بینیم
مریم: من قوم و خویشی سراغ ندارم که به بهانه آن بتوانم به خانه آنها بروم ولی در مورد تور سیاحتی اتفاقا سال گذشته در چنین موقعی یکی از دوستان من با من تماس گرفت و گفت ما قصد داریم به اتفاق عدهای از دوستان به یک تور سیاحتی برویم اگر شما هم موافق باشی و دعوت ما را قبول کنی خیلی خوشحال میشویم و من بعد از مشورت با همسرم از این کار منصرف شدم اما حالا فرض کنیم من بخواهم همسرم را به رفتن به تور سیاحتی راضی کنم اولا برای قانع کردن همسرم باید یک سری اطلاعات درباره تورهای سیاحتی داشته باشم تا به وسیله آن بتوانم همسرم را قانع کنم ثانیا حالا فرض کردیم من او را قانع کردم ما برای رفتن به هتل به مدارک شناسایی نیاز داریم که ما نداریم
علی : اولا نگران اطلاعات نباش چرا که من به آسانی می توانم این اطلاعات را از آژانس ها و تورهای سیاحتی مختلف تهیه کنم ثانیا برای رفتن به سفر ضرورتی ندارد که حتماً به هتل برویم چرا که خانههای ویلایی مناسب پیدا میشود که به کارت شناسایی نیاز ندارد
مریم : پس شما این کارها را انجام بده تا شاید من هم بتوانم با آن اطلاعات شوهرم را به رفتن راضی کنم علی با خوشحالی قبول میکند و میگوید من حتماً این کار را انجام میدهم
فردای آن شب مریم مرا در جریان این پیشنهاد قرارداد به مریم گفتم ولی این کار ریسک بزرگی است
مریم : اگر تو موافق باشی هیچ مشکلی پیش نمیآید گفتم ولی تو قبلاً به ماه عسل رفتی گفت اگر تو اجازه دهی یک بار دیگر هم میروم گفتم من چگونه یک هفته دوری تو را تحمل گنم گفت یک هفته خیلی زود می گذرد از طرفی من زن دائمي تو هستم گفتم شیرینی تازه ممکن است مزه شیرینی مرا بی اثر کند گفت کسی که دو تا زن می گیرد فقط یکی از آنها به او مزه می دهد دیدم حریفش نمی شوم گفتم هر چند من با این کار مخالفم ولی دوست داشتن تو دوست داشتن من است
مریم با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و مرا در آغوش کشید و شروع به بوسیدن من کرد و گفت عزیزم قرار است دوباره به ماه عسل بروم گفتم برو ولی طوری عمل کن که رفتار تو کاملاً طبیعی و منطقی به نظر برسد گفت از این جهت خیالت کاملاً راحت باشد بعد از آن مریم هماهنگیهای لازم را با علی انجام داد و قرار شد در یک روز مناسب مریم با اتوبوس به تهران برود و از آنجا با ماشین علی به شمال بروند حالا بقیه جریان را از زبان مریم بیان میکنم
بعد از حرکت اتوبوس در ساعت ۱۱ به ترمینال تهران رسیدم در آنجا علی منتظر من بود به محض رسیدن من علی به استقبال من آمد و ابتدا بدون هیچگونه رودربایستی از دیگران سخت مرا در آغوش کشید چند بوس جانانه از من کرد و بعد ساک مرا بر داشت و در راه ضمن خوش آمد گویی گفت خیلی صفا آوردی بر دیده ما منت گذاشتی و با وجودت چشم ما را روشن کردی و تعریف هایی از این قبیل گفتم من هم دلم برای تو خیلی تنگ شده بود دوست داشتم هرچه زودتر تو را ببینم بعد از سوار شدن در ماشین علی دوباره آنچنان از من لب گرفت که گویا میخواست حرص تمام آن مدتی را که در انتظار من بود خالی کند سپس دست مرا در دست خود گرفت و گفت هر وقت دست تو را در دست میگیرم گرمی وجود تو را بیشتر احساس میکنم حتی هنگام رانندگی در اکثر اوقات در حالی که دست مرا روی دنده قرار داده بود با کمک دست خود دندهها را عوض میکرد گاه گاهی هم که فرصت می کرد از دست کشیدن روی رانها و سینه های من دریغ نمی کرد و با این کارهایش کمی مرا تحریک میکرد در طول مسیر کلی لطیفههای شیرین و جوک های سکسی برای من تعریف کرد و من هم با خنده و پاسخ دادن به بعضی از جوکها و لطیفهای او جواب شیرین زبانیهای او را میدادم در طول مسیر یک بار علی از من پرسید اگر یک مرتبه همسرت در جریان رابطه ما قرار گیرد فکر میکنی چه عکسالعملی نشان دهد گفتم او مرد متعصب و خودخواهی نیست و بامحدود کردن و کنترل کردن من مخالف است و در کارهای من هم زیاد دخالت و کنجکاوی نمیکند و معتقد است بازخوست کردن و محدود کردن زن باعث می شود زن نسبت به مرد احساس محدویت و خفگی کند اما اینطور هم نیست که نسبت به من کاملا بی تفاوت باشد و من در کنار او احساس امنیت و آزادی می کنم به طوری که حتی یک بار من به شوخی از او پرسیدم اگر یک مرتبه من دوست پسری پیدا کنم چه کار میکنی گفت حتما ناراحت می شوم ولی اگر فکر میکنی من تو را از دست میدهم سخت در اشتباهی علی گفت اینطور که به نظر میرسد همسرت باید آدم روشنفکر و آزاد اندیشی باشد و حتما خوش سلیقهای هم است چون زیبا رویی مثل تو را انتخاب کرده است گفتم همینطور است و همین اخلاقش باعث شده که من هم دوستش داشته باشم اما تو نگران نباش زیرا من همانقدر که او را به عنوان همسر دوست دارم تو را هم به عنوان یک دوست خیلی دوست دارم و تو هم برایم خیلی عزیزی مگر اشکال دارد انسان در آن واحد دو نفر را با ه
مریم: من قوم و خویشی سراغ ندارم که به بهانه آن بتوانم به خانه آنها بروم ولی در مورد تور سیاحتی اتفاقا سال گذشته در چنین موقعی یکی از دوستان من با من تماس گرفت و گفت ما قصد داریم به اتفاق عدهای از دوستان به یک تور سیاحتی برویم اگر شما هم موافق باشی و دعوت ما را قبول کنی خیلی خوشحال میشویم و من بعد از مشورت با همسرم از این کار منصرف شدم اما حالا فرض کنیم من بخواهم همسرم را به رفتن به تور سیاحتی راضی کنم اولا برای قانع کردن همسرم باید یک سری اطلاعات درباره تورهای سیاحتی داشته باشم تا به وسیله آن بتوانم همسرم را قانع کنم ثانیا حالا فرض کردیم من او را قانع کردم ما برای رفتن به هتل به مدارک شناسایی نیاز داریم که ما نداریم
علی : اولا نگران اطلاعات نباش چرا که من به آسانی می توانم این اطلاعات را از آژانس ها و تورهای سیاحتی مختلف تهیه کنم ثانیا برای رفتن به سفر ضرورتی ندارد که حتماً به هتل برویم چرا که خانههای ویلایی مناسب پیدا میشود که به کارت شناسایی نیاز ندارد
مریم : پس شما این کارها را انجام بده تا شاید من هم بتوانم با آن اطلاعات شوهرم را به رفتن راضی کنم علی با خوشحالی قبول میکند و میگوید من حتماً این کار را انجام میدهم
فردای آن شب مریم مرا در جریان این پیشنهاد قرارداد به مریم گفتم ولی این کار ریسک بزرگی است
مریم : اگر تو موافق باشی هیچ مشکلی پیش نمیآید گفتم ولی تو قبلاً به ماه عسل رفتی گفت اگر تو اجازه دهی یک بار دیگر هم میروم گفتم من چگونه یک هفته دوری تو را تحمل گنم گفت یک هفته خیلی زود می گذرد از طرفی من زن دائمي تو هستم گفتم شیرینی تازه ممکن است مزه شیرینی مرا بی اثر کند گفت کسی که دو تا زن می گیرد فقط یکی از آنها به او مزه می دهد دیدم حریفش نمی شوم گفتم هر چند من با این کار مخالفم ولی دوست داشتن تو دوست داشتن من است
مریم با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و مرا در آغوش کشید و شروع به بوسیدن من کرد و گفت عزیزم قرار است دوباره به ماه عسل بروم گفتم برو ولی طوری عمل کن که رفتار تو کاملاً طبیعی و منطقی به نظر برسد گفت از این جهت خیالت کاملاً راحت باشد بعد از آن مریم هماهنگیهای لازم را با علی انجام داد و قرار شد در یک روز مناسب مریم با اتوبوس به تهران برود و از آنجا با ماشین علی به شمال بروند حالا بقیه جریان را از زبان مریم بیان میکنم
بعد از حرکت اتوبوس در ساعت ۱۱ به ترمینال تهران رسیدم در آنجا علی منتظر من بود به محض رسیدن من علی به استقبال من آمد و ابتدا بدون هیچگونه رودربایستی از دیگران سخت مرا در آغوش کشید چند بوس جانانه از من کرد و بعد ساک مرا بر داشت و در راه ضمن خوش آمد گویی گفت خیلی صفا آوردی بر دیده ما منت گذاشتی و با وجودت چشم ما را روشن کردی و تعریف هایی از این قبیل گفتم من هم دلم برای تو خیلی تنگ شده بود دوست داشتم هرچه زودتر تو را ببینم بعد از سوار شدن در ماشین علی دوباره آنچنان از من لب گرفت که گویا میخواست حرص تمام آن مدتی را که در انتظار من بود خالی کند سپس دست مرا در دست خود گرفت و گفت هر وقت دست تو را در دست میگیرم گرمی وجود تو را بیشتر احساس میکنم حتی هنگام رانندگی در اکثر اوقات در حالی که دست مرا روی دنده قرار داده بود با کمک دست خود دندهها را عوض میکرد گاه گاهی هم که فرصت می کرد از دست کشیدن روی رانها و سینه های من دریغ نمی کرد و با این کارهایش کمی مرا تحریک میکرد در طول مسیر کلی لطیفههای شیرین و جوک های سکسی برای من تعریف کرد و من هم با خنده و پاسخ دادن به بعضی از جوکها و لطیفهای او جواب شیرین زبانیهای او را میدادم در طول مسیر یک بار علی از من پرسید اگر یک مرتبه همسرت در جریان رابطه ما قرار گیرد فکر میکنی چه عکسالعملی نشان دهد گفتم او مرد متعصب و خودخواهی نیست و بامحدود کردن و کنترل کردن من مخالف است و در کارهای من هم زیاد دخالت و کنجکاوی نمیکند و معتقد است بازخوست کردن و محدود کردن زن باعث می شود زن نسبت به مرد احساس محدویت و خفگی کند اما اینطور هم نیست که نسبت به من کاملا بی تفاوت باشد و من در کنار او احساس امنیت و آزادی می کنم به طوری که حتی یک بار من به شوخی از او پرسیدم اگر یک مرتبه من دوست پسری پیدا کنم چه کار میکنی گفت حتما ناراحت می شوم ولی اگر فکر میکنی من تو را از دست میدهم سخت در اشتباهی علی گفت اینطور که به نظر میرسد همسرت باید آدم روشنفکر و آزاد اندیشی باشد و حتما خوش سلیقهای هم است چون زیبا رویی مثل تو را انتخاب کرده است گفتم همینطور است و همین اخلاقش باعث شده که من هم دوستش داشته باشم اما تو نگران نباش زیرا من همانقدر که او را به عنوان همسر دوست دارم تو را هم به عنوان یک دوست خیلی دوست دارم و تو هم برایم خیلی عزیزی مگر اشکال دارد انسان در آن واحد دو نفر را با ه
م دوست داشته باشد
گفت نه همانطور است ولی ای کاش برای همیشه مال من بودی گفتم دیگر حسودی نکن الان که مال توام و همه جوره در اختیار تو هستم علی هم با این حرف گل از گلش شکفت به هر حال بعد از کلی گفتن و خندیدن در یکی از رستورانهای سر راه ناهار را با هم صرف کردیم و تقریبا نزدیکیهای غروب بود که به شمال رسیدیم و بعد از دیدن چند ویلا یکی از آنها را که مناسبتر از دیگری بود انتخاب کردیم و به محض اینکه وارد اتاق شدیم علی مرا در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن من و در حالی که مرا میبوسید یک دستش را داخل کرست من کرد و یکی از سینههای مرا بیرون آورد و شروع به خوردن و مکیدن آن کرد احساس کردم دارم تحریک میشوم بنابراین به علی گفتم علی جان شب دراز است قلندر بیدار اجازه بده ابتدا برویم بیرون شام بخوریم و بعد از خوردن شام و خرید مقداری مواد غذایی برای صبحانه دوباره به خانه برمیگردیم آن وقت با خیال راحت در آغوش هم جای میگیریم هرچند علی دوست داشت به خوردن و مکیدن سینههای من ادامه دهد اما خواهش مرا رد نکرد و بعد از بیرون رفتن و خوردن شام و خرید مقداری مواد غذایی برای صبحانه به خانه برگشتیم علی که گویا عجله داشت بلافاصله کل لباسهای من و خودش را از تن بیرون آورد و مرا روی تخت هدایت کرد و در آغوش من جای گرفت و گفت آغوش تو بسیار گرم و لذت بخش است گفتم حس شهوت از دیدار قبل همچنان در وجود من رخنه کرده بود و دوست داشتم تک تک آن لحظات زیبا یکبار دیگر تکرار شود که خوشبختانه پیشنهاد تو و پیگیری های من در قانع کردن همسرم باعث شد چنین اتفاقی بیفتد علی گفت این سعادتی بود که نصیب من شد و جای بسی تشکر است در همین موقع لبهای علی روی بدن من شروع به حرکت کرد ابتدا از لبهای من شروع کرد و پس از گذشتن از قوس گردن من به سینههای من رسید سپس نوک سینهها و نافم را پشت سر گذاشت و نهایتاً بر روی کوسم تمرکز کرد در آنجا علی اصلاً دیوانه شده بود گاهی لبهای کوسم را به زبان می گرفت و رها میکرد گاهی با زبان گرم و نرمش از بالا تا پایین شکاف کوسم را لیس میزد و گاهی زبانش را لوله میکرد و در دهانه جلو کوسم میچرخاند گاهی چوچولوی بسیار حساس مرا زبان می زد و این حرکات هیجانی باعث شده بود من هم بیش از پیش تحریک بشوم دیگر کوس من یک پارچه آب و آتش شده بود و شهوت تمام وجودم را فرا گرفته بود به علی گفتم علی جان بیشتر از این تحمل ندارم علی که متوجه شده بود پیشنوازی بیش از این جایز نیست یک مرتبه در وسط دو پای من قرار گرفت و بعد از اینکه چند بار کلاهک کیرش را روی شکاف کوسم بالا و پایین کشید یکمرتبه کیرش را داخل کوسم کرد که یک لحظه احساس کردم کیرش تمام حجم داخل کوسم را پر کرد وای که رفتن کیر به داخل کوس چقدر شیرین و دلچسب است کیر علی مثل تشنهای بود که تازه به آب رسیده باشد و کوس من هم مثل گرسنهای بود که راحت الحلقومی را با تمام وجود میبلعد علی از حرصش با تمام قوا تلمبه میزد و این بهترین حالتی بود که میتوانست مرا به اوج لذت برساند در آن شرایط کوسم به قدری آب افتاده بود که با هر بار حرکت کیر علی صدای شلب شلوپ آن فضای اتاق را کاملاً پر کرده بود و علی میگفت مریم جان نمیدانی شنیدن این صدای دلنشین چقدر برای من لذت بخش و شیرین است این صدای پیروزی کیر بر کوس است گفتم علی جان اشتباه نکن این من بودم که به تو اجازه دادم کیر تو پیروز شود پیروزی کیر تو مدیون کوس من است الان کوس من کاملاً آماده پذیرایی از کیر توست الان کوس من به خاطر کیر تو آب افتاده به هر شکلی که دوست داری کیفش ببر من به خاطر تو دل به دریا زدم من از آن روزی که تو را دیدم عاشق هیکل مردانه و جذاب تو شدم تو مرا دیوانه خود کردی وقتی با تو هستم احساس خیلی خوبی دارم هر شب که در رختخواب میخوابیدم تو را تجسم میکردم الان که در آغوش تو هستم احساس میکنم که به آرزوی خود رسیده ام وقتی من این حرفها را برای علی میزدم علی با شور و هیجان بیشتری به کردن من ادامه می داد دیگر صدای آه و ناله من بلند شده بود و در حالی که داشتم می گفتم علی جان چقدر خوب است دارم خیلی لذت میبرم علی گفت مریم جان دیگر طاقت ندارم بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم میخواهم ارضا شوم گفتم عزیزم نگران نباش کوس من آماده پذیرایی از آب کیر توست هرچه داری بریز توی کوسم بگذار تا آخرین لحظه از تپش افتادن از گرمی کوس من لذت ببرد که یک مرتبه گرمی آب کیر علی را داخل کوسم احساس کردم و به دنبال آن ضربان نبض کیر علی را بر روی ماهیچههای داخلی کوسم احساس کردم و این در حالی بود که من هم به ارگاسم رسیدم و ضربان نبض کوس من هم هماهنگ با نبض کیر علی شروع به نوسان کرد و کم کم آرامشی خوشایند جای خود را با طوفان هیجان و لذت عوض کرد آنگاه علی کنار من دراز کشید و در حالی که صورت مرا میبو
