سفر خاطرهانگیز
1402/11/06
#بی_غیرتی
تمام اسما ساختگینمن اسمم سحر هست و ۲۸سالمه و تازه نامزد کردم و کون و سینههای خیلی خوبی دارم که خیلیا بهم گفتن
نامزدم اسمش سعید هست و ۵ سال از خودم بزرگتره و خیلی هم هاته
باهم خیلی سکس داریم و هردومون گرمیم
سعید همیشه تو فانتزی سکسمون از یه نفر دیگه حرف میزد
مثلا میگفت دلت میخواد دوتا کیر باشه با دوتا کیر بکنیمت یا حتی بیشتر
منم به شدت با این حرفاش حشری میشدماینو بگم که من سعید رو فقط واسه خودم میخوامش و هروقت حرف از یه دختر میشد تو فانتزی قبول نمیکردم
اما با فانتزی چندتا مرد کلی حشری میشدم
نمیدونم شاید یه جورایی سعید باعث شد این حس تو وجودم بیدار بشه و بخوام تجربه کنمهرچند که سعید خودشم کلی حشری میشد وقتی حرف یکی رو میزد که منو بکنه یا براش بخورم ، به معنای واقعی روانی میشد و لذت میبرد
البته که همیشه بعد از سکس میگفت فقط میخوام در حد فانتزی تو حرفامون باشه و هرگز عملی نشه
بهم میگفت تو توی سکس خیلی حرفهای هستی مخصوصا ساک زدن و کیرشو خوردن
از حق هم نگذریم چون مجردیم خیلی کیر دوست پسرامو خورده بودم و فیلم دیده بودم بلد بودم
خب بریم سر داستان جندگی منمن قرار بود با سعید بریم شمال اما سعید نتونست بیاد ، منم چون دلم هوس سفر کرده بود تصمیم گرفتم با چند تا دوستام برم که سعید مخالفتی نکرد
منو شهره و طناز و الناز که همشون دوستام بودن و تقریبا هم سن بودیم تور رزرو کردیمروز سفر از تهران تو اتوبوس همه متاهل بودن یا با دوست پسرشون بودن
فقط اکیپ ما مجرد بود و چند تا دانشجوی پسر که اونام مجردی اومده بودن
البته معلوم بود سنشون از ما کمتره اما تو اتوبوس کلی پایه بودن
اسماشون امید ، سامان ، سجاد و عرفان بود
بنظرم امید از همشون بهتر بود
البته از نظر دوستامم امید بهتر بودساعت ۱۲ شب از تهران حرکت کردیم
اکیپ ما و اونا وسط اتوبوس نشستیم
اتوبوس که حرکت کرد ،نور کم شد و آهنگ گذاشته شد که کلی رقصیدیم
من بیشتر از همه میرقصیدم سامان و سجاد و عرفان خیلی شیطون تر بودن اما امید بیشتر ساکت بود
اونا هم با من میرقصیدن و توی اتوبوس هی از پشت میفهمیدم که با دستشون میمالن به کونم ، اما اهمیتی نمیدادم و با خودم میگفتم اتفاقیه
البته انگار خوشمم میومد بیشتر به من نگاه کنن تا بقیه دوستام مخصوصا که اونا خیلی هم از خود راضی بودن همیشه
منم سینه های بزرگمو هی تکون میدادم هرچند نسبتا تاریک بود اما سامان که جلوم بود میتونست ببینه
امید هم رو صندلی نشسته بود و کونمو سمتش میکردم و اونم برای اینکه دستش نخوره میفهمیدم معذبه و خجالتیه
بعد بقیه اکیپ ماهم بلند شدن
فقط ما بودیم که میرقصیدیم و اون سه تا
همه اتوبوس همراه امید نشسته بودن و دست میزدن فقط
خلاصه تا کلی وقت هی زدیم و رقصیدیم
بعدش دیگه لیدر اهنگو قطع کرد
ما هم که حسابی تخلیه انرژی بودیم گرفتیم خوابیدیم تو ماشین
دم صبح رسیدیم شمال و رفتیم ویلا و اتاقمونو تحویل گرفتیم
اکیپ ۴تایی ما یه اتاق داشتیم
اکیپ ۴ تایی اونا هم یه اتاق
بعد از گشت و گذار و اینا شب برگشتیم تو ویلا
با پسرا کلی رفیق شدیم
دوستای من همشون روی امید کراش داشتن مخصوصا طناز
اما امید خیلی بهش محل نمیذاشت و با من بیشتر گرم میگرفت
شب رو رفتیم تو اتاق پسرا و کلی بازی کردیم و خندیدیم
بعدش منو شهره خوابمون گرفت و اومدیم تو اتاقمون
نیم ساعتی گذشت که طناز و الناز هم اومدن
فردا شبش دوباره رفتیم تو اتاق پسرامن یه ساپورت تنگ مشکی پوشیده بودم که همه جام بیرون افتاده بود با یه تیشرت که سوتین نبسته بودم ( اکثرا هم که تو خونم نمیبندم )
شهره و طناز و الناز هم لباساشون که خیلی از من باز ت
1402/11/06
#بی_غیرتی
تمام اسما ساختگینمن اسمم سحر هست و ۲۸سالمه و تازه نامزد کردم و کون و سینههای خیلی خوبی دارم که خیلیا بهم گفتن
نامزدم اسمش سعید هست و ۵ سال از خودم بزرگتره و خیلی هم هاته
باهم خیلی سکس داریم و هردومون گرمیم
سعید همیشه تو فانتزی سکسمون از یه نفر دیگه حرف میزد
مثلا میگفت دلت میخواد دوتا کیر باشه با دوتا کیر بکنیمت یا حتی بیشتر
منم به شدت با این حرفاش حشری میشدماینو بگم که من سعید رو فقط واسه خودم میخوامش و هروقت حرف از یه دختر میشد تو فانتزی قبول نمیکردم
اما با فانتزی چندتا مرد کلی حشری میشدم
نمیدونم شاید یه جورایی سعید باعث شد این حس تو وجودم بیدار بشه و بخوام تجربه کنمهرچند که سعید خودشم کلی حشری میشد وقتی حرف یکی رو میزد که منو بکنه یا براش بخورم ، به معنای واقعی روانی میشد و لذت میبرد
البته که همیشه بعد از سکس میگفت فقط میخوام در حد فانتزی تو حرفامون باشه و هرگز عملی نشه
بهم میگفت تو توی سکس خیلی حرفهای هستی مخصوصا ساک زدن و کیرشو خوردن
از حق هم نگذریم چون مجردیم خیلی کیر دوست پسرامو خورده بودم و فیلم دیده بودم بلد بودم
خب بریم سر داستان جندگی منمن قرار بود با سعید بریم شمال اما سعید نتونست بیاد ، منم چون دلم هوس سفر کرده بود تصمیم گرفتم با چند تا دوستام برم که سعید مخالفتی نکرد
منو شهره و طناز و الناز که همشون دوستام بودن و تقریبا هم سن بودیم تور رزرو کردیمروز سفر از تهران تو اتوبوس همه متاهل بودن یا با دوست پسرشون بودن
فقط اکیپ ما مجرد بود و چند تا دانشجوی پسر که اونام مجردی اومده بودن
البته معلوم بود سنشون از ما کمتره اما تو اتوبوس کلی پایه بودن
اسماشون امید ، سامان ، سجاد و عرفان بود
بنظرم امید از همشون بهتر بود
البته از نظر دوستامم امید بهتر بودساعت ۱۲ شب از تهران حرکت کردیم
اکیپ ما و اونا وسط اتوبوس نشستیم
اتوبوس که حرکت کرد ،نور کم شد و آهنگ گذاشته شد که کلی رقصیدیم
من بیشتر از همه میرقصیدم سامان و سجاد و عرفان خیلی شیطون تر بودن اما امید بیشتر ساکت بود
اونا هم با من میرقصیدن و توی اتوبوس هی از پشت میفهمیدم که با دستشون میمالن به کونم ، اما اهمیتی نمیدادم و با خودم میگفتم اتفاقیه
البته انگار خوشمم میومد بیشتر به من نگاه کنن تا بقیه دوستام مخصوصا که اونا خیلی هم از خود راضی بودن همیشه
منم سینه های بزرگمو هی تکون میدادم هرچند نسبتا تاریک بود اما سامان که جلوم بود میتونست ببینه
امید هم رو صندلی نشسته بود و کونمو سمتش میکردم و اونم برای اینکه دستش نخوره میفهمیدم معذبه و خجالتیه
بعد بقیه اکیپ ماهم بلند شدن
فقط ما بودیم که میرقصیدیم و اون سه تا
همه اتوبوس همراه امید نشسته بودن و دست میزدن فقط
خلاصه تا کلی وقت هی زدیم و رقصیدیم
بعدش دیگه لیدر اهنگو قطع کرد
ما هم که حسابی تخلیه انرژی بودیم گرفتیم خوابیدیم تو ماشین
دم صبح رسیدیم شمال و رفتیم ویلا و اتاقمونو تحویل گرفتیم
اکیپ ۴تایی ما یه اتاق داشتیم
اکیپ ۴ تایی اونا هم یه اتاق
بعد از گشت و گذار و اینا شب برگشتیم تو ویلا
با پسرا کلی رفیق شدیم
دوستای من همشون روی امید کراش داشتن مخصوصا طناز
اما امید خیلی بهش محل نمیذاشت و با من بیشتر گرم میگرفت
شب رو رفتیم تو اتاق پسرا و کلی بازی کردیم و خندیدیم
بعدش منو شهره خوابمون گرفت و اومدیم تو اتاقمون
نیم ساعتی گذشت که طناز و الناز هم اومدن
فردا شبش دوباره رفتیم تو اتاق پسرامن یه ساپورت تنگ مشکی پوشیده بودم که همه جام بیرون افتاده بود با یه تیشرت که سوتین نبسته بودم ( اکثرا هم که تو خونم نمیبندم )
شهره و طناز و الناز هم لباساشون که خیلی از من باز ت
ر بود
کلی حرف میزدیم و میخندیدیم دورهمیهو الناز گفت راستی امید طناز از تو خوشش میاد
همه پسرا گفتن خدا بده شانس و اینا که امید یهو گفت اما من از سحر خوشم اومده
یهو همه ساکت شدن
بعد گفتم اما من متاهلم امید
امید که انگار آب یخ رو سرش ریختن رفت بیرون و سمت درختای محوطه
یه دوستش رفت بره دنبالش گفتم بذار من برمآخه خودمم خوشم اومده بود از امید
جذاب بود بنظرم
از طرفی چون بین منو دوستام از من خوشش اومده بود انگار بهش مدیون بودم
رفتم پیش امید و وایسادم
گفت بهت نمیاد متاهل باشی
گفتم چرا نیاد بهم!!!
گفت آخه مجردی اومدی و خیلی شیطونی
گفتم نامزد دارم و اون نتونست بیاد سفرگفتم البته نامزدم بهم مطمئنه و آدم روشن فکریه و منو راحت میذاره همیشه
یه نگاه خاصی بهم کرد
نگاهی که ازش ندیده بودم اصلا و بهم گفت از لباسات معلومه
گفتم لباسام مگه چشهیهو دستشو آورد سمت سینهم و با دست زد به سینم و گفت از اینا که نیستی
یهو انگار کصم خیس شد اما خودمو کشیدم عقب و گفتم تو چقدر هیزی امید!!!
گفت آخه انقدر جذابی که چارهای نمیذاری برا آدم
من مطمئنم همسرت باهات کلی کیف میکنه و بهش حسودیم میشه
گفتم اونوقت چرا دقیقا
میخواستم دوباره دستشو بیاره سمتم واسه همین پرسیدم چرا حسودیت میشه!!اونم نزدیکتر شد بهم و اینبار دستشو کشید رو کونم و گفت بخاطر همینا دیگهاصلا دوری از سعید بدجوری حشریم کرده بود
از طرفی دوست داشتم سعید بود و منو حسابی میگایید
مطمئن بودم اگه سعید بود دوست داشت ببینه یکی اینجوری بهش حسادت میکنه
حرفهای سعید که همش میگفت بکنمت و تو جنده منی تو گوشم هی تکرار میشد که یهو گفتم تو با کسی نیستی !!گفت قبلا بودم اما دیگه نهخودمو نزدیکش کردم و بی اراده دستمو بردم سمت کیرش و گفتم پس حتما خیلی وقته کسی اینو بهش نرسیده
قلبم مثل چی میزد
جفتمون حشری بودیمگفتم امید من کیر میخوام
گفت اما تو متاهلی سحرگفتم فقط نامزدم
اسم نامزدم سعیده و همیشه دوست داشت ببینه من کیر یکی رو بخورم ، مطمئنم از نظرش ایراد نداره من حال کنم
یه لحظه نگاهم کرد
بعد دستمو گرفت و برد پشت چند تا درخت که پیدا نباشیم
سینه هامو گرفت تو دستاش
بعد لباسمو زدم بالا و سینه هامو در آوردم
گفت جوووون چه عشقی میکنه سعید
گفتم تازه کجاشو دیدی و بعد شروع کرد به خوردن
بعدش من شلوارشو کشیدم پایین و کیرشو در آوردم
کیرش برعکس کیر سعید بزرگ بود ، با اینکه سنش خیلی کمتر از نامزدم بود
تقریبا شق شده بود و کردمش تو دهنم
گفت چطوره کیرم
گفتم خیلی خوبه بزرگتر از کیر سعیده
گفت همش برای خودته
مثل چی میخوردم
گفت تو چرا اینقدر خوب ساک میزنی سحرررر الان ابمو میاری
بعد کشید بیرون از دهنممنو از پشت کرد و ساپورتمو تا روی زانوم کشید پایین
دولا شدم و کیر کلفتشو که حسابی با آب دهنم خیس شده بود کرد تو کس خیسم
درد و لذت رو باهم داشتم
میگفت حال میکنی عمرا اگه سعید اینجوری بکنتت
گفتم من کیر هردوتون رو میخوام
تو و سعید رو همزمان باهم میخوامهمینطور تلمبه میزد یهو گفت ابم داره میاد بریزم دهنت؟!!
