This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من و آبجیم
#خواهر #شیمیل
سلام اولین داستانم هست یا شایدم آخرین
من از سنین ۱۲ و ۱۳ سالگی فهمیدم که با دختر های معمولی تفاوت دارم، ی تفاوت مهم.
توی ۱۵ سالگی متوجه شدم به دخترایی مثل من شیمیل میگن.
خانواده من متوجه این مشکل من بودن ولی اصلا به روم نمیاوردن حتی خواهرم که سه سال ازم کوچیکتره.
چندین بار دکتر رفتم و متوجه شدم نمیتونم عمل کنم و ی دختر معمولی بشم فقط میتونم با تغییر جنسیت پسر باشم.خیلی ناراحتم کرد که نمیتونم دختر بمونم.
مدت ها گذشت و کم کم میل جنسی من شروع شد و افزایش پیدا میکرد.
خیلی دوست داشتم رابطه داشته باشم و فاعل باشم.
بعد از چند ماه خودارضایی کردم و چندین بار ادامه پیدا کرد اما نتونست کمکم کنه. از طرف دیگه نمی تونستم ازدواج کنم.
توی سن 19 سالگی ی آقایی به اسم ابوالفضل همسایمون شد که دانشجوی دکتری مکانیک بود قرار بود ی مهندس حرفه ای بشه
چندین بار با هم دیگه سلام علیک کردیم و متوجه شدم علاقه مند شده به من.منم دوستش دارم ولی خب نمیشد در واقع مشکل جنسی من اجازه نمیداد بیشتر بهش نزدیک بشم.
ناچاراً بعد از مدتی دوست معمولی بودن بهش گفتم من شیمیل هستم. خیلی تعجب کرد و بهش گفتم میتونی همین الان بری و دیگه صحبتم باهام نکنی.
بعد از چند روز پیام داد و گفت که هر جور باشی میخوامت
گفتم که پس چجوری باهم…؟
گفت مقعدی.
مشخص بود نمی خواست از دستم بده و منم قبول کردم.
نامزد شدیم و هفت ماه نامزدیمون طول کشید.
ی روز تو خونه بودم و متوجه شدم که ابجیم داره با کسی چت میکنه روی تخت خوابیده بود و پتو سرش بود ولی متوجه شدم دستش توی شلوارشه و داره خودشو میماله
نیم ساعت بعد موبایلشو چک کردم دیدم که قرار سکس گذاشته بود با ی پسری.اولش خواستم پوستشو بکنم یکم رفتم پایین حرفای سکسی به هم زده بودن و من با خوندشون تحریک شدم
ناگهان بمبی تو مغزم منفجر شد که برو ابجیتو بکن
آخه بعد از ازدواجم مجبور بودم میل جنسی رو خاموش کنم.
دلمو زدم به دریا گفتم فردا که کسی خونه نیست برو تو کارش.
فرداش ابجیم بیدار شد صبحونه بهش دادم و مهربون تر بودم باهاش.بهش گفتم ابجی گلم تو چجوری. توی این سن کم بدنت اینقدر نازه. خندش گفت ما اینیم دیگه. یهو با خنده و شوخی لبشو بوس کردم
همونجا فهمید که میخوام بکنمش. گفت که میخوام برم کافی نت پرینت بگیرم.گفتم الان هفت صبحه کجا بازه آخه.
بهونه میاورد که بره بیرون منم نمی گذاشتم.
در و قفل کردم و رفتم دوش گرفتم.برگشتم دیدم داره فیلم میبینه گفتم با حوله تن پوش ایستادم جلوش.
گفت چرا اینجا ایستادی. گفتم کمربند حوله رو باز کردم کیرمو دید
بهش گفتم مگه نمیخوای به پسره بدی؟؟
به جاش خودم میکنمت.گفتم واسه آبجی بزرگت ساک نمیزنی!؟
زیر چشمی نگام کرد و متوجه شدم که دلم میخواد.
زانو زد روبه رومو شروع کرد به خوردن. بهش گفتم همشو جا کن تو دهنت. هیچی نمیگفت. فقط سر تکون میداد. سعی میکرد همشو بخوره نمیتونست.بهش گفت ایراد نره آبجی بشین رو تخت خوش هیکلم تا خودم درستش کنم
دراز کشید رو تخت منم کیرمو گذاشتم رو لب هاش گفتم بازش کن دهنتو. همین که دهنو باز کرد کیرم کامل رفت تو دهنش.
همش اوق میزد که استفراغ کنه منم تلمبه میزدم تو دهنش.
سختش بود 18 سانت کیرو بخوره.
کیرمو که حساب و لیز کرد گفتم بلند شو خوشگلم. باهاش مهربانانه صحبت میکردم.
تاپ سفیدشو درآورد و سینه هاش مثل فنر بالا پایین شدن.
حمله کردم به سینه هاشو تا تونستم خوردمشون. حسابی ناله میکرد. تو دلم گفتم اگه واسه خوردن سینه اینجوریه
پردشو بزنم چیکار میکنه. شلوار و شورتشو که درآورد گفتم به شوخی گفتم آبجی الله اکبر برو سجده.
یکمی خندید و قمبل کرد طرفم.
یکم با کصش بازی کردم و حسابی شهوتیش کردم
کیرمو میمالیدم ولی نمیکردم توش.
خواست برگرده بگه بکن که یهو تا بیضه هام کردم توش کصش
همون حرکت اول پردشو. زدم و از جیغ بلندی کشید که گوشم درد گرفت
یکم کیرمو آوردم عقب تا عادت کنه گفتم آروم باش.
یکمی که دردش کم شد شروع کردم تلمبه زدن. اووووف بدنی داشت آبجیم
از کردن کصش سیر نشدم از بس که تنگ بود و به زور روغن میشد بکنیش.بیست دقیقه مداوم میکردمش و دیگه داشت از حال میرفت که آبم ریخت توی کصشو با روغن زیتون ترکیب شد.
آروم شد نفس نفس میزد
اما من آروم نشدم.یکمی گذاشتم کیف کنه بعد وزنمو انداختم روش. تو گوشش گفتم کونتو جر میدم.
بلند شدم وحشیانه کمرشو کشیدم سمتم.کلی روغن ریختم رو سوراخ کونش.
بی وقفه کیرمو کردم توشش
ناله و جیغش دیگه داشت به گریه تبدیل میشد. تلمبه هام خشن تر میشدن.
وزنمو انداختم روش و چشمامو بستم و با تمام توان تلمبه زدم
چشمامو باز کردم دیدم مثل ابر بهاری گریه میکنه
اشکاشو پاک کردم.گفتم گریه نکن عزیز دلم تموم شد دیگه.چنان توی کونش آب کیر ریخته بودم که وقتی کیرمو در آوردم
کونشو فشار دادم از کونش آب کیر سرازیر شد
تصمیم گرفتم با ابوالفضل به هم بز
#خواهر #شیمیل
سلام اولین داستانم هست یا شایدم آخرین
من از سنین ۱۲ و ۱۳ سالگی فهمیدم که با دختر های معمولی تفاوت دارم، ی تفاوت مهم.
توی ۱۵ سالگی متوجه شدم به دخترایی مثل من شیمیل میگن.
خانواده من متوجه این مشکل من بودن ولی اصلا به روم نمیاوردن حتی خواهرم که سه سال ازم کوچیکتره.
چندین بار دکتر رفتم و متوجه شدم نمیتونم عمل کنم و ی دختر معمولی بشم فقط میتونم با تغییر جنسیت پسر باشم.خیلی ناراحتم کرد که نمیتونم دختر بمونم.
مدت ها گذشت و کم کم میل جنسی من شروع شد و افزایش پیدا میکرد.
خیلی دوست داشتم رابطه داشته باشم و فاعل باشم.
بعد از چند ماه خودارضایی کردم و چندین بار ادامه پیدا کرد اما نتونست کمکم کنه. از طرف دیگه نمی تونستم ازدواج کنم.
توی سن 19 سالگی ی آقایی به اسم ابوالفضل همسایمون شد که دانشجوی دکتری مکانیک بود قرار بود ی مهندس حرفه ای بشه
چندین بار با هم دیگه سلام علیک کردیم و متوجه شدم علاقه مند شده به من.منم دوستش دارم ولی خب نمیشد در واقع مشکل جنسی من اجازه نمیداد بیشتر بهش نزدیک بشم.
ناچاراً بعد از مدتی دوست معمولی بودن بهش گفتم من شیمیل هستم. خیلی تعجب کرد و بهش گفتم میتونی همین الان بری و دیگه صحبتم باهام نکنی.
بعد از چند روز پیام داد و گفت که هر جور باشی میخوامت
گفتم که پس چجوری باهم…؟
گفت مقعدی.
مشخص بود نمی خواست از دستم بده و منم قبول کردم.
نامزد شدیم و هفت ماه نامزدیمون طول کشید.
ی روز تو خونه بودم و متوجه شدم که ابجیم داره با کسی چت میکنه روی تخت خوابیده بود و پتو سرش بود ولی متوجه شدم دستش توی شلوارشه و داره خودشو میماله
نیم ساعت بعد موبایلشو چک کردم دیدم که قرار سکس گذاشته بود با ی پسری.اولش خواستم پوستشو بکنم یکم رفتم پایین حرفای سکسی به هم زده بودن و من با خوندشون تحریک شدم
ناگهان بمبی تو مغزم منفجر شد که برو ابجیتو بکن
آخه بعد از ازدواجم مجبور بودم میل جنسی رو خاموش کنم.
دلمو زدم به دریا گفتم فردا که کسی خونه نیست برو تو کارش.
فرداش ابجیم بیدار شد صبحونه بهش دادم و مهربون تر بودم باهاش.بهش گفتم ابجی گلم تو چجوری. توی این سن کم بدنت اینقدر نازه. خندش گفت ما اینیم دیگه. یهو با خنده و شوخی لبشو بوس کردم
همونجا فهمید که میخوام بکنمش. گفت که میخوام برم کافی نت پرینت بگیرم.گفتم الان هفت صبحه کجا بازه آخه.
بهونه میاورد که بره بیرون منم نمی گذاشتم.
در و قفل کردم و رفتم دوش گرفتم.برگشتم دیدم داره فیلم میبینه گفتم با حوله تن پوش ایستادم جلوش.
گفت چرا اینجا ایستادی. گفتم کمربند حوله رو باز کردم کیرمو دید
بهش گفتم مگه نمیخوای به پسره بدی؟؟
به جاش خودم میکنمت.گفتم واسه آبجی بزرگت ساک نمیزنی!؟
زیر چشمی نگام کرد و متوجه شدم که دلم میخواد.
زانو زد روبه رومو شروع کرد به خوردن. بهش گفتم همشو جا کن تو دهنت. هیچی نمیگفت. فقط سر تکون میداد. سعی میکرد همشو بخوره نمیتونست.بهش گفت ایراد نره آبجی بشین رو تخت خوش هیکلم تا خودم درستش کنم
دراز کشید رو تخت منم کیرمو گذاشتم رو لب هاش گفتم بازش کن دهنتو. همین که دهنو باز کرد کیرم کامل رفت تو دهنش.
همش اوق میزد که استفراغ کنه منم تلمبه میزدم تو دهنش.
سختش بود 18 سانت کیرو بخوره.
کیرمو که حساب و لیز کرد گفتم بلند شو خوشگلم. باهاش مهربانانه صحبت میکردم.
تاپ سفیدشو درآورد و سینه هاش مثل فنر بالا پایین شدن.
حمله کردم به سینه هاشو تا تونستم خوردمشون. حسابی ناله میکرد. تو دلم گفتم اگه واسه خوردن سینه اینجوریه
پردشو بزنم چیکار میکنه. شلوار و شورتشو که درآورد گفتم به شوخی گفتم آبجی الله اکبر برو سجده.
یکمی خندید و قمبل کرد طرفم.
یکم با کصش بازی کردم و حسابی شهوتیش کردم
کیرمو میمالیدم ولی نمیکردم توش.
خواست برگرده بگه بکن که یهو تا بیضه هام کردم توش کصش
همون حرکت اول پردشو. زدم و از جیغ بلندی کشید که گوشم درد گرفت
یکم کیرمو آوردم عقب تا عادت کنه گفتم آروم باش.
یکمی که دردش کم شد شروع کردم تلمبه زدن. اووووف بدنی داشت آبجیم
از کردن کصش سیر نشدم از بس که تنگ بود و به زور روغن میشد بکنیش.بیست دقیقه مداوم میکردمش و دیگه داشت از حال میرفت که آبم ریخت توی کصشو با روغن زیتون ترکیب شد.
آروم شد نفس نفس میزد
اما من آروم نشدم.یکمی گذاشتم کیف کنه بعد وزنمو انداختم روش. تو گوشش گفتم کونتو جر میدم.
بلند شدم وحشیانه کمرشو کشیدم سمتم.کلی روغن ریختم رو سوراخ کونش.
بی وقفه کیرمو کردم توشش
ناله و جیغش دیگه داشت به گریه تبدیل میشد. تلمبه هام خشن تر میشدن.
وزنمو انداختم روش و چشمامو بستم و با تمام توان تلمبه زدم
چشمامو باز کردم دیدم مثل ابر بهاری گریه میکنه
اشکاشو پاک کردم.گفتم گریه نکن عزیز دلم تموم شد دیگه.چنان توی کونش آب کیر ریخته بودم که وقتی کیرمو در آوردم
کونشو فشار دادم از کونش آب کیر سرازیر شد
تصمیم گرفتم با ابوالفضل به هم بز
نم و اینکارو کردم.
