دادنم به پسر عموم
#پسر_عمو #گی
سلام
من آریام ۱۷ سالمه.
داستان از اونجا شروع شد که رفته بودیم خونه عمو بزرگم. زن عموهام بودن و چهار پنج تا خانم دیگه کلا ۱۰ نفری بودن و من و پسرعموم حسام.
بعد نیم ساعت که اونجا بودیم زنها به مامانم گفتن برامون آمازونی برقص مامانمم قبول کرد به من و حسام که ۲۴ سالشه گفتند برید تو اتاق نیاید بیرون. ما رفتیم تو اتاق حسام اون گفت به نظرت چجوریه و تصمیم گرفتیم در رو قفل کنیم و میز حسام رو اروم بزاریم پشت در بریم رو میز از بالای در که شیشه بود نگاه کنیم. رفتیم بالا دیدیم مادرم رفت تو اتاق وقتی اومد بیرون فقط یه شورت و سوتین قرمز تنش بود. مادرم یکم تو پر با سینه های ۸۰ شل بود وقتی می رقصید سینش میفتاد بیرون با دستاش گذاشت سر جاش. من همون اول که دیدم مادرم لخته به حسام گفتم بریم پایین ولی اون گفت بزار رقصشو ببینیم من قبول کردم. اون میرقصید و بعضی وقتا زن عموهام و بقیه به شوخی میزدن رو رونش و حسام خیلی حشری شده بود. یه لحظه نگاه به شلوارش کردم دیدم یه ذره خیس شده ولی به رو خودم نیاوردم خیلی خجالت کشیدم یهو حسام گفت بیا بریم پایین نبیننمون ضایع میشه اومدیم پایین به هوای اینکه کمکم کنه بیام پایین دستشو انداخت لای کونم به شوخی گفت تو هم کونت مثل مامانت گندس من گفتم شوخی نکن زشته ولی خب خیلی دوست داشتم منو بکنه. ( اینم بگم که من قبلا کون داده بودم به پسرخالمو دوستام تو مدرسه ) اومدم پایین گفت اریا تو هم بلدی آمازونی برقصی؟ صدای اهنگ میومد گفتم نه. هی به کیرش نگاه میکردم داشت میترکید گفت شلوارتو در بیار یادت بدم مثل مامانت لخت شو من دراوردم شورت پام بود دول منم سیخ شده بود دست زد بهش گفت جون چرا سر دولت خیسه نکنه تو هم واسه مامانت راست کردی گفتم حسام بسه نگو چیزی از مامانم نگاه به رونام کرد گفت تو هم مثل اون قشنگی برگرد کونی من چرخیدم گفت چه کونی هستی داشت حرف میزد یهو صدای آهنگ قطع شد فهمیدیم رقصشون تموم شده گفت بکش پایین شورتتو سریع بکنمت. من کشیدم پایین خوابیدم رو زمین اونم تف انداخت گذاشت لاپام سه چهار دقیقه ابش اومد دستمال داد لای پامو پاک کردم بلند شدیم.
اونروز گذشت فرداش بهم زنگ زد گفت بیا ادرسی که میگم رفتم به اون ادرس خونه دوستش نیما بود رفتم تو گفت سلام مادر کونی نیما هم باهام سلام کرد ولی میخندید بهم اون حدود ۳۰ سالش بود نیما گفت جه عروس خوشگلی یکم ترسیدم حسام لباس معمولی تنش بود ولی نیما شلوارک پاش بود خیلی پشمالو و ترسناک بود رفتم تو نیما گفت برو عروس خانم لباساتو گژاشتم تو اتاق بپوش بیا. رفتم تو اتاق دیدم شورت زنونه و لباس شب سفیده با ساپورت رنگ بدن پوشیدم اومدم دوتایی گفتن جون چه کسی شدی بهم گفتن روبرومون وایستا پشتمو کردم وایستادم کونمو واسشون تکون دادم داگی شدم خیلی حشری بودن نیما منو برد تو اتاق لختم گرد خودشم شلوارکشو دراورد یه کیر کلفت سیاه داشت با خایه های گنده گفت بخور شروع کردم ساک زدن واسش خایه هاشم لیس زدم گفت دوست داره گفتم اره گفت بخواب رو تخت سرتو بزار لبه تخت سرمو گذاشتم لبه یه خورده جابجام کرد که سرم تو تخت نباشه خودش وایستاد بالا سرم کیرشو کرد تو دهنم تا خایه کرد تو داشتم بالا میاوردم روشو چنگ میزدم دراورد کیرشو سرفم گرفت گفت باز کن گفتم نمیتونم گفت میزنمت ترسیدم دوباره این کار رو کرد میخندید خیلی سخت بود برام تو دهنم یه چنتایی تلمبه زد دراورد گفت داگی شو لبه تخت داگی شدم خودش وایستاده بود سوراخمو دید گفت کونی صفرتو کی زده گفتم پسرخالم گفت کار خوبی کرده مادرجنده دیدم به کیرش تف زد گذاشت رو سوراخم فشار داد تو دردم گرفت ولی زیاد نبود تا ته کرد تو یکم تلمبه زد وایستاد گفت خودتو عقب جلو کن اون دیگه کاری نکرد من خودمو عقب جلو کردم گفت قربونم برو من شروع کردم گفتن الهی فدات بشم الهی واست بمیرم… یهو منو سفت گرفت خودش چند تا فشار سریع داد کیرشو دراورد ابشو ریخت رو کمرم گفت تکون نخور آبم نریزه رو تخت فوری با چندتا دستمال پاک کرد منم برگشتم کیرشو فشار دادم تا ابش کامل خالی بشه نوکشو زبون زدم تمیز کردم گفت وایستا حسام بیاد گفتم چشم همونطور لخت رفت بیرون حسام گفت لای پاش گذاشتی گفت نه گفت پس چرا داد نزد گفت کونیه حسام خندید اومد تو گفت کونی خوش گذشت گفتم اره لخت شد حسام کیرش کوچیکتر بود و فهمیدم قراره لذت ببرم خوابوندم رو تخت رفتم روش شروع کردم ساک زدن بوس کردم کیرشو حسابی خوردم اونم فحش مادر میداد بهم خایه هاشو لیسیدم و حسابی کیرشو شق کردم گفت بخواب خوابیدم گفت کونتو باز کون لپای کونمو باز کردم تف کرد کیرشو کرد تو تلمبه زد آبش سریع اومد توم خالی کرد بلند شدیم لخت رفتیم بیرون من رفتم دسشویی ابشو خالی کردم اومدم تو اتاق نشستم پیششون نیما شمارمو گرفت جلو خودم سیو کرد کونی مادرجنده خندیدن جفتشون
نوشته: آریا
#پسر_عمو #گی
سلام
من آریام ۱۷ سالمه.
داستان از اونجا شروع شد که رفته بودیم خونه عمو بزرگم. زن عموهام بودن و چهار پنج تا خانم دیگه کلا ۱۰ نفری بودن و من و پسرعموم حسام.
بعد نیم ساعت که اونجا بودیم زنها به مامانم گفتن برامون آمازونی برقص مامانمم قبول کرد به من و حسام که ۲۴ سالشه گفتند برید تو اتاق نیاید بیرون. ما رفتیم تو اتاق حسام اون گفت به نظرت چجوریه و تصمیم گرفتیم در رو قفل کنیم و میز حسام رو اروم بزاریم پشت در بریم رو میز از بالای در که شیشه بود نگاه کنیم. رفتیم بالا دیدیم مادرم رفت تو اتاق وقتی اومد بیرون فقط یه شورت و سوتین قرمز تنش بود. مادرم یکم تو پر با سینه های ۸۰ شل بود وقتی می رقصید سینش میفتاد بیرون با دستاش گذاشت سر جاش. من همون اول که دیدم مادرم لخته به حسام گفتم بریم پایین ولی اون گفت بزار رقصشو ببینیم من قبول کردم. اون میرقصید و بعضی وقتا زن عموهام و بقیه به شوخی میزدن رو رونش و حسام خیلی حشری شده بود. یه لحظه نگاه به شلوارش کردم دیدم یه ذره خیس شده ولی به رو خودم نیاوردم خیلی خجالت کشیدم یهو حسام گفت بیا بریم پایین نبیننمون ضایع میشه اومدیم پایین به هوای اینکه کمکم کنه بیام پایین دستشو انداخت لای کونم به شوخی گفت تو هم کونت مثل مامانت گندس من گفتم شوخی نکن زشته ولی خب خیلی دوست داشتم منو بکنه. ( اینم بگم که من قبلا کون داده بودم به پسرخالمو دوستام تو مدرسه ) اومدم پایین گفت اریا تو هم بلدی آمازونی برقصی؟ صدای اهنگ میومد گفتم نه. هی به کیرش نگاه میکردم داشت میترکید گفت شلوارتو در بیار یادت بدم مثل مامانت لخت شو من دراوردم شورت پام بود دول منم سیخ شده بود دست زد بهش گفت جون چرا سر دولت خیسه نکنه تو هم واسه مامانت راست کردی گفتم حسام بسه نگو چیزی از مامانم نگاه به رونام کرد گفت تو هم مثل اون قشنگی برگرد کونی من چرخیدم گفت چه کونی هستی داشت حرف میزد یهو صدای آهنگ قطع شد فهمیدیم رقصشون تموم شده گفت بکش پایین شورتتو سریع بکنمت. من کشیدم پایین خوابیدم رو زمین اونم تف انداخت گذاشت لاپام سه چهار دقیقه ابش اومد دستمال داد لای پامو پاک کردم بلند شدیم.
اونروز گذشت فرداش بهم زنگ زد گفت بیا ادرسی که میگم رفتم به اون ادرس خونه دوستش نیما بود رفتم تو گفت سلام مادر کونی نیما هم باهام سلام کرد ولی میخندید بهم اون حدود ۳۰ سالش بود نیما گفت جه عروس خوشگلی یکم ترسیدم حسام لباس معمولی تنش بود ولی نیما شلوارک پاش بود خیلی پشمالو و ترسناک بود رفتم تو نیما گفت برو عروس خانم لباساتو گژاشتم تو اتاق بپوش بیا. رفتم تو اتاق دیدم شورت زنونه و لباس شب سفیده با ساپورت رنگ بدن پوشیدم اومدم دوتایی گفتن جون چه کسی شدی بهم گفتن روبرومون وایستا پشتمو کردم وایستادم کونمو واسشون تکون دادم داگی شدم خیلی حشری بودن نیما منو برد تو اتاق لختم گرد خودشم شلوارکشو دراورد یه کیر کلفت سیاه داشت با خایه های گنده گفت بخور شروع کردم ساک زدن واسش خایه هاشم لیس زدم گفت دوست داره گفتم اره گفت بخواب رو تخت سرتو بزار لبه تخت سرمو گذاشتم لبه یه خورده جابجام کرد که سرم تو تخت نباشه خودش وایستاد بالا سرم کیرشو کرد تو دهنم تا خایه کرد تو داشتم بالا میاوردم روشو چنگ میزدم دراورد کیرشو سرفم گرفت گفت باز کن گفتم نمیتونم گفت میزنمت ترسیدم دوباره این کار رو کرد میخندید خیلی سخت بود برام تو دهنم یه چنتایی تلمبه زد دراورد گفت داگی شو لبه تخت داگی شدم خودش وایستاده بود سوراخمو دید گفت کونی صفرتو کی زده گفتم پسرخالم گفت کار خوبی کرده مادرجنده دیدم به کیرش تف زد گذاشت رو سوراخم فشار داد تو دردم گرفت ولی زیاد نبود تا ته کرد تو یکم تلمبه زد وایستاد گفت خودتو عقب جلو کن اون دیگه کاری نکرد من خودمو عقب جلو کردم گفت قربونم برو من شروع کردم گفتن الهی فدات بشم الهی واست بمیرم… یهو منو سفت گرفت خودش چند تا فشار سریع داد کیرشو دراورد ابشو ریخت رو کمرم گفت تکون نخور آبم نریزه رو تخت فوری با چندتا دستمال پاک کرد منم برگشتم کیرشو فشار دادم تا ابش کامل خالی بشه نوکشو زبون زدم تمیز کردم گفت وایستا حسام بیاد گفتم چشم همونطور لخت رفت بیرون حسام گفت لای پاش گذاشتی گفت نه گفت پس چرا داد نزد گفت کونیه حسام خندید اومد تو گفت کونی خوش گذشت گفتم اره لخت شد حسام کیرش کوچیکتر بود و فهمیدم قراره لذت ببرم خوابوندم رو تخت رفتم روش شروع کردم ساک زدن بوس کردم کیرشو حسابی خوردم اونم فحش مادر میداد بهم خایه هاشو لیسیدم و حسابی کیرشو شق کردم گفت بخواب خوابیدم گفت کونتو باز کون لپای کونمو باز کردم تف کرد کیرشو کرد تو تلمبه زد آبش سریع اومد توم خالی کرد بلند شدیم لخت رفتیم بیرون من رفتم دسشویی ابشو خالی کردم اومدم تو اتاق نشستم پیششون نیما شمارمو گرفت جلو خودم سیو کرد کونی مادرجنده خندیدن جفتشون
نوشته: آریا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حنانه و زندایی سکسی
#زندایی #لز
سلام ، اسمم حنانه هست موضوعی که میگم عین واقعیت هستش، من از بچگی از زنداییم خوشم میومد و اختلاف سنی من و زنداییم ۵ سال سال بود این خاطره ای که میگم واسه سال ۱۴۰۰ هستش شاید باور نکنید ولی واقعی هستش. زندایی من قد و هیکل وعالی بسیار سکسی خوبی داره من هم سفید هستم و خوب ولی نه به اندازه عشقم، میل به لز و همیشه آرزوم بود زنداییم با من رابطه داشته باشه هر موقع میومدم اونجا دیلدو با خودم میاوردم تو حموم یا جایی اگه میشد خود ارضایی میکردم ولی تا اون موقع رابطه ای نداشتم خیلی با هم راحت بودیم داییم هم ماموریت میرفت جمعه ها میومد منم به خاطر تنهایی میرفتم اونجا دوتایی راستش دوس داشتم بدن عشقم ببینم بیشتر بهش نزدیک شم روم نمیشد یه وقتایی جلوش لباسامو عوض میکردم با شورت سوتین میگشتم اونم با تاپ شلوارک بیشتر میرفت اتاق لباساشو عوض میکرد تا اینکه خیلی در مورد رابطه با هم صحبت کردیم منم گفتم اره الان به کسی نمیشه اعتماد کرد هر ادمی دوس داره ولی نمیشه مخصوصا اینایی که دوس دارن با جنس خودشونم داشته باشن زنداییم یه سکوتی کرد گفت هر ادمی یه حسی داره یه مدلیه خلاصه بدش نیومد از حرفم ولی چیزی نگفت تا شب نزدیک شام گفت من میرم دوش بگیرم بیام طبق روالش، منم بهش گفتم باشه اگه کاری داشتی بگو ، رفت دیدم صدام میزنه میگه حنانه ببین آب سرده آبگرمکن نگاه کردم فشار آب بیشتر کردم رفتم جلو در حموم در زدم باز کرد دیدم با شورت سوتین وای چه بدنی شل شدم گفتم ماشالله خیلی خوبی کاش منم اینجوری بودم ، گفت میتونم خواهش کنم ، گفتم جونم بگو ، میتونی پشتم کیسه بکشی گفتم اشکال نداره بیام تو گفت نه ما از جنس هم هستیم از این حرفا ، رفتم داخل شروع کردم کیسه کشیدن پشتش ناخودآگاه من با یه تاپ حلقه ای بودم سینه هام میزدم به کمرش خودشم دوس داشت کاری بکنیم فقط روش نمیشد منم میترسیدم خلاصه گفتم زندایی میخوای بخوابی من کل بدنتو بکشم خسته نشی نگم واستون از پشت دستمو لای پاش گردنش کونش میکشیدم هیچی نمیگفت داشتم ارضا میشدم اونم همینطور باورمنمیشد یهو بهم گفت مرسی تو چقد خوب ماساژ میدی بیا منم ماساژت بدم امشب راحت بخوابیم من لباسمو در آوردم پشت خوابیدم اونم کمرمو میمالید هرز چند دستش میخورد به کونم دوس داشتم ارضام کنه خلاصه دوش گرفتیم نوبتی اومدیم شامو خوردیم دیگه رومون باز شده بود من بهش گفتم دو تا موضوع میخوام بگم بین خودمون بمونه ، گفت بگو حنانه جون ، من راستش دوس دارم با تو رابطه داشته باشم منو بکنی رفتم بغلش نازم کرد بوسم کرد گفت آخه من مثل تو هستم نمیتونم کاری واست بکنم ولی هر کاری بتونم واست انجام میدم خودم بدمنمیاد با هم نزدیک شیم ، خلاصه گفتم من یه چیزی دارم میتونی منو ارضا کنی ، گفت ببینم چی داری حالا، دیلدو کلفت سیاه آوردم خندید گفت تو اینو از کجا آوردی فهمیدم زن داییم بدش نمیاد گفت راستش من چند تا فیلم دیدم چیزایی بلدم ولی بعد کار تو منم یه چیز ازت میخوام واسم انجام بدی چون داییت خوشش نمیاد گفتم هر چی باشه قبوله ، من لخت شدم اول سینه های همو خوردیم بیشتر زن داییم می خورد بعد با پشتم بازی کرد با انگشتش با سوراخم بازی میکرد عالی بود تو آینه سوراخمو با دست باز میکردم اونم میمالید بعدش دیلدو بست کمرش اروم اروم کرد تو کونم وای اولین کون دادنم بود عالی بود همون حسی که میخواستم نزدیک ۱۵ دقیقه میکرد تو سوراخم در میآورد اولش درد داشت ولی لذت بخش بود اونم خوشش اومده بود ۲ مرتبه ارضا شدم خوابیدیم کنار هم منم چوچولشو خوردم ارضا شد . دیگه هر دفعه من میرفتم اونجا زنداییم منو با دیلدو میکرد دوست دارم یه روزی زنداییم جلوم رو باز کنه عالیه تو سکس واقعا اوج لذت بود. خیلی طولانی شد دوست داشتم لحظه به لحظه رو واستون تعریف کنم.