گفت نه همانطور است ولی ای کاش برای همیشه مال من بودی گفتم دیگر حسودی نکن الان که مال توام و همه جوره در اختیار تو هستم علی هم با این حرف گل از گلش شکفت به هر حال بعد از کلی گفتن و خندیدن در یکی از رستورانهای سر راه ناهار را با هم صرف کردیم و تقریبا نزدیکیهای غروب بود که به شمال رسیدیم و بعد از دیدن چند ویلا یکی از آنها را که مناسبتر از دیگری بود انتخاب کردیم و به محض اینکه وارد اتاق شدیم علی مرا در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن من و در حالی که مرا میبوسید یک دستش را داخل کرست من کرد و یکی از سینههای مرا بیرون آورد و شروع به خوردن و مکیدن آن کرد احساس کردم دارم تحریک میشوم بنابراین به علی گفتم علی جان شب دراز است قلندر بیدار اجازه بده ابتدا برویم بیرون شام بخوریم و بعد از خوردن شام و خرید مقداری مواد غذایی برای صبحانه دوباره به خانه برمیگردیم آن وقت با خیال راحت در آغوش هم جای میگیریم هرچند علی دوست داشت به خوردن و مکیدن سینههای من ادامه دهد اما خواهش مرا رد نکرد و بعد از بیرون رفتن و خوردن شام و خرید مقداری مواد غذایی برای صبحانه به خانه برگشتیم علی که گویا عجله داشت بلافاصله کل لباسهای من و خودش را از تن بیرون آورد و مرا روی تخت هدایت کرد و در آغوش من جای گرفت و گفت آغوش تو بسیار گرم و لذت بخش است گفتم حس شهوت از دیدار قبل همچنان در وجود من رخنه کرده بود و دوست داشتم تک تک آن لحظات زیبا یکبار دیگر تکرار شود که خوشبختانه پیشنهاد تو و پیگیری های من در قانع کردن همسرم باعث شد چنین اتفاقی بیفتد علی گفت این سعادتی بود که نصیب من شد و جای بسی تشکر است در همین موقع لبهای علی روی بدن من شروع به حرکت کرد ابتدا از لبهای من شروع کرد و پس از گذشتن از قوس گردن من به سینههای من رسید سپس نوک سینهها و نافم را پشت سر گذاشت و نهایتاً بر روی کوسم تمرکز کرد در آنجا علی اصلاً دیوانه شده بود گاهی لبهای کوسم را به زبان می گرفت و رها میکرد گاهی با زبان گرم و نرمش از بالا تا پایین شکاف کوسم را لیس میزد و گاهی زبانش را لوله میکرد و در دهانه جلو کوسم میچرخاند گاهی چوچولوی بسیار حساس مرا زبان می زد و این حرکات هیجانی باعث شده بود من هم بیش از پیش تحریک بشوم دیگر کوس من یک پارچه آب و آتش شده بود و شهوت تمام وجودم را فرا گرفته بود به علی گفتم علی جان بیشتر از این تحمل ندارم علی که متوجه شده بود پیشنوازی بیش از این جایز نیست یک مرتبه در وسط دو پای من قرار گرفت و بعد از اینکه چند بار کلاهک کیرش را روی شکاف کوسم بالا و پایین کشید یکمرتبه کیرش را داخل کوسم کرد که یک لحظه احساس کردم کیرش تمام حجم داخل کوسم را پر کرد وای که رفتن کیر به داخل کوس چقدر شیرین و دلچسب است کیر علی مثل تشنهای بود که تازه به آب رسیده باشد و کوس من هم مثل گرسنهای بود که راحت الحلقومی را با تمام وجود میبلعد علی از حرصش با تمام قوا تلمبه میزد و این بهترین حالتی بود که میتوانست مرا به اوج لذت برساند در آن شرایط کوسم به قدری آب افتاده بود که با هر بار حرکت کیر علی صدای شلب شلوپ آن فضای اتاق را کاملاً پر کرده بود و علی میگفت مریم جان نمیدانی شنیدن این صدای دلنشین چقدر برای من لذت بخش و شیرین است این صدای پیروزی کیر بر کوس است گفتم علی جان اشتباه نکن این من بودم که به تو اجازه دادم کیر تو پیروز شود پیروزی کیر تو مدیون کوس من است الان کوس من کاملاً آماده پذیرایی از کیر توست الان کوس من به خاطر کیر تو آب افتاده به هر شکلی که دوست داری کیفش ببر من به خاطر تو دل به دریا زدم من از آن روزی که تو را دیدم عاشق هیکل مردانه و جذاب تو شدم تو مرا دیوانه خود کردی وقتی با تو هستم احساس خیلی خوبی دارم هر شب که در رختخواب میخوابیدم تو را تجسم میکردم الان که در آغوش تو هستم احساس میکنم که به آرزوی خود رسیده ام وقتی من این حرفها را برای علی میزدم علی با شور و هیجان بیشتری به کردن من ادامه می داد دیگر صدای آه و ناله من بلند شده بود و در حالی که داشتم می گفتم علی جان چقدر خوب است دارم خیلی لذت میبرم علی گفت مریم جان دیگر طاقت ندارم بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم میخواهم ارضا شوم گفتم عزیزم نگران نباش کوس من آماده پذیرایی از آب کیر توست هرچه داری بریز توی کوسم بگذار تا آخرین لحظه از تپش افتادن از گرمی کوس من لذت ببرد که یک مرتبه گرمی آب کیر علی را داخل کوسم احساس کردم و به دنبال آن ضربان نبض کیر علی را بر روی ماهیچههای داخلی کوسم احساس کردم و این در حالی بود که من هم به ارگاسم رسیدم و ضربان نبض کوس من هم هماهنگ با نبض کیر علی شروع به نوسان کرد و کم کم آرامشی خوشایند جای خود را با طوفان هیجان و لذت عوض کرد آنگاه علی کنار من دراز کشید و در حالی که صورت مرا میبو
سید و دست در موهای سرم می کشید گفت مریم جان خیلی خوبی دست کوست درد نکند خدا به کوست خیر و برکت بدهد گفتم نوش جانت
در طول آن چند روزی که ما با هم بودیم این وضع چندین بار تکرار شد علی ازبین فانتزیهای سکس بیشتر از همه از حالت ضربدری خوشش میآمد به این صورت که همزمان که من کیر علی را میخوردم علی هم کوس مرا می خورد علی در چنین شرایطی گاهی زبانش را لوله میکرد و محکم داخل کوس من حرکت میداد و این کار را به قدری مرا تحریک میکرد که اگر اجازه میدادم تا آخر ادامه دهد حتماً ارضا میشدم بنابراین دوست داشتم آخرین لحظات ارضا شدنم را با کوس پر از کیر به پایان ببرم چرا که کوس پر از کیر مزه دیگری دارد اصلا گویا همه این مقدمه چینیها برای این است که نهایتاً کیر و کوس به هم برسند به همین دلیل به علی گفتم علی جان دیگر طاقت ندارم الان دیگر کوسم هوس کیر کرده و دلم میخواهد کیرت را داخل کوسم بفرستی تا گرمی و نرمی و کلفتی کیرت را داخل کوسم احساس کنم و او با دو شماره کیرش را به داخل کوسم فرستاد وای که ارضا شدن با کوس پر از کیر چقدر دلچسب و لذت بخش است
یکی از پوزیشنهای دیگری که علی خیلی دوست داشت این بود که پاهای مرا روی شانههای خود قرار می داد و با تسلط کامل محکم تلمبه میزد و میگفت در چنین شرایطی لذت دوچندان شود چون هم میتوانم اندام و سینههای بلورین تو را ببینم و هم می توانم عکسالعمل لذت تو را در حین رابطه جنسی مشاهده کنم
در پوزیشن داگی علی با دو دستش لمبرهای باسن مرا میگرفت و با شدت تلمبه میزد به طوری که از شدت تلمبه زدند کل بدن و سینههایم میلرزید و در حین تلمبه زدن میگفت مریم نمیدانی تماشای باسنت برای من چه منظره زیبایی دارد
یک بار که داشتم کیر علی را مک میزدم در اوج لذت ارضا شد و فوران آب منی او دهانم پر کرد و من نه تنها از این کار ناراحت نشدم بلکه از اینکه توانستم با زبانم او را به اوج لذت برسانم خوشحال شدم و در این حرکت سعی نکردم بلافاصله کیر او را از دهانم خارج کنم چرا که این تصور را داشتم که با ارضا شدن علی اگر کیر او را از بلافاصله از دهانم خارج کنم ممکن است سردی هوای بیرون آخرین لحظات ارضا شدنش را با خلا گرمی دهان من مواجه کند به همین خاطر ترجیح دادم تا آخرین لحظه کیر او را در دهانم نگه دارم تا آخرین ضربان نبض کیر او به پایان برسد
فردای آن شبی که قرار بود به شهر خود حرکت کنیم وقتی میخواستم دوش بگیرم علی گفت اجازه بده من هم بیایم گفتم اشکالی ندارد در آنجا علی تصمیم گرفت موهای کوس مرا شخصاً بزند گفتم علی جان من چند روز قبل از سفر موهای آن را شیو کردم گفت من کوس بی مو را بیشتر ترجیح می دهم گفتم چرا گفت کوس بیمو زیباتر و وسوسه برانگیزتر جلوه میکند از طرفی کوس تو برای من تجسم زیبایی است بنابراین دوست دارم زدن موهای کوس تو برای من خاطره شود تا برای همیشه در ذهن من باقی بماند دیدم با دلایلی که میآورد نمیتوانم حرف او را رد کنم و قبول کردم سپس او با شوق و ذوق فراوان مشغول زدن موهای کوس من شد بعد از اینکه با مهارت و دقت زیاد موهای آن را زد گویا از دیدن تمیزی و کنکاش در قسمتهای مختلف آن دوباره تحریک شد و دوباره شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن و دست کشیدن به آن به طوری که دوباره مرا تحریک کرد و خودش هم از عمل و رفتار من متوجه این موضوع شد به همین دلیل از من خواهش کرد تا به لبه وان حمام تکیه دهم و آنگاه من هم از علی خواهش کردم که حرکت زیادی انجام ندهد و اجازه دهد خودم رابطه جنسی را ادامه دهم آنگاه کوسم را طول روی کیر علی حرکت میدادم که بهترین قسمتهای کوسن در معرض تحریک کیر علی قرار میگرفت بدون اینکه کمترین درد و یا فشاری احساس کنم کوسم را روی کیر علی عقب و جلو میکردم در این حالت به قدری تحریک شده بودم که دیگر دست خودم نبود و با چنان شتابی خود را عقب و جلو میکردم که کیر علی تا انتهای کوسم فرو میرفت بدون اینکه دیگر هیچگونه درد و فشاری را احساس کنم در این حالت علی با دست کشیدن به پشت من و با حایل کردن دو دست خود در طرفین باسنم مرا در کوس دادن حمایت میکرد تا بالاخره از شدت لذت به ارگاسم رسیدم و وقتی به علی اعلان کردم که به ارگاسم رسیدم علی هم با چند حرکت دیگر خود را ارضا کرد و این یکی از بهترین و لذت بخشترین رابطههای جنسی من بود که تا آن روز تجربه کرده بودم بعد از پایان رابطه در حالی که علی مرا میبوسید گفت دیدن و در آغوش کشیدن باسن تو در هنگام کوس دادن لذت چندان میکند
گفتم پس طرفدار باسن هم هستی گفت نه ولی از نرمی و گرمی آن لذت میبرم تا کردن آن مریم گفت پس شانس آوردم و الا حتماً پاره میشدم و با هم خندیدیم
ما مدت ۷ روزی که در شمال بودیم سه شهر مختلف را پشت سر گذاشتیم و بعد از مستقر شدن در هر شهری فردای آن روز از قسمتهای دیدن
در طول آن چند روزی که ما با هم بودیم این وضع چندین بار تکرار شد علی ازبین فانتزیهای سکس بیشتر از همه از حالت ضربدری خوشش میآمد به این صورت که همزمان که من کیر علی را میخوردم علی هم کوس مرا می خورد علی در چنین شرایطی گاهی زبانش را لوله میکرد و محکم داخل کوس من حرکت میداد و این کار را به قدری مرا تحریک میکرد که اگر اجازه میدادم تا آخر ادامه دهد حتماً ارضا میشدم بنابراین دوست داشتم آخرین لحظات ارضا شدنم را با کوس پر از کیر به پایان ببرم چرا که کوس پر از کیر مزه دیگری دارد اصلا گویا همه این مقدمه چینیها برای این است که نهایتاً کیر و کوس به هم برسند به همین دلیل به علی گفتم علی جان دیگر طاقت ندارم الان دیگر کوسم هوس کیر کرده و دلم میخواهد کیرت را داخل کوسم بفرستی تا گرمی و نرمی و کلفتی کیرت را داخل کوسم احساس کنم و او با دو شماره کیرش را به داخل کوسم فرستاد وای که ارضا شدن با کوس پر از کیر چقدر دلچسب و لذت بخش است
یکی از پوزیشنهای دیگری که علی خیلی دوست داشت این بود که پاهای مرا روی شانههای خود قرار می داد و با تسلط کامل محکم تلمبه میزد و میگفت در چنین شرایطی لذت دوچندان شود چون هم میتوانم اندام و سینههای بلورین تو را ببینم و هم می توانم عکسالعمل لذت تو را در حین رابطه جنسی مشاهده کنم
در پوزیشن داگی علی با دو دستش لمبرهای باسن مرا میگرفت و با شدت تلمبه میزد به طوری که از شدت تلمبه زدند کل بدن و سینههایم میلرزید و در حین تلمبه زدن میگفت مریم نمیدانی تماشای باسنت برای من چه منظره زیبایی دارد
یک بار که داشتم کیر علی را مک میزدم در اوج لذت ارضا شد و فوران آب منی او دهانم پر کرد و من نه تنها از این کار ناراحت نشدم بلکه از اینکه توانستم با زبانم او را به اوج لذت برسانم خوشحال شدم و در این حرکت سعی نکردم بلافاصله کیر او را از دهانم خارج کنم چرا که این تصور را داشتم که با ارضا شدن علی اگر کیر او را از بلافاصله از دهانم خارج کنم ممکن است سردی هوای بیرون آخرین لحظات ارضا شدنش را با خلا گرمی دهان من مواجه کند به همین خاطر ترجیح دادم تا آخرین لحظه کیر او را در دهانم نگه دارم تا آخرین ضربان نبض کیر او به پایان برسد
فردای آن شبی که قرار بود به شهر خود حرکت کنیم وقتی میخواستم دوش بگیرم علی گفت اجازه بده من هم بیایم گفتم اشکالی ندارد در آنجا علی تصمیم گرفت موهای کوس مرا شخصاً بزند گفتم علی جان من چند روز قبل از سفر موهای آن را شیو کردم گفت من کوس بی مو را بیشتر ترجیح می دهم گفتم چرا گفت کوس بیمو زیباتر و وسوسه برانگیزتر جلوه میکند از طرفی کوس تو برای من تجسم زیبایی است بنابراین دوست دارم زدن موهای کوس تو برای من خاطره شود تا برای همیشه در ذهن من باقی بماند دیدم با دلایلی که میآورد نمیتوانم حرف او را رد کنم و قبول کردم سپس او با شوق و ذوق فراوان مشغول زدن موهای کوس من شد بعد از اینکه با مهارت و دقت زیاد موهای آن را زد گویا از دیدن تمیزی و کنکاش در قسمتهای مختلف آن دوباره تحریک شد و دوباره شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن و دست کشیدن به آن به طوری که دوباره مرا تحریک کرد و خودش هم از عمل و رفتار من متوجه این موضوع شد به همین دلیل از من خواهش کرد تا به لبه وان حمام تکیه دهم و آنگاه من هم از علی خواهش کردم که حرکت زیادی انجام ندهد و اجازه دهد خودم رابطه جنسی را ادامه دهم آنگاه کوسم را طول روی کیر علی حرکت میدادم که بهترین قسمتهای کوسن در معرض تحریک کیر علی قرار میگرفت بدون اینکه کمترین درد و یا فشاری احساس کنم کوسم را روی کیر علی عقب و جلو میکردم در این حالت به قدری تحریک شده بودم که دیگر دست خودم نبود و با چنان شتابی خود را عقب و جلو میکردم که کیر علی تا انتهای کوسم فرو میرفت بدون اینکه دیگر هیچگونه درد و فشاری را احساس کنم در این حالت علی با دست کشیدن به پشت من و با حایل کردن دو دست خود در طرفین باسنم مرا در کوس دادن حمایت میکرد تا بالاخره از شدت لذت به ارگاسم رسیدم و وقتی به علی اعلان کردم که به ارگاسم رسیدم علی هم با چند حرکت دیگر خود را ارضا کرد و این یکی از بهترین و لذت بخشترین رابطههای جنسی من بود که تا آن روز تجربه کرده بودم بعد از پایان رابطه در حالی که علی مرا میبوسید گفت دیدن و در آغوش کشیدن باسن تو در هنگام کوس دادن لذت چندان میکند
گفتم پس طرفدار باسن هم هستی گفت نه ولی از نرمی و گرمی آن لذت میبرم تا کردن آن مریم گفت پس شانس آوردم و الا حتماً پاره میشدم و با هم خندیدیم
ما مدت ۷ روزی که در شمال بودیم سه شهر مختلف را پشت سر گذاشتیم و بعد از مستقر شدن در هر شهری فردای آن روز از قسمتهای دیدن
ی آن شهر بازدید میکردیم و بعد خوردن ناهار و شام به خانه بر می گشتیم یکیاز آخرین روزهایی که در شمال بودیم در یکی از فروشگاههای بزرگ تصمیم گرفتم مقداری سوغاتی برای برگشت تهیه کنم علی خیلی اصرار داشت پول آنها را حساب کند گفتم تو یک بار برای من هدیه ارزشمندی تهیه کردی که هنوز نتوانستم آن را جبران کنم دیگر به هیچ وجه اجازه این کار را به تو نمیدهم حالا بگو من چه هدیهای برای شما بگیرم گفت تو به خاطر من ترک یار و دیار کردی و بر من منت گذاشتی و اینکه اجازه دادی با تو رابطه برقرار کنم و این یکی از بهترین و لذت بخشترین هدیههایی بود که به من دادی گفتم اگر بخواهی این طور فکر کنی باید بگویم این هدیه دو طرفه بوده است یعنی به همان نسبت که تو از این رابطه لذت بردی من هم لذت بردم علاوه بر این من شما را به عنوان یک دوست انتخاب کردم که میتوانیم از مصاحبت هم لذت ببریم و تماس بدنی و رابطه جنسی هم بخشی از این دوست داشتن و نزدیکی بیشتر است علی گفت حسن و محبت شما قابل تقدیر است به هرحال قبول کرد که هدیه مرا قبول کند و به اصرار من یک پیراهن، ژاکت،کاپشن و کمربند برای او خریدم اما بدون اینکه علی متوجه شود یک سری هدیه هم برای همسرم تهیه کردم ما بعد از ۷ روز با یک دنیا خاطره به شهر خود برگشتیم علی با ماشین مرا تا نزدیکهای خانه رسانده و بعد از تشکر فراوان خداحافظی کرد اما این رابطه همچنان ادامه دارد و گاهی اوقات که دغدغههای زندگی و مشغلههای روزمره روح خسته می شوم با علی تماس میگیرم و او با حرفهای امیدبخش و دلنشین مرا از دلتنگی و خستگی روحی بیرون میآورد من نیز به پاس عشق و محبت او نسبت به خود دعوت او را می پذیرم و با هم به یکی از شهرهای اطراف می رویم و ضمن گردش وتفریح شام و ناهاری هم با هم صرف میکنیم و باز اگر موقعیتی برای او یا برای من پیش بیاید باز هم رابطه جنسی را برقرار میکنیم و در آغوش هم جای میگیریم در حالی که مریم داشت این حرفها را برای من میزد که یک مرتبه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم در هنگام سکس نباید شوخی کرد که عاقبتی جز این ندارد
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اولین و بهترین سکس زندگیم
#اولین_سکس
سلام این داستان اولین سکس منه مال یک سال قبل و کاملا واقعیه.