از این به بعد با آبجیم زندگی میکردم چون پدر مادرمون فوت شده بودن. هر وقت از اون به بعد کنارم میخوابه انگشتت میکنم تا صبح انگشتم تو کونش میمونه.
نوشته: سیما
از این به بعد با آبجیم زندگی میکردم چون پدر مادرمون فوت شده بودن. هر وقت از اون به بعد کنارم میخوابه انگشتت میکنم تا صبح انگشتم تو کونش میمونه.
نوشته: سیما
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آوای باران (۱)
#تابو
قسمت اول : آرزو
این قسمت فاقد صحنه های سکسی می باشد…
بارون به شدت می بارید و من بدون پالتو یا چتر داشتم قدم میزدم.سیگارم از شدت بارون توی دستم خاموش شده بود ولی من حواسم جای دیگه ای پرت شده بود.بالاخره دم در خونه باربد رسیدم و آیفون رو زدم . باران از پشت آیفون سلام کرد و در رو باز کرد منتظر موندم تا دم در بیاد. با یک چادر گلدار دم در اومد و سلام کرد ولی با دیدن حالم خشکش زد…
:طوری شده امید؟؟؟
-باربد خونه اس؟
:نه ، تلفنم جواب نمیده مشکلی پیش اومده؟؟چرا اینطوری شدی؟
_ مشکلی نیست فقط اومد خونه بگو یه بار دیگه ببینمش میفرستمش سینه قبرستون.
: تورو خدا امید بگو چی شده تورو به جدت بگو
_ چیزی نیست . یه حرفیه بین من و اون
: امید ترو قران…
دستمو به علامت سکوت بالا اوردم و بدون اینکه توجهی بهش بکنم رامو کشیدم و برگشتم نذاشتم ادامه بده.
چطور تونسته بود با خواهر من اونم توی خونه ی ما… ما مثل یک خانواده بودیم دائم باهم بودیم حتی پدر و مادرمون هم باهم دوست چندین و چند ساله بودن . من و آرزو ، باربد و باران
مغزم سوت میکشید.
نمیدونستم کجا میرم اونم پیاده و زیر بارونی که از شدتش کاسته شده بود ولی من خیس آب بودم.
تلفنم زنگ خورد باران بود، رد دادم چند باری زنگ زد جواب ندادم چند تا اس فرستاد نگاه نکردم چی نوشته . هر قدر به باربد زنگ زدم خاموش بود. پسره ی بی شرف.
رسیدم خونه خودمون نمیدونستم برم داخل یا نه بهر حال کلید انداختم و وارد شدم .سکوت مطلق بود.رفتم حموم و لباسهام رو کندم و یه دوش گرفتم و با حوله بیرون اومدم صدای ناله های خفیف آرزو از اتاقش میومد ، بی توجه رد شدم و به اتاق خودم رسیدم و لباسهام رو پوشیدم
صدای ناله های آرزو قطع نمی شد.واقعا نمی دونستم باهاش چیکار کنم . میخواستم خفش کنم کمی دراز کشیدم ولی صدای لعنتیش قطع نمی شد صدای عوق زدنش اومد و تشدید شد . هر لحظه شدتش بیشتر میشد . رفتم دم اتاقش و در زدم جوابی نداد فقط عوق میزد خواستم در رو باز کنم قفل بود چند بار محکم در زدم و گفتم خفه میشی یا خفه ات کنم ؟؟؟ بازم بدون جواب و فقط ناله و عوق … نگران شدم و با چند لگد محکم قفل در رو شکستم
آرزو روی تخت دراز کشیده بود روی عسلی ی لیوان نیمه آب بود و سه ورق قرص دیازپام که مادرم بخاطر اختلال خوابش میخورد… بله آرزو خودکشی کرده بود و داشت خونابه بالا می آورد. سریع بغلش کردم و بردمش حموم و دستمو داخل دهنش بردم تا عوق بزنه . چند قرص نیمه حل با کمی خون بالا اومد. زنگ زدم ۱۱۵ و موضوع و لوکیشن رو بهشون دادم
تا بیان لباس پوشیدم و لباس تن آرزو کردم. شدت نگرانیم بیشتر شده بود مجدد زنگ زدم هنوز توی راه بودن. بلندش کردم و رفتم پارکینگ . سوار ماشینش کردم و خودم رفتم بیمارستان . کم مونده بود برسم که از ۱۱۵ تماس گرفتن که یک نفرتون بیاد بیرون گفتم مرد حسابی خودم رسیدم بیمارستان. بهرحال رسوندم اورژانس و روی تخت گذاشتمش مراحل تریاژ و بعد معاینه و شستشوی معده ولی جواب نداد تا اینکه کار به cpr کشید . بله احیاء …آرزو داشت از دست میرفت . خواهر نازنینم…نمیزاشتن داخل اتاق cpr بمونم با خواهش و التماس به دکتر که فقط یک نفرم و همراه دیگه ای نیست و ساکت می ایستم یه گوشه، داخل اتاق موندم.
خوشبختانه آرزو با cpr و شستشوی معده به زندگی برگشت ولی باید چند روز توی بخش icu بستری می شد تا بهبود پیدا کنه.
خودم میدونستم که حالت چهره ام عوض شده و تبدیل به چاشنی انفجاری شدم و میخوام دق دلم رو سر یکی خالی کنم .
مامورا اومدن و توضیحات لازمه رو بهشون دادم ولی علت حادثه رو نگفتم.
اجبارا به باران زنگ زدم (پدر و مادرم توی مسافرت بودن که بعدا توضیح میدم ) توی همون زنگ اول برداشت. گریه میکرد و میگفت تورو خدا چی شده امید. گفتم ساکت باش تا حرف بزنم ، بیا بیمارستان عرفان ، اونجا میفهمی چی شده. ی لحظه زار گریه کرد و گفت :داداشم؟؟؟ گفتم نه … آرزو . باران فقط سریع بیا .
: آرزو چی؟؟؟ آرزو چی شده ؟ چرا نمیگی؟
_بیا میفهمی تمام. نمیای هم دیگه مهم نیس.
قطع کردم و روی صندلی سالن مقابل icu نشستم و به تلویزیون بیمارها خیره شدم. فکرم فقط درگیر لحظه ای بود که وارد خونه شدم و ی صدایی از اتاق آرزو اومد تا به اتاقش برسم باربد با یک شورت و لباس بدست از سمت دیگه هال فرار کرد و آرزو با ی سوتین و بدون شورت توی اتاقش بود…
واقعا توی شوک بودم .
محوطه بیمارستان سیگارمو روشن کردم باران خودشو رسوند بهم وبا گریه افتاد به پام
: تورو به قرآن بگو چی شده
_ آرزو خودکشی کرده
_آرزو ؟؟؟ چرا ؟
: منم میخوام همین رو از داداش بی شرفت بپرسم
_ مگه باربد چیکار کرده؟؟؟ نه امکان نداره . آرزو و باربد عین خواهر و برادر مثل من و تو . ما یه خانواده ایم ما…
گریه هاش امون نداد ادامه بده
_ منم همین فکر رو میکردم
بلندش کردم
: حالش چطوره؟
_توی بخش icu
#تابو
قسمت اول : آرزو
این قسمت فاقد صحنه های سکسی می باشد…
بارون به شدت می بارید و من بدون پالتو یا چتر داشتم قدم میزدم.سیگارم از شدت بارون توی دستم خاموش شده بود ولی من حواسم جای دیگه ای پرت شده بود.بالاخره دم در خونه باربد رسیدم و آیفون رو زدم . باران از پشت آیفون سلام کرد و در رو باز کرد منتظر موندم تا دم در بیاد. با یک چادر گلدار دم در اومد و سلام کرد ولی با دیدن حالم خشکش زد…
:طوری شده امید؟؟؟
-باربد خونه اس؟
:نه ، تلفنم جواب نمیده مشکلی پیش اومده؟؟چرا اینطوری شدی؟
_ مشکلی نیست فقط اومد خونه بگو یه بار دیگه ببینمش میفرستمش سینه قبرستون.
: تورو خدا امید بگو چی شده تورو به جدت بگو
_ چیزی نیست . یه حرفیه بین من و اون
: امید ترو قران…
دستمو به علامت سکوت بالا اوردم و بدون اینکه توجهی بهش بکنم رامو کشیدم و برگشتم نذاشتم ادامه بده.
چطور تونسته بود با خواهر من اونم توی خونه ی ما… ما مثل یک خانواده بودیم دائم باهم بودیم حتی پدر و مادرمون هم باهم دوست چندین و چند ساله بودن . من و آرزو ، باربد و باران
مغزم سوت میکشید.
نمیدونستم کجا میرم اونم پیاده و زیر بارونی که از شدتش کاسته شده بود ولی من خیس آب بودم.
تلفنم زنگ خورد باران بود، رد دادم چند باری زنگ زد جواب ندادم چند تا اس فرستاد نگاه نکردم چی نوشته . هر قدر به باربد زنگ زدم خاموش بود. پسره ی بی شرف.
رسیدم خونه خودمون نمیدونستم برم داخل یا نه بهر حال کلید انداختم و وارد شدم .سکوت مطلق بود.رفتم حموم و لباسهام رو کندم و یه دوش گرفتم و با حوله بیرون اومدم صدای ناله های خفیف آرزو از اتاقش میومد ، بی توجه رد شدم و به اتاق خودم رسیدم و لباسهام رو پوشیدم
صدای ناله های آرزو قطع نمی شد.واقعا نمی دونستم باهاش چیکار کنم . میخواستم خفش کنم کمی دراز کشیدم ولی صدای لعنتیش قطع نمی شد صدای عوق زدنش اومد و تشدید شد . هر لحظه شدتش بیشتر میشد . رفتم دم اتاقش و در زدم جوابی نداد فقط عوق میزد خواستم در رو باز کنم قفل بود چند بار محکم در زدم و گفتم خفه میشی یا خفه ات کنم ؟؟؟ بازم بدون جواب و فقط ناله و عوق … نگران شدم و با چند لگد محکم قفل در رو شکستم
آرزو روی تخت دراز کشیده بود روی عسلی ی لیوان نیمه آب بود و سه ورق قرص دیازپام که مادرم بخاطر اختلال خوابش میخورد… بله آرزو خودکشی کرده بود و داشت خونابه بالا می آورد. سریع بغلش کردم و بردمش حموم و دستمو داخل دهنش بردم تا عوق بزنه . چند قرص نیمه حل با کمی خون بالا اومد. زنگ زدم ۱۱۵ و موضوع و لوکیشن رو بهشون دادم
تا بیان لباس پوشیدم و لباس تن آرزو کردم. شدت نگرانیم بیشتر شده بود مجدد زنگ زدم هنوز توی راه بودن. بلندش کردم و رفتم پارکینگ . سوار ماشینش کردم و خودم رفتم بیمارستان . کم مونده بود برسم که از ۱۱۵ تماس گرفتن که یک نفرتون بیاد بیرون گفتم مرد حسابی خودم رسیدم بیمارستان. بهرحال رسوندم اورژانس و روی تخت گذاشتمش مراحل تریاژ و بعد معاینه و شستشوی معده ولی جواب نداد تا اینکه کار به cpr کشید . بله احیاء …آرزو داشت از دست میرفت . خواهر نازنینم…نمیزاشتن داخل اتاق cpr بمونم با خواهش و التماس به دکتر که فقط یک نفرم و همراه دیگه ای نیست و ساکت می ایستم یه گوشه، داخل اتاق موندم.
خوشبختانه آرزو با cpr و شستشوی معده به زندگی برگشت ولی باید چند روز توی بخش icu بستری می شد تا بهبود پیدا کنه.
خودم میدونستم که حالت چهره ام عوض شده و تبدیل به چاشنی انفجاری شدم و میخوام دق دلم رو سر یکی خالی کنم .
مامورا اومدن و توضیحات لازمه رو بهشون دادم ولی علت حادثه رو نگفتم.
اجبارا به باران زنگ زدم (پدر و مادرم توی مسافرت بودن که بعدا توضیح میدم ) توی همون زنگ اول برداشت. گریه میکرد و میگفت تورو خدا چی شده امید. گفتم ساکت باش تا حرف بزنم ، بیا بیمارستان عرفان ، اونجا میفهمی چی شده. ی لحظه زار گریه کرد و گفت :داداشم؟؟؟ گفتم نه … آرزو . باران فقط سریع بیا .
: آرزو چی؟؟؟ آرزو چی شده ؟ چرا نمیگی؟
_بیا میفهمی تمام. نمیای هم دیگه مهم نیس.
قطع کردم و روی صندلی سالن مقابل icu نشستم و به تلویزیون بیمارها خیره شدم. فکرم فقط درگیر لحظه ای بود که وارد خونه شدم و ی صدایی از اتاق آرزو اومد تا به اتاقش برسم باربد با یک شورت و لباس بدست از سمت دیگه هال فرار کرد و آرزو با ی سوتین و بدون شورت توی اتاقش بود…
واقعا توی شوک بودم .