اما خواسته زن دایی چی بود میدونم ارتباطی نداره به این داستان باورم نمیشد زنی با این کلاس و شیکی موهاشو حنا بزاره : زنداییم گفت داییت اجازه نمیده من موهامو با حنا رنگ کنم هر وقت نیست موهامو شب حنا میزارم صبح میشورم گفتم زندایی منم همیشه میزارم بد نیست اتفاقا یکی دیگه واسه طرف دیگه بزاره خیلی راحت تره زندایی گفت مشکلی نداری موهامو حنا ببندی گفتم نه شما هم واسه من بزار ، یه بسته حنا اندازه دو نفر خیس کرد دستای اون و من رنگ گرفت منم سو استفاده میکردم بوسش میکردم اول من موهاشو حنابستم بعدشم اون واسه من حنا زد موهامونو بستیم تا صبح بغل هم خوابیدیم منم کونمو میچسبوندم به زن دایی اونم سفت بغلم میکرد. این بود داستان من امیدوارم خسته نشده باشین. شب خوش
نوشته: حنا
#زندایی #لز
سلام ، اسمم حنانه هست موضوعی که میگم عین واقعیت هستش، من از بچگی از زنداییم خوشم میومد و اختلاف سنی من و زنداییم ۵ سال سال بود این خاطره ای که میگم واسه سال ۱۴۰۰ هستش شاید باور نکنید ولی واقعی هستش. زندایی من قد و هیکل وعالی بسیار سکسی خوبی داره من هم سفید هستم و خوب ولی نه به اندازه عشقم، میل به لز و همیشه آرزوم بود زنداییم با من رابطه داشته باشه هر موقع میومدم اونجا دیلدو با خودم میاوردم تو حموم یا جایی اگه میشد خود ارضایی میکردم ولی تا اون موقع رابطه ای نداشتم خیلی با هم راحت بودیم داییم هم ماموریت میرفت جمعه ها میومد منم به خاطر تنهایی میرفتم اونجا دوتایی راستش دوس داشتم بدن عشقم ببینم بیشتر بهش نزدیک شم روم نمیشد یه وقتایی جلوش لباسامو عوض میکردم با شورت سوتین میگشتم اونم با تاپ شلوارک بیشتر میرفت اتاق لباساشو عوض میکرد تا اینکه خیلی در مورد رابطه با هم صحبت کردیم منم گفتم اره الان به کسی نمیشه اعتماد کرد هر ادمی دوس داره ولی نمیشه مخصوصا اینایی که دوس دارن با جنس خودشونم داشته باشن زنداییم یه سکوتی کرد گفت هر ادمی یه حسی داره یه مدلیه خلاصه بدش نیومد از حرفم ولی چیزی نگفت تا شب نزدیک شام گفت من میرم دوش بگیرم بیام طبق روالش، منم بهش گفتم باشه اگه کاری داشتی بگو ، رفت دیدم صدام میزنه میگه حنانه ببین آب سرده آبگرمکن نگاه کردم فشار آب بیشتر کردم رفتم جلو در حموم در زدم باز کرد دیدم با شورت سوتین وای چه بدنی شل شدم گفتم ماشالله خیلی خوبی کاش منم اینجوری بودم ، گفت میتونم خواهش کنم ، گفتم جونم بگو ، میتونی پشتم کیسه بکشی گفتم اشکال نداره بیام تو گفت نه ما از جنس هم هستیم از این حرفا ، رفتم داخل شروع کردم کیسه کشیدن پشتش ناخودآگاه من با یه تاپ حلقه ای بودم سینه هام میزدم به کمرش خودشم دوس داشت کاری بکنیم فقط روش نمیشد منم میترسیدم خلاصه گفتم زندایی میخوای بخوابی من کل بدنتو بکشم خسته نشی نگم واستون از پشت دستمو لای پاش گردنش کونش میکشیدم هیچی نمیگفت داشتم ارضا میشدم اونم همینطور باورمنمیشد یهو بهم گفت مرسی تو چقد خوب ماساژ میدی بیا منم ماساژت بدم امشب راحت بخوابیم من لباسمو در آوردم پشت خوابیدم اونم کمرمو میمالید هرز چند دستش میخورد به کونم دوس داشتم ارضام کنه خلاصه دوش گرفتیم نوبتی اومدیم شامو خوردیم دیگه رومون باز شده بود من بهش گفتم دو تا موضوع میخوام بگم بین خودمون بمونه ، گفت بگو حنانه جون ، من راستش دوس دارم با تو رابطه داشته باشم منو بکنی رفتم بغلش نازم کرد بوسم کرد گفت آخه من مثل تو هستم نمیتونم کاری واست بکنم ولی هر کاری بتونم واست انجام میدم خودم بدمنمیاد با هم نزدیک شیم ، خلاصه گفتم من یه چیزی دارم میتونی منو ارضا کنی ، گفت ببینم چی داری حالا، دیلدو کلفت سیاه آوردم خندید گفت تو اینو از کجا آوردی فهمیدم زن داییم بدش نمیاد گفت راستش من چند تا فیلم دیدم چیزایی بلدم ولی بعد کار تو منم یه چیز ازت میخوام واسم انجام بدی چون داییت خوشش نمیاد گفتم هر چی باشه قبوله ، من لخت شدم اول سینه های همو خوردیم بیشتر زن داییم می خورد بعد با پشتم بازی کرد با انگشتش با سوراخم بازی میکرد عالی بود تو آینه سوراخمو با دست باز میکردم اونم میمالید بعدش دیلدو بست کمرش اروم اروم کرد تو کونم وای اولین کون دادنم بود عالی بود همون حسی که میخواستم نزدیک ۱۵ دقیقه میکرد تو سوراخم در میآورد اولش درد داشت ولی لذت بخش بود اونم خوشش اومده بود ۲ مرتبه ارضا شدم خوابیدیم کنار هم منم چوچولشو خوردم ارضا شد . دیگه هر دفعه من میرفتم اونجا زنداییم منو با دیلدو میکرد دوست دارم یه روزی زنداییم جلوم رو باز کنه عالیه تو سکس واقعا اوج لذت بود. خیلی طولانی شد دوست داشتم لحظه به لحظه رو واستون تعریف کنم.
اما خواسته زن دایی چی بود میدونم ارتباطی نداره به این داستان باورم نمیشد زنی با این کلاس و شیکی موهاشو حنا بزاره : زنداییم گفت داییت اجازه نمیده من موهامو با حنا رنگ کنم هر وقت نیست موهامو شب حنا میزارم صبح میشورم گفتم زندایی منم همیشه میزارم بد نیست اتفاقا یکی دیگه واسه طرف دیگه بزاره خیلی راحت تره زندایی گفت مشکلی نداری موهامو حنا ببندی گفتم نه شما هم واسه من بزار ، یه بسته حنا اندازه دو نفر خیس کرد دستای اون و من رنگ گرفت منم سو استفاده میکردم بوسش میکردم اول من موهاشو حنابستم بعدشم اون واسه من حنا زد موهامونو بستیم تا صبح بغل هم خوابیدیم منم کونمو میچسبوندم به زن دایی اونم سفت بغلم میکرد. این بود داستان من امیدوارم خسته نشده باشین. شب خوش
نوشته: حنا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مدرسه رو پیچوندم برای توت خوری ولی ...
#سکس_گروهی #گی
سلام این داستان مال تقریبا اواخر اردیبهشته امید هستم کلاس دهم از شاهرود یه پسر سفید پوست با یه اندام دخترونه خوشتیپ با یه کون بزرگ و پنبه ای بگذریم بریم سر اصل ماجرا تقریبا هفته آخر مدرسه ها بود قبل از شروع امتحانات یه روز با محمد صحبت میکردم گه قراربود فرداش کلاس رو پیچوندیم بریم توت خوری محمد تنها کسی بود که تونست مخ منو بزنه و چندباری کون منو کرده بود انصافا هم کاربلد بود خوب میکرد کیر کلفت و درازی هم داشت من مطمئن بودم که حتما کونم میزاره به خاطر همین شبش قشنگ شیو کردم اون روز صبح خودم روقشنگ خالی کردم و رفتیم به من گفت یه باغی هست چندتا درخت توت داره کسی هم اونجا نمیره خلوت و دنج میریم باهم توت خوری منم راستش بدمم نمیومد کون بدم خلاصه رفتیم توت خوری یه نیم ساعت بالای درخت حسابی دلی از عزا دراوردیم اول اون اومد پایین همین که اومدم پایین از پشت چسبید بهم گفتم برو الان کسی میاد میبینه خوب نیست گفت ببین اینجا باغ خودمونه هیچکس هم جراعت نداره بیاد که خیالم راحت شد رفتیم خونه باغ یه موکت بود پهن کرد شلوار و شورت منو هم کامل دراورد و من دمر خوابیدم یه چیزی شبیه متکا هم گذاشت زیر شکمم که قشنگ کونم بیاد بالا همین که کونم رو کاملا لخت و صاف دید اب از دهنش راه افتاد گفت خوب به خودت رسیدی منم گفتم حدس زدم امروز بایدبدم دیگه اونم یه تف مشتی زد و کیرش رو جا زد داشت تلمبه میزد که دیدم در باز شد و چهارتا از دوستای محمد اومدن داخل و شروع کردن کف زدن و صحبت کردن یکی شون اسمش غلام بود که من ازش خیلی بدم میومد اومد جلو گفت دمت گرم شاه کون مدرسه رو جور کردی داداش بزار ماهم یه حالی بکنیم دیگه من اسیر بودم و کون لخت خوابیده بودم محمد هنوز کارش تموم نشده بود بلند شد و غلام هم نامردی نکرد کیرشو تف مالی کرد گذاشت دم کونم راحت رفت تو به محمد گفت تو که قشنگ گشادش کردی دیگه چیزی برای ما نمونده محمد گفت کارشما رو آسون کردم قشنگ آمادش کردم براتون شماها فقط تلمبه بزنین دیگه غلام تقریبا ۱۰ دقیقه یه ریز تلبمه میزد که آبش اومد ریخت توش نفر بعد احمد بود داداش دوقلوی غلام که اونم چهارشونه بود و قدبلند اومد خوابید روم و دبکن حالا نکن کی بکن که تقریبا بعد از ۲۰ دقیقه کارش تموم شد نفر بعدی حبیب بود که اومد و چون زود انزال بود ۳ دقیقه ای کارش تموم شد نفربعدی مهدی بود که اونم زود کارش تموم شد فقط مونده بود محمد که کارش نصفه مونده بود که دوباره شروع کرد تلمبه زدن و یه ربع تلمبه زد که آبش اومد و تموم شد بلند شدم خودم رو جمع و جور کردم شلوار و شورتم رو پام کردم اومدم محوطه دیدم بچه ها هنوز دارن توت میخورن برای منم یه مقدار جمع کرده بودن که نشستم و خوردم اومدیم بیرون واقعا روز خوب و دردناکی بود ولی خیلی کیف کردم درضمن مطمئن هم بودم که اونا مریضی ندارن بعد اون قضیه دیگه اونا رو ندیدم فقط به محمد دوبار دیگه کون دادم و بعدش محمد و خانوادش کلا رفتن تهران
تمام
نوشته: معین حشری
#سکس_گروهی #گی
سلام این داستان مال تقریبا اواخر اردیبهشته امید هستم کلاس دهم از شاهرود یه پسر سفید پوست با یه اندام دخترونه خوشتیپ با یه کون بزرگ و پنبه ای بگذریم بریم سر اصل ماجرا تقریبا هفته آخر مدرسه ها بود قبل از شروع امتحانات یه روز با محمد صحبت میکردم گه قراربود فرداش کلاس رو پیچوندیم بریم توت خوری محمد تنها کسی بود که تونست مخ منو بزنه و چندباری کون منو کرده بود انصافا هم کاربلد بود خوب میکرد کیر کلفت و درازی هم داشت من مطمئن بودم که حتما کونم میزاره به خاطر همین شبش قشنگ شیو کردم اون روز صبح خودم روقشنگ خالی کردم و رفتیم به من گفت یه باغی هست چندتا درخت توت داره کسی هم اونجا نمیره خلوت و دنج میریم باهم توت خوری منم راستش بدمم نمیومد کون بدم خلاصه رفتیم توت خوری یه نیم ساعت بالای درخت حسابی دلی از عزا دراوردیم اول اون اومد پایین همین که اومدم پایین از پشت چسبید بهم گفتم برو الان کسی میاد میبینه خوب نیست گفت ببین اینجا باغ خودمونه هیچکس هم جراعت نداره بیاد که خیالم راحت شد رفتیم خونه باغ یه موکت بود پهن کرد شلوار و شورت منو هم کامل دراورد و من دمر خوابیدم یه چیزی شبیه متکا هم گذاشت زیر شکمم که قشنگ کونم بیاد بالا همین که کونم رو کاملا لخت و صاف دید اب از دهنش راه افتاد گفت خوب به خودت رسیدی منم گفتم حدس زدم امروز بایدبدم دیگه اونم یه تف مشتی زد و کیرش رو جا زد داشت تلمبه میزد که دیدم در باز شد و چهارتا از دوستای محمد اومدن داخل و شروع کردن کف زدن و صحبت کردن یکی شون اسمش غلام بود که من ازش خیلی بدم میومد اومد جلو گفت دمت گرم شاه کون مدرسه رو جور کردی داداش بزار ماهم یه حالی بکنیم دیگه من اسیر بودم و کون لخت خوابیده بودم محمد هنوز کارش تموم نشده بود بلند شد و غلام هم نامردی نکرد کیرشو تف مالی کرد گذاشت دم کونم راحت رفت تو به محمد گفت تو که قشنگ گشادش کردی دیگه چیزی برای ما نمونده محمد گفت کارشما رو آسون کردم قشنگ آمادش کردم براتون شماها فقط تلمبه بزنین دیگه غلام تقریبا ۱۰ دقیقه یه ریز تلبمه میزد که آبش اومد ریخت توش نفر بعد احمد بود داداش دوقلوی غلام که اونم چهارشونه بود و قدبلند اومد خوابید روم و دبکن حالا نکن کی بکن که تقریبا بعد از ۲۰ دقیقه کارش تموم شد نفر بعدی حبیب بود که اومد و چون زود انزال بود ۳ دقیقه ای کارش تموم شد نفربعدی مهدی بود که اونم زود کارش تموم شد فقط مونده بود محمد که کارش نصفه مونده بود که دوباره شروع کرد تلمبه زدن و یه ربع تلمبه زد که آبش اومد و تموم شد بلند شدم خودم رو جمع و جور کردم شلوار و شورتم رو پام کردم اومدم محوطه دیدم بچه ها هنوز دارن توت میخورن برای منم یه مقدار جمع کرده بودن که نشستم و خوردم اومدیم بیرون واقعا روز خوب و دردناکی بود ولی خیلی کیف کردم درضمن مطمئن هم بودم که اونا مریضی ندارن بعد اون قضیه دیگه اونا رو ندیدم فقط به محمد دوبار دیگه کون دادم و بعدش محمد و خانوادش کلا رفتن تهران
تمام
نوشته: معین حشری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شکار خانم مهندس (3 و پایانی)
#دنباله_دار
...قسمت قبل
چون داروخانه سر خیابان خونه ام بود و اگه برای خرید ترامادول رفته بود باید زودی برمیگشت.نزدیک سه ربع بعد به موبایلم زنگ زد .دیگه پیش خودم مطمئن شدم که نمیاد و زنگ زده تا بهونه بیاره.از اینکه خودم رو به این راحتی بهش پیشنهاد داده بودم و منو داشت رد میکرد حرصم گرفته بود .به خودم گفتم برمیدارم و بهش میگم که همش سر کاری بود و میخواستم تو رو امتحان کنم.موبایلم رو باز کردم و قبل از این که چیزی بگم گفت زهرا جان چیزی نمیخوای از سوپر مارکت بگیرم و برات بیارم؟ گفتم نه ممنون .دو سه دقیقه بعد در خونه رو زد و باز کردم و اومد تو. یه لب همونجا ازم گرفت و نشستیم روی مبل.گفت ببخشید چون دفعه ی قبل حمام نکرده بودم احساس کردم که نمیتونی خوب حال بدی و منو بخوری.بعد با خنده گفت ترامادول خواستم بگیرم داروخانه بسته بود و رفتم از دفتر بردارم و همونجا یه دونه خوردم .البته چون ترسیدم ماشین رو هم امشب بیرون بذارم که روش بمب و ترقه نزنند بردم و تو حیاط دفتر گذاشتم.راست میگفت چون شب چهارشنبهسوری بود و بیشتر مغازه ها بسته بودند.بهش گفتم ترسیدم دیگه نیایی که گفت مگه من از تو میتونم بگذرم و از زیر پیراهنم دستش رو برد سمت شرتم.چون پیراهنم تنگ بود دستش تو نمی رفت بلندم کرد و از بغل زیپ پیراهنم رو باز کرد و از تنم درآورد.گفتم سوتینم رو باز کن که جواب داد دوست دارم همینجوری نگاهت کنم.منم دکمه های پیراهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم . کمربند،دکمه و زیپ شلوارش رو هم باز کردم و شلوارش رو پایین کشیدم . هلش دادم روی مبل و شروع به خوردن سینه هاشو کردم و دستم رو از زیر شرتش تو بردم و کیرش رو تو دستم گرفتم و باهاش بازی کردم.بعد شکمش رو لیسیدم و پایین اومدم به کمک خودش شرتش رو پایین کشیدم و تخماش رو مکیدن تا صدای آهش شروع شد.لیس زدن کیرش رو که شروع کردم دیگه نتونست تحمل کنه و منو بلندم کرد و روی مبل درازکش خوابوند.شروع کرد از پایین پاهام لیس زنان تا دم کسم( که هنوز شرت داشتم) میرفت و میومدنزدیک ۱۰ دقیقه همونجور پاهامو لیس زد و قربون صدقه ی هم رفتیم.مستی از یک طرف و میل به سکس از طرف دیگه شهوتم رو خیلی زیاد کرده بود و صدای آهم خونه رو برداشته بود. منو برگردوند و به حالت داگی روی مبل قرار داد و از زیر شرتم شروع به لیس زدن کونم کرد.دو سه دقیقه ادامه داد تا اینکه شرتم رو کشید پایین و سوتینم رو باز کرد.بازم از پشت کس و کونم رو لیس میزد و من از شدت شهوت داشتم التماس میکردم که تمومش کنه.کمی بعد اون روی مبل دراز کشید و حالت 69شدیم من شروع به خوردن کیر محسن کردم و اونم داشت چوچوله ام رو میخورد و کونم رو لیس میزد.انقدر این کارو تکرار کرد که من به ارگاسم رسیدم .کیر محسن مثل دسته تبر شده بود .منم همش داشتم قربون صدقه ی کیرش و خودش میرفتم اونم داشت لذت میبرد و میگفت تو زهرای خودمی .بهش گفتم آزاد باش و هرچه میخواهی بگو.اولش خجالت میکشید و فقط می گفت تو عشق منی ولی دیگه شروع کرد که تو جنده ی منی و یجور جرت میدم که خودت کیرم رو بخوایی و … . حرفهایی که اون شب هم بهم می گفت ولی من بدم میومد ولی امشب داشتم باهاش حال میکردم.گفتم محسن من کیر میخوام.میخوام جرم بدی.اومد پاهامو بالا داد و کیرش رو روی کسم حرکت میداد.من میگفتم بکن تو کسم ولی اون فقط می کشید روی کسم.داشتم دیوونه میشدم و می گفتم تو رو خدا بکن تو.اونم میگفت بگو کیرت رو بده من.بگو این کیر مال منه . بگو التماس میکنم منو بکن، منو جر بده و من هم همین ها رو می گفتم که یهو سر کیرش رو هل داد تو کسم و من به نهایت لذت رسیدم. کیرش رو تو کسم حرکت میداد و همه اش رو کرده بود تو کسم و تلمبه میزد.من میگفتم بکن منو،منو جر بده و اون با نهایت شدت داشت میکرد.هم درد داشتم و هم لذت میبردم.نزدیک ۱۰ دقیقه منو همونجوری کرد.بعد بلندم کرد و منو داگی کرد. از پشت کیرش رو تو کسم گذاشت و بازم عقب جلو میکرد.بهم گفت زهرا جون میخوام کونت رو بکنم که گفتم درد داره و نکن.گفت ولی خودت گفتی یه حالی به من میدید که تا آخر عمر فراموش نکنم.من تو حسرت کونت دو ساله که دارم میسوزم . گفتم آخه میترسم.بالاخره منو راضی کرد گفت بیا بریم روی تخت اتاق. رفتیم اتاق و ازم کرم خواست ،من از کشو کرم رو بهش دادم و اون ازم لب میگرفت و کرم رو با انگشتش به سوراخ کونم میمالید.چند دقیقه با دو انگشت این کارو کرد و بازم منو داگی کرد.آروم سر کیرش رو تو کونم کرد من گفتم در بیار،داره میسوزه.گفت عزیزم تحمل کن الان بهش عادت میکنی.یکم که دردش کمتر شده بود یکم دیگه کرد تو کونم و من دیگه گریه ام گرفته بود آخه به جز دو سه بار در دوران نامزدی اصلا کون نداده بودم.یه لحظه یه درد شدید کل بدنم رو گرفت که فهمیدم همه ی کیرش رو تو کونم کرده ولی قبل از اینکه داد بزنم دستش رو جلوی دهنم گرفت.ب
#دنباله_دار
...قسمت قبل
چون داروخانه سر خیابان خونه ام بود و اگه برای خرید ترامادول رفته بود باید زودی برمیگشت.نزدیک سه ربع بعد به موبایلم زنگ زد .دیگه پیش خودم مطمئن شدم که نمیاد و زنگ زده تا بهونه بیاره.از اینکه خودم رو به این راحتی بهش پیشنهاد داده بودم و منو داشت رد میکرد حرصم گرفته بود .به خودم گفتم برمیدارم و بهش میگم که همش سر کاری بود و میخواستم تو رو امتحان کنم.موبایلم رو باز کردم و قبل از این که چیزی بگم گفت زهرا جان چیزی نمیخوای از سوپر مارکت بگیرم و برات بیارم؟ گفتم نه ممنون .دو سه دقیقه بعد در خونه رو زد و باز کردم و اومد تو. یه لب همونجا ازم گرفت و نشستیم روی مبل.گفت ببخشید چون دفعه ی قبل حمام نکرده بودم احساس کردم که نمیتونی خوب حال بدی و منو بخوری.بعد با خنده گفت ترامادول خواستم بگیرم داروخانه بسته بود و رفتم از دفتر بردارم و همونجا یه دونه خوردم .البته چون ترسیدم ماشین رو هم امشب بیرون بذارم که روش بمب و ترقه نزنند بردم و تو حیاط دفتر گذاشتم.راست میگفت چون شب چهارشنبهسوری بود و بیشتر مغازه ها بسته بودند.بهش گفتم ترسیدم دیگه نیایی که گفت مگه من از تو میتونم بگذرم و از زیر پیراهنم دستش رو برد سمت شرتم.چون پیراهنم تنگ بود دستش تو نمی رفت بلندم کرد و از بغل زیپ پیراهنم رو باز کرد و از تنم درآورد.گفتم سوتینم رو باز کن که جواب داد دوست دارم همینجوری نگاهت کنم.منم دکمه های پیراهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم . کمربند،دکمه و زیپ شلوارش رو هم باز کردم و شلوارش رو پایین کشیدم . هلش دادم روی مبل و شروع به خوردن سینه هاشو کردم و دستم رو از زیر شرتش تو بردم و کیرش رو تو دستم گرفتم و باهاش بازی کردم.بعد شکمش رو لیسیدم و پایین اومدم به کمک خودش شرتش رو پایین کشیدم و تخماش رو مکیدن تا صدای آهش شروع شد.لیس زدن کیرش رو که شروع کردم دیگه نتونست تحمل کنه و منو بلندم کرد و روی مبل درازکش خوابوند.شروع کرد از پایین پاهام لیس زنان تا دم کسم( که هنوز شرت داشتم) میرفت و میومدنزدیک ۱۰ دقیقه همونجور پاهامو لیس زد و قربون صدقه ی هم رفتیم.مستی از یک طرف و میل به سکس از طرف دیگه شهوتم رو خیلی زیاد کرده بود و صدای آهم خونه رو برداشته بود. منو برگردوند و به حالت داگی روی مبل قرار داد و از زیر شرتم شروع به لیس زدن کونم کرد.دو سه دقیقه ادامه داد تا اینکه شرتم رو کشید پایین و سوتینم رو باز کرد.بازم از پشت کس و کونم رو لیس میزد و من از شدت شهوت داشتم التماس میکردم که تمومش کنه.کمی بعد اون روی مبل دراز کشید و حالت 69شدیم من شروع به خوردن کیر محسن کردم و اونم داشت چوچوله ام رو میخورد و کونم رو لیس میزد.انقدر این کارو تکرار کرد که من به ارگاسم رسیدم .کیر محسن مثل دسته تبر شده بود .منم همش داشتم قربون صدقه ی کیرش و خودش میرفتم اونم داشت لذت میبرد و میگفت تو زهرای خودمی .بهش گفتم آزاد باش و هرچه میخواهی بگو.اولش خجالت میکشید و فقط می گفت تو عشق منی ولی دیگه شروع کرد که تو جنده ی منی و یجور جرت میدم که خودت کیرم رو بخوایی و … . حرفهایی که اون شب هم بهم می گفت ولی من بدم میومد ولی امشب داشتم باهاش حال میکردم.گفتم محسن من کیر میخوام.میخوام جرم بدی.اومد پاهامو بالا داد و کیرش رو روی کسم حرکت میداد.من میگفتم بکن تو کسم ولی اون فقط می کشید روی کسم.داشتم دیوونه میشدم و می گفتم تو رو خدا بکن تو.اونم میگفت بگو کیرت رو بده من.بگو این کیر مال منه . بگو التماس میکنم منو بکن، منو جر بده و من هم همین ها رو می گفتم که یهو سر کیرش رو هل داد تو کسم و من به نهایت لذت رسیدم. کیرش رو تو کسم حرکت میداد و همه اش رو کرده بود تو کسم و تلمبه میزد.من میگفتم بکن منو،منو جر بده و اون با نهایت شدت داشت میکرد.هم درد داشتم و هم لذت میبردم.نزدیک ۱۰ دقیقه منو همونجوری کرد.بعد بلندم کرد و منو داگی کرد. از پشت کیرش رو تو کسم گذاشت و بازم عقب جلو میکرد.بهم گفت زهرا جون میخوام کونت رو بکنم که گفتم درد داره و نکن.گفت ولی خودت گفتی یه حالی به من میدید که تا آخر عمر فراموش نکنم.من تو حسرت کونت دو ساله که دارم میسوزم . گفتم آخه میترسم.بالاخره منو راضی کرد گفت بیا بریم روی تخت اتاق. رفتیم اتاق و ازم کرم خواست ،من از کشو کرم رو بهش دادم و اون ازم لب میگرفت و کرم رو با انگشتش به سوراخ کونم میمالید.چند دقیقه با دو انگشت این کارو کرد و بازم منو داگی کرد.آروم سر کیرش رو تو کونم کرد من گفتم در بیار،داره میسوزه.گفت عزیزم تحمل کن الان بهش عادت میکنی.یکم که دردش کمتر شده بود یکم دیگه کرد تو کونم و من دیگه گریه ام گرفته بود آخه به جز دو سه بار در دوران نامزدی اصلا کون نداده بودم.یه لحظه یه درد شدید کل بدنم رو گرفت که فهمیدم همه ی کیرش رو تو کونم کرده ولی قبل از اینکه داد بزنم دستش رو جلوی دهنم گرفت.ب
هش التماس میکردم که در بیاره ولی اون آروم آروم شروع به جلو و عقب کردن کرد ولی همچنان کونم داشت درد میکرد .دیگه تحمل نداشتم و با نهایت ناامیدی بازم ازش خواستم که بیخیال کونم بشه.کیرش رو از کونم بیرون کشید و یه نفس راحت کشیدم. همونجوری از پشت کیرش رو تو کسم کرد و تلمبه میزد.واقعا داشتم جر میخورم ولی حال میداد.در حالی که همونجوری تلمبه میزد و میگفت تو جنده ی کی هستی؟ منم میگفتم جنده ی محسن.وقتی سرعتش رو بیشتر کرد درحالیکه نفس نفس میزد فهمیدم داره آبش میاد.همونجوری تلمبه میزد و کل آبش رو تو کسم خالی کرد.یه دستمال بهم داد و من خودم رو پاک کردم . اومد از پشت بغلم کرد و گفت زهرا جون اگه اذیت شدی ببخش.من برگشتم و بوسش کردم،اون هم یه لب ازم گرفت و بغلم کرد.بلند شدیم و به نوبت، اول محسن و بعد من رفتیم و خودمون رو شستیم.تا از دستشویی در اومدم دیدم محسن با دستش داره کیرش رو میماله و کیرش بازم بلند شد.با اشاره ی سرش کیرش رو داشت نشون میداد که یه بیلاخ نشونش دادم و رفتم تا لباس بپوشم.اومد بازم از پشت بغلم کرد و کیرش رو به کونم میکشید.گفتم محسن مثل دفعه ی قبل نکن تو کونم.بوسم کرد و گفت عزیزم من تو رو اذیت نمیکنم.من شرتم رو پوشیدم محسن ازم خواست که فقط شورت و سوتین تنم کنم و همونطوری بگردم.خودش هم شرت پوشید و نشستیم یه فیلم با هم ببینیم .ولی فقط اسمش فیلم دیدن بود چون همش محسن منو انگولک میکرد منم شرتش رو کشیدم پایین و شروع به خوردن کیر و خایه هاش کردم.اونقدر مکیدم و لیس زدم که آبش اومد .تا خواستم کیرش رو از دهنش در بیارم با دستش سرم رو نگه داشت و همه ی آبش رفت تو دهنم.داشتم اوق میزدم.رفتم دستشویی و دهنم رو شستم.برگشتم بهش چیزی بگم که خودش اومد بوسم کرد و ازم معذرت خواهی کرد.نمی دونم چرا اون شب اینجوری شده بودم و اعتراض خاصی به حرکاتی که در حالت عادی منو عصبانی میکرد نداشتم.تا ساعت یک شب فیلم دیدیم و رفتیم روی تخت تا بخوابیم.قبل از خواب شروع به خوردن گردن و سینه هام کرد.منو داشتم سینه های اون رو میمکیدم که دیدم کیرش بازم سفت شد.یکم تو حالت 69 برای همدیگه رو خوردیم . محسن پاهامو باز کرد و کیر دسته تبرش رو با تمام فشار تو کسم کرد. نفسم در نمیومد و اون همونجوری داشت تلمبه میزد و دستش رو هم تو سوراخ کونم میکرد.یه لحظه احساس کردم که دارم میام و خالی شدم. محسن کیرش رو درآورد و منو داگی کرد.نصف کیرش رو با یه فشار تو کونم کرد و با دستش جلوی دهنم رو گرفت.از شدت درد دستش رو گاز گرفتم ولی اون دستش رو نکشید و گفت زهرا جون ببخش که بدون آمادگی تو کونت گذاشتم.میدونستم اگه بهت بگم قبول نمیکردی و مجبور شدم یه دفعه کیرم رو بذارم.گفت میخواستم اول سرش رو بذارم ولی چون آب کس تو چربش کرده بود تا نصف رفت . هنوز حرفش تموم نشده بود که بقیه کیرش رو هم تو کونم کرد.داشتم از درد منفجر میشدم که ادامه داد من دو سال تو کف این کون بودم و حالا نمیتونم وقتی اینجوری جلومه بیخیال بشم . آروم آروم کیرش رو تو کونم حرکت میداد. همین دردش رو بیشتر میکرد ولی چند دقیقه بعد که کونم بازار شد دردش کمتر شد و سرعت حرکت محسن هم بالاتر رفت.نمیگم خوشم اومد و حال میکردم ولی تجربه ی متفاوتی بود.نزدیک به ۱۰ دقیقه تو کونم تلمبه زد و درآورد.بلندم کرد و بهم گفت دستام رو روی میز آرایش بذارم و خم بشم.اینکار رو کردم و کیرش رو از عقب تو کسم کرد و بازم شروع به کار کرد .من دیگه از کس و کون جر خورده بودم و محسن هم هی قربون صدقه ام میرفت و بعضی مواقع هم جنده ی خودش می گفت و ازم میپرسید کیرم رو میخوای؟بعدهم کیرش رو در میاورد و با فشار میکرد تو کس من.یه بار دیگه ارگاسم شدم .پاهام سست شده بودند ولی از کمرم منو گرفته بود و به همون ترتیب داشت میکرد.نزدیک یک ساعت بود که داشت منو میکرد و هر دوتامون خسته بودیم.یکبار دیگه کیرش رو درآورد.با یه دست منو محکم نگه داشته بود همزمان اون یکی دستش رو سمت دهنم آورد.فهمیدم که میخواد بازم کونم رو بکنه ولی قبل از اینکه بتونم کاری بکنم همه ی کیرش رو تو کونم کرد و محکم تلمبه زدنش رو ادامه داد.داشتم میمردم.دو سه دقیقه تلمبه زد و همه ی آبش رو تو کونم خالی کرد همونجوری منو برگردوند و روی تخت خوابوند و کیرش رو درآورد. بعد دستمال برداشت وکونم رو پاک کرد . کل بدنم داشت درد میکرد و از اینکه بهش گفته بودم که حالی بهش میدم که تا آخر عمر فراموش نکنه پشیمان بودم.به جای اون ،محسن چنان منو کرده بود که من تا آخر عمر فراموش نکنم.نای حرکت کردن نداشتم.اومد منو بوسم کرد ولی دیگه حال بوس کردن هم نداشتم.همونجور روی تخت خوابم برد درحالیکه هیچ چی تو تنم نبود.صبح با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم و دیدم محسن هم لخت پیشم خوابیده.اونم با صدای موبایلم بیدار شد.یه بوس و یه لب ازم گرفت.بهش گفتم من میرم
دوش بگیرم.سماور رو روشن کردم و حموم رفتم.در حموم رو بسته بودم که دیدم محسن داره در حموم رو میزنه.در رو باز کردم میخواست بیاد داخل که گفتم بذار من دربیام و بعد تو بیا. بهم گفت میخوام اینجا هم یه سکس باهات بکنم که گفتم گمشو بیرون ، همه جام داره درد میکنه.در ضمن بهت گفته بودم که شب بهت حال میدم و بعدش دیگه شتر دیدی ندیدی.خودش هم توان کردن نداشت وگرنه به همین راحتی راضی نمیشد.نمیدونم شاید هم منو داشت امتحان می کرد تا ببینه که میتونه برای دفعات بعد روی سکس با من حساب باز کنه یا نه.از حموم که در اومدم محسن رفت تا دوش بگیره.من صبحانه رو آماده کردم.نون رو هم از فریزر درآوردم و بعد دوش محسن هر دوتا صبحانه خوردیم و آماده ی رفتن به دفتر شدیم.بهش گفتم یه جوری از ساختمان بیرون بره که کسی از اهالی ساختمان متوجه اون نشوند و سر خیابان خودم سوارش میکنم.بعد از اینکه رفت منم ماشین رو از پارکینگ در آوردم و محسن رو سوار کردم و نرسیده به دفتر پیاده اش کردم.تو راه ازم تشکر میکرد . بهش گفتم که خودت میدونی که این دفعه رو به خواست خودم باهات بودم ولی از الان همونجوری که بهت گفتم انگار که هیچ چیزی نشده و به روال قبل از دیشب با هم رفتار خواهیم کرد.اول محسن رفت دفتر رو باز کرد ۵ دقیقه بعد من وارد دفتر شدم .مریم و شوهرش هم اومدند.محسن همونجوری که قول داده بود رفتار کرد.منم انگار بهتر شده بودم و دیگه بخاطر بچه دار شدن شوهر سابقم عصبی نبودم.تعطیلات عید که تموم شد محسن با یه جعبه شیرینی به دفتر اومد و خبر ازدواجش اعلام کرد.همگی بهش تبریک گفتیم و از اون روز به بعد من و اون کاملاً به روال سابق رفتار کردیم.
زهرا
نوشته: زهرا
زهرا
نوشته: زهرا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمانت را ببند
#سکس_گروهی #تجاوز
از پنجره ماشین بیرونو نگاه می کردم و غرق در افکارم بودم. هفته اول کاریم بود و برای یک دختر ۲۳ساله شروع کسب درآمد میتونه جالب باشه. مسافر جلویی پیاده شد و من و مسافر عقب مونده بودیم. نزدیک پیاده شدنم بود که ناگهان … تمام عضلاتم منقبض شده بود و چشمام به سختی میدیدن حتی توان تکون دادن لبهامم نداشتم. به پهلو افتادم و سرم روی پای مسافر قرار گرفت. پارچه ای توری روی صورتم افتاد و چند لحظه بعد چیزی نفهمیدم…
کم کم داشتم بدنمو حس میکردم. نوک انگشتام به شدت سوزن سوزن میشد. چشمام هیچ چیز نمیدید. سعی کردم با حرکت دادن انگشتام وضعیت منو چک کنم. کم کم میتونستم سرم و بدنمو تکون بدم و متوجه چشم بند رو چشمام شدم. دستام دو طرف بدنم به جایی بسته بود. هنوز نمیتونستم داد بکشم و بیشتر صدای ناله ازم در میومد. هر چی زمان میگذشت توان حرکتیم بیشتر میشد و ذهنم فعال تر میشد. الان دیگه میدونستم که منو دزدیدن و احتمالا در جایی بیرون شهر هستم.
