جامعه سکولاردموکرات
587 subscribers
36.1K photos
12.3K videos
382 files
29.3K links
Download Telegram
Forwarded from Attach Master
👑 زندگی نامه #کوروش_بزرگ

۳) قسمت سوم 👇👇👇

همین که آستیاژ رفت و سان خاتمه یافت هارپاگوس کوروش را احضار نمود و با خود به #سربازخانه برد و وارد اتاق خویش کرد.
وقتی کوروش وارد اتاق شد، هارپاگوس گفت:نزدیک بیا
کوروش نزدیک گردید. هارپاگوس از او پرسید: پدرت کیست ای جوان؟
کوروش گفت:پدرم #کمبوجیه_دوم #شاه_پارس است.
رنگ از صورت هارپاگوس پرید و گفت: جوان این موضوع را انکار کن.
کوروش گفت: چگونه انکار کنم آیا ممکن است #دروغ بگویم؟
هارپاگوس گفت: آیا پدر رضاعی تو میتری داتس است؟
کوروش گفت: بلی
هارپاگوس گفت: آیا مرا میشناسی و راجع به من از پدر رضاعی خود چیزی شنیده ای؟
کوروش گفت: بلی و من میدانم آستیاژ بعد از این که من متولد شدم مرا به تو سپرد و دستور داد مرا به قتل برسانی ولی تو به من ترحم کردی و مرا به میتری داتس سپردی .
هارپاگوس گفت: اگر به خود ترحم نمیکنی به من که تو را از مرگ رهانیدم ترحم کن و نزد #شاهنشاه اسم پدرت را بر زبان نیاور و بگو که پدرت را نمیشناسی چون اگر شاهنشاه بفهمد که تو پسر کمبوجیه هستی مرا با هولناک ترین شکنجه ها خواهد کشت.

کوروش گفت: تو فرمانده سپاه هستی و میتوانی مرا از #هگماتانه دور کنی و به من دستور بدهی که پیشاپیش به #پارس بروم تا این که آستیاژ بار دیگر مرا نبیند ولی اگر مرتبه ای دیگر مرا دید و راجع به پدرم سوالات صریح از من کرد مجبورم راست بگویم و نمیتوانم روح خود را با دروغگویی محکوم معذب نمایم.

هارپاگوس چاره ای دیگر نداشت. لذا به کوروش اجازه داد که با سربازانش به عنوان طلایه عازم پارس شود و بکوشد هرچه زودتر بین خود و هگماتانه فاصله بیشتری به وجود آورد تا این که آستیاژ او را برنگرداند.

روز بعد آستیاژ از هارپاگوس پرسید: نتیجه تحقیق تو راجع به آن جوان چه شد؟
هارپاگوس گفت:آن جوان گریخت.

معلوم بود که هارپاگوس دروغ میگفت و کوروش نگریخته بود، بلکه به دستور فرمانده خود به عنوان طلایه جلو رفته بود.
آستیاژ فهمید که هارپاگوس کوروش را گریزانده است و گفت: هارپاگوس تو نمی خواهی حقیقت را به من بگویی. آیا این جوان پسر کمبوجیه است؟

هارپاگوس گفت: من دیروز خیلی از او تحقیق کردم تا بدانم پدرش کیست؛ ولی او جوابی را که به شما داد تکرار کرد و گفت که پدرش را نمیشناسد.

آستیاژ دستور داد که هارپاگوس فرماندهی قشون اعزامی به پارس را به دیگری واگزارد و خود در هگماتانه بماند.

کوروش بعد از این که به پارس رسید با نگهبانان قشون کمبوجیه مواجه گردید و آنها از عبورش ممانعت کردند و گفتند اگر قصد عبور از مرز پارس را داشته باشد خود و سربازانش کشته خواهند شد.
کوروش گفت که میل دارد با کمبوجیه صحبت کند.

روزی که کوروش را نزد کمبوجیه بردند چشمانش را بستند تا سپاه کمبوجیه را نبیند و در حضور کمبوجیه چشمانش را گشودند. وقتی چشمان کوروش را گشودند همه از فرط شباهت آن جوان به پدرش متعجب شدند.
کمبوجیه گفت: تو کیستی ای جوان؟
کوروش گفت:من پسرت هستم ای پدر.
کمبوجیه ندایی بر آورد و گفت: کدام پسر من؟
کوروش گفت: من پسر ارشد تو هستم همانم که به حکم آستیاژ باید کشته شوم ولی هارپاگوس از کشتن من خودداری کرد.
سپس به اختصار شرح دوره طفولیت تا جدا شدن از قشون آستیاژ را برای پدرش تعریف کرد.

هارپاگوس پسری به نام کدان داشت که هم سن کوروش بود. آستیاژ طبق رسوم پادشاهان #ماد که در اول هر ماه میهمانی ترتیب میدادند, میهمانی ترتیب داد و هارپاگوس را نیز دعوت کرد و به هارپاگوس غذایی خوراند که از گوشت کدان طبخ شده بود.

کوروش به حمایت از پدرش پرداخت. درهمان سال مردم از ظلم آستیاژ عاصی شدند و به کوروش و پدرش  ملحق شدند. عاقبت کوروش ( کمبوجیه در هنگام جنگ کشته شد) در بهار سال ۵۵۳ قبل از میلاد آستیاژ را به کلی شکست داد و وارد شهر هگماتانه شد و با فتح هگماتانه حاکم پارس و ماد شد و دودمان #هخامنشیان را بنیاد نهاد.

ادامه 👇👇👇👇