محوطه بیمارستان سیگارمو روشن کردم باران خودشو رسوند بهم وبا گریه افتاد به پام
: تورو به قرآن بگو چی شده
_ آرزو خودکشی کرده
_آرزو ؟؟؟ چرا ؟
: منم میخوام همین رو از داداش بی شرفت بپرسم
_ مگه باربد چیکار کرده؟؟؟ نه امکان نداره . آرزو و باربد عین خواهر و برادر مثل من و تو . ما یه خانواده ایم ما…
گریه هاش امون نداد ادامه بده
_ منم همین فکر رو میکردم
بلندش کردم
: حالش چطوره؟
_توی بخش icu
بستریه. ملاقات ممنوعه . زنگ زدم بهت چون برای تعویض جا و لباسش ممکنه کمک لازم داشته باشه . کسی رو نداشتم … چشام از غصب ، خشم کار باربد و آرزو و از طرفی حال و روز آرزو پر اشک شد و نتونستم ادامه بدم بزور خودمو نگه داشتم. باران هنوز گریه میکرد.
سیگار رو خاموش کردم و باران رو بردم طبقه بالا به خدمات بخش گفتم اگه کمکی لازم باشه این خانوم خواهرشه و اینجاست .
زنگ زدم شرکت و چند روز مرخصی گرفتم.
چهار روز گذشت. خانواده باران علت غیبت ما رو از باران پرسیده بودن اونم پیچونده بود. خبری از باربد هم نبود .آرزو به هوش اومده بود ولی دیگه اون دختر سابق نبود . فقط سقف رو نگاه میکرد حتی با باران هم صحبت نمی کرد.چند روز بعد ترخیصش کردم و با باران بردیمش خونه . آرزو کلمه ای حرف نمیزد.
تنهاشون گذاشتم و برای خرید رفتم بیرون. خبری از باربد بیشرف نبود.
وقتی برگشتم ناخواسته بدون در زدن وارد شدم ، باران لخت مادرزاد با یه حوله روی سرش از حموم بیرون اومده بود و پشت در اتاق آرزو داشت باهاش حرف میزد ، موزیکی که باز کرده بود نذاشته بود صدای در رو بشنوه ، واقعا بدن بی نقصی داشت . به خودم اومدم ، داشتم چیکار میکردم؟؟؟ فرق من و باربد چیه؟
آروم در رو بستم و زنگ در رو زدم . یک دقیقه بعد باران لباس پوشیده و در رو باز کرد.چشام که به چشمش افتاد شرمندگی وجودمو گرفت . چشمهای معصومی داشت.
: کمی از وسایل و بده من ، سنگینه
بدون حرفی وارد شدم
چم شده بود؟؟؟
مسخ شده بودم . انگار میخواستم انتقام کار باربد رو بگیرم.
ادامه دارد…
نوشته: 2f@n
سیگار رو خاموش کردم و باران رو بردم طبقه بالا به خدمات بخش گفتم اگه کمکی لازم باشه این خانوم خواهرشه و اینجاست .
زنگ زدم شرکت و چند روز مرخصی گرفتم.
چهار روز گذشت. خانواده باران علت غیبت ما رو از باران پرسیده بودن اونم پیچونده بود. خبری از باربد هم نبود .آرزو به هوش اومده بود ولی دیگه اون دختر سابق نبود . فقط سقف رو نگاه میکرد حتی با باران هم صحبت نمی کرد.چند روز بعد ترخیصش کردم و با باران بردیمش خونه . آرزو کلمه ای حرف نمیزد.
تنهاشون گذاشتم و برای خرید رفتم بیرون. خبری از باربد بیشرف نبود.
وقتی برگشتم ناخواسته بدون در زدن وارد شدم ، باران لخت مادرزاد با یه حوله روی سرش از حموم بیرون اومده بود و پشت در اتاق آرزو داشت باهاش حرف میزد ، موزیکی که باز کرده بود نذاشته بود صدای در رو بشنوه ، واقعا بدن بی نقصی داشت . به خودم اومدم ، داشتم چیکار میکردم؟؟؟ فرق من و باربد چیه؟
آروم در رو بستم و زنگ در رو زدم . یک دقیقه بعد باران لباس پوشیده و در رو باز کرد.چشام که به چشمش افتاد شرمندگی وجودمو گرفت . چشمهای معصومی داشت.
: کمی از وسایل و بده من ، سنگینه
بدون حرفی وارد شدم
چم شده بود؟؟؟
مسخ شده بودم . انگار میخواستم انتقام کار باربد رو بگیرم.
ادامه دارد…
نوشته: 2f@n
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غرورم فدای رسیدن به شوق حقارتم شد (۱)
#ارباب_و_برده #دانشجویی
همه چیز از اونجایی شروع میشه که با هزار زحمت بالاخره توی رشته کامپیوتر یکی از واحدهای دانشگاه آزاد قبولم کردن. راستش تا قبل دبیرستان نمره هام تو بالاترین حالت ممکن بود اما از وقتی سال اول دبیرستانم با مهسا آشنا شدم دیگه زندگیم زیر و رو شد و ورق برگشت. واقعا نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم روی کتاب دفتر و همه نمره هام به شدت افت کردن چون کلا خسته شده بودم از درس و فقط به زور خانواده ام داشتم ادامه میدادم. انگار خدا با ورود مهسا به زندگیم راه فرار و کلید آرامش ذهنی رو بهم هدیه داده بود. صدای همه معلما در اومده بود هر روز مامان بابامو مدرسه میخواستن… معلما هر جلسه بهم تیکه مینداختن و سعی میکرد با هر حرفاشون تحقیرم کنن، هر سری بهم میخندیدن و میگفتن: بدبخت آخه توی احمق چطوری تا قبل دبیرستان معدلت ۲۰ بوده، نکنه هر روز می افتادی به پای معلما تا بهت نمره بدن؟؟؟ کم کم تمام بچه ها هم یاد گرفته بودن و طولی نکشید که من هر لحظه تو چشم همه بی ارزش تر میشدم و تبدیل به یه ابزار دم دستی برای مسخره بازی هر زنگ تفریح شدم. از یه طرف سر کلاس معلما و سر زنگ تفریحم بچه ها دورم میکردن. واقعا دیگه گریه ام گرفته بود و فقط خودمو و هر کسی که باعث شده بود بیام تو یه دبیرستان نمونه دولتی رو لعنت میکردم و میگفتم چرا منی که دیگه شل کرده بودم و حالو حوصله درس نداشتم لااقل گورمو گم نکردم یه مدرسه معمولی؟ زرت پاشدم اومدم اینجا که از ساعت ۷ صبح تا ۶ عصر چه گوهی بخورم آخه، ای لعنت به خانواده هایی که انقدر بچه هارو تحت فشار میزارن…
یه روز همینطوری که توی حیاط روی زمین تک و تنها نشسته بودم، داشتم عدسی ای که از بوفه گرفته بودم و میخوردم که ۳تا از بچه های کلاس اومدن کنارم و بالا سرم وایسادن. اصلا به روی خودم نیاوردم که نکنه یهو دوباره سر حرف باز بشه و دستم بندازن، با خودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم که یهو ۳ نفری از اون بالا تف کردن روی سرم تا اومدم سرمو ببرم بالا بازم تف کردن که این سری تف یه نفرشون رفت تو چشمم و تف غلیظ دوتای دیگه ام افتاد توی طرف عدسیم، نمیدونستم چیکار باید کنم یا چی باید بگم که اونا بازم بیخیال نشدن و بهم گفتن امثال توی توله سگن که میان توی مدارس خوب جای یکی دیگه که پتانسیل داره رو میگیرن و باز تف… سرمو انداختم پایین که خودمو با عدسی تف مالی شدم مشغول کنم اما یکی از بچه ها محکم زد زیر عدسیم و سر تا پام پر عدس شد، یه نگاه بهم کرد گفت: بی غیرتی دیگه بهت که بر میخوره. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست این سری واقعا همچی خیلی افتضاح بود، درست مثل یه کابوسی که دلم میخواست زودتر ازش بپرم. با همون وضعم با عجله پاشدم برم پیش مدیر مدرسه (آقای صالحی) که تا چشمم به بچه ها افتاد، کامل متوجه شدم بد ریدن به خودشون و فهمیدن این سری دیگه خیلی زیاده روی کردن. یکیشون اومد یه چیزی بگه که بی توجه به راهم ادامه دادم. فقط رفتم، وقتی رسیدم پشت دفتر آقای صالحی قبل از اینکه برم داخل یه نگاه تو آینه قدی جلوی دفترش به سر تا پای خودم انداختم و فهمیدم واقعا حقیرتر و بی ارزش تر از اونیم که بخوام برم اعتراض و گله بکنم. نمیدونستم چطوری اما فقط دلم میخواست همه چی زودتر تموم بشه و تنها چیزی که میدونستم این بود که تنها آقای صالحی میتونه به همه چی یه سر و سامون اساسی بده. در زدم رفتم داخل، سرشو آورد بالا گفت: این چه وضعیه اه اه… اتاق منو کثیف نکنی پسر. تو اتاق تنها بود، منم در پشت سرمو بستم و رفتم طرف میزش، زدم زیر گریه و جلوی پاهاش زانو زدم و بهش التماس کردم که بهم کمک کنه. اینقدر بدنم سست شده بود و احساس ضعف و بدبختی میکردم که خودمو انداختم رو کفش های چرمی تازه واکس خورده اش و در همون حالت سجده ام، ناخودآگاه شروع کردم به بوسیدن کفشاش و با گریه فقط التماس میکنم و میگفتم: توروخدا کمکم کنید آقا، دیگه نمیتونم تحمل کنم. حدودا ۱۰ دقیقه توی همون حالت بودم و به امید یه تغییر بزرگ فقط ازش کمک میخواستم اما واقعا یه چیزی برام خیلی عجیب بود. در کمال ناباوری جای اینکه منو بلد کنه و بهم بگه پسرم این چه کاریه و یه آب بده دستم، همونطوری که روی صندلیش لم داده بود یکی از پاهاشو بلند کرد و محکم گذاشت روی سرم و صورتمو فشار داد روی اون یکی کفشش. نمیتونستم سرمو تکون بدم خیلی ترسیدم از عاقبت این داستان که بهم گفت کمک میخوای؟ نمیتونستم جواب بدم چون هی محکم و محکم تر پاشو روی سرم فشار میداد و لبم چسبیده بود به کفشاش و دهنم کامل قفل شده بود…
پاشو بلند کرد و گفت: مگه کری حیوون؟ بلند شدم رو زانوم بشینم که یه سیلی افسری سنگین زد تو چپو راست صورتم و گفت مگه من اجازه دادم پاشی؟؟؟ کپ کرده بودم آخه اصلا انتظار همچین رفتاری از آقای صالحی نداشتم. فقط گفتم ببخشید و سکوت کردم، نمیدونستم چی بگم چون گیج بودم از اتف
#ارباب_و_برده #دانشجویی
همه چیز از اونجایی شروع میشه که با هزار زحمت بالاخره توی رشته کامپیوتر یکی از واحدهای دانشگاه آزاد قبولم کردن. راستش تا قبل دبیرستان نمره هام تو بالاترین حالت ممکن بود اما از وقتی سال اول دبیرستانم با مهسا آشنا شدم دیگه زندگیم زیر و رو شد و ورق برگشت. واقعا نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم روی کتاب دفتر و همه نمره هام به شدت افت کردن چون کلا خسته شده بودم از درس و فقط به زور خانواده ام داشتم ادامه میدادم. انگار خدا با ورود مهسا به زندگیم راه فرار و کلید آرامش ذهنی رو بهم هدیه داده بود. صدای همه معلما در اومده بود هر روز مامان بابامو مدرسه میخواستن… معلما هر جلسه بهم تیکه مینداختن و سعی میکرد با هر حرفاشون تحقیرم کنن، هر سری بهم میخندیدن و میگفتن: بدبخت آخه توی احمق چطوری تا قبل دبیرستان معدلت ۲۰ بوده، نکنه هر روز می افتادی به پای معلما تا بهت نمره بدن؟؟؟ کم کم تمام بچه ها هم یاد گرفته بودن و طولی نکشید که من هر لحظه تو چشم همه بی ارزش تر میشدم و تبدیل به یه ابزار دم دستی برای مسخره بازی هر زنگ تفریح شدم. از یه طرف سر کلاس معلما و سر زنگ تفریحم بچه ها دورم میکردن. واقعا دیگه گریه ام گرفته بود و فقط خودمو و هر کسی که باعث شده بود بیام تو یه دبیرستان نمونه دولتی رو لعنت میکردم و میگفتم چرا منی که دیگه شل کرده بودم و حالو حوصله درس نداشتم لااقل گورمو گم نکردم یه مدرسه معمولی؟ زرت پاشدم اومدم اینجا که از ساعت ۷ صبح تا ۶ عصر چه گوهی بخورم آخه، ای لعنت به خانواده هایی که انقدر بچه هارو تحت فشار میزارن…