برگشتمو کیرشو تو دهنم کردم
آبش زیاد نبود اما خوشمزه بود
همشو ریخت تو دهنم
بلند شدم و همو بغل کردیم
از طرفی بغض کردم بخاطر سعید
بعد خودمو دلداری میدادم که تقصیر خودشه من جنده شدم و کس دادم
نمیدونم اگه بفهمه من به یکی چند سال کوچکتر از خودم کس دادم چیکار میکنه،منو امید برگشتیم توی اتاق
بچهها همه تو بغل هم بودن
رابطم با امید ادامه داشت در حد پیام و اینا، اما دیگه فرصت سکس نشد بینمونبعدها امید بهم گفت طناز و شهره و الناز توی اون تور برای بچهها ساک زده بودنحالا که فکر میکنم
کلی حرف میزدیم و میخندیدیم دورهمیهو الناز گفت راستی امید طناز از تو خوشش میاد
همه پسرا گفتن خدا بده شانس و اینا که امید یهو گفت اما من از سحر خوشم اومده
یهو همه ساکت شدن
بعد گفتم اما من متاهلم امید
امید که انگار آب یخ رو سرش ریختن رفت بیرون و سمت درختای محوطه
یه دوستش رفت بره دنبالش گفتم بذار من برمآخه خودمم خوشم اومده بود از امید
جذاب بود بنظرم
از طرفی چون بین منو دوستام از من خوشش اومده بود انگار بهش مدیون بودم
رفتم پیش امید و وایسادم
گفت بهت نمیاد متاهل باشی
گفتم چرا نیاد بهم!!!
گفت آخه مجردی اومدی و خیلی شیطونی
گفتم نامزد دارم و اون نتونست بیاد سفرگفتم البته نامزدم بهم مطمئنه و آدم روشن فکریه و منو راحت میذاره همیشه
یه نگاه خاصی بهم کرد
نگاهی که ازش ندیده بودم اصلا و بهم گفت از لباسات معلومه
گفتم لباسام مگه چشهیهو دستشو آورد سمت سینهم و با دست زد به سینم و گفت از اینا که نیستی
یهو انگار کصم خیس شد اما خودمو کشیدم عقب و گفتم تو چقدر هیزی امید!!!
گفت آخه انقدر جذابی که چارهای نمیذاری برا آدم
من مطمئنم همسرت باهات کلی کیف میکنه و بهش حسودیم میشه
گفتم اونوقت چرا دقیقا
میخواستم دوباره دستشو بیاره سمتم واسه همین پرسیدم چرا حسودیت میشه!!اونم نزدیکتر شد بهم و اینبار دستشو کشید رو کونم و گفت بخاطر همینا دیگهاصلا دوری از سعید بدجوری حشریم کرده بود
از طرفی دوست داشتم سعید بود و منو حسابی میگایید
مطمئن بودم اگه سعید بود دوست داشت ببینه یکی اینجوری بهش حسادت میکنه
حرفهای سعید که همش میگفت بکنمت و تو جنده منی تو گوشم هی تکرار میشد که یهو گفتم تو با کسی نیستی !!گفت قبلا بودم اما دیگه نهخودمو نزدیکش کردم و بی اراده دستمو بردم سمت کیرش و گفتم پس حتما خیلی وقته کسی اینو بهش نرسیده
قلبم مثل چی میزد
جفتمون حشری بودیمگفتم امید من کیر میخوام
گفت اما تو متاهلی سحرگفتم فقط نامزدم
اسم نامزدم سعیده و همیشه دوست داشت ببینه من کیر یکی رو بخورم ، مطمئنم از نظرش ایراد نداره من حال کنم
یه لحظه نگاهم کرد
بعد دستمو گرفت و برد پشت چند تا درخت که پیدا نباشیم
سینه هامو گرفت تو دستاش
بعد لباسمو زدم بالا و سینه هامو در آوردم
گفت جوووون چه عشقی میکنه سعید
گفتم تازه کجاشو دیدی و بعد شروع کرد به خوردن
بعدش من شلوارشو کشیدم پایین و کیرشو در آوردم
کیرش برعکس کیر سعید بزرگ بود ، با اینکه سنش خیلی کمتر از نامزدم بود
تقریبا شق شده بود و کردمش تو دهنم
گفت چطوره کیرم
گفتم خیلی خوبه بزرگتر از کیر سعیده
گفت همش برای خودته
مثل چی میخوردم
گفت تو چرا اینقدر خوب ساک میزنی سحرررر الان ابمو میاری
بعد کشید بیرون از دهنممنو از پشت کرد و ساپورتمو تا روی زانوم کشید پایین
دولا شدم و کیر کلفتشو که حسابی با آب دهنم خیس شده بود کرد تو کس خیسم
درد و لذت رو باهم داشتم
میگفت حال میکنی عمرا اگه سعید اینجوری بکنتت
گفتم من کیر هردوتون رو میخوام
تو و سعید رو همزمان باهم میخوامهمینطور تلمبه میزد یهو گفت ابم داره میاد بریزم دهنت؟!!
برگشتمو کیرشو تو دهنم کردم
آبش زیاد نبود اما خوشمزه بود
همشو ریخت تو دهنم
بلند شدم و همو بغل کردیم
از طرفی بغض کردم بخاطر سعید
بعد خودمو دلداری میدادم که تقصیر خودشه من جنده شدم و کس دادم
نمیدونم اگه بفهمه من به یکی چند سال کوچکتر از خودم کس دادم چیکار میکنه،منو امید برگشتیم توی اتاق
بچهها همه تو بغل هم بودن
رابطم با امید ادامه داشت در حد پیام و اینا، اما دیگه فرصت سکس نشد بینمونبعدها امید بهم گفت طناز و شهره و الناز توی اون تور برای بچهها ساک زده بودنحالا که فکر میکنم
شاید اینکه چند نفره با چند نفری کنار هم باشیم هم خوبهاما اول باید به سعید ماجرا هارو بگم ، اگه توی سکسمون بگم قطعا اونم حشری میشه مثل منپایاننوشته: سحر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکس با میلف سرحال
1402/11/06
#منشی #میلف
سلام، سامی هستم 27 سالمه و این اولین تجربه داستان نویسی خودمه اینجا. امیدوارم بتونید ارتباط برقرار کنید با موضوع و اگر طولانی شد ببخشید،
من سامی هستم 27 سالمه و تشنه سکس و رابطه با خانوما
خودم استیلم ورزشکاری و سکسی مردونه هستم و قد بلند خلاصه تو رابطه کم نمیارم فقط ارتباط برقرار کردن با خانومای سن بالا یا میلف برام سخته خجالت میکشم حرف دلمو بزنم باهاشون و درخواست سکس کنم ازشون خلاصه کوتاه کنم من چند سال پیش منشی یه دکتر داخلی بودم که تو شهرمون کاربلد و نامدار بود و همیشه بیشتر از دکترای دیگه ویزیت داشت هر روزه خانومای خوشگل و سکسی رفت آمد داشتن تو مطب ولی سن بالاها عالی بودن وبا من گرم میگرفتن که نوبت زودتر بدم بهشون و درددل از زندگی هاشون که خوبه یا بد از بچه هاشون میگفتن بخصوص یه خانوم بود بازنشسته آموزش و پرورش فول کیسم بود اندام باریک و متوسطه باسن پرگوشت ران های خوش فرم و یکدست و از همه مهم تر سینه های خوش تراش که از مانتو یکم گشاد زده بود بیرون پوست یکم سبزه و موی پرپشت و خرمای طبیعی بدون رنگ و لبای طبیعی و خوشرنگ یه میلف نچرال خوش فرم و محترم همیشه یه مانتو یکم گشاد با کفش های پاشنه بلند با جوراب توری با یه بوی ادکلن زنانه شیرین که هروقت از در مطب میومد صندلی مراجعین کنار من اگه خالی بود میشست اگر پر بود منتظر میشد که خالی بشه بشینه به خاطر مشکلات شوهرش که هم دیابت داشت و قلبش تنگی شریان داشت تو هفته سه بار یا حتی چهار بار میومد مطب انسولین و قرصای فشار و اینا مینوشت دکتر ما ساختمان پزشکان بغل ماهم دکتر قلب میرفت خلاصه همیشه بامن گرم حرف میزد که جونی دعاکن برام شوهرم از این بیشتر عذاب نکشه بمیره نجات پیدا کنه خودشم ناراضیه از این وضع منم فقط به چشمای خسته و خمارش نگاه میکردم و بعضی وقتا توذهنم باهاش رابطه داشتم ویکم خیس میشدم امان از زیبایی و محترمی این میلف. چند مدت پیدا
نشد منم ترسیدم شوهرش مرده باشه دیگه نیاد مطب انقد کد ملی شوهرش و خودشو زده بودم تو سیستم تامین اجتماعی حفظ بودم کد ملی خودشو زدم شمارشو آورد ترسیدم نکنه شماره موبایل شوهرش باشه دلو زدم به دریا پیام زدم که منشی فلانی هستم و پیدات نیست ترسیدم مشکلی برات پیش آومده بعده یه روز جواب داد با سلام و احوالپرسی گرم که ممنون ازم خبر گرفتی خواهر شوهرم فوت شده روستا بودیم و ازاین حرفا منم اعصاب م داغون شد چرا شوهرش نمرده حرف دلمو زدم که دوس دارم بیشتر آشنا شیم و ببینیم همو یکم حرف بزنیم اونم همه جوابش این بود بابت چی آخه من سن مادرت تو سن پسرم همو ببینیم چی بشه خلاصه هی طفره رفتم که مسئلهی مهمیه قرار شد از روستا و عزا بزنه با ماشین خوشون بیاد یه پارک معروف شهر وقتی همو دیدم خیلی میترسیدم حرف اصلی رو بزنم یه جوابی بده تا ابد تو دلم بمونه ولی به ترسم غلبه کردمو گفتم من عاشق زنای سن بالام و از وقتی آومدی مطب و باهام حرف میزنی همش یا توذهنمی یا تو خوابام میبینمت خیلی دوس دارم باهم رابطه داشته باشیم و در ارتباط باشیم اولش فقط سکوت کرد الکی بحث عوض میکرد که تو پسر به این خوشتیپی و خوش هیکلی من پیرزن و میخوای چیکارو ولکن کسی بفهمه شهر کوچیکه مجبوریم دوتامون فرار کنیم به فکر آبروی منم باش که منم نخواستم طفره بره گفتم این راز بین خودمونه و کسی خبردار نمیشه توکه همیشه به خاطر شوهرت بیرونی منم از کارم میزنم مکان خودمم دارم و ازاین حرفا تارسیدیم به این که شمارتو دارم بهت خبر میدم منم خیلی وقته شوهرم دیابت زده به دمودستگاهش از کار افتاده ولی ببینم چی میشه بهت خبر میدم خداحافظ. تو ذهنم همش این ب
1402/11/06
#منشی #میلف
سلام، سامی هستم 27 سالمه و این اولین تجربه داستان نویسی خودمه اینجا. امیدوارم بتونید ارتباط برقرار کنید با موضوع و اگر طولانی شد ببخشید،
من سامی هستم 27 سالمه و تشنه سکس و رابطه با خانوما
خودم استیلم ورزشکاری و سکسی مردونه هستم و قد بلند خلاصه تو رابطه کم نمیارم فقط ارتباط برقرار کردن با خانومای سن بالا یا میلف برام سخته خجالت میکشم حرف دلمو بزنم باهاشون و درخواست سکس کنم ازشون خلاصه کوتاه کنم من چند سال پیش منشی یه دکتر داخلی بودم که تو شهرمون کاربلد و نامدار بود و همیشه بیشتر از دکترای دیگه ویزیت داشت هر روزه خانومای خوشگل و سکسی رفت آمد داشتن تو مطب ولی سن بالاها عالی بودن وبا من گرم میگرفتن که نوبت زودتر بدم بهشون و درددل از زندگی هاشون که خوبه یا بد از بچه هاشون میگفتن بخصوص یه خانوم بود بازنشسته آموزش و پرورش فول کیسم بود اندام باریک و متوسطه باسن پرگوشت ران های خوش فرم و یکدست و از همه مهم تر سینه های خوش تراش که از مانتو یکم گشاد زده بود بیرون پوست یکم سبزه و موی پرپشت و خرمای طبیعی بدون رنگ و لبای طبیعی و خوشرنگ یه میلف نچرال خوش فرم و محترم همیشه یه مانتو یکم گشاد با کفش های پاشنه بلند با جوراب توری با یه بوی ادکلن زنانه شیرین که هروقت از در مطب میومد صندلی مراجعین کنار من اگه خالی بود میشست اگر پر بود منتظر میشد که خالی بشه بشینه به خاطر مشکلات شوهرش که هم دیابت داشت و قلبش تنگی شریان داشت تو هفته سه بار یا حتی چهار بار میومد مطب انسولین و قرصای فشار و اینا مینوشت دکتر ما ساختمان پزشکان بغل ماهم دکتر قلب میرفت خلاصه همیشه بامن گرم حرف میزد که جونی دعاکن برام شوهرم از این بیشتر عذاب نکشه بمیره نجات پیدا کنه خودشم ناراضیه از این وضع منم فقط به چشمای خسته و خمارش نگاه میکردم و بعضی وقتا توذهنم باهاش رابطه داشتم ویکم خیس میشدم امان از زیبایی و محترمی این میلف. چند مدت پیدا
نشد منم ترسیدم شوهرش مرده باشه دیگه نیاد مطب انقد کد ملی شوهرش و خودشو زده بودم تو سیستم تامین اجتماعی حفظ بودم کد ملی خودشو زدم شمارشو آورد ترسیدم نکنه شماره موبایل شوهرش باشه دلو زدم به دریا پیام زدم که منشی فلانی هستم و پیدات نیست ترسیدم مشکلی برات پیش آومده بعده یه روز جواب داد با سلام و احوالپرسی گرم که ممنون ازم خبر گرفتی خواهر شوهرم فوت شده روستا بودیم و ازاین حرفا منم اعصاب م داغون شد چرا شوهرش نمرده حرف دلمو زدم که دوس دارم بیشتر آشنا شیم و ببینیم همو یکم حرف بزنیم اونم همه جوابش این بود بابت چی آخه من سن مادرت تو سن پسرم همو ببینیم چی بشه خلاصه هی طفره رفتم که مسئلهی مهمیه قرار شد از روستا و عزا بزنه با ماشین خوشون بیاد یه پارک معروف شهر وقتی همو دیدم خیلی میترسیدم حرف اصلی رو بزنم یه جوابی بده تا ابد تو دلم بمونه ولی به ترسم غلبه کردمو گفتم من عاشق زنای سن بالام و از وقتی آومدی مطب و باهام حرف میزنی همش یا توذهنمی یا تو خوابام میبینمت خیلی دوس دارم باهم رابطه داشته باشیم و در ارتباط باشیم اولش فقط سکوت کرد الکی بحث عوض میکرد که تو پسر به این خوشتیپی و خوش هیکلی من پیرزن و میخوای چیکارو ولکن کسی بفهمه شهر کوچیکه مجبوریم دوتامون فرار کنیم به فکر آبروی منم باش که منم نخواستم طفره بره گفتم این راز بین خودمونه و کسی خبردار نمیشه توکه همیشه به خاطر شوهرت بیرونی منم از کارم میزنم مکان خودمم دارم و ازاین حرفا تارسیدیم به این که شمارتو دارم بهت خبر میدم منم خیلی وقته شوهرم دیابت زده به دمودستگاهش از کار افتاده ولی ببینم چی میشه بهت خبر میدم خداحافظ. تو ذهنم همش این ب
ود بدبخت دکت کرد برو پی کارت من که شانس ندارم چند روز بعدش آومد مطب برای سهمیه انسولین شوهرش خیلی سرسنگین باهاش برخورد کردم که متوجه شد تو جمعیت مطب پیام داد به گوشیم زود بفرستم داخل بیام بیرون برات سورپرایز دارم قند تو دلم آب شد باکلک از بین همه مریضا فرستادمش داخل که زود کارش تموم شد آومد پشت میزم گفت اینارو ثبت کن شب چیکارهای گفتم بیکارم گفت باشه بهت پیام میدم. دیگه مال خودم بود انگار نصف شهرمال من بود طرفای هشت و نیم پیام داد بیا بیرون فلان جا ماشین همراهمه مطبم شلوغ بود هنوز چند نفری مونده بودن یه بهانه جور کردم برای دکتر زدم بیرون رفتم پیشش گفت خیلی وقت نداره به بهانه بنزین زدن و خرید برای فردا که قراره بچه هاش بیان آومدم بیرون جایی بلدی بریم خلوت باشه گفتم باغ خودمون هست یه ربع از شهر فاصله داره که رفتیم کلید رو از خونه کش رفتم و رفتیم تو راه همش میگفت رسیدیم زود کارمون و تموم کنیم عجله دارم من همونجا راست کرده بود از روی شلوار چشش افتاد گفت جون چه بزرگه اینو بکنی توم تا یه ماه درد دارم بعد دستشو برد سمت کیرم وهی میمالوند و جون میگفت که تقریباً رسیدیم باغ ماشین و پارک کرد منم زود موتور برق و بخاری رو وصل کردم دستیم به خونه کشیدم که آومد تو تا رسید خودمو نتونستم کنترل کنم پریدم بغلش کردم بلندش کردم و پاشو دور کمرم حلقه زد منم کمرش محکم گرفته بودم لباشو با لبام گرفتم و زبون همو میخوردیم یکم صورتش دور کرد مانتوشو دربیاره زیر مانتوش یه پیرهن راحتی بود اونم درآورد رسید به یه سوتیین مشکی طرح توری خوشگل که خواستم از پشت بازش کنم همین که بازش کردم جا خوردم ممه های 70 خوش فرم و خوشبو کامل چسبوندمش به خودم که کامل ممه هاش رو دهنم بود و فقط خوردمشون که نوک سینه هاش مث سنگ سفت و محکم شدن و هی اه میکشید و لذت میبرد آوردمش پایین از بغلم تا آومد پایین کمربند شلوارمو باز کرد منم دکمه های شلوارمو باز کردم و شورت و کشیدم پایین سیخ سیخ بود وقتی حجمشو دید خیلی خوشش آومد وهمش بوسش میکرد و تا ته کرد دهنش آنقد حرفهای ساک میزد که زانوهام سست شده بودن قشنگ خیسش کرد آخرین میکم زد بلند شد شلوار خودشو کشید پایین یه شورت مشکی هم ست سوتیین ش که کشید پایین یه کص همرنگ پوست بدنش سبزه و پر آومد منو نشوند خودش جلو صورتم وایساد با دوتا دستش صورتمو کامل برد بین پاهاش منم کامل زبونمو بردم تو کصش کاملاً خیس و مرطوب بود زبونمو کامل بین پوست کصش میچرخوندم همه لبمو صورتم خیس شد با رون هاش انقد سفت صورتمو بین کصش گرفته بود سیاه و کبود شدم نفس بهم نمیرسید با انگشتام که باسنش گرفته بودم کم کم نزدیک میکردم به سوراخ کونش انقد سفت گرفته بود تو نمیرفت که یه دفعه آب زیادی جاری شد دهنم پاهاش شل شد منم سریع بلند شدم گرفتمش کشوندمش سمت کاناپه راحتی دستاشو گرف تاج مبل کمرشو داد بالا کامل آماده دادن منم سیخ و خیس آماده شلیک که کامل کردم تو کصش یه آه بلندی کشید شل شد رومبل همش میگفت ای جون ای جون تروخدا جرم بده منم تلمبه های آروم و عاطفی که طولی نکشید پاهاش کامل لرزید خودش کشید جلو با شکم خوابید رومبل آبش فوران شد بیرون دیگه واقعا نا نداشت بلند شه همش تشکر میکرد منم گفتم هنوز ارضا نشدم که همین شکل خوابیده بود دهنشو باز کرد با دست کیرمو کشید جلو دهنش خیلی ساک رفت بیچاره با کل خستگیش تا آبم آومد کامل قورت داد آبمو تا قطره آخرش بعد منم ولو شدم روش همه بدنموم عرق بود خیلی خسته بودیم نا نداشتیم بلند شیم یه نگاه کردم بهش دیدم نیمه خواب بیداره گفتم دیرت نشه که بیچاره یهو پرید ازجاش خودمونو جم
کردیم سوار ماشین شدیم تو راه خیلی تشکر کرد که بعد چند مدت بهش خوش گذشته و معذرت خواهی کرد که زود ارضا شده منم فرصت طلبی کردم گفتم هروقت شرایط داشتی بیا یه صفایی کنیم باهم که از اونجا ماجرا به بعد چند سال باهم بودیم و واقعا هم لذت بخش بود و هم منم خیلی چش و گوشم باز شد در ارتباط گرفتن با خانومای سن بالا.
کم و کاستی بود ببخشید داستان اولم بود ممنون که تا اینجا خوندید امیدوارم لذت برده باشید اگه حمایت بشه و دوست داشته باشید از تجربیات دیگه خودم بیشتر می نویسم هر عیب ایرادی داشت تذکر بدید برای بعدا اصلاح کنم ممنون.نوشته: سامی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
کم و کاستی بود ببخشید داستان اولم بود ممنون که تا اینجا خوندید امیدوارم لذت برده باشید اگه حمایت بشه و دوست داشته باشید از تجربیات دیگه خودم بیشتر می نویسم هر عیب ایرادی داشت تذکر بدید برای بعدا اصلاح کنم ممنون.نوشته: سامی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فانتزی سکس و کیر ناخواسته و کلفت نفر دوم
1402/11/06
#سربازی #گی
سلام عشقای خودم امیدوارم که حالتون خوب باشه و کیراتون شق میخوای ادامه داستان زن پوشی در پادگان کار دستم داد رو تعریف کنم
خلاصه که ماههای آخر دیگه رسما زیر خواب حمید خیاطی پادگان بودم که خیلی هم پسر خوبی بود و هم بکن خوبی همزمان خدمت مون تموم شد گفتم توی دوران خدمت یکی به اسم محسن تو کفم بود
وقتی که کارت پایان خدمت رو گرفتیم اومدیم شهر خودمون چند روز گذشت بدجور حشرم بالا بود که حمید زنگ زد آدرس خونه شون رو داد گفت بیا کارت دارم منم خوشحال سریع رفتم که بهش یه حال مشتی بدم و موقعیت جور بود دیگه بیست دقیقه ای از خجالت کونم دراومد و قشنگ سوراخم رو گشاد کرد دیگه تقریبا هفته ای یکبار برنامه داشتیم و اون قشنگ کونم رو سرویس میکرد روز تولدم گفت بیا برات سورپرایز دارم وقتی رفتم خونشون گفت امروز یه فانتزی سکسی میخوام اجرا کنم حال کنیم منم بی خبر گفتم باشه لخت شدیم که چشمام رو بست گفت اصلا به چشم بند دست نزنم بعد منو نشوند جلوش و کیرش رو داد که ساک بزنم منم چند دقیقه ای لیسدم براش بعد گفت قمبل حرفه کن منم قبول کردم گفت دوست داری سوراخت رو لیس بزنم منم گفتم از خدامه همون لحظه محسن که قایم شده بود اومد پشتم شروع کرد لیسیدن تقریبا ۵ دقیقه برام لیسید که گفتم حمیدجون بسه دارم میمیرم سریع بکن توش حمید پشت سرم نشسته بود گفت الان میکنم چقدر عجله داری محسن که آماده کردن بود کیرش رو مالید در سوراخ کونم که دادزدم حمید اذیت نکن دیگه کونم رو بکن که محسن یواش کرد توی کونم چون کیرش از حمید کلفتر و درازتر بود یه کم دردم گرفت وقتی همه کیرش رو کامل کرده تو کونم داشت تلمبه ریز میزد که گفتم حمید کیرت چقدر کلفت شده دیدم هیچی نمیگه و داره تلمبه میزنه دوباره پرسیدم جواب نداد وقتی چشم بند و باز کردم دیدم محسن پشتم داره تلمبه میزنه و حمید دست زد تولدت مبارک سورپرایز گفتم مرض محسن کیرش رو درآورد نشست به حمید گفتم خیلی نامردی گفت تو که خیلی خوشت میومد چند دقیقه محسن کرده همش اخ و اوف میکردی گفتم داشتم جر میخوردم حالا نگاهم فقط سمت کیر محسن بود که محسن گفت حالا که کردم بزار تمومش کنم منم بدم نمیومد دوباره قمبل کردم حمید جلوم نشست براش ساک میزدم محسن هم تلمبه میزد که تقریبا ۱۰ دقیقه ای آبش رو خالی کرد تو کونم رفتم خودم رو تمیز کردم اومدم که به حمید هم بدم حمید گفت نه امروز دیگه بسه منم یه ساک مشتی براش زدم و ابش اومد چند دقیقه گذشت و من میخواستم دوش بگیرم محسن هم اومد حموم خلاصه توی حموم گفت من که میدونم هنوز میخوای منم من من کردم همونجا زیر دوش سرپا یه کم کرد توش بهم گفت پات لیز نخوره قمبل کن منم زیر دوش قمبل کردم و اونم قشنگ تلمبه میزد تا ابش اومد و دوباره ریخت تو کونم وقتی اومدیم بیرون حمید گفت دیگه از این به بعد هفته ای دوتا بکن داری محسن هم گفت از دوران خدمت تو کفت بودم ولی امروز دو راند بیشتر نمیکنمت که فراری نشی
ببخشید اگه غلط املایی داشتنوشته: میلاد کونی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/11/06
#سربازی #گی
سلام عشقای خودم امیدوارم که حالتون خوب باشه و کیراتون شق میخوای ادامه داستان زن پوشی در پادگان کار دستم داد رو تعریف کنم
خلاصه که ماههای آخر دیگه رسما زیر خواب حمید خیاطی پادگان بودم که خیلی هم پسر خوبی بود و هم بکن خوبی همزمان خدمت مون تموم شد گفتم توی دوران خدمت یکی به اسم محسن تو کفم بود
وقتی که کارت پایان خدمت رو گرفتیم اومدیم شهر خودمون چند روز گذشت بدجور حشرم بالا بود که حمید زنگ زد آدرس خونه شون رو داد گفت بیا کارت دارم منم خوشحال سریع رفتم که بهش یه حال مشتی بدم و موقعیت جور بود دیگه بیست دقیقه ای از خجالت کونم دراومد و قشنگ سوراخم رو گشاد کرد دیگه تقریبا هفته ای یکبار برنامه داشتیم و اون قشنگ کونم رو سرویس میکرد روز تولدم گفت بیا برات سورپرایز دارم وقتی رفتم خونشون گفت امروز یه فانتزی سکسی میخوام اجرا کنم حال کنیم منم بی خبر گفتم باشه لخت شدیم که چشمام رو بست گفت اصلا به چشم بند دست نزنم بعد منو نشوند جلوش و کیرش رو داد که ساک بزنم منم چند دقیقه ای لیسدم براش بعد گفت قمبل حرفه کن منم قبول کردم گفت دوست داری سوراخت رو لیس بزنم منم گفتم از خدامه همون لحظه محسن که قایم شده بود اومد پشتم شروع کرد لیسیدن تقریبا ۵ دقیقه برام لیسید که گفتم حمیدجون بسه دارم میمیرم سریع بکن توش حمید پشت سرم نشسته بود گفت الان میکنم چقدر عجله داری محسن که آماده کردن بود کیرش رو مالید در سوراخ کونم که دادزدم حمید اذیت نکن دیگه کونم رو بکن که محسن یواش کرد توی کونم چون کیرش از حمید کلفتر و درازتر بود یه کم دردم گرفت وقتی همه کیرش رو کامل کرده تو کونم داشت تلمبه ریز میزد که گفتم حمید کیرت چقدر کلفت شده دیدم هیچی نمیگه و داره تلمبه میزنه دوباره پرسیدم جواب نداد وقتی چشم بند و باز کردم دیدم محسن پشتم داره تلمبه میزنه و حمید دست زد تولدت مبارک سورپرایز گفتم مرض محسن کیرش رو درآورد نشست به حمید گفتم خیلی نامردی گفت تو که خیلی خوشت میومد چند دقیقه محسن کرده همش اخ و اوف میکردی گفتم داشتم جر میخوردم حالا نگاهم فقط سمت کیر محسن بود که محسن گفت حالا که کردم بزار تمومش کنم منم بدم نمیومد دوباره قمبل کردم حمید جلوم نشست براش ساک میزدم محسن هم تلمبه میزد که تقریبا ۱۰ دقیقه ای آبش رو خالی کرد تو کونم رفتم خودم رو تمیز کردم اومدم که به حمید هم بدم حمید گفت نه امروز دیگه بسه منم یه ساک مشتی براش زدم و ابش اومد چند دقیقه گذشت و من میخواستم دوش بگیرم محسن هم اومد حموم خلاصه توی حموم گفت من که میدونم هنوز میخوای منم من من کردم همونجا زیر دوش سرپا یه کم کرد توش بهم گفت پات لیز نخوره قمبل کن منم زیر دوش قمبل کردم و اونم قشنگ تلمبه میزد تا ابش اومد و دوباره ریخت تو کونم وقتی اومدیم بیرون حمید گفت دیگه از این به بعد هفته ای دوتا بکن داری محسن هم گفت از دوران خدمت تو کفت بودم ولی امروز دو راند بیشتر نمیکنمت که فراری نشی
ببخشید اگه غلط املایی داشتنوشته: میلاد کونی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خاطرات دو زوج (۵ و پایانی)
1402/11/06
#زوجی #موازی #بیغیرتی
سفر شمال سه شب بود. بعد از ماجرای استخر فرداش هم یکم گشتیم و خرید کردیم و غروب اومدیم خونه. اتاق مژگان و مجتبی به من و سعیده رسید. شب یه سکس حسابی و پر سر و صدا داشتیم البته تو اتاق. احسان هم توی سالن ترتیب پری رو داد. صدای تلمبه زدن و ناله های خانوما خیلی واضح بود و این برامون کاملا عادی شده بود. سفر شمال خیلی خیلی خوش گذشت ولی ماجرای دیگه ای نداشت . ما داشتیم پله به پله به فانتزیمون نزدیک میشدیم و خیلی با حوصله همدیگر رو کشف می کردیم و این ریتم آروم باعث شده بود آتیش شهوت و حرص سکسیمون همیشه شعله ور باشه. بعد سفر شمال رفت و آمد ها و شب نشینی ها ادامه داشت و جمع خیلی راحت تر شده بود . احسان بسیار اهل سفر بود و همش توی پیجهای مختلف گردشگری دنبال جاهای باحال و خوش آب و هوا بود. مثل همیشه توی یکی از شب نشینیها یه تنگه رو معرفی کرد. گفت بیاید اینجا رو با هم بریم خیلی حال میده. اینجور که تعریف میکرد کل مسیر تنگه توی آب بود. و حتی یه جاهاش عمق آب به ۱ متر ۶۰ سانت هم میرسه. (تنگه واشی نیست) من گفتم اوکی آخر هفته بریم. فقط بگو چی نیازه که تهیه کنیم. آخر هفته شد و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم دنبال احسان و پری. مثل همیشه با یه ماشین رفتیم. من راننده بودم سعیده جلو کنار من بود و احسان و پری هم عقب بودن. دو ساعت راه بود. و یه جاده فرعی خیلی بد هم داشت. خلاصه رسیدیم و یه اتوبوس هم که تازه رسیده بودن با چند تا ماشین دیگه هم بود. من و احسان رفتیم از تور لیدر اونا یکم اطلاعات گرفتیم و متوجه شدیم اصلا نباید موبایل یا وسیله اضافه با خودمون ببریم حتی کوله چون قطعا خیس میشه. اینجور که میگفتن شانسمون امروز تنگه خیلی خلوته و اینجور بهتر میشد لذت برد. من و احسان که شلوارمون رو همونجا کنار ماشین در آوردیم و شلوارک رو پوشیدیم . و منتظر بودیم که سعیده و پری مانتو رو دربیارن و بریم سمت تنگه. سعیده یه لگ مشکی که پاهاش رو خیلی خوشگل نشون میداد پوشیده بود با یه تیشرت مشکی. اینقدر لگش تنگ بود که خط شورتش پیدا بود . یکم غر زدم بهش که چرا تیشرت بلند نیاوردی، چون کونش و خط زیر کونش کامل افتاده بود بیرون و توی تنگه اونایی که پشت سرمون میومدن کامل دید میزدن. پری که اوضاعش بدتر بود یه لگ سفید با یه تی شرت سفید پوشیده بود. هنوز توی آب نرفته بودیم شورت و سوتین سبز فسفریش کامل پیدا بود . احسانم داشت سر پری غر میزد. گفتم داداش بیخیال فعلا که لباس دیگه نیاوردن ،بیایید بریم. از دم ماشین تا اول تنگه یکم باید میرفتیم. آب تنگه خیلی خیلی خنک بود و جریان نسبتا شدیدی داشت. یکم از قصد معطل کردیم تا این تور بیاد بره که تو شلوغی با اونا نریم . تقریبا که دور شدن مسیر رو رفتیم. واقعا زیبا بود . دو طرف دیواره های بلند سنگی و زیبا بود و مسیر تنگه هم پیچ در پیچ. تقریبا آب داشت از زانو بالا میزد و ما ادامه میدادیم. فاصلمون از جلویی ها زیاد شده بود و پشت سرمون هم کسی نبود . جریان آب توی بعضی قسمتهای دیواره تنگه حفره های بزرگ غار طور ایجاد کرده بود. سعیده گفت کاش گوشی میتونستیم بیاریم اینجا عکس بگیریم. خیلی قشنگه. احسان و پری رفتن توی یکی از همین تو رفتگی ها مشغول لب گرفتن شدن. من و سعیده هم فرصت رو غنیمت شمردیم و شروع کردیم مالیدن هم و لب بازی. احسان گفت حواستون باشه از پشتسر آدم نمیاد ولی از بالای دیواره ها معلوم هستیما . راه افتادیم به یه جا رسیدیم تقریبا حوضچه بود اول احسان رفت و تا بالای سینه اش آب اومد . بعد پری رفت احسان دستش رو گرفت بعد منو بعد سعیده اومد تو بغلم. کامل لباسامون خیس بود. از حوضچه
1402/11/06
#زوجی #موازی #بیغیرتی
سفر شمال سه شب بود. بعد از ماجرای استخر فرداش هم یکم گشتیم و خرید کردیم و غروب اومدیم خونه. اتاق مژگان و مجتبی به من و سعیده رسید. شب یه سکس حسابی و پر سر و صدا داشتیم البته تو اتاق. احسان هم توی سالن ترتیب پری رو داد. صدای تلمبه زدن و ناله های خانوما خیلی واضح بود و این برامون کاملا عادی شده بود. سفر شمال خیلی خیلی خوش گذشت ولی ماجرای دیگه ای نداشت . ما داشتیم پله به پله به فانتزیمون نزدیک میشدیم و خیلی با حوصله همدیگر رو کشف می کردیم و این ریتم آروم باعث شده بود آتیش شهوت و حرص سکسیمون همیشه شعله ور باشه. بعد سفر شمال رفت و آمد ها و شب نشینی ها ادامه داشت و جمع خیلی راحت تر شده بود . احسان بسیار اهل سفر بود و همش توی پیجهای مختلف گردشگری دنبال جاهای باحال و خوش آب و هوا بود. مثل همیشه توی یکی از شب نشینیها یه تنگه رو معرفی کرد. گفت بیاید اینجا رو با هم بریم خیلی حال میده. اینجور که تعریف میکرد کل مسیر تنگه توی آب بود. و حتی یه جاهاش عمق آب به ۱ متر ۶۰ سانت هم میرسه. (تنگه واشی نیست) من گفتم اوکی آخر هفته بریم. فقط بگو چی نیازه که تهیه کنیم. آخر هفته شد و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم دنبال احسان و پری. مثل همیشه با یه ماشین رفتیم. من راننده بودم سعیده جلو کنار من بود و احسان و پری هم عقب بودن. دو ساعت راه بود. و یه جاده فرعی خیلی بد هم داشت. خلاصه رسیدیم و یه اتوبوس هم که تازه رسیده بودن با چند تا ماشین دیگه هم بود. من و احسان رفتیم از تور لیدر اونا یکم اطلاعات گرفتیم و متوجه شدیم اصلا نباید موبایل یا وسیله اضافه با خودمون ببریم حتی کوله چون قطعا خیس میشه. اینجور که میگفتن شانسمون امروز تنگه خیلی خلوته و اینجور بهتر میشد لذت برد. من و احسان که شلوارمون رو همونجا کنار ماشین در آوردیم و شلوارک رو پوشیدیم . و منتظر بودیم که سعیده و پری مانتو رو دربیارن و بریم سمت تنگه. سعیده یه لگ مشکی که پاهاش رو خیلی خوشگل نشون میداد پوشیده بود با یه تیشرت مشکی. اینقدر لگش تنگ بود که خط شورتش پیدا بود . یکم غر زدم بهش که چرا تیشرت بلند نیاوردی، چون کونش و خط زیر کونش کامل افتاده بود بیرون و توی تنگه اونایی که پشت سرمون میومدن کامل دید میزدن. پری که اوضاعش بدتر بود یه لگ سفید با یه تی شرت سفید پوشیده بود. هنوز توی آب نرفته بودیم شورت و سوتین سبز فسفریش کامل پیدا بود . احسانم داشت سر پری غر میزد. گفتم داداش بیخیال فعلا که لباس دیگه نیاوردن ،بیایید بریم. از دم ماشین تا اول تنگه یکم باید میرفتیم. آب تنگه خیلی خیلی خنک بود و جریان نسبتا شدیدی داشت. یکم از قصد معطل کردیم تا این تور بیاد بره که تو شلوغی با اونا نریم . تقریبا که دور شدن مسیر رو رفتیم. واقعا زیبا بود . دو طرف دیواره های بلند سنگی و زیبا بود و مسیر تنگه هم پیچ در پیچ. تقریبا آب داشت از زانو بالا میزد و ما ادامه میدادیم. فاصلمون از جلویی ها زیاد شده بود و پشت سرمون هم کسی نبود . جریان آب توی بعضی قسمتهای دیواره تنگه حفره های بزرگ غار طور ایجاد کرده بود. سعیده گفت کاش گوشی میتونستیم بیاریم اینجا عکس بگیریم. خیلی قشنگه. احسان و پری رفتن توی یکی از همین تو رفتگی ها مشغول لب گرفتن شدن. من و سعیده هم فرصت رو غنیمت شمردیم و شروع کردیم مالیدن هم و لب بازی. احسان گفت حواستون باشه از پشتسر آدم نمیاد ولی از بالای دیواره ها معلوم هستیما . راه افتادیم به یه جا رسیدیم تقریبا حوضچه بود اول احسان رفت و تا بالای سینه اش آب اومد . بعد پری رفت احسان دستش رو گرفت بعد منو بعد سعیده اومد تو بغلم. کامل لباسامون خیس بود. از حوضچه
که در اومدیم لباس پری چون سفید بود کامل شفاف شده بود. بدن و لباس زیرش کامل پیدا بود . من به خنده گفتم پری مگه سیدی سبز پوشیدی. همه خندیدیم.با اینکه همش سعی میکرد تیشرتش رو از بدنش جدا کنه ولی باز میچسبید. سعیده چون لگ و لباسش مشکی بود وضعیت بهتری داشت ولی باز به خاطر خیسی کاملا سینه هاش بیرون افتاده بود چون زیر تیشرتش یه سوتین راحتی بسته بود. احسان به پری گفت عزیزم بیخیال اینقدر خودتو اذیت نکن یا نباید اینو میپوشیدی ،حالا که پوشیدی راحت باش ول کن. با این جمله احسان پری بیخیال شد.کم و بیش آدمایی بودن که این کناره ها نشسته بود. سنگینی نگاهشون روی سینه و کون خانومامون رو حس میکردیم. هم آزار دهنده بود و هم تحریک کننده.کف تنگه پر از سنگ بود و راه رفتن روی این پستی و بلندی باعث تکون خوردن سینه خانوما میشد. سعیده که سایزش ۸۰ بود و پری هم ۸۵. این لرزش سینه نگاه هر مردی رو جذب میکرد و من و احسان هم تحریک میشدیم. تقریبا نیمی از تنگه رو رد کرده بودیم و رسیدیم به یه جایی که باز بود و به اصطلاح ساحل داشت و میشد خارج آب نشست. ۴ تایی نشسته بودیم داشتیم میگفتیم و میخندیدیم. آفتاب داغی هم بود که با لباس خیس خیلی بهمون حال میداد. تو همون لحظه سه تا پسر هیکلی اومدن و اونا هم تصمیم گرفتن همونجا یکم استراحت کنن. سه تاشون بدنشون لخت بود و بدون تیشرت بودن و فقط شلوارک پاشون بود و خدایی هم هیکلشون بدنسازی و خوب بود. هر سه وقتی پوشش پری و سعیده رو که دیدن دیگه چشم ازشون بر نمیداشتن. یکی از پسرا فکر کنم شرت نپوشیده بود و انگار یه کیر ۲۰ سانتی نیمه شق بین پاش مثل زنگوله تکون میخورد. من دیدم پری در گوش سعیده یه چیز گفت با هم خندیدن. من این رو متوجه شده بودم که هم اون پسره داره زنامون رو دید میزنه و هم سعیده و پری زوم کردن روی کیر پسره. احسان از پسرا پرسید چقدر دیگه تا آخر تنگه مونده؟ یکی از پسرا خیلی با خوشروئی جواب داد داداش ما هم اولین بارمونه. ولی فکر کنم نصفشو اومدیم. من پیشنهاد دادم راه بیوفتیم. پسرا پشت سر ما با فاصله ۴،۵ متری میومدن. من حس کردم زنا خیلی راحت دیگه بدون اینکه خودشون رو مرتب کنن یا نگران پیدا شدن بدنشون باشن دارن میان که البته فکر کنم علتش همون پسرا بودن. به یه جایی رسیدیم که تقریبا آبشار مانند بود و ارتفاع حدود دو متری داشت. احسان گفت اول تو برو ببینیم چی میشه. تو همین بحث بودیم و میخندیدیم که پسرا رسیدن. من گفتم بچه ها بیایید کنار راهو باز کنید. چهارتایی چسبیدیم به دیواره ها که اینا رد بشن. یکیشون برای اینکه خودی نشون بده بدون مکث پرید پایین. دومی هم پرید و گفت چیزی نیست بیایید . پایین آبشار تقریبا ۱ متر عمق داشت ولی چون همه جا سنگ و صخره بود و روی سنگ خزه بسته بود خیلی لیز و خطرناک بود. سومی که همون کیر گنده بود هنوز بالا بود . به احسان گفت کمک میخوای؟ احسان گفت نه ممنون. گفت اگه میخوایین پایین دست خانوما رو بگیرم که راحت بیان پایین .احسان گفت نه داداش دمت گرم . توی این مدت هم که بالا بود و با ما حرف میزد چند ثانیه یه بار کیرشو جاسازی میکرد. پری و سعیده هم خیلی زیرکانه کیرشو نگاه میکردن. بالاخره پسره رفت پایین ولی پایین به بهانه آب بازی منتظر موندن.من به احسان گفتم یا برو پایین یا بگو اینا کمک کنن. پری یهو پرید تو حرف و گفت اره خوب دیدی که خودش گفت دستمون رو میگیره . توی اون لحظه هم من هم احسان میتونستیم با یه راه حلی بریم و خودمون از پایین بچه هارو بگیریم. ولی فکر کنم هر دو دلمون میخواست دستمالی شدن خانوما رو ببینیم. احسان به پسره گفت داداش
یه کمک میدی. پسره کیر گنده که انگار دنیارو بهش دادن. جوری که خیلی مودبانه باشه گفت داداش خودم گفتم که خودتونو اذیت نکنید من کمک میکنم. اول پری رفت. چون هم سنگا خزه داشت هم فشار آب پشتمون بود نمیتونستیم بریم لب آبشار و دستمون رو بدیم بهش. پسره گفت بشین زمین انگار از سرسره میخوای لیز بخوری بیا میگیرمت. پری هم همین کارو کرد. آروم آروم نشسته رفت لب آبشار. پسره پاهاشو گرفت و آروم کشید و پری رو وقتی داشت سر میخورد برای اینکه نیوفته تو حوضچه بغل کرد. له شدن ممه های پری کاملا پیدا بود وقتی به سینه پسره چسبید. حالا نوبت سعیده بود. تا سعیده یکم دست دست کنه که بخواد بره، پری هم اون پایین داشت با اون دوتا پسرا خوش و بش میکرد و همه جونش پیدا بود و اصلا خودشو مرتب نمیکرد. سعیده هم جیغ زنان لیز خورد و پسره کامل بغلش کرد. چون سعیده یکم سبکتر از پری بود سعیده رو خیلی راحت توی بغل نگه داشت و آروم گذاشت زمین. پسره دیگه کامل شق بود . فرو رفتن کیرش به شکم سعیده رو دیدم. خودمم داشتم شق میکردم. پسره دست ما هم گرفت و ادامه مسیر رو تقریبا با هم رفتیم. دل کندن از کون و سینه زنامون براشون سخت بود . ما هم اوکی بودیم. بالاخره این تنگه تموم شد. و با اون پسرا خداحافظی کردیم و جدا شدیم.حدود یه ساعت و نیم طول کشید و خیلی خیلی خوش گذشت. اومدیم کنار ماشین نیم ساعت ایستادیم و تقریبا توی آفتاب خشک شدیم. انگار اندازه ۱۰ ساعت بیل زده بودیم. کل مسیر برگشت رو ۳تایی خواب بودن. زمانی که رسیدیم من گفتم بریم خونه ما. پری مخالف بود و به احسان گفت آخه با این وضعیت من نیاز دارم دوش بگیرم. احسان گفت میرین خونه امیر اینا دوش میگیریم سخت نگیر عزیزم فردا جمعه هست میخواییم دور هم باشیم. سعیده گفت اره بیایید دور هم هستیم ولی من که حوصله شام درست کردن ندارم از بیرون بگیرید. قرار شد همین کار رو بکنیم . اول رفتیم خونه احسان اینا که لباس بردارن. بعد رفتم فروشگاه یکم خرید کردم بعد رفتیم همگی خونه ی ما. سعیده تا رسیدیم لباساشو در آورد رفت تو حمام . پری به سعیده گفت منم بیام ؟ سعیده گفت بیا . پری هم سریع لباساشو کند رفت تو حمام. از تو حمام صدای خنده هاشون میومد. من داشتم وسایلی که خریده بودم رو جابجا میکردم. اما احسان بیکار بود هی کرم میریخت. میرفت پشت در به بهونه های الکی درو وا میکرد. احسان گفت اینا چرا با هم رفتن . بیا ما هم بریم . معلوم بود قشنگ راست کرده بود . منم بدم نمیومد که ۴ تایی تو حمام باشیم. کارم که تموم شد دوتایی رفتیم پشت در لباسامونو در آوردیم فقط با شرت بودیم . من در رو یکم وا کردم. گفتم ما هم داریم میآییم. سعیده گفت اون احسان کم بود توام اضافه شدی. اومد لای در لخت لخت که با من حرف بزنه. فکر نمیکرد احسان هم کنارم باشه. دستشو گرفت جلو سینش با خنده گفت خاک تو سرتون لخت هم شدن. پری اینا واقعا میخوان بیان. پری هم یه سری کشید. گفت احسان من دیگه کارم تموم شده دارم خودمو آب میگیرم. احسان رفت حوله پری رو از تو اتاق بیاره دیدم یه تشک هم وسط اتاق پهن کرد. حوله رو داد به پری. پری هم نیمه لخت جوری که حوله فقط سینه و کونش رو پوشونده بود اومد بیرون و با احسان رفتن تو اتاق. معلوم بود احسان میخواد بکنه بعد بیاد حمام. سعیده تو حمام بود به من گفت بیا تو حمام. گفتم باشه عزیزم الان میام. بزار ببینم اینا چیکار میکنن. سعیده گفت دارن میکنن باز نکن. به بهونه دستمال دادن در رو وا کردم دیدم احسان افتاده روی پری . پری پاهاش بازه. از پشت کیر احسان که تو کس پری بود کامل پیدا بود . احسان گفت دیوث ببند . سعیده گ
فت در رو وا کن منم ببینم . حمام توی راهرویی بود که انتهاش اتاق بود. احسان اینا هم قشنگ وسط اتاق رو زمین داشتن میکردن. سعیده از حموم خم شد بیرون منم درو وا کردم که ببینه. یه ۱۰ ۱۵ ثانیه ای کا داشت میکرد دارو تماشا کردیم. کیرم کامل شق شده بود. سعیده گفت ببند دیگه بیا. من در رو بستم اومدم دم در حمام به سعیده گفتم بیا بیرون بریم کنارشون بکنیم. سعیده قبول نکرد. گفت بیا تو حمام بکنیم. منم شرتم رو در آوردم رفتم تو . اول برام حسابی ساک زد . بعد پشت کرد بهم و دستاشو گذاشت به دیوار و کونشو داد عقب. با ژل لوبریکانت که تو حموم بود کیرم رو حسابی لیز کردم و از پشت کردم تو کصش. با دوتا دستم بغل کونشو گرفته بودم. آروم کردم تا ته تو کصش. خیلی آروم شروع کردم تلمبه زدن. توی حمام سکس عالیه… مخصوصا وقتی بدنها لیز میشه. برای اینکه سعیده بیشتر حشری بشه گفتم میخوای احسان رو صدا کنم اونم بیاد. دوتایی بکنیمت؟ سعیده همینجور که صداش با تلمبه من تیکه تیکه میشد گفت احسان نه، اون پسره که امروز تو تنگه دیدیمش. کیرش خیلی گنده بود. با یه صدای پر از هوس و شهوت اینو گفت. گفتم مگه دیدی گفت نه ولی دستم خورد بهش موقعی که بغلم کرد دستم رو زدم به کیرش خیلی گنده و کلفت بود. بعد این حرف سعیده پاهاشو سفت کرد و دستشو برد لای پاش و چوچولشو مالید و ارضا شد. دوتایی تو اوج شهوت بودیم. من تلمبه هامو یکم سریعتر کردم. احسان اینا که کارشون تموم شده بود و از اونجایی که باید هر کاری رو تلافی میکرد دوتایی با پری اومدن در حمام رو باز کردن . احسان با خنده گفت داداش من حموم لازم شدم میخوام بیام تو . گفتم برو گمشو کارم تموم شد بیا . کیرم تا ته تو کص سعیده بود و پری داشت نگاه میکرد. یکم شیطنت کردم کیرم رو در آوردم .آب کس سعیده با ژل قاطی شده بود و روی کیرم خامه ای طور شده بود. احسان گفت دیوث کیرت رو جمع کن اندازه کیر خره . پری که قفل بود رو کیرم گفت سعیده چقدر آبت اومده. گفتم ببند درو بزار کارمون تموم شد بعد بیا. پری جای احسان جواب داد و گفت چیکار به ما دارید، شما بکنید. سعیده که ارضا شده بود و پاهاش حسابی بی جون بود گفت امیر بکن. و دوباره پوز گرفت. منم کیرم رو کردم تو و تلمبه میزدم. نگاهم به پری و احسان بود که مسخره بازی میکردن. پری رو میدیدم که گوشه لبش رو گاز میگیره. خیلی نگذشت که آبم داشت میومد. کیرم رو در آوردم و همه آبم رو روی کمر سعیده خالی کردم . پرتاب اول آبم تا گردن سعیده رفت. بهترین ارضای عمرم بود. سعیده دیگه نا نداشت خودشو آب گرفت و اومد بیرون. احسان هم شرتش رو در آورد اومد تو. دوتایی دوش گرفتیم. یکم از بدن زنامون گفتیم و با کیرای هم بازی کردیم و اومدیم بیرون. توی اون شب رویایی یکی دیگه از فانتزی هامون رو تجربه کردیم …نوشته: امیر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کون مامان و آبجیم عامل بیغیرتی من
1401/01/25
#تابو #مامان #بیغیرتی
عرض ادب از درز عقب
سلام دوستان … اولین بارمه داستان مینویسم …اگ از نگارشم خوشتون نیومد منو در جریان بذارین و اشکالاتمو تو کامنت بگین
بدنه و کلیت داستان کاملا واقعیه با کمی پیاز داغ اضافه …در ضمن این داستان محتوای بیغیرتی داره که از ذهن مریضم میاد و هر کی دوس نداره نخونه
در ضمن طولانیه اما باتوجه به مهارتم در داستان نویسی علارقم تجربه کمم داستان خوبیه و ارزش خوندن داره
𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸
خب من سینا ام ی پسر ۲۵ ساله از الهیه مشهد… قدم حدود ۱۸۳ و وزنم حدود ۹۰ـه …چاق نیسم و شکم ندارم ولی هیکلی ام که از خونواده مادری ب ارث بردم و ی کیر خوش فرم(من آقا کیومرث صداش میکنم) که زیاد دراز نیس (۱۸سانت )اما خب کلفتی خوبی داره
ابجیم اسمش میناس که ۳۲سالشه …ورزش میکنه اما نمیخام بگم داف کارداشیانیه …ی هیکل کاملا معمولی …لاغره و ممه هاش حدود ۷۰ اینا میشه ولی خوبیش اینه که ممه هاش نوکش رو به بالاس و صاف تو چشات نگا میکنه😅
کون خوش فرمی داره و نسبتا از هیکلش و تناسب بدنش بزرگ تره که تو هیکلش جلب توجه میکنه
مامانم هم اسم ماندانا عه ، ۵۴ سالشه و تپله یکم
…رونای درشتی داره که من و ابحیم ب ارث بردیم و ممه های ۸۵ و بزرگی که خیلی تو چشمه…
بدنشم که کاملا سفید و ژله ایه …بقول یکی از بچه ها تو گروه بیغیرتی ایرانی پسند و شوفر پسنده😅
ولی خب بسیار مذهبی و چادری بود که مصیبتی بود برا من و ابجیم
داستان من از جایی شروع شد که با بلای خانمان سوز جق اشنا شدم …
تو اولای راهنمایی من از دوستام میشنیدم در مورد جق و خودمو جوری نشون دادم که انگار بلدم و در مورد جق مطالبی میدونم اما من حتی نمیدونستم چیه و فقط برا جلب توجه و همصحبت شدن باهاشون حرف میزدم و از جق زدن میگفتم …
من از پنجم دبستان زیاد پورن میدیدم اما جق نمیزدم باهاشون و بنوعی عین کصخلا فقط فیلم نگا میکردم و اینترنت میسوزوندم …
تا اینکه یروز دیدم زنه پورن استار داعم ب کیر مرده دست میکشید و جق میزد براش …منم خواستم از اون زنه تقلید کنم و داعم دست میکشیدم ب کیرم و چون دیدم حال میده ادامه دادم تا اینکه دیدم ی چیزی داره از کیرم میاد بیرون …نزدیک بود گریم بگیره 😅
بعدها فهمیدم که بعله این واکنش تو بدن من همون جق بود و من تبدیل شدم ب یک جقی …
من از همون ۱۳-۱۴ سالگی تا ۱۸ سالگی هفته ای حداقل ۴ بار جق میزدم و اواخر ۱۷ -۱۸ سالگی روزی یبارو داشتم حداقل…
من بعد یکی دوسال یعنی اواخر راهنمایی متوجه شباهت آبجیم به چند تا پورن استار علل خصوص آبلا دنجر (abella danger )و شباهت مامان و عمم به آنجلا وایت (Angela white)شدم …
همین شد که کون گنده مامان و آبجیم شد سوژه جق من …اوایل من یکم احساس گناه میکردم بعد جق اما این اواخر بعد هر جق حتی حشری تر می شدم
تصور لز کردن مامانم با عمم که بسیار شبیه مامانمه یا خالم با عمه کوچیکم که اونا هم ب هم شباهت داشتن و یا حتی تصور لز کردن و ضربدری زدن با رفیقام و آبجیای بعضیاشون که دیده بودمشون منو تا حد جنون حشری کرده بود…
ولی من ی مانع خیلی بزرگ تو زندگیم داشتم و اون هم بی خایه بودن بود…من جرات نداشتم حتی ی بیغیرت پیدا کنم که مث خودم با شرت و سوتین مامانا و اجیامون جق بزنیم و حتی حرکتی بیشتر از جق با ابجی یا مامان خودم و بقیه داشته باشم بنابراین به جق بسنده میکردم…
گذشت تا من اواخر راهنمایی تو تلگرام با گروه بیغیرتی و مامان کونیا آشنا شدم …
شروع کردم به آگهی دادن و پیدا کردن ی بیغیرت کونی مث خودم(من چند بار گی کردم تو راهنمایی و دبیرستان که اگ دوس داشتین تو کامنتا بگین اونم بنویسم ) …
خلاصه چند نفر اومدن پیوی و گفتن که او
1401/01/25
#تابو #مامان #بیغیرتی
عرض ادب از درز عقب
سلام دوستان … اولین بارمه داستان مینویسم …اگ از نگارشم خوشتون نیومد منو در جریان بذارین و اشکالاتمو تو کامنت بگین
بدنه و کلیت داستان کاملا واقعیه با کمی پیاز داغ اضافه …در ضمن این داستان محتوای بیغیرتی داره که از ذهن مریضم میاد و هر کی دوس نداره نخونه
در ضمن طولانیه اما باتوجه به مهارتم در داستان نویسی علارقم تجربه کمم داستان خوبیه و ارزش خوندن داره
𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸𓂸
خب من سینا ام ی پسر ۲۵ ساله از الهیه مشهد… قدم حدود ۱۸۳ و وزنم حدود ۹۰ـه …چاق نیسم و شکم ندارم ولی هیکلی ام که از خونواده مادری ب ارث بردم و ی کیر خوش فرم(من آقا کیومرث صداش میکنم) که زیاد دراز نیس (۱۸سانت )اما خب کلفتی خوبی داره
ابجیم اسمش میناس که ۳۲سالشه …ورزش میکنه اما نمیخام بگم داف کارداشیانیه …ی هیکل کاملا معمولی …لاغره و ممه هاش حدود ۷۰ اینا میشه ولی خوبیش اینه که ممه هاش نوکش رو به بالاس و صاف تو چشات نگا میکنه😅
کون خوش فرمی داره و نسبتا از هیکلش و تناسب بدنش بزرگ تره که تو هیکلش جلب توجه میکنه
مامانم هم اسم ماندانا عه ، ۵۴ سالشه و تپله یکم
…رونای درشتی داره که من و ابحیم ب ارث بردیم و ممه های ۸۵ و بزرگی که خیلی تو چشمه…
بدنشم که کاملا سفید و ژله ایه …بقول یکی از بچه ها تو گروه بیغیرتی ایرانی پسند و شوفر پسنده😅
ولی خب بسیار مذهبی و چادری بود که مصیبتی بود برا من و ابجیم
داستان من از جایی شروع شد که با بلای خانمان سوز جق اشنا شدم …
تو اولای راهنمایی من از دوستام میشنیدم در مورد جق و خودمو جوری نشون دادم که انگار بلدم و در مورد جق مطالبی میدونم اما من حتی نمیدونستم چیه و فقط برا جلب توجه و همصحبت شدن باهاشون حرف میزدم و از جق زدن میگفتم …
من از پنجم دبستان زیاد پورن میدیدم اما جق نمیزدم باهاشون و بنوعی عین کصخلا فقط فیلم نگا میکردم و اینترنت میسوزوندم …
تا اینکه یروز دیدم زنه پورن استار داعم ب کیر مرده دست میکشید و جق میزد براش …منم خواستم از اون زنه تقلید کنم و داعم دست میکشیدم ب کیرم و چون دیدم حال میده ادامه دادم تا اینکه دیدم ی چیزی داره از کیرم میاد بیرون …نزدیک بود گریم بگیره 😅
بعدها فهمیدم که بعله این واکنش تو بدن من همون جق بود و من تبدیل شدم ب یک جقی …
من از همون ۱۳-۱۴ سالگی تا ۱۸ سالگی هفته ای حداقل ۴ بار جق میزدم و اواخر ۱۷ -۱۸ سالگی روزی یبارو داشتم حداقل…
من بعد یکی دوسال یعنی اواخر راهنمایی متوجه شباهت آبجیم به چند تا پورن استار علل خصوص آبلا دنجر (abella danger )و شباهت مامان و عمم به آنجلا وایت (Angela white)شدم …
همین شد که کون گنده مامان و آبجیم شد سوژه جق من …اوایل من یکم احساس گناه میکردم بعد جق اما این اواخر بعد هر جق حتی حشری تر می شدم
تصور لز کردن مامانم با عمم که بسیار شبیه مامانمه یا خالم با عمه کوچیکم که اونا هم ب هم شباهت داشتن و یا حتی تصور لز کردن و ضربدری زدن با رفیقام و آبجیای بعضیاشون که دیده بودمشون منو تا حد جنون حشری کرده بود…
ولی من ی مانع خیلی بزرگ تو زندگیم داشتم و اون هم بی خایه بودن بود…من جرات نداشتم حتی ی بیغیرت پیدا کنم که مث خودم با شرت و سوتین مامانا و اجیامون جق بزنیم و حتی حرکتی بیشتر از جق با ابجی یا مامان خودم و بقیه داشته باشم بنابراین به جق بسنده میکردم…
گذشت تا من اواخر راهنمایی تو تلگرام با گروه بیغیرتی و مامان کونیا آشنا شدم …
شروع کردم به آگهی دادن و پیدا کردن ی بیغیرت کونی مث خودم(من چند بار گی کردم تو راهنمایی و دبیرستان که اگ دوس داشتین تو کامنتا بگین اونم بنویسم ) …
خلاصه چند نفر اومدن پیوی و گفتن که او
نام مث منن …مشخصات دادیم و گرفتیم و عکس ناموسامونو تبادل زدیم که یهو بلاک میکردن …
بعد با ی اکانت دیگه میومدن و تهدید میکردن که عکس ناموستو پخش میکنیم …منم از ترس دلیت اکانت کردم و تا دو ماه دست نزدم به گوشی …
بعد دوماه کرم بیغیرتی دوباره شروع کرد ب وول خوردن تو کونم و ی اک دیگه زدم…اینار اما محتاط تر و با گرفتن اثبات و عکس نابود شونده …
چند وقت بعد با یک دوست کورد اشنا شدم که خیلی بهم کمک کرد تا بتونم بیغیرت واقعی رو از جقی مریض تشخیص بدم و چند تا بیغیرت واقعی پیدا کردم…
اما مشکل دوم پیدا شد …من تو فانتزی و تخیلاتم پای چت حتما باید یا مامانمو فقط عوض میکردم با مامان یکی دیگه ، یا که هم آبجی هم مامانمو در تخیلات به اشتراک میذاشتم و این بسیار تو جق به من حال میداد …ولی مشکل اینجا بود : کسایی که عین من به تعداد زیاد بیغیرت واقعی بودن ماماناشون بدن خوبی نداشتن اما فیس جذابی داشتن …کاملا بر خلاف مامان من که بدن نسبتا عالی و کردنی داشت اما فیسش چنگی به دل نمیزد …
اینجا بود که فهمیدم باید آگهی مخصوص داشته باشم و توش تمام جزییات قید بشه…
من تلگرامو رو حالت تایمر دار برای هر روز چند تا اگهی تو گروه میفرستادم و شب چک میکردم ببینم کسی ریپلای زده و عین من هست یا ن (چون شرایطم خاص بود قید مرده بودم حتما یکی عین خودم بیا )
حالا حتما میپرسین از صبح تا شب چکار میکردم؟
من از صبح از لحظه بیدار شدن مامان و آجیم تا بعد خوابشون داعم عکس مخفی از کون و ممه و هیکل تو دل بروشون میگرفتم …از انصاف نگذریم آجیمو که همه میخاستن و بدن مامانم هم باب میل ۸۰ درصد بیغیرتایی عین خودم بود…
بعد از دو هفته بلاخره پنج شیش تا بیغیرت پیدا کردم و تونستم باهاشون حسابی جق بزنم و حال کنم با ناموساشون …
چیزی که تو مامانم و آبجیم(مخصوصا مامانم) اونا رو با بقیه زنا متمایز میکرد کون گنده و خوش فرمشون بود که من نتونستم حای یک نفرو پیدا کنم تو گروها که کونش از ناموسام و مخصوصا مامانم بهتره باشه و این بزرگترین موهبت الهی برا من بود…
شب ها روز ها میگذشت و من کار های جدیدی تو بیغیرتی یاد گرفته بودم …از ریختن اب تو شرت و سوتین و دید زدن بگیر تا گذاشتن گوشی و فیلم برداری با نرم افزار فیلم برداری مخفی از مامانم و آبجیم کین لباس عوض کردن تو اتاق …
حالا من ی بیغیرت واقعی شده بودم و هر بار جق زدن منو حشری تر میکرد …چنتا بیغیرت هم پیدا کرده بودم که ناموس اونا واقعا منو حشری میکرد مخصوصا ابجیاشون …اما اتفاق نظر هممون بر این بود که ناموس همو بیشتر دوس داشتیم و تصور گاییده شدن ناموس خودمون زیر بقیه و گاییدن ناموس بقیه برامون بزرگ ترین لذت بود …
یکی ازین دوستان گل بیغیرت که من از ناموس اون بهتر کسیو سراغ ندارم اسمش امیر بود که من واقعا از خودش و ناموساش خوشم اومده بود …مامانش شباهت بینظیری داشت به مامانم و بدن مامانش عین مامان من بود فقط کونش یکم کوچیک تر بود ولی به همون خوشحالتی و خوبی بدن مامانم …
امیر از من لاغر تر بود قدش حدود ۱۸۰ وزنش ۷۰ و کیرش از من بزرگ تر بود حدود ۲۰ سانت بود کیرش…پسر خوب و مهربون و اهل قم بود
مامانش هم مهین حون بود همسن و هم هیکل مامانم و خیلی دوست داشتنی
ی آبجی گل داشت که از ابحی من دو سال بزرگتر بود که اسمش عسل بود و واقعا خیلی زیبا و خوشگل بود … پوست سفید و ممه های ۷۵ خوشفرم اون منو دیوونه خودش میکرد …
کلا خونواده امیر همشون سفید بودن و من واقعا حسودیم میشد به امیر بابت این چنین ناموس های دلربایی …البته که مامان امیر هم دقیقا عین مامان من بسیار مذهبی بود …
من واقعا از حق زدن به یاد
بعد با ی اکانت دیگه میومدن و تهدید میکردن که عکس ناموستو پخش میکنیم …منم از ترس دلیت اکانت کردم و تا دو ماه دست نزدم به گوشی …
بعد دوماه کرم بیغیرتی دوباره شروع کرد ب وول خوردن تو کونم و ی اک دیگه زدم…اینار اما محتاط تر و با گرفتن اثبات و عکس نابود شونده …
چند وقت بعد با یک دوست کورد اشنا شدم که خیلی بهم کمک کرد تا بتونم بیغیرت واقعی رو از جقی مریض تشخیص بدم و چند تا بیغیرت واقعی پیدا کردم…
اما مشکل دوم پیدا شد …من تو فانتزی و تخیلاتم پای چت حتما باید یا مامانمو فقط عوض میکردم با مامان یکی دیگه ، یا که هم آبجی هم مامانمو در تخیلات به اشتراک میذاشتم و این بسیار تو جق به من حال میداد …ولی مشکل اینجا بود : کسایی که عین من به تعداد زیاد بیغیرت واقعی بودن ماماناشون بدن خوبی نداشتن اما فیس جذابی داشتن …کاملا بر خلاف مامان من که بدن نسبتا عالی و کردنی داشت اما فیسش چنگی به دل نمیزد …
اینجا بود که فهمیدم باید آگهی مخصوص داشته باشم و توش تمام جزییات قید بشه…
من تلگرامو رو حالت تایمر دار برای هر روز چند تا اگهی تو گروه میفرستادم و شب چک میکردم ببینم کسی ریپلای زده و عین من هست یا ن (چون شرایطم خاص بود قید مرده بودم حتما یکی عین خودم بیا )
حالا حتما میپرسین از صبح تا شب چکار میکردم؟
من از صبح از لحظه بیدار شدن مامان و آجیم تا بعد خوابشون داعم عکس مخفی از کون و ممه و هیکل تو دل بروشون میگرفتم …از انصاف نگذریم آجیمو که همه میخاستن و بدن مامانم هم باب میل ۸۰ درصد بیغیرتایی عین خودم بود…
بعد از دو هفته بلاخره پنج شیش تا بیغیرت پیدا کردم و تونستم باهاشون حسابی جق بزنم و حال کنم با ناموساشون …
چیزی که تو مامانم و آبجیم(مخصوصا مامانم) اونا رو با بقیه زنا متمایز میکرد کون گنده و خوش فرمشون بود که من نتونستم حای یک نفرو پیدا کنم تو گروها که کونش از ناموسام و مخصوصا مامانم بهتره باشه و این بزرگترین موهبت الهی برا من بود…
شب ها روز ها میگذشت و من کار های جدیدی تو بیغیرتی یاد گرفته بودم …از ریختن اب تو شرت و سوتین و دید زدن بگیر تا گذاشتن گوشی و فیلم برداری با نرم افزار فیلم برداری مخفی از مامانم و آبجیم کین لباس عوض کردن تو اتاق …
حالا من ی بیغیرت واقعی شده بودم و هر بار جق زدن منو حشری تر میکرد …چنتا بیغیرت هم پیدا کرده بودم که ناموس اونا واقعا منو حشری میکرد مخصوصا ابجیاشون …اما اتفاق نظر هممون بر این بود که ناموس همو بیشتر دوس داشتیم و تصور گاییده شدن ناموس خودمون زیر بقیه و گاییدن ناموس بقیه برامون بزرگ ترین لذت بود …
یکی ازین دوستان گل بیغیرت که من از ناموس اون بهتر کسیو سراغ ندارم اسمش امیر بود که من واقعا از خودش و ناموساش خوشم اومده بود …مامانش شباهت بینظیری داشت به مامانم و بدن مامانش عین مامان من بود فقط کونش یکم کوچیک تر بود ولی به همون خوشحالتی و خوبی بدن مامانم …
امیر از من لاغر تر بود قدش حدود ۱۸۰ وزنش ۷۰ و کیرش از من بزرگ تر بود حدود ۲۰ سانت بود کیرش…پسر خوب و مهربون و اهل قم بود
مامانش هم مهین حون بود همسن و هم هیکل مامانم و خیلی دوست داشتنی
ی آبجی گل داشت که از ابحی من دو سال بزرگتر بود که اسمش عسل بود و واقعا خیلی زیبا و خوشگل بود … پوست سفید و ممه های ۷۵ خوشفرم اون منو دیوونه خودش میکرد …
کلا خونواده امیر همشون سفید بودن و من واقعا حسودیم میشد به امیر بابت این چنین ناموس های دلربایی …البته که مامان امیر هم دقیقا عین مامان من بسیار مذهبی بود …
من واقعا از حق زدن به یاد
ناموسای امیر واقعا لذت میبردم و وقتی لز و ضربدری بین ناموسامونو تصور میکردم اصلا انگار تو این دنیا نبودم…
با امیر قرار گذاشتیم که تا اخر عمر با هم باشیم و حتی اگ زن گرفتیم حتما با هم ضر بزنیم زنامونو اما ی اتفاق افتاد که نباید می افتاد و منو از امیر دو سه سال دور کرد…
یک شب من حواسم نبود و چت خودم با امیرو نبستم و ازونجایی که جدیدا اعتماد پیدا کرده بودیم با امیر به هم آخر شب عکس مخفی که از ابجیامون گرفته بودیم داده بودیم…
صبح مامانم گوشیمو یواشکی قبل از بیدار شدنم برداشته بود و از راه چت من با امیر باز بود که عکس ابجیامون بود و من با دمپایی حاج خانوم از جا بلند شدم …
دیدم داره مامانم زار زار گریه میکنه و منو نفرین میکنه …
هر چی گفتم مامان مامان جوابمو نداد … ابجیمو صدا کردم اما اون هم رفته بود سر کار …بابام هم که تو آموزش پرورش کار میکرد از دیشب تو قسمت امتحانات قرنطینه بود …
هر چی مامانمو صدا کردم و قسمش دادم دست از گریه بر نمیداشت …دقت کردم دیدم گوشیم تو دستشه و چت منو امیر باز بود …همون لحظه رنگم پرید …دست و پاهام شل شد … هیچی خون به مغزم نمیرسید …
برا ی لخظه نفهمیدم چکار کردم و رفتم از کمدم ظرف شیشه ای و دستمال برداشتم …
به توصیه یک بیغیرت رفته بودم و از فروشگاه لوازم آزمایشگاه یک محلول «دی اتیل اتر» که خاصیت بیهوش کننده داشت رو خریده بودم …محلولو به دستمال پارچه ای زدم و با بیرحمی تمام گذاشتم در دهن مامانم و مامانمو بیهوش کردم …
اوایل ۱۷سالگیم بود و من اونقدری کنترل رو رفتارام موقع ترس یا شهوت یا خشم نداشتم …
وقتی که مامانمو تو گوشه اتاقم بیهوش و رو زمین افتاده دیدم بی اختیار گریم گرفت و رفتم تو پذیرایی خونه و قدم میزدم عین دیوونه ها
-این چ گهی بود خوردی سینای احمق
-اگ بابات بیاد اونموقع چی؟
-اگ مامان بره به بابا بگه چی ؟
-اگ مامان با این محلول بمیره چی؟
و هزارتا سوال و کسشر که تو مغزم میگذشت …
برای ی لحظه میخاستم گوشیمو از چنگ بیهوش مامانم بردارم و فقط فرار کنم …وقتی رفتم تو اتاق اول گوشیمو برداشتم …
با ترس و لرز نبض گردن مامانمو چک کردم …وقتی دیدم نبض داره خیالم راحت شد…
میخاستم فلنگو ببندم و فرار کنم که برای ی لحظه ی فکری ب سرم زد
سینای احمق…این بهترین موقعیته…گوشت بی آزار و آماده جلوته …میخای بگذری و فرار کنی؟
برای ی لحظه حشریتم به بشریتم غلبه کرد و با ترس و لرز به مامانم دست زدم …
هیچ وقت جرات نکرده بودم انقد نزدیک بشم و دست به باسن خوش فرمش بزنم …
الحق که بابای بی عرضه من لیاقت این کون کنده رو نداشت …مامانم باید زن ی عرب کیر کلفت حشری میشد که نتونه از درد کمر راه بره مامانم
بعد از کلی کلنجار رفتن دست انداختم و تیشرتشو دادم بالا و اون ممه های مرمریو تو سوتین مشکی دیدم …جزو زیبا ترین تضاد های رنگی دنیا بود اون لحظه ممه و سوتین مامانم …
سوتینو کنار زدمو دادم بالا که به همون دوتا طالبی رسیدم که من از ۲ سالگی به بعد ازشون بی بهره موندم …
دوتا ممه گنده با نوک شکلاتی و خوردنی …
این ممه ها پیامبر رو هم کافر میکرد بس که خوردنی و خوشگل بودن …
یکم ممه هاشو دست مالی کردم و رفتم سراغ زبر دامنش …
دامنو دادم بالا دیدم شرت داره، شرتو کشیدم پایین اما خورد تو ذوقم …فک نمیکردم تا این حد کص گنده ای داشته باشه …کسایی که زن چاق دارن منو درک میکنن …دفعه اول انتظار ی چیز کوچولوتر داشتم اما خیلی بزرگ بود کصش اما تمیز و بدون مو …از کصش صرف نظر کردم …به سختی مامان تپلمو ب شکم برگردوندم و دامنو دادم بالا و…
با بزرگترین و بهترین کون جهان روبرو شدم …
ترکیب کون
با امیر قرار گذاشتیم که تا اخر عمر با هم باشیم و حتی اگ زن گرفتیم حتما با هم ضر بزنیم زنامونو اما ی اتفاق افتاد که نباید می افتاد و منو از امیر دو سه سال دور کرد…
یک شب من حواسم نبود و چت خودم با امیرو نبستم و ازونجایی که جدیدا اعتماد پیدا کرده بودیم با امیر به هم آخر شب عکس مخفی که از ابجیامون گرفته بودیم داده بودیم…
صبح مامانم گوشیمو یواشکی قبل از بیدار شدنم برداشته بود و از راه چت من با امیر باز بود که عکس ابجیامون بود و من با دمپایی حاج خانوم از جا بلند شدم …
دیدم داره مامانم زار زار گریه میکنه و منو نفرین میکنه …
هر چی گفتم مامان مامان جوابمو نداد … ابجیمو صدا کردم اما اون هم رفته بود سر کار …بابام هم که تو آموزش پرورش کار میکرد از دیشب تو قسمت امتحانات قرنطینه بود …
هر چی مامانمو صدا کردم و قسمش دادم دست از گریه بر نمیداشت …دقت کردم دیدم گوشیم تو دستشه و چت منو امیر باز بود …همون لحظه رنگم پرید …دست و پاهام شل شد … هیچی خون به مغزم نمیرسید …
برا ی لخظه نفهمیدم چکار کردم و رفتم از کمدم ظرف شیشه ای و دستمال برداشتم …
به توصیه یک بیغیرت رفته بودم و از فروشگاه لوازم آزمایشگاه یک محلول «دی اتیل اتر» که خاصیت بیهوش کننده داشت رو خریده بودم …محلولو به دستمال پارچه ای زدم و با بیرحمی تمام گذاشتم در دهن مامانم و مامانمو بیهوش کردم …
اوایل ۱۷سالگیم بود و من اونقدری کنترل رو رفتارام موقع ترس یا شهوت یا خشم نداشتم …
وقتی که مامانمو تو گوشه اتاقم بیهوش و رو زمین افتاده دیدم بی اختیار گریم گرفت و رفتم تو پذیرایی خونه و قدم میزدم عین دیوونه ها
-این چ گهی بود خوردی سینای احمق
-اگ بابات بیاد اونموقع چی؟
-اگ مامان بره به بابا بگه چی ؟
-اگ مامان با این محلول بمیره چی؟
و هزارتا سوال و کسشر که تو مغزم میگذشت …
برای ی لحظه میخاستم گوشیمو از چنگ بیهوش مامانم بردارم و فقط فرار کنم …وقتی رفتم تو اتاق اول گوشیمو برداشتم …
با ترس و لرز نبض گردن مامانمو چک کردم …وقتی دیدم نبض داره خیالم راحت شد…
میخاستم فلنگو ببندم و فرار کنم که برای ی لحظه ی فکری ب سرم زد
سینای احمق…این بهترین موقعیته…گوشت بی آزار و آماده جلوته …میخای بگذری و فرار کنی؟
برای ی لحظه حشریتم به بشریتم غلبه کرد و با ترس و لرز به مامانم دست زدم …
هیچ وقت جرات نکرده بودم انقد نزدیک بشم و دست به باسن خوش فرمش بزنم …
الحق که بابای بی عرضه من لیاقت این کون کنده رو نداشت …مامانم باید زن ی عرب کیر کلفت حشری میشد که نتونه از درد کمر راه بره مامانم
بعد از کلی کلنجار رفتن دست انداختم و تیشرتشو دادم بالا و اون ممه های مرمریو تو سوتین مشکی دیدم …جزو زیبا ترین تضاد های رنگی دنیا بود اون لحظه ممه و سوتین مامانم …
سوتینو کنار زدمو دادم بالا که به همون دوتا طالبی رسیدم که من از ۲ سالگی به بعد ازشون بی بهره موندم …
دوتا ممه گنده با نوک شکلاتی و خوردنی …
این ممه ها پیامبر رو هم کافر میکرد بس که خوردنی و خوشگل بودن …
یکم ممه هاشو دست مالی کردم و رفتم سراغ زبر دامنش …
دامنو دادم بالا دیدم شرت داره، شرتو کشیدم پایین اما خورد تو ذوقم …فک نمیکردم تا این حد کص گنده ای داشته باشه …کسایی که زن چاق دارن منو درک میکنن …دفعه اول انتظار ی چیز کوچولوتر داشتم اما خیلی بزرگ بود کصش اما تمیز و بدون مو …از کصش صرف نظر کردم …به سختی مامان تپلمو ب شکم برگردوندم و دامنو دادم بالا و…
با بزرگترین و بهترین کون جهان روبرو شدم …
ترکیب کون
الکسیس تگزاس و میا مالکوا و انجلا وایت بود کون مامانم…چقدر نرم و بلوری و گنده و قشنگ میتونه باشه کون ی نفر …
ی خال ناز هم داشت رو کون خوشگلش …خم شدم و ی بوسه زدم رو خال ناز مامانم …بوسو که زدم تازه متوجه کیرم شدم که داره منفجر میشه از شق بودن …
حالا موقش بود مامان مذهبی من …این همه از همه کون و ممه های خوشگلتو قایم کردی که عفت و پاکدامنیتو بقول خودت حفظ کنی اما نمیدونی که پسرت وقتی تو بیهوشی قراره افتتاحش کنه …
لفتش ندادم …دست راست رو هندونه سمت راست و دست چپ رو هندونه سمت چپ …باز کردم و دیدم بعله …طبق انتظارم و عین همه آدما پوست سوراخ کونش از پوست اطرافش یکم تیره تر بود اما کی اهمیت میده؟
انگشت فاک افتتاح کننده سوراخ مامان بود …
کمی پیچ و تاب دادم انگشتو …بعد در اوردم انگشتمو …رفتم وازلین آوردم و دوباره انگشتو کردم توش …یکم که جا باز کرد سبابه رو هم کردم توش …یکم عقب جلو کردم و چرخش دادم انگشتامو …دیگه اما طاقت نیاوردم …آقا کیومرث واقعا بی تابی میکرد …وازلین زدم و به سختی تو کونش جا دادم کیرمو …
همون اول با گرمای بسیار زیاد داخل کون مامانم مواجه شدم … واقعا حس خوبی بود …شروع کردم به ارومی جلو عقب کردن…راستش به اندازه کون ادم هوشیار و بیدار کیف نمیداد کونش اما واقعا از جق و کون پسر خیلی خیلی بهتر بود
برخورد بدنم با بدن مامانم و برخورد تخمام با کص و بدن مامانم و صدایی که ایجاد میشد منو تا مرز جنون برد…وقتی که چنگ میزدم به اون هندونه های خوشگل و با هیچ اعتراضی روبرو نبودم منو واقعا خوشحال و سرمست میکرد …
تلمبه هام سریع شد و محکم …آقا کیومرث میخاست گریه کنه تو غار مامانم که بیرونش کشیدم و هندونه های مامانمو با گریه های آقا کیومرث آبیاری کردم …
به نفس نفس افتاده بودم …اولین کون زنی بود که کرده بودم و خیلی خوشحال بودم …
سریع همه گند کاریامو جمع کردم …
لباس مامانمو درست کردم…دلیت اکانت کردم دوباره هر چند شماره امیرو داشتم …ومنتظر بودم که مامانم بهوش بیاد
وقتی بیدار شد بعد سه ساعت مامانم از من خیلی دلخور بود و کلی دعوا و نصیحت کرد که مینا خاهر توعه و تو نباید عکسشو بدی ب این و اون و کلی نصیحت مذهبی …از نصایحش فهمیدم که نفهمیده رو اونم بیغیرتم و این ی امتیاز مثبت بود برام اما با این حال مامانم تا تولد ۱۸ سالگیم باهام قهر بود… بعد از بیدار شدنش نفهمیده بود که من اونو بیهوش کردم و بهش گفتم خودت از حال رفتی …مامانم تا دوهفته بعدش هم کونش درد میکرد و ب پلو یا شکم میخابید ولی این اولین تجربه جنس مخالف واقعا برای من خیلی خیلی لذت بخش بود
𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺
ممنون که بابت داستانم وقت گذاشتین …من بیغیرتم پس فحش ناموسی روم اثری نداره ولی من دست بوس و خایه/کص بوس تمام کسایی ام که ازم حمایت کنن تو کامنتا و بهم اشکالاتمو بگن
داستان بعدی در مورد آبجیمه و درصورتی میذارمش که لایک ها از دیسلایک ها پیشی بگیره
فدایی شما :cna
نوشته: 30na bigh
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
ی خال ناز هم داشت رو کون خوشگلش …خم شدم و ی بوسه زدم رو خال ناز مامانم …بوسو که زدم تازه متوجه کیرم شدم که داره منفجر میشه از شق بودن …
حالا موقش بود مامان مذهبی من …این همه از همه کون و ممه های خوشگلتو قایم کردی که عفت و پاکدامنیتو بقول خودت حفظ کنی اما نمیدونی که پسرت وقتی تو بیهوشی قراره افتتاحش کنه …
لفتش ندادم …دست راست رو هندونه سمت راست و دست چپ رو هندونه سمت چپ …باز کردم و دیدم بعله …طبق انتظارم و عین همه آدما پوست سوراخ کونش از پوست اطرافش یکم تیره تر بود اما کی اهمیت میده؟
انگشت فاک افتتاح کننده سوراخ مامان بود …
کمی پیچ و تاب دادم انگشتو …بعد در اوردم انگشتمو …رفتم وازلین آوردم و دوباره انگشتو کردم توش …یکم که جا باز کرد سبابه رو هم کردم توش …یکم عقب جلو کردم و چرخش دادم انگشتامو …دیگه اما طاقت نیاوردم …آقا کیومرث واقعا بی تابی میکرد …وازلین زدم و به سختی تو کونش جا دادم کیرمو …
همون اول با گرمای بسیار زیاد داخل کون مامانم مواجه شدم … واقعا حس خوبی بود …شروع کردم به ارومی جلو عقب کردن…راستش به اندازه کون ادم هوشیار و بیدار کیف نمیداد کونش اما واقعا از جق و کون پسر خیلی خیلی بهتر بود
برخورد بدنم با بدن مامانم و برخورد تخمام با کص و بدن مامانم و صدایی که ایجاد میشد منو تا مرز جنون برد…وقتی که چنگ میزدم به اون هندونه های خوشگل و با هیچ اعتراضی روبرو نبودم منو واقعا خوشحال و سرمست میکرد …
تلمبه هام سریع شد و محکم …آقا کیومرث میخاست گریه کنه تو غار مامانم که بیرونش کشیدم و هندونه های مامانمو با گریه های آقا کیومرث آبیاری کردم …
به نفس نفس افتاده بودم …اولین کون زنی بود که کرده بودم و خیلی خوشحال بودم …
سریع همه گند کاریامو جمع کردم …
لباس مامانمو درست کردم…دلیت اکانت کردم دوباره هر چند شماره امیرو داشتم …ومنتظر بودم که مامانم بهوش بیاد
وقتی بیدار شد بعد سه ساعت مامانم از من خیلی دلخور بود و کلی دعوا و نصیحت کرد که مینا خاهر توعه و تو نباید عکسشو بدی ب این و اون و کلی نصیحت مذهبی …از نصایحش فهمیدم که نفهمیده رو اونم بیغیرتم و این ی امتیاز مثبت بود برام اما با این حال مامانم تا تولد ۱۸ سالگیم باهام قهر بود… بعد از بیدار شدنش نفهمیده بود که من اونو بیهوش کردم و بهش گفتم خودت از حال رفتی …مامانم تا دوهفته بعدش هم کونش درد میکرد و ب پلو یا شکم میخابید ولی این اولین تجربه جنس مخالف واقعا برای من خیلی خیلی لذت بخش بود
𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺𓂺
ممنون که بابت داستانم وقت گذاشتین …من بیغیرتم پس فحش ناموسی روم اثری نداره ولی من دست بوس و خایه/کص بوس تمام کسایی ام که ازم حمایت کنن تو کامنتا و بهم اشکالاتمو بگن
داستان بعدی در مورد آبجیمه و درصورتی میذارمش که لایک ها از دیسلایک ها پیشی بگیره
فدایی شما :cna
نوشته: 30na bigh
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماجرای زن من و دوستش
1402/11/08
#همسر
سلام اسم من مجید و ۳۶ ساله متاهل و شغلم آزاد هست . این ماجرا که مینویسم سال گذشته اتفاق افتاد . خانم من اسمش سمیرا هست و ۲ سال از من کوچکتر هست و خانه دار هست . یه مغازه خدماتی دارم یه جایی وسط شهر و برای کارای خدماتی که انجام میدم ( کارایی مثل گارانتی و سرویس و تعمیر …) .شاگرد داشتم که سربازی رفت و دست تنهایی سخت بود چون مجبور میشدم مغازه را ببندم و برم برای انجام کار و خب مشکلات بسته بودن مغازه شامل پریدن مشتری و ضرر عدم فروش لوازم جانبی و… پیش میومد . با سمیرا قرار کردم که بیاد مغازه کمک من در حد باز نگهداشتن در مغازه در زمان نبودن من تا یه
شاگرد پیدا کنم .چند ماه این جور با هم مشغول بودیم و خوب بهتر از نبودن هیچ کسی بود و حقوق هم لازم نبود بدم. اما کارای خونه یه کم توی هم میافتد و امورات خونه عقب میفتاد چون سمیرا بیشتر اوقات پیش من بود و گاهی مجبور بودیم ظهر ها واسه ناهار یا شب ها برای شام از یه طباخی (رستوران و تهیه غذا )توی همون خیابون غذا بخریم و با سمیرا میخوردیم. یه روز یه خانم اومد مغازه و بعد ازم خواست برا تعمیر وسایل برم منزل شون . اسمش راضیه بود و اصرار داشت که فلان ساعت حتما بیاین که خونه باشیم . سر ساعتی که گفت رفتم خونه شون و الکی یکی دوتا وسیله ها خونه شون را نشون من داد و گفت برام سرویس کنین و شوهرش هم نبود خونه و بعد بهم گفت شماره منو که دارین و سیو کنین و اگه فلان ارگان کاری داشتین من در خدمتم . تعجب کردم . حس کردم خواست چیزی بگه ولی حرفش را نزد . بعدم با گوشی حق سرویس را برام پرداخت کرد . ذهنم درگیر بود تا از فردای اون روز سلام صبح بخیر و احوالپرسی توی شبکه اجتماعی برام فرستاد و یه جورایی دوست شدیم . من خیلی مراقب بودم چون قضیه بد جور بو دار و یه زن متاهل اومده شماره داده منو کشونده برده آورده و کار خاصی هم نداشته . دروغ نمیگم که تصور نکردم شاید نقشه داره یا شاید از من خوشش اومده یا قصد دیگه داره ولی پیش خودم گفتم من که بچه نیستم و دیدم داره حرف و کار بجای خطری میرسه بهش میگم مزاحم نشو و دیگه جوابش را نمیدم . حدود ۲ هفته در حد چت و سلام احوالپرسی دوستی کردیم تا بهم گفت من باید ببینمت حتما و کار دارم باهات و دوست دارم بیشتر آشنا بشیم . هم ترسیدم هم کنجکاو شدم که اون چه فکری تو سرش داره . باهاش یه ساعتی کافی شاپ یه جای دیگه شهر قرار گذاشتم و با هم نیم ساعتی حرف زدیم . بهش نمیومد شر باشه یا تیغ زن باشه و مشخص بود آبرو و حیثیت و حریم همه چیز حالیش هست . ازم خواست یه روز بریم یه جایی مثل خونه شون یا خونه ما ولی جایی که امن باشه و استرس نداشته باشه تا بتونه راحت حرف بزنه . با اینکه نگران بودم قبول کردم و یه ساعتی قرار خونه خودمون را باهاش گذاشتم و بردم خونه مون و یه ساعتی پیش هم بودیم . زن نازی بود و اندام تپل و توپری داشت . بهم گفت که دوست داره درد دل کنه و از من خوشش اومده و با شوهرش به مشکل برخورده و
خانواده درست حسابی نداره و پدرش فوت شده و مادرش پیر هست و داداش و خواهر حسابی نداره و تنهاست و شوهرش شر هست یه کمی و اهل خلاف هست و مشروب میخوره و خانم بازی و رفیق بازی زیاد میکنه. نیم ساعتی که حرف زدیم گریه کرد و نزدیک همدیگه که شدیم مثل آهنربا جذب هم شدیم و بغلش کردم و بهم لب دادیم و دیگه کار رسید به حال کردن و حسابی حال همو جا آوردیم چون هر دو متاهل بودیم و کارمون را استاد بودیم . کار منو راضیه دیگه شده بود حداقل هفته ای یکی دوبار حداقل حال کردن حالا خونه ما یا خونه اونا فرق نداشت ولی حال ما مرتب بود . بعد یه ماه بهم گفت آقا
1402/11/08
#همسر
سلام اسم من مجید و ۳۶ ساله متاهل و شغلم آزاد هست . این ماجرا که مینویسم سال گذشته اتفاق افتاد . خانم من اسمش سمیرا هست و ۲ سال از من کوچکتر هست و خانه دار هست . یه مغازه خدماتی دارم یه جایی وسط شهر و برای کارای خدماتی که انجام میدم ( کارایی مثل گارانتی و سرویس و تعمیر …) .شاگرد داشتم که سربازی رفت و دست تنهایی سخت بود چون مجبور میشدم مغازه را ببندم و برم برای انجام کار و خب مشکلات بسته بودن مغازه شامل پریدن مشتری و ضرر عدم فروش لوازم جانبی و… پیش میومد . با سمیرا قرار کردم که بیاد مغازه کمک من در حد باز نگهداشتن در مغازه در زمان نبودن من تا یه
شاگرد پیدا کنم .چند ماه این جور با هم مشغول بودیم و خوب بهتر از نبودن هیچ کسی بود و حقوق هم لازم نبود بدم. اما کارای خونه یه کم توی هم میافتد و امورات خونه عقب میفتاد چون سمیرا بیشتر اوقات پیش من بود و گاهی مجبور بودیم ظهر ها واسه ناهار یا شب ها برای شام از یه طباخی (رستوران و تهیه غذا )توی همون خیابون غذا بخریم و با سمیرا میخوردیم. یه روز یه خانم اومد مغازه و بعد ازم خواست برا تعمیر وسایل برم منزل شون . اسمش راضیه بود و اصرار داشت که فلان ساعت حتما بیاین که خونه باشیم . سر ساعتی که گفت رفتم خونه شون و الکی یکی دوتا وسیله ها خونه شون را نشون من داد و گفت برام سرویس کنین و شوهرش هم نبود خونه و بعد بهم گفت شماره منو که دارین و سیو کنین و اگه فلان ارگان کاری داشتین من در خدمتم . تعجب کردم . حس کردم خواست چیزی بگه ولی حرفش را نزد . بعدم با گوشی حق سرویس را برام پرداخت کرد . ذهنم درگیر بود تا از فردای اون روز سلام صبح بخیر و احوالپرسی توی شبکه اجتماعی برام فرستاد و یه جورایی دوست شدیم . من خیلی مراقب بودم چون قضیه بد جور بو دار و یه زن متاهل اومده شماره داده منو کشونده برده آورده و کار خاصی هم نداشته . دروغ نمیگم که تصور نکردم شاید نقشه داره یا شاید از من خوشش اومده یا قصد دیگه داره ولی پیش خودم گفتم من که بچه نیستم و دیدم داره حرف و کار بجای خطری میرسه بهش میگم مزاحم نشو و دیگه جوابش را نمیدم . حدود ۲ هفته در حد چت و سلام احوالپرسی دوستی کردیم تا بهم گفت من باید ببینمت حتما و کار دارم باهات و دوست دارم بیشتر آشنا بشیم . هم ترسیدم هم کنجکاو شدم که اون چه فکری تو سرش داره . باهاش یه ساعتی کافی شاپ یه جای دیگه شهر قرار گذاشتم و با هم نیم ساعتی حرف زدیم . بهش نمیومد شر باشه یا تیغ زن باشه و مشخص بود آبرو و حیثیت و حریم همه چیز حالیش هست . ازم خواست یه روز بریم یه جایی مثل خونه شون یا خونه ما ولی جایی که امن باشه و استرس نداشته باشه تا بتونه راحت حرف بزنه . با اینکه نگران بودم قبول کردم و یه ساعتی قرار خونه خودمون را باهاش گذاشتم و بردم خونه مون و یه ساعتی پیش هم بودیم . زن نازی بود و اندام تپل و توپری داشت . بهم گفت که دوست داره درد دل کنه و از من خوشش اومده و با شوهرش به مشکل برخورده و
خانواده درست حسابی نداره و پدرش فوت شده و مادرش پیر هست و داداش و خواهر حسابی نداره و تنهاست و شوهرش شر هست یه کمی و اهل خلاف هست و مشروب میخوره و خانم بازی و رفیق بازی زیاد میکنه. نیم ساعتی که حرف زدیم گریه کرد و نزدیک همدیگه که شدیم مثل آهنربا جذب هم شدیم و بغلش کردم و بهم لب دادیم و دیگه کار رسید به حال کردن و حسابی حال همو جا آوردیم چون هر دو متاهل بودیم و کارمون را استاد بودیم . کار منو راضیه دیگه شده بود حداقل هفته ای یکی دوبار حداقل حال کردن حالا خونه ما یا خونه اونا فرق نداشت ولی حال ما مرتب بود . بعد یه ماه بهم گفت آقا