من از بعد از تموم شدن مهدکودک به واسطه ی خانواده ها با دوستای مهد کودکم ارتباط داشتم اما از کلاس پنجم ارتباط من باهاشون کمتر شد تا کلاس دهم.
کلاس دهم خیلی فکرم توی سکس بود و جق هم زیاد میزدم . فکر کنم هفته ای ۱۰ بار میزدم
یه روز بابا و مامانم گفتن که با خانواده های دوستای مهد کودکت میخوایم بریم بیرون بعد از اینهمه سال
و خب این دوستایی که ما بودیم چهار تا پسر بودیم و شش تا دختر
اون روز من حال و حوصله نداشتم (از جلق زیاد). ولی به هر زوری بود رفتم.
رفتیم و دیدم که فقط دو تا پسر اومدیم با چهار تا دختر
دخترا رو هیچ کدوم رو نشناختم. همه شون تغییر کرده بودن. ولی یکیشون خودش رو معرفی کرد و یادم اومد.
گفت سلام ، من تارا م . یادته منو؟
یه نگاه بهش انداختم. دهنش سرویس. عجب چیزی شده بود
سینه های درشت
قد تقریبا ۱۶۰
پوست سفید ، موی مشکی
دو سه ثانیه بعد به خودم اومدم و گفتم . س…سلام
چطوری؟ الان تازه شناختمت. چقدر تغییر کردی.
اونم متوجه شد و یه لبخند زد و گفت . تو هم تغییر کردی.
بعد نشستیم و غذا سفارش دادیم و من تمام مدت نگاهم به تارا بود . چقدر زیبا بود این دختر
راستی یادم رفت بگم . من خودم قدم حدودا ۱۷۵ زیاد بلند نیست. ولی قیافه و صدام خوبه کیرمم معمولیه قطرش خوبه حدود ۱۷ سانته
اون روز گذشت و من دو هفته فقط به یاد تارا جق میزدم.
یه روز که روز شانس من بود . مامانم گفت که یکی دیگه از پسرا که اسمش امیررضا بود . با تارا و روژین که یکی دیگه از دخترا بود گفته برین بیرون باهم
منم گفتم باشه . خیلی هم خوشحال بودم
به لباس خفن پوشیدم قشنگ موهامو درست کردم خیلی خوشتیپ شده بودم.
اومدم اسنپ بگیرم گوشیم زنگ خورد. باورم نمیشد تارا بود. گفت که امیررضا نمیاد. گفته کاری پیش اومده. ولی اگه میخوای بیا خونه ی ما از خونه ی ما بریم کافه. گفتم باشه.
آدرس فرستاد و رفتم دم خونه شون. درو باز کرد دیدم کسی خونه شون نیست. گفتم پس روژین کو؟ اون نمیاد ؟ گفت نه باهاش حال نمیکنم گفتم برنامه کنسله نیاد خودمون دوتایی بریم. گفتم باشه (خیلی خوشحال شدم)
پس بریم . گفت حالا مامانم نیستش بیا یکم بشین بعد میریم. اونجا از لحن شیطانیش یه چیزایی فهمیدم
رفتم نشستم دیدم اومد رو مبل جفت من نشست. یکم تکون خوردم معذب شدم. گفت چیه معذب شدی؟ دختر به این خوشگلی پیشت نشسته. منم با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه معذب چیه.
یکی دو دقیقه هیچ حرفی نزدیم. یه دفعه گفت خب ببینم دوست دختری چیزی داری یا نه؟ گفتم نه راستش. گفت من دوست پسر داشتم ماه پیش کات کردیم . خیلی هم خوب سکس میکرد. یه دفعه دهنم وا موند
چرا دومین باری که داریم همدیگرو میبینیم انقدر راحت شده باهام!
گفتم عه چه بد
خودمو زدم به اون راه
گفت : حالا خودمونیم تو هم بد قیافه ای نداری
گفتم مرسی لطف داری. توهم همینطور
گفت : عه ؟ نظر داری بهم ؟
دیدم اگه بگم نه شانسم از دست میره
یه لبخند زدم فقط
باز خودشو بیشتر چسبوند بهم. گفت میخوای اتاقمو ببینی ؟ گفتم باشه. رفتم تو اتاقش
دیدم لپ تاپ بازه تو پورن هاب. سریع لپ تاپ رو بست و من وانمود کردم که ندیدم.
یکم بعد گفت ، اون چیزی که تو لپ تاپ دیدی به خاطر اینه که واقعاً بهش نیاز دارم
اونجا دیگه فهمیدم چی میخواد
گفتم اوکی . من چیکار کنم الان
گفت اگه بخوای میتونیم یه حالی بکنیم. مامانم فعلا نمیاد بابامم شب میاد کلا
کنم فقط یه لبخند زدم و دیدم که نگاهش به کیرمه که عین سیخ وایساده.
گفت معلومه دلت میخواد
شروع کرد لباساشو درآوردن ، شلوارشو درآورد. پاهای سفیدش برق میزدن . بعد تیشرتشو هم درآورد فقط شورت و سوتین داشت. گفت بیا اینا رو خودت دربیار. منم که کلی فیلم سوپر دیده بودم شروع کردم بوسیدنش. بعد رفتم رو گردنش. شروع کردم به درآوردن سوتین و خوردن سینه هاش. دیگه صدای آه و نالش شنیده میشد
در همون حالت دستمو بردم تو شورتش. دیدم یه چیز صاف و کوچیک لای دوتا پای سفیدشه. یکم تف زدم به انگشتام یکی یکی کردم توش . بعد درآوردم و با چوچولش ور رفتم. خیلی خیس شده بود. دیگه کلافه شد گفت خب کیرتو میخوام بسه دیگه
کیرمو درآوردم گفتم اول برام میخوری ؟ گفت نه خوشم نمیاد گفتم تروخدا ؟؟!
گفت باشه
کرد تو دهنش. گفتم هاردکور دوست داری بکنیم؟ گفت عاشقشم.
شروع کردم تو دهنش تلمبه زدم
تفش میریخت رو کیرم
یه درمیاوردم دوباره تا ته میکردم تو حلقش. بعد چند دقیقه درآوردم. آروم کردم تو کصش. وای چه لذتی داشت برای اولین بار.
شروع کردم کردنش. انقدر محکم میکردم یه جوری جیغ میزد و رون منو محکم گرفته بود که گفتم الان سکته میزنه.
گفت : ای جونم آخ کصمو جرررر بده منم بگا. اهههه اویییی وایییی
کلی جیغ و داد کرد
بعد گفتم برگرد از کون بکنمت. گفت نه من کون نمیدم
گفتم باشه
دوباره کردم تو کصش . چند دقیق
#اولین_سکس
سلام این داستان اولین سکس منه مال یک سال قبل و کاملا واقعیه.
من از بعد از تموم شدن مهدکودک به واسطه ی خانواده ها با دوستای مهد کودکم ارتباط داشتم اما از کلاس پنجم ارتباط من باهاشون کمتر شد تا کلاس دهم.
کلاس دهم خیلی فکرم توی سکس بود و جق هم زیاد میزدم . فکر کنم هفته ای ۱۰ بار میزدم
یه روز بابا و مامانم گفتن که با خانواده های دوستای مهد کودکت میخوایم بریم بیرون بعد از اینهمه سال
و خب این دوستایی که ما بودیم چهار تا پسر بودیم و شش تا دختر
اون روز من حال و حوصله نداشتم (از جلق زیاد). ولی به هر زوری بود رفتم.
رفتیم و دیدم که فقط دو تا پسر اومدیم با چهار تا دختر
دخترا رو هیچ کدوم رو نشناختم. همه شون تغییر کرده بودن. ولی یکیشون خودش رو معرفی کرد و یادم اومد.
گفت سلام ، من تارا م . یادته منو؟
یه نگاه بهش انداختم. دهنش سرویس. عجب چیزی شده بود
سینه های درشت
قد تقریبا ۱۶۰
پوست سفید ، موی مشکی
دو سه ثانیه بعد به خودم اومدم و گفتم . س…سلام
چطوری؟ الان تازه شناختمت. چقدر تغییر کردی.
اونم متوجه شد و یه لبخند زد و گفت . تو هم تغییر کردی.
بعد نشستیم و غذا سفارش دادیم و من تمام مدت نگاهم به تارا بود . چقدر زیبا بود این دختر
راستی یادم رفت بگم . من خودم قدم حدودا ۱۷۵ زیاد بلند نیست. ولی قیافه و صدام خوبه کیرمم معمولیه قطرش خوبه حدود ۱۷ سانته
اون روز گذشت و من دو هفته فقط به یاد تارا جق میزدم.
یه روز که روز شانس من بود . مامانم گفت که یکی دیگه از پسرا که اسمش امیررضا بود . با تارا و روژین که یکی دیگه از دخترا بود گفته برین بیرون باهم
منم گفتم باشه . خیلی هم خوشحال بودم
به لباس خفن پوشیدم قشنگ موهامو درست کردم خیلی خوشتیپ شده بودم.
اومدم اسنپ بگیرم گوشیم زنگ خورد. باورم نمیشد تارا بود. گفت که امیررضا نمیاد. گفته کاری پیش اومده. ولی اگه میخوای بیا خونه ی ما از خونه ی ما بریم کافه. گفتم باشه.
آدرس فرستاد و رفتم دم خونه شون. درو باز کرد دیدم کسی خونه شون نیست. گفتم پس روژین کو؟ اون نمیاد ؟ گفت نه باهاش حال نمیکنم گفتم برنامه کنسله نیاد خودمون دوتایی بریم. گفتم باشه (خیلی خوشحال شدم)
پس بریم . گفت حالا مامانم نیستش بیا یکم بشین بعد میریم. اونجا از لحن شیطانیش یه چیزایی فهمیدم
رفتم نشستم دیدم اومد رو مبل جفت من نشست. یکم تکون خوردم معذب شدم. گفت چیه معذب شدی؟ دختر به این خوشگلی پیشت نشسته. منم با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه معذب چیه.
یکی دو دقیقه هیچ حرفی نزدیم. یه دفعه گفت خب ببینم دوست دختری چیزی داری یا نه؟ گفتم نه راستش. گفت من دوست پسر داشتم ماه پیش کات کردیم . خیلی هم خوب سکس میکرد. یه دفعه دهنم وا موند
چرا دومین باری که داریم همدیگرو میبینیم انقدر راحت شده باهام!
گفتم عه چه بد
خودمو زدم به اون راه
گفت : حالا خودمونیم تو هم بد قیافه ای نداری
گفتم مرسی لطف داری. توهم همینطور
گفت : عه ؟ نظر داری بهم ؟
دیدم اگه بگم نه شانسم از دست میره
یه لبخند زدم فقط
باز خودشو بیشتر چسبوند بهم. گفت میخوای اتاقمو ببینی ؟ گفتم باشه. رفتم تو اتاقش
دیدم لپ تاپ بازه تو پورن هاب. سریع لپ تاپ رو بست و من وانمود کردم که ندیدم.
یکم بعد گفت ، اون چیزی که تو لپ تاپ دیدی به خاطر اینه که واقعاً بهش نیاز دارم
اونجا دیگه فهمیدم چی میخواد
گفتم اوکی . من چیکار کنم الان
گفت اگه بخوای میتونیم یه حالی بکنیم. مامانم فعلا نمیاد بابامم شب میاد کلا
کنم فقط یه لبخند زدم و دیدم که نگاهش به کیرمه که عین سیخ وایساده.
گفت معلومه دلت میخواد
شروع کرد لباساشو درآوردن ، شلوارشو درآورد. پاهای سفیدش برق میزدن . بعد تیشرتشو هم درآورد فقط شورت و سوتین داشت. گفت بیا اینا رو خودت دربیار. منم که کلی فیلم سوپر دیده بودم شروع کردم بوسیدنش. بعد رفتم رو گردنش. شروع کردم به درآوردن سوتین و خوردن سینه هاش. دیگه صدای آه و نالش شنیده میشد
در همون حالت دستمو بردم تو شورتش. دیدم یه چیز صاف و کوچیک لای دوتا پای سفیدشه. یکم تف زدم به انگشتام یکی یکی کردم توش . بعد درآوردم و با چوچولش ور رفتم. خیلی خیس شده بود. دیگه کلافه شد گفت خب کیرتو میخوام بسه دیگه
کیرمو درآوردم گفتم اول برام میخوری ؟ گفت نه خوشم نمیاد گفتم تروخدا ؟؟!
گفت باشه
کرد تو دهنش. گفتم هاردکور دوست داری بکنیم؟ گفت عاشقشم.
شروع کردم تو دهنش تلمبه زدم
تفش میریخت رو کیرم
یه درمیاوردم دوباره تا ته میکردم تو حلقش. بعد چند دقیقه درآوردم. آروم کردم تو کصش. وای چه لذتی داشت برای اولین بار.
شروع کردم کردنش. انقدر محکم میکردم یه جوری جیغ میزد و رون منو محکم گرفته بود که گفتم الان سکته میزنه.
گفت : ای جونم آخ کصمو جرررر بده منم بگا. اهههه اویییی وایییی
کلی جیغ و داد کرد
بعد گفتم برگرد از کون بکنمت. گفت نه من کون نمیدم
گفتم باشه
دوباره کردم تو کصش . چند دقیق
ه تلمبه محکم زدم بعد شروع کردم زبون کردم تو کصش. وحشیانه کصشو می خوردم بعد انگشتش کردم
بعد دوباره کلی وحشیانه تلمبه زدم . آبم که داشت میومد گفتم بیا بریزم روت. سینه هاشو آورد جلو و زانو زد جلوم و تمام آبمو ریختم رو سینه های خوشگلش.
از اون روز به بعد پنج شیش بار دیگه هم کردمش. یه بار هم راضی شد کون بده.
بعدش هم دوباره ارتباطمون کمتر شد ولی امیدوارم دوباره بتونم باهاش سکس کنم
نوشته: نیازمند سکس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بعد دوباره کلی وحشیانه تلمبه زدم . آبم که داشت میومد گفتم بیا بریزم روت. سینه هاشو آورد جلو و زانو زد جلوم و تمام آبمو ریختم رو سینه های خوشگلش.
از اون روز به بعد پنج شیش بار دیگه هم کردمش. یه بار هم راضی شد کون بده.