یه روز همینطوری که توی حیاط روی زمین تک و تنها نشسته بودم، داشتم عدسی ای که از بوفه گرفته بودم و میخوردم که ۳تا از بچه های کلاس اومدن کنارم و بالا سرم وایسادن. اصلا به روی خودم نیاوردم که نکنه یهو دوباره سر حرف باز بشه و دستم بندازن، با خودم داشتم به بدبختیام فکر میکردم که یهو ۳ نفری از اون بالا تف کردن روی سرم تا اومدم سرمو ببرم بالا بازم تف کردن که این سری تف یه نفرشون رفت تو چشمم و تف غلیظ دوتای دیگه ام افتاد توی طرف عدسیم، نمیدونستم چیکار باید کنم یا چی باید بگم که اونا بازم بیخیال نشدن و بهم گفتن امثال توی توله سگن که میان توی مدارس خوب جای یکی دیگه که پتانسیل داره رو میگیرن و باز تف… سرمو انداختم پایین که خودمو با عدسی تف مالی شدم مشغول کنم اما یکی از بچه ها محکم زد زیر عدسیم و سر تا پام پر عدس شد، یه نگاه بهم کرد گفت: بی غیرتی دیگه بهت که بر میخوره. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست این سری واقعا همچی خیلی افتضاح بود، درست مثل یه کابوسی که دلم میخواست زودتر ازش بپرم. با همون وضعم با عجله پاشدم برم پیش مدیر مدرسه (آقای صالحی) که تا چشمم به بچه ها افتاد، کامل متوجه شدم بد ریدن به خودشون و فهمیدن این سری دیگه خیلی زیاده روی کردن. یکیشون اومد یه چیزی بگه که بی توجه به راهم ادامه دادم. فقط رفتم، وقتی رسیدم پشت دفتر آقای صالحی قبل از اینکه برم داخل یه نگاه تو آینه قدی جلوی دفترش به سر تا پای خودم انداختم و فهمیدم واقعا حقیرتر و بی ارزش تر از اونیم که بخوام برم اعتراض و گله بکنم. نمیدونستم چطوری اما فقط دلم میخواست همه چی زودتر تموم بشه و تنها چیزی که میدونستم این بود که تنها آقای صالحی میتونه به همه چی یه سر و سامون اساسی بده. در زدم رفتم داخل، سرشو آورد بالا گفت: این چه وضعیه اه اه… اتاق منو کثیف نکنی پسر. تو اتاق تنها بود، منم در پشت سرمو بستم و رفتم طرف میزش، زدم زیر گریه و جلوی پاهاش زانو زدم و بهش التماس کردم که بهم کمک کنه. اینقدر بدنم سست شده بود و احساس ضعف و بدبختی میکردم که خودمو انداختم رو کفش های چرمی تازه واکس خورده اش و در همون حالت سجده ام، ناخودآگاه شروع کردم به بوسیدن کفشاش و با گریه فقط التماس میکنم و میگفتم: توروخدا کمکم کنید آقا، دیگه نمیتونم تحمل کنم. حدودا ۱۰ دقیقه توی همون حالت بودم و به امید یه تغییر بزرگ فقط ازش کمک میخواستم اما واقعا یه چیزی برام خیلی عجیب بود. در کمال ناباوری جای اینکه منو بلد کنه و بهم بگه پسرم این چه کاریه و یه آب بده دستم، همونطوری که روی صندلیش لم داده بود یکی از پاهاشو بلند کرد و محکم گذاشت روی سرم و صورتمو فشار داد روی اون یکی کفشش. نمیتونستم سرمو تکون بدم خیلی ترسیدم از عاقبت این داستان که بهم گفت کمک میخوای؟ نمیتونستم جواب بدم چون هی محکم و محکم تر پاشو روی سرم فشار میداد و لبم چسبیده بود به کفشاش و دهنم کامل قفل شده بود…
پاشو بلند کرد و گفت: مگه کری حیوون؟ بلند شدم رو زانوم بشینم که یه سیلی افسری سنگین زد تو چپو راست صورتم و گفت مگه من اجازه دادم پاشی؟؟؟ کپ کرده بودم آخه اصلا انتظار همچین رفتاری از آقای صالحی نداشتم. فقط گفتم ببخشید و سکوت کردم، نمیدونستم چی بگم چون گیج بودم از اتف
اقات امروز. آقای صالحی گفت: دقیقا ۴ ماهه اومدی تو مدرسه من نظم این مدرسه رو بهم زدی آوازت همه جا پیچیده احمق خان، میخوام همین الان اخراجت کنم. تا اینو گفت اومدم باز بیوفتم به پاهاش التماس، که گفت: اما اگه پیشنهادمو قبول کنی و زر زیادی ام به کسی نزنی هم وضعتو توی این مدرسه کنترل میکنم و نمیزارم کسی اذیتت کنه هم میتونی تازه کلی لذتم ببری. تا اینو گفت گل از گلم شکفت و گفتم هر چی شما بگید چشم بسته قبوله، اونم خندید و گفتش خوبه پس پاشو در اتاقو قفل کن. با گفتن این حرفش انگار یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم تا اومدم بگم آخه چرا؟ مثل اینکه از قبل میدونست قراره من این واکنش رو نشون بدم که یهو گوشیشو گرفت جلوی صورتم… وای خاک تو سرم توی اون حالت که به پاهاش افتاد بودم و کفش هاشو بوس میکردم ازم کلی فیلم و عکس گرفته بود. بهم گفتش ببین بچه کونی یه کاری نکن بیشتر از این شرایطو برات سخت کنم. اونجا بود که فهمیدم چاره ای جز اطاعت ندارم و پاشدم در اتاق قفل کردم.
از پشت میزش اومدم بیرون، شلوار و شورت منو به زور کشید پایین. هیچی نگفتم اما داشتم از خجالت آب میشدم که دو بار پشت سر هم محکم با کفش زد توی تخمامو منم پرت شدم روی زمین. داشتم از درک زوزه میکشیدم و به خودم میپیچیدم که یهو به حالت سگ درم آورد و کمربندشو سفت بست دور گردنم و کیرشو گذاشت لای کونم و بالا و پایین کرد، خدایا آخه چطوری ممکن بودش این اتفاقات… کیرشم خیلی بزرگ و کلفت بود خیلیییی… قشنگ لای کونم داشتم احساس میکردم که یک دفعه تا ته کیرشو خشک خشک فرو کرد توی کونم، درد تمام بدنمو گرفتش اومدم داد بزنم که سریع کمربندشو که برام حکم قلاده داشتو سفت تر کرد دیگه داشتم خفه میشدم، بعد کلی دست و پا زدن جورابمو کرد توی دهنم و یه دل سیر از کون کردتم. بعد اون روز دیگه هفته ای چند بار این کارمون شده بود، اما راستش من راضی بودم چون همونطوری که قول داده بود نمیدونم چطوری ولی اوضاع رو کاملا برام از نوی نو سر و سامون داد و تازه همه یه جورایی بهم احترامم میزاشتن. اما خب این وسطا یه خریتی هم کردم قضیه رو سیر تا پیاز برای مهسا توضیح دادم که خیر سرم باهاش صادق باشمو یه درد و دلی هم کرده باشم ولی کلا بعد حرفام مهسا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد و کم کم تبدیل به کسی شد که حتی حاضر نبود باهام دست بده یا تو چشمام نگاه کنه. همون مهسای معصوم که من بخاطرش از همچی گذشتم و فقط در کنار اون آرامش میگرفتم حالا دیگه خودشم یکی از اون آدم بدهای قصه شده بود. واقعا مثل یه آشغال کثیف باهام رفتار میکرد اما من بهش شدیدا وابسته شده بودم و حاضر بودم هر حرفو کاری رو تحمل کنم که فقط نره و توی زندگیم با هر عنوان و اسمی بمونه، حالا چه عشق سابق زندگیم که دیگه دوستم نداره چه یک دختر سنگدلی که فقط میخواد بهش خدمت کنم.
(هنوزم کلی حرف نگفته دارم، شاید ادامه داشت…)
نوشته: ناشناس
از پشت میزش اومدم بیرون، شلوار و شورت منو به زور کشید پایین. هیچی نگفتم اما داشتم از خجالت آب میشدم که دو بار پشت سر هم محکم با کفش زد توی تخمامو منم پرت شدم روی زمین. داشتم از درک زوزه میکشیدم و به خودم میپیچیدم که یهو به حالت سگ درم آورد و کمربندشو سفت بست دور گردنم و کیرشو گذاشت لای کونم و بالا و پایین کرد، خدایا آخه چطوری ممکن بودش این اتفاقات… کیرشم خیلی بزرگ و کلفت بود خیلیییی… قشنگ لای کونم داشتم احساس میکردم که یک دفعه تا ته کیرشو خشک خشک فرو کرد توی کونم، درد تمام بدنمو گرفتش اومدم داد بزنم که سریع کمربندشو که برام حکم قلاده داشتو سفت تر کرد دیگه داشتم خفه میشدم، بعد کلی دست و پا زدن جورابمو کرد توی دهنم و یه دل سیر از کون کردتم. بعد اون روز دیگه هفته ای چند بار این کارمون شده بود، اما راستش من راضی بودم چون همونطوری که قول داده بود نمیدونم چطوری ولی اوضاع رو کاملا برام از نوی نو سر و سامون داد و تازه همه یه جورایی بهم احترامم میزاشتن. اما خب این وسطا یه خریتی هم کردم قضیه رو سیر تا پیاز برای مهسا توضیح دادم که خیر سرم باهاش صادق باشمو یه درد و دلی هم کرده باشم ولی کلا بعد حرفام مهسا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد و کم کم تبدیل به کسی شد که حتی حاضر نبود باهام دست بده یا تو چشمام نگاه کنه. همون مهسای معصوم که من بخاطرش از همچی گذشتم و فقط در کنار اون آرامش میگرفتم حالا دیگه خودشم یکی از اون آدم بدهای قصه شده بود. واقعا مثل یه آشغال کثیف باهام رفتار میکرد اما من بهش شدیدا وابسته شده بودم و حاضر بودم هر حرفو کاری رو تحمل کنم که فقط نره و توی زندگیم با هر عنوان و اسمی بمونه، حالا چه عشق سابق زندگیم که دیگه دوستم نداره چه یک دختر سنگدلی که فقط میخواد بهش خدمت کنم.
(هنوزم کلی حرف نگفته دارم، شاید ادامه داشت…)
نوشته: ناشناس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکس من و دوست پسرم
#اولین_سکس #بکارت #خاطرات_نوجوانی
سلام دوستان این داستان تقریبا مال بچگیمه یعنی فکر کنم کلاس پنجم دبستان یا ششم بودم. دوستان داستان از اینجا شروع میشه که ی پسر بود به اسم حسین که تو خیابون ما بود بعد منم پیش مامانم میرفتم تو آرایشگاه بعد من علاقه به حسین پیدا کردم عاشقش شدم باهاش رل زدم بعد من خیلی عاشق حسین بودم ی روز بود که همه خانواده من رفتم بیرون من تنها تو آرایشگاه بودم فقط آجی بزرگم خونه بود خواب بود بعد حسین آمد جلو در آرایشگاه باهم حرف میزدیم پشت پنجره اون موقع هم گوشی نبود نامه میدادیم بعد حرف زدیم من نمیدونستم سکس چیه حسین بهم گفت بیام داخل بقلت کنم منم گفتم بیا ولی زود برو ممکنه مامانم و بابام بیان بچه ها من ی داداش دارم همسن حسین بود دوستش بود بعد هومان نمیدونست با دوستش رل هستم بعد حسین آمد داخل آرایشگاه منو بغل کرد لبام محکم خورد انداختم روی صندلی لباسام در آورد من نمیدونستم این کار یعنی چی ولی میگفت خوش میگذره اونم لباساش در آورد از پشت در آرایشگاه رو قفل کردیم بعد اون آمد ممه هامو خورد لبام خورد بدنمو کامل لیس زد منم براش کیرشو خوردم براش ساک زدم بعد گذاشت تو کونم میکرد یهو در آورد کرد تو کصم کرد یهو دیدم خون آمد من نمیدونستم جریان چیه حسین هم بهم نگفت خلاصه تموم شد بعد حسین رفت خونه منم رفتم خونه خون ها رو هم پاک کردم درد شدید هم داشتم تحمل میکردم بعد چند ماه با مادرم رفتیم بهداشت نامه داد برای آزمایشگاه بعد آزمایش این چیزا متوجه شدن که پرده ندارم بعد گفتم کیو این چیزا فهمیدن حسین بعد پدرم رفت با پدرش حرف زد و این چیزا بعد همین جوری نگه داشتن چیزی نگفتن گفتن باید باهم ازدواج کنن بعد رفتم دانشگاه حسین آمد خواستگاری الان حسن دکتره و من هم دکتر دوتامون دکتر شدیم من با حسین ازدواج کردم و ثمره یک دختر و یک پسر شد که الان زندگیمون خوبه خدارو شکر خب دوستان ممنون تا اینجا همراه من بودید خدافظ.
