ChinaWhite With the Dragon Tattoo
1.13K subscribers
21.2K photos
858 videos
22 files
1.21K links
I gotta pretty little mouth
underneath all the foaming.
Download Telegram
سلام بچه‌ها. لوشس پسره و دو ماهشه، ده روز پیش تو میدون فاطمی پیداش کردم که گیج از زیر این ماشین می‌دوید زیر اون یکی، آوردیمش خونه، حموم کرد، تو این چند وقت درست حسابی غذا خورد، سرماخوردگیش خوب شد، چک‌اپش رو رفت و هیچ مریضی‌ای نداره ولی هنوز وقت واکسنش نشده، الان خیلی خوشحال و شنگوله ولی من چون خودم سال آخر دانشگاهمه نمیتونم نگهش دارم و بیشتر از این پیشم بمونه وابسته میشه و اون موقع عوض کردن خونه براش سخت‌تره. اگه کسی تو تهران می‌خواد سرپرستیش رو به عهده بگیره ممنون میشم پیام بدید. خاک و غذای خشک داره و در حد یه دانشجو تو هزینه‌هاش هم کمک می‌کنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تازه خیلی هم culturedـه. البته شرک رو ترجیح میده.
Diagnose me doctor for I have sinned, it's been 2 years since my last session.
Yes, to Err is Human, So Don't Be One. (Song)
Will Wood
I could drink your blood if you let me, baby
Hang from your rafters, patchwork & paisley
I could suck you dry on the rocks with a twist
But just like a vampire, I don't exist
ChinaWhite With the Dragon Tattoo
Photo
مرسی از همه که کمک کردین. لوشس رفت با یه مامان‌بزرگ بابابزرگ زندگی کنه.
Minor inconvenience happens:
تا قبلش، نه خیلی قبل‌تر؛ بعد اختراع چرخ و قبل ابداع کاپیتالیسم، ابهت فراجنسیتی موجود حتمی نبود. این موجود، برای من، با سری شبیه سوسک، تیغه‌هایی که روی دست و پاش داشت، پوستی که پریدگی رنگ ماه رو بازتاب میداد و قد بلندش و دست و پای درازش و دم نیش‌دارش، تبدیل به چیزی میشد که لازم بود بهش تبدیل بشه. می‌تونست بال داشته باشه، می‌تونست شاخ داشته باشه، سرش لازم نبود حتما شبیه سوسک باشه، فرم‌های پر طرفدار داشت که درموردش نوشته میشد و اشکال شخصی‌سازی‌شده که برای هر قربانیِ به خصوص، با توجه به تمام ناامنی‌های روانیش طراحی می‌شد. ماهیت موجود، ماهیت نداشتنش بود. تو چیزی رو می‌دیدی که بهت گفته بودن قراره ببینی و یا تو چیزی رو تجربه می‌کردی که لازم بود تجربه کنی تا اینکه دیگه این جواب نداد. دسته‌بندی‌ها وارد ماجرا شدن. ژانر به وجود اومد و موجود باید در یک سبک قرار می‌گرفت. دوره گوثیک اومد و رد شد موجود دیگه روی مد نبود. زامبی‌ها با مایکل جکسون رقصیدن و موجود کمتر و کمتر ترسناک شد. خلاقیتی که ذهن بشر لازم داشت تا بتونه یه قاب بسازه برای ترس‌های خودش، برند پیدا کرد فقط برای اینکه بعد یه مدت با اون برند ورشکسته بشه. موجود تبدیل به یه نور تاریک شد با تمام تضادهایی که تبدیل شدن به نور تاریک با خودش همراه داره و خزید داخل خاک و قسم خورد که اونجا می‌مونه تا وقتی که به قطعیت برسه. بفهمه چیه و کیه و لازمه چی و کی باشه و در چه زمانی و در چه مکانی. چی ارزشش رو مشخص میکنه وقتی که اون قراره برای آدما طراحی بشه و آدما قراره خودشون رو هی دور بندازن. نور تاریک، زیر خاک، دور خودش چرخید، مدت طولانی‌ای گذشت و موجود معرفی دوتا آیفون جدید رو از دست داد. نور تاریک دور خودش چرخید و متمرکز شد. کاری که موجود براش طراحی نشده بود. نور تاریک سفت شد. نور تاریک شکل گرفت. ابهت فراجنسیتی موجود حتمی شد. یه دختر با موهای قرمز و کک و مک از زیر خاک بیرون اومد و حتی براش مهم نبود که این کلیشه‌ای‌ترین تفسیر ممکن از ماهیتشه. به نزدیک‌ترین کافه رفت و با صورت خاکی پرسید که میشه بهش یه بطری آب بدن و بدون اینکه بابتش پولی بده، گذاشت و رفت. الان توی قسمت خدمات مشتریان یه شرکت فروش پرینتر کار می‌کنه و جواب قطعی به درخواست‌های مکرر همکارش برای یه دیت نمی‌ده و دلش برای زمانی که موجودی فراتر از زمان و مکان و جنسیت بود تنگ نمی‌شه چون نهایت ترسمون تموم شدن رنگ سیاه قبل بسته شدن دادگاهه و دیگه لیاقت یک ورژن شخصی‌سازی‌شده از روحمون رو نداریم.
بچه‌‌ای که با Tears to Shed الفمن بزرگ بشه، بایدم الان با The Other Woman دل‌ ری گریه کنه.
Their flag means death, my flag means plague.
وقتی بزرگ می‌شی کارای احمقانه‌ای می‌کنی. مثل دوییدن ساعت چهار و نیم تا پنج و نیم صبح. مثل تراپی رفتن. مثل کنار اومدن با اضطراب اجتماعی. مثل باور به اینکه ارزشمندی. وقتی بزرگ می‌شی دیگه لازم نیست آتلانتا رو چت ببینی تا بفهمیش، وقتی بزرگ می‌شی دیگه نمی‌خوای با Brown taste بیدار بشی. وقتی بزرگ می‌شی قیمه بادمجون‌های خوشمزه می‌پزی و فراموش می‌کنی یه زمانی تمام چیزی بودی که کارمنِ لانا دل ری ازش گله می‌کرد. وقتی بزرگ می‌شی کارای احمقانه می‌کنی. مثل شستن روزانه جوراب و اعتقاد عمیق به اینکه لایق خوشبختی هستی و قرار نیست متوجه بشی که کی بزرگ شدی. فقط یه روز می‌بینی می‌تونی درمورد هر چیزی که نمی‌دونی خفه شی و بلدی بدون نظر دادن درمورد همه‌چیز نفس بکشی. می‌تونی تو یه جمع که همه‌شون ازت بیست سال بزرگ‌ترن بشینی و جمله‌بندی‌های موفق داشته باشی. می‌تونی بدون هدفون یه مسیر یه ساعت و نیمه رو تحمل کنی، می‌تونی با حسرت به خاطرات دبیرستانت فکر کنی و دلت برای مامانت تنگ بشه. وقتی بزرگ می‌شی کارای احمقانه می‌کنی مثل قبول این حقیقت که بزرگ نشدی. که هیچ‌کدوم از اینا قطعی نیست. که هر روز باید بلند شی و دوباره انجامش بدی. دوباره از یه جای جدید صدمه بخوری و دوباره یه چیز جدید درمورد خودت بفهمی و دوباره حس کنی که دیگه برای هر چیزی آماده‌ای و دوباره به نظر برسه می‌تونی به سمت غروب حرکت کنی و دوربین رو پشت سرت جا بذاری و دوباره توی همون تختی که خوابیدی بیدار شی. هیچ خودشناسی‌ای قطعی نیست جز اونی که تو سه ثانیه قبل مرگ بهش می‌رسی چون شاید حداقل توی قبر بتونی آروم بگیری و از تغییر در امان باشی و بدونی که دیگه بزرگ شدی.