مرتضی و صبا
1402/09/28
#آنال #دوست_دختر
سلام من مرتضی هستم ۲۴ سالمه
من یه دوس دختر داشتم به اسم صبا که ۱۸ سالشه که سه سال باهم بودیم
من تا پارسال ماشین نداشتم نمیتونستم برم ببینمش چون از هم دور بودیم
تا اینکه ماشین گرفتم
اونم هر هفته سه جلسه میرفت کلاس زبان منم
بعد دیگه کار من شد برم ببینمش
بار اول که رفتم پیشش سوار ماشین شد ولی کاری نکردیم فقط لب گرفتیم
بار دوم من یکم ممه هاشو خوردم بعد یه مرده داشته مارو میدیده اومد گفت اینجا دوربین هس نکنین این کارو😅
تا سری بعد که برم پیشش شیشه ها رو دودی کردم جلو هم یه آفتاب گیر گذاشتم دیگه چیزی معلوم نبود از بیرون
یکی دوبار که رفتم شروع کرد برام خوردن اوایل دندون میزد ولی هر سری بهتر میشد خیلی وارد تر شد
این کارمون ادامه داشت تا اینکه امتحانای پایان نهایی شروع صبح میرفتم دنبالش بعد امتحان ی ساعت وقت داشتیم ک سکسمون شروع شد
سه بار رفتم موقع امتحانا روز اول فقط لاپایی بود
روز دوم هم همینطور
روز سوم گذاشت یکم انگشتش کنم یکم بهش بمالم
تا امتحانا تموم شد دوباره موقع کلاس زبان میرفتم
همینطور ادامه داشت لاپایی ساک و…
تا دانشگاه رفت که همین یکماه پیش این اتفاق افتاد رفتم دانشگاه دنبالش ی ساعت و نیم وقت بیکاریش بود دو ساعتم کلاسشو کنسل کرده بود
گفتم امروز بهترین فرصته تا کونشو جر بدم😅
خلاصه سوارش کردم رفتیم بغل ی پارک تو ماشین لباساشو در اورد منم در اوردم شروع کرد ب خوردن یکم ک خورد من ازش خواستم تا منم واسش بخورم قبول کرد منم ی ۱۰ دقیقه ای خوردم واسش ولی ارضا نشد
بعد یکم لاپایی زدم بهش یکم کونشو انگشت کردم
بمن گفت بخواب من بیام روت اومد نشست رو من کیرمو تنظیم کرد روی کصش ولی داخل نکرد فقط میمالید به منم میگفت کصمو واسم بمال
ی ۱۰ دقیقه ای ادامه دادیم که من گفتم بسه بریم ناهار بخوریم بیایم
رفتیم ناهار خوردیم دوباره شروع کردیم دولاش کردم تو ماشین یکم انگشتش کردم دردش میومد فقط میگفت یواش
یکم بعد ازش خواستم کیرمو بکنم تو کونش قبول کرد منم از خواسته اروم میکردم نمیرفت ی پنج دقیقه ای گذشت تا سرش رفت ولی همش داد میزد😅
بهش گفتم وایسا جا باز کنه یکم همون حالت وایساد گفتم خودت نمنم بیا عقب یکم اومد تا نصفه رفته بود فقط داد میزد میگفت درد داره😅
دیگه بقیشو نذاشت تو همون خالت شروع کردم تلمبه زدن ی پنج دقیقه ای زدم ولی نذاشت کامل بره تو
گفت آبتو تو کونم نریز مجبور شدم در بیارم بعد کونشو باز کردم قشنگ سوراخش باز مونده بود
یکم کس کونشو خوردم بلند شدم نشستم سمت راننده گفتم اگه چندشت نمیشه تو هم بخور گفت نمیشه شروع کرد دوباره ساک زدن
یکم خورد گفتم بزار آبمو بیارم شروع کرد واسم جق زدن که آبم اومد گفت بچه هاموننا😅😅
خلاصه که خیلی خوش گذشت روزی خیلی خوبی بود
اون روز تموم شد میخواستم باز برم ولی نمیشد جور در نمیومد
تا این که دو هفته پیش اخلاقش عوض شد بعد ۱۰ روز فهمیدم داره خیانت میکنه با پسر عموش من که خیلی دوسش داشتم خودش خراب کرد حتی خواستگاریشم رفته بودم گفتن صبر کنین هنوز بچس
این داستانم واقعی بود حتی اسم هامون
من همچین کاری نمیکردم ولی بهش گفته بودم هر کاری خواستی بکن من میبخشمت جز خیانت بهش گفتم بهم خیانت کنی ابروتو میبرم
حتی بعد اینکه خیانت کرد این داستانو واسه عمه هاش خاله هاش زندایی هاش عموهاش فرستادم تا ابروش بره دیگه فکر خیانت به کسیو نکنه
الانم خیلی دوسش دارم ولی دیگه نمیتونیم باهم باشیم چون اون به من خیانت کرده منم ابروشو بردم دیگه کلا خانواده هامونم با هم دعواشون شد
خلاصه بگم به کسی که دوستون داره خیانت نکنین ادم بد ضربه میخوره
نوشته: مرتضی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/09/28
#آنال #دوست_دختر
سلام من مرتضی هستم ۲۴ سالمه
من یه دوس دختر داشتم به اسم صبا که ۱۸ سالشه که سه سال باهم بودیم
من تا پارسال ماشین نداشتم نمیتونستم برم ببینمش چون از هم دور بودیم
تا اینکه ماشین گرفتم
اونم هر هفته سه جلسه میرفت کلاس زبان منم
بعد دیگه کار من شد برم ببینمش
بار اول که رفتم پیشش سوار ماشین شد ولی کاری نکردیم فقط لب گرفتیم
بار دوم من یکم ممه هاشو خوردم بعد یه مرده داشته مارو میدیده اومد گفت اینجا دوربین هس نکنین این کارو😅
تا سری بعد که برم پیشش شیشه ها رو دودی کردم جلو هم یه آفتاب گیر گذاشتم دیگه چیزی معلوم نبود از بیرون
یکی دوبار که رفتم شروع کرد برام خوردن اوایل دندون میزد ولی هر سری بهتر میشد خیلی وارد تر شد
این کارمون ادامه داشت تا اینکه امتحانای پایان نهایی شروع صبح میرفتم دنبالش بعد امتحان ی ساعت وقت داشتیم ک سکسمون شروع شد
سه بار رفتم موقع امتحانا روز اول فقط لاپایی بود
روز دوم هم همینطور
روز سوم گذاشت یکم انگشتش کنم یکم بهش بمالم
تا امتحانا تموم شد دوباره موقع کلاس زبان میرفتم
همینطور ادامه داشت لاپایی ساک و…
تا دانشگاه رفت که همین یکماه پیش این اتفاق افتاد رفتم دانشگاه دنبالش ی ساعت و نیم وقت بیکاریش بود دو ساعتم کلاسشو کنسل کرده بود
گفتم امروز بهترین فرصته تا کونشو جر بدم😅
خلاصه سوارش کردم رفتیم بغل ی پارک تو ماشین لباساشو در اورد منم در اوردم شروع کرد ب خوردن یکم ک خورد من ازش خواستم تا منم واسش بخورم قبول کرد منم ی ۱۰ دقیقه ای خوردم واسش ولی ارضا نشد
بعد یکم لاپایی زدم بهش یکم کونشو انگشت کردم
بمن گفت بخواب من بیام روت اومد نشست رو من کیرمو تنظیم کرد روی کصش ولی داخل نکرد فقط میمالید به منم میگفت کصمو واسم بمال
ی ۱۰ دقیقه ای ادامه دادیم که من گفتم بسه بریم ناهار بخوریم بیایم
رفتیم ناهار خوردیم دوباره شروع کردیم دولاش کردم تو ماشین یکم انگشتش کردم دردش میومد فقط میگفت یواش
یکم بعد ازش خواستم کیرمو بکنم تو کونش قبول کرد منم از خواسته اروم میکردم نمیرفت ی پنج دقیقه ای گذشت تا سرش رفت ولی همش داد میزد😅
بهش گفتم وایسا جا باز کنه یکم همون حالت وایساد گفتم خودت نمنم بیا عقب یکم اومد تا نصفه رفته بود فقط داد میزد میگفت درد داره😅
دیگه بقیشو نذاشت تو همون خالت شروع کردم تلمبه زدن ی پنج دقیقه ای زدم ولی نذاشت کامل بره تو
گفت آبتو تو کونم نریز مجبور شدم در بیارم بعد کونشو باز کردم قشنگ سوراخش باز مونده بود
یکم کس کونشو خوردم بلند شدم نشستم سمت راننده گفتم اگه چندشت نمیشه تو هم بخور گفت نمیشه شروع کرد دوباره ساک زدن
یکم خورد گفتم بزار آبمو بیارم شروع کرد واسم جق زدن که آبم اومد گفت بچه هاموننا😅😅
خلاصه که خیلی خوش گذشت روزی خیلی خوبی بود
اون روز تموم شد میخواستم باز برم ولی نمیشد جور در نمیومد
تا این که دو هفته پیش اخلاقش عوض شد بعد ۱۰ روز فهمیدم داره خیانت میکنه با پسر عموش من که خیلی دوسش داشتم خودش خراب کرد حتی خواستگاریشم رفته بودم گفتن صبر کنین هنوز بچس
این داستانم واقعی بود حتی اسم هامون
من همچین کاری نمیکردم ولی بهش گفته بودم هر کاری خواستی بکن من میبخشمت جز خیانت بهش گفتم بهم خیانت کنی ابروتو میبرم
حتی بعد اینکه خیانت کرد این داستانو واسه عمه هاش خاله هاش زندایی هاش عموهاش فرستادم تا ابروش بره دیگه فکر خیانت به کسیو نکنه
الانم خیلی دوسش دارم ولی دیگه نمیتونیم باهم باشیم چون اون به من خیانت کرده منم ابروشو بردم دیگه کلا خانواده هامونم با هم دعواشون شد
خلاصه بگم به کسی که دوستون داره خیانت نکنین ادم بد ضربه میخوره
نوشته: مرتضی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کیر کلفت و نامزد کون نداده (۱)
1402/09/28
#نامزدی #آنال
اولین باری هست که مینویسم
پس لطفا بی تعصب نظر بدید و با ادب باشید
چون داستان واقعیه و فقط اسامی عوض شده!
پدرام هستم ۳۸ ساله با قد ۱۸۵ و به قول بقیه خوش تیپ با کیر کلفت
و نامزدم نیوشا ۳۵ ساله و سینه های ۷۵ و کون بزرگ و خوش فرم؛
که هر دوتامون تجربه ازدواج ناموفق داشتیم؛
توی یه جمع خانوادگی آشنا شدیم و بعد صحبت تلفنی و چت شبانه و چند جلسه بیرون رفتن خانواده رو در جریان گذاشتیم و دوران شیرین نامزدی شروع شد؛
خلاصه بعد از شکل گرفتن احساسات و عزیزم و نفسم گفتنا
رسیدیم به گفتن علایق سکسی و این داستانا
که من بجز خوردن تخم هامو اینکه دوست دارم گاهی توی سکس بی ادب بشم، گفتم که عاشق کون کردنم
که خانوم یه نه بزرگ گفت و یه شب خوش و آفلاین شد؛
(هر وقت یه دختر بهتون گفت شب خوش بدونید قهر کرده و دهنتون سرویسه)
منم که از بچگی یه غرور تخمی داشتم و کوتاه نمیومدم
فرداش به کل بهش زنگ نزدم؛
نیوشا هم دید که این تو بمیریا از اون تو بمیریا نیست
خودش تماس گرفت و گفت :
راستش اینقدر دوست دارم که سعی میکنم امتحان کنم
ولی هر جا دردم گرفت دیگه ادامه نده
منم گفت باشه و قرار شد دنبال فرصت مناسب باشیم؛
تا اینکه یه شب که باغ دایی نیوشا دعوت بودیم آخرای شب نیوشا خانوم به علت خوردن آلوچه و لواشک و آلبالوی تازه و کمی مشروب، سردی شون شد و دل درد شدید گرفتن…
خانواده هم از یه طرف کلی بار و بندیل جمع کرده بودن و به علت دوری باغ به شهر نمی تونستن برگردن دیگه مجبور شدن گوشت رو بدن دست گربه و اینجانب نیوشا خانوم رو ببرم درمونگاه و خونه بخوابیم و فردا دوباره برگردیم باغ؛
یادمه وقتی رفتیم درمونگاه ساعت 3 صبح بود و دکتر اورژانس با یه قیافه ی خواب آلود در حالی که داشت تو دلش به نظام پزشکی کشور فحش میداد اومد و گفت چی شده
که پس از شرح حال و تجویز سرم و آمپول در حالیکه نیوشا دل دردش خوب شده بود و لبخند به لب (خانوم نمیدونست که آمپول اصلی هنوز مونده) از اینکه بالاخره تنها شدیم برگشتیم خونه؛
فکر کنم ساعت پنج صبح بود که نیوشا رو گذاشتم توی تخت شو
خودم پایین تختش تشک انداختم و بیهوش شدم!
یه وقت به خودم اومدم دیدم نیوشا داره با موهام بازی میکنه
بهش گفتم خوبی عزیزم گفت آره عشقم عالیم
گفتم پس حالا که خوبی بیا این حال خراب ما رو هم خوب کن گفت ای به چشم و
مثل این کشتی کج کارا پرید روی ما… که نفسم بند اومد؛
منم از لجم یه دونه زدم در کونش گفتم: بی بلا!
نیوشا هم که از در کونی من حسابی دردش گرفته بود
لبشو گذاشت رو لبمو گاز گرفت
منم نامردی نکردمو کونش رو فشار دادم؛
زبونش رو کشیدم توی دهنمو دستمو بردم زیر تی شرتش
شاید به جرات بگم خوش فرم ترین سینه ای بود که توی دستام گرفته بودم
در حالی که به هم پیچیده بودیم بالا تنه ی همو لخت کردیمو شروع کردم سینه هاشو خوردن، سینه های گرد و با نوک برجسته
اونم آه میکشید و موهامو چنگ میزد
همینطور یواش یواش رفتم پایینو شکمشو لیسیدم، زبونمو میکردم توی نافشو اونم خودش رو پیچ و تاب میداد
شلوارکشو در آوردم و با یه صحنه ی فوق العاده روبرو شدم
یه شرت سرمه ای که با پوست روشنش حسابی تضاد داشت و یه کس ناز که تپلیش از زیر شرت کاملا معلوم بود
یه لیس به کشاله های رونش زدم و تمام کسشو از روی شرت کردم توی دهنم، نیوشا جیغ زد گفت: آاااااای کثافت دیوونم کردی
منم شرتش رو درآوردم و با دیدن کس تپل و صافش مثل وحشیا افتادم به جونش، لیس میزدم و زبونمو میکرد توش اونم پاهش و دور سرم فشار میداد و جیغ میزد… انقدر خوردم تا ارضا شد و شروع کرد به لرزیدن و بی حال افتاد رو تشک!
منم رفتم بالا و کشیدمش توی بغلم و لبامو گذاشتم روی لباش و موهاشو ناز کردم!
شاید قشنگ ترین چیز توی دنیا، دیدن چشمای دختری که دوستش دارید بعد از ارضا شدن باشه؛
نیوشا همینجوری که نگام میکرد و برق رضایت رو توی چشماش میدیدم، دستشو برد توی شلوارکمو تا کیرمو با دستاش گرفت، مثل برق گرفته ها پرید و گفت: واااااای کثافت این دیگه چیه!!!
ادامه دارد…
اگر استقبال شد حتما میزارم بقیشو!