نوشته: هلیا
#اولین_سکس #بکارت #خاطرات_نوجوانی
سلام دوستان این داستان تقریبا مال بچگیمه یعنی فکر کنم کلاس پنجم دبستان یا ششم بودم. دوستان داستان از اینجا شروع میشه که ی پسر بود به اسم حسین که تو خیابون ما بود بعد منم پیش مامانم میرفتم تو آرایشگاه بعد من علاقه به حسین پیدا کردم عاشقش شدم باهاش رل زدم بعد من خیلی عاشق حسین بودم ی روز بود که همه خانواده من رفتم بیرون من تنها تو آرایشگاه بودم فقط آجی بزرگم خونه بود خواب بود بعد حسین آمد جلو در آرایشگاه باهم حرف میزدیم پشت پنجره اون موقع هم گوشی نبود نامه میدادیم بعد حرف زدیم من نمیدونستم سکس چیه حسین بهم گفت بیام داخل بقلت کنم منم گفتم بیا ولی زود برو ممکنه مامانم و بابام بیان بچه ها من ی داداش دارم همسن حسین بود دوستش بود بعد هومان نمیدونست با دوستش رل هستم بعد حسین آمد داخل آرایشگاه منو بغل کرد لبام محکم خورد انداختم روی صندلی لباسام در آورد من نمیدونستم این کار یعنی چی ولی میگفت خوش میگذره اونم لباساش در آورد از پشت در آرایشگاه رو قفل کردیم بعد اون آمد ممه هامو خورد لبام خورد بدنمو کامل لیس زد منم براش کیرشو خوردم براش ساک زدم بعد گذاشت تو کونم میکرد یهو در آورد کرد تو کصم کرد یهو دیدم خون آمد من نمیدونستم جریان چیه حسین هم بهم نگفت خلاصه تموم شد بعد حسین رفت خونه منم رفتم خونه خون ها رو هم پاک کردم درد شدید هم داشتم تحمل میکردم بعد چند ماه با مادرم رفتیم بهداشت نامه داد برای آزمایشگاه بعد آزمایش این چیزا متوجه شدن که پرده ندارم بعد گفتم کیو این چیزا فهمیدن حسین بعد پدرم رفت با پدرش حرف زد و این چیزا بعد همین جوری نگه داشتن چیزی نگفتن گفتن باید باهم ازدواج کنن بعد رفتم دانشگاه حسین آمد خواستگاری الان حسن دکتره و من هم دکتر دوتامون دکتر شدیم من با حسین ازدواج کردم و ثمره یک دختر و یک پسر شد که الان زندگیمون خوبه خدارو شکر خب دوستان ممنون تا اینجا همراه من بودید خدافظ.
نوشته: هلیا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوبتی رو سحر
#دوست_دختر #دانشجویی
سحر دختر دوست داشتنی من. انقدر دوسش دارم که حاضرم تمام خواسته هاشو عملی کنم. حتی اون غیرمعقولاش. من تو دوران دانشجوییم یه خونه مجردی گرفته بودم چون با محیط خوابگاه حال نمیکردم. این داستانم برمیگرده به 10 سال قبل، جایی که من خیلی حشری بودم و میتونستم تمام شبو با سحر، سحر کنم 😀. ما همیشه با هم درس میخوندیم و خیلی با این موضوع حال میکردیم. چون هم من بهتر متوجه میشدم هم اون. تا اینکه سال آخر شد و یه درس خیلی سخت بهمون افتاد. ما همیشه خدا با هم سکس میکردیم و این رفته رفته برامون تکراری شده بود. دوست داشتیم یه چیز جدید امتحان کنیم. سحر پیشنهاد داد که یکی از امتحانای میان ترم همون درس سخته رو به شیوه ی جدیدی بخونیم تا هم یه تنوعی تو سکسمون بشه هم ببینیم میتونیم با این روش از پسش بر بیاییم یا نه. وقتی برام تعریف کرد من خیلی تعجب کردم ولی چون خیلی خاطرش برام عزیز بود قبول کردم. قضیه از این قرار شد که اون یکی از دوستای پسر دانشگاهشو که از یکی از رشته های دیگه بود ولی درسش با ما مشترک بود رو بیاره خونه و من و اون پسره نوبتی سحر رو بزاریم لبه تخت طوری که زانوهاش پهن تر از عرض شونه هاش و کمرش در گودترین حالت ممکن باشه. بهتون بگم که سحرِ من زیباترین و کشیده ترین پاهایی که تو عمرم از دختر دیده بودم رو داشت طوری که وقتی تو خونه راه میرفت من فقط به پاهاش نگاه میکردم و اونم عمدا رو پنجه پاهاش راه میرفت تا من بتونم تمام خطوط ساق پاهاش رو ببینم و شهوتم چند برابر بشه. اهل ورزش نبود ولی هیکلش با یه ورزشکار زیاد فرقی نداشت. خلاصه اینکه قرار شد سحرم تو این موقعیت قرار بگیره و جزوه رو بزاره جلوش. یه کپی از جزوه هم روی میز تحریر باشه و من و اون پسره نوبتی بیفتیم به کس داغ و خیس سحر جونم. موقعی که من انقد داخل سحرم بودم که میتونستم تقریبا با نوک کیرم ورودی رحمشو حس کنم و سحر داشت با انقباض عضله های کسش کیر منو تو واژنِ گوشتی و پر از برجستگیش میچلوند، اون پسره یه صفحه با سحر میخوند و از هم سوال می پرسید. طبیعت و اون ناله های گوشنواز از سحر در نمیومد ولی تو اون سکوت و درس پرسیدن و درس پس دادنا لذت دیگه ای نهفته بود. خلاصه وقتی اون یه صفحه تموم میشد من میرفتم پشت میز و اون پسره میومد جای من و همین کارو تکرار میکردیم تا زمانی که آبمون میومد. خداییش درسو بد یاد نمی گرفتیم ولی اون حالت سکس خیلی فوق العاده بود. وقتی اون پسره رو میدیدم داخلش شهوت و حرصم واسه کردنش بیشتر میشد واسه همین تمرکز میکردم تا درسو زودتر و بهتر یاد بگیرم تا دوباره سُر بخورم تو سحرم. قرار گذاشته بودیم تقه محکم نزنیم تا سحر زیاد تکون نخوره و بتونه راحتتر بخونه. واسه همین وقتی داخلش بودیم خیلی آروم جلو و عقب می رفتیم و همین باعث میشد خیلی بهتر از فضای تنگ و چسبناک و غلیظِ داخلِ سحر لذت ببریم. خلاصه اینکه شما هم اگه شرایطشو دارید امتحان کنید بد نیست. شاید درس نخونید ولی لذت خواهید برد.
نوشته: اِمران
#دوست_دختر #دانشجویی
سحر دختر دوست داشتنی من. انقدر دوسش دارم که حاضرم تمام خواسته هاشو عملی کنم. حتی اون غیرمعقولاش. من تو دوران دانشجوییم یه خونه مجردی گرفته بودم چون با محیط خوابگاه حال نمیکردم. این داستانم برمیگرده به 10 سال قبل، جایی که من خیلی حشری بودم و میتونستم تمام شبو با سحر، سحر کنم 😀. ما همیشه با هم درس میخوندیم و خیلی با این موضوع حال میکردیم. چون هم من بهتر متوجه میشدم هم اون. تا اینکه سال آخر شد و یه درس خیلی سخت بهمون افتاد. ما همیشه خدا با هم سکس میکردیم و این رفته رفته برامون تکراری شده بود. دوست داشتیم یه چیز جدید امتحان کنیم. سحر پیشنهاد داد که یکی از امتحانای میان ترم همون درس سخته رو به شیوه ی جدیدی بخونیم تا هم یه تنوعی تو سکسمون بشه هم ببینیم میتونیم با این روش از پسش بر بیاییم یا نه. وقتی برام تعریف کرد من خیلی تعجب کردم ولی چون خیلی خاطرش برام عزیز بود قبول کردم. قضیه از این قرار شد که اون یکی از دوستای پسر دانشگاهشو که از یکی از رشته های دیگه بود ولی درسش با ما مشترک بود رو بیاره خونه و من و اون پسره نوبتی سحر رو بزاریم لبه تخت طوری که زانوهاش پهن تر از عرض شونه هاش و کمرش در گودترین حالت ممکن باشه. بهتون بگم که سحرِ من زیباترین و کشیده ترین پاهایی که تو عمرم از دختر دیده بودم رو داشت طوری که وقتی تو خونه راه میرفت من فقط به پاهاش نگاه میکردم و اونم عمدا رو پنجه پاهاش راه میرفت تا من بتونم تمام خطوط ساق پاهاش رو ببینم و شهوتم چند برابر بشه. اهل ورزش نبود ولی هیکلش با یه ورزشکار زیاد فرقی نداشت. خلاصه اینکه قرار شد سحرم تو این موقعیت قرار بگیره و جزوه رو بزاره جلوش. یه کپی از جزوه هم روی میز تحریر باشه و من و اون پسره نوبتی بیفتیم به کس داغ و خیس سحر جونم. موقعی که من انقد داخل سحرم بودم که میتونستم تقریبا با نوک کیرم ورودی رحمشو حس کنم و سحر داشت با انقباض عضله های کسش کیر منو تو واژنِ گوشتی و پر از برجستگیش میچلوند، اون پسره یه صفحه با سحر میخوند و از هم سوال می پرسید. طبیعت و اون ناله های گوشنواز از سحر در نمیومد ولی تو اون سکوت و درس پرسیدن و درس پس دادنا لذت دیگه ای نهفته بود. خلاصه وقتی اون یه صفحه تموم میشد من میرفتم پشت میز و اون پسره میومد جای من و همین کارو تکرار میکردیم تا زمانی که آبمون میومد. خداییش درسو بد یاد نمی گرفتیم ولی اون حالت سکس خیلی فوق العاده بود. وقتی اون پسره رو میدیدم داخلش شهوت و حرصم واسه کردنش بیشتر میشد واسه همین تمرکز میکردم تا درسو زودتر و بهتر یاد بگیرم تا دوباره سُر بخورم تو سحرم. قرار گذاشته بودیم تقه محکم نزنیم تا سحر زیاد تکون نخوره و بتونه راحتتر بخونه. واسه همین وقتی داخلش بودیم خیلی آروم جلو و عقب می رفتیم و همین باعث میشد خیلی بهتر از فضای تنگ و چسبناک و غلیظِ داخلِ سحر لذت ببریم. خلاصه اینکه شما هم اگه شرایطشو دارید امتحان کنید بد نیست. شاید درس نخونید ولی لذت خواهید برد.