صدای باز شدن درب آهنی اومد و شخصی وارد شد و کنارم نشست. دستشو روی پیشونیم گذاشت و پرسید حالت خوبه؟ هنوز نمیتونستم خوب صحبت کنم ولی به التماسش افتادم ازش خواهش میکردم که بهم آسیب نزنه. گفت: آسیب خوردنت به رفتار خودت بستگی داره. صدای اون مرد نشون میداد سن بالایی داره و زبری دستش که روی پیشونیم کشید نشون از کار سختش میداد. بهش گفتم من مثل دخترشم و آیندمو نابود نکنه ولی اثری نداشت. خودمم میدونستم اثری نداره…
ازم خواست خوب به حرفاش گوش کنم. بهم گفت: “قراره سه روز بدنت در اختیار ما باشه. باید تو این مدت تمام نیاز های کسی که پیشته رو برآورده کنی. اگر ۲تا کار رو درست انجام بدی بعد از سه روز میری خونتون و زندگیتو میکنی. اول اینکه نباید چیزی رو ببینی حتی اگر چشم بندت باز شد باید چشمات بسته بمونه. دوم اینکه باید حرف گوش کن باشی و همه ازت راضی باشن. اگر این دو تا قانون فقط یکبار شکسته بشه بعد سه روز هرگز جسدتو کسی پیدا نمیکنه.”
دستامو باز کرد و گفت اتاقت دوربین داره حواست به چشم بندت باشه. از اتاق بیرون رفت و فرصت داد درباره شرایطم فکر کنم. فکرمو متمرکز کردم. میدونستم که ممکنه در هر صورت کشته بشم ولی اینکه روی بسته بودن چشمام اصرار داشت این امیدو بهم میداد که شانس زنده موندن دارم. بی حسی بدنم کم شده بود و ایستادم و خودمو بررسی کردم. به جز روسریم همه لباسام تنم بود و گوشواره و گردنبندم نبود. با دستم شروع به گشتن اتاق کردم. اتاق تقریبا خالی بود و لوازمش یک کمد ایستاده و تخت دونفره بود. یک درب نیمه باز پیدا کردم که فهمیدم دستشویی و حمام در اونجاست.از بوی اتاق و دستشویی فهمیدم که توی یک ساختمون قدیمی هستم.
درب اتاق باز شد و کسی کنارم نشست. از صدای ظرف فهمیدم برام غذا آوردن. بلندم کرد و خودش بهم غذا داد. وقتی تموم شد خیلی آروم بهم گفت: تو دختر خوبی هستی اگر کسی رو ببینی یا سعی کنی فرار کنی اونا حتما میکشنت. اگرم مقاومت و سر و صدا کنی بهت مورفین میزنن. سعی کن همراهیشون کنی تا تموم بشه وگرنه هیچ راه دیگه ای نداری.
تصمیم خودمو گرفتم و به خودم گفتم فکر کن تصادف شدیدی کردی و سه روز باید درد و ناراحتی رو تحمل کنی تا خوب بشی. اینجوری برام قابل هضم تر بود.
بعد از مدتی اون شخص اولی اومد داخل و پرسید فکراتو کردی؟ با سرم تایید کردم. گفت قوانین رو رعایت میکنی؟ بازم تایید کردم. اومد جلو و دستمو گرفت و بلندم کرد. گفت بریم برای مراسم اولین دیدار اینو همه دوست دارن.
از اتاق بیرون رفتیم و وارد اتاق دیگه ای شدیم. از روی صداها فهمیدم ۴-۵ نفر توی اتاق هستن. منو جایی از اتاق نگه داشت و گفت: بچه ها این دختر خانم زیبا اسمش فاطمست و میخواد امروز برای شما از بدن زیباش پرده برداری کنه…
دست و پام از استرس می لرزید و حس غریبی زیادی داشتم. صدای تعریف کردنا و به به گفتناشون باعث میشد احساس حقارت کنم و گریه بی صدام کاملا گونه ها و چشم بندمو خیس کرده بود. مرد مسن پشتم ایستاد دستامو از هم باز کرد و با قیچی از لبه آستین هام شروع به بریدن کرد. میتونست لباسامو از تنم در بیاره ولی انگار با قیچی دوست داشت. وقتی تا سر شونه هامو برید دوتا دکمه جلو هم کند و مانتوی پاره روی زمین افتاد. نوبت تیشرت آستین کوتاهم شد و از پهلوها شروع به بریدن کرد تا به آستین و سرشونه رسید و تیشرتم از دو طرف زمین افتاد. صدای به به گفتناشون و تعریف کردنشون از سفیدی بدنم و قشنگی سینه هام اتاقو برداشته بود. یکیشون که نشسته بود گفت بیا ۲تا پیک بزن بعد ادامه بده. نگاهای شهوتشونو روی تن سردم حس میکردم ولی انگار عجله ای نداشتن.
شلوارمم با بریدن از پام درآورد و سوتین و شرتم همینطور. دورم حلقه زده بودن و نفس هاشونو روی بدنم حس میکردم. به جاهای مختلف بدنم دست میزدن و حرفای بیشرمانه میزدن…
بازومو گرفت و کشوندت
#سکس_گروهی #تجاوز
از پنجره ماشین بیرونو نگاه می کردم و غرق در افکارم بودم. هفته اول کاریم بود و برای یک دختر ۲۳ساله شروع کسب درآمد میتونه جالب باشه. مسافر جلویی پیاده شد و من و مسافر عقب مونده بودیم. نزدیک پیاده شدنم بود که ناگهان … تمام عضلاتم منقبض شده بود و چشمام به سختی میدیدن حتی توان تکون دادن لبهامم نداشتم. به پهلو افتادم و سرم روی پای مسافر قرار گرفت. پارچه ای توری روی صورتم افتاد و چند لحظه بعد چیزی نفهمیدم…
کم کم داشتم بدنمو حس میکردم. نوک انگشتام به شدت سوزن سوزن میشد. چشمام هیچ چیز نمیدید. سعی کردم با حرکت دادن انگشتام وضعیت منو چک کنم. کم کم میتونستم سرم و بدنمو تکون بدم و متوجه چشم بند رو چشمام شدم. دستام دو طرف بدنم به جایی بسته بود. هنوز نمیتونستم داد بکشم و بیشتر صدای ناله ازم در میومد. هر چی زمان میگذشت توان حرکتیم بیشتر میشد و ذهنم فعال تر میشد. الان دیگه میدونستم که منو دزدیدن و احتمالا در جایی بیرون شهر هستم.
صدای باز شدن درب آهنی اومد و شخصی وارد شد و کنارم نشست. دستشو روی پیشونیم گذاشت و پرسید حالت خوبه؟ هنوز نمیتونستم خوب صحبت کنم ولی به التماسش افتادم ازش خواهش میکردم که بهم آسیب نزنه. گفت: آسیب خوردنت به رفتار خودت بستگی داره. صدای اون مرد نشون میداد سن بالایی داره و زبری دستش که روی پیشونیم کشید نشون از کار سختش میداد. بهش گفتم من مثل دخترشم و آیندمو نابود نکنه ولی اثری نداشت. خودمم میدونستم اثری نداره…
ازم خواست خوب به حرفاش گوش کنم. بهم گفت: “قراره سه روز بدنت در اختیار ما باشه. باید تو این مدت تمام نیاز های کسی که پیشته رو برآورده کنی. اگر ۲تا کار رو درست انجام بدی بعد از سه روز میری خونتون و زندگیتو میکنی. اول اینکه نباید چیزی رو ببینی حتی اگر چشم بندت باز شد باید چشمات بسته بمونه. دوم اینکه باید حرف گوش کن باشی و همه ازت راضی باشن. اگر این دو تا قانون فقط یکبار شکسته بشه بعد سه روز هرگز جسدتو کسی پیدا نمیکنه.”
دستامو باز کرد و گفت اتاقت دوربین داره حواست به چشم بندت باشه. از اتاق بیرون رفت و فرصت داد درباره شرایطم فکر کنم. فکرمو متمرکز کردم. میدونستم که ممکنه در هر صورت کشته بشم ولی اینکه روی بسته بودن چشمام اصرار داشت این امیدو بهم میداد که شانس زنده موندن دارم. بی حسی بدنم کم شده بود و ایستادم و خودمو بررسی کردم. به جز روسریم همه لباسام تنم بود و گوشواره و گردنبندم نبود. با دستم شروع به گشتن اتاق کردم. اتاق تقریبا خالی بود و لوازمش یک کمد ایستاده و تخت دونفره بود. یک درب نیمه باز پیدا کردم که فهمیدم دستشویی و حمام در اونجاست.از بوی اتاق و دستشویی فهمیدم که توی یک ساختمون قدیمی هستم.
درب اتاق باز شد و کسی کنارم نشست. از صدای ظرف فهمیدم برام غذا آوردن. بلندم کرد و خودش بهم غذا داد. وقتی تموم شد خیلی آروم بهم گفت: تو دختر خوبی هستی اگر کسی رو ببینی یا سعی کنی فرار کنی اونا حتما میکشنت. اگرم مقاومت و سر و صدا کنی بهت مورفین میزنن. سعی کن همراهیشون کنی تا تموم بشه وگرنه هیچ راه دیگه ای نداری.
تصمیم خودمو گرفتم و به خودم گفتم فکر کن تصادف شدیدی کردی و سه روز باید درد و ناراحتی رو تحمل کنی تا خوب بشی. اینجوری برام قابل هضم تر بود.
بعد از مدتی اون شخص اولی اومد داخل و پرسید فکراتو کردی؟ با سرم تایید کردم. گفت قوانین رو رعایت میکنی؟ بازم تایید کردم. اومد جلو و دستمو گرفت و بلندم کرد. گفت بریم برای مراسم اولین دیدار اینو همه دوست دارن.
از اتاق بیرون رفتیم و وارد اتاق دیگه ای شدیم. از روی صداها فهمیدم ۴-۵ نفر توی اتاق هستن. منو جایی از اتاق نگه داشت و گفت: بچه ها این دختر خانم زیبا اسمش فاطمست و میخواد امروز برای شما از بدن زیباش پرده برداری کنه…
دست و پام از استرس می لرزید و حس غریبی زیادی داشتم. صدای تعریف کردنا و به به گفتناشون باعث میشد احساس حقارت کنم و گریه بی صدام کاملا گونه ها و چشم بندمو خیس کرده بود. مرد مسن پشتم ایستاد دستامو از هم باز کرد و با قیچی از لبه آستین هام شروع به بریدن کرد. میتونست لباسامو از تنم در بیاره ولی انگار با قیچی دوست داشت. وقتی تا سر شونه هامو برید دوتا دکمه جلو هم کند و مانتوی پاره روی زمین افتاد. نوبت تیشرت آستین کوتاهم شد و از پهلوها شروع به بریدن کرد تا به آستین و سرشونه رسید و تیشرتم از دو طرف زمین افتاد. صدای به به گفتناشون و تعریف کردنشون از سفیدی بدنم و قشنگی سینه هام اتاقو برداشته بود. یکیشون که نشسته بود گفت بیا ۲تا پیک بزن بعد ادامه بده. نگاهای شهوتشونو روی تن سردم حس میکردم ولی انگار عجله ای نداشتن.
شلوارمم با بریدن از پام درآورد و سوتین و شرتم همینطور. دورم حلقه زده بودن و نفس هاشونو روی بدنم حس میکردم. به جاهای مختلف بدنم دست میزدن و حرفای بیشرمانه میزدن…
بازومو گرفت و کشوندت
م تو اتاق و درو بست. صدای درآوردن لباسشو میشنیدم. اومد جلو و منو کشید تو بغلش. سرمو به سینه پشمالوش چسبوند. کیر راست شدشو روی شکمم حس میکردم. با دستای زبرش پشتمو نوازش میکرد. دولا شد و شروع به لب گرفتن ازم کرد. سبیل های پرپشتی داشت. بوی گند سیگارش داشت حالمو به هم میزد ولی مقاومت نمی کردم و تسلیمش بودم به این امید که زودتر تموم بشه. بدنمو محکم تر تو بغلش فشار میداد و لبامو با شدت میخورد. وقتی ولم کرد رد پیش آبشو زیر سینم حس کردم. منو خوابوند روی تخت و به شکل دردناکی شروع به خوردن سینه هام کرد. بهم گفت با سینه هات خیلی حال میکنم. از روی صداش فهمیدم همون مرد مسنه که اول باهام صحبت کرد. احتمالا روی شونه چون صدای بقیه جوونتر بود و من اول سهم اون شدم. انگشتی روی کسم کشید و ظاهرا میخواست ترشحاتمو چک کنه ولی خبری از شهوتم نبود و فقط حال تهوع از بوی گندی که از دهنم نمی رفت داشتم. اومد بالاتر و شروع به خوردن گردن و گوشم کرد. بازم این بازدم بدبو… دوباره انگشتشو کشید تا خیسی کسمو چک کنه. پاهامو بالا داد نوک کیرشو با دست کمی روی کسم مالوند. انگار دید کافی نیست توی دستش تف انداخت تو با اون خیسم کرد. کیرشو هل داد داخل و شروع به تلمبه زدن کرد. چند بار که تلمبه زد کیرشو درآورد و چک کرد. انگار دنبال خون بکارت میگشت. دوباره فرو کرد و تلمبه زدنو ادامه داد. بی وقفه داشت میکرد و پاها و کمرم خسته شده بود. حرکت طولانی کیرش داخل بدنم کار خودشو کرده بود و تحریک شده بودم و دیگه صدای خیسی داخلشم شنیده میشد… دلم میخواست پوزیشن رو عوض کنه تا پاهام استراحت کنن ولی خستگی ناپذیر داشت میکرد. حدود یک ربع داشت میکرد و پاهام خواب رفته بود و کمرم از ضربه هایی که میزد درد گرفته بود تا بالاخره آبش اومد و خودشو داخلم خالی کرد. بعد از رفتن مرد به پهلو شده بودم فقط گریه میکردم. بیشتر از تحقیر شدن و شکسته شدن حرمتم، نگرانی از وضعیت نامعلومم آزارم میداد.
مدت زیادی نگذشت که با صدای درب اتاق فهمیدم که قراره دوباره بهم تجاوز بشه. وقتی پایین پام و بالای سرم نشستن فهمیدم دونفرن. شروع به دستمالی کردن بدنم کردن و از اندامم تعریف میکردن. از صداشون معلوم بود جوون هستن. شاید بین ۳۰تا ۴۰ سال. لباساشونو درآوردن یکیشون گفت اول من میکنم. بازم پاهامو برد بالا و از جلو شروع به کردن کرد. از برخورد پاهام به بدنش فهمیدم جثه لاغر و بدن بدون مویی داشت. به دوستش گفت" تو کسش خیلی لیزه آبشو داخل خالی کرده" نفر دوم اَه اَهی گفت. به دقیقه نکشید تا با داد ارضا شد و آبشو داخلم خالی کرد. اینکی دقیقا برعکس قبلی بود هرچی اون دیر انزال بود۱ این زود انزال بود برای همین برا خودم اسم گذاشتم روشون. اوی گذاشتم کمر سفت دومی هم گذاشتم خروس.
خروس از روم بلند شد و به دوستش گفت نمیخوای بکنی؟ دوستش گفت خوشم نمیاد خیلی کثیفه. تو برو من حالمو می کنم. درحالی که طاق باز رو تخت بودم به پهلو کنارم دراز کشید. این یکی لباس تنش بود. دستشو روم گذاشت و به آرومی با انگشت شروع به بازی کردن با لبهام کرد خیلی آروم و با حوصله این کار رو میکرد صورتش رو نزدیک صورتم آورد و شروع به خوردن لبهام کرد دهنش بدجوری بوی الکل میداد من تسلیم ارادهاش بودم و دهانم کاملاً در اختیارش بود. لبامو میمکید زبونشو میکرد داخل دهنم و زبونمو میکشید داخل دهنش. تقریباً خودشو کشیده بود روم و فشار زیادی روی لبهام میآورد طوری که لبهام کز کز میکرد بالاخره از روم بلند شد و فرصت داد تا نفسی تازه کنم منو از روی تخت بلند کرد و دو زانو روی زمین نشوند صدای درآوردن شلوارش رو یشنیدم سر منو با دستاش به جلو خم کرد تا صورتم به تخمهاش خورد و ازم خواست تا تخمهاشو لیس بزنم و کیرشو رو بکنم داخل دهنم کمی بوی عرق میداد ولی خواستههاشو کامل انجام میدادم حدود ۱۰ دقیقه که کامل در اون حالت قرار داشتیم دوباره منو بلند کرد و روی تخت خوابوند طوری که به صورت طاق باز بودم و سرمو آورد لب تخت و کمی از تخت آویزون کرد با دستش دهنمو باز کرد و کیرشو کرد داخل دهنم و شروع به تلمبه زدن کرد هرچند بار که تلمبه میزد تا آخر فشار میداد تا شروع به اوق زدن کنم بعد دوباره میکشید بیرون به تلمبه زدن ادامه میداد آب دهانم روی صورتم جاری شده بود و چشمبندم کاملاً خیس شده بود بالاخره بعد از کلی تقلا تا ته فرو کرد و شروع به ارضا شدن کرد همزمان هم میگفت همشو باید قورت بدی کل آب منیشو قورت دادم تا کیرشو کشید بیرون و شلوارش پوشید و از اتاق خارج شد. حالم خیلی بد شده بود عاروق میزدم بوی منی میومد تو دهنم. دلم میخواست بالا بیارم ولی نمیتونستم. هیچوقت تو ز۱ندگیم اینجوری احساس بی ارزشی نمیکردم انگار هر قسمت بدنم یه وسیلست برای لذت بردن دیگران…
صدای در اتاق بیدارم کرد نمیدونم کی خوابم برد و چقدر
مدت زیادی نگذشت که با صدای درب اتاق فهمیدم که قراره دوباره بهم تجاوز بشه. وقتی پایین پام و بالای سرم نشستن فهمیدم دونفرن. شروع به دستمالی کردن بدنم کردن و از اندامم تعریف میکردن. از صداشون معلوم بود جوون هستن. شاید بین ۳۰تا ۴۰ سال. لباساشونو درآوردن یکیشون گفت اول من میکنم. بازم پاهامو برد بالا و از جلو شروع به کردن کرد. از برخورد پاهام به بدنش فهمیدم جثه لاغر و بدن بدون مویی داشت. به دوستش گفت" تو کسش خیلی لیزه آبشو داخل خالی کرده" نفر دوم اَه اَهی گفت. به دقیقه نکشید تا با داد ارضا شد و آبشو داخلم خالی کرد. اینکی دقیقا برعکس قبلی بود هرچی اون دیر انزال بود۱ این زود انزال بود برای همین برا خودم اسم گذاشتم روشون. اوی گذاشتم کمر سفت دومی هم گذاشتم خروس.
خروس از روم بلند شد و به دوستش گفت نمیخوای بکنی؟ دوستش گفت خوشم نمیاد خیلی کثیفه. تو برو من حالمو می کنم. درحالی که طاق باز رو تخت بودم به پهلو کنارم دراز کشید. این یکی لباس تنش بود. دستشو روم گذاشت و به آرومی با انگشت شروع به بازی کردن با لبهام کرد خیلی آروم و با حوصله این کار رو میکرد صورتش رو نزدیک صورتم آورد و شروع به خوردن لبهام کرد دهنش بدجوری بوی الکل میداد من تسلیم ارادهاش بودم و دهانم کاملاً در اختیارش بود. لبامو میمکید زبونشو میکرد داخل دهنم و زبونمو میکشید داخل دهنش. تقریباً خودشو کشیده بود روم و فشار زیادی روی لبهام میآورد طوری که لبهام کز کز میکرد بالاخره از روم بلند شد و فرصت داد تا نفسی تازه کنم منو از روی تخت بلند کرد و دو زانو روی زمین نشوند صدای درآوردن شلوارش رو یشنیدم سر منو با دستاش به جلو خم کرد تا صورتم به تخمهاش خورد و ازم خواست تا تخمهاشو لیس بزنم و کیرشو رو بکنم داخل دهنم کمی بوی عرق میداد ولی خواستههاشو کامل انجام میدادم حدود ۱۰ دقیقه که کامل در اون حالت قرار داشتیم دوباره منو بلند کرد و روی تخت خوابوند طوری که به صورت طاق باز بودم و سرمو آورد لب تخت و کمی از تخت آویزون کرد با دستش دهنمو باز کرد و کیرشو کرد داخل دهنم و شروع به تلمبه زدن کرد هرچند بار که تلمبه میزد تا آخر فشار میداد تا شروع به اوق زدن کنم بعد دوباره میکشید بیرون به تلمبه زدن ادامه میداد آب دهانم روی صورتم جاری شده بود و چشمبندم کاملاً خیس شده بود بالاخره بعد از کلی تقلا تا ته فرو کرد و شروع به ارضا شدن کرد همزمان هم میگفت همشو باید قورت بدی کل آب منیشو قورت دادم تا کیرشو کشید بیرون و شلوارش پوشید و از اتاق خارج شد. حالم خیلی بد شده بود عاروق میزدم بوی منی میومد تو دهنم. دلم میخواست بالا بیارم ولی نمیتونستم. هیچوقت تو ز۱ندگیم اینجوری احساس بی ارزشی نمیکردم انگار هر قسمت بدنم یه وسیلست برای لذت بردن دیگران…
صدای در اتاق بیدارم کرد نمیدونم کی خوابم برد و چقدر
خوابیدم. حتی نمیدونستم چه موقع از شبانه روز هست. صدای نفس سنگین یک نفرو بالای سرم میشنیدم. بازومو گرفت و ناگهانی بلندم کرد. تعادلم کم بود برای همین بهش تکیه زدم. این جثه بزرگ و چاقی داشت و فهمیدم از قبلیا نیست. چونمو گرفت و سرمو آورد بالا. کمی نگاه کرد و گفت میخوام۱ص۱ ببرم بشورمت.
از فضای سرد و کف سنگی فهمیدم تو حمام هستم. درب بسته شد و منو کشوند سمت خودش. خودشم لخت شده بود روی چیزی نشسته بود و منو بین پاهاش نگه داشت. آبو باز کرد و با دوش دستی گرفت روی سر و بدنم و با دست شروع به شستن کرد. آب کمی سرد بود ناخودآگاه لرزیدم و به بدنش نزدیک تر شدم و دستمو به شونش تکیه دادم. اول موهامو با شامپو شست و بعد شروع به شستن بدنم کرد. به جای لیف با دست بدنمو میشست. بیشتر فشار آبو بین پاهام می گرفت. میخواست منی بقیه رو بشوره. دمای آبو بالا برده بود و حرکت انگشتای بزرگش لای شیارهای بدنم باعث شل شدنم شده بود. دلم می خواست شستنش ادامه داشته باشه. یک حوله بزرگ انداخت روی تنم و بعد از خشک کردن موهام بهم گفت چشماتو محکم ببند. چشم بندم رو عوض کرد و بقیه رطوبت موهامو با سشوار خشک کرد… وقتی ولم کرد از خستگی به پهلو روی تخت افتادم. کنارم نشست و کمی با موهام بازی میکرد. نمیدونم چرا دلم میخواست تو بغلش باشم ولی زیاد طول نکشید که حسمو عوض کرد. از جام بلندم کرد و منو روی تخت دولا کرد طوری که زانوم روی زمین بود. نوک انگشتاشو روی کونم میکشید و نوازشش میکرد. مقدار زیادی از یک اسپری رو مستقیم روی سوراخ کونم زد و به نوازش اطرافش ادامه داد. ناگهان یک ضربه محکم روی کونم زد طوری که از درد آی بلند گفتم. دوباره کمی نوازش کرد و ضربه دومو طرف دیگه کونم زد. دیگه هیچ حسی به جز درد و سوختن نداشتم. با صدای بلند گریه میکردمو ازش میخواستم بس کنه ولی همچنان به ضربه زدن ادامه میداد… روی سوراخ کونم کرم یا روغن مالید و شروع به مالوندن با انگشتش کرد. کم کم نوک انگشتشو به داخل میفرستاد و روغنو به داخل هدایت میکرد. خیلی به آرومی کارشو میکرد و درد زیادی روی سوراخم نبود شایدم سوزش روی کپل هام نمیزاشت درد سوراخمو حس کنم. سبابش کامل داخل کونم بود و حرکت می کرد. انگشتشو درآورد و دوباره دوتا محکم به کپل های کونم ضربه زد و اینبار شصتشو کرد داخل. خیلی با حوصله و آروم کار می کرد و من بیشتر از سورزش کونم درد کمر و پاهام اذیتم میکرد. شصت اون یکی دستشم وارد کار کرد و از دو طرف با انگشتاش سوراخمو می کشید. قدرت بدنی بالایی داشت و فشار زیادی روی کونم میاورد. بالاخره دست از کشیدن سوراخم برداشت و چند لحظه ولم کرد. پاهام خواب رفته بود. آروم گفتم میتونم بلند شم؟ تکونی خورد و اومد پشتم و اینبار انگشت سبابه و انگشت وسطش رو با هم گذاشت روی سوراخم و شروع به چرخوندن و فشار دادن کرد. حس درد تیر کشیدن روی سوراخم بود و ناخودآگاه از درد ناله میکردم. دوتا انگشتش کامل جا باز کرده بود و میچرخوند. دیگه واقعا خسته شده بودم. ملتمسانه ازش خواستم بذاره وضعیتمو عوض کنم. منو برد روی تخت و به پهلو خوابوند ولی اینبار از انگشت استفاده نکرد. سردی یک وسیله فلزی رو روی سوراخم حس کردم. فشار خیلی دردناکی می داد تا بالاخره رفت داخل و ناگهان قطرش کم شد و داخل کونم باقی موند. وقتی بیرون کشید احساسی شبیه خروج مدفوع داشتم و بدنم داشت میلرزید. نمیدونم چقدر زمان برد ولی برای من خیلی زیاد بود شاید یک ساعت داشت اون وسیله رو میکرد توی کونم و در میاورد. دیگه واقعا نه درد داشتم نه حس مدفوع. شئ فلزی کرد داخل و یک چیزی مثل طناب دور گردنم بست و بهم گفت باید چهار دست و پا روی زمین راه برم. با کشیدن طناب منو چهار دست و پا از اتاق خارج کرد و وارد اتاق اصلی کرد. انگار تعدادشون کم شده بود و فقط صدای حرف زدن پیرمرد و یکی از جوون ترا میومد. منو چهار دست و پا داشت دور اتاق میچرخوند و حرفای تحقیر آمیز میزد به بقیه پیشنهاد میداد یک لونه سگ براش درست کنیم اینو توش نگه داریم. بقیه هم میخندیدن و حرفای مشابه میزدن. حتی از جلوی یکیشون رد شدم محکم با لگد در کونم زد…
بالاخره مرد چاق ایستاد و همونجور که چهار دست و پا بودم وسیله رو از کونم درآورد کیر راست شدشو به راحتی از پشت کرد توی کونم و شروع به تلمبه زدن کرد. یک نفر اومد جلو و کیرشو کرد توی دهنم و همزمان از دو طرف تلمبه میزدن. به حالت طاق باز روی فرش خوابوندنم و مرد چاق پاهامو تا آخر بالا داد خودشو انداخت روم و چند تا تلمبه توی کونم میزد و دوباره چند تا توی کسم میزد و هی سوراخ رو عوض میکرد. بالاخره توی کونم ارضا شد و وزن لعنتی شو از روم برداشت. واقعا از زنده بودنم مایوس شده بودم و از زن بودن خودم متنفر بودم…
صدای پیرمرد اومد که گفت ببرش حموم از گردن پایین بشورش و یه چیزی بده بخوره شب پیش خودم میخوابه. م
از فضای سرد و کف سنگی فهمیدم تو حمام هستم. درب بسته شد و منو کشوند سمت خودش. خودشم لخت شده بود روی چیزی نشسته بود و منو بین پاهاش نگه داشت. آبو باز کرد و با دوش دستی گرفت روی سر و بدنم و با دست شروع به شستن کرد. آب کمی سرد بود ناخودآگاه لرزیدم و به بدنش نزدیک تر شدم و دستمو به شونش تکیه دادم. اول موهامو با شامپو شست و بعد شروع به شستن بدنم کرد. به جای لیف با دست بدنمو میشست. بیشتر فشار آبو بین پاهام می گرفت. میخواست منی بقیه رو بشوره. دمای آبو بالا برده بود و حرکت انگشتای بزرگش لای شیارهای بدنم باعث شل شدنم شده بود. دلم می خواست شستنش ادامه داشته باشه. یک حوله بزرگ انداخت روی تنم و بعد از خشک کردن موهام بهم گفت چشماتو محکم ببند. چشم بندم رو عوض کرد و بقیه رطوبت موهامو با سشوار خشک کرد… وقتی ولم کرد از خستگی به پهلو روی تخت افتادم. کنارم نشست و کمی با موهام بازی میکرد. نمیدونم چرا دلم میخواست تو بغلش باشم ولی زیاد طول نکشید که حسمو عوض کرد. از جام بلندم کرد و منو روی تخت دولا کرد طوری که زانوم روی زمین بود. نوک انگشتاشو روی کونم میکشید و نوازشش میکرد. مقدار زیادی از یک اسپری رو مستقیم روی سوراخ کونم زد و به نوازش اطرافش ادامه داد. ناگهان یک ضربه محکم روی کونم زد طوری که از درد آی بلند گفتم. دوباره کمی نوازش کرد و ضربه دومو طرف دیگه کونم زد. دیگه هیچ حسی به جز درد و سوختن نداشتم. با صدای بلند گریه میکردمو ازش میخواستم بس کنه ولی همچنان به ضربه زدن ادامه میداد… روی سوراخ کونم کرم یا روغن مالید و شروع به مالوندن با انگشتش کرد. کم کم نوک انگشتشو به داخل میفرستاد و روغنو به داخل هدایت میکرد. خیلی به آرومی کارشو میکرد و درد زیادی روی سوراخم نبود شایدم سوزش روی کپل هام نمیزاشت درد سوراخمو حس کنم. سبابش کامل داخل کونم بود و حرکت می کرد. انگشتشو درآورد و دوباره دوتا محکم به کپل های کونم ضربه زد و اینبار شصتشو کرد داخل. خیلی با حوصله و آروم کار می کرد و من بیشتر از سورزش کونم درد کمر و پاهام اذیتم میکرد. شصت اون یکی دستشم وارد کار کرد و از دو طرف با انگشتاش سوراخمو می کشید. قدرت بدنی بالایی داشت و فشار زیادی روی کونم میاورد. بالاخره دست از کشیدن سوراخم برداشت و چند لحظه ولم کرد. پاهام خواب رفته بود. آروم گفتم میتونم بلند شم؟ تکونی خورد و اومد پشتم و اینبار انگشت سبابه و انگشت وسطش رو با هم گذاشت روی سوراخم و شروع به چرخوندن و فشار دادن کرد. حس درد تیر کشیدن روی سوراخم بود و ناخودآگاه از درد ناله میکردم. دوتا انگشتش کامل جا باز کرده بود و میچرخوند. دیگه واقعا خسته شده بودم. ملتمسانه ازش خواستم بذاره وضعیتمو عوض کنم. منو برد روی تخت و به پهلو خوابوند ولی اینبار از انگشت استفاده نکرد. سردی یک وسیله فلزی رو روی سوراخم حس کردم. فشار خیلی دردناکی می داد تا بالاخره رفت داخل و ناگهان قطرش کم شد و داخل کونم باقی موند. وقتی بیرون کشید احساسی شبیه خروج مدفوع داشتم و بدنم داشت میلرزید. نمیدونم چقدر زمان برد ولی برای من خیلی زیاد بود شاید یک ساعت داشت اون وسیله رو میکرد توی کونم و در میاورد. دیگه واقعا نه درد داشتم نه حس مدفوع. شئ فلزی کرد داخل و یک چیزی مثل طناب دور گردنم بست و بهم گفت باید چهار دست و پا روی زمین راه برم. با کشیدن طناب منو چهار دست و پا از اتاق خارج کرد و وارد اتاق اصلی کرد. انگار تعدادشون کم شده بود و فقط صدای حرف زدن پیرمرد و یکی از جوون ترا میومد. منو چهار دست و پا داشت دور اتاق میچرخوند و حرفای تحقیر آمیز میزد به بقیه پیشنهاد میداد یک لونه سگ براش درست کنیم اینو توش نگه داریم. بقیه هم میخندیدن و حرفای مشابه میزدن. حتی از جلوی یکیشون رد شدم محکم با لگد در کونم زد…
بالاخره مرد چاق ایستاد و همونجور که چهار دست و پا بودم وسیله رو از کونم درآورد کیر راست شدشو به راحتی از پشت کرد توی کونم و شروع به تلمبه زدن کرد. یک نفر اومد جلو و کیرشو کرد توی دهنم و همزمان از دو طرف تلمبه میزدن. به حالت طاق باز روی فرش خوابوندنم و مرد چاق پاهامو تا آخر بالا داد خودشو انداخت روم و چند تا تلمبه توی کونم میزد و دوباره چند تا توی کسم میزد و هی سوراخ رو عوض میکرد. بالاخره توی کونم ارضا شد و وزن لعنتی شو از روم برداشت. واقعا از زنده بودنم مایوس شده بودم و از زن بودن خودم متنفر بودم…
صدای پیرمرد اومد که گفت ببرش حموم از گردن پایین بشورش و یه چیزی بده بخوره شب پیش خودم میخوابه. م
رد جوون بدن لمس و بدون روحمو برد حمام و بیشتر از شستن عین حیوون باهام ور میرفت و جاهای مختلف مو میچلوند و میمالوند تا اینکه اونم خودشو تو کسم ارضا کرد.
غذامو داد و بدن بی جونمو انداخت روی تخت. به محض اینکه روی تخت افتادم خوابم برد و چند لحظه از لمس بدنمو و بوی سیگار پیرمرد بیدار شدم ولی از شدت خواب دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی بیدار شدم کامل توی بغلی پیر مرد بودم و خر و پف ضعیفی میکرد… سوراخ کونم شدیدا تیر میکشید و بازم بوی بد دهان. ولی تکون نخوردم تا بیدار بشه.
بین پنج تا شش نفر مختلف طی دو روز بعد با من سکس کردن و هر فانتزی که دوست داشتن روی بدنم پیاده کردن. کونم در انحصار مرد چاق بود. بعضیاشون انگار تا اسپرمشون وارد معدم نمیشد لذتشون تکمیل نمیشد. چلوندن سینه هامو دوست داشت. یکیشون گاز گرفتن و نیشگون گرفتن رون هامو دوست داشت. منم انواع درد و سوزش و خستگی سهم بدن بی اختیارم بود…
از ماشین پیادم کرد و گفت آروم تا پنجاه میشمری بعد میتونی چشم بند و برمیداری. تا پنجاه شمردم و چشم بند و برداشتم کنی زمان برد تا تاری دیدم از بین بره. گوشیمو که برام گذاشتن رو روشن کردم و موقعیتمو توی یک منطقه صنعتی پیدا کردم و با اسنپ رفتم خونه.
وقتی در آغوش مادرم گریه می کردم اولین حس خوبمو بعد این اتفاق تجربه کردم. اجازه ندادم شکایت کنن و نزاشتم کسی بدنمو ببینه. الان که ۴سال گذشته همه چیزم به روال برگشته. بعضی وقتا توی خواب میان سراغمو باهام سکس میکنن و جالبش برام اینه که هروقت خواب مرد چاقو دیدم با شورت خیس از خواب پریدم…
نوشته: دانای کل
غذامو داد و بدن بی جونمو انداخت روی تخت. به محض اینکه روی تخت افتادم خوابم برد و چند لحظه از لمس بدنمو و بوی سیگار پیرمرد بیدار شدم ولی از شدت خواب دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی بیدار شدم کامل توی بغلی پیر مرد بودم و خر و پف ضعیفی میکرد… سوراخ کونم شدیدا تیر میکشید و بازم بوی بد دهان. ولی تکون نخوردم تا بیدار بشه.
بین پنج تا شش نفر مختلف طی دو روز بعد با من سکس کردن و هر فانتزی که دوست داشتن روی بدنم پیاده کردن. کونم در انحصار مرد چاق بود. بعضیاشون انگار تا اسپرمشون وارد معدم نمیشد لذتشون تکمیل نمیشد. چلوندن سینه هامو دوست داشت. یکیشون گاز گرفتن و نیشگون گرفتن رون هامو دوست داشت. منم انواع درد و سوزش و خستگی سهم بدن بی اختیارم بود…
از ماشین پیادم کرد و گفت آروم تا پنجاه میشمری بعد میتونی چشم بند و برمیداری. تا پنجاه شمردم و چشم بند و برداشتم کنی زمان برد تا تاری دیدم از بین بره. گوشیمو که برام گذاشتن رو روشن کردم و موقعیتمو توی یک منطقه صنعتی پیدا کردم و با اسنپ رفتم خونه.
وقتی در آغوش مادرم گریه می کردم اولین حس خوبمو بعد این اتفاق تجربه کردم. اجازه ندادم شکایت کنن و نزاشتم کسی بدنمو ببینه. الان که ۴سال گذشته همه چیزم به روال برگشته. بعضی وقتا توی خواب میان سراغمو باهام سکس میکنن و جالبش برام اینه که هروقت خواب مرد چاقو دیدم با شورت خیس از خواب پریدم…
نوشته: دانای کل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لذت دلچسب بعد کنکور (۲)
#سکس_خشن #اولین_سکس #لز
...قسمت قبل
از اون روز دلچسب و خاطره انگیز یک هفته ای گذشت . شوخی های من و نگار بیشتر شده بود حس صمیمیت زیادی بهش داشتم نتایج کنکور صبح زود اومد با کلی استرس من و برادر و مامانم پشت لپ تاپ بودیم اون صفحه لامصب هی ارور میداد باز نمیشد سایت شلوغ بود لرزش دستام امونم رو بریده بود بالاخره صفحه باز شد پزشکی اصفهان قبول شده بودم اشک شوق توی چشمام حلقه زد از ته دل خوشحال بودم زحمتام نتیجه دادن مامان بغلم کرد برادرم خوشحال و خندان بود خلاصه که همه چی بر وفق مرادم بود . فردا باشگاه داشتم با احساس خوشایند قبولی کنکورم رفتم سالن به دوستام نتیجه رو اعلام کردم همه تبریک گفتن انقدر مسخره بازی در اوردیم که نگار و طناز اومدن . نگار گفت چتونه باز دور ملیکا رو گرفتین بچه ها تعریف کردن که چی شده . نگار گفت به به دکتر شدنت مبارک مشخص بود از اون خرخونایی طناز گفت تهران قبول شدی یا جای دیگه گفتم نه اصفهان قبول شدم طناز گفت عههه یعنی دیگه نمیبینمت زیر چشمی نگار رو میدیدم دلم تنگ میشد براش عاشقش نبودم ولی کنارش حس خوبی داشتم نگار گفت حالا برید تمرین بچه ها کم کم ازم دور شدن من و نگار موندیم اروم نزدیکش رفتم و گفتم من دلم برات تنگ میشه . بغلم کرد و گفت قرار نیست بری حاجی حاجی مکه اخرش ور دل خودمی . حس ناراحتی داشتم شاید وابستش شده بودم نمیدونم . اون روز زیادی تمرین کردیم مچ دستام درد میکرد خسته رسیدم خونه مامان داشت به همه فامیل زنگ میزد خبر قبولی رو میداد چشماش میخندیدن یکی از دلایلی ک تجربی انتخاب کردم رضایت مامان بود . رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم پریدم تو حموم نیم ساعته اومدم دراز کشیدم روی تخت صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد پیام از نگار بود ک گفته بود جمعه خونم دعوتی جواب دادم ب چه مناسبتی جواب داد در خونم همیشه ب روت بازه مناسبت نمیخواد تو ذهنم یاد اعمال شب جمعه ای افتادم نکنه دوباره بخواد … اه ملیکا انقدر اسگل نباش معلومه ک میخواد مگر نه چ لزومی داره دعوتت کنه . خودمم دوست داشتم برم حتی اگه بخواد رابطه برقرار کنه .سر درگم داشتم ب پیامش نگاه میکردم ک دوباره پیام داد تولدمه دوست دارم توی تولدم حضور داشته باشی . نوشتم باشه حتما میام من تو فکر چیا ک نبودم طفلی اصلا منظوری نداشت . حالا کادو چی بگیرم عطر که جدایی میاره پس نمیگیرم داشتم فکر میکردم چی بخرم ک دوست داشته باشه تصمیم گرفتم هندزفری بلوتوثی بیسیم بگیرم . برای خودمم ی لباس دکلته قرمز که حریرهای مشکی روش داشت با کفش پاشنه بلند مشکی مامانم میگفت انگار میخوای بری عروسی . دوست داشتم زیبا و خوش لباس به نظرش بیام اندامم رو ببینه دوست داشتم با دیدنم تحریک بشه . بالاخره جمعه شد کادو رو آماده کردم یدونه باکس خوشگل انتخاب کردم روی باکس هم نوشتم از طرف ملیکا زیاد اهل آرایش غلیظ نبودم ب دلم نمینشست ی رژ قرمز زدم با یکم خط چشم و ریمل مانتو بلند پوشیدم اسنپ گرفتم ب در آپارتمان ک رسیدم صدای قلبم رو میشنیدم زنگ واحدشو زدم در رو باز کرد سوار آسانسور شدم . توی آسانسور خودمو چک کردم ب واحد پنجم ک رسید دستام یخ کردن حالت های عجیبی داشتم تمام خاطرات اون روز توی خونش تو ذهنم تداعی میشدن . ب اینه آسانسور نگاه کردم برآمدگی سینه هام یکم مشخص بود تحریک شده بودم چرا باید در مقابل این ادم نیاز جنسیم انقدر زیاد باشه در اسانسور رو باز کردم ک با نگار مواجه شدم انگار منتظرم بود پلک نمیزد اومد نزدیکم خم شد رو صورتم کنار گوشم گفت عجب لعبتی . از بالا نگاهم میکرد گفت چ مهمون باکلاسی خوش اومدی . با خنده ملیح گفتم تولدت مبارک . در خونه رو باز کرد گفت تو بهم بگی مبارکه قطعا مبارکه اروم وارد خونه شدم مهموناش اکثرا همسن خود نگار بودن تنها کسی رو ک میشناختم طناز بود . اومد پیشم و مانتوم رو گرفت و گفت جووون خوشگل شدی ن خیلی داف شدی خندیدم با بقیه احوال پرسی کردم یجوری خاصی نگام میکردن مثل طعمه معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم روی یکی از مبل های دونفره نشستم ک نگار اومد کنارم دستشو انداخت پشت شونم و منو ب خودش نزدیکتر کرد . یکی از خانوم های مبل روبه رویی گفت نگار خبریه بالاخره دوست دختر انتخاب کردی . دوست دختر با من بود یعنی من الان دوست دختر نگارم نگار جواب داد نه الهام دوست دخترم نیست دختر کوچولومه الهام خندید و گفت چ فرقی داره مهم اعمالیه ک روش انجام میدی .حس بدی گرفتم الهام ی جوری نگام میکرد انگار لخت و برهنه جلوش وایسادم از لباسی ک پوشیدم پشیمون شدم ک نگار کنار گوشم گفت به حرفاش اهمیت نده عادتشه اینجور حرف زدن . طناز برام شربت اورد ک گفت مخ همه زنا رو زدی همه میخوانت. یعنی همه لزبین بودن چرا باید از من خوششون بیاد سوال ذهنم رو از طناز پرسیدم طناز گفت آره بابا همه اینجا لزبینن پس خودشم این گرایشو داره سنگینی نگاه الهام داشت اذیتم میکرد ک ب
#سکس_خشن #اولین_سکس #لز
...قسمت قبل
از اون روز دلچسب و خاطره انگیز یک هفته ای گذشت . شوخی های من و نگار بیشتر شده بود حس صمیمیت زیادی بهش داشتم نتایج کنکور صبح زود اومد با کلی استرس من و برادر و مامانم پشت لپ تاپ بودیم اون صفحه لامصب هی ارور میداد باز نمیشد سایت شلوغ بود لرزش دستام امونم رو بریده بود بالاخره صفحه باز شد پزشکی اصفهان قبول شده بودم اشک شوق توی چشمام حلقه زد از ته دل خوشحال بودم زحمتام نتیجه دادن مامان بغلم کرد برادرم خوشحال و خندان بود خلاصه که همه چی بر وفق مرادم بود . فردا باشگاه داشتم با احساس خوشایند قبولی کنکورم رفتم سالن به دوستام نتیجه رو اعلام کردم همه تبریک گفتن انقدر مسخره بازی در اوردیم که نگار و طناز اومدن . نگار گفت چتونه باز دور ملیکا رو گرفتین بچه ها تعریف کردن که چی شده . نگار گفت به به دکتر شدنت مبارک مشخص بود از اون خرخونایی طناز گفت تهران قبول شدی یا جای دیگه گفتم نه اصفهان قبول شدم طناز گفت عههه یعنی دیگه نمیبینمت زیر چشمی نگار رو میدیدم دلم تنگ میشد براش عاشقش نبودم ولی کنارش حس خوبی داشتم نگار گفت حالا برید تمرین بچه ها کم کم ازم دور شدن من و نگار موندیم اروم نزدیکش رفتم و گفتم من دلم برات تنگ میشه . بغلم کرد و گفت قرار نیست بری حاجی حاجی مکه اخرش ور دل خودمی . حس ناراحتی داشتم شاید وابستش شده بودم نمیدونم . اون روز زیادی تمرین کردیم مچ دستام درد میکرد خسته رسیدم خونه مامان داشت به همه فامیل زنگ میزد خبر قبولی رو میداد چشماش میخندیدن یکی از دلایلی ک تجربی انتخاب کردم رضایت مامان بود . رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم پریدم تو حموم نیم ساعته اومدم دراز کشیدم روی تخت صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد پیام از نگار بود ک گفته بود جمعه خونم دعوتی جواب دادم ب چه مناسبتی جواب داد در خونم همیشه ب روت بازه مناسبت نمیخواد تو ذهنم یاد اعمال شب جمعه ای افتادم نکنه دوباره بخواد … اه ملیکا انقدر اسگل نباش معلومه ک میخواد مگر نه چ لزومی داره دعوتت کنه . خودمم دوست داشتم برم حتی اگه بخواد رابطه برقرار کنه .سر درگم داشتم ب پیامش نگاه میکردم ک دوباره پیام داد تولدمه دوست دارم توی تولدم حضور داشته باشی . نوشتم باشه حتما میام من تو فکر چیا ک نبودم طفلی اصلا منظوری نداشت . حالا کادو چی بگیرم عطر که جدایی میاره پس نمیگیرم داشتم فکر میکردم چی بخرم ک دوست داشته باشه تصمیم گرفتم هندزفری بلوتوثی بیسیم بگیرم . برای خودمم ی لباس دکلته قرمز که حریرهای مشکی روش داشت با کفش پاشنه بلند مشکی مامانم میگفت انگار میخوای بری عروسی . دوست داشتم زیبا و خوش لباس به نظرش بیام اندامم رو ببینه دوست داشتم با دیدنم تحریک بشه . بالاخره جمعه شد کادو رو آماده کردم یدونه باکس خوشگل انتخاب کردم روی باکس هم نوشتم از طرف ملیکا زیاد اهل آرایش غلیظ نبودم ب دلم نمینشست ی رژ قرمز زدم با یکم خط چشم و ریمل مانتو بلند پوشیدم اسنپ گرفتم ب در آپارتمان ک رسیدم صدای قلبم رو میشنیدم زنگ واحدشو زدم در رو باز کرد سوار آسانسور شدم . توی آسانسور خودمو چک کردم ب واحد پنجم ک رسید دستام یخ کردن حالت های عجیبی داشتم تمام خاطرات اون روز توی خونش تو ذهنم تداعی میشدن . ب اینه آسانسور نگاه کردم برآمدگی سینه هام یکم مشخص بود تحریک شده بودم چرا باید در مقابل این ادم نیاز جنسیم انقدر زیاد باشه در اسانسور رو باز کردم ک با نگار مواجه شدم انگار منتظرم بود پلک نمیزد اومد نزدیکم خم شد رو صورتم کنار گوشم گفت عجب لعبتی . از بالا نگاهم میکرد گفت چ مهمون باکلاسی خوش اومدی . با خنده ملیح گفتم تولدت مبارک . در خونه رو باز کرد گفت تو بهم بگی مبارکه قطعا مبارکه اروم وارد خونه شدم مهموناش اکثرا همسن خود نگار بودن تنها کسی رو ک میشناختم طناز بود . اومد پیشم و مانتوم رو گرفت و گفت جووون خوشگل شدی ن خیلی داف شدی خندیدم با بقیه احوال پرسی کردم یجوری خاصی نگام میکردن مثل طعمه معنی نگاهشون رو نمیفهمیدم روی یکی از مبل های دونفره نشستم ک نگار اومد کنارم دستشو انداخت پشت شونم و منو ب خودش نزدیکتر کرد . یکی از خانوم های مبل روبه رویی گفت نگار خبریه بالاخره دوست دختر انتخاب کردی . دوست دختر با من بود یعنی من الان دوست دختر نگارم نگار جواب داد نه الهام دوست دخترم نیست دختر کوچولومه الهام خندید و گفت چ فرقی داره مهم اعمالیه ک روش انجام میدی .حس بدی گرفتم الهام ی جوری نگام میکرد انگار لخت و برهنه جلوش وایسادم از لباسی ک پوشیدم پشیمون شدم ک نگار کنار گوشم گفت به حرفاش اهمیت نده عادتشه اینجور حرف زدن . طناز برام شربت اورد ک گفت مخ همه زنا رو زدی همه میخوانت. یعنی همه لزبین بودن چرا باید از من خوششون بیاد سوال ذهنم رو از طناز پرسیدم طناز گفت آره بابا همه اینجا لزبینن پس خودشم این گرایشو داره سنگینی نگاه الهام داشت اذیتم میکرد ک ب
لند شدم رفتم سمت آشپزخونه لیوانم رو گذاشتم روی سینک وقتی برگشتم الهام دقیقا پشت سرم وایساده بود . گفتم چیزی میخواین در کمال تعجب گفت اره خودتو گفتم من ک فروشی نیستم اومد نزدیکتر و گفت هر کسی یه قیمتی داره قیمت تو چنده . از حرف زدنش خوشم نمیومد نگار هم ک معلوم نبود داره چیکار میکنه . الهام گفت من بهتر از نگار میتونم راضیت کنم الهام ی زن تقریبا 33 34 ساله ک گیر داده بود ب من گفتم ن ممنون نیازی نیست
نگار لامصب بالاخره ب اشپزخونه اومد و گفت الهام باز تو شروع کردی داری چی بهش میگی ک اخماش تو همه اروم سمت نگار رفتم پشت نگار پناه گرفتم احساس امنیت در مقابل الهام نمیکردم . الهام با دیدن این حرکتم پوزخندی زد و گفت تو میدونی از همچین دخترایی خوشم میاد فقط اینا نمیتونن آدمو حشری کنن . نگار خندید و گفت اینطور جلوش حرف نزن بچه کپ میکنه و حقیقتش وارد فاز جدیدی از زندگیم شده بودم این حرفا زیادی برای من جدید بودن هضمشون تایم میخواست . نگار برگشت سمتم گفت برو بشین میخوام کیک رو ببرم رفتم همون جای قبلیم طناز کیک رو با رقص آورد نگار هم با لبخند پخت کیک وایساد ب من اشاره کرد برم پیشش ک عکس بگیریم کنارش وایسادم الهام هم اومد کنار من نگار دستش رو دور کمرم حلقه کرد الهام هم دستاشو قفل کرد تو دستام انتظار هیچکدوم از حرکات الهام رو نداشتم عکس گرفتیم نگار کیک رو برید کادو هارو همه باز کرد از همه تشکر کرد ب کادو الهام ک رسید گفت وای بحالت چیز منحرفی آورده باشی همه خندیدن و کادو الهام رو ک باز کردی دیلدو کمری بنفش رنگ بود باورم نمیشد هم خندم گرفته هم خجالت میکشیدم . نگار گفت کادو قحط بود ک اینو اوردی الهام گفت کادو باید خاص باشه انشالله ک بزودی زود ازش استفاده کنی و ب من چشمکی زد بچه ها همه میخندیدن نگار هم خودش خندش گرفته بود ساعت حدود 11 شب بود ک بچه ها تصمیم گرفتن که برن منم میخواستم ب داداشم زنگ بزنم ک نگار گفت بمون هنوز سر شبه گفتم ن به مامان گفتم 11 میام خونه انقدر نگار اصرار کرد ک گفتم باشه نیم ساعت دیگه میمونم .داشتم ب مامانم پیام میدادم ک یکم دیر میام
ک الهام اومد روی مبل تکی نشست گفت کارمون از نیم ساعت بیشتر طول میکشه . نگار گفت الهام نترسونش الان فکر میکنه میخوایم چیکار کنیم . احساس ترس میکردم چرا اینطور صحبت میکنن سمت نگار رفتمو گفتم حس خوبی ندارم میخوام برم خونمون نگار خندید و گفت فنچ کوچولو باید هفته پیش رو برام جبران کنی . گفتم جبران کنم چیو جبران کنم گفت من از دخترای دروغگو خوشم نمیاد پس کی بود ک دلش میخواست براش بخورم کی بود ک میگفت لمسم کن گفتم چه ربطی داره این موضوعات ک جبران کردنی نیستن واقعا دیگه دوست ندارم کنارت باشم میخواستم سمت کیفم برم ک از پشت گرفتم گفت نچ نچ شاید بتونی از دست من در بری ولی از دست الهام امکان نداره دندون برات تیز کرده واقعا نمیخوای قبل از رفتن ب دانشگاهت ی تری سام بزنیم گفتم چی داری میگی برای خودت دستت رو از دورم باز کن وگرنه داد میزنم خندید و گفت ملیکا میدونم توام لذت میبری چرا نمیذاری مثل دفعه قبل بهت لذت بدم گفتم با این حرکاتت دیگ لذت نمیبرم الهام بای لیوان مشروب دستش اومد سمتمون گفت آهو گریزپا شدی دستشو گذاشت روی لبام و گفت ب نظر خوشمزه میان خودشو انداخت روی مبل اشاره کرد ب پاش گفت بیا بشین بغلم ببین چقدر برات داغم نگار از پشت سر هلم داد سمت مبل الهام مچ دستم رو گرفت و با اون یکی دستش کمرمو سمت خودش کشید . نشستم تو بغلش سرمو پایین انداختم از این وضعیت خجالت میکشیدم الهام دستشو گذاشت زیر چونم گفت چرا انقدر تو نابی نگار از توی اتاق داد زد و گفت وقتی تحریک میشه ناب تر هم میشه بعد خودش هم خندید الهام گفت نترس بهمون خوش میگذره قول میدم ی روز خودت بیای ب همون درخواست بدی گفتم اون روز هیچ وقت نمیاد و خواستم از روی پاش بلند شم ک محکم کمرمو گرفت و گفت چموش نباش ملیکا من خیلی خوب بلدم با آدمای چموش رفتار کنم مطمئنم تو دوست نداری
اروم دستشو دور یکی از سینه هام حلقه کرد یکم فشارشون داد سرشو به گردنم نزدیک کرد و سیب گلوم رو بوسید . بلد بود چطوری با آدم بازی کنه داشتم تحریک میشدم بدنم برخلاف خواستم عمل میکرد . دستاشو گذاشت زیر باسنم یکم بالاتر آوردم و لباشو گذاشت رو لبام محکم میبوسید صدای بوسیدنش ممنوعم رو خیس میکرد . نگار اومد پشت سرم از پشت شونم و بوس کرد زیپ لباسم رو آروم کشید پایین الهام لبام رو مک میزد حق هیچ مخالفتی رو بهم نمیداد .
لباس تا روی کمرم پایین افتاد سینه هام مشخص بود چون خود لباس کاپ داشت نیازی ب پوشیدن سوتین نبود . دستامو جلوی سینه هام گرفتم ک با لبخند الهام مواجهه شدم . الهام لبشو گذاشت بالای سینو هام ناخودآگاه گفتم اخ نگار اومد کنار الهام نشست با دستاش کمرم و شکمم رو لمس میکرد و دستشو سمت پایین تنم میب
نگار لامصب بالاخره ب اشپزخونه اومد و گفت الهام باز تو شروع کردی داری چی بهش میگی ک اخماش تو همه اروم سمت نگار رفتم پشت نگار پناه گرفتم احساس امنیت در مقابل الهام نمیکردم . الهام با دیدن این حرکتم پوزخندی زد و گفت تو میدونی از همچین دخترایی خوشم میاد فقط اینا نمیتونن آدمو حشری کنن . نگار خندید و گفت اینطور جلوش حرف نزن بچه کپ میکنه و حقیقتش وارد فاز جدیدی از زندگیم شده بودم این حرفا زیادی برای من جدید بودن هضمشون تایم میخواست . نگار برگشت سمتم گفت برو بشین میخوام کیک رو ببرم رفتم همون جای قبلیم طناز کیک رو با رقص آورد نگار هم با لبخند پخت کیک وایساد ب من اشاره کرد برم پیشش ک عکس بگیریم کنارش وایسادم الهام هم اومد کنار من نگار دستش رو دور کمرم حلقه کرد الهام هم دستاشو قفل کرد تو دستام انتظار هیچکدوم از حرکات الهام رو نداشتم عکس گرفتیم نگار کیک رو برید کادو هارو همه باز کرد از همه تشکر کرد ب کادو الهام ک رسید گفت وای بحالت چیز منحرفی آورده باشی همه خندیدن و کادو الهام رو ک باز کردی دیلدو کمری بنفش رنگ بود باورم نمیشد هم خندم گرفته هم خجالت میکشیدم . نگار گفت کادو قحط بود ک اینو اوردی الهام گفت کادو باید خاص باشه انشالله ک بزودی زود ازش استفاده کنی و ب من چشمکی زد بچه ها همه میخندیدن نگار هم خودش خندش گرفته بود ساعت حدود 11 شب بود ک بچه ها تصمیم گرفتن که برن منم میخواستم ب داداشم زنگ بزنم ک نگار گفت بمون هنوز سر شبه گفتم ن به مامان گفتم 11 میام خونه انقدر نگار اصرار کرد ک گفتم باشه نیم ساعت دیگه میمونم .داشتم ب مامانم پیام میدادم ک یکم دیر میام
ک الهام اومد روی مبل تکی نشست گفت کارمون از نیم ساعت بیشتر طول میکشه . نگار گفت الهام نترسونش الان فکر میکنه میخوایم چیکار کنیم . احساس ترس میکردم چرا اینطور صحبت میکنن سمت نگار رفتمو گفتم حس خوبی ندارم میخوام برم خونمون نگار خندید و گفت فنچ کوچولو باید هفته پیش رو برام جبران کنی . گفتم جبران کنم چیو جبران کنم گفت من از دخترای دروغگو خوشم نمیاد پس کی بود ک دلش میخواست براش بخورم کی بود ک میگفت لمسم کن گفتم چه ربطی داره این موضوعات ک جبران کردنی نیستن واقعا دیگه دوست ندارم کنارت باشم میخواستم سمت کیفم برم ک از پشت گرفتم گفت نچ نچ شاید بتونی از دست من در بری ولی از دست الهام امکان نداره دندون برات تیز کرده واقعا نمیخوای قبل از رفتن ب دانشگاهت ی تری سام بزنیم گفتم چی داری میگی برای خودت دستت رو از دورم باز کن وگرنه داد میزنم خندید و گفت ملیکا میدونم توام لذت میبری چرا نمیذاری مثل دفعه قبل بهت لذت بدم گفتم با این حرکاتت دیگ لذت نمیبرم الهام بای لیوان مشروب دستش اومد سمتمون گفت آهو گریزپا شدی دستشو گذاشت روی لبام و گفت ب نظر خوشمزه میان خودشو انداخت روی مبل اشاره کرد ب پاش گفت بیا بشین بغلم ببین چقدر برات داغم نگار از پشت سر هلم داد سمت مبل الهام مچ دستم رو گرفت و با اون یکی دستش کمرمو سمت خودش کشید . نشستم تو بغلش سرمو پایین انداختم از این وضعیت خجالت میکشیدم الهام دستشو گذاشت زیر چونم گفت چرا انقدر تو نابی نگار از توی اتاق داد زد و گفت وقتی تحریک میشه ناب تر هم میشه بعد خودش هم خندید الهام گفت نترس بهمون خوش میگذره قول میدم ی روز خودت بیای ب همون درخواست بدی گفتم اون روز هیچ وقت نمیاد و خواستم از روی پاش بلند شم ک محکم کمرمو گرفت و گفت چموش نباش ملیکا من خیلی خوب بلدم با آدمای چموش رفتار کنم مطمئنم تو دوست نداری
اروم دستشو دور یکی از سینه هام حلقه کرد یکم فشارشون داد سرشو به گردنم نزدیک کرد و سیب گلوم رو بوسید . بلد بود چطوری با آدم بازی کنه داشتم تحریک میشدم بدنم برخلاف خواستم عمل میکرد . دستاشو گذاشت زیر باسنم یکم بالاتر آوردم و لباشو گذاشت رو لبام محکم میبوسید صدای بوسیدنش ممنوعم رو خیس میکرد . نگار اومد پشت سرم از پشت شونم و بوس کرد زیپ لباسم رو آروم کشید پایین الهام لبام رو مک میزد حق هیچ مخالفتی رو بهم نمیداد .
لباس تا روی کمرم پایین افتاد سینه هام مشخص بود چون خود لباس کاپ داشت نیازی ب پوشیدن سوتین نبود . دستامو جلوی سینه هام گرفتم ک با لبخند الهام مواجهه شدم . الهام لبشو گذاشت بالای سینو هام ناخودآگاه گفتم اخ نگار اومد کنار الهام نشست با دستاش کمرم و شکمم رو لمس میکرد و دستشو سمت پایین تنم میب
رد . الهام دستشو گذاشت رو دستم و دستم رو از روی سینه هام برداشت . ب سینه هام نگاه میکرد و گفت حیف نیست فقط نگار از این هلو ها فیض ببره نگار دستامو گرفت و الهام شروع کرد ب خوردن سینه هام اه و نالم دیگ دست خودم نبود . الهام از نوک سینه هام گاز میگرفت لیس میزد میک میزد . چشمای الهام قرمز شده بود خواسته های زیادی داشت . نگار بلندم کرد ک لباس کامل افتاد پایین شورت توری سفید صورتی پوشیده بودم . الهام با دیدنم چشماش برق زد
برق رضایت توی چشمای دوتاشون بود . نگار منو سمت خودش برگردوند و لبامو ب دندون گرفت و الهام از پشت با کونم بازی میکرد بهش اسپنک میزد . نمیشمردم چند تا ولی حس میکنم کونم قرمز قرمز شده بود . الهام با انگشتاش بدنم رو فتح میکرد با سوراخ کونم بازی میکرد نگار خمم کرد که الهام زبونش رو از پشت ب سوراخم زد . شروع ب اه و ناله کردم تکون میخوردم ک الهام با دستاش بدنم رو محکم گرفت . نگار منو رو دستاش بلند کرد و برد روی تخت آروم گذاشتم روی تخت و خودش با الهام شروع ب لب بازی کردن لبای همو با صدا میبوسیدن . با دستام سینه هام رو لمس میکردم ک الهام اومد نشست رو صورتم و گفت بخور برام ک خیلی حشریمون کردی . زبونم رو روی کصش کشیدم ک نگار پامو باز کرد و شروع کرد ب خوردن کصم لذت زیادی توی خونم جریان پیدا کرد و کس الهام رو لیسیدم مک زدم اه نالش دست خودش نبود . با دستام ک.صش رو لمس میکردم انقدر کوصش رو خوردم ک شروع ب لرزیدن کرد و از روی صورتم کنار رفت و با دستاش خودش رو مالوند و ارضا شد . نگار بلندم کرد ک سینه هاش رو بخورم و سرمو سمت کصش برد و ب کصش مک زدم زبونم رو روش کشیدم ک نگار ی چیزی رو از کنار تخت آورد .
سرمو بالا اوردم دیلدو مشکی کمری بزرگی بود ب نگار نگاه کردمو گفتم نگار نه نمیخوام با دیلدو حرفمو قطع کرد و گفت ششش لذته خالصه ملیکا اروم میکنم . خودمو کشیدم عقب ک الهام سمت خودش منو دراز کرد سرم روی پاش بود و نگار داشت دیلدو رو روی کمرش وصل میکرد الهام دستشو رسوند ب کصم و گفت اکبنده از کون بکن نگار دستشو گذاشت زیر شکمم و داگیم کرد.
از پشت ی مایعی ب سر دیلدو زد و سر دیلدو رو سمت کونم اورد و اروم سرشو داخل کرد گفتم اخ نگار دردم میگیره روم خم شد و گفت نمیذارم اذیت شی کوچولو دوباره فشار داد ک نصف دیلدو رفت تو الهام گرفته بودم ک تکون نخورم و با سینه هام بازی میکرد نگار کم کم شروع کرد ب کمر زدن اولش درد داشتم میسوخت ولی بعدش لذت میبردم نگار برعکسم کرد و پاهامو بالا داد و دوباره شروع ب کمر زدن کرد درد ریز توی کمرم حس میکردم اه و نالم دست خودم نبود انقدر کمر زد ک ارضا شدم و چشامو گذاشتم رو هم نگار لبامو بوسید و کنارم دراز کشید روی موهامو بوسید و گفت ارومم کردی فنچ کوچولو .
نوشته: MELIKA
برق رضایت توی چشمای دوتاشون بود . نگار منو سمت خودش برگردوند و لبامو ب دندون گرفت و الهام از پشت با کونم بازی میکرد بهش اسپنک میزد . نمیشمردم چند تا ولی حس میکنم کونم قرمز قرمز شده بود . الهام با انگشتاش بدنم رو فتح میکرد با سوراخ کونم بازی میکرد نگار خمم کرد که الهام زبونش رو از پشت ب سوراخم زد . شروع ب اه و ناله کردم تکون میخوردم ک الهام با دستاش بدنم رو محکم گرفت . نگار منو رو دستاش بلند کرد و برد روی تخت آروم گذاشتم روی تخت و خودش با الهام شروع ب لب بازی کردن لبای همو با صدا میبوسیدن . با دستام سینه هام رو لمس میکردم ک الهام اومد نشست رو صورتم و گفت بخور برام ک خیلی حشریمون کردی . زبونم رو روی کصش کشیدم ک نگار پامو باز کرد و شروع کرد ب خوردن کصم لذت زیادی توی خونم جریان پیدا کرد و کس الهام رو لیسیدم مک زدم اه نالش دست خودش نبود . با دستام ک.صش رو لمس میکردم انقدر کوصش رو خوردم ک شروع ب لرزیدن کرد و از روی صورتم کنار رفت و با دستاش خودش رو مالوند و ارضا شد . نگار بلندم کرد ک سینه هاش رو بخورم و سرمو سمت کصش برد و ب کصش مک زدم زبونم رو روش کشیدم ک نگار ی چیزی رو از کنار تخت آورد .
سرمو بالا اوردم دیلدو مشکی کمری بزرگی بود ب نگار نگاه کردمو گفتم نگار نه نمیخوام با دیلدو حرفمو قطع کرد و گفت ششش لذته خالصه ملیکا اروم میکنم . خودمو کشیدم عقب ک الهام سمت خودش منو دراز کرد سرم روی پاش بود و نگار داشت دیلدو رو روی کمرش وصل میکرد الهام دستشو رسوند ب کصم و گفت اکبنده از کون بکن نگار دستشو گذاشت زیر شکمم و داگیم کرد.
از پشت ی مایعی ب سر دیلدو زد و سر دیلدو رو سمت کونم اورد و اروم سرشو داخل کرد گفتم اخ نگار دردم میگیره روم خم شد و گفت نمیذارم اذیت شی کوچولو دوباره فشار داد ک نصف دیلدو رفت تو الهام گرفته بودم ک تکون نخورم و با سینه هام بازی میکرد نگار کم کم شروع کرد ب کمر زدن اولش درد داشتم میسوخت ولی بعدش لذت میبردم نگار برعکسم کرد و پاهامو بالا داد و دوباره شروع ب کمر زدن کرد درد ریز توی کمرم حس میکردم اه و نالم دست خودم نبود انقدر کمر زد ک ارضا شدم و چشامو گذاشتم رو هم نگار لبامو بوسید و کنارم دراز کشید روی موهامو بوسید و گفت ارومم کردی فنچ کوچولو .
نوشته: MELIKA
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خاطرات فردوس (۱)
#خاطرات
خودم:
سلام به همه دوستان خوبم…چندسالی من هم فقط داستان و کتاب و خاطره میخونم اما اصلا تا الان خودم چیزی ننوشتم…حتی به کسی هم نگفتم…آخه هر چیزی رو هر جایی و به هرکسی نمیشه گفت…دیدم اینجا ملت میان راست و دروغ هرچی دلشون میخواد میگن و مینويسن.گقتم چرا من ننویسم…بیکار نشستم تو دفتر خودم. کارا روهم که دیگران انجام میدن…بزار من هم چیزی گفته باشم…برای من مهم نیست باور کنید یا نه…صحت نوشته های منو فقط دهه پنجاهی و شصتی ها باور میکنند چون اون موقع زندگی کردن و توی اون شرایط بزرگ شدن.اونی که باور نداره بعنوان یک داستان چاخان بخونه مهم نیست.در ضمن چون زندگی و خاطره ۴۰سال گذشته است طولانیه…از الان گفته باشم…اگه خسته بشم توی چند قسمت مینویسم…
اول از خودم شروع میکنم مث همه…باید بگم اولاکه مهندس کشاورزی هستم دوما شکر خدا و به لطف پدرم خوب پولدارم…البته پدرم الان فوت شدن…متولد۵۳ هستم والان۵۰سالمه و ماشالله هنوز عین جوون ۳۰ساله ام وخیلی هم شاید قبراق تر وشادابتر…چون هرکی میگه پول خوبی و خوشی و خوشبختی نمیاره گلاب به روتون گوه میخوره…پول داشتی همه میخوانت الکی هم که شده دوستت دارن…خوب میخوری خوب میپوشی خوبم میگردی…غصه هم نمیخوری که پیر بشی…پول اگه خوشبختی نیاره فقر صددرصد بدبختی میاره…پس کار کنید پول دربیاورید…چون از قدیم میگن گاییدن آدم پولدار و مرگ آدم فقیر رو هیچکی نمیبینه…من هم شکر خدا پولدارم و از اول بشدت کیر کلفت و گرم مزاج…و تا ۱۲سالگی هم نمیدونستم چی به چیه و کی به کیه…اسمم سهرابه و یک داداش دوقلو دارم بیژن که همیشه مریض احواله کم خونی داره.خودم خیلی دوستش دارم و هواشو دارم…همیشه بابام میگفت تو حق اینو از توی شکم ننت به اینور خوردی…برعکس من بیژن کیر کوچولو و قلمی داره اصلا کوس دوست نداره و هنوز هم که۵۰سالشه…میره تایلند کون و دوجنسه بکنه…ولی مطمئنم که کونی نیست…نه که داداشممه و بهش تعصب داشته باشم نه…چون دوقلو هستیم میدونم چون کیرش باریکه توی کوس میزاره طرف لذت نمیبره این هم کیف نمیکنه…اما کیر هر چقدر هم باریک باشه بازم توی کون درد داره…
در ضمن من یک برادرم شهید شد البته مفقودالاثره…رفت که رفت…الان یک عده میان میگن همونه که پولداری.…نه عزیز جان پدر وپدر بزرگ من ملاک و مالدار بودن…مالدار یعنی صاحب گاو و گوسفند زیاد…از قدیم از چند روز قبل عید کارای ما شروع میشد همیشه بالای ۵۰تاکارگر زن ومرد خونه ما کار میکردن و پول خوبی هم میگرفتن…پدر معتمد منطقه بود نه محل کل منطقه…سالانه چندین راس گاو و گوسفند…چندین تن گوجه و خیار و میوه کمک میکرد جبهه ها…منطقه هرکی هر کمکی می خواست پولی جانی هرچی حتما سراغ بابای من میومدن…دوتا زن داشت زن اولش جان بی بی بود اسمش که واقعا جان من هم هست مادر ما بعد زایمان منو داداشم طفلک به چهل روز نرسید فوت شد این جان بی بی ما رو بزرگ کرد…من هیچوقت کمبود مادر حس نکردم…اون زن بزرگه بود برای بابام۴تادختر آورده بود دختراش بزرگ بودن…بغیر یکی که از من ۲سال بزرگ بود…همه اسمهای قرآنی داشتن …بابام مذهبی بود نماز روزه اول وقت ولی شاهنامه رو هم خیلی دوست داشت…اسم دختراش قرآنی بود…فاطمه زهرا صدیقه کبری…جالبه نه؟؟این کبری عاشق من بود همه جا مواظبم بود حتی الان که نوه داره منو از شوهرش بیشتر دوست داره…اسم ما پسرها شاهنامه ای بود آخه اسم خودش رستم بود..حاج رستم معتمد وبزرگ منطقه…فقط خان نبود دوست هم نداشت باشه…داستان ما از تابستون ۶۵شروع میشه که از سال قبلش جنگ زده ها هم از تهران از ترس بمباران وموشک باران .هم جنوبیهایی که اولای جنگ از جنوب پناه آورده بودن تهران حالا از ترس موشکباران تهران میومدن سمت ما…نمیگم کجا شاید کسی بشناسه.البته مهم نیست ها…خلاصه که هم برای اونا خوب بود هم بابای من چون مردها همه جبهه بودن فقط نوجوونها و بچهها وزنها مونده بودن…ماهم کارگر زیاد نیاز داشتیم.اینقدر زیاد شده بودن طی دوسال که دولت به کمک پدرم وجهادسازندگی براشون مدرسه حمام و بهداری و…ساخته بودن…کلاس پنجم رو تموم کرده بودم تابستون بود میخاستم برم اول راهنمایی…اون زمان۳مقطع درس میخوندیم…۵سال ابتدایی.و۳سال راهنمایی.و۴سال دبیرستان…بعدش کنکور ودانشگاه…۱۲سالم بود اما خوب هیکلی بودم برعکس داداشم ضعیف مردنی بود اما تو درس زرنگ بود…من هم زرنگ بودم ها ولی اون بقول حالایی ها نخبه بود…کم حرف و مظلوم…تابستون آموزش پرورش از پدرم درخواست کردن که حاجی کمک کنید بچه هایی که خوب درس خوندن و بچه هایی که توی ورزش تو استان مقام آوردن برن اردو…بابام چون ۱اتوبوس داشت برای جابجایی کارگرهاش…اون رو با راننده در اختیار گذاشت که برند رامسر…ولی حاجی گفت بزار برن مشهد بهتره…همه هم موافقت کردن…از خونه ما باید داداشم میرفت چون مقام درسی داشت…گفت من دوست ندارم بر
#خاطرات
خودم:
سلام به همه دوستان خوبم…چندسالی من هم فقط داستان و کتاب و خاطره میخونم اما اصلا تا الان خودم چیزی ننوشتم…حتی به کسی هم نگفتم…آخه هر چیزی رو هر جایی و به هرکسی نمیشه گفت…دیدم اینجا ملت میان راست و دروغ هرچی دلشون میخواد میگن و مینويسن.گقتم چرا من ننویسم…بیکار نشستم تو دفتر خودم. کارا روهم که دیگران انجام میدن…بزار من هم چیزی گفته باشم…برای من مهم نیست باور کنید یا نه…صحت نوشته های منو فقط دهه پنجاهی و شصتی ها باور میکنند چون اون موقع زندگی کردن و توی اون شرایط بزرگ شدن.اونی که باور نداره بعنوان یک داستان چاخان بخونه مهم نیست.در ضمن چون زندگی و خاطره ۴۰سال گذشته است طولانیه…از الان گفته باشم…اگه خسته بشم توی چند قسمت مینویسم…
اول از خودم شروع میکنم مث همه…باید بگم اولاکه مهندس کشاورزی هستم دوما شکر خدا و به لطف پدرم خوب پولدارم…البته پدرم الان فوت شدن…متولد۵۳ هستم والان۵۰سالمه و ماشالله هنوز عین جوون ۳۰ساله ام وخیلی هم شاید قبراق تر وشادابتر…چون هرکی میگه پول خوبی و خوشی و خوشبختی نمیاره گلاب به روتون گوه میخوره…پول داشتی همه میخوانت الکی هم که شده دوستت دارن…خوب میخوری خوب میپوشی خوبم میگردی…غصه هم نمیخوری که پیر بشی…پول اگه خوشبختی نیاره فقر صددرصد بدبختی میاره…پس کار کنید پول دربیاورید…چون از قدیم میگن گاییدن آدم پولدار و مرگ آدم فقیر رو هیچکی نمیبینه…من هم شکر خدا پولدارم و از اول بشدت کیر کلفت و گرم مزاج…و تا ۱۲سالگی هم نمیدونستم چی به چیه و کی به کیه…اسمم سهرابه و یک داداش دوقلو دارم بیژن که همیشه مریض احواله کم خونی داره.خودم خیلی دوستش دارم و هواشو دارم…همیشه بابام میگفت تو حق اینو از توی شکم ننت به اینور خوردی…برعکس من بیژن کیر کوچولو و قلمی داره اصلا کوس دوست نداره و هنوز هم که۵۰سالشه…میره تایلند کون و دوجنسه بکنه…ولی مطمئنم که کونی نیست…نه که داداشممه و بهش تعصب داشته باشم نه…چون دوقلو هستیم میدونم چون کیرش باریکه توی کوس میزاره طرف لذت نمیبره این هم کیف نمیکنه…اما کیر هر چقدر هم باریک باشه بازم توی کون درد داره…
در ضمن من یک برادرم شهید شد البته مفقودالاثره…رفت که رفت…الان یک عده میان میگن همونه که پولداری.…نه عزیز جان پدر وپدر بزرگ من ملاک و مالدار بودن…مالدار یعنی صاحب گاو و گوسفند زیاد…از قدیم از چند روز قبل عید کارای ما شروع میشد همیشه بالای ۵۰تاکارگر زن ومرد خونه ما کار میکردن و پول خوبی هم میگرفتن…پدر معتمد منطقه بود نه محل کل منطقه…سالانه چندین راس گاو و گوسفند…چندین تن گوجه و خیار و میوه کمک میکرد جبهه ها…منطقه هرکی هر کمکی می خواست پولی جانی هرچی حتما سراغ بابای من میومدن…دوتا زن داشت زن اولش جان بی بی بود اسمش که واقعا جان من هم هست مادر ما بعد زایمان منو داداشم طفلک به چهل روز نرسید فوت شد این جان بی بی ما رو بزرگ کرد…من هیچوقت کمبود مادر حس نکردم…اون زن بزرگه بود برای بابام۴تادختر آورده بود دختراش بزرگ بودن…بغیر یکی که از من ۲سال بزرگ بود…همه اسمهای قرآنی داشتن …بابام مذهبی بود نماز روزه اول وقت ولی شاهنامه رو هم خیلی دوست داشت…اسم دختراش قرآنی بود…فاطمه زهرا صدیقه کبری…جالبه نه؟؟این کبری عاشق من بود همه جا مواظبم بود حتی الان که نوه داره منو از شوهرش بیشتر دوست داره…اسم ما پسرها شاهنامه ای بود آخه اسم خودش رستم بود..حاج رستم معتمد وبزرگ منطقه…فقط خان نبود دوست هم نداشت باشه…داستان ما از تابستون ۶۵شروع میشه که از سال قبلش جنگ زده ها هم از تهران از ترس بمباران وموشک باران .هم جنوبیهایی که اولای جنگ از جنوب پناه آورده بودن تهران حالا از ترس موشکباران تهران میومدن سمت ما…نمیگم کجا شاید کسی بشناسه.البته مهم نیست ها…خلاصه که هم برای اونا خوب بود هم بابای من چون مردها همه جبهه بودن فقط نوجوونها و بچهها وزنها مونده بودن…ماهم کارگر زیاد نیاز داشتیم.اینقدر زیاد شده بودن طی دوسال که دولت به کمک پدرم وجهادسازندگی براشون مدرسه حمام و بهداری و…ساخته بودن…کلاس پنجم رو تموم کرده بودم تابستون بود میخاستم برم اول راهنمایی…اون زمان۳مقطع درس میخوندیم…۵سال ابتدایی.و۳سال راهنمایی.و۴سال دبیرستان…بعدش کنکور ودانشگاه…۱۲سالم بود اما خوب هیکلی بودم برعکس داداشم ضعیف مردنی بود اما تو درس زرنگ بود…من هم زرنگ بودم ها ولی اون بقول حالایی ها نخبه بود…کم حرف و مظلوم…تابستون آموزش پرورش از پدرم درخواست کردن که حاجی کمک کنید بچه هایی که خوب درس خوندن و بچه هایی که توی ورزش تو استان مقام آوردن برن اردو…بابام چون ۱اتوبوس داشت برای جابجایی کارگرهاش…اون رو با راننده در اختیار گذاشت که برند رامسر…ولی حاجی گفت بزار برن مشهد بهتره…همه هم موافقت کردن…از خونه ما باید داداشم میرفت چون مقام درسی داشت…گفت من دوست ندارم بر
م بزارید سهراب بره…بابام گفت هر دو برین…جوادم هست…حالا جواد کی بود کلاس دوم راهنمایی تموم کرده بود میرفت سوم دوسال هم مردود شده بود…دزفولی سیاه چرده قدبلند لاغر…معروف به جواد بلک…هنوزم بهش میگن جواد بلک…این جواد با مادرش و یک دختر خوشگل سبزه بنام جمیله…که الان زن جواده پناه آورده بودن.به منطقه ما مادرش با جواد و خواهر خوندش که الان خانومشه برامون کار میکردن…این جواد خیلی زبل بود همه کار میکرد… خلاصه که آقام گفت ولی داداشم نیومد…من و جواد و سعید که شاگرد اول مدرسه راهنمایی بود کون بزرگ تپل سفید…کونش تو شلوار جا نمیشد …قدش کوتاه بود یککم چاق.طفلی شلوار میخرید اگه سایز خودش می خرید شلوار کمرش بهم نمی رسید اگه سایز بزرگ میخرید قد شلوار بلند بود…مجبور بود بده براش بدوزن…بیچاره خیلی هم ترسو بود …این و بگم که الان پزشکه…خلاصه که منو جواد و سعید تپل توی خوابگاه تربیت بدنی مشهد توی یک اتاق سه نفره با هم افتادیم…این رو هم بگم که من همیشه با پدرم نماز و روزه ام برقرار بود مذهبی بودم…حتی بعضی وقتا نماز صبح هم میرفتم با پدرم مسجد…آقا شب و روز اول تموم شد.…شب دوم شام زیاد خوردم و چایی بعد شام تو فلاسک بیشتر…ساعت ۲میشد بلند شدم برم دستشویی دیدم این جواد رفته روی این سعید خوابیده خودش رو تکون میده …من نمیدونستم که گذاشته کون اون بدبخت…من تخت اولی بودم اون آخری جواد وسطی…تخت سعید زیر نور پنجره بود دید کامل داشت ولی تخت من اولی توی تاریکی…رفتم زدم پشتش گفت جواداز روش بلند شو الان خفه میشه…اون آخ آخ میکرد من فک کردم که نفسش بند اومده…تا متوجه من شدن جواد بلند شد…من کیر سیاه و درازش رو دیدم …کون تپل اونم که بدتر…تا کشید بیرون گفت لاق تلوپ…یک چوس صدادار هم داد…باور کنید کونش نفس کشید…گوز نداد ها.مث کمپرسی که بادخالی میکنه اینجوری صدا داد…جواد گفت برو بخواب چکار داری…گفتم کوسخول گناه داره چرا روی اون خوابیدی…من میخام برم دستشویی…گفت برو به کسی چیزی نگی در رو هم ببند…من رفتم دستشویی همش فکرم طرف کون و کیر اون دوتا بود که چرا کون لخت بود.اون که بیداربود چرا هیچچی نمیگفت.برگشتم اتاق تا
در رو باز کردم نور سالن بیشتر افتاد داخل دیدم دوباره روشه…اما این بار کونش رو دنبه کرده بود طرف در …جواد گفت مشنگ در رو ببند…سریع بستم…گفت بزار من بکنم تو هم بکن…گفتم چی بکنم …گفت کون بکن دیگه.گفتم کونو چی بکنم…گفت بگاییش دیگه.گفتم بگایی چیه…گفت تو نمیدونی گاییدن چیه گفتم نه…گفت کیرت و در بیار بکن تو کون سعید…گفتم احمق ننه جان گفته کار بدیه نباید چیزا مون رو بهم نشون بدیم…گفت ننه جان گوه خورده…تا اینو گفت چنان زدم زیر گوشش که صداش تمام اتاق رو برداشت…گفتم یکبار دیگه به ننه جانم فحش بدی میکشمت.زورش بهم میرسید ها اما پشتوانه نداشت میدونست دست روم بلند کنه نباید برگرده روستا… گفت ببخشید پسر حاجی…ولی اگه نمیکنی بزار من بکنم آبم باد…گفتم کو بکن ببینم چیه…اون چاقال هم کونش دنبه بود…دیدم سر کیرش رو تف زد و محکم کرد کون سعید تا ته هم میداد توش…بعد چند دقیقه درش آورد بیرون…گفت امشب نریختم کونت چون پسر حاجی میخاد برای اولین بار کون بکنه…خوب دنبه کن کونت عقب باشه بلد نیست بکنه اذیت میشه…این تازه کاره زود آبش میاد…دیوس اونجا آب کیرش رو با ملحفه رو تختش پاک کرد…گفتم من خجالت میکشم…گفت من میرم بیرون دم در وایمیستم کسی نیاد تو اونم که پشتش بهته…اون رفت بیرون من آروم شلوار و دادم پایین گفتم سعید نگاه نکنی که میزنم پس کله ات ها…گفت باشه فقط زود بکن اینجوری کمرم درد گرفته…گفتم باشه…تا شلوارم و دادم پایین دیدم کیرم شقه شقه…تا حالا اینجوری ندیده بودمش.چرا بعضی صبحا که بلند میشدم شاش داشتم بزرگ بود دست میزدم خوشم میومد…اما اصلا تجربه هیچچی نداشتم…چون خونه ما همه دخترها ازم بزرگتر بودن همه هم محجبه…اینجور چیزا ندیده بودم…قدیم هم مثل الان نبود که مادر پدرها با شورت یا کون لخت پیش بچه هاشون باشن…حموم که میرفتیم حاجی ما رو میشست سریع می رفتیم بیرون…همیشه که منو میشست می گفت ماشاالله ماشالله…داداشم میگفت آقاجون چرا به من نمیگی ماشالله فقط به سهراب میگی…میگفت چرا دیگه دو بار گفتم دیگه هم تو هم سهراب…اون داداش بزرگم هم که طفلک خبری ازش نبود…خلاصه که کون قنبل شده آماده بود کوسخول با دستاش کونش رو هم باز کرده بود گفت تف بزن بکن توش…دزد حاضر و بز حاضر…تف زدم و نشانه گرفتم کونش هم که صفرش باز بود تا ته با تمام زورم با فشار دادم توش…چنان دادی کشید گفت یا ابوالفضل کونم پاره شد…این جواد کوسخول سریع اومد تو من از ترس کشیدم بیرون …اون بدبخت کونش رو دودستی گرفته بود بالا پایین میپرید… جواد اومد تو گفت یا سید عباس بچه چه کیری داری از مال بابام خدارحمی هم کلفتره. اینو کردی کون این بدبخت که دار
در رو باز کردم نور سالن بیشتر افتاد داخل دیدم دوباره روشه…اما این بار کونش رو دنبه کرده بود طرف در …جواد گفت مشنگ در رو ببند…سریع بستم…گفت بزار من بکنم تو هم بکن…گفتم چی بکنم …گفت کون بکن دیگه.گفتم کونو چی بکنم…گفت بگاییش دیگه.گفتم بگایی چیه…گفت تو نمیدونی گاییدن چیه گفتم نه…گفت کیرت و در بیار بکن تو کون سعید…گفتم احمق ننه جان گفته کار بدیه نباید چیزا مون رو بهم نشون بدیم…گفت ننه جان گوه خورده…تا اینو گفت چنان زدم زیر گوشش که صداش تمام اتاق رو برداشت…گفتم یکبار دیگه به ننه جانم فحش بدی میکشمت.زورش بهم میرسید ها اما پشتوانه نداشت میدونست دست روم بلند کنه نباید برگرده روستا… گفت ببخشید پسر حاجی…ولی اگه نمیکنی بزار من بکنم آبم باد…گفتم کو بکن ببینم چیه…اون چاقال هم کونش دنبه بود…دیدم سر کیرش رو تف زد و محکم کرد کون سعید تا ته هم میداد توش…بعد چند دقیقه درش آورد بیرون…گفت امشب نریختم کونت چون پسر حاجی میخاد برای اولین بار کون بکنه…خوب دنبه کن کونت عقب باشه بلد نیست بکنه اذیت میشه…این تازه کاره زود آبش میاد…دیوس اونجا آب کیرش رو با ملحفه رو تختش پاک کرد…گفتم من خجالت میکشم…گفت من میرم بیرون دم در وایمیستم کسی نیاد تو اونم که پشتش بهته…اون رفت بیرون من آروم شلوار و دادم پایین گفتم سعید نگاه نکنی که میزنم پس کله ات ها…گفت باشه فقط زود بکن اینجوری کمرم درد گرفته…گفتم باشه…تا شلوارم و دادم پایین دیدم کیرم شقه شقه…تا حالا اینجوری ندیده بودمش.چرا بعضی صبحا که بلند میشدم شاش داشتم بزرگ بود دست میزدم خوشم میومد…اما اصلا تجربه هیچچی نداشتم…چون خونه ما همه دخترها ازم بزرگتر بودن همه هم محجبه…اینجور چیزا ندیده بودم…قدیم هم مثل الان نبود که مادر پدرها با شورت یا کون لخت پیش بچه هاشون باشن…حموم که میرفتیم حاجی ما رو میشست سریع می رفتیم بیرون…همیشه که منو میشست می گفت ماشاالله ماشالله…داداشم میگفت آقاجون چرا به من نمیگی ماشالله فقط به سهراب میگی…میگفت چرا دیگه دو بار گفتم دیگه هم تو هم سهراب…اون داداش بزرگم هم که طفلک خبری ازش نبود…خلاصه که کون قنبل شده آماده بود کوسخول با دستاش کونش رو هم باز کرده بود گفت تف بزن بکن توش…دزد حاضر و بز حاضر…تف زدم و نشانه گرفتم کونش هم که صفرش باز بود تا ته با تمام زورم با فشار دادم توش…چنان دادی کشید گفت یا ابوالفضل کونم پاره شد…این جواد کوسخول سریع اومد تو من از ترس کشیدم بیرون …اون بدبخت کونش رو دودستی گرفته بود بالا پایین میپرید… جواد اومد تو گفت یا سید عباس بچه چه کیری داری از مال بابام خدارحمی هم کلفتره. اینو کردی کون این بدبخت که دار