بعدش هم دوباره ارتباطمون کمتر شد ولی امیدوارم دوباره بتونم باهاش سکس کنم
نوشته: نیازمند سکس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
احمد شوهر زنم شد (۳)
#همسر #بیغیرتی
...قسمت قبل
سلام بر دوستان حشری
بعد از تعریف کردن زنم از بی غیرتی احمد اون دیگه یه بیغیرت کامل شده بود روی زنم و مسابقه بی غیرتی بین من و ۲تا دوست پسر زنم شروع شده بود.زنم دیگه بدتر از جنده ها لباس میپوشید.
من وقتی میدیدم تو خیابون چطور زنما دستمالی میکنن حال میکردم.زنمم سوءاستفاده از موقعیت میکرد و همه جوره جنده شده بود.یه روز زودتر از معمول رفتم خونه که دیدم یه ماشین غریب داخل پارکینگه.وقتی رسیدم جلوی واحد یه کفش مردونه دیدم .زنگ واحد را که زدم زنم دیر درا باز کرد و تابلو بود آرایشش ریخته بهم و هول کرده.رفتم داخل دیدم یه جوون بیست ساله داره با ماهواره ور میره که منا دید سلام داد.زنم رفت داخل اتاق و منم پشتش رفتم گفتم کیه گفت نصاب ماهواره ولی میدونستم دوست پسرشا که پسره بلند گفت خانم من باید برم پشت بوم و از واحد رفت بیرون.گفتم ماهواره مشکلی نداشت که.جواب داد گفت میدونم پسره آمده بود خونه دوستم نصب ازش خوشم آمد میخوام باش دوست بشم توهم همکاری کن که امروز باهاش حساب دوستی باز کنم که یکی زدم در کونش و گفتم ای جنده و رفتم پشت بوم که دیدم پسره داشت با تلفن حرف میزد و میگفت داشتم زنه را میکردم که وسط کار شوهر کوص کشش آمد حالا مثلا نصاب ماهواره.یکم سروصدا کردم و رفتم سمت پسره دیدم داره با دیش ور میره گفتم که الکی دست کاریش نکن میریزیش بهم فهیمه همه چیزا گفت نمیخواد دیگه نقش بازی کنی بیا بریم پیش زیدت و سکستا بکن.رنگش پرید و ترسید منم برای اینکه ارومش کنم گفتم من و زنم باهم راحتیم.اومد سمتم و گفت سلام اسمم علیه.سوار آسانسور که شدیم گفتم رفتیم داخل هرکاری گفتم بکن تا سریع باهات راحت بشه تا ادامه سکستون را برید.گفتم چند وقته باهم هستید که گفت نزدیک دو ماهه ولی اولین سکسمون امروز بود.بهش گفتم ولی فهیم چیز دیگه ای گفت که حرفشا عوض کرد و گفت سکس داشتیم اولین باره آمدید داخل.رسیدیم دم واحد زنگ زدم فهیمه درا واکرد که با دیدنش در آن واحد کیر من و علی راست شد.یه دامن بافت سرهچ کوتاه که کل کون بیرون بود.رفتیم داخل روبه فهیمه گفتم کاش به جای ماساژور از خدا پول میخواستی.زنم گفت چطور
مگه.گفتم علی ماساژور حرفی بلده.پاشو روغن بیار تا ماساژ بده
روغن آورد و به کمر جلو علی خوابید و تاپ را در آورد.سوتین نبسته بود دوتا سینه سایز ۸۵ گذاشت جلو احمد .احمد هنگ کرده بود گفتم برو جلو روغن بزن و ماساژ بده.روغنا ریخت و یه محض اینکه دستش خورد به سینه صداش بلند شد.چنان آه وناله میکرد.به احمد گفتم لباسات داره روغنی میشه لباسلتا دربیاراونم از خدا خواسته سریع شلوار و تیشرت را درآورد بعد ماساژ سینه زنم رو شکم خوابی و کون خوشگلش را داد بالا.علی شروع کرد کون زنما ماساژ بده صدای زنم دیگه شده بود مثل زمان سکس.به علی گفتم شرتت داره روغنی میشه درش بیار که گفت طوری نیست می برم میشورم.گفتم خونه را روغنی میکنی در بیار
وقتی درآورد کیرش شق شق بود گنده و کلفت.نشست روی پای زنم و شروع کرد ماساژ بهش گفتم برو بالا شونه ها را ماساژ بده.وقتی رفت بالا کیرش دقیقا جلوی کوس زنم بود.بعد چندبار ماساژ وقتی میخوابید تا کتف و گردن ماساژ بده کیرشا میکرد تو کوص زنم.دو دقیقه این کارا کرد که دیگه ماساژ نمیداد و فقط تلمبه میزد بهترین لذت دیدن سکس زن آدمه با مرد دیگه.احمد به فهیم گفت حالا نوبت کوتاه .زنم کونشا داد بالا و علی یواش یواش کرد تو کون.داشت آبم میومد از دیدن این سکس.
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#همسر #بیغیرتی
...قسمت قبل
سلام بر دوستان حشری
بعد از تعریف کردن زنم از بی غیرتی احمد اون دیگه یه بیغیرت کامل شده بود روی زنم و مسابقه بی غیرتی بین من و ۲تا دوست پسر زنم شروع شده بود.زنم دیگه بدتر از جنده ها لباس میپوشید.
من وقتی میدیدم تو خیابون چطور زنما دستمالی میکنن حال میکردم.زنمم سوءاستفاده از موقعیت میکرد و همه جوره جنده شده بود.یه روز زودتر از معمول رفتم خونه که دیدم یه ماشین غریب داخل پارکینگه.وقتی رسیدم جلوی واحد یه کفش مردونه دیدم .زنگ واحد را که زدم زنم دیر درا باز کرد و تابلو بود آرایشش ریخته بهم و هول کرده.رفتم داخل دیدم یه جوون بیست ساله داره با ماهواره ور میره که منا دید سلام داد.زنم رفت داخل اتاق و منم پشتش رفتم گفتم کیه گفت نصاب ماهواره ولی میدونستم دوست پسرشا که پسره بلند گفت خانم من باید برم پشت بوم و از واحد رفت بیرون.گفتم ماهواره مشکلی نداشت که.جواب داد گفت میدونم پسره آمده بود خونه دوستم نصب ازش خوشم آمد میخوام باش دوست بشم توهم همکاری کن که امروز باهاش حساب دوستی باز کنم که یکی زدم در کونش و گفتم ای جنده و رفتم پشت بوم که دیدم پسره داشت با تلفن حرف میزد و میگفت داشتم زنه را میکردم که وسط کار شوهر کوص کشش آمد حالا مثلا نصاب ماهواره.یکم سروصدا کردم و رفتم سمت پسره دیدم داره با دیش ور میره گفتم که الکی دست کاریش نکن میریزیش بهم فهیمه همه چیزا گفت نمیخواد دیگه نقش بازی کنی بیا بریم پیش زیدت و سکستا بکن.رنگش پرید و ترسید منم برای اینکه ارومش کنم گفتم من و زنم باهم راحتیم.اومد سمتم و گفت سلام اسمم علیه.سوار آسانسور که شدیم گفتم رفتیم داخل هرکاری گفتم بکن تا سریع باهات راحت بشه تا ادامه سکستون را برید.گفتم چند وقته باهم هستید که گفت نزدیک دو ماهه ولی اولین سکسمون امروز بود.بهش گفتم ولی فهیم چیز دیگه ای گفت که حرفشا عوض کرد و گفت سکس داشتیم اولین باره آمدید داخل.رسیدیم دم واحد زنگ زدم فهیمه درا واکرد که با دیدنش در آن واحد کیر من و علی راست شد.یه دامن بافت سرهچ کوتاه که کل کون بیرون بود.رفتیم داخل روبه فهیمه گفتم کاش به جای ماساژور از خدا پول میخواستی.زنم گفت چطور
مگه.گفتم علی ماساژور حرفی بلده.پاشو روغن بیار تا ماساژ بده
روغن آورد و به کمر جلو علی خوابید و تاپ را در آورد.سوتین نبسته بود دوتا سینه سایز ۸۵ گذاشت جلو احمد .احمد هنگ کرده بود گفتم برو جلو روغن بزن و ماساژ بده.روغنا ریخت و یه محض اینکه دستش خورد به سینه صداش بلند شد.چنان آه وناله میکرد.به احمد گفتم لباسات داره روغنی میشه لباسلتا دربیاراونم از خدا خواسته سریع شلوار و تیشرت را درآورد بعد ماساژ سینه زنم رو شکم خوابی و کون خوشگلش را داد بالا.علی شروع کرد کون زنما ماساژ بده صدای زنم دیگه شده بود مثل زمان سکس.به علی گفتم شرتت داره روغنی میشه درش بیار که گفت طوری نیست می برم میشورم.گفتم خونه را روغنی میکنی در بیار
وقتی درآورد کیرش شق شق بود گنده و کلفت.نشست روی پای زنم و شروع کرد ماساژ بهش گفتم برو بالا شونه ها را ماساژ بده.وقتی رفت بالا کیرش دقیقا جلوی کوس زنم بود.بعد چندبار ماساژ وقتی میخوابید تا کتف و گردن ماساژ بده کیرشا میکرد تو کوص زنم.دو دقیقه این کارا کرد که دیگه ماساژ نمیداد و فقط تلمبه میزد بهترین لذت دیدن سکس زن آدمه با مرد دیگه.احمد به فهیم گفت حالا نوبت کوتاه .زنم کونشا داد بالا و علی یواش یواش کرد تو کون.داشت آبم میومد از دیدن این سکس.
نوشته: رضا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اولین سکس مهزیار
#اولین_سکس
سلام خدمت همه دوستان،اولین داستان منه امیدوارم خوشتون بیاد و کمتر فحش بدید بهم😁
اسم من مهزیارِ و ساکن استان خوزستان شهر اهواز
از اونجایی ک همیشه درگیر درس و مشق بودم و از بچگی خجالتی بودم نتونستم با دخترای زیادی ارتباط بگیرم در اون سن و سال دبیرستان.
ولی سال آخر دبیرستان و برخورد با آدم های بیشتر و به قولی اون زمان دختر باز یه چیزایی دست گیرم شد و داخل برنامه های مثل بیتالک و از این جور برنامه ها شروع به صحبت کردن با دخترا کردیم هرچند بیشتر پسر با نام دختر بودن این شد خلاصه ای از خودم،
بریم سر وقت ماجرا
با یه سری از بچه های محله کارمون این شده بود ساعت های ۸ الی ۹ شب دیگه پاشیم بریم کافه و مشغول قلیون کشیدن و ورق بازی میشدیم اونقدر اونجا رفت و امد کردیم اکثر مشتری های اونجا رو میشناختیم.تو یکی از روزایی ک طبق روال کافه بودیم دیدیم سه تا دختر اومدن کافه و نشستن تخت روبه روی ما زیر چشمی چند باری نگاه میکردم بهشون ولی خب زیاد نمیشد کاری کنیم گذشت تا چند روز بعد دوباره سرو کله شون پیدا شد من داخل راه ردی ورودی بودم که اون به خاطر سرو صدای کافه مجبور شد برای تلفن زدن بیاد بیرون کافه رودرو شدیم و فقط خلاصه شد ب چند ثانیه ارتباط چشمی من هنوز جرات پیدا نکرده بودم چیزی بگم ولی دلو زدم به دریا رفتم کنارش تلفنش که تموم شد خواست بره داخل گفتم یبخشید امکانش هست وقتتون رو بگیرم با حالت اخم و طلبکار طورانه گفت بفرمایید گفتم اگه امکانش هست شمارتونو من داشته باشم راستش ازتون خوشم اومده دل تو دلم نبود از طرفی استرس داشتم از طرفی میترسیدم بگه نه ولی گفت شمارتو بده خودم زنگ میزنم منم حس کردم به اجبار قبول کرده انگار گفتم تیر تو تاریکی شاید پیام داد شمارمو دادم و شب زنگ زد و معرفی کرد اسمش ستاره بود و ۲۴ سالش بود شروع کردیم به صحبت کردن و بعد از دو هفته ای ارتباط یکمی کلمات عاشقانه و اینارو اضافش کردیم بشدت صحبت میکردیم هر دقیقه و هر ساعت جوری شده بودیم میرفتیم حموم تماس تصویری میگرفتیم رومون تو روی هم باز شد بعد از قرار های پی در پی داخل کافه و بازار و ساحلی یه شب گفت همراه دختر خاله هام (همون دو دختری ک روز اول وارد شدن) میخواییم بریم کافه و شب چون خونه خالم میمونم تا دیر موقع کافه ام تونستی بیا رفتیم کافه و تا وارد شدم اومد سلام کرد و رفتم به دختر خاله هاش سلام کردم و رفتیم ته سالن یه اتاقک طوری بود ک چیزی معلوم نبود اونجا یکمی لب گرفتیم و تو هم پیچ خوردیم و دستمالی کردیم همو فقط نمسشد فراتر بریم تمومش کردیم و دنبال راه حل بودیم ک تنها چیزی ک بدردمون میخورد فقط سوییت بود از دیوار چندتایی نگاه کردیم و انتخاب کردیم واوکی کردیم وقرار شد فردا ظهر اونجا باشیم برگشتم خونه با لذت کامل دوش گرفتم و شیو کردم دوتامون میدونستیم قراره فردا چی بشه هرجوری بود با شوق خوابیدم و صبح بیدار شدم صحبت کردیم تا وقت بگذره و بریم بلاخره تایمش رسید رفتیم سمت سوییت و کارت ملی رو گرفت و گفت کی میام کلیدو میگیرم و نصف پولو دادم بهش مابقی بعد از تخلیه رسیدیم داخل و یکم جلو کولر نشستیم تا خنک بشیم و به دلایل مختلف نزدیک هم میشدیم تا لبامون چفت هم شد لب بالاشو اروم و با حوصله مک میزدم(اولین بارم بودا ولی خب بسوزه پدر سایت های مستهجن که همه چی یاد ادم میده😂) با ولع تموم لب میگرفتیم و زبون تو دهن هم میچرخوندیم و دست بردم وسط پاهاشو شروع کردم از رو شلوار کسشو بمالم اروم اروم شروع کردیم لخت کردن هم دیگه و یهو گفت لامپارو خاموش کن بدم میاد خاموش کردم و برگشتم سمتش ولی این دفعه شلوار و شورتشو در اوردم و به ناشی ترین حد ممکن براش میخوردم با اینکه فکر میکردم بدم بیاد ولی خوب بودبعد از اینکه خوب زبونم وسط کسش بازی کردم گفتم میخوایی بیایی رو صورتم بشینی اومد نشست و دست گزاشتم رو کمرش و گفتم خم شو و توهم بخور اقا تا گذاشت دهنش احساس کردم همین الان میشم اینقدر که دهنش داغ بود رو ابرا بودم وقتی میخورد دندون میزدا ولی خب چون خیلی داغ بود اهمیتی نداشت حس کردم الانه که بشم بهش گفتم نخور دیگه بلند شدم رفتم پشتش همون طور داگی ایستاد که از عقب من شروع کنم هرچی تف زدم و انگشتمو خیس کردم حتی انگشتم نمیرفت تو و میگفت دردم میکنه نمیدونستم چه کنم درد نکشه بیخیال شدم درازکشیدم و کیرمو رو به شکمم چسبوندم و اومد نشست روی کیرم و عقب جلو میشد ک ارضا شه (نه که بفرسته تو فقط مالش میداد روش) بعد از چند دقیقه خودشو دراز کرد روم و یکمی لرزید و گفت بزار منم تورو ارضا کنم شروع کرد خوردن ولی خب چون ارضا شده بود فک کنم دیگه مثل قبل دهنش داغ نبود اینقدر خورد تا ارضا شدم و ریختم تو دستمال و فقط دوس داشتم بخوابم بعدش خیلی کیف داد
یه سکس هم داشتیم ک اون کامله کامل انجام شد و اگه دوست داشتن اونم مینویسم براتون مخلص هم
#اولین_سکس
سلام خدمت همه دوستان،اولین داستان منه امیدوارم خوشتون بیاد و کمتر فحش بدید بهم😁
اسم من مهزیارِ و ساکن استان خوزستان شهر اهواز
از اونجایی ک همیشه درگیر درس و مشق بودم و از بچگی خجالتی بودم نتونستم با دخترای زیادی ارتباط بگیرم در اون سن و سال دبیرستان.