نوشته: رائول
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/09/28
#نامزدی #آنال
اولین باری هست که مینویسم
پس لطفا بی تعصب نظر بدید و با ادب باشید
چون داستان واقعیه و فقط اسامی عوض شده!
پدرام هستم ۳۸ ساله با قد ۱۸۵ و به قول بقیه خوش تیپ با کیر کلفت
و نامزدم نیوشا ۳۵ ساله و سینه های ۷۵ و کون بزرگ و خوش فرم؛
که هر دوتامون تجربه ازدواج ناموفق داشتیم؛
توی یه جمع خانوادگی آشنا شدیم و بعد صحبت تلفنی و چت شبانه و چند جلسه بیرون رفتن خانواده رو در جریان گذاشتیم و دوران شیرین نامزدی شروع شد؛
خلاصه بعد از شکل گرفتن احساسات و عزیزم و نفسم گفتنا
رسیدیم به گفتن علایق سکسی و این داستانا
که من بجز خوردن تخم هامو اینکه دوست دارم گاهی توی سکس بی ادب بشم، گفتم که عاشق کون کردنم
که خانوم یه نه بزرگ گفت و یه شب خوش و آفلاین شد؛
(هر وقت یه دختر بهتون گفت شب خوش بدونید قهر کرده و دهنتون سرویسه)
منم که از بچگی یه غرور تخمی داشتم و کوتاه نمیومدم
فرداش به کل بهش زنگ نزدم؛
نیوشا هم دید که این تو بمیریا از اون تو بمیریا نیست
خودش تماس گرفت و گفت :
راستش اینقدر دوست دارم که سعی میکنم امتحان کنم
ولی هر جا دردم گرفت دیگه ادامه نده
منم گفت باشه و قرار شد دنبال فرصت مناسب باشیم؛
تا اینکه یه شب که باغ دایی نیوشا دعوت بودیم آخرای شب نیوشا خانوم به علت خوردن آلوچه و لواشک و آلبالوی تازه و کمی مشروب، سردی شون شد و دل درد شدید گرفتن…
خانواده هم از یه طرف کلی بار و بندیل جمع کرده بودن و به علت دوری باغ به شهر نمی تونستن برگردن دیگه مجبور شدن گوشت رو بدن دست گربه و اینجانب نیوشا خانوم رو ببرم درمونگاه و خونه بخوابیم و فردا دوباره برگردیم باغ؛
یادمه وقتی رفتیم درمونگاه ساعت 3 صبح بود و دکتر اورژانس با یه قیافه ی خواب آلود در حالی که داشت تو دلش به نظام پزشکی کشور فحش میداد اومد و گفت چی شده
که پس از شرح حال و تجویز سرم و آمپول در حالیکه نیوشا دل دردش خوب شده بود و لبخند به لب (خانوم نمیدونست که آمپول اصلی هنوز مونده) از اینکه بالاخره تنها شدیم برگشتیم خونه؛
فکر کنم ساعت پنج صبح بود که نیوشا رو گذاشتم توی تخت شو
خودم پایین تختش تشک انداختم و بیهوش شدم!
یه وقت به خودم اومدم دیدم نیوشا داره با موهام بازی میکنه
بهش گفتم خوبی عزیزم گفت آره عشقم عالیم
گفتم پس حالا که خوبی بیا این حال خراب ما رو هم خوب کن گفت ای به چشم و
مثل این کشتی کج کارا پرید روی ما… که نفسم بند اومد؛
منم از لجم یه دونه زدم در کونش گفتم: بی بلا!
نیوشا هم که از در کونی من حسابی دردش گرفته بود
لبشو گذاشت رو لبمو گاز گرفت
منم نامردی نکردمو کونش رو فشار دادم؛
زبونش رو کشیدم توی دهنمو دستمو بردم زیر تی شرتش
شاید به جرات بگم خوش فرم ترین سینه ای بود که توی دستام گرفته بودم
در حالی که به هم پیچیده بودیم بالا تنه ی همو لخت کردیمو شروع کردم سینه هاشو خوردن، سینه های گرد و با نوک برجسته
اونم آه میکشید و موهامو چنگ میزد
همینطور یواش یواش رفتم پایینو شکمشو لیسیدم، زبونمو میکردم توی نافشو اونم خودش رو پیچ و تاب میداد
شلوارکشو در آوردم و با یه صحنه ی فوق العاده روبرو شدم
یه شرت سرمه ای که با پوست روشنش حسابی تضاد داشت و یه کس ناز که تپلیش از زیر شرت کاملا معلوم بود
یه لیس به کشاله های رونش زدم و تمام کسشو از روی شرت کردم توی دهنم، نیوشا جیغ زد گفت: آاااااای کثافت دیوونم کردی
منم شرتش رو درآوردم و با دیدن کس تپل و صافش مثل وحشیا افتادم به جونش، لیس میزدم و زبونمو میکرد توش اونم پاهش و دور سرم فشار میداد و جیغ میزد… انقدر خوردم تا ارضا شد و شروع کرد به لرزیدن و بی حال افتاد رو تشک!
منم رفتم بالا و کشیدمش توی بغلم و لبامو گذاشتم روی لباش و موهاشو ناز کردم!
شاید قشنگ ترین چیز توی دنیا، دیدن چشمای دختری که دوستش دارید بعد از ارضا شدن باشه؛
نیوشا همینجوری که نگام میکرد و برق رضایت رو توی چشماش میدیدم، دستشو برد توی شلوارکمو تا کیرمو با دستاش گرفت، مثل برق گرفته ها پرید و گفت: واااااای کثافت این دیگه چیه!!!
ادامه دارد…
اگر استقبال شد حتما میزارم بقیشو!
نوشته: رائول
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
راضی کردن خواهرم سپیده
1402/09/28
#تابو #خواهر
اسم من بابک هست 25 سالمه ورزش کشتی میرم و هیکل حدودا ورزشی دارم نمیگم عالی اما بد هم نیست یک خواهر دارم اسمش سپیده هست چون خیلی سفید برفی بوده موقع به دنیا آمدن اسمشو گذاشتن سپیده الان 15 سالشه اما چون چاق هست هیکل درشتی داره سنش بیشتر به نظر میاد در هر حال بدن گوشتی و سفید برفی داره سینه هاش 75 هست کون گوشتی و قلمبه و نرمی هم داره خانوادم کلا سخت گیر هستن یعنی جراتشو نداشتم دوست دختر داشته باشم یا حتی برای سکس با پسر می ترسیدم کسی بفهمه و پدر مادرم بد دعوا مرافعه کنن پدرم استاد دانشگاه الکترونیک هست و مادرم هم استاد یار رشته تاریخ و خیلی خشک و اتوکشیده و سعی می کردن ما را هم مثل خودشون بار بیارن چون پدر مادرم هر دو دانشگاه می رفتن مدت زیادی تو خونه من و خواهرم با هم تنها بودیم و موقعیت عالی داشتیم تیپ خواهرم بیرون که میره با چادر عربی میره از این چادر ها که جلوش زیپ میشه و چادر ملی هم بهش میگن تو خونه هم چون من هستم پدر مادرم بهش گفتن با لباس راحت نگرده معمولا یک شلوار می پوشه که گشاد باشه و کونش توش معلوم نباشه و پیرهن کشاد و نصف آستین اما نمی زاشتن رکابی یا تاب بپوشه یا دامن پای لخت و از این دست حتی تو تولدش یا عروسی هم اجازه نمی دادن پا لخت باشه یا دامن کوتاه بپوشه یا تاب لختی بپوشه من هم تو خط کردنش نبودم چون اصلا باورم نمی شد سکس بخواد نه اهل این حرفا بود نه دوست پسر داشت نه در مورد این چیزا حرف می زد سنش هم که کم بود بیشتر سعی می کردم شهوت از خودم دور کنم نهایت یکی دو ماه یک بار خود ارضایی می کردم از فشار شهوت خلاصه قضیه از اونجا شروع شد که ما با خانواده رفته بودیم پارک پدر مادرم جا پیدا کردن نشستن و با اسرار خواهرم رفتیم تو صف سوار شدن وسائل بازی بودیم که برای اینکه کسی به خواهرم برخورد نکنه و مشکلی پیش نیاد من ایستادم پشت سر خواهرم هم شلوغ بود هم دختر پسر ها با هم شوخی می کردن وسط صف همدیگه را بعضی وقت ها هول می دادن از پشت می خوردم به خواهرم سپیده یک لحظه شلوغ تر شده بود یک حول دادن خوردم به سپیده و نزدیک بود سپیده بیفته که کمرشو گرفتم کشیدمش که نیفته که چسبید تو بقلم درسته با چادر بود اما یک لحظه بدن خیلی نرمشو حس کردم به خاطر سخت گیری خانوادم از سن نه سالگی دیگه بقلش نکرده بودم خلاصه نمی دونم چی شد یک حسی بهم دست داد انگار داغ کردم بعد از پارک کلی با هم بگو بخند کردیم و رفتیم خونه اما دیگه حالم عوض شده بود فکر اون لحظه که تو بغل من چسبید ولم نمی کرد شب با جق زدن هم شهوتم تموم نشد و کلی وقت بیدار بودم تا خوابم برد اما بعد هم دیگه فکر اون شب ولم نمی کرد یک ماه بعد قرار بود بریم عروسی یکی از فامیل ها که خالم زنگ زد که ماشینشون خراب شده و میخوان با ما بیان پدرم ناراحت بود که ما جا نداریم به هر حال قرار شد بیان خونشون چند محل با ما فاصله داشت با ماشین رفتیم خونشون شوهر خالم نشست جلو پدرم راننده بود اول خالم سوار شد پسرشو که هفت سالش بود تو بقلش نشوند بعد مادرم سوار شد بعد خواهرم سوار شد ما رفتیم بریم تو ماشین دیگه جا نبود هر طوری بود سپیده نیم خیز شد من نشستم کنار مادرم و سپیده نصفش روی پای مادرم بود نصف کونش روی پای من مادرم و خالم مشغول حرف زدن با هم بودن خواهرم هم متوجه صحبت های اونا بود و با پسر خالم گاهی بازی می کرد پدرم هم مشغول رانندگی و حرف زدن با شوهر خالم هوا تایک بود و توی ماشین هم تاریک اولش سعی می کردم بی خیال بشم اما نمیشد کون خواهرم روی پام بود تو هر پستی بلندی ماشین می افتاد سپیده می پرید بالا و می افتاد روی پام کون نرم و گوشتیش باز شهوت منو بالا برده بود و کیرم دیگه سیخ شده بود تو یک چاله ماشین می افتاد خواهرم راحت می افتاد روی کیرم و لای کونش می چسبید سپیده که اصلا خیالش نبود حواسش به صحبت مادرم و خالم و بچش بود رفتیم عروسی با همین وضعیت هم برگشتیم خونه حسابی سیخ کرده بودم دو بار جق زدم ولی فایده نداشت باز شب بیداری گرفتم تا نزدیک صبح بیدار بودم و فکر می کردم به کون کلفت و گوشتی سپیده کم کم داشتم تصمیم به کردنش می گرفتم اما مگه میشد کردش پدرم می فهمید که سرمو بریده بود سپیده هم که اهل پا دادن نبود اصلا فکر نمی کردم بزاره دست بهش بزنم خلاصه تصمیم خودمو گرفتم سعی می کردم با سپیده صمیمی بشم وقتی پدر مادرم نیستن تنها هستیم باهاش گرم بگیرم ببینم میشه مخشو زد یا نه بگو بخند می کرد اما راه نمیداد تو باغ هم نبود جرات هم نمی کردم از سکس و این چیزا باهاش حرفی بزنم یا کوچکترین اشاره بکنم ممکن بود به پدر مادرم بگه ولی به هر حال خیلی باهاش صمیمی شده بودم بالاخره موفق شده بودم گاهی شوخی شوخی دست تو صورتش بزنم خلاصه بدون این که بفهمه یک جورایی دیگه باهاش لاس میزدم تا اینکه تابستون شد و قرار شد بریم شمال حرکت کردیم تو ماشین که من جلو بودم سپیده و مادرم عقب و دستم
1402/09/28
#تابو #خواهر
اسم من بابک هست 25 سالمه ورزش کشتی میرم و هیکل حدودا ورزشی دارم نمیگم عالی اما بد هم نیست یک خواهر دارم اسمش سپیده هست چون خیلی سفید برفی بوده موقع به دنیا آمدن اسمشو گذاشتن سپیده الان 15 سالشه اما چون چاق هست هیکل درشتی داره سنش بیشتر به نظر میاد در هر حال بدن گوشتی و سفید برفی داره سینه هاش 75 هست کون گوشتی و قلمبه و نرمی هم داره خانوادم کلا سخت گیر هستن یعنی جراتشو نداشتم دوست دختر داشته باشم یا حتی برای سکس با پسر می ترسیدم کسی بفهمه و پدر مادرم بد دعوا مرافعه کنن پدرم استاد دانشگاه الکترونیک هست و مادرم هم استاد یار رشته تاریخ و خیلی خشک و اتوکشیده و سعی می کردن ما را هم مثل خودشون بار بیارن چون پدر مادرم هر دو دانشگاه می رفتن مدت زیادی تو خونه من و خواهرم با هم تنها بودیم و موقعیت عالی داشتیم تیپ خواهرم بیرون که میره با چادر عربی میره از این چادر ها که جلوش زیپ میشه و چادر ملی هم بهش میگن تو خونه هم چون من هستم پدر مادرم بهش گفتن با لباس راحت نگرده معمولا یک شلوار می پوشه که گشاد باشه و کونش توش معلوم نباشه و پیرهن کشاد و نصف آستین اما نمی زاشتن رکابی یا تاب بپوشه یا دامن پای لخت و از این دست حتی تو تولدش یا عروسی هم اجازه نمی دادن پا لخت باشه یا دامن کوتاه بپوشه یا تاب لختی بپوشه من هم تو خط کردنش نبودم چون اصلا باورم نمی شد سکس بخواد نه اهل این حرفا بود نه دوست پسر داشت نه در مورد این چیزا حرف می زد سنش هم که کم بود بیشتر سعی می کردم شهوت از خودم دور کنم نهایت یکی دو ماه یک بار خود ارضایی می کردم از فشار شهوت خلاصه قضیه از اونجا شروع شد که ما با خانواده رفته بودیم پارک پدر مادرم جا پیدا کردن نشستن و با اسرار خواهرم رفتیم تو صف سوار شدن وسائل بازی بودیم که برای اینکه کسی به خواهرم برخورد نکنه و مشکلی پیش نیاد من ایستادم پشت سر خواهرم هم شلوغ بود هم دختر پسر ها با هم شوخی می کردن وسط صف همدیگه را بعضی وقت ها هول می دادن از پشت می خوردم به خواهرم سپیده یک لحظه شلوغ تر شده بود یک حول دادن خوردم به سپیده و نزدیک بود سپیده بیفته که کمرشو گرفتم کشیدمش که نیفته که چسبید تو بقلم درسته با چادر بود اما یک لحظه بدن خیلی نرمشو حس کردم به خاطر سخت گیری خانوادم از سن نه سالگی دیگه بقلش نکرده بودم خلاصه نمی دونم چی شد یک حسی بهم دست داد انگار داغ کردم بعد از پارک کلی با هم بگو بخند کردیم و رفتیم خونه اما دیگه حالم عوض شده بود فکر اون لحظه که تو بغل من چسبید ولم نمی کرد شب با جق زدن هم شهوتم تموم نشد و کلی وقت بیدار بودم تا خوابم برد اما بعد هم دیگه فکر اون شب ولم نمی کرد یک ماه بعد قرار بود بریم عروسی یکی از فامیل ها که خالم زنگ زد که ماشینشون خراب شده و میخوان با ما بیان پدرم ناراحت بود که ما جا نداریم به