ChinaWhite With the Dragon Tattoo
1.15K subscribers
21.2K photos
856 videos
22 files
1.21K links
I gotta pretty little mouth
underneath all the foaming.
Download Telegram
بدترین چیز درمورد حس خوبی نسبت به خودت داشتن، توهم شاعر شدنه. تا یه جایی می‌تونی طلوع خورشید رو ببینی و نسبت بهش احساساتی نشی. تا یه جایی می‌تونی به این فکر نکنی که کل هدف از آساناها اینه که اگه بتونی تو حالت کبوتر زنده بمونی، می‌تونی قبل شروع ارائه‌ای که براش آماده نیستی هم، نفس بکشی. بدترین چیز درمورد حس خوبی نسبت به خودت داشتن، اینه که خودت رو بابتش احمق می‌دونی. چون می‌دونی که قراره باز هم زنده باشی و زندگی غیرقابل پیش‌بینیه و نگرانی به خوب بودن اوضاع عادت کنی. تا قبلش اعتیاد داشتی که به ازای هر روز خوبت، دو روز بد داشته باشی و الان احساس می‌کنی هر رکوردی که تو روزهای خوبت بزنی، قراره دو برابر بشه و "تقاصش رو پس بدی" و حتی نمی‌دونی چرا باید این رو اینجوری جمله‌بندی کنی. دلت می‌خواد بیدار شی و بخوای بمیری و این هی به تعویق می‌افته. بدترین چیز درمورد حس خوبی نسبت به خودت داشتن، پارانویایئه که بهت می‌گه ممکنه همه مردم، از اول دنیا تا به الان، اینجوری زندگی کرده باشن و تو آخرین نفری هستی که قرار بود بهش بگن. همه‌شون می‌تونستن تو یه خط مستقیم راه برن و جواب سلام سه نفر رو بدن یا می‌تونستن بدون معذرت‌خواهی یه آدامس بخرن یا به خودشون حق بدن که به یه نفر نه بگن یا بیدار می‌شدن و می‌تونستن کل روز جلوی یه سیت‌کام تکراری به پهلو دراز نکشن یا چای دیروز رو تو ماکروفر گرم نکنن. بعدش بدترین چیز درمورد حس خوبی نسبت به خودت داشتن، برات این میشه که تمام این مدت، این حس منتظر بود اتفاق بیافته و شاید تو داشتی در برابرش مقاومت می‌کردی. بدترین چیز درمورد حس خوبی درمورد خودت داشتن اینه که معذبی که انقد دیر یاد گرفتی حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی پس بابت تاخیرش به خودت عذاب وجدان میدی و قبل اینکه بفهمی دوباره احساس بدی درمورد خودت داری و بالاخره انگار خونه‌ای.
When Somebody Needs You [Song]
Will Wood
Fishing lure moon on a string for you,
Didn't you say you need space?
چراغی در زیر شیروانی
همه زامبی‌ها دنبال مغز نیستن، بعضی‌هاشون وقتی زنده بودن زیادی هوزیر رو جدی گرفتن، دارن می‌خزن تا خونه‌ی عشقشون.
دیشب از سر کار قدم زنان برمی‌گشتم خونه و از هوای پسابارون موردعلاقم+ کوچه‌ی خلوت لذت می‌بردم که یکم جلو تر توجهم به یه زنه جلب شد. همون لحظه خم شده بود یه جعبه رو با شدت تکون می‌داد. و یه همستر چاق تلپ! افتاد روی چمنای خیس. زنک دوزاری هم در ارامش راهشو گرفت که بره. صداش کردم برگشت گفت به بچه‌م گفتم مرده، نمی‌خوایمش! و فوری فلنگو بست.
فک افتاده‌م رو جمع کردم و زانو زدم کنار موش چاق و چله‌ی بیچاره که توی همون نقطه نشسته بود گیج و لرزون اطرافش رو بو می‌کشید. تا دستم رو نگه داشتم جلوش خزید توی استینم که کون یخ زده‌ش رو گرم کنه.
هیچی دیگه، رفتم خونه. رفتیم؛ درواقع.
meet the new symbol of abandonment issues
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
You have heard of the black dog of depression, but have you heard of white rat of abandonment issues?
"Are you a boy or a girl?"
Well bartender, it's a plain to see, I'm the bad motherfucker called Stagger Lee.
ما الان فهمیدیم، دیوید بویی 1974 فهمید.
"Are you a boy or a girl?"
I've got my mother in a whirl.
"Are you a boy or a girl?"
Frankly, Mr. Shankly, I'm a sickening wreck
Forwarded from برنامه ناشناس
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
“are you a boy or a girl?”
I wish I could be a girl, and that way you'd wish I could be your girlfriend, boyfriend
ساژا 😔
داریم The Killer میبینیم هر پنج دقیقه برمیگردن سمت من میگن:«میبینی؟ همه بدبختی‌هاش به خاطر همین Smiths گوش دادنشه.»
"But still I'd leap in front of a flying bullet for you." not necessarily because I'm in love with you, more importantly because I'm suicidal.
گربه‌های خیابونی رو ناز می‌کنم و فرداش جیغ می‌کشم چون جسد بدون سر یه کبوتر جلوی پله‌هاست. صمیمی شدن با هر کسی تاوان خودش رو داره و میدونم گربه قصد بدی نداشته و میدونم کبوتر به دل نگرفته. وقتی به سوپری میگم «یه دونه تن ماهی.» ازم می‌پرسه:«تند یا ساده؟» و این یعنی من شیش ماهه اینجا زندگی کردم. یعنی سوپری منو میشناسه. یعنی می‌دونه بستگی به روزم یه وقتایی تن ماهی معمولی می‌خوام و یه وقتایی تن ماهی تند. این برام عجیبه. تا وقتی یه چشم باشم بدون فکر توی مکان و زمان، هیچ بحران وجودی‌ای ندارم چون بحران وجودیم درمورد خودم نیست. نادیده گرفتن خودم ساده بود. می‌تونستم تو مترو واستم و به خاطر این دچار بحران بشم که زنی که بغلم واستاده، وجود داره. بعد از اینکه از این مترو پیاده شد، جایی می‌ره، فکری می‌کنه، حرفی می‌زنه و کسی رو از دست میده و چیزی رو به دست میاره و گاهی اوقات دلش بستنی می‌خواد. حالا که سوپری می‌دونه من یه روزایی تن ماهی تند می‌خورم و یه روزایی تن ماهی ساده، حالا که گربه‌های کوچه منو میشناسن و حالا که بچه‌های دانشگاه اسمم رو می‌دونن، دیگه فقط من نیستم که می‌بینم. من دیده می‌شم و دیده شدن حس عجیبیه چون یه روزایی هست که دوستام بهم نگاه می‌کنن و می‌پرسن:«حالت خوبه؟» و من تمام روز درگیر اینم که نکنه حالم خوب نیست و خودم نمی‌بینمش. حقیقت اینه که لازم بود حال خوب رو قربانی کنم تا حال بدی نداشته باشم و فقط یه عده‌مونیم که باید همچین معامله "صفر و صد"ای بکنیم. واقعیت اینه شیدایی کیف میده ولی بعدش افسردگی میاد و باید تو این بین، زمینی پیدا کرد که برای رسیدن بهش نه لازم باشه معلق بشم نه لازم باشه سقوط کنم. جاذبه حوصله‌سربرترین اتفاقیه که ممکنه برات بیافته. حقیقت اینه که همینه که هست. تا یه مدت طولانی. تا هر وقت که قبول کنم ارزشمندم و باید از خودم محافظت کنم. تا وقتی که بدون هدفون با جمعیت از مترو پیاده شم و قبول کنم همزمان هشت میلیارد آدم وجود دارن و بحران وجودی هیچکس، از سهم بحران وجودی بغلیش کم نمی‌کنه و همزمان وجود داشتن کسی، وجود داشتن بغلیش رو تضمین نمی‌کنه. تا وقتی که بعد ناز کردن گربه‌های خیابونی دستام رو بشورم و تا وقتی که جسد بدون سر کبوتر نخورم.
طبق قانون طبعیت من نباید وجود داشته باشم. به طور کلی خیلی از ماهایی که راه می‌ریم و سرمون پایینه، هودی مشکی می‌پوشیم، دستامون رو تو جیبمون می‌کنیم چون نمی‌دونیم باید باهاشون چیکار کنیم، تو دفترچه خاطراتمون تمام چیزایی که باید می‌گفتیم رو می‌نویسیم، اطلاعات اضافی درمورد ارباب حلقه‌ها جمع می‌کنیم و باور داریم Hey You داره با ما حرف می‌زنه؛ نباید اینجا می‌بودیم. چون من دیدم بقیه‌ چیکار می‌کنن. من دیدم سالن با نور شمع روشنه و یهو یه نفر گیتار دستش می‌گیره و بداهه آهنگ می‌خونه و بقیه می‌دونن چطور باید با ریتمش هماهنگ شن و کلمات نوشته نشده‌ش رو تکرار کنن. من دیدم یکی بلند می‌شه و بقیه دنبالش میرن و همه بدون اینکه حرفی زده بشه تصمیم می‌گیرن برقصن. من دیدم همه با هم میز رو می‌چینن. من دیدم همه با هم غذا می‌خورن. من دیدم همه با هم می‌خندن و من دیدم که این چقد زیباست و نیاز اینکه همراهش باشی چقد قویه و چقد دردناکه که نتونی خودت رو جزوی ازش بدونی. من می‌دونم دلیل اینکه بقا تونست اونا رو تا اینجا برسونه این بود که یاد گرفتن درمورد هم و با هم حرف بزنن. من می‌دونم مناسک و آیین‌ها و مراسم‌ها وجود داشتن، از وقتی که دور آتیش چرخیدن تا وقتی که طبل تبدیل شد به اسپیکر. من می‌دونم مایی که نمی‌تونستیم توی قبیله با بقیه ارتباط برقرار کنیم کنار گذاشته می‌شدیم. حرف نزدن، مردنه. درخواست کمک نکردن، خفه شدنه همونطور که اون موقع شپش یکی دیگه رو تمیز نکردن، شپش گرفتن بود. من می‌دونم ما فقط همو داریم ولی انقد منزوی‌ایم که حتی نمی‌تونیم انزوا رو شریک بشیم و کنار هم تنها باشیم. من می‌دونم اگه سوپری سر کوچه هنوز بهمون نودل می‌فروشه، داریم سر طبیعت رو کلاه می‌ذاریم و من می‌دونم بیشتر از هرکسی خودمون بابتش زجر می‌کشیم. معذرت می‌خوایم و ممنونیم.
تصور اولیه اینه که قرار نیست برای تو اتفاق بیافته. این بقیه آدمان که می‌دونن کدوم مارک سویا خوشمزه‌تره. از تغییر در امانی و همه‌چیز دور به نظر می‌رسه. تصور اولیه اینه که صرف اینکه تو یه چیزی رو برای بار اول تجربه می‌کنی، دلیل قانع‌کننده‌ایه برای باور به اینکه هیچکس دیگه‌ای درک نکنه تو چه احساسی داری. اون شبی که روی زمین آشپزخونه براش گریه کردی، خاطره اصیلی به حساب میاد که هیچ‌ آهنگی درموردش نوشته نشده. تصور اولیه اینه که هیچکس نمی‌تونه بهت کمک کنه. که مشکلت با دماغت ابدیه، که دلتنگیت دائمیه، که چتری‌هات هیچ‌وقت دیگه بلند نمی‌شن، که خواننده موردعلاقه‌ت قرار نیست پرونده sexual abuse داشته باشه، که فقط تو 1984 رو فهمیدی، که هیچکس جز تو نگران وال‌ها نیست، که واقعا دلت می‌خواد گیتار یاد بگیری، که فقط تو می‌دونی ما از گرد ستاره ساخته شدیم، که نمره ریاضی کلاس پنجم تا آخر دنیا قراره دنبالت بیاد. تصور اولیه اینه که همه اونایی که بهت می‌گن یه روز هیچ‌کدوم از اینا مهم نیست رو دشمن ببینی. کسایی که دردت رو در مقیاس عمرت کوچیک نشون می‌دن علیه تجربه زیستی تو وایسادن. تصور اولیه اینه که تو کوچیکیِ خاطرات خودمون غرق بشیم و نتونیم تصویر بزرگ‌تر رو بشنویم. تصور اولیه اینه که زندگی هر دفعه برای تو جدید باشه و هر دفعه ترس اینکه تو رویارویی با این زندگی تنهایی، فلجت کنه. تصور ثانویه اینه که تصور اولیه برای دوره خودشه. تصور ثانویه قبول کردن اینه که تصورهای بعدی هم خواهند بود. تصور ثانویه اینه که ندونستن بعد هیجده سالگی ادامه داره و لازم نیست یه سن رو برای بزرگسالی رمنتسایز کرد وقتی هیچ‌وقت قرار نیست از خواب بیدار شی و بفهمی کدوم مارک سویا خوشمزه‌تره. تصور ثانویه اینه که اگه خاطرات رو صادقانه تعریف کنی، می‌فهمی یه نفر دیگه هم هست که روی زمین آشپزخونه برای یکی گریه کرده و شاید اون وقت زندگی دیگه فقط به کوچیکی تجربه تو نباشه و شاید کمتر احساس گمشدگی کنی و شاید بقیه هم به اندازه تو گمشده‌ن و شاید این بهترین چیز درمورد تجربه‌ست، که هیچ‌وقت هیچی فقط برای تو اتفاق نمی‌افته.
We Are the Dead (2016 Remaster)
David Bowie
Oh, dress yourself, my urchin one, for I hear them on the rails
Because of all we've seen, because of all we've said
We are the dead
کاری که تمام اجدادم کردن، رسوندن من به اینجا بوده و هر دفعه موقع رقص بدنم به ریتم تسلیم میشه، چیزیه که اونا همیشه برای من می‌خواستن. پس لازمه خودمون رو ببخشیم وقتی تمام خواسته‌مون از زندگی‌هایی که بهمون ارث رسیده، کلیشه‌ایه. ما همه می‌خوایم خودمون رو تایید کنیم و بغل دستیمون تو اتوبوس با تلفن حرف نزنه. شاید برای همینه که دور شدن از خونه سخت‌تر و سخت‌تر میشه. یه روز از مترو پیاده می‌شی و به جمعیت تئاتر شهر می‌رسی و یادت میاد چهار سال پیش تمام چیزی که از زندگی می‌خواستی همین بود که بدونی تو تئاتر شهر کدوم وری بری و حالا که اینو می‌دونی چندان حس نمی‌کنی بهش تعلق داشته باشی. همه زندگی‌ای که آرزوش رو داشتی خوابیه که ممکنه تو خود هشت‌ ساله‌ت ازش بیدار شی و بزرگ شدن به اندازه کافی واقعی به نظر نمیرسه. هر صبح که قهوه‌ت رو آماده می‌کنی تو رو از خاطراتت دورتر می‌کنه. بهت هشدار داده بودن که دلتنگ بچگیت میشی ولی کسی بهت نگفته بود یه روز یادت میره بچه بودن چه حسی داشت. ندونستن و پذیرشش یه یادآوری به نظر میرسه و همه زندگیت بیشتر از اینکه نیاز به یاد گرفتن باشه، ترس نفهمیدنه.