ولی سال آخر دبیرستان و برخورد با آدم های بیشتر و به قولی اون زمان دختر باز یه چیزایی دست گیرم شد و داخل برنامه های مثل بیتالک و از این جور برنامه ها شروع به صحبت کردن با دخترا کردیم هرچند بیشتر پسر با نام دختر بودن این شد خلاصه ای از خودم،
بریم سر وقت ماجرا
با یه سری از بچه های محله کارمون این شده بود ساعت های ۸ الی ۹ شب دیگه پاشیم بریم کافه و مشغول قلیون کشیدن و ورق بازی میشدیم اونقدر اونجا رفت و امد کردیم اکثر مشتری های اونجا رو میشناختیم.تو یکی از روزایی ک طبق روال کافه بودیم دیدیم سه تا دختر اومدن کافه و نشستن تخت روبه روی ما زیر چشمی چند باری نگاه میکردم بهشون ولی خب زیاد نمیشد کاری کنیم گذشت تا چند روز بعد دوباره سرو کله شون پیدا شد من داخل راه ردی ورودی بودم که اون به خاطر سرو صدای کافه مجبور شد برای تلفن زدن بیاد بیرون کافه رودرو شدیم و فقط خلاصه شد ب چند ثانیه ارتباط چشمی من هنوز جرات پیدا نکرده بودم چیزی بگم ولی دلو زدم به دریا رفتم کنارش تلفنش که تموم شد خواست بره داخل گفتم یبخشید امکانش هست وقتتون رو بگیرم با حالت اخم و طلبکار طورانه گفت بفرمایید گفتم اگه امکانش هست شمارتونو من داشته باشم راستش ازتون خوشم اومده دل تو دلم نبود از طرفی استرس داشتم از طرفی میترسیدم بگه نه ولی گفت شمارتو بده خودم زنگ میزنم منم حس کردم به اجبار قبول کرده انگار گفتم تیر تو تاریکی شاید پیام داد شمارمو دادم و شب زنگ زد و معرفی کرد اسمش ستاره بود و ۲۴ سالش بود شروع کردیم به صحبت کردن و بعد از دو هفته ای ارتباط یکمی کلمات عاشقانه و اینارو اضافش کردیم بشدت صحبت میکردیم هر دقیقه و هر ساعت جوری شده بودیم میرفتیم حموم تماس تصویری میگرفتیم رومون تو روی هم باز شد بعد از قرار های پی در پی داخل کافه و بازار و ساحلی یه شب گفت همراه دختر خاله هام (همون دو دختری ک روز اول وارد شدن) میخواییم بریم کافه و شب چون خونه خالم میمونم تا دیر موقع کافه ام تونستی بیا رفتیم کافه و تا وارد شدم اومد سلام کرد و رفتم به دختر خاله هاش سلام کردم و رفتیم ته سالن یه اتاقک طوری بود ک چیزی معلوم نبود اونجا یکمی لب گرفتیم و تو هم پیچ خوردیم و دستمالی کردیم همو فقط نمسشد فراتر بریم تمومش کردیم و دنبال راه حل بودیم ک تنها چیزی ک بدردمون میخورد فقط سوییت بود از دیوار چندتایی نگاه کردیم و انتخاب کردیم واوکی کردیم وقرار شد فردا ظهر اونجا باشیم برگشتم خونه با لذت کامل دوش گرفتم و شیو کردم دوتامون میدونستیم قراره فردا چی بشه هرجوری بود با شوق خوابیدم و صبح بیدار شدم صحبت کردیم تا وقت بگذره و بریم بلاخره تایمش رسید رفتیم سمت سوییت و کارت ملی رو گرفت و گفت کی میام کلیدو میگیرم و نصف پولو دادم بهش مابقی بعد از تخلیه رسیدیم داخل و یکم جلو کولر نشستیم تا خنک بشیم و به دلایل مختلف نزدیک هم میشدیم تا لبامون چفت هم شد لب بالاشو اروم و با حوصله مک میزدم(اولین بارم بودا ولی خب بسوزه پدر سایت های مستهجن که همه چی یاد ادم میده😂) با ولع تموم لب میگرفتیم و زبون تو دهن هم میچرخوندیم و دست بردم وسط پاهاشو شروع کردم از رو شلوار کسشو بمالم اروم اروم شروع کردیم لخت کردن هم دیگه و یهو گفت لامپارو خاموش کن بدم میاد خاموش کردم و برگشتم سمتش ولی این دفعه شلوار و شورتشو در اوردم و به ناشی ترین حد ممکن براش میخوردم با اینکه فکر میکردم بدم بیاد ولی خوب بودبعد از اینکه خوب زبونم وسط کسش بازی کردم گفتم میخوایی بیایی رو صورتم بشینی اومد نشست و دست گزاشتم رو کمرش و گفتم خم شو و توهم بخور اقا تا گذاشت دهنش احساس کردم همین الان میشم اینقدر که دهنش داغ بود رو ابرا بودم وقتی میخورد دندون میزدا ولی خب چون خیلی داغ بود اهمیتی نداشت حس کردم الانه که بشم بهش گفتم نخور دیگه بلند شدم رفتم پشتش همون طور داگی ایستاد که از عقب من شروع کنم هرچی تف زدم و انگشتمو خیس کردم حتی انگشتم نمیرفت تو و میگفت دردم میکنه نمیدونستم چه کنم درد نکشه بیخیال شدم درازکشیدم و کیرمو رو به شکمم چسبوندم و اومد نشست روی کیرم و عقب جلو میشد ک ارضا شه (نه که بفرسته تو فقط مالش میداد روش) بعد از چند دقیقه خودشو دراز کرد روم و یکمی لرزید و گفت بزار منم تورو ارضا کنم شروع کرد خوردن ولی خب چون ارضا شده بود فک کنم دیگه مثل قبل دهنش داغ نبود اینقدر خورد تا ارضا شدم و ریختم تو دستمال و فقط دوس داشتم بخوابم بعدش خیلی کیف داد
یه سکس هم داشتیم ک اون کامله کامل انجام شد و اگه دوست داشتن اونم مینویسم براتون مخلص هم
ه جقی های با معرفت شهوانی ببخشید طولانی شد اگه غلطی هم داره ب بزرگی خودتون ببخشید
نوشته: M0660
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نوشته: M0660
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ملکه (۵ و پایانی)
#سادیسم #بیغیرتی #تحقیر
...قسمت قبل
بخش پنجم – آدریان
روکو وارد اتاق ما شد. «خب دیگه باید به سمت قلعهی سابقتون حرکت کنیم. نیروهای ما قلعهی سوتایلیما رو تصرف کردن. مسیر ما تا قلعه امنه، ولی اگر سعی کنید کار اشتباهی انجام بدید خیلی بد میشه براتون.» سث هم وارد اتاق شد و طنابهای ما را که به صندلیها بسته شده بود باز کردند. روکو داد زد «یالا. بلند شید.» دهان هر دوی ما هنوز بسته بود. چشمم به چشمان تئون افتاد. با شرمساری سرم را پایین انداختم.سث دست تئون را گرفت و او را به سمت در برد. روکو هم دستش را روی شانهی من گذاشت و پشت آنها راه افتادیم. در همان حال دستش را پایین تر آورد و روی باسنم گذاشت و همانطور که با دستش من را میمالید به سمت در هدایتم کرد. وقتی این کار را کرد انگار دوباره جرقهای توی قلبم زده شد. باز هم حس خوبی به من دست داده بود. متوجه شدم که دارد به من نگاه میکند. صورتم را برگرداندم سمت او و دیدم با چهرهای مهربان و با لبخند به من نگاه میکند. واقعا بیاختیار من هم به او لبخند زدم، البته پارچهی روی دهانم باعث میشد لبخندم از او پنهان شود.
از کلبه بیرون رفتیم. کاترین و لکسی بیرون منتظر بودند. یک کالسکه که نمیدانم از کجا آمده بود هم آنجا بود. وقتی چشمم به کاترین افتاد، احساس کردم با آن چهرهی خسته خیلی با ابهت است. قدش از من بلندتر بود. نگاهش پر از ترحم بود. با خودم فکر کردم که چقدر در زمانی که قدرت داشتم به او ظلم کرده بودم. البته در تمام آن لحظات او را دوست داشتم و حس میکردم که خودش هم میداند، ولی آن حس سادیسمی لعنتی و همینطور اطاعت کردن از دستورات تئون باعث شده بود که آن رفتارها از من سر بزند. کاترین خودش اسب دیگری داشت. ما را که دید سوار اسبش شد و به زیردستانش دستور داد: «سریعتر حرکت میکنیم. اونا رو سوار کالسکه کنین و خیلی مواظبشون باشین. این دوتا خیلی برای ما مهم هستن. سرنوشت جنگ و شاید امپراطوری ما به رسوندن همین دو نفر به پایتخت وابسته هست. یادتون باشه کسی که باهامونه پادشاه یه امپراطوریه»
مسیر کلبه تا قلعه چندان طولانی نبود. کاترین جلوی ما حرکت میکرد و در فاصلههای کوتاهی با بالا بردن دستش به روکو علامت میداد که مسیر امن است و کالسکه کمی حرکت میکرد. دو موضوع توجه من را به خودش جلب کرده بود. اول اینکه تقریبا بین کلبه تا قلعه یک راه هموار وجود داشت که کالسکه هم به راحتی از آن رد میشد. و دوم اینکه کاترین بسیار شجاعتر و قابل اطمینانتر از چیزی بود که من فکر میکردم. و البته او زن خیلی فروتنی بود. یک ملکهی واقعی.
تقریبا نیمی از مسیر را رفته بودیم که یک گروه اسبسوار تقریبا ۱۰۰ نفره به استقبال ما آمدند. وقتی به کاترین رسیدند، همگی از اسب پیاده شدند و جلوی او زانو زدند. و بعد ما را تا قلعه اسکورت کردند.
برای ورود ما به قلعه از همان در اصلی استفاده کردند. دری که به طور کامل تخریب شده بود. به محض گذشتن از در، تمام نیروها و کالسکه متوقف شدند. شاهزاده آدریان خودش شخصا به آنجا آمده بود. باز هم همهی سواران از اسب پیاده شدند. من به سختی با سرم پرده اتاقک کالسکه را کمی کنار زده بودم و این اتفاقات را تماشا میکردم. وقتی ادریان و کاترین همدیگر را دیدند به سمت هم رفتند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد هم صحنهی عجیبتری رخ داد. ادریان لبانش را روی لبهای کاترین گذاشت. بوسهای که خیلی گرم و نسبتا طولانی بود. فاصلهی آنها از ما تقریبا زیاد بود و من حتی با لبخوانی متوجه نشدم که چه حرفهایی به یکدیگر زدند. بعد ادریان سمت کالسکهی ما آمد، من به سرعت سر جایم صاف شدم. ادریان در اتاقک را باز کرد و یک نگاه جنون آمیز به ما انداخت. وقتی من را دید کمی مکث کرد. بعد رو به تئون کرد «سلیقهتم بد نبودهها. این یکی زنتم عین کاترین سکسیه». بعد دو انگشت شصت و اشارهاش را روی چانهی من گذاشت و مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد. از او میترسیدم. میدانستم که اسیر چه حرامزادهای شدهایم. بعد پارچهی روی دهانم را به سختی پایین کشید تا لبهایم را هم ببیند؛ و رو به تئون گفت «زنای سکسیت برای من میشن»
خوشبختانه زندانِ محلِ نگهداریِ من و تئون از زندانیهای دیگر جدا بود. مطمئن بودم که اگر اسیرها پادشاهشان را ببینند برخورد خوبی با او نخواهند کرد. من و تئون آن روز در زندان حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. شب که شد، در زندان باز شد و چند نگهبان من و تئون را به اتاق شاهزاده بردند. اتاق شاهزاده همان اتاق سابق ما بود.
وقتی وارد اتاق شدیم فقط آدریان آنجا بود. او به سربازها دستور داد دست و پای ما را باز کنند و سپس اتاق را ترک کنند ولی پشت در منتظر فرمانش بمانند. وقتی سربازها رفتند رو به ما کرد و دستور داد «لباساتون رو در بیارید.» ما با تردید به او نگاه کردیم. «لخت شو پادشاه. و
#سادیسم #بیغیرتی #تحقیر
...قسمت قبل
بخش پنجم – آدریان
روکو وارد اتاق ما شد. «خب دیگه باید به سمت قلعهی سابقتون حرکت کنیم. نیروهای ما قلعهی سوتایلیما رو تصرف کردن. مسیر ما تا قلعه امنه، ولی اگر سعی کنید کار اشتباهی انجام بدید خیلی بد میشه براتون.» سث هم وارد اتاق شد و طنابهای ما را که به صندلیها بسته شده بود باز کردند. روکو داد زد «یالا. بلند شید.» دهان هر دوی ما هنوز بسته بود. چشمم به چشمان تئون افتاد. با شرمساری سرم را پایین انداختم.سث دست تئون را گرفت و او را به سمت در برد. روکو هم دستش را روی شانهی من گذاشت و پشت آنها راه افتادیم. در همان حال دستش را پایین تر آورد و روی باسنم گذاشت و همانطور که با دستش من را میمالید به سمت در هدایتم کرد. وقتی این کار را کرد انگار دوباره جرقهای توی قلبم زده شد. باز هم حس خوبی به من دست داده بود. متوجه شدم که دارد به من نگاه میکند. صورتم را برگرداندم سمت او و دیدم با چهرهای مهربان و با لبخند به من نگاه میکند. واقعا بیاختیار من هم به او لبخند زدم، البته پارچهی روی دهانم باعث میشد لبخندم از او پنهان شود.
از کلبه بیرون رفتیم. کاترین و لکسی بیرون منتظر بودند. یک کالسکه که نمیدانم از کجا آمده بود هم آنجا بود. وقتی چشمم به کاترین افتاد، احساس کردم با آن چهرهی خسته خیلی با ابهت است. قدش از من بلندتر بود. نگاهش پر از ترحم بود. با خودم فکر کردم که چقدر در زمانی که قدرت داشتم به او ظلم کرده بودم. البته در تمام آن لحظات او را دوست داشتم و حس میکردم که خودش هم میداند، ولی آن حس سادیسمی لعنتی و همینطور اطاعت کردن از دستورات تئون باعث شده بود که آن رفتارها از من سر بزند. کاترین خودش اسب دیگری داشت. ما را که دید سوار اسبش شد و به زیردستانش دستور داد: «سریعتر حرکت میکنیم. اونا رو سوار کالسکه کنین و خیلی مواظبشون باشین. این دوتا خیلی برای ما مهم هستن. سرنوشت جنگ و شاید امپراطوری ما به رسوندن همین دو نفر به پایتخت وابسته هست. یادتون باشه کسی که باهامونه پادشاه یه امپراطوریه»
مسیر کلبه تا قلعه چندان طولانی نبود. کاترین جلوی ما حرکت میکرد و در فاصلههای کوتاهی با بالا بردن دستش به روکو علامت میداد که مسیر امن است و کالسکه کمی حرکت میکرد. دو موضوع توجه من را به خودش جلب کرده بود. اول اینکه تقریبا بین کلبه تا قلعه یک راه هموار وجود داشت که کالسکه هم به راحتی از آن رد میشد. و دوم اینکه کاترین بسیار شجاعتر و قابل اطمینانتر از چیزی بود که من فکر میکردم. و البته او زن خیلی فروتنی بود. یک ملکهی واقعی.
تقریبا نیمی از مسیر را رفته بودیم که یک گروه اسبسوار تقریبا ۱۰۰ نفره به استقبال ما آمدند. وقتی به کاترین رسیدند، همگی از اسب پیاده شدند و جلوی او زانو زدند. و بعد ما را تا قلعه اسکورت کردند.
برای ورود ما به قلعه از همان در اصلی استفاده کردند. دری که به طور کامل تخریب شده بود. به محض گذشتن از در، تمام نیروها و کالسکه متوقف شدند. شاهزاده آدریان خودش شخصا به آنجا آمده بود. باز هم همهی سواران از اسب پیاده شدند. من به سختی با سرم پرده اتاقک کالسکه را کمی کنار زده بودم و این اتفاقات را تماشا میکردم. وقتی ادریان و کاترین همدیگر را دیدند به سمت هم رفتند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد هم صحنهی عجیبتری رخ داد. ادریان لبانش را روی لبهای کاترین گذاشت. بوسهای که خیلی گرم و نسبتا طولانی بود. فاصلهی آنها از ما تقریبا زیاد بود و من حتی با لبخوانی متوجه نشدم که چه حرفهایی به یکدیگر زدند. بعد ادریان سمت کالسکهی ما آمد، من به سرعت سر جایم صاف شدم. ادریان در اتاقک را باز کرد و یک نگاه جنون آمیز به ما انداخت. وقتی من را دید کمی مکث کرد. بعد رو به تئون کرد «سلیقهتم بد نبودهها. این یکی زنتم عین کاترین سکسیه». بعد دو انگشت شصت و اشارهاش را روی چانهی من گذاشت و مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد. از او میترسیدم. میدانستم که اسیر چه حرامزادهای شدهایم. بعد پارچهی روی دهانم را به سختی پایین کشید تا لبهایم را هم ببیند؛ و رو به تئون گفت «زنای سکسیت برای من میشن»
خوشبختانه زندانِ محلِ نگهداریِ من و تئون از زندانیهای دیگر جدا بود. مطمئن بودم که اگر اسیرها پادشاهشان را ببینند برخورد خوبی با او نخواهند کرد. من و تئون آن روز در زندان حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. شب که شد، در زندان باز شد و چند نگهبان من و تئون را به اتاق شاهزاده بردند. اتاق شاهزاده همان اتاق سابق ما بود.