هر حال قرار شد بیان خونشون چند محل با ما فاصله داشت با ماشین رفتیم خونشون شوهر خالم نشست جلو پدرم راننده بود اول خالم سوار شد پسرشو که هفت سالش بود تو بقلش نشوند بعد مادرم سوار شد بعد خواهرم سوار شد ما رفتیم بریم تو ماشین دیگه جا نبود هر طوری بود سپیده نیم خیز شد من نشستم کنار مادرم و سپیده نصفش روی پای مادرم بود نصف کونش روی پای من مادرم و خالم مشغول حرف زدن با هم بودن خواهرم هم متوجه صحبت های اونا بود و با پسر خالم گاهی بازی می کرد پدرم هم مشغول رانندگی و حرف زدن با شوهر خالم هوا تایک بود و توی ماشین هم تاریک اولش سعی می کردم بی خیال بشم اما نمیشد کون خواهرم روی پام بود تو هر پستی بلندی ماشین می افتاد سپیده می پرید بالا و می افتاد روی پام کون نرم و گوشتیش باز شهوت منو بالا برده بود و کیرم دیگه سیخ شده بود تو یک چاله ماشین می افتاد خواهرم راحت می افتاد روی کیرم و لای کونش می چسبید سپیده که اصلا خیالش نبود حواسش به صحبت مادرم و خالم و بچش بود رفتیم عروسی با همین وضعیت هم برگشتیم خونه حسابی سیخ کرده بودم دو بار جق زدم ولی فایده نداشت باز شب بیداری گرفتم تا نزدیک صبح بیدار بودم و فکر می کردم به کون کلفت و گوشتی سپیده کم کم داشتم تصمیم به کردنش می گرفتم اما مگه میشد کردش پدرم می فهمید که سرمو بریده بود سپیده هم که اهل پا دادن نبود اصلا فکر نمی کردم بزاره دست بهش بزنم خلاصه تصمیم خودمو گرفتم سعی می کردم با سپیده صمیمی بشم وقتی پدر مادرم نیستن تنها هستیم باهاش گرم بگیرم ببینم میشه مخشو زد یا نه بگو بخند می کرد اما راه نمیداد تو باغ هم نبود جرات هم نمی کردم از سکس و این چیزا باهاش حرفی بزنم یا کوچکترین اشاره بکنم ممکن بود به پدر مادرم بگه ولی به هر حال خیلی باهاش صمیمی شده بودم بالاخره موفق شده بودم گاهی شوخی شوخی دست تو صورتش بزنم خلاصه بدون این که بفهمه یک جورایی دیگه باهاش لاس میزدم تا اینکه تابستون شد و قرار شد بریم شمال حرکت کردیم تو ماشین که من جلو بودم سپیده و مادرم عقب و دستم
بهش نمی رسید و اعصابمون خراب بود تا رسیدیم شمال یک ویلا مال یکی از آشناهای پدرم بود خلاصه رسیدیم تا دریا یک ساعت راه بود اما تو ویلا استخر سرپوشیده داشت اول استراحت کردیم و بعد من رفتم استخر یک تنی به آب زدم تو استخر وقتی اومدم خواهرم می گفت من هم میخوام برم استخر بابام یکهو یک داد زد گفت اول شنا که بلد نیستی دوم مگه نمی بینی استخر درش شیشه ای هست خوب نیست خانم ها برن توش یعنی به عبارتی به مادرم هم فهموند استخر رفتن جلو من که پسر خانواده هستم ممنوعه خواهرم هم خیلی ناراحت شد رفت اتاق خواب من هم رفتم خریدی بکنم بیام که در نبود ما مادر پدرم هم تنی به آب زده بودن اما باز خواهرم بازی نداده بودن چون تو خانواده ما سپیده حق نداشت جلو من یا بابام لخت بشه یا لباس لختی بپوشه و پدرم هم تصمیم گرفته بود با مادرم بره استخر مزاحم نداشته باشه وقتی اومدم دیدم سپیده باز رفته اتاق خواب پدر مادرم هم تلویزیون می دیدن یک سر به سپیده زدم دیدم اخماش تو همه گفتم چته ؟ گفت هیچی مثلا اومدیم گردش استخر که نریم دریا که که میریم مردم هستن نمی تونیم تو آب بریم با چادر هم بریم غرق می شیم در گوشش گفتم ناراحت نباش خودم برات یک کاری می کنم فقط به کسی چیزی نگو اخماتو باز کن پاشو بیا بابا باز عصبانی نشه این مسافرت خراب بشه اینو که گفتم سپیده لبخندی زد و رفت یک آبی به سر و صورتش زد و اومد نشست تلویزیون دیدن موقع خواب که شد پدرم گفت زود جمع کنید استراحت کنیم فردا ببریم دریا و پدر مادرم رفتن تو اتاق خواب و از اتاق خواب پدرم داد زد به من گفت تلویزیون زود تر جمع کنید بخوابید در ضمن پدرم به من گفت تو برو بیرون ساختمون بخواب هوا خوبه خواهرت هم همین پذیرایی زود تر لامپو خاموش کنید خلاصه پدر مادرم رفتن اتاق خواب من موندم و سپیده باز تنها شدیم بهش اشاره کردم بیاد طرف من بی سر و صدا بهش گفتم میخواهی بری دریا یا میخواهی استخر شنا کنی ؟ بهش اشاره کردم یواش حرف بزنه اونم خیلی آروم گفت برم دریا که نمی تونم شنا کنم چادر نمی زارن در بیارم که راحت برم تو آب باید بشینم تا شماها بیایید برگردیم شنا هم که دیدی بابا چی گفت آروم بهش گفتم اگر بابا نفهمه رفتی استخر چی ؟ گفت چه طوری ؟ گفتم نقشه دارم همکاری کنی همه چی اوکیه گفت چی ؟ گفتم من هم حال ندارم ماشین سوار شم یک ساعت برم تا برسم دریا فردا به بابا میگم بیرون خوابیدم سرما خوردم حالم خوب نیست نمیام دریا تو هم بهانه میاری و می مونی خونه اگر اوکی شد خودم می برمت استخر حالشو ببری اول یک کم فکر کرد و بعد گفت باشه حسابی تو کونم عروسی بود خواهرم شنا بلد نبود می تونستم ببرمش استخر و باهاش بازی کنم البته لختش که نمی تونستم بکنم با لباس ولی به بهانه نگه داشتنش که غرق نشه می تونستم حسابی بهش بمالم و باهاش بازی کنم خوابم نمی برد از فکر کاری که قرار بود فردا با سپیده بکنم دیر خوابیدم و صبح ساعت ده بیدار شدم که دیدم بابا وسائل را جمع کرده بره دریا گفتم بابا من حالم خوب نیست فکر کنم سرما خوردم نمیام استراحت کنم بهتره که بابام با عصبانیت گفت آمدیم مسافرت همش مثل لش بیفتی گفتم حالم خوب نیست نمی تونم دیگه گفت باشه تو نیا ما که میریم آماده که شدن مادرم داد زد سپیده کجایی بیا بریم دیگه که سپیده هم گفت من بیام چی کار ؟ دریا که نمی تونم شنا کنم بیام مردم را نگاه کنم من میخوام تلویزیون ببینم که بابام سر مادرم داد زد که اینم از مسافرتمون اصلا اینا را آوردیم چی کار ولش کن داره دیر میشه بیا بریم من که تو کونم عروسی بود به روی خودم نمی آوردم سپیده که گل از کلش شکفته بود مادرم وصیت هاشو کرد سفارش هاشو کرد و سوار ماشین شد گفت ظهر هر چی از دیروز مونده بخورید غروب ما بر می گردیم و شام میاریم گفتم اوکی و در ویلا را باز کردیم و بابا و مامان زدن بیرون در را بستیم آخ من موندم و سپیده سفید برفی گوشتی جونننن چه حالی به سپیده گفتم صبحونه بیار بخوریم بعد بپریم تو استخر سپیده با ذوق و شوق صبحونه آورد خوردیم و وقت رفتن تو استخر شد سپیده یک شلوار جین گشاد تنش بود با یک تیشرت گشاد نصف آستین بهش گفتم با اینا می خواهی بیایی تو استخر یک نگاه به خودش کرد گفت پس چی ؟ گفتم دیوونه اینا خیس بشه مامان بابا می فهمن رفتی استخر دعوامون می کنن دیگه یه کم فکر کرد و گفت چی کار کنم پس ؟ گفتم لباس خواب چی تنت بود ؟ همونو بپوش بعد بشورش بنداز خشک بشه اگر پرسیدن بگو رفتم حمام لباسمو هم شستم انداختم خشک بشه و نمی فهمن اما این لباس هایی که تنت هست خیس بشه می فهمن یک کم فکر کرد با تته پیته گفت نمیشه که گفتم بابا چیو نمیشه اینجا که کسی نیست مگه من می خورمت ؟ گفت نه گفتم پس چی ؟ می خواهی بیایی استخر یا من برم با دو دلی رفت اتاق خواب و لباسشو در آورد و لباس خوابشو پوشید که یک شلوارک خیلی نازک بود تا زانو و تاب حلقه آستین روش یک تیشرت پوشیده بود که آمد گفت بریم دیدم قمبلش تو شلوارک نازکش حسابی
خود نمایی می کنه اما باید تیشرتش را هم در می آورد که بشه خوب دست مالیش کرد بهش گفتم بابا تیشرت برای چی پوشیدی دیگه این طوری استخر نمیشه رفت دیوونه یکهو گفت پس چی ؟ گفتم درش بیار اینو گفت نه شوخی شوخی خلاسه تیشرتشو گرفتم و کشیدم هر طوری بود به هر حال درش آوردم اول نمی زاشت ولی کم کم راضی شد اما وقتی تیشرتشو در آوردم و تابش طوری بود که شونه هاش و از جلو بالای سینه هاش عقب یک کم از کمرش دور گردنش یک کم از شکم جلو نافش لخت بود حسابی خجالت می کشید دستاشو گذاشته بود روی شونه هاش که لخت بود صورتش از خجالت سرخ شده بود همونجا جلوش پیرهن و شلوارمو در آوردم ولی نمی شد جلوش شورت کشید پایین رفتن اتاق خواب شورت در آوردم مایو شنا را پوشیدم و آمدم خلاصه رفتم استخر بهش گفتم بیا دیگه چته چرا خشکت زده ؟ سپیده آمد طرف استخر بهش گفتم بپر تو آب گفت می ترسم رفت از پله های استخر بیاد پایین من هم رفتم به استقبالش همین طور که پله پله می اومد پایین کمرشو گرفته بودم پله ها که تموم شد کامل تو آب بود و عمق استخر هم از قدش بلند تر بود و چاره ای نداشت باید می گرفتمش من هم از موقعیت استفاده کردم و راحت بقلش کردم از پشت اونم می ترسید می گفت داداش محکم بگیرم نرم زیر آب من هم کیر سیخ شدمو تنظیم کرده بودم لای کون گوشتی و کلفتش یک کم تکون خورد رفت لای چاک کونش و حکم نگهش داشتم بقش کردم و داشتم باهاش بازی می کردم اونم تو فکر شنا کردن بود داشت کیف می کرد تا حالا استخر نرفته بود چون شنا بلد نبود تا می تونستم تو بقلم باهاش بازی می کردم دست مالیش می کردم که بهش گفتم بیا از جلو بگیرمت ببین چه طوره خرش کردم و سینه به سینه بقلش کردم سرشو گذاشته بود روی شونه های من کیرمو چسبوندم لای کسش و بقلش کردم سینه هاشو روی سینه هام حس کردم متوجه شدم نرم و معلومه سوتین هم نبسته از ترس اینکه نیفته پاهاشو دور کمر من حلقه کرد و دست هاشو دور شونه هام گرفته بود قشنگ تو بقلم بود من هم گفتم سپیده چقدر سنگینی و به بهانه نگه داشتنش دستمو گذاشتم زیر باسنش و قمبل هاشو تو دستم گرفتم آخ چقدر نرم بود چقدر گوشتی خلاصه مدل های مختلف تو استخر بقلش کردم و باهاش بازی کردم یک ساعت یا یک کم بیشتر باهاش داشتم بازی می کردم تو استخر گاهی قلقلکش می دادم خودشو تکون می داد بیشتر دست مالیش می کردم آخ چه کیفی داشت یک دختر بچه سفید برفی نرم و گوشتی تو بقلم ای کاش کامل لخت بود اما همین هم خیلی عالی بود تا اون سن فیلم سکس دیده بودم خود ارضایی کرده بودم اما تا حالا دختر دست مالی نکرده بودم خلاصه سپیده گفت داداش بسه دیگه بیا بریم من هم لباسمو باید بشورم هم برم حمام الان بابا مامان میان زود باش گفتم بابا تا غروب نمیان گفت نه من دلشوره دارم به هر حال بردمش طرف پله و از استخر رفت بیرون و رفت حمام لباس هایی که تنش بود را شست که اگر پدر مادرم آمدن بگه حمام بوده و لباس خوابشو شسته من هم رفتم دستشویی دو دست جق زدم به یادش و نشستیم تا پدر مادر آمدن دوست داشتم همین برنامه را باز تکرار کنیم سپیده که حسابی میخواست اما ترسیدم بهمون شک کنن یا بفهمن دیگه رفتیم با پدر مادر گردش دریا و همه جا و اون چند روز سپیده به استخر نرسید دیگه بر گشتیم و حسابی تو کف سپیده بودم دیگه با هم خیلی صمیمی شده بودیم وقتی تنها می شدیم با هم بگو بخند می کردیم به بهانه قلقلک دادنش و خندیدن دست مالیش می کردم خود سپیده هم پایه بود البته نمی دونست قضیه سکس هست دیگه سر شوخی را هم باهاش باز کرده بودم البته نه شوخی سکس شوخی هایی که بیشتر بخنده و یک نمه مثبت 18 خلاصه دیگه با هم حسابی جفت شده بودیم که یک روز تلگرام بهش پیام دادم که سپیده چند تا از هم کلاسی هات دوست پسر دارن یک اخم فرستاد و نوشت به هم کلاسی هام چی کار داری تو خودمو زدم به پر رو بازی گفتم پس به تو کار داشته باشم تو رو که می دونم دوست پسر نداری یک ایموجی عصبانی فرستاد گفتم سپیده جراتشو هم نداری ها گفت تو جراتشو داری ؟ گفتم خوشم میاد اما من هم مثل تو جراتشو ندارم و خنده فرستادم براش بعد گفتم تو چی جراتشو که نداری اما خوشت میاد یا نه ؟ که دیدم ایموجی خجالت فرستاد نوشتم پس بدت نمیاد نه ؟ نوشت گمشو امشب دیوونه شدی ها و دیگه خوابید ما هم دیدیم پیام نمیاد خوابیدیم فردا که باهاش تنها شدم بهش گفتم سپیده بیا اومد کنارم نشست مثل همیشه که با هم بازی و شوخی می کردیم اما این بار موبایل در آوردم و چند تا فیلم عشقی بقل کردن دختر توسط پسر بهش نشون دادم وقتی هیچ حرفی نمی زد وقتی نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود از خجالت بهش گفتم خجالت می کشی ؟ چیزی نگفت بلند شدم رفتم حمام تموم که شد داد زدم سپیده حولمو بیار یادم رفته با غر غر حوله را آورد در را باز کردم می خواست از لای در حوله را بده تو که در کامل باز کردم لخته لخت جلوش بودم کیر سیخ شدم خود نمایی می کرد یکهو یک جیغ زد حوله را دم در حمام انداخت و فرار کرد بالاخره
سپیده آفتاب مهتاب ندیده کیرمو دید اونم سیخه سیخ حوله را برداشتم خودمو خشک کردم لباس هامو پوشیدم آمدم بیرون رفتم اتاق سپیده گفتم چی شد دیوونه گفت بیشعور لخت اومدی جلو در حمام گفتم خوب چی کار کنم حواسم نبود کلی نازشو کشیدم تا باز با هم اوکی شدیم شب باز زدم تو تلگرام ازش پرسیدم نگفتی هم کلاس هات چند تاشون دوست پسر دارن ؟ گفت ای بابا گیری دادی ها گفتم بگو دیگه گفت پنج شش تاشون دیدم پسر میاد دنبالشون با موتور میرن گفتم خوش به حالشون پس جفتشونو پیدا کردن سپیده نوشت مگه دوست دختر می خواهی ؟ گفتم من دختر میخوام گفت واسه چی ؟ گفتم همه برای چی میخوان برای مثبت 18 تو هنوز منفی 18 هستی نمی فهمی یگ ایموجی خجالت فرستاد نوشت خفه شو تو این مدت که گذشته بود باز هم فیلم های عشقی دختر پسر بهش نشون داده بودم در حل بقل کردن لب و این حرفا دیگه عادی شده بود فرداش تنها که شدیم یک فیلم پیدا کرده بودم که وسطش دختره کیر پسره را در میاره و میگیره دستش و فیلم تا همین جا ادیت کردم بهش نشون دادم اولش مثل همیشه بقل کردن دختر و لب بازی بود داشت می دید که رفتم آب میوه بیارم فیلم به اونجا رسیده بود که دختره تو فیلم کیر پسره را در آورده سپیده چشماش چهارتا شده بود گفت خاک بر سرم بهش گفتم چی شد چیزی نگفت موبایل ازش گرفتم یک بار دیگه با هم فیلم دیدیم با خونسردی گفتم اینو میگی این که چیزی نیست دخترا که ازدواج می کنن از این کارا می کنن کلی هم کیف می کنن سرشو انداخته بود پایین صورتش سرخ شده بود از خجالت بهش گفتم می خواهی یکی دیگه ببینی ؟ چیزی نگفت معلوم بود دیگه بدش نمیاد یک فیلم پلی کردم از همون اول پسره داشت زنه را لخت می کرد و هر دو لخت شدن و تو تخت خوابیدن و رفتن تو بکن بکن سپیده هم چهار چشمی نگاه می کرد با یک دست مویال گرفته بودم جلوش دست دیگمو انداختم دور گردنش و شونش و کشیدمش طرف خودم و سرشو گذاشتم روی سینه خودم سپیده برای اولین بار داشت فیلم سکس می دید من هم با موهاش بازی می کردم یا دست تو صورتش می کشیدم معلوم بود خوشش اومده دیگه تو حال خودت نیست یک بوس از صورتش کردم و صورتمو به صورتش چسبوندم بهش گفتم سپیده خوبه ؟ چیزی نگفت گفتم همه دخترا همین طوری کیفشونو می کنن تو دوست نداری ؟ دیگه موم شده بود تو بقلم ولو بود کیرم سیخ بود و از روی شلوار معلوم بود سپیده هم سرش پایین بود و کیرمو از روی شلوارم می دید یک فیلم سکس دیگه گذاشتم اون دستم که روی شونش بود بردم جلوتر و گذاشتم روی سینش اول یک فشار کوچیک دادم خودشو جمع کرد یک کم ولش کردم دوباره سینشو گرفتم تو مشتم و آروم فشارش دادم سپیده خجالت می کشید ولی شهوتش بیدار شده بود هیچ حرفی نمی زد بلندش کردم کشوندمش تو بقلم روی پاهام نشوندمش موبایل دادم دست خودش یک فیلم سکس دیگه پلی کردم که ببینه اون فیلم میدید من هم دیگه با هر دو دست سینه هاشو می مالیدم فیلم که تموم شد سپیده دیگه شل شده بود بهش گفتم سپیده لب میدی ؟ چیزی نگفت صورتشو چرخوندم و لبمو گذاشتم روی لباش اول سعی می کرد خودشو بکشه اما نزاشتم و کم کم دیگه راه داد و شل کرد خودشو اون روز همین قدر تمومش کردم مثل سگ می ترسیدم به مامان بابام بگه چی کار کردم باهاش اما امیدوار بودم نگه چون می دونستم خیلی خجالت می کشه و نگفت یکی دو روز بعد باز باهاش شروع کردم همین کارو دیگه موقع فیلم دیدم هم سینه ها و هم رون های پاهاشو می مالیدم چند هفته کارمون همین بود دیگه سپیده هم پا داده بود گاهی سینه به سینه هم بقلش می کردم و از رو لباس کونشو می مالیدم سپیده دیگه نرم شده بود خوشش اومده بود دیگه من شورت نمی پوشیدم با یک شلواک نازک بودم سپیده هم با شلوارک نازک و تابش می اومد تو بقلم می نشست یک روز که فیلم دید حسابی دست مالیش کردم و شهوتش زده بود بالا بهش گفتم سپیده می خواهی کیرمو ببینی ؟ گفت نه گفتم چرا نه ؟ تو که تو فیلم دیدی حالا مال منو هم ببین از روی پای بلندش کردم نشوندمش کنارم چیزی نگفت شلوار مو کشیدم پایین کیرمو در آوردم سپیده نگاه کرد کیر سیخ شده منو دید سرشو برگردوند دستشو گرفتم و گذاشتم دور کیر اول سعی می کرد دستشو بکشه که نگهش داشتم کم کم کیرمو گرفته بود تو دستش سرشو به زور برگردوندم که کیرمو ببینه یک کم نگاه کرد گفتم سپیده خوبه ؟ اون یکی دستشو هم گرفتم گذاشتم روی کیرم کیرمو دو دستی گرفته بود باهاش بازی می کرد برای اولین بار دستمو کردم زیر تابش و کشیدم بالا و سینه هاش لخت شد قبلا سینه هاشو از روی تاب می گرفتم یا نهایت شکمشو لخت می کردم و می مالیدم اما این بار تابشو تا بالای سینه هاش کشیدم بالا و همین طور که کیرم تو دستش بود سینه هاشو گذاشتم تو دهنم و شروع کردم به خوردن سپیده خوشش اومده بود شل شده بود روی من تابشو گرفتم کشیدم بالا تر همکاری کرد دراومد کامل دیگه بالا تنش لخت بود بلند شدم خودم هم کامل لخت شدم جلوش و نشستم نشوندمش تو بقلم شروع کردم به خوردن سینه هاش سپیده دیگه
تو حال خودش نبود در گوشش گفتم سپیده کیف داره نه ؟ ببین چقدر خوبه ؟ دوست داری ؟ هیچ جوابی نمی داد چشماشو بسته بود و داشت کیف می کرد خواستم شلوارشو بکشم پایین که دستشو گذاشت روی کش شلوار و نزاشت کم کم باهاش بازی کردم لب گرفتم سینه هاشو خوردم از روی شلوار کسشو مالیدم بعد در گوشش گفتم سپیده کاریت نداره فقط لاپات میزارمش کیف کنی قول میدم بهت تو نمی کنم که کم کم راضی شد دیگه دستشو شل کرد و تونستم شلوار و شورتشو بکشم پایین آخ جوننن چه کس و کونی سفید برفی لیز نرم گوشت خالی یک کم تو بقلم روی کیر نشوندمش بعد بهش گفتم پاشو بریم اتاق من تو تخت بردمش تو تخت خوابوندمش شروع کردم به خوردن کسش سپیده چشماشو بسته بود دیگه تو فضا بود نمی فهمید چی به چیه خوابیدم روی سینش کیرمو گذاشتم روی کسش خوابیدم روش چند دقیقه گذشت گفت سنگین هستی برش گردوندم به پهلو و از پشت بقلش کردم کیرمو گذاشتم لای چاک کونش و باز محکم بقلش کردم اون روز حسابی باهاش کیف کردم در حد لاپایی اما بعدا کم کم انگشتش هم می کردم از کون دیگه راضی شده بود بکنم توش ولی کونش خیلی تنگ بود می گفت درد میاد من هم اسپری لیدوکائین جور کردم وقتی موقعیت گیر اومد زدم به سوراخ کونش نیم ساعت باهاش بازی کردم کس و سینه هاشو خوردم تا شهوتش چند برابر بشه و لیدوکائین هم اثر کنه کم کم انگشتش کردم روغن وازلین زدم به سوراخ کونش با انگشت درد زیادی نداشت معلوم بود لیدوکائین کار خودشو کرده خوابوندمش به شکم روی تخت یک متکا گذاشتم زیر شکمش کونش حسابی قمبل شد سوراخشو روغن مالی کردم کیرمو روغن مالی کردم و گذاشتم لای چاک کونش اما از چاقی جقدر چاکش عمیق بود خلاصه گذاشتم روی سوراخش آروم نوکشو فرو کردم توش فقط در حد نوکش یکهو یک آخ گفت گفتم درد داره ؟ گفت آره گفتم یک کم تحمل کن بزار بره توش دردش زود تموم میشه حسابی کیف می کنی اونم هر طوری بود دوام آورد لیدوکائین هم کار خودشو کرده بود دردش خیلی کمتر شده بود به هر حال آروم آروم تا ته کیرم رفت تو سوراخ کونش و خوابیدم روش انگار روی دنبه خوابیده بودم نرم سفید برفی و گوشتی یک کم گذاشتم تو سوراخ کونش بمونه تا عادت منه و دردش کم بشه بعد آروم آروم شروع کردم به تکون دادن کیرم و تلمبه زدن سپیده تو ابرا بود داشت کیف می کرد من هم دیگه به کون یک دختر بچه سفید و نرم و گوشتی رسیده بودم همه چیو بهم داده بودن حسابی کیف می کردم خلاصه حسابی کردمش تا آبم اومد ریختم تو سوراخ کونش روش خوابیدم تا کیرم خوابید و از تو کونش در اومد بعدش کس سپیده را هم خوردم تا ارضا بشه بعد هم بلند شدیم همه چیو جمع کردیم تمیز کردیم که پدر مادرم اومدن چیزی نفهمن حالا دیگه سپیده که تو عمرش کیر ندیده بود فیلم سکس ندیده بود تو این فکرا هم نبود دیگه سکس کرده بود کیر تو کونش رفته بود و شهوتش زده بود بالا دیگه هفته ای دو سه بار میخواست اگر موقعیت پیدا میشد می کردمش نمی شد هفته ای یک بار دیگه می کردمش نهایت دو هفته یک بار الان یک ساله دارم می کنمش دیگه حرفه ای شده حسابی برام ساک می زنه من کسشو می خورم هر بار یک پوزیشن جدید می کنمش خلاصه حسابی سپیده کیفشو می کنه من هم کیفمو می کنم نه دست پسری به خواهرم می رسه که شر بشه یا کسی بفهمه یا مشکلی درست بشه من هم که به یک دختر بچه گوشتی سفید برفی و نرم رسیدم که کیف دنیا رو داره چی از این بهتر یک ساله دارم می کنمش حالا دیگه سپیده خودش تا موقعیت می بینه میاد سراغم ازم میخواد بکنمش خوشحالم که کردمش و نزاشتم دست پسرای حقه باز بهش برسه یا دنبال این چیزا بره خونه کسی یا جای دیگه خودم همه جوره بهش حال میدم از این بهتر چی میشه ؟ نه من جرات می کردم با دختر دیگه سکس کنم نه سپیده جرات می کرد با کسی سکس کنه حالا ما با همیم هیچ کس نفهمیده پدر مادرم هیچ کس شک هم نکرده به نظر من عالیه نظر شماها رو نمی دونم به هر حال این بود داستان من و سپیده
نوشته: بابک
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نوشته: بابک
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اولین حس جنسی من (۱)
1402/09/28
#بکارت #خودارضایی
داستان
سلام این داستان کاملا زاییده ی خیاله و هیچیش واسه من اتفاق نیوفتاده
با اون هدبندهایی که نصف پیشونیمو نم گرفته بود و اون همه ابرو و پشت لب، سگ تف تو رومون نمینداخت وسط تایم استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا ما رو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐 استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا مارو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐
اکیپمون افتضاح بود مذهبی بی ریخت
تا اینکه یکی از این شیطونا وارد اکیپمون شد و مارو هم وارد فاز رل زدن کرد
چند باری بود که تلفنی با پسرایی که نمیدونستم کین حرف میزدم، خیلی از این کارم لذت میبردم😂
دست بر قضا مریم شماره ی یکیو بهم داد و گفت چند وقتیه خودم باهاش حرف زدم الان دعوامون شده بیا تو باهاش حرف بزن
خیلی باحال بود شوخ بود، مسخره بازی درمیاورد کلی میخندیدم، فقط تلفنی حرف میزدیم تا اینکه گفت ببینمت، دیدمش🥲
با اون قیافه ی داغونم، قیافه نداشتم به درک عقل هم نداشتم
دو روز بعدش دیگه جوابمو نمیداد، سرد جواب میداد، خیلی حالم گرفته شد، اینقدر بی عقل بودم که نفهمیدم ازم خوشش نیومده، آخه کسی دختر سیبیلو میخواد چکار🙄
شمارشو دادم دست آتنا، چند روزی باهاش حرف زد و گفت من دوست مهسام، آتنا ازش پرسید چرا دیگه باهاش حرف نمیزنی؟
گفت آخه چرا باهاش حرف بزنم، هنوزم تو شوک ملاقاتمونم، این چی بود بهش فکر میکنم مور مورم میشه😑واااای سیبیلاش
آتنا گفت خاک تو سرت، رفتی سر قراررررر؟
گفتم نه بابا، یه لحظه کنار خیابون وایسادم اون با ماشین از کنارم رد شد تا همدیگرو ببینیم
آتنا: آرایش کردی
من: نه مگه بلدم
آتنا: چی پوشیدی
من: مانتو سرمه ایه که اون هفته خریدم
آتنا: واااااای چه افتضاحی بوده
من: چرا 🥺مگه چیکار کردم
آتنا: بابا پسره ترسیده، فکر کرد قصاب محله شونی
من: کوفت دیگه، چی میگی، این مسخره بازیا چیه
آتنا: بابا خاک تو سرت یارو ترسیده ازت، حالشو بهم زدی، میگه یه کوپه مو بوده، زیر اون همه مو نمیدونم دختری بوده یا پسری
من: 😭😭😭😭😭 حالا چیکار کنم آتنا، من خیلی بهش وابسته شدم
آتنا: خفه شو بابااااااا مگه چقد باهم بودین که وابستش شدی، یه ماه بوده همش، اونم فقط زنگ زدین
من: 😭😭آخه بیشعور من تا الان با کسی رابطه نداشتم😭😭این اولین رابطه ی احساسی زندگیم بود، بهش وابسته شدم بفهم😭😭
آتنا: بیا برووو گممممشوووو، این نه یکی دیگه، مگه فقط تلفنی نبوده؟ الان تلفنی با یکی دیگه باش
حالا خفه شو کم عر بزن تو دانشگاه آبرومون رفت، خودم یکی با حال تر از اینو دارم شمارشو بهت میدم
ولی من دلم پیش سعید بود به شوخیاش حرفاش مسخره بازیاش عادت کرده بودم، ولی خوب کاری هم نمیشه کرد اون منو نمیخواست
روشنک : من شماره ی یه پسر تهرونیو دارم، اون خیلی خوبه اولا که چون از شهر ما خیلی دوره نمیخواد ببینتت، دوما خودش شارژ واست میگیره
آتنا : آره فکر خوبیه یه مدت با این حرف بزن
من: باشه شمارشو بده، اسمش چیه
روشنک: کامران
بهش زنگ زدم چند روزی با هم حرف زدیم ولی میگفت من روزا سر کارم بیشتر شبا میتونم باهات حرف بزنم، منم از صداش خیلی خوشم اومده بود، آروم حرف میزد با حوصله بود، شبا به هم پیام میدادیم، از خودم میپرسید، هر دفه یه جور مشخصات،
چند سالته، چه کاره ای، قدت چنده، چند کیلویی، صورتت چه شکلیه، رنگ پوستت چجوره و از اینجور سوالا، منم فکر میکردم چون دوریم اینجوری میخواد جای دیدن مشخصات منو بدونه
یه روز عصر گفت امشب زود شام بخور بیا به هم پیام بدیم، گفتم باشه
کلی هیجان داشتم که حتما بهم علاقه مند شده و میخواد از سر شب باهام حرف بزنه
پیام دادم: اومدم، جانم بگو
کامی: کجایی
من: تو اتاق خودمم
کامی: چکار میکنی
من: نشستم به تو پیام میدم دیگه
کامی: میدونم، دقیق کجای اتاقتی، چجوری نشستی؟
من: پشت میز کامپیوتر رو صندلی نشستم، واسه چی میپرسی
کامی: همینجوری، برو رو تختت دراز بکش و پتو بکش رو خودت
من: باشه انجام دادم
کامی: هر سوالی بپرسم راستشو میگی
من: آره حتما
کامی: تا حالا با چند نفر دوست بودی؟
من: پسر منظورته؟
کامی: آره
من: یه نفر
کامی: دروغ نگو، من فقط میخوام بدونم
من: بخدا راست میگم
کامی: چه جالب، چه مدت دوست بودین
من: یه ماه
کامی: چقدر کم، چرا تمومش کردین؟ تا چه حد پیش رفتین
من: یه بار قرار گذاشتیم از دور همو دیدیم ازم خوشش نیومد
کامی: سکس چت میکردین
من: یعنی چی
کامی: یعنی به هم حال میدادین
من: وقتی همو ندیده بودیم خیلی باحال بود، شوخ بود
کامی: یعنی واقعا نمیفهمی چی میگم
1402/09/28
#بکارت #خودارضایی
داستان
سلام این داستان کاملا زاییده ی خیاله و هیچیش واسه من اتفاق نیوفتاده
با اون هدبندهایی که نصف پیشونیمو نم گرفته بود و اون همه ابرو و پشت لب، سگ تف تو رومون نمینداخت وسط تایم استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا ما رو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐 استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا مارو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐
اکیپمون افتضاح بود مذهبی بی ریخت
تا اینکه یکی از این شیطونا وارد اکیپمون شد و مارو هم وارد فاز رل زدن کرد
چند باری بود که تلفنی با پسرایی که نمیدونستم کین حرف میزدم، خیلی از این کارم لذت میبردم😂
دست بر قضا مریم شماره ی یکیو بهم داد و گفت چند وقتیه خودم باهاش حرف زدم الان دعوامون شده بیا تو باهاش حرف بزن
خیلی باحال بود شوخ بود، مسخره بازی درمیاورد کلی میخندیدم، فقط تلفنی حرف میزدیم تا اینکه گفت ببینمت، دیدمش🥲
با اون قیافه ی داغونم، قیافه نداشتم به درک عقل هم نداشتم
دو روز بعدش دیگه جوابمو نمیداد، سرد جواب میداد، خیلی حالم گرفته شد، اینقدر بی عقل بودم که نفهمیدم ازم خوشش نیومده، آخه کسی دختر سیبیلو میخواد چکار🙄
شمارشو دادم دست آتنا، چند روزی باهاش حرف زد و گفت من دوست مهسام، آتنا ازش پرسید چرا دیگه باهاش حرف نمیزنی؟
گفت آخه چرا باهاش حرف بزنم، هنوزم تو شوک ملاقاتمونم، این چی بود بهش فکر میکنم مور مورم میشه😑واااای سیبیلاش
آتنا گفت خاک تو سرت، رفتی سر قراررررر؟
گفتم نه بابا، یه لحظه کنار خیابون وایسادم اون با ماشین از کنارم رد شد تا همدیگرو ببینیم
آتنا: آرایش کردی
من: نه مگه بلدم
آتنا: چی پوشیدی
من: مانتو سرمه ایه که اون هفته خریدم
آتنا: واااااای چه افتضاحی بوده
من: چرا 🥺مگه چیکار کردم
آتنا: بابا پسره ترسیده، فکر کرد قصاب محله شونی
من: کوفت دیگه، چی میگی، این مسخره بازیا چیه
آتنا: بابا خاک تو سرت یارو ترسیده ازت، حالشو بهم زدی، میگه یه کوپه مو بوده، زیر اون همه مو نمیدونم دختری بوده یا پسری
من: 😭😭😭😭😭 حالا چیکار کنم آتنا، من خیلی بهش وابسته شدم
آتنا: خفه شو بابااااااا مگه چقد باهم بودین که وابستش شدی، یه ماه بوده همش، اونم فقط زنگ زدین
من: 😭😭آخه بیشعور من تا الان با کسی رابطه نداشتم😭😭این اولین رابطه ی احساسی زندگیم بود، بهش وابسته شدم بفهم😭😭
آتنا: بیا برووو گممممشوووو، این نه یکی دیگه، مگه فقط تلفنی نبوده؟ الان تلفنی با یکی دیگه باش
حالا خفه شو کم عر بزن تو دانشگاه آبرومون رفت، خودم یکی با حال تر از اینو دارم شمارشو بهت میدم
ولی من دلم پیش سعید بود به شوخیاش حرفاش مسخره بازیاش عادت کرده بودم، ولی خوب کاری هم نمیشه کرد اون منو نمیخواست
روشنک : من شماره ی یه پسر تهرونیو دارم، اون خیلی خوبه اولا که چون از شهر ما خیلی دوره نمیخواد ببینتت، دوما خودش شارژ واست میگیره
آتنا : آره فکر خوبیه یه مدت با این حرف بزن
من: باشه شمارشو بده، اسمش چیه
روشنک: کامران
بهش زنگ زدم چند روزی با هم حرف زدیم ولی میگفت من روزا سر کارم بیشتر شبا میتونم باهات حرف بزنم، منم از صداش خیلی خوشم اومده بود، آروم حرف میزد با حوصله بود، شبا به هم پیام میدادیم، از خودم میپرسید، هر دفه یه جور مشخصات،
چند سالته، چه کاره ای، قدت چنده، چند کیلویی، صورتت چه شکلیه، رنگ پوستت چجوره و از اینجور سوالا، منم فکر میکردم چون دوریم اینجوری میخواد جای دیدن مشخصات منو بدونه
یه روز عصر گفت امشب زود شام بخور بیا به هم پیام بدیم، گفتم باشه
کلی هیجان داشتم که حتما بهم علاقه مند شده و میخواد از سر شب باهام حرف بزنه
پیام دادم: اومدم، جانم بگو
کامی: کجایی
من: تو اتاق خودمم
کامی: چکار میکنی
من: نشستم به تو پیام میدم دیگه
کامی: میدونم، دقیق کجای اتاقتی، چجوری نشستی؟
من: پشت میز کامپیوتر رو صندلی نشستم، واسه چی میپرسی
کامی: همینجوری، برو رو تختت دراز بکش و پتو بکش رو خودت
من: باشه انجام دادم
کامی: هر سوالی بپرسم راستشو میگی
من: آره حتما
کامی: تا حالا با چند نفر دوست بودی؟
من: پسر منظورته؟
کامی: آره
من: یه نفر
کامی: دروغ نگو، من فقط میخوام بدونم
من: بخدا راست میگم
کامی: چه جالب، چه مدت دوست بودین
من: یه ماه
کامی: چقدر کم، چرا تمومش کردین؟ تا چه حد پیش رفتین
من: یه بار قرار گذاشتیم از دور همو دیدیم ازم خوشش نیومد
کامی: سکس چت میکردین
من: یعنی چی
کامی: یعنی به هم حال میدادین
من: وقتی همو ندیده بودیم خیلی باحال بود، شوخ بود
کامی: یعنی واقعا نمیفهمی چی میگم
من: خوب مگه منظورت حال خوش و شادی نیست
کامی: نه منظورم حرفای جنسیه
من: نه حرف جنسی مثلا چی
کامی: هیچی ولش کن، تا حالا فیلم سکس دیدی
من: آره یه بار تو گوشی دوستم تو دانشگاه یه کم دیدم
کامی: چه حسی داشتی وقتی میدیدی
من: هیچی یه کم دیدم و نگاه نکردم، خجالت کشیدم
کامی: تا حالا جاهای خصوصی بدن خودتو مالیدی؟
من: نه
کامی: میخوای یه حال متفاوت رو تجربه کنی
من: آره
کامی: پس هر کاری که میگمو انجام بده و جوابمو درست بده
حرفاش واسم جالب بود، یعنی چی میخواست ازم
من: باشه
کامی: سینت چه سایزیه
نفسم حبس شد، عرق کردم، تا حالا در مورد سینم با هیشکی حرف نزده بودم، ولی تازگی داشت موضوعش واسم
من: 65
کامی: آخی چقدر کوچیک، پس کامل تو دهن جا میشن
وای چی میگفت بدنم گر گرفت، یعنی سینمو میخواست بخوره، وای، حالا من باید چی میگفتم
کامی: سفتن؟
من: نمیدونم
کامی: یعنی چی؟ خوب دست بزن درست جواب سوالامو بده
دست زدم برای بار اول
من: سفتن آره
کامی: اوف، قربونت برم، بگیرشون فشارشون بده، نوکشونو بکش
دستمو بردم زیر سوتینم گرفتمش، آه قلب محکم میزد، خوشم اومد، بیشتر فشارش دادم، آخ درد گرفت ولی چه درد لذت بخشی، نوکشو فشار دادم، پام لرزید
کامی: خوشت اومد؟
من: آره، لذت بخشه
کامی: دستتو ببر تو شورتت
من: چرا؟ دستم کثیف میشه
کامی: نه نمیشه، گفتم هر کاری که میگم بکن
دستمو کردم تو شورتم، کوصمو دست زدم،
من: خب که چی
کامی: لای لباشو باز کن، دست بکش لاش، دست بزن به سوراخش
اینکارو کردم، وای سوختم، الانه که بمیرم، نفسام سنگین میومد بیرون
کامی: تف بزن به انگشتت، بکش لاش و بمال
تف زدم کوصم داغ شده بود داشت میسوخت
من: وای مردم
کامی: ای جانم، هنوز که هیچی نشده، تاز میخوام ممتو بخورم
داخل کوصم ضربان گرفت از حرفش، تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم، سینمو بیشتر تو مشتم فشار دادم، یه دستم گوشی بود اون دستم بین کوص و سینم در حرکت بود، اینو میمالیدم اونو فشار میدادم، دیدم داره زنگ میزنه روم نشد جواب بدم
کامی: چرا جواب ندادی
من: نمیتونم، خجالت میکشم
کامی: ایراد نداره، بردار من میخوام حرف بزنم
دوباره زنگ زد، بعد از چند زنگ برداشتم، صداش گرفته بود خش می انداخت، با لحن آرومش حالمو بدتر کرد
کامی: مهسا جونم، قربون خجالت کشیدنت برم قربون کیرت برم، دستتو بکن تو دهنت بکش اطراف سوراخ کوصت گوشیو ببر نزدیک کوصت تا هم صداشو بشنوم هم واست بخورمش
وای خدا دستم میلرزید، قلبم تو گلوم بود، داشتم جون میدادم، آب دهنم با یه آب لیز و داغ که از کوصم خارج شده بود و با مالش های من حسابی سر و صدا راه انداخته بود
کامی: اوف چه کردی با خودت دختر، حسابی خیس کردی خودتو، میخوام زبونمو بکشم رو سوراخت و فشارش بدم بره تا جایی که راه داره بره تو
صدای نفس زدنام بیشتر شد داغ تر از قبل شدم
کامی: رو شکم بخواب، سینتو فشار بده به تخت کوصتو بیشتر بمال
کاری که گفتو انجام دادم، نفس کشیدن واسم سخت تر شد
کامی: دیگه حسابی لیز شدی وقتشه که کیر کلفتمو فشار بدم آروم سرش بره تو
ناخودآگاه پاهامو از هم باز کردم، انگار بدنم آماده دخول شده بود
من: بگو
کامی: جووون خوشت اومد، جون واسه نفسای تندت، سینتو فشار میدم و میخورم، کیرمو تنظیم میکنم رو کوصت
داشتم میمالیدم خودمو، داشتم جون میکندم، دوست داشتم حسشو
نظرتون چیه؟ پارت های بعدی رو ادامه بدم؟
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
کامی: نه منظورم حرفای جنسیه
من: نه حرف جنسی مثلا چی
کامی: هیچی ولش کن، تا حالا فیلم سکس دیدی
من: آره یه بار تو گوشی دوستم تو دانشگاه یه کم دیدم
کامی: چه حسی داشتی وقتی میدیدی
من: هیچی یه کم دیدم و نگاه نکردم، خجالت کشیدم
کامی: تا حالا جاهای خصوصی بدن خودتو مالیدی؟
من: نه
کامی: میخوای یه حال متفاوت رو تجربه کنی
من: آره
کامی: پس هر کاری که میگمو انجام بده و جوابمو درست بده
حرفاش واسم جالب بود، یعنی چی میخواست ازم
من: باشه
کامی: سینت چه سایزیه
نفسم حبس شد، عرق کردم، تا حالا در مورد سینم با هیشکی حرف نزده بودم، ولی تازگی داشت موضوعش واسم
من: 65
کامی: آخی چقدر کوچیک، پس کامل تو دهن جا میشن
وای چی میگفت بدنم گر گرفت، یعنی سینمو میخواست بخوره، وای، حالا من باید چی میگفتم
کامی: سفتن؟
من: نمیدونم
کامی: یعنی چی؟ خوب دست بزن درست جواب سوالامو بده
دست زدم برای بار اول
من: سفتن آره
کامی: اوف، قربونت برم، بگیرشون فشارشون بده، نوکشونو بکش
دستمو بردم زیر سوتینم گرفتمش، آه قلب محکم میزد، خوشم اومد، بیشتر فشارش دادم، آخ درد گرفت ولی چه درد لذت بخشی، نوکشو فشار دادم، پام لرزید
کامی: خوشت اومد؟
من: آره، لذت بخشه
کامی: دستتو ببر تو شورتت
من: چرا؟ دستم کثیف میشه
کامی: نه نمیشه، گفتم هر کاری که میگم بکن
دستمو کردم تو شورتم، کوصمو دست زدم،
من: خب که چی
کامی: لای لباشو باز کن، دست بکش لاش، دست بزن به سوراخش
اینکارو کردم، وای سوختم، الانه که بمیرم، نفسام سنگین میومد بیرون
کامی: تف بزن به انگشتت، بکش لاش و بمال
تف زدم کوصم داغ شده بود داشت میسوخت
من: وای مردم
کامی: ای جانم، هنوز که هیچی نشده، تاز میخوام ممتو بخورم
داخل کوصم ضربان گرفت از حرفش، تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم، سینمو بیشتر تو مشتم فشار دادم، یه دستم گوشی بود اون دستم بین کوص و سینم در حرکت بود، اینو میمالیدم اونو فشار میدادم، دیدم داره زنگ میزنه روم نشد جواب بدم
کامی: چرا جواب ندادی
من: نمیتونم، خجالت میکشم
کامی: ایراد نداره، بردار من میخوام حرف بزنم
دوباره زنگ زد، بعد از چند زنگ برداشتم، صداش گرفته بود خش می انداخت، با لحن آرومش حالمو بدتر کرد
کامی: مهسا جونم، قربون خجالت کشیدنت برم قربون کیرت برم، دستتو بکن تو دهنت بکش اطراف سوراخ کوصت گوشیو ببر نزدیک کوصت تا هم صداشو بشنوم هم واست بخورمش
وای خدا دستم میلرزید، قلبم تو گلوم بود، داشتم جون میدادم، آب دهنم با یه آب لیز و داغ که از کوصم خارج شده بود و با مالش های من حسابی سر و صدا راه انداخته بود
کامی: اوف چه کردی با خودت دختر، حسابی خیس کردی خودتو، میخوام زبونمو بکشم رو سوراخت و فشارش بدم بره تا جایی که راه داره بره تو
صدای نفس زدنام بیشتر شد داغ تر از قبل شدم
کامی: رو شکم بخواب، سینتو فشار بده به تخت کوصتو بیشتر بمال
کاری که گفتو انجام دادم، نفس کشیدن واسم سخت تر شد
کامی: دیگه حسابی لیز شدی وقتشه که کیر کلفتمو فشار بدم آروم سرش بره تو
ناخودآگاه پاهامو از هم باز کردم، انگار بدنم آماده دخول شده بود
من: بگو
کامی: جووون خوشت اومد، جون واسه نفسای تندت، سینتو فشار میدم و میخورم، کیرمو تنظیم میکنم رو کوصت
داشتم میمالیدم خودمو، داشتم جون میکندم، دوست داشتم حسشو
نظرتون چیه؟ پارت های بعدی رو ادامه بدم؟
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزگار بد
1402/09/28
#گی #عاشقی
سلام اسم من محسنه و میخواستم جریان عجیب زندگیمو واستون تعریف کنم پس پیشنهاد میکنم تا اخر این داستانو بخونید که امیدوارم خوشتون بیاد و من شرمنده نشم بریم سر داستان اقا من دو تا رفیق داشتم به اسم محمد و رضا ما صبح تا شب با هم بودیمو یجورایی خونه یکی بودیم من تازه میرفتم اول دبیرستان حال و روز ادما تو این سن یکم سر جاش نیست بیشتر افسرده و گوشه گیره اونم بخاطر اینکه تو زدن جق زیاده روی میکنیم بریم سر اصل داستان من دیگه زیاد بیرون نمیرفتم و بیشتر خونه میموندم یه روز به اصرار رفیقام رفتم گیمنت و ایکاش قلم پام میشکستو و هیچوقت نمیرفتم من رفتم گیمنت و تو نگاه اول یه دل نه صد دل عاشق سبحان شدم سبحان ۴سال ازم کوچیکتره اما خیلی خوشگل و تپل خیلیم پولدار بودن دیگه شما فکر کنین هم خوشگل باشیو هم میلیادر کل گیم نت تو کف سبحان بودنو میخواستن یطوری باهاش دوست بشن و رفاقت کنن منم وقتی دیدمش خیلی خیلی ازش خوشم اومد من از قبل میشناختمشا ولی اینطوری ازش خوشم نیومده بود ولی محمد و رضا که رفیقام بودن باهاش رفیق بودن و سلام علیکی داشتن خلاصه یروز دختر خاله سبحان که اسمش مریم بود از رشت مهمون اومدن خونه سبحان اینا انصافا دختر خالش خیلی خوشگل و تو دل برو بود یروز تو گیم نت نشسته بودیم که سبحان اومد تو گیم نت و به محمد گفت یه دقیقه میای بیرون این واسه ما خیلی عجیب بود یعنی چیکار داشت باهاش اخه اونطور رفیق نبودن که بیاد و از تو گیم نت صداش کنه ببره بیرون خلاصه داشتیم از فضولی میمردیم که محمد برگشت سریع من و رضا رفتیم پیشش و بهش گفتیم باهات چیکار داشت محمد اولش نمیخواست بگه ولی اونقدر التماس کردیم و گفت که جریان چیه دختر خاله سبحان محمدو بیرون میبینه و ازش خوشش اومده بود و به سبحان میگه که بیاد و به محمد بگه که ازش خوشش اومده واگه محمد قبول کرد شمارشو بده به محمد محمدم از خدا خواسته درجا شماره رو از سبحان گرفته بود هر کس دیگیم جای محمد بود قبول میکرد ولی بعد از اون جریان من خیلی از سبحان بدم اومد اخه ادم باید چقدر بیغیرت باشه که بیاد شماره دختر خالشو بده به رفیقش اخه خواهر خودشم با اون میگشت ولی زیاد که فکر کردم دیدم فرهنگ اینا با ما فرق میکنه اولا اینکه اینا پولدارن وبعدشم اینکه اینا یه طرفشون رشتیه و هر چیم باشه خونشون با ما فرق میکنه و اخرشم اینکه سبحان بچه بود و ادما تو این سن هر کاری میکنن که به چشم بیان و یکاری کنن که بگن بزرگ شدن و از این حرفا خلاصه گزشت این رفیق ما رضا به محمد رفیق دیگم گیر داده بوده که به مریم که دختر خاله سبحان میشه بگه که خواهر سبحان که اسمش ساناز بودو باهاش دوست کنه ولی محمد اولش نمیخواست اینکارو کنه ولی رضا اینقدر اصرار کرد که محمد قبول کرد و به مریم گفت که به ساناز بگه رضا باهاش میخواد دوست بشه اولش نه محمد نه من باور نمیکردیم که ساناز بخواد با رضا دوست بشه اخه خیلی خوشگل و باکلاس بود بچه هم بود نهایت ۱۵ سالش میشد پولدارم که بودن ما باور نمیکردیم این اصلا بخواد با یکی رفیق بشه ولی از محمد گفتن همانا و شماره رو از دختر خاله ساناز گرفتن و دادن به رضا همانا انگار سانازم منتظر بوده که بهش پیشنهاد بدن خلاصه اینا هر دوتا شون صاحب دوست دختر شدن سر من بیچاره بی کلاه موند روزا همینطور میگزشت و سبحان بیشتر با محمد و رضا رفیق میشد ولی من فقط باهاش سلام علیک میکردم زیاد باهاش رفیق نبودم خلاصه روزای اخر تابستون بود و مدرسه ها داشتن باز میشدن محمد که اونسال ترک تحصیل کرد و رفت یه شهر دیگه واسه کار رضا هم که تو یه شهر دیگه از دانشگاه قبول شده بود و باید میرفت و من واقعا تنها میموندم چون هر دوتا رفیق صمیمو یهویی از دست میدادم خلاصه مدرسه ها شروع شد و من واقعا تنها شده بودم اون موقع ها تو محلمون یه گیمنت جدیدم باز کرده بودن و من برای اینکه سبحانو نبینم میرفتم اونیکی گیم نت چون واقعا وقتی سبحانو میدیدم تو گیمنت که با ادمای دیگه حرف میزنه و رفیق میشه دیوونه میشدم و خیلی اذیت میشدم پس تصمیم گرفتم که دیگه اون گیم نت نرم خلاصه تعطیلات اخر هفته بود که رضا برگشت شهرمون خیلی خوشحال بودم که رضا برگشته و از تنهایی در میومدم رضا برگشت و با یه رفیق دیگمون که اسمش سعید بود داشتیم تو محله میگشتیم اینم بگم این سعید خیلی خیلی پرو بود داشتیم تو محله میگشتیم که دیدم سبحان و ساناز با ماشین مامانشون که mwm بود و خود مامانشون میروند داشتن میگشتن که یهویی این سعید رفیقمون دستشو گرفت سمت ماشین اونا و گفت خدایا هر چی ادم پولداره خونشون خراب کن منکه اینو شنیدم سگ شدم و یه پس گردنی محکم پشت سرش زدم گفتم اخه یعنی چی اگه یکی به ناموس خودت این حرفو بزنه خوشت میاد ولی رضا به شوخی گرفتو گفت عیبی نداره شوخی میکرده مادر سبحان اینا هم حرف سعیدو قطعا شنیده بود خلاصه یکم تو محله گشتیم و من برگشتم خونه داشتم شام میخوردم که تلفن خونمون زنگ
1402/09/28
#گی #عاشقی
سلام اسم من محسنه و میخواستم جریان عجیب زندگیمو واستون تعریف کنم پس پیشنهاد میکنم تا اخر این داستانو بخونید که امیدوارم خوشتون بیاد و من شرمنده نشم بریم سر داستان اقا من دو تا رفیق داشتم به اسم محمد و رضا ما صبح تا شب با هم بودیمو یجورایی خونه یکی بودیم من تازه میرفتم اول دبیرستان حال و روز ادما تو این سن یکم سر جاش نیست بیشتر افسرده و گوشه گیره اونم بخاطر اینکه تو زدن جق زیاده روی میکنیم بریم سر اصل داستان من دیگه زیاد بیرون نمیرفتم و بیشتر خونه میموندم یه روز به اصرار رفیقام رفتم گیمنت و ایکاش قلم پام میشکستو و هیچوقت نمیرفتم من رفتم گیمنت و تو نگاه اول یه دل نه صد دل عاشق سبحان شدم سبحان ۴سال ازم کوچیکتره اما خیلی خوشگل و تپل خیلیم پولدار بودن دیگه شما فکر کنین هم خوشگل باشیو هم میلیادر کل گیم نت تو کف سبحان بودنو میخواستن یطوری باهاش دوست بشن و رفاقت کنن منم وقتی دیدمش خیلی خیلی ازش خوشم اومد من از قبل میشناختمشا ولی اینطوری ازش خوشم نیومده بود ولی محمد و رضا که رفیقام بودن باهاش رفیق بودن و سلام علیکی داشتن خلاصه یروز دختر خاله سبحان که اسمش مریم بود از رشت مهمون اومدن خونه سبحان اینا انصافا دختر خالش خیلی خوشگل و تو دل برو بود یروز تو گیم نت نشسته بودیم که سبحان اومد تو گیم نت و به محمد گفت یه دقیقه میای بیرون این واسه ما خیلی عجیب بود یعنی چیکار داشت باهاش اخه اونطور رفیق نبودن که بیاد و از تو گیم نت صداش کنه ببره بیرون خلاصه داشتیم از فضولی میمردیم که محمد برگشت سریع من و رضا رفتیم پیشش و بهش گفتیم باهات چیکار داشت محمد اولش نمیخواست بگه ولی اونقدر التماس کردیم و گفت که جریان چیه دختر خاله سبحان محمدو بیرون میبینه و ازش خوشش اومده بود و به سبحان میگه که بیاد و به محمد بگه که ازش خوشش اومده واگه محمد قبول کرد شمارشو بده به محمد محمدم از خدا خواسته درجا شماره رو از سبحان گرفته بود هر کس دیگیم جای محمد بود قبول میکرد ولی بعد از اون جریان من خیلی از سبحان بدم اومد اخه ادم باید چقدر بیغیرت باشه که بیاد شماره دختر خالشو بده به رفیقش اخه خواهر خودشم با اون میگشت ولی زیاد که فکر کردم دیدم فرهنگ اینا با ما فرق میکنه اولا اینکه اینا پولدارن وبعدشم اینکه اینا یه طرفشون رشتیه و هر چیم باشه خونشون با ما فرق میکنه و اخرشم اینکه سبحان بچه بود و ادما تو این سن هر کاری میکنن که به چشم بیان و یکاری کنن که بگن بزرگ شدن و از این حرفا خلاصه گزشت این رفیق ما رضا به محمد رفیق دیگم گیر داده بوده که به مریم که دختر خاله سبحان میشه بگه که خواهر سبحان که اسمش ساناز بودو باهاش دوست کنه ولی محمد اولش نمیخواست اینکارو کنه ولی رضا اینقدر اصرار کرد که محمد قبول کرد و به مریم گفت که به ساناز بگه رضا باهاش میخواد دوست بشه اولش نه محمد نه من باور نمیکردیم که ساناز بخواد با رضا دوست بشه اخه خیلی خوشگل و باکلاس بود بچه هم بود نهایت ۱۵ سالش میشد پولدارم که بودن ما باور نمیکردیم این اصلا بخواد با یکی رفیق بشه ولی از محمد گفتن همانا و شماره رو از دختر خاله ساناز گرفتن و دادن به رضا همانا انگار سانازم منتظر بوده که بهش پیشنهاد بدن خلاصه اینا هر دوتا شون صاحب دوست دختر شدن سر من بیچاره بی کلاه موند روزا همینطور میگزشت و سبحان بیشتر با محمد و رضا رفیق میشد ولی من فقط باهاش سلام علیک میکردم زیاد باهاش رفیق نبودم خلاصه روزای اخر تابستون بود و مدرسه ها داشتن باز میشدن محمد که اونسال ترک تحصیل کرد و رفت یه شهر دیگه واسه کار رضا هم که تو یه شهر دیگه از دانشگاه قبول شده بود و باید میرفت و من واقعا تنها میموندم چون هر دوتا رفیق صمیمو یهویی از دست میدادم خلاصه مدرسه ها شروع شد و من واقعا تنها شده بودم اون موقع ها تو محلمون یه گیمنت جدیدم باز کرده بودن و من برای اینکه سبحانو نبینم میرفتم اونیکی گیم نت چون واقعا وقتی سبحانو میدیدم تو گیمنت که با ادمای دیگه حرف میزنه و رفیق میشه دیوونه میشدم و خیلی اذیت میشدم پس تصمیم گرفتم که دیگه اون گیم نت نرم خلاصه تعطیلات اخر هفته بود که رضا برگشت شهرمون خیلی خوشحال بودم که رضا برگشته و از تنهایی در میومدم رضا برگشت و با یه رفیق دیگمون که اسمش سعید بود داشتیم تو محله میگشتیم اینم بگم این سعید خیلی خیلی پرو بود داشتیم تو محله میگشتیم که دیدم سبحان و ساناز با ماشین مامانشون که mwm بود و خود مامانشون میروند داشتن میگشتن که یهویی این سعید رفیقمون دستشو گرفت سمت ماشین اونا و گفت خدایا هر چی ادم پولداره خونشون خراب کن منکه اینو شنیدم سگ شدم و یه پس گردنی محکم پشت سرش زدم گفتم اخه یعنی چی اگه یکی به ناموس خودت این حرفو بزنه خوشت میاد ولی رضا به شوخی گرفتو گفت عیبی نداره شوخی میکرده مادر سبحان اینا هم حرف سعیدو قطعا شنیده بود خلاصه یکم تو محله گشتیم و من برگشتم خونه داشتم شام میخوردم که تلفن خونمون زنگ