نوشته: اِمران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عطر ژاله (۳ و پایانی)
#دنباله_دار
...قسمت قبل
وقتی برگشتم و باز فاطمه رو ناراحت دیدم سعی میکردم خودمو بزنم به نفهمی و یه جوری از دلش در بیارم
از طرف دیگه من دلیل ناراحتیشو میدونستم…
اما نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم شاید اگه همون بار اول بهم میگفت چی شده الان اوضاع خیلی فرق میکرد…ولی من دیدم که عشقم با یکی دیگه سکس کرد… به زور و من از این موضوع لذت بردم…وقتی باز بغلش کردم تا مثلا دلداریش بدم بوی گند سیگار میداد خدا میدونه چند نخ کشیده بود … به روی خودم نیاوردم اونم دیگه هیچ واکنشی نشون نمیداد… من در حالی بودم کاملا سردرگم نمیدونستم باید چیکار کنم ایا بگم؟ نگم…
بگم دیدم که یکی بزور باهات سکس کرد و من دیدم و هیچ کاری نکردم هیچ بلکه با دیدن اون صحنه ارضا شدم؟… شاید اونم همچنین افکاری داشت؟ شاید از این فتیش های تجاوز داشت که سالیان بهم نگفته بود و الان که بهش رسیده نمیدونه چه واکنشی داشته باشه؟
نه… کیو دارم گول میزنم اون متنفر بود از تجاوز… با این وجود چرا بهم چیزی نمیگفت؟ نه اینبار نه اینبار… نکنه میترسید ؟تو همین افکار بودم که بلند شد و رفت تو اتاق …هیچی نگفت…ولی من از دیدن قدم برداشتنش به سمت اتاق و فکر به اینکه اون کسی که داره راه میره
همین امروز صبح داشت به سرایدار باغ یه حال اساسی میداد، باعث میشد کیرم خود به خود بلند شه… ولی چیزی که باعث شد فورا بخوابه یه چیزی بود که مهدی گفت… دوربینا… رنگو روم پرید واسه چند لحظه… اون موقع بود فهمیدم که چرا چیزی نمیگه…
فیلم سکس من و اون و خودش با مهدی روی دوربین ها ضبط شده بود… نکنه که دوربین ها فقط توی اتاق نباشن؟… اگه مهدی میرفت سراغ دوربینا و میدید که من اونا رو دیدم و هیچی نگفتم اوضاع خیلی بدتر میشد…ولی اون موقع نمیتونستم کاری کنم… با هزار تا فکر رفتم توی اتاق خواب تا فاطمه رو لخت رو تخت ببینم…
منتظرم وایساده بود …هیچی نمیگفت با چشماش داشت می گفت سکس میخوام… اون موقع باید از خودم میپرسیدم چرا؟ ولی خیلی بیشتر از این حرفا حشری بودم… مخصوصا وقتی توی کصش تلمبه میزدم و بار هر تلمبه یادم می افتاد که من تنها کسی نیستم که توی این کس تلمبه زده؛ حشری تر میشدم از اون طرف فاطمه…
بی احساس شده بود… فقط سکس میخواست… اون موقع برام اهمیتی نداشت…صرفا حشری بودم…ولی حتی بعد از اینکه ارضا شدم تو چشمای فاطمه یه حشریت خاصی بود…رفت حموم و کلی طول کشید تا بیاد بیرون …چرا؟ چون وقتی اومد بیرون بیحال بیحال بود… و از کصسش اب میچکید… این اولین بار بود میدیم که دست به خودارضاییی زده… اونم بعد از سکس…
با خودم گفتم شاید اینبار چون زود ارضا شدم اینطوریه و بی تفاوت از کنارش گذشتم … بعد از اون هم یه فکری زد به سرم…
فرداش مهدیو فرستادم دنبال نخود سیاه طوری که راحت 7 8 ساعت مشغول بشه… خودم با استفاده از کلید یدک سرایداری رفتم سمت خونه ش و دنبال ویدیو ها گشتم… یه اتاق خواب کوچیک با یه هال کوچیک و آشپز خونه کوچیک و… که روی هم 50 متر هم نمیشد… توی اتاق یه کامپیو.تر بود روشنش کردم و امیدوار بودم رمز نداشته باشه…ولی داشت… مدام به این فکر میکردم چطوری بازش کنم؟ حتی پیام دادم به یکی از دوستام که خوره کامپیوتر بود و بهش گفتم چطوری قفل ویندوز رو بشکنم؟ رمزشو یادم رفته و داستانای الکی… اونم میگفت سخته و کار تو نیست بیارش تا درستش کنم برات و از این چیزا… منم داشتم دور و ور میزو میگشتم که یه دفترچه دیدم صفحه اولش مشخصات خودش بود… حتی کد ملی ش رو هم نوشته بود
با خودم گفتم بذار یه تست بکنم شاید اینا باشه… شماره تلفن و تاریخ تولدش نبود ولی کد ملی شو گذاشته بود واسه رمز کامپیوتر و وقتی باز شد یه ذوق خاصی منو فرا گرفت…
دنبال برنامه و ویدیو ها گشتم که یه پوشه رو پیدا کردم به اسم فاطی کس طلا پوشه رو باز کردم 3 تا پوشه دیگه توش بود…
سکس با شوهر توی پرانتز مهندس فلانی سکس با خودم و پوشه اخر کس صورتیش… اول پوشه خودمونو باز کردم و دیدم از همه سکسامون فیلم داره رنگی و با صدا توی تمام نقاط خونه…
34 تا ویدیو بود که همشون بالای 10 15 دقیقه بودن و فکر میکنم همشونو برش داده بود و ذخیره کرده بود جز پوشه ما پوشه های دیگه هم بود ولی اونا رو بیخیال شدم…فیلم های خودمونو که دیدم کیرم راست شد… نه بخاطر اینکه داشتم فیلم سکس خودمو میدم بخاطر اینکه میدونستم یکی با دیدن سکس منو زنم حداقل داشته جق میزده… یا در بهترین حالت مارو دید میزده و تک تک حرفایی که زدیمو شنیده… کیرم که راست شد زیپ شلوارو باز کردم و داشتم باهاش ور میرفتم که تصمیم گرفتم بقیه پوشه هارم ببینم… پوشه کس صورتی رو که باز کردم فاطمه بود… درحال خود ارضایی 57 تا ویدیو… دو برابر تعداد سکس هامون جق زده بود… اینقدر حشری بود و من نمیدونستم؟ یکی از ویدیو هارو که باز کردم دیدم رو تخت داره لا خودش ور میره و بعد از 10 دقیقه ارضا میشه
یکی د
#دنباله_دار
...قسمت قبل
وقتی برگشتم و باز فاطمه رو ناراحت دیدم سعی میکردم خودمو بزنم به نفهمی و یه جوری از دلش در بیارم
از طرف دیگه من دلیل ناراحتیشو میدونستم…
اما نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم شاید اگه همون بار اول بهم میگفت چی شده الان اوضاع خیلی فرق میکرد…ولی من دیدم که عشقم با یکی دیگه سکس کرد… به زور و من از این موضوع لذت بردم…وقتی باز بغلش کردم تا مثلا دلداریش بدم بوی گند سیگار میداد خدا میدونه چند نخ کشیده بود … به روی خودم نیاوردم اونم دیگه هیچ واکنشی نشون نمیداد… من در حالی بودم کاملا سردرگم نمیدونستم باید چیکار کنم ایا بگم؟ نگم…
بگم دیدم که یکی بزور باهات سکس کرد و من دیدم و هیچ کاری نکردم هیچ بلکه با دیدن اون صحنه ارضا شدم؟… شاید اونم همچنین افکاری داشت؟ شاید از این فتیش های تجاوز داشت که سالیان بهم نگفته بود و الان که بهش رسیده نمیدونه چه واکنشی داشته باشه؟
نه… کیو دارم گول میزنم اون متنفر بود از تجاوز… با این وجود چرا بهم چیزی نمیگفت؟ نه اینبار نه اینبار… نکنه میترسید ؟تو همین افکار بودم که بلند شد و رفت تو اتاق …هیچی نگفت…ولی من از دیدن قدم برداشتنش به سمت اتاق و فکر به اینکه اون کسی که داره راه میره
همین امروز صبح داشت به سرایدار باغ یه حال اساسی میداد، باعث میشد کیرم خود به خود بلند شه… ولی چیزی که باعث شد فورا بخوابه یه چیزی بود که مهدی گفت… دوربینا… رنگو روم پرید واسه چند لحظه… اون موقع بود فهمیدم که چرا چیزی نمیگه…
فیلم سکس من و اون و خودش با مهدی روی دوربین ها ضبط شده بود… نکنه که دوربین ها فقط توی اتاق نباشن؟… اگه مهدی میرفت سراغ دوربینا و میدید که من اونا رو دیدم و هیچی نگفتم اوضاع خیلی بدتر میشد…ولی اون موقع نمیتونستم کاری کنم… با هزار تا فکر رفتم توی اتاق خواب تا فاطمه رو لخت رو تخت ببینم…
منتظرم وایساده بود …هیچی نمیگفت با چشماش داشت می گفت سکس میخوام… اون موقع باید از خودم میپرسیدم چرا؟ ولی خیلی بیشتر از این حرفا حشری بودم… مخصوصا وقتی توی کصش تلمبه میزدم و بار هر تلمبه یادم می افتاد که من تنها کسی نیستم که توی این کس تلمبه زده؛ حشری تر میشدم از اون طرف فاطمه…
بی احساس شده بود… فقط سکس میخواست… اون موقع برام اهمیتی نداشت…صرفا حشری بودم…ولی حتی بعد از اینکه ارضا شدم تو چشمای فاطمه یه حشریت خاصی بود…رفت حموم و کلی طول کشید تا بیاد بیرون …چرا؟ چون وقتی اومد بیرون بیحال بیحال بود… و از کصسش اب میچکید… این اولین بار بود میدیم که دست به خودارضاییی زده… اونم بعد از سکس…
با خودم گفتم شاید اینبار چون زود ارضا شدم اینطوریه و بی تفاوت از کنارش گذشتم … بعد از اون هم یه فکری زد به سرم…
فرداش مهدیو فرستادم دنبال نخود سیاه طوری که راحت 7 8 ساعت مشغول بشه… خودم با استفاده از کلید یدک سرایداری رفتم سمت خونه ش و دنبال ویدیو ها گشتم… یه اتاق خواب کوچیک با یه هال کوچیک و آشپز خونه کوچیک و… که روی هم 50 متر هم نمیشد… توی اتاق یه کامپیو.تر بود روشنش کردم و امیدوار بودم رمز نداشته باشه…ولی داشت… مدام به این فکر میکردم چطوری بازش کنم؟ حتی پیام دادم به یکی از دوستام که خوره کامپیوتر بود و بهش گفتم چطوری قفل ویندوز رو بشکنم؟ رمزشو یادم رفته و داستانای الکی… اونم میگفت سخته و کار تو نیست بیارش تا درستش کنم برات و از این چیزا… منم داشتم دور و ور میزو میگشتم که یه دفترچه دیدم صفحه اولش مشخصات خودش بود… حتی کد ملی ش رو هم نوشته بود
با خودم گفتم بذار یه تست بکنم شاید اینا باشه… شماره تلفن و تاریخ تولدش نبود ولی کد ملی شو گذاشته بود واسه رمز کامپیوتر و وقتی باز شد یه ذوق خاصی منو فرا گرفت…
دنبال برنامه و ویدیو ها گشتم که یه پوشه رو پیدا کردم به اسم فاطی کس طلا پوشه رو باز کردم 3 تا پوشه دیگه توش بود…
سکس با شوهر توی پرانتز مهندس فلانی سکس با خودم و پوشه اخر کس صورتیش… اول پوشه خودمونو باز کردم و دیدم از همه سکسامون فیلم داره رنگی و با صدا توی تمام نقاط خونه…
34 تا ویدیو بود که همشون بالای 10 15 دقیقه بودن و فکر میکنم همشونو برش داده بود و ذخیره کرده بود جز پوشه ما پوشه های دیگه هم بود ولی اونا رو بیخیال شدم…فیلم های خودمونو که دیدم کیرم راست شد… نه بخاطر اینکه داشتم فیلم سکس خودمو میدم بخاطر اینکه میدونستم یکی با دیدن سکس منو زنم حداقل داشته جق میزده… یا در بهترین حالت مارو دید میزده و تک تک حرفایی که زدیمو شنیده… کیرم که راست شد زیپ شلوارو باز کردم و داشتم باهاش ور میرفتم که تصمیم گرفتم بقیه پوشه هارم ببینم… پوشه کس صورتی رو که باز کردم فاطمه بود… درحال خود ارضایی 57 تا ویدیو… دو برابر تعداد سکس هامون جق زده بود… اینقدر حشری بود و من نمیدونستم؟ یکی از ویدیو هارو که باز کردم دیدم رو تخت داره لا خودش ور میره و بعد از 10 دقیقه ارضا میشه
یکی د
یگه روی مبل بود اونیکی تو اشپزخونه تو استخر تقریبا همه جای خونه… در نهایت به یه ویدیو جالب رسیدم تو خونه یه فیلم پورن گذاشته بود از صداها مشخص بود که تریسام بود خود ویدیو کاملا مشخص نبود ولی فاطمه با صدای بلند حرف میزد و قربون صدقه یه خیار میرفت… خیاری که داشت کصو کونشو جر میداد تقریبا… مدام میگفت اره اقای خیار شوهرم نمیتونه ارضام کنه
ای قربونت برم من دلم تورو میخواد و بعد خیارو فرو کرد تو کونش… انقدر ادامه داد تا ارضا شد
از این ویدیو ها کم نبودن چندتایی شدن…و من با دیدن اونا توی دو ساعت 2 باری ارضا شده بودم… و رفتم سراغ پوشه اخر…
اون موقع یادمه حشریت به کلی از سرم افتاد و خدا خدا میکردم فقط یه ویدیو باشه…پوشه رو که باز کردم… 2 تا ویدیو بود…همون موقع بدنم یخ زد و فکر کردم مهدی همه چیو دیده…همه جا دوربین داشت محال بود منو ندیده باشه… با این وجود ویدیو اولو که باز کردم تاریخش تقریبا با همون دفعه اولی که فاطمه ناراحت بود همخوانی داشت… یکمی از ویدیو رو که دیدم… مهدی یه سری خرید میاره تو خونه و میذاره تو اشپزخونه… بعدش کمی با فاطمه حرف میزنه و از پشت بغلش میکنه… بقیشو ندیدم متوقفش کردم…زدم ویدیوی بعدی…
بعد از دیدن ویدیو خیالم یه جورایی خیالم راحت شد… چون هم تاریخش مال قبل بود هم اینکه ویدیو جق زدن مهدی بود که وقتی من خونه نبودمو و فاطمه خواب بوده میومده و با دیدنش جق میزده…
بعد از اینکه خیالم راحت شد دوباره ویدیو مهدی و فاطمه رو دیدم واسه بار اول
بعد از اینکه از پشت بغلش میکنه و فاطمه اونو پس میزنه و بهش تشر میزنه
دوباره این کارو انجام میده و این بار فاطمه میزنه تو گوشش و مدام بهش فحش میده ولی مهدی قوی تر از این حرفا بود و اونو میگیره بلند میکنه با خودش میبره رو تخت و فاطمه هرچی دستو پا میزنه