وقتی وارد اتاق شدیم فقط آدریان آنجا بود. او به سربازها دستور داد دست و پای ما را باز کنند و سپس اتاق را ترک کنند ولی پشت در منتظر فرمانش بمانند. وقتی سربازها رفتند رو به ما کرد و دستور داد «لباساتون رو در بیارید.» ما با تردید به او نگاه کردیم. «لخت شو پادشاه. و
ملکهت رو هم لخت کن» و بالافاصله داد زد «همین حالا» تئون رو زمین تف کرد. «حرومزاده تو به زودی گرفتار میشی» شاهزاده جلوتر آمد و با مشت توی سر تئون کوبید. من از ترس جیغ کشیدم. بلافاصله یک لگد هم روانهی شکم تئون کرد. تئون به خودش پیچید. شاهزاده یک خنجر را از لباسش در آورد و روی گردن تئون گذاشت و گفت «اول تو لخت میشی و بعد زنتو لخت میکنی» تئون دوباره مقاومت کرد «خفه شو حرومزاده.» آدریان دیوانه نوک خنجرش را روی بازوی تئون کشید. خنجر بسیار تیز بود و خون از بازویش شروع به چکیدن کرد. من دوباره از ترسم جیغ زدم، «تئوووووون خواهش میکنم به حرفش گوش بده» دوباره توی چشم تئون نگاه کرد «لباستو در بیار حرومزادهی عوضی» تئون که حسابی کنترل خودش را از دست داده بود این بار توی صورت آدریان تف کرد. آدریان یک مشت محکم توی صورت تئون کوبید، خون از سر تئون هم جاری شد. «تئونننن خواهش میکنم…» بعد شاهزاده سربازها را صدا کرد. «لباسشو در بیارید و دمر بخوابونیدش اونجا» بعد رو به صورت وحشتزدهی من کرد و گفت. «تو هم لباساتو در بیار. حالا که شوهرت اینقدر وحشی شده، براتون فردا میخوام یه مراسم عالی ترتیب بدم.» من سرم را پایین انداختم و شروع به در آوردن لباسهایم کردم. تئون که نگاه عصبانیاش را به من دوخته بود آهی از حسرت و درد کشید. من همهی لباسهایم را جز شورت و سوتین یکی یکی در آوردم. سربازها تئون را دمر روی یک میز بزرگ خواباندند. آدریان رو به من گفت «همهی لباساتو در بیار. میخوام ببینم چی داری» من که میدانستم مقاومت بیفایده هست آرام آرام به دستورش عمل کرده و سوتین را در آوردم. آدریان که من را نگاه میکرد چشمانش برقی زد. روی به سربازها گفت «شراب بهش بدید و دست و پاش رو با طناب ببندید» و به سمت من آمد. با دستش سینهی چپم را که حالا ناخودآگاه کمی سفت شده گرفت. «سایزش عالیه. بدن خوبی داری. البته میخواستم تصاحبت کنم، ولی برنامهی بهتری دارم برات. الان یه کم دو دل شدم». بعد رفت سمت طاقچه و کوزهی شراب خودم را برداشت و سمتم آمد. «دهنتو باز کن» اطاعت کردم. مقدار زیادی شراب توی دهانم ریخت. میخواستم عق بزنم. بعد دستور داد «برو تو هم دمر بخواب روی شوهرت.» بعد محکم با کف دستش به پشتم اسپنک زد و من را به سمت تئون هل داد. جای دستش روی کون لختم مانده بود. اطاعت کردم. وقتی روی تئون خوابیدم تمام بدنم میلرزید. این دیگر چه حیوانی بود.
آدریان شراب توی کوزه را روی کونم خالی کرد. شراب از لای کون و بعد هم کسم گذشت و داخل کون تئون رفت. تئون نمیتوانست تکان بخورد چون دستها و پاهایش بسته بود. شاهزادهی آیسراپی کوزهی شراب را تکان داد و کمی از شراب را هم روی کمرم خالی کرد. بدنم مور مور میشد. بعد روی گردنم و سپس موهایم خیس شد. مقداری از شراب را هم توی صورت من و تئون پاشید.
بعد انگشتش را روی کونم گذاشت و با انگشت وسط کسم را لمس کرد. حس لذتبخش تحقیر و حس جنسی با هم ترکیب شده بود. بعد هم انگشتش را برد لای کون تئون. تئون از درد روحی که وجودش را گرفته بود ناله کرد «یه روز بدتر از اینو سر تو و اون کاترین مادرجنده میارم …» ادریان با بیتفاوتی لبخند زد و گفت: «هه. نمیدونی فردا چی در انتظارته. بعید میدونم بتونی جبران کنی»
من و تئون تا صبح توی زندان روبروی هم افتاده بودیم و حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. انقدر شراب به ما خورانده بودند که زود خوابمان برد. من تا صبح کابوس میدیدم و خیلی وقتها که بیدار میشدم و چشم باز میکردم میدیدم تئون هم بیدار است و در فکر فرو رفته.
صبح ما را دست بسته به سمت فضای سخنرانی پادشاه بردند. آنجا جایی بود که شاه همیشه سخنرانی میکرد. جایگاه شاه بر خلاف جاهای دیگر به مردم خیلی نزدیک بود و ارتفاع زیادی هم نداشت. شاید حدود ۳ تا ۴ متر. آنجا فضاهایی که با پارچه مسقف شده بودند برای خاندان سلطنتی و وزیران ترتیب داده شده بود. یک فضا هم برای نمایش و تئاتر در جایگاه تعبیه شده بود. جلوی جایگاه حسابی شلوغ بود. ظاهرا تا جایی که میشد آنجا را از سربازان آیسراپی پر کرده بودند. در یک گوشه از میدان هم البته اسیرهای ما ایستاده بودند. بیشتر آنها زن بودند ولی تعداد زیادی هم مردهایی بودند که در جنگ شرکت نکرده بودند یا در حین جنگ اسیر شده بودند.
جایگاه برای اولین بار در تاریخش، اینبار توسط شاهزادهای بیگانه و خانوادهاش پر شده بود. من و تئون را به فضای نمایش بردند و به دو چوبی که در زمین کوبیده شده بود بستند. همهی توجهها به ما جلب شده بود.
ادریان از جایش بلند شد و شروع به سخنرانی کرد «پدر ملعون این پادشاه بیعرضه، بارها در دوران نکبتبار زندگیش به آیسراپ تعرض کرده بود. لشکریان ما، تحت حمایت خدایان، با نیروی اراده و هوشمندی بینظیر، این قلعه رو که در سرزمینی قرار گرفت
آدریان شراب توی کوزه را روی کونم خالی کرد. شراب از لای کون و بعد هم کسم گذشت و داخل کون تئون رفت. تئون نمیتوانست تکان بخورد چون دستها و پاهایش بسته بود. شاهزادهی آیسراپی کوزهی شراب را تکان داد و کمی از شراب را هم روی کمرم خالی کرد. بدنم مور مور میشد. بعد روی گردنم و سپس موهایم خیس شد. مقداری از شراب را هم توی صورت من و تئون پاشید.
بعد انگشتش را روی کونم گذاشت و با انگشت وسط کسم را لمس کرد. حس لذتبخش تحقیر و حس جنسی با هم ترکیب شده بود. بعد هم انگشتش را برد لای کون تئون. تئون از درد روحی که وجودش را گرفته بود ناله کرد «یه روز بدتر از اینو سر تو و اون کاترین مادرجنده میارم …» ادریان با بیتفاوتی لبخند زد و گفت: «هه. نمیدونی فردا چی در انتظارته. بعید میدونم بتونی جبران کنی»
من و تئون تا صبح توی زندان روبروی هم افتاده بودیم و حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. انقدر شراب به ما خورانده بودند که زود خوابمان برد. من تا صبح کابوس میدیدم و خیلی وقتها که بیدار میشدم و چشم باز میکردم میدیدم تئون هم بیدار است و در فکر فرو رفته.
صبح ما را دست بسته به سمت فضای سخنرانی پادشاه بردند. آنجا جایی بود که شاه همیشه سخنرانی میکرد. جایگاه شاه بر خلاف جاهای دیگر به مردم خیلی نزدیک بود و ارتفاع زیادی هم نداشت. شاید حدود ۳ تا ۴ متر. آنجا فضاهایی که با پارچه مسقف شده بودند برای خاندان سلطنتی و وزیران ترتیب داده شده بود. یک فضا هم برای نمایش و تئاتر در جایگاه تعبیه شده بود. جلوی جایگاه حسابی شلوغ بود. ظاهرا تا جایی که میشد آنجا را از سربازان آیسراپی پر کرده بودند. در یک گوشه از میدان هم البته اسیرهای ما ایستاده بودند. بیشتر آنها زن بودند ولی تعداد زیادی هم مردهایی بودند که در جنگ شرکت نکرده بودند یا در حین جنگ اسیر شده بودند.
جایگاه برای اولین بار در تاریخش، اینبار توسط شاهزادهای بیگانه و خانوادهاش پر شده بود. من و تئون را به فضای نمایش بردند و به دو چوبی که در زمین کوبیده شده بود بستند. همهی توجهها به ما جلب شده بود.
ادریان از جایش بلند شد و شروع به سخنرانی کرد «پدر ملعون این پادشاه بیعرضه، بارها در دوران نکبتبار زندگیش به آیسراپ تعرض کرده بود. لشکریان ما، تحت حمایت خدایان، با نیروی اراده و هوشمندی بینظیر، این قلعه رو که در سرزمینی قرار گرفت
ه که پونصد سال پیش متعلق به ما بود، فتح کردند. امروز ما دوباره برگشتیم به جایی که برای ماست. و براتون یه نمایش فوقالعاده ترتیب دادم. زیاد حرف نمیزنم. این روزها زیاد از من حرف شنیدید.» سپس دستش را توی هوا تکان داد. کمی بعد یک پسر سیاهپوست تقریبا ۱۶-۱۷ ساله با بدن نسبتا ورزیده که ظاهرا دستش را بسته بود به سمت ما آمد. آدریان ادامه داد «احتمالا این پسر رو میشناسید. اسمش اکوئیتاسه (Aequitas). اون خدمتکار یه آشپزخونه توی سیلوپس (Silopes) بود. با این سنش اینقدر به کشورش علاقه داشت که در جنگ شرکت کرد. و یک دستش رو پریروز توی همین جنگ از دست داد. امروز براش یه سورپرایز داریم.» بعد لبخند زد و به من نگاه کرد و ادامه داد «اما اینجا. پادشاه دست و پا چلفتی دشمن و ملکهی زیبا و خوشهیکلش وایسادن.» وقتی این را گفت سربازان روبروی جایگاه شروع به خندیدن کردند و هر کدام چیز تمسخرآمیزی میگفتند. شاهزاده دستش را بالا برد و همهمه قطع شد. او ادامه داد «میخوام امروز بهتون نشون بدم که جایگاه یک سرباز آیسراپی گذاشت و جایگاه پادشاه دشمن کجاست.» صدای سربازها که هورا میکشیدند بلند شد. آدریان به سمت صندلیاش رفت و در راه با دستش به سربازان اشاره کرد که پسر ۱۷ ساله را پیش او ببرند. در یکی دو دقیقه چیزی به پسرک گفت و او به سمت من آمد. البته تئون هم دقیقا کنار من به چوبهای بسته شده بود. زانوی هر دو ما روی زمین بود و دستهایمان از پشت بسته شده بود. سعی کردم سریع جمعیت را برانداز کنم تا ببینم کاترین بین آنها هست یا نه. ولی هر چه گشتم او را در میان جایگاه ندیدم.
پسرک دقیقا جلوی من ایستاد. دست چپش کاملا از کار افتاده بود و با پارچهای بسته شده بود. او با دست راستش سگک کمربندش را باز کرد و در کمال ناباوری جلوی جمعیت شلوار و شورتش را پایین کشید. دستش را زیر خایههایش گذاشت و به من نزدیکتر شد. در همان حال یک مرد دیگر که پشت تئون قرار گرفته بود دهان او را با پارچهای بست. پسرک کیرش را دقیقا جلوی دهان من قرار داد. اشکم جاری شد. مردم ما مبهوت به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم. یک نفر از پشت شلاقی را محکم به بازویم کوبید. «سرتو بگیر بالا». برای لحظهای از درد سرم را بالا گرفتم. کیر پسرک توی دستش بزرگ و بزرگتر میشد. او سر کیرش را به لب من نزدیک کرد. دوباره سرم را پایین انداختم. این بار شلاق محکمتر به بازویم خورد. من سرم را این بار تکان ندادم. مطمئن بودم که این بار تئون از من راضی است. ناگهان صدای چیزی به گوش رسید و سپس فریاد تئون را حتی از زیر دستمالی که روی دهانش بسته شده بود شنیدم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یک سرباز سر نیزهاش را توی دست تئون که روی زمین بود فرو کرده بود.
حالت تهوع به من دست داد. پسرک فرمان داد «بخورش». به تئون نگاه کردم که با چشمهایش به من التماس میکرد که این کار را نکنم. دوباره سرم را پایین انداختم که باز صدای فریاد تئون بلند شد. دوباره نیزه توی دست تئون فرو رفته بود. این بار سر تئون پایین بود. شلاق دیگری به بازویم خورد. سرم را بالا گرفتم و دهانم را باز کردم. پسرک جلوتر آمد و کیرش را از بین دندانهایم به داخل فشار داد. صدا جیغ و هیاهوی جمعیت را میشنیدم. صدای مردان و زنان اسیری که به ملکهی کشورشان فحش میدادند … تحقیر شدن من همهی آنها را تحقیر میکرد. چقدر کیر پسرک بزرگ بود. انقدر محکم کیرش را توی دهنم فشار داد که به ته حلقم رسید. عق زدم. آن را عقب کشید و دوباره همین کار را کرد. چشمم سیاهی میرفت. پسرک این کار را چندین بار دیگر هم کرد.
حس کردم که ناگهان طناب دستم که به چوبه گره خورده بود از پشت باز شد. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و با سر روی زمین خوردم. بعد هم طناب بین پاهایم را بریدند. پسرک دستور داد «وایسا». اطاعت کردم. «دختر خوب» لبانش را روی لبهای من گذاشت و شروع به مکیدن لبهایم کرد. دهانش بر خلاف تصورم بوی خوبی میداد.
دستش را برد زیر لباسم و سعی کرد آن را بیرون بکشد. من دستانم را بالا بردم تا راحتتر این کار را انجام دهد. سربازی که پشتم بود، بند سوتینم را باز کرد. سوتینم روی زمین افتاد و سینههایم لخت شد. باز هم همان کسی که پشت سرم بود دستش را از پشت روی سینههایم گذاشت و با خنده گفت «اوووف». پسرک ۱۷ ساله دست سرباز را کنار زد و خودش سینهی چپم را در دست گرفت. با دست که حسابی گرم بود سینهام را وحشیانه فشار میداد. دوباره همان حس لعنتی توی وجودم افتاده بود. یکی از فانتزیهایم سکس یا عشقبازی در مکانهای عمومی بود! سینهام را به سمت پایین کشید. فهمیدم که باید زانو بزنم. در همین حال که سینهام در دستش بود، کیرش را به زور توی دهانم کرد. «کونتو بده عقب» مثل یک آدم مسخ شده همین کار را کردم. سربازی که پشتم بود دامن چیندار
پسرک دقیقا جلوی من ایستاد. دست چپش کاملا از کار افتاده بود و با پارچهای بسته شده بود. او با دست راستش سگک کمربندش را باز کرد و در کمال ناباوری جلوی جمعیت شلوار و شورتش را پایین کشید. دستش را زیر خایههایش گذاشت و به من نزدیکتر شد. در همان حال یک مرد دیگر که پشت تئون قرار گرفته بود دهان او را با پارچهای بست. پسرک کیرش را دقیقا جلوی دهان من قرار داد. اشکم جاری شد. مردم ما مبهوت به من نگاه میکردند. سرم را پایین انداختم. یک نفر از پشت شلاقی را محکم به بازویم کوبید. «سرتو بگیر بالا». برای لحظهای از درد سرم را بالا گرفتم. کیر پسرک توی دستش بزرگ و بزرگتر میشد. او سر کیرش را به لب من نزدیک کرد. دوباره سرم را پایین انداختم. این بار شلاق محکمتر به بازویم خورد. من سرم را این بار تکان ندادم. مطمئن بودم که این بار تئون از من راضی است. ناگهان صدای چیزی به گوش رسید و سپس فریاد تئون را حتی از زیر دستمالی که روی دهانش بسته شده بود شنیدم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یک سرباز سر نیزهاش را توی دست تئون که روی زمین بود فرو کرده بود.
حالت تهوع به من دست داد. پسرک فرمان داد «بخورش». به تئون نگاه کردم که با چشمهایش به من التماس میکرد که این کار را نکنم. دوباره سرم را پایین انداختم که باز صدای فریاد تئون بلند شد. دوباره نیزه توی دست تئون فرو رفته بود. این بار سر تئون پایین بود. شلاق دیگری به بازویم خورد. سرم را بالا گرفتم و دهانم را باز کردم. پسرک جلوتر آمد و کیرش را از بین دندانهایم به داخل فشار داد. صدا جیغ و هیاهوی جمعیت را میشنیدم. صدای مردان و زنان اسیری که به ملکهی کشورشان فحش میدادند … تحقیر شدن من همهی آنها را تحقیر میکرد. چقدر کیر پسرک بزرگ بود. انقدر محکم کیرش را توی دهنم فشار داد که به ته حلقم رسید. عق زدم. آن را عقب کشید و دوباره همین کار را کرد. چشمم سیاهی میرفت. پسرک این کار را چندین بار دیگر هم کرد.
حس کردم که ناگهان طناب دستم که به چوبه گره خورده بود از پشت باز شد. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و با سر روی زمین خوردم. بعد هم طناب بین پاهایم را بریدند. پسرک دستور داد «وایسا». اطاعت کردم. «دختر خوب» لبانش را روی لبهای من گذاشت و شروع به مکیدن لبهایم کرد. دهانش بر خلاف تصورم بوی خوبی میداد.