خورد من اون موقع موبایل نخریده بودم هنوز رفتم برداشتم دیدم رضاست صداشم گرفته بود گفت بیا بیرون کارت دارم من لباس پوشیدم رفتم پیش رضا دیدم چشاش قرمزه معلوم خیلی گریه کرده وقتی دیدمش دلم واسش سوخت اخه واقعا عاشق شده بود بیچاره گفتم چیشده رضا چرا چشات قرمزن که گوشیشو در اورد و sms ساناز که نوشتع بود دیگه دوستی ما به پایان رسید نشونم داد من کوپ کردم گفتم چرا اینطوری نوشته یعنی بخاطر حرف سعید اینکارو کرده گفت نمیدونم ولی از قبلم یکم سرد شده بود و جوابمو کامل نمیداد کلا یطوری شده اون ساناز اول نیست منم یکم دلداریش دادمو برگشتم خونه روزا همینطور میگزشت که یروز وسط هفته بود که دیدم رضا برگشته خیلی خوشحال شدم اما چرا وسط هفته اومده بود مگه دانشگاه نداشت ازش پرسیدم گفت حالم بد بود حوصله دانشگاه نداشتم برگشتم گفتم حتما واسه خاطره سانازه که ناراحتی گفت اره خطشو کلا خاموش کرده دیگه کلا جوابمو نمیده ما یه رفیق داشتیم که دوست دختر اون با ساناز همکلاس بود از طریق اون واسه ساناز نامه نوشت و گفت حالم خیلی خرابه چرا اینطوری میکنی و دادیم به دوستمون که از طریق دوست دخترش برسونتش دست ساناز واقعا حال رضا خوب نبود چون از ته دل عاشق شده بود ادم دلش واسش کباب میشد فرداش که شد اون دوستمون تو دستش یه نامه اورد و داد به رضا گفت که اینو دوست دخترش از طرف ساناز فرستاده رضا خیلی خوشحال شد تو این دو روز اولین بار بود که دیدم داره میخنده نامه تو پاکت بود دستش میلرزید ولی وقتی نامه رو باز کرد بعد چند لحظه کوپ کرد واقعا کوپ کرده بود عین مجسمه زل زده بود به نامه و از چشاش اشک میومد بزور نامه رو از دستش گرفتم و خوندم اولین کلمه رو که خوندم واقعا خندم گرفت نوشته بود قیافتم شبیه ملخه دست از سر من بردار من بزور خودمو کنترل کردمو بقیشو خوندم نوشته بود من عاشق یکی دیگه شدم و بزودی میاد خواستگاریم و باهاش ازدواج میکنم تو هم برو دنبال زندگیت بعد اینکه نامه رو خوندم دلم واسش سوخت ولی کاری از دستم بر نمیومد واقعا چیکار میتونستم بکنم الکی دلداریش میدادم ولی اون حوصله منو نداشت و گفت من میرم خونمون اون رفت خونه خودشون من رفتم خونمون و گرفتم خوابیدم فرداش رفتم بیرون رفتم رضارو از خونشون صدا کردم ولی اون نمیخواست بیاد بیرون بزور اونو از خونه اوردم بیرون داشتیم تو خیابون میگشتیم که موبایل رضا زنگ خورد شماره ناشناس بود تلفنو برداشت مادر سبحان و ساناز بود خیلی عصبانی بود میگفت دست از سر دختر من بردار دیگه بهش زنگ نزن مگرنه واست بد میشه با سبحانم حق نداری رفاقت کنی اینو به رفیقاتم بگو و تلفنو قطع کرد دیگه رضا واقعا داشت دیوونه میشد خدا اون حالو نصیب و قسمت هیچکس نکنه ولی حال من ۱۰۰ برابر بیشتر از رضا خراب شد چون مادرش گفته بود رفیقاتم حق ندارن با سبحان رفاقت کنن ولی بروی خودم نیاوردم رفتم رضا رو رسوندم خونشون خودمم رفتم قلیون فردا رضا برگشت دانشگاه من رفتم مدرسه دیگه اصلا به اون گیمنت که سبحان بهش میرفت نمیرفتم و به اون یکی گیمنت میرفتم ولی دو سه بار سبحانو تو خیابون دیدم بهم سلام داد ولی منو سرمو برمیگردوندم و جوابشو نمیدادم یبارم با مامانش با ماشین داشتن از خیابون رد میشدن منو دید و جلو مادرش بهم سلام داد منم تعجب کردم اخه مادرش گفته بود با سبحان حرف نزنین حالا پسر خودش جلو خودش بهم سلام میداد واسم خیلی عجیب بود یکی دو هفته بود که از رضا خبری نبود مثلا میخواست سانازو فراموش کنه من از مدرسه که اومدم خونه نهار خوردم رفتم گیم نت که دیدم سبحان اونجا نشسته داره بازی میکنه واسم خیلی عجیب که سبحان اومده بود این گیمنت بار اولش بود همه دوستاش تو اون یکی گیمنت بودن منکه سبحانو دیدم خواستم برم بیرون که با سبحان چشم تو چشم شدم و اون بلند شد و بهم دست دادو سلام علیک اونم وسط بازی رفیقاش عصبانی شدن گفتن وسط بازی چیکار میکنی اونم نشست بقیه بازیو ادامه دادو منم سریع اومدم بیرون این فکر که چرا سبحان اومده بود به این گیم نت مثل مته مغزمو داغون میکرد اولش میگفتم حتما بخاطر من اومده بعدش میگفتم نه حتما راهش از اینجا میگزشته اومده اینجا خلاصه روز بعدم رفتم گیم نت که دیدم اونجا نیست رفتم که بازی کنم پشت سر من وارد گیم نت شد و گفت منم بازی بعدشم تو ترکیب کانتر گفت من باید تو تیم محسن باشم تو بازیم همش میگفت ماشالله محسن دستاشو میاورد جلو میگفت بزن قدش و از این حرفا ما اون بازیو بردیم بازی که تموم شد من از اونجا اومدم بیرون برم کافه که منو صدا زد داداش یه لحظه وایسا کارت دارم من منتظر موندم بیاد اومد گفت کجا میخواستی بری منم الکی گفتم خونه اونم گفت پس مسیرمون یکی میشه باهم بریم خونه اونا بغل خونه ما بود و همسایه بودیم با هم که داشتیم میومدیم سمت خونه که برگشت گفت محسن چیزی شده اخلاقت یطوری شده سرد شده یکی دو جا هم سلام دادم جوابمو ندادی من گفتم یعنی تو نمیدونی گفت بقران نه گفتم مادرت خودت به
رضا گفت که به رفیقات بگو به سبحان حرف نزنن و رفاقت نکنن سبحان گفت بخدا من نمیدونستم گفتم یعنی نمیدونستی مامانت به رضا زنگ زده گفت چرا میدونستم به اون بیشرف چی گفته ولی بقران تورو نمیدونستم اگه هم حرفی زده منظورش مطمئنم تو نبودی منم گفت به رضا فوش نده بار اخرت باشه اونم گفت راست میگم دیگه بیشرفه بیشرف منم صدامو بردم بالا گفتم چون ازم کوچیکتری نمیخوام ضعیف کشی کنم مگرنه زیر گوشت یه سیلی میزدم صدا سگ بدی این حرفو که زدم چشاش پر اشک شد گفت اگه بدونی چیکار کرده دیگه این حرفارو نمیزدی صداشم داشت میلرزید دلم واسش سوخت بعد من لحنمو عوض کردم گفتم چیشده گفت ولش کن داداش گفتم بگو دیگه گفت نمیتونم اونقدر اصرار کردم که اخرش مجبور شد بگه اولش من گفتم یه حدسایی خودم میزنم گفت چی گفتم جریانو سعید میگی بعد یه نیشخند طوری زد و گفت نه ولی اونم مگه کم کاریه تو خودتو بزار جای من اگه یه جایی با مامان و خواهر باشی یکی اونکارو کنه چیکار میکنی من سرمو انداختم پایین واقعا شرمنده بودم حرفش حق بود یهویی دستشو اورد زیر چونم وسرمو اورد بالا و گفت داداش تو چشام نگاه کن وقتی حرف میزنم منم چشام پر شده بود گفتم داداش من شرمندتم بقران من تو اون جریان نقشی نداشتم اون پسریم که اونکارو کرد یه پس گردنی بهش زدم وقتی این حرف زدم یه لبخندی اومد به صورتش که حال منم خوب کرد گفت داداش خودم دیدم کلا داداش تیکه کلامش بود گفت مامانم از ماشین دید اون حرکتتو خیلی خوشش اومد کلا نظرش راجب تو منفی نیست گفتم خوب که چی چیکار کنم یهو یاد رضا افتادم گفتم خواهش میکنم ازت جریان رضارو واسم تعریف کن اگه کار بدی کرده بگو منم تکلیفمو مشخص کنم بفهمم با چه ادمی رفیقم گفت قول میدی بین خودمون بمونه گفتم به جون مادرم قسم بین خودمون میمونه این حرف بعد کلی منو من گفت رضا عکسای خواهرمو پخش کرده وقتی این حرفارو میزد سرشو انداخته بود و صداش میلرزید این یعنی اینکه این حرف واقعیه یا اون فکر میکرد واقعیه من بعد چند لحظه گفتم محاله اگه سرمم ببرن این حرفو باور نمیکنم تو هم باور نکن نمیدونم کدوم بیناموسی این حرفارو بهتون زده ولی من ندید میگم دروغه گفت اگه بهت ثابت کنم چی وقتی این حرفو گفت سرش بالا بود و خیلی مصمم بود تو چشاسم نفرت موج میزد گفتم بازم میگه محاله رضا اینکارو بکنه ولی اگه اینکارو کرده باشع تا اخر عمرم اسمشم به زبون نمیارم گفت واقعا راست میگی گفتم بقران راست میگم گفت چرا میگی محاله رضا اینکارو بکنه گفتم چون اون واقعا و حرفمو خوردم گفت واقعا چی من گفتم خجالت میکشم بگم گفت راحت باش بگو گفتم اون واقعا ساناز خانومو دوست داشت عاشقش بود از ته دل چرا باید همچین کاری کنه گفت کسی عکس یکیو پخش میکنه نمیتونه عاشق اون باشه من گفتم بازم که میگی این حرفو اگه میتونی ثابت کن بعد گوشیشو در اورد و عکس خواهرش که قاب شده رو دیوار بودو نشونم داد گفتم خوب که چی گفت اقا رضاتون این عکسو پخش کرده گفتم از کجا میدونی گفت یکی از بچه هایی که میومد گیم نت این عکسو بهم نشون داد گفتم از کجا پیداش کردی گفت از گوشی رضا بعدش من گفتم بقران دروغه اون بیناموسی که اون عکسو نشونتون داده میخواسته رضارو خراب کنه که کرد بعدش اون گفت بیناموس اقا رضاست که اینکارو کرده وقتی اینو حرفو پشت سر رضا زد زل زدم تو چشمش گفتم سبحان منو سگ نکن حرفو دهنتو بفهم از کجا مطمئنی کار رضا بوده گفت وقتی اون عکس پخش شد عکسو به خواهرم نشون دادیم و اون گفت که این عکسو خودم به رضا فرستاده بودم و اون به بقیه فرستاده من دیگه کوپ کردم دیگه حرفی نداشتم بزنم زبونم قفل شده بود شوخی نبود بحث ناموس بود سبحان گفت چیشد بازم دفاع کن دیگه از رضا من چیزی نگفتم یعنی حرفی نداشتم که بزنم بزور گفتم شرمندتم داداش حالا من به اون میگفتم داداش گفت مواظب کسی که باهاش رفاقت میکنی باش اون مثلا عاشق خواهر من بود این بلارو سرش اورد ببین با رفیقش چیکار میکنه هر چقدر فکر میکردم ممکن نبود تو این همه سال هیچ خطا یا بدی از رضا ندیده بودم گفت از رضا توضیح خواستین که چرا اینکارو کرده گفت مامانم زنگ زد هر چی از دهنش در میومد گفت گفتم پدرت چی گفت اون اگه بدونه بقرانه خون راه میوفته گفته سبحان بزار من با گوشی تو به رضا زنگ بزنم دلیلشو بپرسم ببینم چرا اینکارو کرده شاید واقعا کار اون نباشه وقتی گفتم شاید کار اون نبوده سبحان چپ چپ نگاهم کرد گفت حق داری باور نکنی عکس ناموس خودت نبود که ناراحت بشی وقتی این حرفو زد انگار بهم گلوله زدن داد زدم دفعه اخرت باشه که از این غلطا میکنیا بعد یقشو گرفتم خواستم بزنم گفت بزن داداش بزن رضا اونکارو کرد تو هم بزنم بعد این حرفش پشیمون شدم ولش کردم بعد چند لحظه بهش گفتم ببین من بازم میگم که این کار رضا نیست اگه باور نداری بزار بهش زنگ بزنم تا همه چی مشخص بشه یه نیشخند زدو گفت ببین خواهرو مادر من بزور این قضیه رو فراموش کردن تو قسم خوردی که این حرف بین خودمون
میمونه حتی اگه به یه نفرم بگی هیچوقت حلالت نمیکنم حتی اون یه نفر خود رضا باشه بعدش میخواست بره که گفتم ولی متاسفم که یه بیناموس اون کارو کرده و عکس خواهرتو پخش کرده گفت اگه مطمئن باشی کار رضاست بازم میگی بیناموس گفتم اگه مطمئن بشم حتی اگه بردارم باشه میگم بیناموس رضا که هیچ این حرفو با یه ابهت و عصبانیتی گفتم که سه چهار ثانیه ی بعدش به چشام زل زده گفتم یکارم میتونیم بکنیم گفت چی گفتم تو عکسو از کی گرفتی که گفتع رضا اون عکسو واسم انداخته گفت داداش نمیتونم بگم گفتم تو بهم بگو بقران قسم من تا فردا حقیقت هر چی باشه درش میارم بازم یه پوز خندی زد گفت حقیقت هنوز واست روشن نشده واقعا ده لامصب بهت میگم خواهرم میگه اون عکسو خودم انداختم به رضا بعدش من دیگه هیچی نگفتم دیگه نزدیک بود برسیم به خونه که گفت داداش تو هنوز بهت ثابت نشده گفتم راستش نه گفته تو حق داری خواست بقیه حرفشو بزنه بهش یطوری نگاه کردم که حرفشو خورد گفت ازت خواهش میکنم این حرفا بین خودمون بمونه گفتم اونکه تا ابد تو سینه من میمونه بعدشم گفت یه قول دیگه هم دادی گفتم چه قولی گفت تو گفتی اگه بهم ثابت بشه رضا اونکارو کرده دیگه باهاش حرف نمیزنم من دیگع چیزی نگفتم جلوی در خونمون بودیم گفت قولت یادت بمونه ها من بازم چیزی نگفتم اونم سرشو تکون داد با عصبانیت رفت وقتی رسیدم خونمون سرم داشت از حرفای سبحان میترکید یه چیزی این وسط درست نبود یعنی واقعا رضا اونکارو کرده بود شواهد که اینطوری نشون میداد به سبحانم قول داده بودم که از رضا نپرسم جریانو ولی نمیشد که نپرسم داشتم دیوونه میشدم میخواستم هم به اونا ثابت کنم کار رضا نیست هم به خودم راستش خودمم نسبت به رضا بعد این حرف یه جور نفرت پیدا کرده بودم نتونستم خودمو نگه دارمو به قولم به سبحان عمل کنم رفتم گوشی داداشمو ازش گرفتم به رضا زنگ زدم گوشیو بر نداشت بازم زنگ زدم که رد کرد به خودم گفتم حتما نمیدونه منم واسه همین جواب نمیده بعد بهش پیام دادم داداش محسنم جواب بده کارت دارم مهمه بعدش پیام داد محسن دیگه حوصله تورو هم ندارم دست از سرم بردارین همتون داداشم هی گوشیشو میخواست بهش پیام دادم باشه بای اونم نوشت بای گوشیو دادم به داداشم رفتم که بخوابم هر کاری کردم خوابم نمیبرد کلی فکر کردم با این مدارک و حرفایی که سبحان زد حتما کار رضاست پس تصمیم گرفتم فردا برم پیش سبحان و ازش معذرت خواهی کنم و بهش بگم به قولی که بهت دادم عمل میکنم و تا اخر عمر اسم رضارم نمیارم ولی فردا هر چقدر منتظر سبحان شدم نیومد گفتم حتما کاری داشته پس فردا میاد و پس فردا هم نیومد یه هفته منتظرش موندم ولی نیومد که نیومد از رفیقاش تعقیبش که میکردمش میگفتن به اونیکی گیم نت میره و صبح تا شب اونجاست ۱۰ روز گذشت و بالاخره تصمیمو گرفتم که برم اون یکی گیم نت پیش سبحان و حرفامو بهش بزنم وقتی وارد اون یکی گیم نت شدم همه تعجب کردن اخه خیلی وقت بود نمیرفتم ولی همه بهم خوش اومد میگفتن یطورایی خایه مالی مو میکردن اخه من بچه شر محل بودم و همشون ازم حساب میبردن بچه ها بهم خوش اومد میگفتن که چشام افتاد به سبحان باهاش چشم تو چشم شدم و بهش لبخند زدم اونم خود به خود بهم لبخند زد اخه اولش نمیدونست واسه چی رفتم اونجا و فکر میکرد شاید بخاطر رضا اومدم اونجا شر درست کنم وقتی چشم تو چشم شدیم بهش گفتم داش سبحان یه دقیقه میای بیرون کارت دارم وقتی صداش کردم بیرون همه تعجب کردن اخه من با اون صنمی نداشتیم و اون هم از لحاظ سن و سال ازم کمتر بود بخاطر اینکع اونطوری جلوی جمع صداش کردم و بهش احترام گزاشتم با یه نوع غرور دستاشو باز کرد و اومد جلو گفت جونم داش محسن چیکارم داری یطوری این حرفارو زد که من تو دلم داشتم منفجر میشدم از خنده همه هم تعجب میکردن خیلی عشق لاتیش زده بود بالا خلاصه گفتم یه دقیقه بریم بیرون کارت دارم گفت بریم داداش و پشت سرم اومد بیرون و گفت جونم داداش چیکار داری بعد تو چشماش نگاه کردمو گفتم حق با تو بود داداش اونم تو چشام زل زد باور نمیکرد من اون حرفو بگم گفت راجب چی حق با منه گفتم در مورد رضا یه ۱۰ ثانیه بهم خیره شدیم بعدش اون سکوت بینمون شکست و گفت چیشد باور کردی تو که اونطوری ازش دفاع میکردی چیشد گفتم داداش اون روز که بهم گفتی رضا چیکار کرده نمیتونستم باور کنم اخه رضا دوست چندین و چند ساله من بود از داداش بهم نزدیکتر بودیم گفت پس چیشد باور کردی کار اونه گفتم اون شب حالم خیلی خراب بو نمیتونستم حرفاتو قبول کنم یطورایی یعنی نمیخواستم باور کنم کار رضا بوده به تو هم قول داده بودم به رضا نگم چیکار کرده ولی بعد کلی فکر تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و ماجرارو بپرسم میخواستم به شما و خودم ثابت کنم رضا بیگناهه گفت جریانو گفتی بهش نامرد خواست بره که دستاشو گرفتم گفتم اول به حرفام کامل گوش کن بعد برو بعد با ناراحتی که معلوم بود بزور وایستاده گفت زود تموم کن میخام برم گفتم باشع تو فقط گوش کن حرف
نزن گفت زود بگو گفتم اونشب بالاخره تصمیمو گرفتم و با گوشی داداشم بهش زنگ زدم ولی گوشیو بر نداشت بعد بهش پیام دادم ولی چیزی رو که انتظار نداشتم جواب داد سبحان گفت تو پیام چی گفتی بهش گفتم بهش گفتم محسنم جواب بده اونم گفت دست از سرم بردار حوصله هیچکیو ندارم بعدش نوشتم باشه بای اونم گفت بای سبحان گفت مطمئنی فقط این حرفارو گفتی گفتم اره بقران اگه باور نمیکنی بریم بهت تو گوشی داداشم نشون بدم گفت قسم که خوردی مطمئن شدم ولی اگه پیامارو بهم نشون بدی مطمئن تر میشم گفتم باشه بریم نشون بدم اومدم خونه گوشیو از داداش بگیرم اونم جلو در منتظرم بود گوشیو از داداش گرفتم و بردم پیامارو نشونش دادم پیامارو که خوند گفت اگه راست میگی یه پیام دیگه بفرست ببینیم چی میگه گفتم یعنی اینقدر بهم بی اعتمادی گفت شرمنده داداش اونی که بهش خیلی اعتماد داشتیم بدجور داغمون کرد گفتم باشه بیا جلو خودت بهت پیام میدم بهش پیام دادم سلام رضا محسنم بعد چند دقیقه پیام داد مگه اون شب بهت نگفتم حوصلتو ندارم چقدر سرتقی تو دست از سرم بردار بقران حوصله هیچکسو ندارم حتی خودمو اگه کونشو داشتم رگمو میزدم و این دنیارو از دست خودم راحت میکردم من جلو سبحان نوشتم باشه داداش هر طور راحتی بای بعدش اونم نوشت برای همیشه بای دفعه دیگه پیام بدی جور دیگه حرف میزنما گفتم باشه خدافظ برای همیشه اونم فقط نوشت همیشه.بعدش به سبحان گفتم خیالت راحت شد اقا سبحان بعد تو چشام نگاه کردو گفت حرفمو پس میگیرم که بهت گفتم نامردی خیلی مردی بقران داداش و این بود شروع و آغاز رفاقت واقعی منو سبحان
نوشته: محسن
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
نوشته: محسن
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معلم عربی کثافت!
1402/09/29
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #معلم
خب اول از همه بگم که این داستان درمورد تجاوز و اولین سکس منه
این داستان مربوط به ۹ سال پیشه یعنی زمانی که کلا ۱۴ سالم بود و کلاس هشتم بودم من که به مدرسه جدیدی رفته بودم دیدیم معلم عربی ما قبلا معلم بابای منم بوده،معلم عربی ما نزدیک ۷۰ سالشه و منم خیلی ازش میترسیدم
من چون درسم زیاد خوب نبود با کلی زبون ریختن و چرت و پرت بازی اومد خونمون تا خصوصی بهم یاد بده که خدایی خوب هم یاد میداد
ولی من چیزی که نمیدونستم این بود که این کثافت بچه بازه!
منه معصوم از کجا باید میدونستم اصلا نمیدونستم سکس و اینا چیه فقط میدونستم کیر و کس چیه که اونا هم دوستام یادم داده بودن
یروز که همینجوری داشت درس میداد گفت خسته شدم یکم کمرمو ماساژ بده
منم هی ماساژ دادم و تموم شد یکم بعد بهم گفت کمرم باز درد میکنه این بار بلندم کرد دستمو گذاشتم رو کونش گفت بمال که درد میکنه منم چه میدونستم
منم داشتم میمالیدم که دستشو گذاشت رو سوراخ کونم و محکم مالید بعدش گفت اینجوری ماساژ بده منم دوباره همون ماساژ قبلی رو انجام دادم دیدم داره عصبی میشه که گفت بشین
رفتم نشستم دوباره شروع کرد درس دادن همینطور که داشت درس میداد دستشو میزد به دولم و محکم میزد
بعضی وقتا هم به سینه هام دست میزد و میمالوند
من هم خجالتی بودم و این میدونست کاری نمیتونم بکنم برای همین بازیچه دستش شدم!
هر روز منو میمالوند و بهم دست میزد،هر وقت باهاش میرفتم آسانسور حتی از طبقه اول تا پارکینگ هم از فرصت استفاده میکرد و انگولم میکرد
یروز گفت امتحانای ترم نزدیکه باید ۴ ساعت بیام تدریس کنم بهش…
وقتی اومد دوباره کلی منو مالید و دست زد بهم اخرش هم حشرش زد بالا و دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش و گفت بمال!
منم ترسیدم که این کارو نکنم و بهم نمره نده:) بالاخره اون کارو انجام دادم کلی مالیدم که یهو دیدم کیرشو از زیپش بیرون گذاشته و منم خیلی ترسیدم و خجالتی شدم همینجوری که داشت الکی درس میداد بهم میگفت بمال بمال منم میکردم که یهو گفت تف کن توی دستن گفتم اخه زشته که یهو یه سیلی زد بهم و گفت گفتم تف کن توی دستم من تف کردم توی دستش و یهو تف منو مالید به کیرش همینجوری که داشت میمالید گفت میخوای بهت ۲۰ بدم؟ گفتو آره خیلی میخوام که یهو سرمو گرفت گفت دهنتو باز کن بعد دیدم کیرشو یجا کرد توی دهنم و نگه داشت من داشتم خفه میشدم که کشید بیرون و گفت اگه میخوای ۲۰ بشی باید این کارارو برام بکنی!
منم ترسیدم و گفتم چشم یهو دیدم گفت شلوارتو در بیار،من در اوردم بعد دیدم از کیفش کاندوم درآورد و کشید روی کیرش و یکم هم ژل در اورد و زد به سوراخ کونم.بهم گفت دراز بکش منم دراز کشیدم میخواستم برگردم پشت رو نگاه کنم که یهو چشام سیاهی رفت و انگار یه لحظه مردم و زنده سدم کصکش تا ته کرده بود توی کونم کیرش هم خیلی بزرگ بود حداقل ۲۰ سانتی میشد من یه سوزش خیلی بدی رو حس کردم ولی کمی طول نکشید که تموم شد برگشتم پشتمو نگاه کردم و دیدم داره همینجوری تلمبه میزنه که یهو دیدم داره بوس میکنه و همینطور وایساده بود کشید بیرون و اومد جلوی من
کاندومش رو در اورد و گفت میبینی این آب سفید داخلش رو؟ گفتم بله میبینیم گفت باید همشو بخوری منم گفتم چشم
که کاندوم رو سرشو گذاشت روی زبونم و داشتم میخوردم یه خورده که خورد به دهنم مزه بدی داشت و حالم بد سد میخواستم دهنمو ببندم که دماغمو گرفت و دهنم باز موند!
منم به زور همه آبشو خوردم و قورت دادم ولی انگار یه چیزی مونده بود توی گلوم
خیلی حالم بد شد آخرش که داشت میرفت گفت آفرین بچه خوبی بودی همه درس های عربی و ادبیاتت رو ۲۰ میدم
من هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم ترسیده بودم!!
بعد اینکه رفت من حالم بد شد و رفتم استفراغ کردم
یکمی کونمو شستم و دیدم انگار غار شده! خیلی باز شده بودم
ولی اون استرس و ترس دیگه تا همیشه پیشمه:)
الان هم خیلی دلم میخواد کون دادن رو بعد سالها دوباره تجربه کنم چون تجربه جالبیه
مواظب خودتون باشین و امیدوارم از داستان لذت برده باشین
اگه نظرات خوب باشه بازم داستان میزارم❤️
نوشته: کونیه کون بزرگ
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/09/29
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #معلم
خب اول از همه بگم که این داستان درمورد تجاوز و اولین سکس منه
این داستان مربوط به ۹ سال پیشه یعنی زمانی که کلا ۱۴ سالم بود و کلاس هشتم بودم من که به مدرسه جدیدی رفته بودم دیدیم معلم عربی ما قبلا معلم بابای منم بوده،معلم عربی ما نزدیک ۷۰ سالشه و منم خیلی ازش میترسیدم
من چون درسم زیاد خوب نبود با کلی زبون ریختن و چرت و پرت بازی اومد خونمون تا خصوصی بهم یاد بده که خدایی خوب هم یاد میداد
ولی من چیزی که نمیدونستم این بود که این کثافت بچه بازه!
منه معصوم از کجا باید میدونستم اصلا نمیدونستم سکس و اینا چیه فقط میدونستم کیر و کس چیه که اونا هم دوستام یادم داده بودن
یروز که همینجوری داشت درس میداد گفت خسته شدم یکم کمرمو ماساژ بده
منم هی ماساژ دادم و تموم شد یکم بعد بهم گفت کمرم باز درد میکنه این بار بلندم کرد دستمو گذاشتم رو کونش گفت بمال که درد میکنه منم چه میدونستم
منم داشتم میمالیدم که دستشو گذاشت رو سوراخ کونم و محکم مالید بعدش گفت اینجوری ماساژ بده منم دوباره همون ماساژ قبلی رو انجام دادم دیدم داره عصبی میشه که گفت بشین
رفتم نشستم دوباره شروع کرد درس دادن همینطور که داشت درس میداد دستشو میزد به دولم و محکم میزد
بعضی وقتا هم به سینه هام دست میزد و میمالوند
من هم خجالتی بودم و این میدونست کاری نمیتونم بکنم برای همین بازیچه دستش شدم!
هر روز منو میمالوند و بهم دست میزد،هر وقت باهاش میرفتم آسانسور حتی از طبقه اول تا پارکینگ هم از فرصت استفاده میکرد و انگولم میکرد
یروز گفت امتحانای ترم نزدیکه باید ۴ ساعت بیام تدریس کنم بهش…
وقتی اومد دوباره کلی منو مالید و دست زد بهم اخرش هم حشرش زد بالا و دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش و گفت بمال!
منم ترسیدم که این کارو نکنم و بهم نمره نده:) بالاخره اون کارو انجام دادم کلی مالیدم که یهو دیدم کیرشو از زیپش بیرون گذاشته و منم خیلی ترسیدم و خجالتی شدم همینجوری که داشت الکی درس میداد بهم میگفت بمال بمال منم میکردم که یهو گفت تف کن توی دستن گفتم اخه زشته که یهو یه سیلی زد بهم و گفت گفتم تف کن توی دستم من تف کردم توی دستش و یهو تف منو مالید به کیرش همینجوری که داشت میمالید گفت میخوای بهت ۲۰ بدم؟ گفتو آره خیلی میخوام که یهو سرمو گرفت گفت دهنتو باز کن بعد دیدم کیرشو یجا کرد توی دهنم و نگه داشت من داشتم خفه میشدم که کشید بیرون و گفت اگه میخوای ۲۰ بشی باید این کارارو برام بکنی!
منم ترسیدم و گفتم چشم یهو دیدم گفت شلوارتو در بیار،من در اوردم بعد دیدم از کیفش کاندوم درآورد و کشید روی کیرش و یکم هم ژل در اورد و زد به سوراخ کونم.بهم گفت دراز بکش منم دراز کشیدم میخواستم برگردم پشت رو نگاه کنم که یهو چشام سیاهی رفت و انگار یه لحظه مردم و زنده سدم کصکش تا ته کرده بود توی کونم کیرش هم خیلی بزرگ بود حداقل ۲۰ سانتی میشد من یه سوزش خیلی بدی رو حس کردم ولی کمی طول نکشید که تموم شد برگشتم پشتمو نگاه کردم و دیدم داره همینجوری تلمبه میزنه که یهو دیدم داره بوس میکنه و همینطور وایساده بود کشید بیرون و اومد جلوی من
کاندومش رو در اورد و گفت میبینی این آب سفید داخلش رو؟ گفتم بله میبینیم گفت باید همشو بخوری منم گفتم چشم
که کاندوم رو سرشو گذاشت روی زبونم و داشتم میخوردم یه خورده که خورد به دهنم مزه بدی داشت و حالم بد سد میخواستم دهنمو ببندم که دماغمو گرفت و دهنم باز موند!
منم به زور همه آبشو خوردم و قورت دادم ولی انگار یه چیزی مونده بود توی گلوم
خیلی حالم بد شد آخرش که داشت میرفت گفت آفرین بچه خوبی بودی همه درس های عربی و ادبیاتت رو ۲۰ میدم
من هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم ترسیده بودم!!
بعد اینکه رفت من حالم بد شد و رفتم استفراغ کردم
یکمی کونمو شستم و دیدم انگار غار شده! خیلی باز شده بودم
ولی اون استرس و ترس دیگه تا همیشه پیشمه:)
الان هم خیلی دلم میخواد کون دادن رو بعد سالها دوباره تجربه کنم چون تجربه جالبیه
مواظب خودتون باشین و امیدوارم از داستان لذت برده باشین
اگه نظرات خوب باشه بازم داستان میزارم❤️
نوشته: کونیه کون بزرگ
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM