دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
708 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
داد زد “ولم کن برم حرومزاده” منم بدون هشدار اولین ضربه رو محکم به باسنش زدم. صدای ضربه تو خونه پیچید و داد سروش هم بلند شد. “آخ چیکار میکنی لعنتی…” وسط فحش دادنش دومی رو هم زدم. دوباره داد زد و سومی رو که زدم آروم جیغ کشید. یه کم دستمو رو باسنش حرکت دادم و گفتم: “حالا میبینی که من باهات شوخی نداشتم. حالا داری تنبیه میشی” سه ضربه دیگه زدم و شروع کرد به تقلا کردن تا از درد خلاص بشه. دو ضربه دیگه هم زدم و دیگه بلند بلند جیغ میکشید. حالا برای اینکه بهتر ادب بشه با دست راستم شلوارشو یه کم کشیدم پایین تا باسنش لخت شد.

از زاویه دید سروش
باسنم از درد آتیش گرفته بود ولی این تحقیر بود که کل بدنمو میسوزوند. من ۱۸ سالمه و یه دختر ۲۲ ساله منو رو پاهاش خوابونده و محکم گرفته و داره بهم در کونی میزنه، انگار من یه بچه کوچولو ام و اونم مامانمه. خیلی تقلا کردم ولی هیچ فایده ای نداشت. حالا دیگه شلوارمو هم کشید پایین. دستشو حس میکردم که روی باسنم تکون میداد و انتظار ضربه داشت منو میکشت. ضربه رو زد و بدون شلوار صداش خیلی فرق داشت و البته دردش هم همینطور.

قسمت هشتم
از زاویه دید سروش
جیغ زدم و ستاره فورا دو ضربه دیگه هم بهم زد. دیگه گریه ام در اومد و کاملاً واضح داشتم گریه میکردم. شروع کردم به التماس “خواهش میکنم تو رو خدا دیگه بسه” ضربه بعدی رو هم خوردم. “خب تا الان بهت ۱۲ ضربه زدم. میخوام بقیه ضربه ها رو بشماری و بعد هر ضربه بگی «ممنون ستاره معذرت میخوام» اگه نگی تنبیهت از اول شروع میشه یعنی ۱۶ ضربه دیگه میخوری. فهمیدی چی گفتم؟” وقتی جوابی ندادم دستشو روی باسنم کشید و گفت: “پرسیدم فهمیدی چی گفتم؟” با سر گفتم آره و اونم گفت : “پسر خوب”

از زاویه دید ستاره
باسنش همین حالا هم حسابی قرمز شده بود و خودش هم داشت گریه میکرد. یه کم دلم براش سوخت ولی دوباره رفتار قبلش یادم اومد. اون حقش بود. ضربه بعدی رو با تمام قدرت زدم “سیزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” به سختی جلوی خودمو گرفتم که نخندم. فکر نمیکردم انقدر راحت بگه. یعنی واقعا انقدر از من ترسیده بود؟! دوباره زدم “چهارده، ممنون ستاره، معذرت میخوام” دوباره هم زدم و تکرار کرد. باسنش دیگه قرمز تیره شده بود. بدنش همینطور روی پاهام افتاده بود و اصلا نیازی نبود نگهش دارم. یه ضربه مونده بود. دستمو روی باسنش حرکت دادم. می‌تونستم گرمایی که از باسنش متصاعد می شد رو حس کنم. آخرین ضربه رو هم زدم. جیغ میزد و گریه میکرد “شونزده، ممنون ستاره، معذرت میخوام، واقعا معذرت میخوام” دلم براش سوخت. گریه اش بند نمیومد. دست و پاهامو بلند کردم و آزادش کردم ولی اصلا حرکتی نکرد و همینطور روی پاهام خوابیده بود و گریه میکرد. شلوارشو کشیدم بالا و چرخوندمش سمت بالا و دوباره رو پاهام نشوندمش. هیچ تقلایی نمی کرد. به نظرم کاملا خوردش کرده بودم.

از زاویه دید سروش
باسنم آتیش گرفته بود. تو عمرم چنین دردی رو حس نکرده بودم. کاری جز گریه نمیتونستم بکنم. داشت منو بر میگردوند بالا ولی اصلا برام مهم نبود یعنی هیچ انرژی برام نمونده بود. همینطوری گذاشتم هر کاری میخواد باهام بکنه. منو مثل موقعی که بهم غذا میداد نشوند روی پاهاش. منو کاملا نزدیک به خودش گرفته بود. یه دستش پشت سرم بود و سرمو نزدیک شونه اش نگه داشته بود. اون یکی دستش هم از روی پاهام رفته بود و باسنمو گرفته بود. آروم منو به جلو و عقب حرکت میداد و منم رو شونه اش گریه میکردم. چند دقیقه ای به همین صورت گذشت. بعد بلندم کرد و نشوند روی پاهاش طوری که پاهام از کنار پاهاش آویزون بود. یه دستش پشت کمرم بود و با دست دیگه اشکامو پاک کرد. آروم تو گوشم زمزمه کرد “تو میدونی چرا این کارو کردم، درسته؟” بدون اینکه بفهمم چی داره میگه با سر گفتم آره. “اون رفتار برای سروش قابل قبول نبود، نمیتونستم اجازه بدم اینطوری رفتار کنی، ببین عسلم تو ۱۸ سالته، نمیتونی که مثل بچه ها رفتار کنی” همه اینارو با صدای آرامش بخشی در گوشم زمزمه کرد. “ببین کف آشپزخونه رو چه ریختی کردی، جورابای منو ببین، به همین دلیل تنبیهت کردم، متوجه شدی عسلم؟” اینو در حالی گفت که منو به خودش چسبوند و محکم بغلم کرد.
بعد دوباره انقدر منو تو بغلش تکون داد و تکون داد تا حالم جا اومد.

از زاویه دید ستاره
از روی پاهام آوردمش پایین و جلوی من بین پاهام وایساد. بالاخره گریه اش بند اومده بود ولی سرش پایین بود و منو نگاه نمیکرد. دستمو بردم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا و ازش پرسیدم “خوبی؟” با حرکت سر جواب داد آره. “خوبه. میشه بغلت کنم؟” اینو پرسیدم و دستامو باز کردم. آروم اومد تو بغلم و دستامو بستم و محکم بغلش کردم و بعد ولش کردم و گفتم: “خب، حالا میتونی بری و حدود یک ساعت تلویزیون ببینی، بعد میخوام که ساعت ۹ تو تختت باشی. خب؟” با سر گفت آره. “خیلی خب میتونی بری” اینو گفتم و آروم رفت سمت مبل تا تلویزیون ببینه.
بیچاره سعی میکرد طوری بشینه که به باسنش فشار نیاد، انگار هنوز درد داشت.

از زاویه دید سروش
نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. باسنم هنوز داشت می سوخت و نمیتونستم مستقیم روش بشینم و مرتب مجبور بودم طرز نشستنمو عوض کنم. تو عمرم چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم. پدر و مادرم هرگز منو تنبیه نکرده بودن چه برسه به اینکه بهم درکونی بزنن. باورم نمیشه جلوش گریه کردم و بدتر اینکه گذاشتم منو تو بغلش تکون تکون بده و آرومم کنه. ستاره کاملا از همه لحاظ بهم غلبه کرد. اول ادبم کرد و بعدش مثل یه بچه کوچولو آرومم کرد. و منم هیچ کاری نکردم. احساس بی قدرت بودن کردم. و راستش یه کم احساس ترس. من ازش ترسیده بودم. ترسیده بودم چون در مقابلش ضعیف بودم.
به خودم گفتم امشب حتما باید برم سایت شهوانی زیر داستانها فحش بنویسم تا خالی بشم از این همه تحقیر.
ستاره داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد و بعد ۱۵ دقیقه اومد کنار من نشست و پاشو روی پاش انداخت و تکونش میداد. من دستمامو روی پاهام گذاشته بودم و همینطور که پاشو تکون میداد پاش خورد به دستم. دستمو کشیدم ولی ناخودآگاه پاش نظرمو جلب کرد. کاملا صاف بود و عضلاتش، خدایا پاش واقعا زیبا و البته خیلی قوی بود. انقدر خیره به پاش بودم که نفهمیدم منو زیر نظر گرفته. وقتی چشمم به چشمش افتاد سریع نگاهمو برگردوندم و خجالت زده شدم. با لبخند گفت: “داشتی پای منو برانداز میکردی؟!” بلند جواب دادم “نه” ، “به نظر من که داشتی براندازش میکردی. چرا از پام خوشت اومده؟” اینو گفت و یه لنگه جورابشو درآورد و پاشو دراز کرد و گذاشت روی پاهام. دوباره عصبی شدم و داد زدم: “نه جنده خانوم ازش خوشم نمیاد حالا گمشو”.
به محض اینکه جمله ام تموم شد پشیمون شدم از گفتنش. چهره اش رو دیدم و فهمیدم چی در انتظارمه. پاشو کشید عقب و با عصبانیت نگاهم کرد.

از زاویه دید ستاره
این بچه ادب نمیشه. وقتی داشت پامو دید میزد مچشو گرفتم و خواستم یه کم باهاش شوخی کنم تا حال و هواش عوض بشه ولی این بچه اصلا کنترلی رو دهنش نداره. نگاهش کردم و وحشت رو تو چهره اش دیدم. با لحن آروم ولی ترسناک بهش گفتم: “تو ادب نمیشی نه؟ تو واقعا دهن کثیفی داری و من امشب اونو درستش میکنم” سریع از مبل اومد پایین که فرار کنه ولی گرفتمش و با یه دست پشت کمر و یه دست زیر زانوهاش بلندش کردم. دوباره نشستم روی مبل و نشوندمش روی پاهام. با تموم زورش داشت تقلا میکرد ولی محکم گرفته بودمش و اصلا نمیتونست تکون بخوره. “خب آقا کوچولو حالا چطوری مشکل دهن کثیفتو حل کنیم؟ طرز حرف زدنت اصلا قابل قبول نیست. نمیتونم اجازه بدم همینطور بی ادب بمونی در برابر بزرگترهات، مخصوصا در برابر من. پس حالا چیکار کنیم هان؟”
“خب فکر کنم یه راه حل خوب براش پیدا کردم” اینو گفتمو اون پامو که هنوز جوراب داشت بالا آوردم و بردم نزدیک دهنش. سعی میکرد سرشو دور کنه ولی محکم گرفته بودمش. پامو با جوراب گذاشتم روی صورتش. پام از سرش بزرگتر بود و تقریبا کاملا صورتشو پوشوند. میخواست سرشو بچرخونه ولی پامو رو صورتش فشار دادم و نتونست. بعد پامو بلند کرد مو و جورابو درآوردم و با دو انگشت پام دماغشو گرفتم. سرشو تکون میداد ولی حتی نمیتونست دماغشو از انگشتای پام آزاد کنه. کم کم داشت نفس نفس میزد که دماغشو ول کردم. بعد سرشو آوردم بالاتر و جورابمو برداشتم. با وحشت داشت نگاه میکرد که چیکار میخوام بکنم. من امروز کلی این پسر رو بغل کرده بودم و این طرف اون طرف برده بودم و در تمام این مدت اون جوراب تو پام بود و حسابی غرق عرق شده بود. شروع کردم جورابو همه جای صورتش مالیدم و بیچاره هیچ کاری نمیتونست بکنه، فقط هر موقع جوراب جلوی دهنش نبود از فرصت استفاده میکرد و خواهش میکرد که تمومش کنم و دیگه بسه. “بوی بدی میده؟ نگران نباش دیگه لازم نیست بوش کنی. حالا دهنتو باز کن” با اون یکی دستم دو طرف لپشو گرفتم و فشار دادم تا دهنش کمی باز شد و جورابو فرو کردم تو دهنش و خب البته یه مقدار طول کشید تا جورابم کامل بره تو دهنش چون جوراب من بلند و ضخیم بود. بعد با دستم جلوی دهنشو گرفتم. “مزه جورابم چطوره سروش، خوشمزه نیست، نه؟ عرق ها و چرک های جورابم خوشمزه نیستن؟” اینارو گفتم تا احساس جورابم تو دهنش براش واقعی تر بشه. دوباره گریه اش گرفت و شروع کرد به اشک ریختن. “دهن هایی که حرفهای زشت بزنن این اتفاق براشون میافته” بعد روی زمین به شکم خوابوندمش و اون یکی لنگه جوراب رو هم از جلوی دهنش رد کردم و پشت سرش محکم گره زدم. حالا یه لنگه جورابم تو دهنش بود و با اون یکی لنگه هم دهنشو بسته بودم و پشت سرش گره زده بودم. سرش انقدر کوچیک بود که پهنای جورابم حتی روی دماغش هم رفته بود. “درست شد، حالا دیگه نیاز نیست دستمو رو دهنت بگیرم.” بعد دوباره با یه دست پشت کمرش و یه دست زیر زانو هاش بلندش کردم و وایسادم و تو بغلم گرفتمش و شروع کردم به تکون دادنش و با لبخند نگاهش میکردم.
ولی اون اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد.

از زاویه دید ستاره

چند دقیقه ای همونطوری نگهش داشتم و تکونش دادم و بعد گفتم"خب، حالا فهمیدی نتیجه بی ادبی و حرف زشت زدن چیه؟" نمیتونست حرف بزنه پس با حرکت سر گفت آره. “یاد گرفتی که چطور باید به بزرگترهات احترام بذاری؟” با سر گفت آره. “دیگه بی ادبی نمیکنی؟” با سر گفت نه. خب انگار به هدفم رسیدم. رفتم سمت مبل و نشستم و سروش رو هم گذاشتم رو زمین و بین پاهام وایساد و خوب دستاشو گرفته بودم تا نزدیک من بایسته. ساکت بود که خب به خاطر جورابها طبیعی بود. بهش گفتم “خب دیگه وقت خوابته، میخوام بری تو اتاقت و شلوارتو عوض کنی و پیژامه بپوشی و بری تو تختت. من بعدا میام و جورابها رو برمیدارم. تا اون موقع جورابها باید همونجا بمونه. خب؟” بهم نگاه نمیکرد ولی با حرکت سر گفت آره. “آفرین پسر خوب، حالا بدو تو اتاقت”
رفت بالا و منم بیست دقیقه ای صبر کردم و بعد رفتم بالا تو اتاقش. پسر بیچاره تو تختش دراز کشیده بود و جورابها هم سر جاشون بودن. “سروش” صداش زدم و تو تختش بلند شد نشست. “بیا اینجا عسلم” اینو گفتم و دستامو باز کردم. بلند شد و اومد سمتم. وقتی نزدیکم شد ناخودآگاه دستامو بردم و از زیربغل هاش گرفتم و بغلش کردم و رفتم روی صندلی که گوشه اتاق بود نشستم. سروش رو طوری که به سینه ام تکیه بده نشوندم رو پاهام. گره رو از پشت سرش باز کردم و گفتم “دهنتو باز کن عسلم” دهنشو باز کرد و جورابو از تو دهنش درآوردم. جورابهارو انداختم کنار و دوباره بغلش کردم و وایسادم. طوری بغلش کرده بودم که هر دو دستم زیر باسنش بود و پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم و دستاشو هم دور گردنم. سرشو گذاشتم رو شونه ام و همینطور که آروم آروم تکونش میدادم در گوشش زمزمه کردم “چیزی نیست عسلم، تنبیهت دیگه تموم شده. حالا آبجی ستاره تکونت میده تا خوابت ببره، تو فقط چشاتو ببند عزیزم، خب؟” سروش کاملا خودشو تو بغلم رها کرده بود تا هر کاری دوست دارم باهاش بکنم. بعد ده دقیقه احساس کردم که خوابش برد. گذاشتمش رو تخت و از اتاق خارج شدم.
نشستم رو مبل و تلویزیون تماشا کردم و حدود ساعت ۱۲ بود که پدر و مادرش برگشتند. سوال کردن که سروش پسر خوبی بوده یا دردسر درست کرده. منم گفتم سروش پسر فوق العاده ای بود و ما فقط کمی زمان نیاز داشتیم تا باهم جور بشیم و اینکه فکر میکنم رفتارش در آینده بهتر هم بشه. از جوابم خوشحال و هیجان زده شدن و با یه پاداش خوب مجموعا یک میلیون بهم دستمزد دادن. ازم راجع به دفعات بعد پرسیدن و منم گفتم با کمال میل حاضرم بازم برای پرستاری از پسرشون بیام.
عجب تجربه ای بود! هیچ وقت فکر نمیکردم تو پرستاری از بچه ها مجبور بشم از چنین تکنیک هایی استفاده کنم ولی خب بعضی بچه ها اقدامات جدی تری لازم دارن.

چند روز بعد از زاویه دید سروش

ستاره پرستار بچه ای بود که وارد خونه ما شد و تو چند ساعت منو تحت کنترل کامل خودش در آورد.
یه شب دیگه که خونمون بود وقتی پدر و مادرم آخر شب برگشتن من داشتم فوتبال می دیدم و ستاره داشت آماده رفتن میشد. مامانم بهم گفت: سروش پاشو برو بخواب بسه دیگه فوتبال. بابام هم حرفشو تایید کرد و گفت: آره دیر وقته دیگه بلند شو. ولی من که بازی تیم مورد علاقم یعنی سویا بود گفتم: من خوابم نمیاد و تا تموم نشه بلند نمیشم، شما میخواین بخوابین برین تو اتاق آخری که صداشو نشنوین.
ناگهان صدای ستاره اومد: سروش این طرز حرف زدن با والدینت اصلا درست نیست، میخوام فورا خاموشش کنی و بری تو اتاقت، زود.

بدون هیچ تعللی همین کارو کردم و وقتی داشتم میرفتم چهره متعجب والدینمو دیدم که انگار میخواستن شاخ در بیارن.

از زاویه دید نسرین مادر سروش

من دیده بودم سروش بعد از اون روز کمی مودب تر شده بود و از تاثیر ستاره روش راضی بودم. ولی این دیگه خیلی عجیب بود. سروش کاملا ستاره رو به ما که پدر مادرشیم برتری داده بود. انگار حرف ستاره براش صد بار مهمتر از حرف ماست. در اون لحظه من و مهمتر از من شوهرم خسرو خورد شدیم. خسرو از خجالت فورا رفت سمت اتاقش و منم سعی کردم به روی خودم نیارم و سریع دستمزد ستاره رو باهاش حساب کردم و رفت. وقتی رفتم تو اتاق خسرو گفت: خانوم دیدی چی شد؟ حالا چیکار کنیم؟ اگه همینطوری پیش بره کاملا نابود میشیم توی چشم سروش. جواب دادم: نگران نباشید آقا ستاره دختر خوبیه امشبم خواست از ما دفاع کنه. به نظرم یه جلسه توجیهی باهاش بذاریم و توجیهش کنیم که داره زیاده روی میکنه. مطمئنم اونم قبول میکنه.

از زاویه دید خسرو
جواب دادم: آره حق با توئه همین کارو میکنیم. ولی پیش خودم فکر کردم ما 18 سال نتونستیم این بچه رو تربیت کنیم و ستاره تو این مدت کوتاه تونسته. نکنه مشکل از ماست. هر چی بیشتر فکر میکردم احساس حقارت بیشتری میکردم.
از خودم و زنم بگم که ما هم قدیم و 168 سانتیم. من کوتاهم و خانمم متوسط. البته از نظر جسمانی هر دو لاغریم. متاسفانه پسرمون از منم کوتاه تر شده خیلی. نکنه به خاطر قدرت جسمی کممون بوده که سروش به حرفمون گوش نداده هیچ وقت؟! یادم اومد همین دیروز بود که یه صندلی راحتی آوردن در خونه و گفتن همسایتون سفارش داده و گفته چون چند روز نیستن به شما تحویل بدیم و وقتی تحویل گرفتم صندلی خیلی برام سنگین بود که ببرمش تو خونه و با نسرین دونفری بردیمش داخل و گذاشتیم توی انباری. تو همین فکرها بودم که خوابم برد.

از زاویه دید نسرین
شوهرم تصمیمش قطعی شده بود و میخواست حتما جلسه توجیهی بذاره با ستاره. پس با ستاره تماس گرفتم و قرار شد غروب، بعد از باشگاهش بیاد خونه ما واسه جلسه.

از زاویه دید ستاره
اون روز تو باشگاه به تماس نسرین فکر کردم. جلسه توجیهی برای چی اخه؟ خودتون که نتونستید تربیتش کنید، حالا که من تونستم ناراحتین؟ عجیبن واقعا. یه کم عصبانی بودم که چرا باید برای کاری که به بهترین شکل انجام دادم انتقاد بشنوم و توجیه! بشم. توی همین افکار و عصبانیت و حرص خوردن تو باشگاه وزنه های خیلی سنگینی زدم و واقعا خسته شدم. تو راه که داشتم میرفتم به خودم گفتم: نه کار من عالی بوده و اگه قراره جلسه توجیهی در کار باشه این منم که باید اونارو توجیه کنم که تو کار من دخالت نکنن چون ثابت شده که تو تربیت سروش کارم خیلی از اونا بهتره.

وارد خونه شدم و تصمیم گرفتم از همین اول اقتدار داشته باشم. بعد از سلام و احوالپرسی خسرو گفت: بفرمایید اینجا بشینید تا شروع کنیم. جواب دادم: تو روش تربیتی من با والدین جایی صحبت نمیکنم که بچه بشنوه بهتره بریم تو بالکن. اینو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم حرکت کردم سمت بالکن. هر دو تعجب کردن و خسرو هم بعد از اینکه ازش دور شده بودم انگار که تازه خودشو پیدا کرده باشه با صدای ضعیفی که به خاطر فاصله ضعیف تر هم شنیده میشد گفت: بسیار خب شما برین اونجا ما هم چند دقیقه دیگه میایم.
رفتم تو بالکن اونجا فقط دو تا صندلی حصیری کوچیک بود. پیش خودم گفتم بعد تمرین سخت امروزم باید یه صندلی راحت تر پیدا کنم تا خستگیم در بره. در انباری باز بود و یه صندلی راحتی نو و عالی اونجا بود و رفتم آوردمش توی بالکن و باید بگم یه کم سنگین تر از صندلی های عادی بود. ولی به سنگینیش می ارزید چون وقتی نشستم روش واقعا راحت بود و مهم تر از اون با شکوه به نظر می رسیدم روش و اون صندلی های حصیری با ارتفاع کمشون واقعا پایین دیده میشدن. تصمیم گرفتم اوضاع رو برای خودم بهتر کنم و اون دو تا صندلی رو آوردم با فاصله در دو طرف این صندلی راحتیه گذاشتم تا هم از همدیگه فاصله بگیرن و در کنار هم نباشن تا به هم اعتماد به نفس بدن و هم نزدیک من باشن و مجبور بشن سرشونو بالا بگیرن و به مرور گردنشون درد بگیره و تو موقعیت ضعف قرار بگیرن تا راحت تر بتونم ابتکار عمل رو دستم بگیرم توی جلسه

از زاویه دید نسرین
عه آقا خسرو چرا انقدر محترمانه باهاش حرف زدی؟ مگه رئیسته؟ « بسیار خب شما برین اونجا ما هم چند دقیقه دیگه میایم» چرا جمع بستی فعل های جمله رو؟ ناسلامتی خیلی سنش کمتره فقط ۲۲ سالشه.

از زاویه دید خسرو
خودمم نمیدونستم چرا اینطوری حرف زدم. سعی کردم قدرتمو جلوی زنم حفظ کنم. گفتم: خب آخه جای خوبی رو پیشنهاد داد، ولش کن بیا بریم فقط اونجا هر چی من گفتم تایید کن و پشتم باش تا سریع به نتیجه برسیم.
رفتیم تو بالکن و با صحنه ای که دیدیم هر دو شوکه شدیم. ستاره صندلی راحتی همسایه رو آورده بود و نشسته بود روش. نمیدونم از دل و جراتش بیشتر متعجب شدم یا از زورش که تونسته بود صندلی رو بیاره. یهو صداش رشته افکار هر دومونو پاره کرد و گفت: بیاید نزدیکتر، مگه نمیخواید با من صحبت کنید؟ رفتیم جلو و دقت که کردم دیدم در حالی که نشسته بازم یه کم شاید حدود ۵ سانت ازم بلندتره. اعتماد به نفسم دیگه مثل نیم ساعت قبل نبود و واقعا کمتر شده بود. احتمالا اوضاع زنم از من بدتر بود.

از زاویه دید ستاره
باز انگار حواسشون پرت شده بود. با دو تا دستام به دو تا صندلی در دو طرفم اشاره کردم و گفتم: نمیشینین؟
نشستن و همین طور پایین رفتن و پایین رفتن و وقتی کاملا روی صندلی ها قرار گرفتن اگه رو به رو رو نگاه میکردن احتمالا زانو هامو میدیدن. پس سرشونو حسابی به سمت بالا گرفتن.
گفتم: خب بفرمایید.
خسرو گفت: این همون صندلی توی انباره؟
گفتم: آره راستش الان از باشگاه میام و خیلی خسته ام برای همین این صندلی رو آوردم تا روش استراحت کنم.
خسرو گفت: ولی این صندلی خیلی سنگینه
گفتم: آره یه کم از بقیه صندلی هایی که دیدم سنگینتره ولی خب آوردنش اصلا برام سخت نبود نگران نباشید
خسرو گفت: ولی آخه این صندلی مال. حرفشو قطع کردم و گفتم: فکر نکنم جلسه مون راجع به صندلی باشه، بهتره بریم سراغ اصل مطلب یعنی تربیت سروش.
خسرو گفت: خب ببین ستاره خانوم! راستش ما طی صحبتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدیم که چندان از نحوه رفتارتون در خونمون و تحت کنترل درآوردن سروش راضی نیستیم و می‌خوایم در این رفتارتون تجدیدنظر کنید
جواب دادم: آیا سروش در مورد روش تربیتی من اعتراضی بهتون کرده؟
خسرو گفت: نه مشکل همینه! سروش هیچ اعتراضی نکرده و من گمان میکنم از ترسش باشه! به همین دلیل می‌خوام این رفتار متوقف بشه!
گفتم: وقتی سروش اعتراضی نداره دلیلی نمیبینم در رفتارم تجدیدنظر کنم! درسته من سروش رو همون طوری که گفتید تحت کنترل خودم درآوردم و فکر کنم ته دلش کاملا راضی باشه. پسرتون اگر اعتراضی داشت مطمئن باشید که حتما اعتراض میکرد ولی از اونجا که اعتراضی نکرده باید نتیجه بگیریم که خودش میخواد تحت کنترل باشه! حالا من باید این سوال رو از شما بپرسم که وقتی همچین پسری دلش میخواد تحت کنترل باشه٫ چرا تا الان تحت کنترل شماها درنیومده؟
خسرو گفت: من در مورد مسئله دیگه ای صحبت میکنم ! نمی‌خوام پسرم تحت کنترل کسی باشه!
من بدون اینکه به حرفش توجهی کنم در ادامه حرفای خودم گفتم: شاید دنبال شخصیت مقتدرتر و با اراده تری بوده و چون این شخصیت رو قبل از دیدن من تو این خونه پیدا نکرده الان با دیدن من دوست داره تحت کنترل من باشه!

هر دو شروع کردن به تکون دادن سرشون و دست کشیدن روی گردنشون. انگار دارن از نگاه به بالا خسته میشن و گردنشون درد میگیره کم کم مخصوصا نسرین. از طرف دیگه گفتگو رو هم عالی پیش بردم و شرایط کاملا به نفع من داره پیش میره.
نسرین که تا الان تماشاچی صحبت منو خسرو بود گفت: آخه ستاره خانوم اینجوری که شما سروش رو تحت کنترل خودتون گرفتین دیگه از ما حرف شنوی نداره و فقط انگار از شما حرف شنوی داره !
در این حین خسرو برای اینکه بتونه شیب نگاهش رو کمتر کنه صندلیشو هل داد عقب و کمی عقب تر رفت تا راحت تر باهام صحبت کنه و گردنش درد نگیره!
بدون اینکه توجهی به حرف نسرین کنم بحث قبلی رو با خسرو ادامه دادم و این اعتماد به نفس نسرین رو به شدت کم کرد. یه کم بعدش برای اینکه حرفام نافذتر بشن یه پامو دراز کردم و به یکی از پایه های صندلی خسرو گیر انداختم صندلی رو کشیدم سمت خودم و به راحتی خسرو رو برگردوندم سر جای اولش! نسرین که شاهد ماجرا بود از اینکه شوهرش با صندلی مثل پر کاه توسط یه پام جابجا شد حسابی تعجب کرد و از قدرت من در مقابل شوهرش حسابی جا خورد
به خسرو گفتم: بیا نزدیک خب چرا ازم فاصله میگیری؟ شاید تو هم از همین حرصت گرفته که سروش این شخصیت مقتدر و رهبری رو که میخواد ازش پیروی کنه رو در تو ندیده و در عوض در خانمی دیده که همسن دخترته!

خسرو که اصلا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشت و انتظار نداشت با یه پا جابجاش کنم به تته پته افتاد و شروع کرده به لرزیدن. طوری که نسرین هم متوجه شد. نسرین بهش گفت: چرا داری میلرزی!؟ خسرو هم برای اینکه کم نیاره جوابی داد که نه من باور کردم و نه نسرین و فقط باعث تعجب نسرین شد ! خسرو گفت : بیرون نسیم میاد سردم شده واسه همینه!
با شنیدن جواب خسرو با خنده رو به نسرین گفتم : وای گرمی بیشتر بده شوهرت بخوره ! وسط نسیم گرم تابستونی داره به لرزه میوفته!
نسرین با این جمله من خورد شد و خجالت زدگی رو میشد تو صورتش دید و منم لبخندی از روی رضایت زدم و از بالا نگاه ترحم آمیزی بهش کردم!
بعدش رو به خسرو خم شدم و صورتمو به سی سانتی متری خسرو رسوندم و گفتم : شاید خودت هم دوست داری جای پسرت باشی و همه اینها واسه این بوده که فرصتی بهت بدم تا بتونی با شخصیت برتر از خودت از نزدیک حرف بزنی؟

از زاویه دید نسرین
دیگه نمیتونستم تحمل کنم نه تحقیر رو و نه گردن درد رو. کاش میشد برم و خودشون حرفاشونو بزنم ولی آخه با چه بهونه ای برم؟ تو این فکرا بودم که ستاره بعد از گفتن اون حرف به شوهرم و در حالی که هنوز داشت خیره نگاهش میکرد بدون اینکه سرشو تکون بده و حتی به من نگاه کنه حرفی بهم زد که هم منو به آرزوم یعنی رفتن رسوند و هم یه ذره شخصیت و اعتماد به نفسی که برام مونده بود رو نابود کرد. ستاره گفت: نسرین برو یه لیوان آب برام بیار.
برایی رهایی از گردن درد هم که شده چاره ای جز رفتن نداشتم. بدون یک کلمه حرف سریع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.

از زاویه دید ستاره
نسرین برای آب آوردن رفت و خسرو مات و مبهوت و کیش و مات سرشو انداخته بود پایین که بهش گفتم: ببین الان تنهاییم. خودم و خودت! نمی‌خواد خجالت بکشی .
راحت باش ! دیدی چطوری زنتو فرستادم برام آب بیاره! میتونم دوباره هم بفرستمش! من شما مردا رو خوب میشناسم ! درست چیزی رو که ازش گلایه میکنید رو بیشتر از هر چیزی میخواید! تو هم حتما از این قاعده مستثنی نیستی! خانمت هم مثل پسرته! دیدی چطوری فرستادمش برام آب بیاره ! تو هم مثل اونایی! تو همین حین نسرین برگشت و لیوان روی جلوم نگه داشت. دستاش میلرزید. با صدای لرزان گفت: بفرمایید ستاره خانوم. خسرو هنوز سرش پایین بود. بدون اینکه چشامو از خسرو بردارم لیوان رو گرفتم و یه ذره خوردم ! بعدش با تحکم به نسرین گفتم: این که گرمه! مثلا تابستونه آ. برو یخ بریز توش!
نسرین عذرخواهی کرد و سریع و با عجله رفت! دستمو بردم زیر چونه خسرو و صورتشو آوردم بالا ! چشماش حسابی سرخ شده بود!
با حالت تمسخر بهش گفتم : دیدی دوباره هم فرستادمش برای آب یخ بیاره؟! خجالت نکش خود واقعیتو به مامان ستاره نشون بده ! خسرو بی صدا از درون داشت گریه میکرد و منتظر تلنگری بود تا بترکه! ادامه دادم و گفتم: طبیعت آدما این شکلیه! ضعیفترها در خدمت قویترهان و شما از من ضعیف ترین و درنتیجه نمی‌خواد احساس خجالت زدگی داشته باشی.
نسرین هم در این حین دوباره با لیوان پر یخ اومد و آب رو بهم تعارف کرد. بعد اینکه آب خنکو خوردم گفتم: خیلی خب خسرو بابت اینکه وقتمو الکی گرفتی باید ازم عذرخواهی کنی. البته صبر کن تا سروشو صدا کنم بعد عذرخواهی کن.
بعد سروش رو صدا زدم و بهش گفتم: بیا تو بالکن چون بابات میخواد نکته مهمی رو بهمون بگه.

سروش اومد روی صندلی نسرین نشست و بعد به خسرو گفتم: خوب چیزی که میخواستی بگی رو بگو

خسرو هم سرخ و سفید و خجالت زده شد و در حالت کیش و مات شده گفت: ستاره خانم ازتون عذر میخوام که روش تربیتیتونو زیر سوال بردم! بعدش رو به سروش کردم و گفتم دیدی؟! هر کسی که کار اشتباهی بکنه باید بتونه عذرخواهی کنه! ولی برای عذرخواهی چیکار میکنیم سروش؟ سروش هم جواب داد: هر وقت کار اشتباهی بکنم باید دستاتونو ببوسم. بعد رو به خسرو کردم و گفتم: شنیدی عذرخواهی چطوریه ؟ و بعد دستمو دراز کردم تا خسرو روشو ببوسه. اشک های خسرو سرازیر شد و دستمو بوسید. طفلی فکرشم نمی‌کرد که نتیجه این جلسه اینطوری بخواد بشه. بلند شدم و بعد خم شدم و جلوی چشمای نسرین و سروش، خسرو رو که هنوز نشسته بود از زیر بغلاش گرفتم و به یک آن بلندش کردم! بهش گفتم: تو که هنوز داری میلرزی بیا تو بغلم تا گرم شی! اشکاشو پاک کردم و گفتم: میدونی چیه؟ فکر میکنم از این به بعد باید بیشتر بهتون سر بزنم چون علاوه بر سروش باید رو تربیت شما دو نفر هم وقت بذارم! شاید بهتر باشه کلید خونه رو هم داشته باشم! حالا بچه های خوبی باشید و کلید خونه رو بدین به مامان ستاره!
خسرو در همون حال که تو بغلم بود بدون لحظه ای درنگ کلید رو از توی جیبش درآورد و گذاشتش کف دستم! منم خسرو رو گذاشتمش رو زمین و گفتم خوب برای امروز کافیه و فردا دوباره برمی‌گردم! این صندلی رو برگردونین تو انباری. مطمئنم سه نفری زورتون میرسه ببریدش!

نوشته: بیبی سیتر

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنایت و مکافات از نوع گی (۱)
1402/09/21
#تجاوز #گی

سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه. من خودم ربطی به این داستان ندارم ولی موضوعی به ذهنم رسید گفتم امتحان کنم شاید خوب شد. …
یادمه ۶ سالم اینا بود که اولین بار با پسر دختر عموی بابام که هم سنم بود توی خونه مادربزرگش و توی انباریش دودول بازی کردیم. بعد اون شاید شاید سالی سه چهار بار همو میدیدیم. اشکان پسر سبزه و گوشتی و خوشگلی بود منم سفید و مو بور. توی یکی از این دودول بازیها و کیرمالی ها برگشت و من چسبیدم بهش. لذت بخشه وقتی کیرت لای یه جای گرم و نرمه یه چیزی از جنس گوشت که لذتش بی نظیره. بلد نبودم چکار کنم و همین جوری نگه داشته بودم . کون واقعا یه چیز عجیبیه. واقعا به داشتنش کردنش ودادنش عادت میکنی و اون بستگی به سلیقه طرف داره…
۱۰ سالم شد با پسرعمه خودم این مالیدنا شروع شد …ولی ایندفعه اون بیشتر مسلط بود چون زرنگتر شر و شور تر بود. همکلاسی هم بودیم با هم. اول کیرامونو بهم میمالیدیم . واسه اون اون موقع ۱۰ به بالا بود و سیاه. مال من نهایت ۵ سانت سفید و سفید و قرمز. هروقت به ۱۰ تا ۱۲ سالگیم فکر میکنم مزه خوردن کیرش از روی شورت . شورتی که خیسی پیشابش از بیرون هم معلوم بود. واقعا خیلی چیزا رو نمیدونستم. اون باهوش بود . بوی کیر و بدن سبزش.
واقعا کیر بو داره . کون بو داره. میگفت بخور من نمیخوردم بعد میگفت از روی شورت بخور. منم مجبور بودم و حالیمم نبود و اینکارو میکردم. یکی دیگه هم صدا بود. روی شکم خوابیدی و طرف پشتته و صدای ملچ ملوچ جمع کردم آب دهنشو میشنوی یهو سوراخت خیس و گرم میشه و دستی میاد و اونو روی سوراخت پخش میکنه. دیوس خیلی تلاش کرد بکنه داخل‌. ولی نمیرفت . کیرشو روی سوراخم بازی میداد و بعد میزاشت لای پام . الان فکر میکنم واقعا یادم نیست چیزی به اسم منی داشتیم یا نه. منم یه چند باری افتادم روش توی اون سالها و لاپایی زدمش. نمیدونم بخاطر راضی کردن پسر دایی سفیدش بود که همیشه باهاش بخوابه یا نه. ولی من واقعا با اینکه اصلا از چیزی سردر نمیاوردم ولی فاعل بودن برام خیلی لذت بخش تر بود. یادمه کلاس پنجم ابتدایی یه پسره وسط سال اومد مدرسمون. چند سال بزرگتر بود و رد شده بود. پشت من می نشست. بعد یه مدت لمس کونمو توسطش حس میکردم ولی میترسید. بعد خنده و شوخی و اینا گذشت‌ . یه بار خواستم بشینم رو نیمکت دستش رو گذاشته بود و روی دستش نشستم. برگشتم و خندید . منم لبخند کوچیکی زدم گفت بازیه. من دستمو میزارم اگه قبل اینکه دستمو بردارم تونستی بشینی رو دستم برنده ای. دو سه بار اول دستشو برمیداشت و میگفت من برنده شدم بعد که خرم کرد خودش دستشو نمیکشید تا بشینم روی دستش و منم میخندیدم که برنده شدم و اونم توی دلش میدونست برنده اصلی خودشه. .
از ۱۳ سالگی دیگه فاز لاتی گرفتم . شلوار پارچه ای و پشت مو و… مدرسمون جوری بود هر کی لات تر احترامش واجب تر. توی کلاسمون سوم راهنمایی چند نفر بودن که کشتی گیر بودن و گوشاشون شکسته بود. خیلی هم قوی بودن. ولی یکی بود که همه مثل سگ ازش میترسیدن. چند سال ردی بود و قشنگ ۱۷ یا ۱۸ داشت فکر کنم. گوشاش شکسته. بدن ورزشکاری و کشتی گیری. میگفتن همه رو میزنه و کسی حتی از بچه های دبیرستانی هم حق نداره واسش کیرگوزی کنه.
نمیدونم چرا میخواستم بهش نزدیک شم. توی جو لاتی بودم و میخواستم با گردن کلفتا بگردم و رفیق شم که هم هوامو داشته باشن و هم وقتی توی خیابون باهاشون راه برم احساس غرور کنم منم لاتم.
اوایل تحویلم نمیگرفتن ولی همین آقا مبین که میگم از همه سرتر و قوی تر بود و صورت زمخت و مردونه داشت و همه مدرسه ازش حساب میبردن نسبت به بقیه اکیپشون با من نرم تر بود. باهام حرف میزد و من ذوق میکردم. میزاشت کنارشون زنگ تفریح بشینم احساس غرور میکردم.
ولی خانواده های محترم هر موقع رفتاری اینطوری از پسراتون که توی سن بلوغ هستن دیدید که عاشق دیده شدن لات بازی و اینا هستن و با از خودشون گنده تر و لات تر میگردن بترسید و حتی شده با کتک یا زندانی کردن نذارید با اونا بگردن. چون واقعا تاوان سنگینی برای خود بچه داره. ضربه ای میخوره که واقعا دیگه بعدها به خودش و جامعه آسیب میرسونه. و من این ضربه رو خوردم. و تاوان دیده شدن و لات شدنم شد گرمای بدن یه غول بیابونی روی بدنم. بدون اینکه بفهمم و قدرت تصمیم گیری داشته باشم گرمی زبونشو روی سوراخم حس میکردم . یه تن سفید با موهای بور که بهش نمیخورد لات بشه ولی بهر قیمتی میخواست بشه ولی فکرشو نمیکرد قیمتش این باشه روی تن سفید و قلمیش یه بدن سیاه و زمخت باشه و نفسهای کثیفش به پشت گردنت بخوره به گوش هات به صورتت. وقتی با یک دستش یه طرف صورتتو میگیره تا لپتو به صورتش نزدیک کنه تا ببوسه وقتی زیرشی و کمر بزنه روت. اونجاست که آمال آرزوهات بر باد میره تویی که میخواستی لات بشی غرورت شکسته میشه. هر چقدر میخوای خودمو جمع کنی و بهش فکر نکنی نمیشه.
بهت میگه ساعت ۴ سرکوچمون باش. منم خوشحال که با اون میخوام بگردم. و تموم شهر بهم به چشم رفیق مبین نگاه میکنن و خب وقتی از اون بترسن منم فکر میکردم کنارشم از منم میترسن. هههه… وقتی سرقرار میرفتی و فکر میکردی میخواین برین دور بزنید. ولی اون خانوادش خونه بودن برای کردن من جا نداشت و باید منو میبرد توی باغ . لای بوته ها و علفا . پیرهن تا سینه بالا شلوار تا زانو پایین. من از بچگی قدرت نه گفتن نداشتم. خیلی تلاش میکرد توی سوراخم بزاره ولی نمیشد چون واقعا تنگ بود . خدا بهم رحم کرد که تا الان واقعا هیچ کیری توی سوراخم نرفته.
با وجود له شدن غرورم جلوش که قرار بود مرد باشم و اتفاقا لات باشم ولی الان داره از من بعنوان زن استفاده میکنه ولی من کصخل به خودم قبولونده بودم که خب اشکال نداره از طرفی وقتی منو ناراضی میدید که با اکراه زیرش میخوابم میگفت آرمان و مسعود و معین رو میارم برات بکنی. دقیقا همون کسایی که توی لاتی باهاشون کل کل داشتم ولی اونا هم فکر میکنم زیر خواب و طعمه این کشتی گیر چغر و بدبدن شده بودن. یکسال می گذشت و شاید دو سه هفته ای یکبار کارم زیر خوابی اسطوره لاتیم بود . واقعا هیچ لذتی نمیبردم و فقط مجبور بودم. چاقو زیرگردنم نذاشته بود ولی خب بچه توی اون سن عاشق دیگه شدنه به هرقیمتی و سعی در توجیه خودم داشتم که اره منو میکنه ولی در عوض بیرون کنارش قدم میزنم و توی اکیپشونم و از طرفی قراره اون سه نفر که باهاشون کل کل دارم رو بیاره بکنم. ولی همش وعده تو خالی. بازم منو خیلی کم توی اکیپشون راه میدادن‌. کلا شاید خودش منو۷ یا ۸ بار لاپایی کرد. ضربه آخر به شخصیت و غرورم زمانی زده شد که بهم گفت ساعت ۵ بیا بریم باغ مسعود رو گفتم بیاد . بریم اونجا راضیش میکنم به تو هم بده… ولی…
ادامه در قسمت بعد…

نوشته: بازنده

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیوه ی سیاه (۱)
1402/09/21
#آنال #زن_بیوه

عاشق آرایش لایت بود، منم عاشق اون و دلبستگی هاش…
موهای قهوه ای مو اتو کشیدم و چند دسته نازکش رو تو دستم گرفتم و آروم آروم از شقیقه سمت راست تا چپ، دور تا دور سر مو بافت ریز زدم و باقی مو هامو ریختم رو شونه هام که تا نصفه های کمرم رسید…
شروع کردم به آرایش، یه خط چشم ساده ،سایه گلبهی اکلیلی کمرنگ، و رژگونه ی لایت صورتی و رژ لب صورتی هلویی،، کلاس های خودآرایی واقعا تاثیر داشتن و پولمو دور نریخته بودم…

تصویر تو آیینه رو خیلی دوست داشتم

آرایش بهم اعتماد به نفس میداد،
کمک میکرد به گذشت زمان و چین و چروک هایی ک کم کم تو صورتم ظاهر میشدن توجه نکنم

یه تاپ دامن سفید و زرد رو که تازه آنلاین سفارش داده بودم و به دستم رسیده بود پوشیدم
دامن زردش که یه کمربند با گره پاپیونی خوشگل داشت ی کم کوتاه بود ولی تاب سفیدش اندازه بود، کشی و جذب و بالا ناف ،با یه آستین سه سانتی سمت راستش درست بالای شونه م و سمت چپ لخت بود که به نظرم خیلی دلبر شده بود
یاد حرفای امیر افتادم :
(نه که از سر دوست داشتنت بگم
یا چون من یه عاشق دیوونه م نه
نه به خدا
خدا خودشم میدونه چی آفریده
چطور کمال گراییشو تو خلقت تو نشون داده

چشمای سبز درشت بی نظیرت،صورت استخونی و لبای قلوه ایت و دماغ باریک قلمی ، اندام فوق العاده ت ک مدل ها با صدتا عمل هم نمیتونن بهش برسن

همه ی اینها کنار دل عاشق و مهربونت و البته از همه مهمتر(با یه خنده شیطانی) میل به انتهات به سکس با من

تو خودت رو بزار جای خدا، دیگه چی میتونی به یه زن اضافه کنی که زن بودن رو به معنی واقعی کلمه به مردا نشون بدی و کاری کنی یه شهر و نه یه دنیا اگه امکان یه بار دیدنشو داشتن دیوونه ش بشن…
البته نمیدونم چ گناهی کردی که با این همه کمال نصیب منه معلم قراردادی پاپتی شدی)

همینطور که به امیر و تعریف ها و زبون بازیاش فکر میکردم و تو دلم قند آب میشد و اونو موقع دیدنم تو این لباس واسه اولین بار تصور میکردم،انقدر تو آینه عقب و جلو رفتم و خم شدم و خودم رو دیدم و ذوق کردم که گذر زمان از دستم در رفت و با تیر کشیدن و گزگز کف پام متوجه خستگیم شدم و بالاخره و کم کم رضایت دادم و نشستم
داشت دیر میشد
نوبت چیدن سفره بود
سرمو چرخوندم و ساعتو دیدم، نه و نیم بود ، باید عجله میکردم قبل ده همیشه سر و کله ش پیدا میشد…
میز کوچیک دونفره مونو خوشگلش کردم ، چند شاخه رز سفید، دو تا شمع سفید رو شمع دونی هایی که یادگاری ماه عسلمون بود, یه عود با عطر قهوه و سالاد یونانی ، سیب با رسپی مخصوص خودم با قارچ و پنیر و پاستا پنه ای که عاشقش بود و یه ادکلن لالیک انکر نویر با یه پاپیون قرمز خوشگل دورش و …

چراغا رو کم کردم ریسه ی دور قاب عکسمانو به پریز زدم و دور و برمو با ذوق دیدم، همه چی مرتب بود
همه چی آماده دهمین سالگرد ازدواجمون بود
پنج دقیقه به ده بود ، نشستم رو صندلی پلی لیست عاشقانه های ابی رو آوردم وصل شدم به تلویزیون و صدا رو تنظیم کردم
دیگه کاری نبود بجز انتظار
ولی لعنت به انتظار که هر دقیقه ش یک سال میگذشت
ده و ربع بالاخره صدا ماشینشو از تو پارکینگ که درست زیر ساختمون بود شنیدم، با شوق از جام پریدم و به استقبالش رفتم و منتظر شدم صدای پاهاش به پشت در برسه ، همین ک خواست کلید بندازه درو باز کردم، صورتش روبه کلید در بود ، با باز کردن در سرشو بالا آورد و تازه داشت با لبخند سرتا پای منو برانداز میکرد که مهلتش ندادم و پریدم تو بغلش لبمو رو لبش قفل کردم، ناخودآگاه برای اینکه زمین نخوره اول دستاشو باز کرد یکی دو قدم کوچیک به عقب رفت و بعدش سریع دستاشو دور باسنم قفل کرد و کمی منو ب بالا داد و سمت راستو نگاه کرد که خیالش از نبودن واحد بغلی راحت شه و بعدش داخل اومد ، یکی دو قدم دیگه حرکت کرد و بعد با پشت پای چپش یه ضربه به در زد و درو پشت سرمون بست.
یکی دو دقیقه ای رو ابرا و مشغول عشق بازی و خنده و لب گرفتن بودیم که منو زمین گذاشت و یه قدم ازم دور شد ،،با کف دست چپش انگشتای دست راستمو گرفته بود و با یه نگاهی که همزمان حرص و عشق و شهوت رو میشد توش دید ، به قول خودش داشت تجزیه و تحلیلم میکرد

آروم همونجوری که نگاش به جزء ب جزء بدن و صورتم قفل شده بود، دستشو بالا سرم آورد و چرخوند و منم با چرخش دستش چرخیدم و دامنم که به زحمت تا زیر باسنمو پوشونده بود با چرخشم بالا رفت و موهام تو هوا تاب خوردن که یه دفعه دستمو تو هوا ول کرد و باسنمو چنگ زد و خودشو از پشت بهم چسبوند شروع کرد خوردن و بوییدن گردن و موهام…
چشام رو بسته بودم و غرق لذت بودم ، آروم آروم دستاشو از قسمت لخت تاپ سر داد زیر و سینه مو تو دستش گرفت و شروع کرد به مالیدن و چند لحظه بعد دست دیگه ش از زیر دامن وارد شرتم شد و شروع به مالیدن کسم کرد
آروم آروم ناله هام داشت درمیومد و تو اوج لذت بودم ؛ امیر هم به سمت اتاق داشت هدایتم میکرد که یهو عین برق گرفته ها پریدم و خودمو از امیر جدا کردم…
شروع کردم خودمو مرتب کردن و زیر لب به امیر فحش دادن
_بیشعور مگه نمیبینی کلی تدارک دیدم از صبح ، کجا داشتی میبردی منو هول خان

امیر در حالی که هم از حرکت ناگهانی من تعجب کرده بود و هم خنده ش گرفته بود گفت:
+نه که خانوم خانوما خیلی هم بدشون میاد از این رفتارای من،

بعد بلافاصله زانو راستش رو جلو قرار داد و با حالتی که تو فیلما جلو پادشاه تعظیم میکنن کمرو خم کرد و سرشو پایین آورد و گفت ولی چشم، امر امر شماست ، امشب شب شماست، امشب که نه تموم شبا شب شماس شازده خانوم

_توله سگ زبون باز،…بدو بینم…یالا دیگه، چیه بروبر منو نگاه میکنی

با دستپاچگی چپ و راستشو نگاه کرد و گفت
+چیکار کنم قلبه من

من که از سردرگمیش خنده م گرفته بود،گفتم
_خنگوله من،بدو مثله یه جنتلمن دعوتم کن سر میز شام

لبخندی از سر آرامش زد و یه چشم غلیظ تحویلم داد و دستمو گرفت و به سمت میز شام رفتیم

رگ خوابم تو دستش بود
چنان اغراق آمیز از دستپختم تعریف میکرد که گاهی باید قسمش میدادم تا نظر واقعیشو بگه
همه چی داشت رویایی پیش میرفت
بعد تموم شدن شام پاشد رفت سمت رخت آویز و از تو جیب کتش یه جعبه بیرون آورد و گذاشت روی میز
سر پا و پشت به صندلی خودش و روبروم وایساد و منتظر عکس العمل من موند

با ذوق زیاد بازش کردم ولی از دیدنش شوکه شدم
فکر کردم دارم خواب میبینم
همون گردنبندی که نگین الماس درشت داشت و چند وقت پیش نشون امیر داده بودم
یه گردنبند با شکوه که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم از نزدیک لمسش کنم ، چه برسه به داشتنش
فکر میکردم قیمت چند صد میلیونی داشته باشه و با توجه به وضع مالی ما تو نود سالگی هم نمیتونستم تصور داشتنشو داشته باشم
زبونم بند اومده بود،نمیتونستم حرف بزنم, اشک تو چشام حلقه زده بود، فقط تونستم از سر جام پاشم، بغلش کنم و یه دل سیر گریه کنم،که گند زد به آرایشم ، امیرهم همه ش داشت قربون صدقه م میرفت و منو تو بغلش فشار میداد و نوازشم میکرد، بعد چند دقیقه بالاخره منو از خودش جدا کرد و رفت پشت سرم و قفل گردنبند رو بست و جلو چشام رو گرفت و آروم منو به سمت اتاق هدایت کرد،
چشمامو که باز کردم خوشحالیم صد برابر شد
از پشت بغلم کرد و در گوشم نجوا کرد :
+امیدوارم لیاقت زیباترین سینه و گردن دنیا رو داشته باشه
برگشتم و دوباره بغلش کردم
_وای امیر، باورم نمیشه، پولشو از کجا آوردی آخه دردت به جونم، مرگ من بگو
+ای بابا ، تو چیکار این کارا داری؟
یه فکری کردم و گفتم
_نکنه اون وامه که چند ماهه دنبالش بودی؟؟؟ها؟؟؟

+آره قلبه من،
_ولی اون رو که میخواستی پراید مونو عوض کنی باهاش
مگه اینو چند خریدی؟؟؟
+عزیزم برای بار هزارم و آخر، تو مسائل کاری و مالی خودتو دخالت نده و اونا رو بسپار من

_ولی آخه…
+ولی آخه نداره

_ آخه من نمیخوام انقدر درگیر کار باشی، صبح تا عصر کلاس و مدرسه و موسسه و عصر تا شبم اسنپ

+نگران نباش،، فارکس رو دیگه تقریبا اوکی شدم، اگه همه چی خوب پیش بره درآمد یه ماهمو هر روز میتونم با چهار تا کلیک داشته باشم،،همین امروز یه ترید کردم رو یورو پنج تومن سودش شده

لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم
+وای راست میگی امیر، یعنی دیگه به همه ی رویاهامون میتونیم برسیم

_آره عزیزم، تو فقط بخند، باقیشو بسپار به من ،همین تابستون سالگرد اولین آشناییمونو تو ونیز جشن میگیریم

+وای خدایه م…

نزاشت حرفم تموم شه و یه دفعه وحشی شد و گفت
اهههه, چقدر حرف میزنی

و لبامو به دندون گرفت و بعد یه گاز خیلی سفت که داشت اشکمو در میاورد شروع به مکیدن لب پایین کرد و منم جوابشو دادم
همینطور که لبامو با شدت میخورد و لبای پایین و بالا رو به نوبت گاز گازی میکرد و به شدت می مکید با دستاش مشغول درآوردن لباسام شد تو کسری از ثانیه خودم و خودش لخت لخت بودیم
هم قد بودیم تقریبا و با اینکه هیکل ورزشکاری نداشت و به رنگ و روی سفید و موهای بور و چشمای رنگیش نمیخورد، اما سکسش و سایزش واسه من عالی بود و کافی

به زور از خودم جداش کردم و هلش دادم سمت میز آرایشم و گفتم فکر کردی فقط خودت بلدی سورپرایز کنی و با عشوه پشتم رو بهش کردم و خم شدم و لبه های تخت رو گرفتم و کونم تا جایی که میتونستم بالا دادم و شروع کردم آروم آروم لرزوندنش
و سرمو چرخوندم و منتظر عکس العملش شدم

اولش متوجه نشد ولی همین که بات پلاگ رو دید انگار به برق ۳فاز وصلش کردن ، چشاش دوبرابر شدن و سریع منو خوابوند به شکم و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن کونم و قربون صدقه رفتنم
+د آخه لامصب چطور شد که تصمیم گرفتی بهشتو بهم هدیه کنی ،اونم بعد این همه سال و این همه التماس، باورم نمیشه خدااااا،. من خوابم یا بیدار
بعد مشغول لیسیدن کصم شد و با یه دستش بات پلاگی که تو کونم بود رو تکون میداد ، زبونشو داخل کصم میکرد و تکونش میداد و انقدر برام خورد و مالید که ارضا شدم و بی حال افتادم

هنوز روی تخت نیومده بود و لبه ی تخت وایساده بود ، سرمو که چرخوندم همچنان حریص وار داشت بات پلاگ و کونمو برانداز میکرد و یه دستش به کیرش بود.
کامل برگشتم و درازکش و رو شکم کیرشو تو دستم گرفتم و شروع کردم به مالیدن و بالا پایین کردن؛ آرنج دسته چپمو ستون کردم و سرمو بالاتر آوردم و شروع کردم بوسیدن و لیسیدن کیرش که امیر یه آه کشید و چشاشو بست و سرشو بالا گرفت و چند ثانیه بعدش سرمو ب سمت کیرش فشار داد و شروع کردم با ولع خوردن و عمیق ساک زدن تا جایی که لب پایینم پرز های ریز تخماشو لمس میکرد . دیدن لذت بی حد امیر به حس عوق زدن و خفگیم غلبه میکرد و باز براش ادامه دادم تا چند دقیقه که امیر خودشو ازم جدا کرد و دوتا نیشگون از سر کیرش گرفت و سراغ کشو رفت و لوبریکانت رو آورد و خواست ب کیرش بزنه ک گفتم :
لازم نیست کیر کلفته من، خیسه خیسم…
یه جونی گفت ک آخرش رو چند ثانیه کش داد و منو برگردوند و داگی گذاشت و شروع کرد سر کیرشو محکم لای کصم کشیدن ، داشتم برای کیرش میمردم و اون عوضی هم سو استفاده میکرد و بیشتر میمالوند کیرشو و فقط سرشو داخلم می کرد
پاهام داشت از لذت و تمنای زیاد کیر به لرزه می افتاد که داد زدم بکن مادرجنده بکن حروم زاده د بکن جنده تو …اااااااخ مردم دیگه
سرمو چرخوندم سمتش دیدم یه لبخند شیطانی رولباشه و با یه دستش کیرشو گرفته و با یه دستش پهلومو و داره با لذت زجر کشم میکنه
یه ذره خودمو جلو کشیدم که پهلومو سفت گرفت.
نقشه م گرفت و محکم خودمو ب عقب هول دادم و دو سه بار تکرار کردم ک دستشو مجبور شد برداره و کیرش تا ته رفت تو کصم و به اوج لذت رسیدم. بعد امیر که دید کار از کار گذشته کمرمو محکم گرفت و مثل یه شلاق شروع کرد به کوبوندن
کیرشو تا مرز خارج شدن کامل بیرون میکشید و با شدت فرو میکرد ، پارتنرت ک بشناسدت و جز بجز لذت و اوج تو رو بلد باشه، نقاط حساس بدنتو بفهمه و بدونه ب چی بی میلی و سمت چی کشش داری ، هیچ وقت تو سکس احساس کمبود نمی کنی

چشمامو از شدت لذت نمیتونستم وا کنم و لذتم با نعشگی دفعه اول هروئین برابری میکرد.
امیر کماکان داشت با شدت تلمبه میزد و من ب جلو پرت میشدم و باز با دستاش منو عقب می کشید و هر بار انگار ی جون ب جوناش اضافه میشد و با شدت بیشتری تلمبه میزد .بعد چند دقیقه سکس بی امان کم کم حس کردم داره ارضا میشه که محکم منو گرفت و چند تا تلمبه ی محکم زد و تموم آبشو تو کصم خالی کرد.
هردو بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بودیم. بعد چند لحظه ای که تو خلسه ی شهوت و لذت و بی حالی بعد سکس بودم ،فکر کردم دیگه بی خیال کونم شده و بلند شدم که برم دوش بگیرم ک دیدم امیر راست راسته و داره کیرشو میماله و با بلند شدن من یه دستمال برداشت و کوص و اطراف کون و رونمو تمیز کرد و یه بالش زیر شکمم گذاشت و درازم کرد و وقتی خواستم مقاومت کنم با یه لمس کوچیک دستش پخش تشک شدم و بازم خودمو سپردم به دستاش.
استرس اولین سکس مقعدی کمی هوشیارم کرده بود و مثل ترس قبل آمپول زدن خودمو جمع کرده بودم و ته دلم خالی شده بود. بات پلاگ رو که بیرون کشید یه درد همراه با ترس و لذتی داشت که وصفش یه کمی سخته . لوبریکانت رو روی کیرش خالی کرده بود، اینو از چند قطره ی سردی که رو کونم ریخت فهمیدم
آروم سر کیرشو رو کونم بازی داد، بات پلاگ کارساز بود و برخلاف انتظارم تقریبا هیچ دردیو با ورود سر کیرش احساس نکردم و امیر هم با جرات بیشتری به کارش ادامه میداد
کونم به نسبت هم وزن هام بزرگ تر بود و علاقه ی زیادم به اسکوات و برنامه های پا و سالها رژیم باعثش بود.
امیر مدام باهام حرف میزد و عین بچه ای ک واسه اولین بار گناهی رو انجام میده مراقب بود…

کم کم داشت از دردش خوشم میومد ، فکر کنم تقریبا پنج سانتی از کیرش داخل کونم شده بود
و ترسم ریخته بود و کم کم داشتم لذت میبردم که امیر طاقت نیاورد و دیوونه شد. محکم گرفتم ، یه جون محکمی گفت و یه دفعه تا دسته کیرشو تو کونم فرو کرد… یه درد وحشتناک ک هیچوقته دیگه تجربه شو نداشتم تا وسطای شکمم شدت پیدا کرد و احساس جر خوردگی کامل بهم دست داد.فکر میکردم سرب داغ توم ریختن،سرمو تو بالش فشار دادم و تا جایی که میتونستم جیغ زدم، امیر که فهمیده بود چه غلطی کرده پاهاشو دو طرف پاهام گذاشته بود و خودشو روم انداخته بود و همه ش گردن و صورتمو میبوسید و. تند تند غلط کردم میگفت و ازم معذرت میخواست و میگفت تکونش نمیدم اصلا ، تا هر وقت که بگی.
اگه هر وقت دیگه ای بود یه کشیده و یه روز قهر نصیب امیر میشد ولی ب خاطر امشب تحمل کردم و گذاشتم به آرزوش برسه
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی احساس کردم حالم بهتره و از شدت درد کونمم کم شده ولی سوزش بدی داشت و خیلی اذیتم میکرد، با این وجود گفتم آروم بکن ؛امیرم برعکس دفعه قبل با احتیاط کامل شروع به عقب و جلو کردن کرد.، چند دقیقه ای که ادامه داد درد بدش کمتر شد و یه جور درد لذت بخش داشت بهم میداد که با رد کردن دست امیر از زیر و مالوندن کصم این لذت بیشترم شد.
هر چی گذشت احساسم بهتر شد و از امیر خواستم تندتر تلمبه بزنه، این درد لعنتی رو میخواستم و بدجوری داشت بهم مزه میداد و دوست نداشتم تموم شه و اولین بار احساس میکردم کیر بزرگتری رو واسه کونم و واسه این درد میخوام
به همین خاطر به حالت سجده قرار گرفتم و از امیر خاستم با شدت هر چه بیشتری منو بگاد

به معنی واقعی کلمه رو ابرا بودم
لذتی ماورای تصورم بهم دست داده بود، داشتم هم از کون دادن یه لذت عجیب و تازه میبردم هم با مالیدن کصم داشتم به ارگاسم میرسیدم.
چند دقیقه دیگه هم این لذت دمادم تکرار شد و من خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم و داشتم بالاترین لذت عمرمو میبردم تا اینکه یه حالتی شبیه جیش شدید آروم آروم بهم دست داد و داشت یه ذره حالمو بد میکرد . خواستم دست از مالیدن بکشم ولی یه نیرویی از درونم نذاشت و با قدرت بیشتری به مالیدن کصم ادامه دادم احساس کردم تمام وجودم داره ب سمت کصم حرکت میکنه؛ تمام تمامش،
دست از مالیدن کشیدم یا بهتر بگم دستم توانشو از دست داد و افتاد که امیر بلافاصله دوباره رو شکم درازم کرد و خودش مشغول مالیدن شدید کصم و همزمان تلمبه زدن شد تا کم کم چنان رعشه ای به تنم افتاد که از شدتش مطمئنم چند لحظه روحم از تنم جدا شد و دوباره به کالبدم برگشت و از شدت فشار و لذت همزمان تقریبا بیهوش شدم. تمام تختو خیس کرده بودم و امیر هم همزمان تو کونم ارضا شده بود و تمام آبشو خالی کرده بود توی کونم…
ریتم نفسهام که آروم شد و یه کم که خودمو و افکارمو متمرکز تر شد و اون حس بی نظیر دقایق اول کمتر شد، ذهنم سمت چند دقیقه و سکس امشب رفت.
این چه اتفاقی بود که افتاد؟ادرار بود
نه نبود، پس چی شد یهو، یعنی ارگاسم شدم؟…اگه ارگاسم این بود پس تمام این سالها چه غلطی کرده بودم…
هر چی که بود تمام روح و تنمو تخلیه کرده بود و دلم میخواست همونجا زمان متوقف شه و تا همیشه همین خلسه رو داشته باشم
چند لحظه بیشتر دووم نیاوردم وبه یه خواب عمیق و لذت بخش فرو رفتم

چشمامو که وا کردم صبح شده بود ، بعد چند لحظه هنگ و لود شدن آروم آروم مغزم ، تمام اتفاقات دیشب مثله یه فیلم از جلو چشمام گذشت و یه لبخند از سر لذت رو لبام نشست.
دمر خوابیده بودم و بعد چند دقیقه که خواستم از تخت بیام پایین تازه فهمیدم چه غلطی کردم . از کمر به پایین فلج شده بودم و از شدت کون درد میخواستم داد بزنم و تا یه هفته باهر نشستن و پاشدن و کلا با هر تکونی فحش بود که سمت امیر روونه میشد؛ به معنی واقعی کلمه کونمو جر داده بود…
با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم .نکته جالب لباسای تنم بود ک اصلا پوشیدنشونو یادم نمیومد
امیر سر کار بود و مثل همیشه یه شعر عاشقانه و یه قلب کنارش واسه م گذاشته بود:
(به دیدارم بیا هرشب در این تنهاییه تنها و تاریک خدا مانند
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
بیا ای همگناه من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
بیا ای روشنی اما بپوشان روی
که میترسم تو را خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی)

چقدر با خوندش دلم براش تنگ شد و چقدر دلم بغلشو خواست…

در طول چند ماه بعد زندگیمون بیشتر شبیه فیلم هندی ها شده بود.
خونه مون رو سریع عوض کردیم و به یکی از محله های بالای شهر اومدیم و یه خونه هشتاد متری اجاره کردیم
امیر چسبیده بود به فارکس و بعد از ظهر ها دیگه آموزشگاه و اسنپ نمی رفت و با دوست زمان بچگیش، بابک و تو دفتر اون مشغول ترید بودن و هر روز سودای خیلی بالایی میکردن و منم هر شب با شنیدنش تا صبح مشغول رویا بافی بودم؛ کارم شده بود از این پاساژ به اون پاساژ رفتن و جایه لباس های شیک و ارزون اسم کلی برند رو یاد گرفته بودم و هزینه هایی واسه کیف و کفش و لباس میکردم که اگه یه فالگیر شش ماه پیش ،پیش بینیش میکرد کلی بهش میخندیدم
یه روز ورساچه و گوچی؛ روز دیگه کریید و فندی و هزار تا کوفت دیگه
دیگه به زیبایی و عطر و بو و هیچی دقت نمیکردم ، فقط داشته م عقده هامو خالی میکردم و دوست داشتم هر جا میرم برند و مارک لباسا و جواهرمو تو چشم بقیه بکنم
یکی دیگه از آرزوهام پولدار شدن و آزاد کردن زندانی ها بود که به اونم رسیدم و تونستم چند تا زندانی دیه رو که برای مبلغ های زیر بیست میلیون چند سال بود زندانی بودن رو از زندان آزاد کنم
تو سالن های زیبایی بالا شهر با چند تا خانوم دوست شدم و کم کم باهاشون رفت و آمد میکردم
مونا یه دختر شیک و با کلاس بود که خیلی زود باهاش صمیمی شدم ، اون منو تو آپدیت شدن و خرید و مزون گردی همراهی میکرد و منم شده بودم مربی باشگاهش و هر روزمون با هم میگذشت
تو همین رفت و آمدها بود که متوجه کلاس زبان و کارای مهاجرتی مونا شدم؛شوهرش دندانپزشک بود و داشتن واسه کانادا اپلای میگرفتن؛
مونا خیلی خوش صحبت بود و کاملا میتونست آدمو تحت تاثیر قرار بده ؛
انقدر به هر بهونه ای از خوبی های. اونور و بدی ها و محدودیت های اینجا میگفت و همه چی رو با هم مقایسه میکرد که منم کم کم فکر مهاجرت به سرم افتاد و امیر رو هم راضی به این کار کردم

چند ماه تمام با چند تا دفتر مهاجرتی مصاحبه کردیم و بالاخره بهترین وکیل رو پیدا کردیم و باهاش قرارداد بستیم و کارای مهاجرتمون به کانادا رو از طریق سرمایه گذاری اوکی کردیم
معلم خصوصی واسه زبان گرفتیم و به گفته ی وکیل تا یک سال آینده کارامون تموم میشد و میتونستیم تو خاک یکی از آزادترین کشورای دنیا یه زندگی راحت و بی دغدغه رو شروع کنیم.

بدون اغراق این پیشرفت شش ماهه امیر و مهاجرت از یه آپارتمان شصت متری تو پایین شهر به کانادا و تبدیل شدن پراید به سوناتا رو حتی تو خواب هم نمیتونستم باور کنم.
اما حقیقت داشت و زندگی روی خوش خودش رو بهمون نشون داده بود.

امیر به قولش عمل کرد و واسه تابستون ی تور ده روزه ایتالیا و اسپانیا رو اوکی کرده بود و منی که غیر از وان اونم با تور زمینی از ایران خارج نشده بودم توی عمرم ؛ یه دفعه قرار بود سر از تنریف و ونیز و ناپل درارم؛
فقط میتونستم تو هر دقیقه ده بار سر به اسمون کنم و خدا رو شکر کنم و از خدا بخوام چشم حسودامون کور شه…

تو این مدت سکس هامون هم رنگ و بوی تازه گرفته بود و کلی وسایل و اسباب بازی جنسی خریده بودم از دیلدو و ویبراتور و بات پلاگ بگیر تا کلکسیون کاندوم و اسپری های مختلف و…
سکس از کون رو تقریبا ماهی دوبار ، پنجشنبه ها داشتیم و من ی جورایی معتادش شده بودم و هر روز بهش فکر میکردمو اگه ترس از مریضی و خطراش نبود ، هرشب انجامش میدادم،
پنجشنبه شب بود و ما جمعه شب پرواز داشتیم و طبق معمول کس من خیس و آماده بود و کیر امیر خان هم سالم و قبراق و آماده فتح مجدد به قول خودش جنیفری ترین کون ایران
اما ته دلم یه دلشوره ی عجیبی افتاده بود و همه ش نگران بودم .
به امیر ک گفتم ،گفت ب خاطر سفره و با مالوندن و لخت کردنم خودشو مشغول کرد و منم غرق لذت ؛امشب فقط کون میخواستم، امیرو هول دادم رو تخت و بعد یه ساک هول هولکی و از سر رفع تکلیف ، یه کوچولو لوبریکانت به کیرش مالیدم و رو کیرش نشستم و آروم تا دسته تو کونم فرو کردم ؛ آخخخخ که چه لذتی داشت، دستامو رو به عقب کنار زانو های امیر گذاشتم و پاهام نزدیک شونه های امیر بودن
سرمو به عقب خم کردم و مست شهوت بودم و با تمام وجود داشتم رو کیرش بالا پایین میشدم. به خاطر کم تحرکی و پرخوری این چند ماه سایز اضافه کرده بودم و سینه هام و کونم چرب شده بودن و باب دل امیر؛
با هر بالا پایین شدنم سینه های هفتاد و پنجیم بالا و پایین پرتاب میشدن و کونم با هر پایین اومدنش محکم به رون و شکم امیر میخورد و تقریبا دو برابر عرض امیر اندازه ی کونم شده بود…
امیر دیگه طاقت نیاورد و ابتکار عملو بدست گرفت ، داگیم کرد و با سرعت زیاد و بدون ملاحظه شروع ب تلمبه زدن کرد و همزمان منم شروع به مالیدن کصم کرد و بعد امتحان چند تا پوزیشن و نیم ساعت سکس مداوم بازم اونم ارگاسم باورنکردنی رو که فقط موقع کون دادن نصیبم میشد رو تجربه کردم و امیر هم طبق معمول با چند تا تلمبه تو کونم خالی کرد و هر دو بیهوش شدیم…

صبح جمعه هر دو خواب بودیم که با صدای در بیدار شدیم؛
اه کی بود این وقت صبح
+امیر پاشو ببین کیه پاشنه درو از جا کند
امیر بدون حرف کورمال کورمال پاشد و یه تی شرت و شلوارک برعکس تنش کرد ک من خنده م گرفت و به سمت در رفت
چند لحظه ی بعد امیر هراسون سمت من دوید و دم در اتق خواب زمین خورد و دوباره پاشد و لنگان لنگان خودشو به تخت رسوند و با صدای پر از وحشت گفت پاشو مهناز ؛؛؛پاشو پلیسسسسس

منم از ترس امیر ترسیدم و گفتم
_چی ؟پلیس ؟ چی شده مگه ؟خوب چی میخوان ؟درو باز میکردی جوابشونو میدادی
+دنبال منن
_چی؟دنبال تو ؟چرا مگه چیکار کردی؟نکنه این ترید، ترید شرکت هرمی بود و بدبختمون کردی
بغضم ترکید و زدم زیر گریه و داد زدم حالا چه غلطی بکنیم؟ها ،یالا جواب بده و با مشت به سینه امیر کوبیدم
امیر بغلم کردم و انقدر محکم فشارم داد ک دردم گرفت .
ولی نمیخواستم اون بغل تموم شه و از آغوشش بیرون بیام، دلم میخواست یکی بهم بگه تمام اینا خواب بوده و از کابوس به بیداری و واقعیت برسم
اما نه ، بیداره بیدار بودم
بیدار و در آستانه ی بدبختی
امیر منو از خودش جدا کرد و دو طرف بازمو گرفت و گفت :
+مهناز هر اتفاقی ک افتاد میخوام ک بدونی هر چی ک بود فقط ب خاطر خنده ی رو لبات بود ک کمرنگ نشه؛
به هر چی خواستی شک کن غیر این لحظه و حرفام و عشقم به تو ، به تویی که حاضر نفسم وایسه ب شرط خندیدنت
سرم پایین بود و داشتم هق هق میکردم و اشک میریختم ک امیر سرمو بالا گرفت و ی بوسه آروم از لبم گرفت و گفت ببخشید بابت ه…
ک ی دفعه صدای باز شدن در اومد و یه عالمه پلیس با اسلحه و جلیقه ضد گلوله و ماسکی ک فقط چشا و دماغ و دهنشون معلوم بود وارد شدن و امیر با دستای بالا برده بیرون اتاق رفت و به بدترین شکل رو شکم درازش کردن و از پشت بهش دستبند زدن و با خودشون بردنش؛ لحظه ی آخر برگشت و با چشمای خیس منو نگاه کرد و سعی کرد وایسه ولی کشون کشون بردنش

داشتم دق میکردم، از شدت بغض و هق هق و گریه نفسم بالا نمیومد

دو تا خانوم اومدن و بعد پوشیدن لباسام منو به یه گوشه بردن و سگای پلیس اومدن و مشغول گشتن خونه شدن
این صحنه چقدر برام آشنا بود

بعد چند روز بالا پایین کردن پله های دادگاه و وکیل بازی و کلی زنگ و تماس به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم و سردرگم و گیج تنها ب هیچ نتیجه ای نرسیده بودم و واقعا توان انجام هیچ کاری رو نداشتم
یه روز که تو خونه نشسته بودم و ب حال خودم و بی کسیم گریه میکردم وکیلمون زنگ زد
+الو سلام خانم رستمی، تهرانی هستم
_سلام جناب تهرانی، حال شما
+سپاسگذارم ، حقیقتش یه موضوعی رو میخوام بگم فقط نمیدونم چجوری مطرحش کنم
_دیگه بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست جناب تهرانی ، نگران نباشین ، بفرمایید
+حقیقتش بعد کلی دوندگی و دم این و اونو دیدن متوجه شدم جرم شوهر شما گلد کویست و شرکت های هرمی و این قضایا نیست
_نیست؟یعنی چی ک نیست ؟پس چیه؟
+مواد مخدر یا بهتر بگم لابراتوار تولید شیشه، این یعنی کارمون خیلی سخت شد واسه کمک بهش، پلیس و دادگاه. رو بحث تولید مواد مخدر خیلی حساسن و اجازه هیچ دخالتی نمیدن، ولی من تمام تلاشمو میکنم ، فقط باید قبلش از همه چی باخبر باشم . خانم رستمی؟
الو الو خانم رستمی صدامو میشنوین
الو‌…

گوشی دم گوشم بودم ولی زبونم قفل شده بود، چی شنیدم، چی شد…
مواد مخدر ، شیشه…وای خدای من
من از مواد فرار کرده بودم ، خونواده مو به خاطرش ترک کرده بودم، امیرو به خاطر سادگی و معلم و پاک بودنش انتخاب کرده بودم ، حالا مواد؟
یعنی امیر دست گذاشته بود رو بزرگترین کابوس زندگیم، نمک پاشونده بود رو زخم های کهنه ی من و باعث دهن باز کردنشون شده بود،
نه نه…امکان نداشت امیر من همچین کاری بکنه، اون میدونست من فقط یه خط قرمز دارم تو زندگیم که حتی حاضر به آوردن و شنیدن اسمشم نیستم.
نه ،اون محال بود همچین کاری بکنه…
یه خونی تو رگام دوید و به خودم ی امیدی دادم و دوباره گوشی رو دستم گرفتم

+آقای تهرانی من مطمئنم واسه امیر پاپوش دوختن ، اون محاله همچین کاری بکنه، این دروغه
_ای کاش دروغ بود؛ ولی تمام یکسال گذشته رو همسرتون از صبح تا شب تو یه سوله ی خارج شهر مشغول تولید شیشه بودن و اصلا از آموزش و پرورش خیلی وقته استعفا دادن،شما چطور متوجه نشدین؟
همدستشم یه آقایی هستن خانوادگی سابقه دارن و از بزرگترین قاچاقچی های مواد مخدر هستن و بر حسب اتفاق تشابه نام خانوادگی با شما دارن، آقای کیانوش رستمی
+چ چ …چی ؟ گ گ گفتین ک…یانوش؟
-بله کیانوش رستمی
+ففف…فرزند قباد؟؟
_بله ، آشنایی دارین باهاشون
+برادرمه…

ادامه دارد

نوشته: شورشی

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پسری که دختر شد (۱)
1402/09/21
#زنپوش #گی

سلام سامان هستم. پسری که احساس می‌کنم از همون اول دختر بود و یا بهتر بگم دوست داشت که دختر باشه.
از کودکیم پوست سفیدی داشتم و تا حدودی خوشگل بودم(البته نمیخوام بگم خیلی پرفکت بودم ولی خوب پسر پسند بودم). خانوادم با توجه به خوشگلی و پوست سفیدی که داشتم نمیزاشتن زیاد بیرون برم. بیشتر با مامانم مغازه های زنونه، مجالس زنونه و دورهمی های زنونه میرفتم و دورم رو کلی خانم گرفته بود. مرد هم بود دورم ولی خیلی کمتر‌. یه ذره که بزرگتر شدم میتونستم دیگه برم با دوستام بازی کنم ولی خب نگاه اونا روم همیشه سنگینی میکرد و حس میکردم که با بقیه فرق دارم و به نوعی بچه خوشگل کوچه بودم. دو تا سه تا دوست بزرگتر از خودم داشتم که وقتی دوستای اونا منو همراهشون می‌دیدن میگفتن حال میکنی باهاش یا میزنیش و از این حرفا. یه وقتاییم با همکلاسیم تو دبستان لب بازی میکردیم و یا دودولمونو بهم میمالیدیم که این چیزا ناخودآگاه درون آدم رشد میکنه و زمینه ساز دختر شدن میشه.
اواخر دبستانم بود که یه پسر از اقواممون خیلی خونمون رفت و آمد داشت به همراه برادرش. چند سالی ازم بزرگتر بودن و سن بلوغشون بود.
اون موقع‌ها مامانم دست از سر من برنمیداشت و میخواست گل سر سبد خوشگلی باشم و لباس های جذب و کوتاه میداد که بپوشم. شلوارکای خیلی جذب و کوتاه و چون تو اون سن یه خورده تپل بودم خیلی تو تنم قشنگ میشد.
این کارای مامانم باعث بیشد پسرای بیشتری جذبم بشن و همین هم شد. همین پسری که فامیلمون بود بالاخره تونست با سوءاستفاده از احساسم بهش باهام رابطه برقرار کنه البته فقط لاپایی. چندباری لاپایی زد بهم و خب اولش خیلی افسرده شدم و حس بدی داشتم ولی بعد چند وقت خودم بودم که دیوونه این کار شدم. دوست داشتم وقتی کیر گرمشو میزاشت لای پاهام.
کم کم این حس لعنتی شروع شد. حسی که باعث میشد به وجد بیام. حسی که باعث میشد لذت ببرم و اون حس بات بودن.
دبستان گذشت و رسیدم به راهنمایی. اون سال ها اوج کارای یواشکی من بود.
از مسواک شروع شد. خوب یادمه اولین باریو که مسواک کردم تو سوراخم. یکم سوخت و خون اومد و ترسیدم. ولی دو روز بعد دوباره همون کارو کردم. کم کم مسواک عادی شد و رفتم سراغ ماژیک. کم کم اونم عادی شد تا رسیدم به خیار. دیگه عادت شده بود برام اینکار ولی یهو گذاشتم کنار. دیگه چیزی نکردم تو خودم ولی وقتی چند روز خودارضایی نمیکردم این حس اوبی بودن دیوونم میکرد و کونم خارش می گرفت ولی سعی میکردم با خودارضایی برطرفش کنم ولی خودارضایی با فکر کون دادن،با فکر کیر و با فکر اینکه تو بغل یه مرد باشم.
با عکسای کیرای خوشگل و کلفت خودارضایی میکردم و خودم رو درحال ساک زدن و لوندی برای اون کیر میدیدم. خودم رو جای زنایی تصور میکردم که زیر کیرای کلفت تو فیلم سوپرا دارن حال میکنن.
خیلی سعی کردم این حسو بزارم کنار ولی نشد. فقط من نبودم و خیلی چیزا بود که باعث میشد به این سمت برم، به سمت دختر بودن.
یکی از مهم ترین کسایی که باعث شد به این سمت برم مامانم بود.
این پیش زمینه ای از زندگی من بود و حالا بریم سراغ اصل داستان.
اول دوم راهنمایی بودم که دیگه عاشق کیر بودن دیوونم کرد و تو تابستون یکی از اون سالها با یکی از اون دو تا سه تا دوست بزرگتری که از خودم داشتم شروع کردم به حرف زدن. اسمش محمد بود. پسر مهربونی بود و میدونستم دیوونه کونمه. شروع کردم کم کم باهاش چت کردن و بهش گفتم که دوست دارم بهش بدم. جا خورد ولی شروع کرد تعریف کردن ازم و حرفای دلشو بهم زد. حرفاش دیوونم کرد. من عاشق تعریف کردن بودم و اون داشت با تعریفش از من کس می ساخت. :)
قرارو چیدیدم برای اینکه براش ساک بزنم ولی یهو جا زد. میگفت اولش میگی ساک ولی بعدش دست خودت نیست و مجبورم میکنی بکنمت. راست میگفت ولی دلسرد شدم و رفتم سراغ رفیق دیگم. اسمش رضا بود و حرفایی که به محمد زدم به اونم زدم. قبول کرد تا حدودی. باورم نمیشد این منم که دارم برای کیر التماس میکنم. فردای اون روز رفتیم خیابونا رو گشتیم. تو راه برگشت رفتم رو مخش و سعی میکردم حشریش کنم و موفق هم بودم. تو کوچه ای که خونشون بود یه جایی که درخت زیاد بود و تا حدودی دید نداشت نشستیم و بالاخره تونستم خیلی حشریش کنم و مقاومتش رو بشکنم که این باعث شد که کیرشو در بیاره. این چیزی بود که میخواستم و دختری که درونم زندگی می کرد فریادش میزد. کیر بود یه کیر واقعی. یه کیر سفت با یه کلاهک نرم. با دستم مالیدمش ولی کافی نبود ناخودآگاه خم شدم و کردمش تو دهنم. شروع کردم میک زدن. لعنتی خیلی خوب بود و عاشق حسش بودم. این که با اینکه کیر داری ولی برای یه نفر دیگه زن باشی و ارضاش کنی. درحال میک زدن بودم که یهو گفت دندون نزن و بهش گفتم چشم. فقط چشم و این حس سلطه پذیر بودن برام جذاب بود. وسط ساک زدن یهو گفت بلند شو و بلند شدم. گفت بریم پارکینگ خونمون.
رفتیم ته پارکینگ و حالا با خیال راحت تر میتونستم کیرشو بخورم. شلوار و شرتشو کشید پایین و رفتم زیر کیرش نشستم و شروع کردم. ساک میزدم و لذت میبردم و اون مدام میگفت دندون نزن. داشتم خوب پیش میرفتم که صدای در اومد. یواشکی نگاه کرد و گفت پاشو مامانم اومد. ظهر بود و مامانش رفته بود نماز و حالا برگشته بود. پاشدم و به بهانه اینکه دنبال توپ بودیم از خونه اومدیم بیرون ولی با وجود استرسی که یهو بهمون وارد شد نتونستیم ادامه بدیم.

ببخشید اگه نتونستم درست بنویسم و اگه دوست دارید ادامشو بخونید لایک کنید. دوستون دارم.
یه پسر که عاشق دختر بودنِ

نوشته: سامان

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لذت های ناگفته زن بودن (۱)
1402/09/21
#آنال #خاطرات

هر زنی سکس های زیادی رو تجربه کرده که معمولا به هیچ کس نمیگن و هیچ جا تعریفش نمیکنن این جمله رو توی یکی از همین داستان های این سایت خوندم و چقدر درست بود وقتی این جمله رو خوندم یاد خودم افتادم که تا الان چقدر رابطه و سکس داشتم که هیچ کس ازشون هیچی نمیدونه که اگر میدونستن چه حرفها بهم نمیزدن و چه قضاوت ها نمیکردن در صورتی که واقعا حق با اون خانم بود همه زنها سکس ها و رابطه های محرمانه داشته و شاید دارن اما هیج وقت دربارش حرفی به هیچ کس حتی به صمیمی ترین دوست هاشون نزدن و این اسرار با هر زنی به گور میرن اما امروز دوست دارم بخشی از اونهایی رو که خودم تجربه کردم بگم 15یا 16 سالم بود که دوستام از عشق و حالاشون با دوست پسراشون میگفتن مژگان دوستم که عقد کرده پسر عموش بود با اصرار زیاد من یه بار که دو نفری حرف میزدیم از عشق بازی هاش با رضا پسر عموش تعریف کرد که چطور از پشت بغلش کرده و چه حس خوبی داره که یه مرد از پشت بغلت کنه و تعریف کرد که رضا سینه ها و کوسشو خورده بوده و چه احساس و لذت خوبی داشته از اون روز منم می خواستم این حس رو تجربه کنم اما توی راه مدرسه ما فقط 4 تا پسر بودن که از هیچ کدومشون خوشم نمیومد که حتی باهاشون حرف بزنم همه وجودم تمنای آغوش یه مرد بود دوست داشتم یه مرد باشه که منو از پشت بغل کنه و انقدر باهاش راحت باشم که بدم سینه ها و کوسمو بخوره اما اون زمان هیچ کس نبود تا اینکه داداشم سعید رفته بود سربازی و فقط من مونده بودم هم دلم براش تنگ شده بود هم دیگه توی خونه هم صحبتی نداشتم مامانم گفت همه نوه ها میخوان دسته جمعی برن شمال بیا باهاشون برو اولش نمی خواستم برم اما مامانم خیلی اصرار کرد و رفتم نوه ها من بودم و دختر عموم رضوان و داداشش محمود و سپیده و سامان رفتیم ویلای عموم توی نوشهر که رضوان و محمود بچه هاش بودن وقتی رسیدیم سامان گفت بچه ها بیاید راز داری کنید تا عشق و حال کنیم و از این فرصت نهایت استفاده رو کنیم گفتیم باشه گفت بساط مستی تون با من و همه خندیدیم ویلا یه ویلای ساحلی بود با ساحل اختصاصی که بچه ها آتیش کردن و رقصیدن و…
من خسته بودم اومدم رفتم حمام بعد که اومدم حوله دورم بود اومدم توی هال دیدم محمود اونجاست بهم گفت عافیت باشه عاطفه خانم گفتم تو چرا اینجایی؟ گفت بی تو صفا نداره گفتم از کی تا حالا؟ گفت از اولش نداشت رفتم توی اتاق و حوله دور سرمو باز کردم و داشتم موهامو خشک میکردم که یهم احساس کردم یکی از پشت بغلم کرده برگشتم دیدم محموده گفتم محمود نکن الان یکی میاد گفت اینا همه مست ان هیچ کدومشون حالا حالا ها نمیان منم که در حسرت چنین روزی بودم چیزی نگفتم تا محمود کارشو انجام بده سفت بغلم کرد و در گوشم میگفت خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم از پشت کیر کلفتشو روی کونم حس میکردم که تلاش میکرد لای کونم بذارتش و فشارش بده یکم بعد از پشت بغلم کرد و خوابوندم روی تخت بدون اینکه حرفی یزنم حوله رو باز کرد و گفت وای چه بدن خوشگلی و کوسمو دست مالید و گفت وای چه نرمه چه سفیده و خودشم لخت شد و بهم گفت پاهاتو جفت کن و کیرشو لای پام گذاشت و میمالیدش به کوسم و شروع کرد خوردن سینه هام واقعا حس خیلی خوبی بود دیگه هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نبود حتی اگر همه بچه ها هم میومدن توی اتاق دوست داشتم محمود به کارش ادامه بده محمود میگفت این کوس نخوردنش گناهه حتما باید خوردش و افتاد به جون کوسم خیلی خوب بود حسش بخصوص وقتی نوک زبونشو میکرد توی سوراخ کوسم نفسم بالا نمیومد انقدر خورد که ارضا شدم بهش گفتم محمود بسه ولم کن و یه داد بلند سرش زدم نمیدونم چرا اینکارو کردم اما دیگه دوست نداشتم بخوره و ازش بدم اومد محمود گفت آروم باش عاطفه جان الان یکی میشنوه میاد اینجا گفتم بسه دیگه ولم کن بدبخت کیرش شق بود از ترس داد و فریاد های من لباسشو پوشید و رفت بیرون بعد از چند دقیقه پشیمون شدم و گفتم نکنه دیگه برام نخوره؟
با حوله خودمو پاک کردم لباس پوشیدم و رفتم دنبالش صداش کردم که گفت دستشویی ام وقتی اومد ازش معذرت خواهی کردم اما گفت برو گمشو حوصلتو ندارم و رفت پیش بقیه خیلی ناراحت بودم چون واقعا خیلی خوب برام میخورد و واقعا حسشو دوست داشتم کل دو سه روزی که اونجا بودیم من همه جا کنار محمود بودم اما اون بهم کم محلی میکرد آخرش رفتیم کنار دریا بهم گفت چته؟ چرا دنبالم راه افتادی؟ این تابلو بازیا چیه؟ گفتم به خدا دست خودم نبود ببخشید گفت میخوای ببخشمت؟ گفتم آره هر کاری بگی هم انجام میدم قول میدم گفت باشه بذار از اینجا که رفتیم بهت پیام میدم دیگه هم جلوی بقیه دنبالم راه نیفت