دستش را برد زیر لباسم و سعی کرد آن را بیرون بکشد. من دستانم را بالا بردم تا راحتتر این کار را انجام دهد. سربازی که پشتم بود، بند سوتینم را باز کرد. سوتینم روی زمین افتاد و سینههایم لخت شد. باز هم همان کسی که پشت سرم بود دستش را از پشت روی سینههایم گذاشت و با خنده گفت «اوووف». پسرک ۱۷ ساله دست سرباز را کنار زد و خودش سینهی چپم را در دست گرفت. با دست که حسابی گرم بود سینهام را وحشیانه فشار میداد. دوباره همان حس لعنتی توی وجودم افتاده بود. یکی از فانتزیهایم سکس یا عشقبازی در مکانهای عمومی بود! سینهام را به سمت پایین کشید. فهمیدم که باید زانو بزنم. در همین حال که سینهام در دستش بود، کیرش را به زور توی دهانم کرد. «کونتو بده عقب» مثل یک آدم مسخ شده همین کار را کردم. سربازی که پشتم بود دامن چیندار
و شورتم را همزمان پایین کشید. پسرک کیرش را از دهانم در آورد. لحظهای برگشتم تا ببینم چه کسی پشتم است. سرباز یک پیرمرد فکستنی بود که حسابی با دیدن من هول شده بود. پسرک پیرمرد را به عقب هول داد. دستور داد «دامن و شورتتو کامل در بیار.» همین کار را کردم. «شورتتو بکش رو سر شوهرت»
خیس خیس شدم. این چه تحقیری بود … این چطور به ذهن یک پسر بچه رسیده بود. البته پسر بچهای که هیکلش مسحورم کرده بود. خیلی بهتر از تئون به نظر میرسید. چطور میتوانست یک ملکه و پادشاهش را جلوی مردم خودش تحقیر کند … سرم را پایین انداختم. «نمیخوای که بگم دست تو رو هم مثل شوهر کنند.» نگاهی به نیزهی سربازی انداختم که پشت سر تئون ایستاده بود. نیزهی خونین.
به سمت تئون رفتم. سرش هنوز پایین بود. پسرک از پشت کسم را لمس کرد. «چقدر خیسه». مطمئن بودم تئون هم صدایش را شنیده است. شورتم را روی سرش کشیدم … او تکانی خورد و بدنش شل شد. اگر طناب اجازه میداد قطعا روی زمین ولو میشد. یک لحظه ترسیدم که سکته کرده باشد.
پسرک دامنم را هم برداشت و آن را سمت اسرا پرت کرد که بعضی داشتند داد میزدند و بعضی از زنها هم گریه میکردند.
«زانو بزن. الان کونت سمت جمعیته. پاهاتو از هم باز کن تا همه ببینن لای پاهات چی داری»
کاترین به همراه ده سرباز وارد اتاق شدند. «بتی! این سربازها شما رو به سیلوپس میبرند. اینجا دیگه چندان امن نیست چون نیروهای شما الان نزدیک ما هستند و تعدادشون هم خیلی از ما بیشتره.» نگاهی به چشمهای من کرد «دلم نمیخواست اینقدر حقیر ببینمت. تو خیلی وقتا بهم خوبی کردی. ولی فکر نمیکردم زنی که یه روز منو تحقیر میکرد، انقدر پست باشه. بیچاره تئون.» بعد رو به سربازها کرد «زودتر ببریدشون. قراره پادشاه و این زن توسط دو گروهان مختلف منتقل بشن» صدای پایی از پشت سر کاترین شنیده شد. او روکو بود که سراسیمه وارد شد و به کاترین تعظیم کرد. «بانوی من، اگر ممکن هست اجازه بدید که من با این گروهان به پایتخت برم.» کاترین نگاهی به او کرد و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: «سربازا! روکو فرماندهی گروهان خواهد بود.»
ما به همراه یک گروهان تقریبا ۱۰۰ نفره به فرماندهی روکو به سمت سیلوپس حرکت کردیم. اینبار با من با احترام کامل برخورد میشد. من در یک کالسکهی مجزا نشسته بودم. نزدیک ظهر بود که جایی توقف کردیم. روکو وارد کالسکه شد. «سلام بتی. برای اتفاقاتی که افتاد واقعا متاسفم» سرم را پایین انداختم. کسی روبرویم نشسته بود که قبلا خودش مرا تحقیر و شکنجه کرده بود. دستش را روی چانهام گذاشت و سرم را بالا آورد «تو دختر مطیع و مهربونی هستی. من واقعا عاشقت شدم» و بعد خندید. «بیا پایین قراره اینجا نهار بخوریم و بعدش سریع حرکت کنیم. میگم دستاتو باز کنن. کار احمقانهای نکنی» و بعد از کالسکه پیاده شد.
شب شده بود. ما در کنار یک رودخانه اردو زده بودیم. تقریبا ۲۰ چادر برپا شده بود. در گوشهای نزدیک رودخانه، من، روکو و دو سرباز دیگر توی یک چادر خوابیده بودیم. دو سرباز هم جلوی چادر ما گماشته شده بودند.
ساعت ۳ نیمه شب بود که صدایی من را بیدار کرد. نور مهتاب از پنجرهی چادر میگذشت و داخل چادر را خیلی کم روشن میکرد. نشستم. قلبم داشت میایستاد. روکو بالای سر یکی از سربازان ایستاده بود. قلب سرباز شکافته شده بود و خون بیرون زده بود. آن طرف را نگاه کردم. سرباز دیگر هم همینطور بود. روکو دستم را گرفت. «بلند شو بتی. باید بریم»
بعد سمت انتهای چادر رفت و با خنجرش آرام چادر را شکافت. دستم را گرفت. «کسی ما رو نمیبینه. میبرمت یه جایی که دست کسی بهمون نرسه»
نوشته: هانترس
اگر علاقهمند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری این داستان و داستانهای دیگر را ادامه دهد، میتوانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF
نوشته: هانترس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
خیس خیس شدم. این چه تحقیری بود … این چطور به ذهن یک پسر بچه رسیده بود. البته پسر بچهای که هیکلش مسحورم کرده بود. خیلی بهتر از تئون به نظر میرسید. چطور میتوانست یک ملکه و پادشاهش را جلوی مردم خودش تحقیر کند … سرم را پایین انداختم. «نمیخوای که بگم دست تو رو هم مثل شوهر کنند.» نگاهی به نیزهی سربازی انداختم که پشت سر تئون ایستاده بود. نیزهی خونین.
به سمت تئون رفتم. سرش هنوز پایین بود. پسرک از پشت کسم را لمس کرد. «چقدر خیسه». مطمئن بودم تئون هم صدایش را شنیده است. شورتم را روی سرش کشیدم … او تکانی خورد و بدنش شل شد. اگر طناب اجازه میداد قطعا روی زمین ولو میشد. یک لحظه ترسیدم که سکته کرده باشد.
پسرک دامنم را هم برداشت و آن را سمت اسرا پرت کرد که بعضی داشتند داد میزدند و بعضی از زنها هم گریه میکردند.
«زانو بزن. الان کونت سمت جمعیته. پاهاتو از هم باز کن تا همه ببینن لای پاهات چی داری»
کاترین به همراه ده سرباز وارد اتاق شدند. «بتی! این سربازها شما رو به سیلوپس میبرند. اینجا دیگه چندان امن نیست چون نیروهای شما الان نزدیک ما هستند و تعدادشون هم خیلی از ما بیشتره.» نگاهی به چشمهای من کرد «دلم نمیخواست اینقدر حقیر ببینمت. تو خیلی وقتا بهم خوبی کردی. ولی فکر نمیکردم زنی که یه روز منو تحقیر میکرد، انقدر پست باشه. بیچاره تئون.» بعد رو به سربازها کرد «زودتر ببریدشون. قراره پادشاه و این زن توسط دو گروهان مختلف منتقل بشن» صدای پایی از پشت سر کاترین شنیده شد. او روکو بود که سراسیمه وارد شد و به کاترین تعظیم کرد. «بانوی من، اگر ممکن هست اجازه بدید که من با این گروهان به پایتخت برم.» کاترین نگاهی به او کرد و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: «سربازا! روکو فرماندهی گروهان خواهد بود.»
ما به همراه یک گروهان تقریبا ۱۰۰ نفره به فرماندهی روکو به سمت سیلوپس حرکت کردیم. اینبار با من با احترام کامل برخورد میشد. من در یک کالسکهی مجزا نشسته بودم. نزدیک ظهر بود که جایی توقف کردیم. روکو وارد کالسکه شد. «سلام بتی. برای اتفاقاتی که افتاد واقعا متاسفم» سرم را پایین انداختم. کسی روبرویم نشسته بود که قبلا خودش مرا تحقیر و شکنجه کرده بود. دستش را روی چانهام گذاشت و سرم را بالا آورد «تو دختر مطیع و مهربونی هستی. من واقعا عاشقت شدم» و بعد خندید. «بیا پایین قراره اینجا نهار بخوریم و بعدش سریع حرکت کنیم. میگم دستاتو باز کنن. کار احمقانهای نکنی» و بعد از کالسکه پیاده شد.
شب شده بود. ما در کنار یک رودخانه اردو زده بودیم. تقریبا ۲۰ چادر برپا شده بود. در گوشهای نزدیک رودخانه، من، روکو و دو سرباز دیگر توی یک چادر خوابیده بودیم. دو سرباز هم جلوی چادر ما گماشته شده بودند.
ساعت ۳ نیمه شب بود که صدایی من را بیدار کرد. نور مهتاب از پنجرهی چادر میگذشت و داخل چادر را خیلی کم روشن میکرد. نشستم. قلبم داشت میایستاد. روکو بالای سر یکی از سربازان ایستاده بود. قلب سرباز شکافته شده بود و خون بیرون زده بود. آن طرف را نگاه کردم. سرباز دیگر هم همینطور بود. روکو دستم را گرفت. «بلند شو بتی. باید بریم»
بعد سمت انتهای چادر رفت و با خنجرش آرام چادر را شکافت. دستم را گرفت. «کسی ما رو نمیبینه. میبرمت یه جایی که دست کسی بهمون نرسه»
نوشته: هانترس
اگر علاقهمند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری این داستان و داستانهای دیگر را ادامه دهد، میتوانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF
نوشته: هانترس
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سهم من!
#فانتزی #زن_همسایه
توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد.
#فانتزی #زن_همسایه
توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد.
تیشرتم رو پوشیدم و رفتم جلوی در. کاترین بود با یک بشقاب شرینی خونگی توی دستش. سلام کردم، در حالیکه سعی داشت مستقیم نگاه نکنه: سلام، خوبید؟
گفتم: ممنون، بفرمایید؟
با نیم نگاهی به صورتم، با لحنی حزنآلود: معذرت میخوام، به خدا من خبر نداشتم و با یک مکث: هنوزم باورم نمیشه و زبونم نمیچرخه که تسلیت بگم! آخه چرا باید یک دختر سرشار از زندگی، توی این سن پرپر بشه؟!
بی اختیار اشکم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست. با همه تلاشم برای مقاومت، نتونستم چیزی بگم. چند دقیقهای همانطور سرپا و جلوی در ابراز همدردی کرد و بعد از چند سوال درباره بیماری مژده، آرزوی صبر کرد و با عذرخواهی مجدد، بشقاب شرینی رو داد و رفت!
کمی بعد فهمیدم اسم اصلیش یگانه است. مثل بقیه همسایه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکردیم، یا اگر درسا دخترش همراهش بود چند کلمهای با اون حرف میزدم. دوسه ماه بعد یک روز عصر حین رفتن به خونه، سر خیابون دیدمش که منتظر تاکسی ایستاده بود. به حساب همسایگی جلوی پاش ترمز کردم و گفتم: سلام، اگر منزل تشریف میبرید، بفرمایید!
بدون تعارف در عقب رو باز کرد و نشست. بعد از سلام و تشکر کمی به سکوت گذشت و یهو پرسید: اسمش مژده بوده، درسته؟!
متعجب، از توی آینه نگاهی بهش انداختم و همزمان با تکان دادن سر، گفتم: بله، درسته!
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد: یادش به خیر چه روزای خوبی بود، ولی خوش به حالتون، هر چند که کوتاه، اما اونجوری که دلتون خواست زندگی کردید!
لبخند تلخی روی لبم نشست و همراه با نفسی عمیق گفتم: اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاه کنه: نا شکر نباش، حتی اگر یک ماه هم زندگی کردید، میارزه به تمام دنیا. شما گفتید، خندیدید و از لحظههاتون لذت بردید، دیگه چی میخواستید؟
با لحنی بغض آلود: یعنی سهم ما از دنیا همین مقدار بود؟!
همراه با پوزخندی، سرش رو چرخوند و رو به آینه: همه اون آدمایی که توی فروشگاه، توی خیابون و محل اخم میکردند و چپچپ نگاتون میکردند، آرزوشون بود که یک ساعت جای شما باشند. اخمهاشون از سر دانایی نبود، از سر حسادت بود! خود من آرزو داشتم یکبار با همسرم برم بیرون و تهش دعوامون نشه، آرزوم بود مثل شما رفیق باشیم و با هم آتیش بسوزونیم، آرزوم بود مثل خانمت از ته دل بخندم! به نظر من شما خیلی هم بیشتر از سهمتون رو گرفتید!
از لحنش خوشم نیومد، با این حال گفتم: ولی عوضش الان شما کنار همسر و دخترتون، از زندگی لذت میبرید و من پر از حسرتم.
با لحنی عصبی و پر از حرص: کاشکی منم مثل شما میتونستم برم سر قبرش و یک دل سیر گریه کنم!
قطعا که منظورش دخترش نیست و همسرشه و این یعنی رابطه خوبی ندارند یا دعواشون شده که تا این حد از دستش عصبانیه، به من ارتباطی نداشت و قصد نداشتم آتیشش رو تند کنم، بخاطر همین دیگه چیزی نگفتم. اما اون بعد از کمی مکث ادامه داد: یکشب دیر وقت اومد خونه و مشغول بستن چمدونش شد. گفت برای کاری میره ترکیه، بارها اینشکلی و باعجله راهی سفر شده بود، پس اصلا برام عجیب و غیر منتظره نبود. اما به محض خروج از ایران گوشیش خاموش شد و عین یک قطره آب رفت توی زمین!
یک هفته بعد از رفتنش و بیخبری ما، اول صبح یک نفر با مامور اومد دنبالش و گفت که چِکش برگشت خورده! روزهای بعد هم آدمای جدید از راه رسیدند و یهو فهمیدیم که کلاه کلی آدم رو برداشته و در اصل فرار کرده! ما موندیم و طلبکارهایی که باورشون نمیشد این بی همه چیز حتی ما رو هم به امان خدا ول کرده و رفته. باورت میشه این آدم حتی به بچه خودش هم رحم نکرد، نگفت با این کارم چی به سرش میاد؟ !
هنگ کرده بودم، چرا یک آدم باید کلی پول بدزده اما زن و بچهش رو بذاره و خودش فرار کنه بره؟ رسیدیم و متاسفانه حرفاش ناتمام موند. اصلا چرا این حرفا رو داشت به من میگفت؟ توی این دوسه ماه همسرش رو ندیده بودم و خیال میکردم بخاطر شغلش ساعت رفت و آمد مون با هم یکی نیست که نمیبینمش. خلاصه با کلی سوال توی سرم، جلوی در تشکر کرد و پیاده شد.
نیمه های اسفند یک جلسه ساختمان داشتیم و همه توی لابی جمع شده بودیم. جلسه که تموم شد یکی از همسایهها از من پرسید برنامهت برای تعطیلات چیه؟ گفتم برنامه خاصی ندارم و تهرانم، که انگار یگانه شنیده بود. نیمساعتی بعد از بالا اومدن، دیدم توی واتسآپ پیام فرستاده: سلام، خوبی؟( شماره من رو نداشت، اما مدیر ساختمان یک گروه درست کرده بود که همه همسایهها عضو بودن)
نوشتم: سلام خانم، ممنون شما خوبید، درسا جان خوبه؟!
نوشت: ممنون، ببخشید مزاحم شدم، البته با عرض پوزش شنیدم گفتید عید تهران هستید، درسته؟
نوشتم: بله، چطور؟
نوشت: راستش ما سهچهار روز با بابا میریم مسافرت. چندتا گل دارم، میخواستم خواهش کنم اگر زحمتی نیست یکی دوبار بهشون سر بزنید!
معمولا ایام عید اکثر اهالی ساخت
گفتم: ممنون، بفرمایید؟
با نیم نگاهی به صورتم، با لحنی حزنآلود: معذرت میخوام، به خدا من خبر نداشتم و با یک مکث: هنوزم باورم نمیشه و زبونم نمیچرخه که تسلیت بگم! آخه چرا باید یک دختر سرشار از زندگی، توی این سن پرپر بشه؟!
بی اختیار اشکم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست. با همه تلاشم برای مقاومت، نتونستم چیزی بگم. چند دقیقهای همانطور سرپا و جلوی در ابراز همدردی کرد و بعد از چند سوال درباره بیماری مژده، آرزوی صبر کرد و با عذرخواهی مجدد، بشقاب شرینی رو داد و رفت!
کمی بعد فهمیدم اسم اصلیش یگانه است. مثل بقیه همسایه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکردیم، یا اگر درسا دخترش همراهش بود چند کلمهای با اون حرف میزدم. دوسه ماه بعد یک روز عصر حین رفتن به خونه، سر خیابون دیدمش که منتظر تاکسی ایستاده بود. به حساب همسایگی جلوی پاش ترمز کردم و گفتم: سلام، اگر منزل تشریف میبرید، بفرمایید!
بدون تعارف در عقب رو باز کرد و نشست. بعد از سلام و تشکر کمی به سکوت گذشت و یهو پرسید: اسمش مژده بوده، درسته؟!
متعجب، از توی آینه نگاهی بهش انداختم و همزمان با تکان دادن سر، گفتم: بله، درسته!
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد: یادش به خیر چه روزای خوبی بود، ولی خوش به حالتون، هر چند که کوتاه، اما اونجوری که دلتون خواست زندگی کردید!
لبخند تلخی روی لبم نشست و همراه با نفسی عمیق گفتم: اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاه کنه: نا شکر نباش، حتی اگر یک ماه هم زندگی کردید، میارزه به تمام دنیا. شما گفتید، خندیدید و از لحظههاتون لذت بردید، دیگه چی میخواستید؟
با لحنی بغض آلود: یعنی سهم ما از دنیا همین مقدار بود؟!
همراه با پوزخندی، سرش رو چرخوند و رو به آینه: همه اون آدمایی که توی فروشگاه، توی خیابون و محل اخم میکردند و چپچپ نگاتون میکردند، آرزوشون بود که یک ساعت جای شما باشند. اخمهاشون از سر دانایی نبود، از سر حسادت بود! خود من آرزو داشتم یکبار با همسرم برم بیرون و تهش دعوامون نشه، آرزوم بود مثل شما رفیق باشیم و با هم آتیش بسوزونیم، آرزوم بود مثل خانمت از ته دل بخندم! به نظر من شما خیلی هم بیشتر از سهمتون رو گرفتید!
از لحنش خوشم نیومد، با این حال گفتم: ولی عوضش الان شما کنار همسر و دخترتون، از زندگی لذت میبرید و من پر از حسرتم.
با لحنی عصبی و پر از حرص: کاشکی منم مثل شما میتونستم برم سر قبرش و یک دل سیر گریه کنم!
قطعا که منظورش دخترش نیست و همسرشه و این یعنی رابطه خوبی ندارند یا دعواشون شده که تا این حد از دستش عصبانیه، به من ارتباطی نداشت و قصد نداشتم آتیشش رو تند کنم، بخاطر همین دیگه چیزی نگفتم. اما اون بعد از کمی مکث ادامه داد: یکشب دیر وقت اومد خونه و مشغول بستن چمدونش شد. گفت برای کاری میره ترکیه، بارها اینشکلی و باعجله راهی سفر شده بود، پس اصلا برام عجیب و غیر منتظره نبود. اما به محض خروج از ایران گوشیش خاموش شد و عین یک قطره آب رفت توی زمین!
یک هفته بعد از رفتنش و بیخبری ما، اول صبح یک نفر با مامور اومد دنبالش و گفت که چِکش برگشت خورده! روزهای بعد هم آدمای جدید از راه رسیدند و یهو فهمیدیم که کلاه کلی آدم رو برداشته و در اصل فرار کرده! ما موندیم و طلبکارهایی که باورشون نمیشد این بی همه چیز حتی ما رو هم به امان خدا ول کرده و رفته. باورت میشه این آدم حتی به بچه خودش هم رحم نکرد، نگفت با این کارم چی به سرش میاد؟ !
هنگ کرده بودم، چرا یک آدم باید کلی پول بدزده اما زن و بچهش رو بذاره و خودش فرار کنه بره؟ رسیدیم و متاسفانه حرفاش ناتمام موند. اصلا چرا این حرفا رو داشت به من میگفت؟ توی این دوسه ماه همسرش رو ندیده بودم و خیال میکردم بخاطر شغلش ساعت رفت و آمد مون با هم یکی نیست که نمیبینمش. خلاصه با کلی سوال توی سرم، جلوی در تشکر کرد و پیاده شد.
نیمه های اسفند یک جلسه ساختمان داشتیم و همه توی لابی جمع شده بودیم. جلسه که تموم شد یکی از همسایهها از من پرسید برنامهت برای تعطیلات چیه؟ گفتم برنامه خاصی ندارم و تهرانم، که انگار یگانه شنیده بود. نیمساعتی بعد از بالا اومدن، دیدم توی واتسآپ پیام فرستاده: سلام، خوبی؟( شماره من رو نداشت، اما مدیر ساختمان یک گروه درست کرده بود که همه همسایهها عضو بودن)
نوشتم: سلام خانم، ممنون شما خوبید، درسا جان خوبه؟!
نوشت: ممنون، ببخشید مزاحم شدم، البته با عرض پوزش شنیدم گفتید عید تهران هستید، درسته؟
نوشتم: بله، چطور؟
نوشت: راستش ما سهچهار روز با بابا میریم مسافرت. چندتا گل دارم، میخواستم خواهش کنم اگر زحمتی نیست یکی دوبار بهشون سر بزنید!
معمولا ایام عید اکثر اهالی ساخت
مان حداقل نیمه اول رو سفر میرن و ساختمان خلوته، ولی از این که بازم بین اونایی که میموندند من رو انتخاب کرده تعجب کردم، گفتم: مشکلی نیست در خدمتم!
یک روز قبل از عید کلید خونه رو آورد داد و گفت یک روز درمیان آب بدم و رفتند.
معمولاً روزا رو پیش مامان و بابا بودم و شبها برمیگشتم. در کل هم دوبار بیشتر نرفتم.
روز چهارم غروب که برگشتم، مستقیم رفتم بالا و گلها رو آب دادم و بعد رفتم خونه. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی درست کنم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای زنگ اومد و تصویر یگانه روی مونیتور افتاد. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم و نوروز رو تبریک گفتیم. اومده بود هم تشکر کنه و هم کلید رو بگیره. تعارفش کردم که بفرمایید یکم خستگی در کنید بعد برید!
تشکر کرد و گفت: نه درسا رو نیاوردم. باید یک چیزی بردارم و برگردم خونه بابا!
همزمان که کلید رو بهش میدادم، گفتم: به هر حال چایی تازه دمه و منم که تنهام، خوشحال میشدم یک چایی میخوردیم!
خیلی دور از انتظار نبود که نپذیره، گفت: ممنون، باشه برای یک فرصت مناسب، کلید رو گرفت و رفت.
بیست دقیقهای گذشته بود و منم لباسهام رو عوص کرده و با لباس راحتی نشسته بودم که دوباره زنگ خونه به صدا درومد و دوباره تصویر یگانه! متعجب از اینکه باز چی میخواد، رفتنم جلوی در. دوباره سلام کردم و گفتم: جانم؟
لبخندی زد: خدا بگم چکار تون کنه، گفتید تنهایید، دلم ریش شد!
هاج واج زل زدم بهش که ببینم ادامه حرفش چیه!
خندهش گرفت: مگه نگفتی چایی گذاشتی؟
تازه دوزاریم افتاد و خودم هم خندهم گرفت. دستپاچه کنار کشیدم و گفتم: ای وای شرمنده، بفرمایید! ضمن خوشآمد گویی دعوتش کردم که بشینه و رفتم به طرف آشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم.
در حالیکه داشتم ظرف میوه رو از توی یخچال برمیداشتم: آقا فرزاد زحمت نکش من زودی باید برم! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و دوتا چایی هم ریختم و نشستم روبهروش. دقایقی از حال و احوال و سفرشون پرسیدم و اونم از اینکه من چکار کردهام، پرسید و کمی هم حرفهای متفرقه. یهو در حالیکه با فنجون چاییش بازی میکرد؛ راستی، میگم اونروز سر چی دعواتون شد؟
متعجب گفتم: دعوا، کدوم روز؟!
لبخندش بیشتر شد: توی فروشگاه، و در حال خندیدن: همون روز که بلند گفتید، غلط کردم!
خندهکنان گفتم: آهاا نه، دعوا نبود!
کمی همراه من خندید: ولی یک خانم بی دلیل این کار رو نمیکنه، قطعا خظایی ازتون سرزده بود!
خنده کنان گفتم: بگذریم!
چیچی رو بگذریم؟ مطمئنم به من ربط داشت!
اشتباهم این بود که با تکان دادن سر، حرفش رو تایید کردم! دیگه هر چقدر طفره رفتم فایده نداشت و درست عین مژده گیر داده بود و ول هم نمیکرد. جوری که حرصم گرفت و گفتم: هیچی بابا، توی اون شرایط دستش خورده بود به یکی از اندام شما و وقتی برگشت داشت اونرو تعریف میکرد!
رنگ صورتش به وضوح قرمز شد و نگاهش رو دزدید، اما پس از یک سکوت طولانی، گفت؛ پس برای چی با تو دعوا کرد؟
با همه سماجتش دیگه جوابی ندادم و برای انحراف موضوع، گفتم: راستش مژده از شما خیلی خوشش میومد، جوری که شما رو با کاترین زتاجونز مقایسه و مدام تعریف و تمجید میکرد، منم سر همین قضیه هی سربهسرش میگذاشتم و گاهی مثل اونروز دعوامون میشد!
لبخند کشداری روی لبش نشست: پس معلومه که علاوه بر زیبایی خیلی هم با فهم و کمالات بوده!
از این نوشابهای که برای خودش باز کرد، کمی دوتایی خندیدیم و باز پرسید: خب، اون وقت شما چرا با حرفاشون مخالف بودی؟!
پرتقالی رو که پوست کنده بودم توی بشقاب مرتب کردم و هل دادم به طرفش و به صورت شوخی گفتم: نمیدونم، به نظرم مژده خیلی بزرگنمایی میکرد، نباید با کاترین مقایسه میکرد!
ابروهاش رو کمی تاب داد ولی خندهش گرفت و بعد از چند ثانیه خندیدن: خیلی بی ادبی!
کمی شوخی رو ادامه دادم و اونم خندید ولی در نهایت عذرخواهی کردم و گفتم که حق با مژده بوده. بیشتر از نیمساعت نشست و ضمن تشکر بابت پذیرایی، خداحافظی کرد و رفت.
رفت اما یک اتفاق عجیب داشت میافتاد! منی که تقریبا سه سال بعد از مژده، دور خودم یک حصار کشیده و خودم رو زندونی کرده بودم، یهو دلم میخواست که اون حصار رو بشکنم و خودم رو نجات بدم، ولی هنوز از وضعیت یگانه اطمینان نداشتم و نمیدونستم که اصلا از همسرش جدا شده یا هنوز بلاتکلیفه. بعد از دوسه روز کلنجار رفتن با خودم، بالاخره دل رو به دریا زدم و یکشب بهش پیام دادم؛ سلام یگانه خانم، شبتون بخیر، راستش میخواستم ببینم امکانش هست که یک ناهار یا شام رو در خدمتتون باشم؟
یکساعتی طول کشید تا پیام رو دید و جواب داد: سلام، شب شما هم بخیر، به چه مناسبت؟
با تردید نوشتم: نمیدونم، مناسبت خاصی نداره، راستش پریشب که افتخار همصحبتی بهم دادی، احساس کردم حالم خوبه، میخواستم ببینم باز هم این افتخار نصبیم میشه یا
یک روز قبل از عید کلید خونه رو آورد داد و گفت یک روز درمیان آب بدم و رفتند.
معمولاً روزا رو پیش مامان و بابا بودم و شبها برمیگشتم. در کل هم دوبار بیشتر نرفتم.
روز چهارم غروب که برگشتم، مستقیم رفتم بالا و گلها رو آب دادم و بعد رفتم خونه. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی درست کنم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای زنگ اومد و تصویر یگانه روی مونیتور افتاد. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم و نوروز رو تبریک گفتیم. اومده بود هم تشکر کنه و هم کلید رو بگیره. تعارفش کردم که بفرمایید یکم خستگی در کنید بعد برید!
تشکر کرد و گفت: نه درسا رو نیاوردم. باید یک چیزی بردارم و برگردم خونه بابا!
همزمان که کلید رو بهش میدادم، گفتم: به هر حال چایی تازه دمه و منم که تنهام، خوشحال میشدم یک چایی میخوردیم!
خیلی دور از انتظار نبود که نپذیره، گفت: ممنون، باشه برای یک فرصت مناسب، کلید رو گرفت و رفت.
بیست دقیقهای گذشته بود و منم لباسهام رو عوص کرده و با لباس راحتی نشسته بودم که دوباره زنگ خونه به صدا درومد و دوباره تصویر یگانه! متعجب از اینکه باز چی میخواد، رفتنم جلوی در. دوباره سلام کردم و گفتم: جانم؟
لبخندی زد: خدا بگم چکار تون کنه، گفتید تنهایید، دلم ریش شد!
هاج واج زل زدم بهش که ببینم ادامه حرفش چیه!
خندهش گرفت: مگه نگفتی چایی گذاشتی؟
تازه دوزاریم افتاد و خودم هم خندهم گرفت. دستپاچه کنار کشیدم و گفتم: ای وای شرمنده، بفرمایید! ضمن خوشآمد گویی دعوتش کردم که بشینه و رفتم به طرف آشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم.
در حالیکه داشتم ظرف میوه رو از توی یخچال برمیداشتم: آقا فرزاد زحمت نکش من زودی باید برم! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و دوتا چایی هم ریختم و نشستم روبهروش. دقایقی از حال و احوال و سفرشون پرسیدم و اونم از اینکه من چکار کردهام، پرسید و کمی هم حرفهای متفرقه. یهو در حالیکه با فنجون چاییش بازی میکرد؛ راستی، میگم اونروز سر چی دعواتون شد؟
متعجب گفتم: دعوا، کدوم روز؟!
لبخندش بیشتر شد: توی فروشگاه، و در حال خندیدن: همون روز که بلند گفتید، غلط کردم!
خندهکنان گفتم: آهاا نه، دعوا نبود!
کمی همراه من خندید: ولی یک خانم بی دلیل این کار رو نمیکنه، قطعا خظایی ازتون سرزده بود!
خنده کنان گفتم: بگذریم!
چیچی رو بگذریم؟ مطمئنم به من ربط داشت!
اشتباهم این بود که با تکان دادن سر، حرفش رو تایید کردم! دیگه هر چقدر طفره رفتم فایده نداشت و درست عین مژده گیر داده بود و ول هم نمیکرد. جوری که حرصم گرفت و گفتم: هیچی بابا، توی اون شرایط دستش خورده بود به یکی از اندام شما و وقتی برگشت داشت اونرو تعریف میکرد!
رنگ صورتش به وضوح قرمز شد و نگاهش رو دزدید، اما پس از یک سکوت طولانی، گفت؛ پس برای چی با تو دعوا کرد؟
با همه سماجتش دیگه جوابی ندادم و برای انحراف موضوع، گفتم: راستش مژده از شما خیلی خوشش میومد، جوری که شما رو با کاترین زتاجونز مقایسه و مدام تعریف و تمجید میکرد، منم سر همین قضیه هی سربهسرش میگذاشتم و گاهی مثل اونروز دعوامون میشد!
لبخند کشداری روی لبش نشست: پس معلومه که علاوه بر زیبایی خیلی هم با فهم و کمالات بوده!
از این نوشابهای که برای خودش باز کرد، کمی دوتایی خندیدیم و باز پرسید: خب، اون وقت شما چرا با حرفاشون مخالف بودی؟!
پرتقالی رو که پوست کنده بودم توی بشقاب مرتب کردم و هل دادم به طرفش و به صورت شوخی گفتم: نمیدونم، به نظرم مژده خیلی بزرگنمایی میکرد، نباید با کاترین مقایسه میکرد!
ابروهاش رو کمی تاب داد ولی خندهش گرفت و بعد از چند ثانیه خندیدن: خیلی بی ادبی!
کمی شوخی رو ادامه دادم و اونم خندید ولی در نهایت عذرخواهی کردم و گفتم که حق با مژده بوده. بیشتر از نیمساعت نشست و ضمن تشکر بابت پذیرایی، خداحافظی کرد و رفت.
رفت اما یک اتفاق عجیب داشت میافتاد! منی که تقریبا سه سال بعد از مژده، دور خودم یک حصار کشیده و خودم رو زندونی کرده بودم، یهو دلم میخواست که اون حصار رو بشکنم و خودم رو نجات بدم، ولی هنوز از وضعیت یگانه اطمینان نداشتم و نمیدونستم که اصلا از همسرش جدا شده یا هنوز بلاتکلیفه. بعد از دوسه روز کلنجار رفتن با خودم، بالاخره دل رو به دریا زدم و یکشب بهش پیام دادم؛ سلام یگانه خانم، شبتون بخیر، راستش میخواستم ببینم امکانش هست که یک ناهار یا شام رو در خدمتتون باشم؟
یکساعتی طول کشید تا پیام رو دید و جواب داد: سلام، شب شما هم بخیر، به چه مناسبت؟
با تردید نوشتم: نمیدونم، مناسبت خاصی نداره، راستش پریشب که افتخار همصحبتی بهم دادی، احساس کردم حالم خوبه، میخواستم ببینم باز هم این افتخار نصبیم میشه یا