فایده ای نداره… شلوارشو در میاره با شرتش و با یه دست جفت دستای فاطمه رو گرفته و نمیذاره تکون بخوره درنهایت فاطمه رو میذاره لبه تخت و شروع میکنه به تلمبه زدن توی فاطمه چند دقیقه اول فاطمه مدام مقاومت میکنه گرچه بی فایده ولی از بعد از اون شل میشه و حتی میشد اشکاشو ببینی…من داشتم چیکار میکردم؟ جق میزدم… و همه ش ناخودآگاه بود… توی دو روز رسما از جنده شدم زنم داشتم نهایت لذت رو میبردم… با اینکه میدونستم خودش راضی نبوده و عمدتا به خاطر ویدیو ها بوده که چیزی نمیگفته… بعد از تموم شدن کارم… مدتی بی حال شدم
بعدش که خودمو جمع کردم یه کپی از پوشه ها گرفتم و ریختمشون توی گوشیم… بعد از اون برنامه دوربین هارو پیدا کردم…و وقتی بازشون کردم کل خونه رو دیدم… فاطمه توی استخر مشغول بود… با خودش البته با یه دست ممه هاشو میمالید و با دست دیگه کصشو و کیرم دیگه توان راست شدن نداشت اگر میداشت مطمئنم باز راست میشد
در آخر ویدئوهای ضبط شده دیروز اوردم و قسمت هایی که خودم توشون بودمو حذف کردم و با تصاویر خالی جایگزین کردم
و امیدوار بودم مهدی نفهمه و اینطورم شد…
مشکل بعد از این شروع شد وقتی برگشتم خونه فاطمه غذا درست کرده بود انگار نه انگار اتفاقی افتاده… واسم عجیب بود ولی نه در حدی که برام تعجب برانگیز بشه… حشری تر از اون حرفا بودم…
موقع خواب فاطمه ازم درخواست سکس کرد ولی حتی کیرم بزور راست شد… و بعد از دو سه دقیقه ساک زدن ابم ریخت تو دهنش… چند قطره بود ولی کاریو کرد که هیچ وقت نمی کرد… قورتش داد و گفت چی شده؟ منم خستگی بیش از حد و بهانه کردم و اون دوباره رفت حموم تا به خودش برسه… و من داشتم به این فکر میکردم چرا ابمو خورد در حالی که توی این چند سال حتی یه بارم این کارو نکرده بود…و بعدش به این فکر میکردم که قراره چی بشه…
فقط همینو بگم توی اون 3 ماهی که اونجا بودیم
ویدیو های منو فاطمه شد 51
مهدی و فاطمه شد 33
و خود فاطمه شد 101
فاطمه تبدیل به یه ماشین سکس شده بود…
معتاد به سکس
و فقط سکس…
نوشته: خاقان
ای قربونت برم من دلم تورو میخواد و بعد خیارو فرو کرد تو کونش… انقدر ادامه داد تا ارضا شد
از این ویدیو ها کم نبودن چندتایی شدن…و من با دیدن اونا توی دو ساعت 2 باری ارضا شده بودم… و رفتم سراغ پوشه اخر…
اون موقع یادمه حشریت به کلی از سرم افتاد و خدا خدا میکردم فقط یه ویدیو باشه…پوشه رو که باز کردم… 2 تا ویدیو بود…همون موقع بدنم یخ زد و فکر کردم مهدی همه چیو دیده…همه جا دوربین داشت محال بود منو ندیده باشه… با این وجود ویدیو اولو که باز کردم تاریخش تقریبا با همون دفعه اولی که فاطمه ناراحت بود همخوانی داشت… یکمی از ویدیو رو که دیدم… مهدی یه سری خرید میاره تو خونه و میذاره تو اشپزخونه… بعدش کمی با فاطمه حرف میزنه و از پشت بغلش میکنه… بقیشو ندیدم متوقفش کردم…زدم ویدیوی بعدی…
بعد از دیدن ویدیو خیالم یه جورایی خیالم راحت شد… چون هم تاریخش مال قبل بود هم اینکه ویدیو جق زدن مهدی بود که وقتی من خونه نبودمو و فاطمه خواب بوده میومده و با دیدنش جق میزده…
بعد از اینکه خیالم راحت شد دوباره ویدیو مهدی و فاطمه رو دیدم واسه بار اول
بعد از اینکه از پشت بغلش میکنه و فاطمه اونو پس میزنه و بهش تشر میزنه
دوباره این کارو انجام میده و این بار فاطمه میزنه تو گوشش و مدام بهش فحش میده ولی مهدی قوی تر از این حرفا بود و اونو میگیره بلند میکنه با خودش میبره رو تخت و فاطمه هرچی دستو پا میزنه
فایده ای نداره… شلوارشو در میاره با شرتش و با یه دست جفت دستای فاطمه رو گرفته و نمیذاره تکون بخوره درنهایت فاطمه رو میذاره لبه تخت و شروع میکنه به تلمبه زدن توی فاطمه چند دقیقه اول فاطمه مدام مقاومت میکنه گرچه بی فایده ولی از بعد از اون شل میشه و حتی میشد اشکاشو ببینی…من داشتم چیکار میکردم؟ جق میزدم… و همه ش ناخودآگاه بود… توی دو روز رسما از جنده شدم زنم داشتم نهایت لذت رو میبردم… با اینکه میدونستم خودش راضی نبوده و عمدتا به خاطر ویدیو ها بوده که چیزی نمیگفته… بعد از تموم شدن کارم… مدتی بی حال شدم
بعدش که خودمو جمع کردم یه کپی از پوشه ها گرفتم و ریختمشون توی گوشیم… بعد از اون برنامه دوربین هارو پیدا کردم…و وقتی بازشون کردم کل خونه رو دیدم… فاطمه توی استخر مشغول بود… با خودش البته با یه دست ممه هاشو میمالید و با دست دیگه کصشو و کیرم دیگه توان راست شدن نداشت اگر میداشت مطمئنم باز راست میشد
در آخر ویدئوهای ضبط شده دیروز اوردم و قسمت هایی که خودم توشون بودمو حذف کردم و با تصاویر خالی جایگزین کردم
و امیدوار بودم مهدی نفهمه و اینطورم شد…
مشکل بعد از این شروع شد وقتی برگشتم خونه فاطمه غذا درست کرده بود انگار نه انگار اتفاقی افتاده… واسم عجیب بود ولی نه در حدی که برام تعجب برانگیز بشه… حشری تر از اون حرفا بودم…
موقع خواب فاطمه ازم درخواست سکس کرد ولی حتی کیرم بزور راست شد… و بعد از دو سه دقیقه ساک زدن ابم ریخت تو دهنش… چند قطره بود ولی کاریو کرد که هیچ وقت نمی کرد… قورتش داد و گفت چی شده؟ منم خستگی بیش از حد و بهانه کردم و اون دوباره رفت حموم تا به خودش برسه… و من داشتم به این فکر میکردم چرا ابمو خورد در حالی که توی این چند سال حتی یه بارم این کارو نکرده بود…و بعدش به این فکر میکردم که قراره چی بشه…
فقط همینو بگم توی اون 3 ماهی که اونجا بودیم
ویدیو های منو فاطمه شد 51
مهدی و فاطمه شد 33
و خود فاطمه شد 101
فاطمه تبدیل به یه ماشین سکس شده بود…
معتاد به سکس
و فقط سکس…
نوشته: خاقان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ریحانه (۱)
#عروسی
این داستان بر اساس شنیده هاست نیمی از آن حقیقت و مابقی شاخ برگ های آن می باشد.
اصلا از عروسی خوشم نمیاد چیه یه مشت مرد خایه به دست منتظریم شام بیارن بخوریم بریم گم شیم؟
بابا:تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی بیشعوری؟
پرهام:صد بار خودت تا حالا خودت بهم گفتی.خداییش راست میگم چیه این عروسی، اگر عروسی فرناز نبود محال بود بیام.
فرناز دختر عمومه و تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم و مثل خواهر و برادریم،و اگر عروسی اون نبود نمیرفتم، همینطور که پنج شیش ساله عروسی نرفتم.یه کت و شلوار طوسی با جلیقه همرنگ،پیراهن سفید و کراوات مشکی برداشتم با یک جفت کفش چرم مشکی براق پوشیدم موهامم که همیشه کوتاه میکنم یه ساعت طلایی رنگم بستم و آماده شدیم بریم تالار.
این عروسیم مثل بقیه عروسی های مزخرف تموم شد و ساعت های نزدیک به
۱۲ قرار شد بریم باغ(نمیدونم تصورتون از باغ چیه ولی ما تو کرمان بعد عروسی به یک جایی مثل سوله یا هرچی که بیرون شهر باشه و مثل پارتی بزنیم برقصیم میگیم باغ)
باغ رو خودم اوکی کرده بودم حیاط یک کارخونه کوچیک تعطیل شده که یک سالی برای همین کارا اجارش میدن.رسیدم باغ و تازه مراسم جون گرفتم از عموم اینا که ادمای معتقدی بودن بعید بود ولی منتها داماد آدم اهل دلی بود و بساط رو جور کرده بود(عرق)بالاخره میشد یه دلی از عزا در بیاریم و یه حالیم با ببریم از این عروسی.
بعد اینکه ته یه بطری آب معدنی کوچیک عرق رو در آوردم گفتم برم یه قریم وسط مجلس بدم(برای راحتی و عشق و حال بیشتر برقارو کاملا خاموش کردن و فقط نور چراغ گردون گروه ارکستر بود که فضا رو از تاریکی مطلق در آورده بود.
از همون دور دیدم یه دختری با لباس کرم رنگ تا پایین زانوش وسط مجلسه و معلوم میشد واقعا خیلی خورده بود و توی آسمونا بود،رفتم شروع کردم باهاش رقصیدن با اینکه مست بود هیچ گونه لمس غیر عادی با بدنش نداشتم
(واقعا این کار مصداق بارز سواستفاده جنسیست) ساعت های سه شب کیک اوردن یه بطری دیگه عرق رو با کیک خوردم دیگه اینقدر بالا بودم هیچی یادم نمیاد.
بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم،ولی از فکر اون دختر بیرون نیومدم تصمیم گرفتم زنگ بزنم فرناز آمارش رو بگیرم.
پرهام:سلام فرناز چطوری؟ حالت خوبه؟تبریک میگم عروسیت رو دیشب درست ندیدمت.
فرناز:سلام،بره دیگه ریحانه اصلا گذاشت مارم ببینی؟
پرهام:ریحانه دیگه کیه؟
فرناز:همونی که سه ساعت باهاش می رقصیدی.الان فک کنم خرم نمیفهمم که زنگ زدی آمارش رو از من بگیری و تبریک گفتن بهانت،
قبل اینکه بخوای بپرسی بهت بگم ریحانه خواهر پیمانه(شوهرش)بفهمه پیگیری سرت رو میبره میشناسیش که؟
پرهام:تو شمارش رو بده من اصلا چیکار دارم از تو گرفتم بقیش پا خودم،
یعنی نمیخوای یه کار کوچیک برا من انجام بدی؟
فرناز:برات میفرستم نگی از من گرفتی.فقط بدون که ریحانه اون جوری که تو عروسی بوده نیست.
شماره ای که فرناز فرستاده بود رو گرفتم
ریحانه:الو سلام بفرمایین؟
پرهام:سلام چطوری حالت خوبه؟
ریحانه:ممنون شما؟
پرهام:من اگ سه ساعت با یکی برقصم تا آخر عمر فراموشش نمی کردم دیگه تورو نمی دونم.
ریحانه:خب که چی؟الان چی میخوای؟اصلا شمارمو از کی گرفتی؟
پرهام:گفتم که اگه تایمت آزاده یخورده از وقتت رو به من بدی بریم باهم شام بیرون،برای من افتخاریه که با زیباروترین بانوی مشرق زمین بتونم شام بخورم.
ریحانه:نه،مزاحم نشو.
و تلفن رو قطع کرد.
اگر از داستان خوشتون اومده لایک کنی کامنت بزارین تا پارت های بعدیش رو براتون بزارم❤️
نوشته: مشاهیر
#عروسی
این داستان بر اساس شنیده هاست نیمی از آن حقیقت و مابقی شاخ برگ های آن می باشد.
اصلا از عروسی خوشم نمیاد چیه یه مشت مرد خایه به دست منتظریم شام بیارن بخوریم بریم گم شیم؟
بابا:تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی بیشعوری؟
پرهام:صد بار خودت تا حالا خودت بهم گفتی.خداییش راست میگم چیه این عروسی، اگر عروسی فرناز نبود محال بود بیام.
فرناز دختر عمومه و تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم و مثل خواهر و برادریم،و اگر عروسی اون نبود نمیرفتم، همینطور که پنج شیش ساله عروسی نرفتم.یه کت و شلوار طوسی با جلیقه همرنگ،پیراهن سفید و کراوات مشکی برداشتم با یک جفت کفش چرم مشکی براق پوشیدم موهامم که همیشه کوتاه میکنم یه ساعت طلایی رنگم بستم و آماده شدیم بریم تالار.
این عروسیم مثل بقیه عروسی های مزخرف تموم شد و ساعت های نزدیک به
۱۲ قرار شد بریم باغ(نمیدونم تصورتون از باغ چیه ولی ما تو کرمان بعد عروسی به یک جایی مثل سوله یا هرچی که بیرون شهر باشه و مثل پارتی بزنیم برقصیم میگیم باغ)
باغ رو خودم اوکی کرده بودم حیاط یک کارخونه کوچیک تعطیل شده که یک سالی برای همین کارا اجارش میدن.رسیدم باغ و تازه مراسم جون گرفتم از عموم اینا که ادمای معتقدی بودن بعید بود ولی منتها داماد آدم اهل دلی بود و بساط رو جور کرده بود(عرق)بالاخره میشد یه دلی از عزا در بیاریم و یه حالیم با ببریم از این عروسی.
بعد اینکه ته یه بطری آب معدنی کوچیک عرق رو در آوردم گفتم برم یه قریم وسط مجلس بدم(برای راحتی و عشق و حال بیشتر برقارو کاملا خاموش کردن و فقط نور چراغ گردون گروه ارکستر بود که فضا رو از تاریکی مطلق در آورده بود.
از همون دور دیدم یه دختری با لباس کرم رنگ تا پایین زانوش وسط مجلسه و معلوم میشد واقعا خیلی خورده بود و توی آسمونا بود،رفتم شروع کردم باهاش رقصیدن با اینکه مست بود هیچ گونه لمس غیر عادی با بدنش نداشتم
(واقعا این کار مصداق بارز سواستفاده جنسیست) ساعت های سه شب کیک اوردن یه بطری دیگه عرق رو با کیک خوردم دیگه اینقدر بالا بودم هیچی یادم نمیاد.
بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم،ولی از فکر اون دختر بیرون نیومدم تصمیم گرفتم زنگ بزنم فرناز آمارش رو بگیرم.
پرهام:سلام فرناز چطوری؟ حالت خوبه؟تبریک میگم عروسیت رو دیشب درست ندیدمت.
فرناز:سلام،بره دیگه ریحانه اصلا گذاشت مارم ببینی؟
پرهام:ریحانه دیگه کیه؟
فرناز:همونی که سه ساعت باهاش می رقصیدی.الان فک کنم خرم نمیفهمم که زنگ زدی آمارش رو از من بگیری و تبریک گفتن بهانت،
قبل اینکه بخوای بپرسی بهت بگم ریحانه خواهر پیمانه(شوهرش)بفهمه پیگیری سرت رو میبره میشناسیش که؟
پرهام:تو شمارش رو بده من اصلا چیکار دارم از تو گرفتم بقیش پا خودم،
یعنی نمیخوای یه کار کوچیک برا من انجام بدی؟
فرناز:برات میفرستم نگی از من گرفتی.فقط بدون که ریحانه اون جوری که تو عروسی بوده نیست.
شماره ای که فرناز فرستاده بود رو گرفتم
ریحانه:الو سلام بفرمایین؟
پرهام:سلام چطوری حالت خوبه؟
ریحانه:ممنون شما؟
پرهام:من اگ سه ساعت با یکی برقصم تا آخر عمر فراموشش نمی کردم دیگه تورو نمی دونم.
ریحانه:خب که چی؟الان چی میخوای؟اصلا شمارمو از کی گرفتی؟
پرهام:گفتم که اگه تایمت آزاده یخورده از وقتت رو به من بدی بریم باهم شام بیرون،برای من افتخاریه که با زیباروترین بانوی مشرق زمین بتونم شام بخورم.
ریحانه:نه،مزاحم نشو.
و تلفن رو قطع کرد.
اگر از داستان خوشتون اومده لایک کنی کامنت بزارین تا پارت های بعدیش رو براتون بزارم❤️
نوشته: مشاهیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باز شدن پلمپ کونم
#گی
سلام
شایان هستم ، ۲۹ سالمه ، اندام پر و بدنم سفیده . کلا با سه نفر بودم تو زندگیم و همیشه لاپایی دادم ، اما عاشق ساک زدنم . داستان واسه یکی دو ماه پیشه با دوست فاعلم مانی . مانی کیر کلفت و بزرگی داره و بهترین حالامو با اون داشتم .
خلاصه اون روز خودم حشری بودم که مانی پیام داد :
+کیر میخوای؟
-جووون ، آره ، کِی؟ کجا؟
+آماده شو ساعت ۱۰ میام دنبالت
-چشم عشقم
تا ساعت ده رفتم حموم و آماده شدم ، همیشه قبل از سکس خودمو خالی میکردم ، میگفتم اگه یوقت فاعلم حشری شد و نتونستم جلوشو بگیرم کثیف کاری نشه ، محض احتیاط بود و از اون طرف مدام میگفتم که فقط لاپایی باشه ، خلاصه ساعت ده شد و اومد دنبالم ، یه شرت زنونه پوشیدم و بدنمو خوشبو کردم ، نشستم تو ماشین و رفتیم سمت باغشون ، فاصله زیادی نبود ، رسیدیم اونجا و رفتیم داخل ، تازه متوجه شد کلید اتاق یادش رفته ، چندتا از چراغای حیاط رو خاموش کرد تا نور کم بشه و همونجا کارمون رو انجام بدیم ، اومد سمتم بغلم کرد و شروع کرد به خوردنم ، بعدش برمگردوند و از پشت هی بهم مالید ، شلوارشو داد پایین و با کیر شق شده اومد جلوم ، کنترل خودمو از دست دادم با دیدن اون صحنه ، همیشه بهم میگه میترسم یکی مختو بزنه چون کیر میبینی سست میشی ، خلاصه افتادم رو زانوهام و شروع کردم به ساک زدن ، کیرش همیشه خوشمزه بوده برام ، واقعا خوشم میاد از طعم کیرش ، اونم عاشق ساک زدن منه که یک لحظه خوردنو از دست نمیدم ، یکم خسته شد و نشست روی صندلی ماشین اما رو به بیرون (در ماشین باز بود و پاهاش بیرون بود) منم داگی رفتم جلوش واسه ساک ، خوب که خوردم بلندم کرد و گفت میخوام سرپایی بکنم ، هی لاپایی تلمبه میزد که یهو گفت بزار اسپری بزنم الان آبم میاد ، منم قبول کردم ، اسپری که زد هی کیرشو میمالید به سوراخم و میگفت که داخل نمیکنه ، منم اینقدر حشری بودم و تو کف کیرش بودم که حواسم نبود این کار برای چیه ، هی اسپری میزد روی کیرش و به جای اینکه کیرشو بماله اون اسپری روی کیرشو با مالیدن میزد به سوراخ من ، خوب که آمادش کرد شروع کرد به تلمبه زدن لاپایی ، بعد از فمدل خوابیدن دوباره بلندم کرد ، گفت آآبم نمیاد باید بزنم توش ، گفتم که نه و شروع کرد هی بوسم کردن و مخمو زدن که اگه درد داشتی ادامه نمیدم و این حرفها ، قمبل کردم براش ، هی میمالید به سوراخم و یکم فشار میداد ، یکم دردم اومد و گفتم که مانی دردم میاد ، گفت دیگه بیشتر نمیشه چون الان داخله ، گفتم اگه داخل بود که خیلی دردش بیشتر بود ، گفت داخله ، دیدی گفتم درد نداره ، منم زیاد چیزی حس نمیکردم ، شروع کرد تلمبه زدن ، حالتای مختلف کونمو تلمبه زد تا فکر کنم یه نیم ساعتی گذشت ، کم کم کونم داغی حس میکرد ، انگار تاثیر بی حسی داشت کم میشد ، اون لحظه که اون داشت تلمبه میزد من چشمامو بسته بودم و توی ذهنم تصور میکردم فرم کیر اون توی سوراخم داره میره و میاد ، یعنی در واقع کاری که داشت باهام میکرد و من حسش میکردم رو توی ذهنم تصویر سازی میکردم ، خیلی حال کردم ، خوشم اومده بود ، حالا با جندگی بیشتری بهش میدادم ، وقتی لبخند رضایتمو دید و میدید که با قر کمر دارم همراهی میکنم گفت خوشت اومده هاا دیدی لذتش خیلی بیشتر از لاپاییه ، منم واقعا به عمرم چنین لذتی تجربه نکرده بودم ، حتی بیشتر از لذت کس کردن بود برام ، آبش که اومد کیرشو تا ته فشار داد داخل و نگه داشت ، وقتی کیرش نبض میزد و آبش میومد من روانی شدم ، آب منم اومد ، اونم همزمان با یه دستش کیرمو جلق میزد ، شاید باورتون نشه ، من همه جور رابطه ای به تعداد زیاد داشتم اما اون دفعه نسبت به وقتی کس کردم دو برابر بیشتر ازم آب اومد ، لذت عجیبی بود.
خلاصه اینجوری پلمپم باز شد و با رضایت کامل دقیقا مثل داستانهایی که توی همین سایت خوندم از اون روز به بعد من افتادم به التماس که بیاد منو بکنه ، و تا الان ماجراها ادامه داشته .
داستان بعدی راجبه سکس بعدیمونه که آبشو خوردم و برعکس تصورم واقعا خوشمزه بود ، توی سکس بعد هم برده شدم براش .
داستان این دوتا سکس هم مینویسم
هرکی کیرش خوردنی و بزرگه کامنت بزاره (بزرگ و خوشفرم و تمیز و خوردنی ، کیرای خاص ، کوچیکاشم قبوله) ، میام تو پروفایلش نگاه عکس کیرش میکنم ، اگه خوشم اومد برنامه میزارم باهاش .
بای
نوشته: شایان زنپوش
#گی
سلام
شایان هستم ، ۲۹ سالمه ، اندام پر و بدنم سفیده . کلا با سه نفر بودم تو زندگیم و همیشه لاپایی دادم ، اما عاشق ساک زدنم . داستان واسه یکی دو ماه پیشه با دوست فاعلم مانی . مانی کیر کلفت و بزرگی داره و بهترین حالامو با اون داشتم .
خلاصه اون روز خودم حشری بودم که مانی پیام داد :
+کیر میخوای؟
-جووون ، آره ، کِی؟ کجا؟
+آماده شو ساعت ۱۰ میام دنبالت
-چشم عشقم
تا ساعت ده رفتم حموم و آماده شدم ، همیشه قبل از سکس خودمو خالی میکردم ، میگفتم اگه یوقت فاعلم حشری شد و نتونستم جلوشو بگیرم کثیف کاری نشه ، محض احتیاط بود و از اون طرف مدام میگفتم که فقط لاپایی باشه ، خلاصه ساعت ده شد و اومد دنبالم ، یه شرت زنونه پوشیدم و بدنمو خوشبو کردم ، نشستم تو ماشین و رفتیم سمت باغشون ، فاصله زیادی نبود ، رسیدیم اونجا و رفتیم داخل ، تازه متوجه شد کلید اتاق یادش رفته ، چندتا از چراغای حیاط رو خاموش کرد تا نور کم بشه و همونجا کارمون رو انجام بدیم ، اومد سمتم بغلم کرد و شروع کرد به خوردنم ، بعدش برمگردوند و از پشت هی بهم مالید ، شلوارشو داد پایین و با کیر شق شده اومد جلوم ، کنترل خودمو از دست دادم با دیدن اون صحنه ، همیشه بهم میگه میترسم یکی مختو بزنه چون کیر میبینی سست میشی ، خلاصه افتادم رو زانوهام و شروع کردم به ساک زدن ، کیرش همیشه خوشمزه بوده برام ، واقعا خوشم میاد از طعم کیرش ، اونم عاشق ساک زدن منه که یک لحظه خوردنو از دست نمیدم ، یکم خسته شد و نشست روی صندلی ماشین اما رو به بیرون (در ماشین باز بود و پاهاش بیرون بود) منم داگی رفتم جلوش واسه ساک ، خوب که خوردم بلندم کرد و گفت میخوام سرپایی بکنم ، هی لاپایی تلمبه میزد که یهو گفت بزار اسپری بزنم الان آبم میاد ، منم قبول کردم ، اسپری که زد هی کیرشو میمالید به سوراخم و میگفت که داخل نمیکنه ، منم اینقدر حشری بودم و تو کف کیرش بودم که حواسم نبود این کار برای چیه ، هی اسپری میزد روی کیرش و به جای اینکه کیرشو بماله اون اسپری روی کیرشو با مالیدن میزد به سوراخ من ، خوب که آمادش کرد شروع کرد به تلمبه زدن لاپایی ، بعد از فمدل خوابیدن دوباره بلندم کرد ، گفت آآبم نمیاد باید بزنم توش ، گفتم که نه و شروع کرد هی بوسم کردن و مخمو زدن که اگه درد داشتی ادامه نمیدم و این حرفها ، قمبل کردم براش ، هی میمالید به سوراخم و یکم فشار میداد ، یکم دردم اومد و گفتم که مانی دردم میاد ، گفت دیگه بیشتر نمیشه چون الان داخله ، گفتم اگه داخل بود که خیلی دردش بیشتر بود ، گفت داخله ، دیدی گفتم درد نداره ، منم زیاد چیزی حس نمیکردم ، شروع کرد تلمبه زدن ، حالتای مختلف کونمو تلمبه زد تا فکر کنم یه نیم ساعتی گذشت ، کم کم کونم داغی حس میکرد ، انگار تاثیر بی حسی داشت کم میشد ، اون لحظه که اون داشت تلمبه میزد من چشمامو بسته بودم و توی ذهنم تصور میکردم فرم کیر اون توی سوراخم داره میره و میاد ، یعنی در واقع کاری که داشت باهام میکرد و من حسش میکردم رو توی ذهنم تصویر سازی میکردم ، خیلی حال کردم ، خوشم اومده بود ، حالا با جندگی بیشتری بهش میدادم ، وقتی لبخند رضایتمو دید و میدید که با قر کمر دارم همراهی میکنم گفت خوشت اومده هاا دیدی لذتش خیلی بیشتر از لاپاییه ، منم واقعا به عمرم چنین لذتی تجربه نکرده بودم ، حتی بیشتر از لذت کس کردن بود برام ، آبش که اومد کیرشو تا ته فشار داد داخل و نگه داشت ، وقتی کیرش نبض میزد و آبش میومد من روانی شدم ، آب منم اومد ، اونم همزمان با یه دستش کیرمو جلق میزد ، شاید باورتون نشه ، من همه جور رابطه ای به تعداد زیاد داشتم اما اون دفعه نسبت به وقتی کس کردم دو برابر بیشتر ازم آب اومد ، لذت عجیبی بود.
خلاصه اینجوری پلمپم باز شد و با رضایت کامل دقیقا مثل داستانهایی که توی همین سایت خوندم از اون روز به بعد من افتادم به التماس که بیاد منو بکنه ، و تا الان ماجراها ادامه داشته .
داستان بعدی راجبه سکس بعدیمونه که آبشو خوردم و برعکس تصورم واقعا خوشمزه بود ، توی سکس بعد هم برده شدم براش .
داستان این دوتا سکس هم مینویسم
هرکی کیرش خوردنی و بزرگه کامنت بزاره (بزرگ و خوشفرم و تمیز و خوردنی ، کیرای خاص ، کوچیکاشم قبوله) ، میام تو پروفایلش نگاه عکس کیرش میکنم ، اگه خوشم اومد برنامه میزارم باهاش .
بای
نوشته: شایان زنپوش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM