جامعه سکولاردموکرات
585 subscribers
36K photos
12.3K videos
381 files
29.2K links
Download Telegram
Forwarded from Attach Master
👑 زندگی نامه #کوروش_بزرگ

۱) قسمت اول👇

هر آنچه از نوشته ها و کتابهای کهن باقی مانده بعد از #حمله_اعراب و باقی مانده از آتش سوزیهای کتابخانه ها بوسیله آنها بر می آید، چنین گزارش میکند:

مادر کوروش #ماندانا فرزند #پادشاه_ماد #آستیاک ( فرزند #هوخشتره ) همسر #کمبوجیه پادشاه پارس بود.

تاریخ نویسان باستانی از قبیل #هرودوت ، #گزنفون و #کتسیاس درباره چگونگی زایش #کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند، اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند، بیشتر شبیه افسانه می‌باشد.
تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون #ویل_دورانت و #پرسی_سایکس و #حسن_پیرنیا ، شرح چگونگی زایش کوروش را از هرودوت برگرفته‌اند.
بنابه نوشته هرودوت، #آژی_دهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که #همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد.
آژی دهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد.
آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژی دهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد، زیرا می‌ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژی دهاک دختر خود را به کمبوجیه اول شاه آنشان که خراجگزار ماد بود، به زناشویی داد.

ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید.
پادشاه ماد، این بار هم از مغ‌ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد.
آستیاگ بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زادهٔ دخترش را به یکی از بستگانش بنام هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند.
هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود، چون یکم کودک با او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد، در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد.
پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام مهرداد (میترادات) داد و از او خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمهٔ ددان گردد.

میتری داتس(مهرداد) کودک را باخود به قهستان (واقع در جنوب #خراسان ) برد و در آنجا بزرگ کرد و وقتی به مرحله ای از عمر رساند که باید به مکتب برود او را به مکتب نشانید. کورش در قهستان نه فقط سواد خواندن و نوشتن آموخت، بلکه دامپروری آموخت و گیاهان صحرایی را شناخت.
روزی میتری داتس متوجه شد که روی صورت کورش موی نرم روییده و دانست که سنین عمر آن پسر به پانزده سال رسیده و باید راز تولد او را فاش نماید. او را به آتشکده قهستان برد و به او گفت:
- ای کورش تو تا امروز یقین داشتی که پسر من هستی، در صورتی که چنین نیست؛ گو این که من تو را مثل پسر خود دوست میدارم
- کورش گفت: اگر من پسر تو نیستم پس پسر که هستم؟
- میتری داتس گفت: پدرت از امرای پارس و مادرت یک شاهزاده است؛ ولی من نام پدر و مادرت را به تو نخواهم گفت، مگر این که سوگند یاد کنی از هیچ انتقام نگیری
-کورش که از گفته آن مرد متعجب شده بود توضیح خواست که به چه مناسبت ممکن است انتقام بگیرد؟
- میت ری داتس گفت: بدین مناسبت که وقتی تو متولد شدی شخصی فرمان قتل تو را صادر کرد و آن که باید آن فرمان را اجرا کند از قتل تو خودداری نمود و تو را به من سپرد و من تو را به قهستان آوردم و در اینجا بزرگ کردم و تو اگر راز تولد خود را بروز دهی آن که باید تو را به قتل برساند ولی از قتل تو خودداری کرد کشته خواهد شد و تو هم به قتل خواهی رسید.

کوروش سوگند یاد کرد که راز تولد خود را بروز ندهد، مگر موقعی که برای آن شخص و خود وی خطری وجود نداشته باشد.
آن گاه میتری داتس راز ولادت کورش را برای او افشا‌ء کرد.

کورش با این که دانست یک شاهزاده است، مد‌‌‌‌‌‌ّت یک سال دیگر در قهستان به سر برد، و در آن مدّت می اندیشید که از چه راه خود را به مرتبه ای برساند که در خور تبار او باشد، و عاقبت متوجه شد که راه به دست آوردن مقام ورود به خدمت #ارتش است.

ادامه 👇👇
Forwarded from Attach Master
👑 زندگی نامه #کوروش_بزرگ

۲) قسمت دوم 👇👇

وقتی سنوات عمر کوروش به شانزده سالگی رسید از ناپدری خود وداع نمود و راه هگماتانه پایتخت آستیاژ را در پیش گرفت تا این که وارد ارتش شود .

کوروش در ارتش به سرعت پیشرفت کرد و به مناسبت #شجاعت و لیاقتی که از خود در جنگ با راهزنان آشوری نشان داده بود ترفیع پیدا کرده به درجه #تاخیاک (یعنی #فرمانده_یکصد_تن ) رسید.
در همان سال از #پارس خبر رسید که #کمبوجیه (پدر کوروش) مشغول گردآوری قشون برای حمله به ماد است. آستیاژ پیغامی به کمبوجیه فرستاد :
شنیده ام قشون خود را برای حمله به کشور من گرد می آوری. آگاه باش! اگر به یک وجب از خاک کشور من تجاوز نمایی با این که داماد من هستی زنده پوستت را خواهم کند و از کاه خواهم انباشت.

کمبوجیه پیام پادشاه ماد را دریافت کرد، اما دست از جمع آوری سرباز برنداشت و آستیاژ یقین حاصل کرد که امیر پارس قصد تجاوز به کشور او را دارد. این بود که امر کرد قشون گرد آورند و فرماندهی آن را بر عهده هارپاگوس گذاشت و به او گفت: به پارس برو و سر کمبوجیه را از بدن جدا کن و برای من بفرست.

قبل از اینکه قشون پادشاه ماد از همدان عازم پارس شود آستیاژ طبق معمول در صدد برآمد قشون را سان ببیند. ارتش به دستور هارپا گوس در یک نقطه صف بست و افسران مقابل واحدهای خود قرار گرفتند و از جمله کوروش که فرمانده یک تاخیاک بود مقابل سربازانش ایستاد. آستیاژ سوار بر اسب آهسته از مقابل واحدهای قشون عبور می کرد و هارپاگوس پشت سر او می آمد و فرماندهان واحد ها را نام میبرد تا به کوروش رسیدند.
قبل از اینکه هارپاگوس نام فرمانده را ببرد چشمهای آستیاژ به صورت کوروش دوخته شد و عنان اسب را کشید هارپاگوس نیز اسب خود را متوقف ساخت آستیاژ بدون پلک زدن کوروش را مینگریست و افسر جوان هم چشم از پادشاه ماد بر نمیداشت ولی نه از روی خیرگی بلکه برای اطاعت از آیین سربازی (زیرا مقرر بود که وقتی فرمانده کل یا افسر مافوق یک افسر مادون یا یک سرباز را مینگرد افسر مادون یا سرباز هم باید چشم به چشم فرمانده بدوزد) یک فرمانده تاخیاک در آن عصر افسری بر جسته نبود که در هنگام سان توجه یک پادشاه را جلب کند و هارپاگوس که دید پادشاه بدون تکلم آن افسر جوان را مینگرد به نوبه خود با توجه بیشتری به آن افسر نگاه کرد.
آستیاژ پرسید: ای جوان اسم تو چیست؟
افسر جوان پاسخ داد: پادشاها اسمم کوروش است.
آستیاژ پرسید: پدرت کیست؟
افسر جوان پاسخ داد: پادشاها همه گویند که من پدر خود را نمی شناسم.

آستیاژ خطاب به فر مانده ارتش گفت: هارپاگوس این جوان طوری به کمبوجیه شبیه است که من وقتی آورا دیدم به خود گفتم که پسر کمبوجیه میباشد یا برادرش. سپس رو به کوروش کرد و از او پرسید: آیا تو با کمبوجیه داماد من نسبتی داری؟
کورش گفت: پادشاها من هرگز او را ندیده ام.
آستیاژ اسبش را به حرکت در آورد و از مقابل کورش رد شد و پس از چند قدم عنان اسب را کشید و به هارپاگوس گفت: قبل از صبح فردا که قشون از اینجا به طرف پارس حرکت میکند راجع به پدر این افسر جوان تحقیق کن و نتیجه تحقیق خود را به اطلاع من برسان.
هارپاگوس گفت: اطاعت میکنم.

کوروش دید که آستیاژ چند قدم دورتر عنان اسب را کشید و با هارپاگوس راجع به او صحبت کرد و وی را به هارپاگوس نشان داد و متوجه شد که جانش در معرض خطر قرار گرفته چون اگر آستیاژ بفهمد که او پسر کمبوجیه است وی را خواهد کشت.

کورش دچار تشویش شد و نتوانست برای خود تکلیفی معیین نماید. او میدانست که پس از خاتمه سان هارپاگوس وی را احضار خواهد کرد و از او راجع به پدرش تحقیق خواهد نمود و وی نمیتواند دروغ بگوید و مجبور است حقیقت را بگوید (زیرا در بین #ایرانیان_باستان #دروغگویی از #گناهان_بزرگ محسوب میشد) و آنگاه هار پاگوس هویت واقعی او را برای شاه بروز خواهد داد و آستیاژ فرمان قتلش را صادر خواهد کرد.
کوروش میتوانست قبل از خاتمه سان از آن میدان خارج شود و برود و خود را به پارس نزد پدر برساند لیکن آن عمل را #فرار میدانست و روحیه سربازی او اجازه نمیداد که فرار کند و میدانست که اگر فرار نماید نزد خود محکوم خواهد گردید.
#افسر_جوان نه میتوانست دروغ بگوید، نه بگریزد، و ناگزیر بود که به سرنوشت خود تن در دهد؛ یعنی حقیقت را بگوید تا جلاد به حکم آستیاژ سر از بدنش جدا نماید.
وقتی رشته افکار کوروش به اینجا رسید به خاطر آورد که هارپاگوس فرمانده ارتش همان است که از طرف آستیاژ مأمور شد که او را به قتل برساند امّا از کشتن وی صرف نظر کرد و او را به میتری داتس سپرد تا به قهستان ببرد و پرورش نماید و اگر هارپاگوس هویت واقعی او را به شاه بروز دهد خود او مورد غضب قرار خواهد گرفت و کشته خواهد شد و لابد هارپاگوس برای حفظ جان خویش راه حلی پیدا خواهد کرد.

ادامه 👇👇👇
Forwarded from Attach Master
👑 زندگی نامه #کوروش_بزرگ

۳) قسمت سوم 👇👇👇

همین که آستیاژ رفت و سان خاتمه یافت هارپاگوس کوروش را احضار نمود و با خود به #سربازخانه برد و وارد اتاق خویش کرد.
وقتی کوروش وارد اتاق شد، هارپاگوس گفت:نزدیک بیا
کوروش نزدیک گردید. هارپاگوس از او پرسید: پدرت کیست ای جوان؟
کوروش گفت:پدرم #کمبوجیه_دوم #شاه_پارس است.
رنگ از صورت هارپاگوس پرید و گفت: جوان این موضوع را انکار کن.
کوروش گفت: چگونه انکار کنم آیا ممکن است #دروغ بگویم؟
هارپاگوس گفت: آیا پدر رضاعی تو میتری داتس است؟
کوروش گفت: بلی
هارپاگوس گفت: آیا مرا میشناسی و راجع به من از پدر رضاعی خود چیزی شنیده ای؟
کوروش گفت: بلی و من میدانم آستیاژ بعد از این که من متولد شدم مرا به تو سپرد و دستور داد مرا به قتل برسانی ولی تو به من ترحم کردی و مرا به میتری داتس سپردی .
هارپاگوس گفت: اگر به خود ترحم نمیکنی به من که تو را از مرگ رهانیدم ترحم کن و نزد #شاهنشاه اسم پدرت را بر زبان نیاور و بگو که پدرت را نمیشناسی چون اگر شاهنشاه بفهمد که تو پسر کمبوجیه هستی مرا با هولناک ترین شکنجه ها خواهد کشت.

کوروش گفت: تو فرمانده سپاه هستی و میتوانی مرا از #هگماتانه دور کنی و به من دستور بدهی که پیشاپیش به #پارس بروم تا این که آستیاژ بار دیگر مرا نبیند ولی اگر مرتبه ای دیگر مرا دید و راجع به پدرم سوالات صریح از من کرد مجبورم راست بگویم و نمیتوانم روح خود را با دروغگویی محکوم معذب نمایم.

هارپاگوس چاره ای دیگر نداشت. لذا به کوروش اجازه داد که با سربازانش به عنوان طلایه عازم پارس شود و بکوشد هرچه زودتر بین خود و هگماتانه فاصله بیشتری به وجود آورد تا این که آستیاژ او را برنگرداند.

روز بعد آستیاژ از هارپاگوس پرسید: نتیجه تحقیق تو راجع به آن جوان چه شد؟
هارپاگوس گفت:آن جوان گریخت.

معلوم بود که هارپاگوس دروغ میگفت و کوروش نگریخته بود، بلکه به دستور فرمانده خود به عنوان طلایه جلو رفته بود.
آستیاژ فهمید که هارپاگوس کوروش را گریزانده است و گفت: هارپاگوس تو نمی خواهی حقیقت را به من بگویی. آیا این جوان پسر کمبوجیه است؟

هارپاگوس گفت: من دیروز خیلی از او تحقیق کردم تا بدانم پدرش کیست؛ ولی او جوابی را که به شما داد تکرار کرد و گفت که پدرش را نمیشناسد.

آستیاژ دستور داد که هارپاگوس فرماندهی قشون اعزامی به پارس را به دیگری واگزارد و خود در هگماتانه بماند.

کوروش بعد از این که به پارس رسید با نگهبانان قشون کمبوجیه مواجه گردید و آنها از عبورش ممانعت کردند و گفتند اگر قصد عبور از مرز پارس را داشته باشد خود و سربازانش کشته خواهند شد.
کوروش گفت که میل دارد با کمبوجیه صحبت کند.

روزی که کوروش را نزد کمبوجیه بردند چشمانش را بستند تا سپاه کمبوجیه را نبیند و در حضور کمبوجیه چشمانش را گشودند. وقتی چشمان کوروش را گشودند همه از فرط شباهت آن جوان به پدرش متعجب شدند.
کمبوجیه گفت: تو کیستی ای جوان؟
کوروش گفت:من پسرت هستم ای پدر.
کمبوجیه ندایی بر آورد و گفت: کدام پسر من؟
کوروش گفت: من پسر ارشد تو هستم همانم که به حکم آستیاژ باید کشته شوم ولی هارپاگوس از کشتن من خودداری کرد.
سپس به اختصار شرح دوره طفولیت تا جدا شدن از قشون آستیاژ را برای پدرش تعریف کرد.

هارپاگوس پسری به نام کدان داشت که هم سن کوروش بود. آستیاژ طبق رسوم پادشاهان #ماد که در اول هر ماه میهمانی ترتیب میدادند, میهمانی ترتیب داد و هارپاگوس را نیز دعوت کرد و به هارپاگوس غذایی خوراند که از گوشت کدان طبخ شده بود.

کوروش به حمایت از پدرش پرداخت. درهمان سال مردم از ظلم آستیاژ عاصی شدند و به کوروش و پدرش  ملحق شدند. عاقبت کوروش ( کمبوجیه در هنگام جنگ کشته شد) در بهار سال ۵۵۳ قبل از میلاد آستیاژ را به کلی شکست داد و وارد شهر هگماتانه شد و با فتح هگماتانه حاکم پارس و ماد شد و دودمان #هخامنشیان را بنیاد نهاد.

ادامه 👇👇👇👇