💞کافه تک رمان💞
44.3K subscribers
14.8K photos
50 videos
18.2K files
7.64K links
کانال درخواست کافه‌تک‌رمان:
@CaffeTakRoman2

گروه چت‌و‌نقد کافه‌تک‌رمان:
https://t.me/+QKmYoyhNTk81ZDU0

کانال رمان‌های آنلاین کافه‌تک‌رمان:
@CaffeTakOnline
Download Telegram
#حکایت

ملانصرالدین و نردبان فروشی

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می‌خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می‌کنی؟ملا گفت نردبان می‌فروشم!

باغبان گفت: در باغ من نردبان می‌فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می‌فروشم.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


ملانصرالدین و لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

ملانصرالدین و دو بز

ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد. به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت.

همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند: آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی... ملانصرالدین گفت: بزم فرار کرده گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی؟ ملانصرالدین گفت: شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید!


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

بی‌عرضگی حکمران

روزگاری یکی از ملوک خوارزمشاهی، خطبا و وعاظ مملکت را احضار نمود. از باب گله و شکایت ایشان را گفت: آن اجرت و مستمری و وظیفه که شما را میدهم حرامتان باد! که کار خویش انجام نمی‌دهید. حاضران انگشت به دهان که؛ چه کرده‌ایم؟ و خدارا زین معما پرده بردار!

گفت: عیون و جواسیس و خفیه‌نویسان خبر آورده‌اند که رعایا اغلب در آشکار و نهان  و در پیدا و پنهان عیب بر پادشاهی و مملکت داری ما می‌نهند و علیه ما سخن گویند و این روز به روز در تزاید است‌.

اخطب خطبای خوارزم گفت:
پادشاها به جان خدمت داریم، اما خود رهنمود ده که فی‌المثل چگونه به بیوه‌زنی که شویش کشته شده و پنج عایله بر دست او مانده پاسخ گوییم؟ تا نفرین ملک و مملکت نکند. پادشاه گفت: واضح است نفرین او را حواله به دشمن کنید که شویش را کشته و او را بی سرپرست گذاشته.

واعظی دیگر گفت : پاسخ پیرمردی که از صبح تا شامگاهان به کار مشغول است و اجرتش کفاف خود و چند سرعایله را نمی‌دهد چه گوییم؟ گفت: توضیح دهید که دشمن اسعار و نرخ‌ها گران کرده و نمی‌گذارد صناعت و قناعت در این مملکت رواج یابد.

دیگری گفت: شباب، بیکار و بی‌عارند و به قمار و کعب بازی اندرند و چون معترض و متعرض ایشان شویم گویند: کاری نیست تا بدان مشغول شویم. گفت: بگویید این نیز حاصل عداوت اعداست؛ چه ارکان دولت همه همت بر این نهاده‌اند و دشمنان این ملک نمی‌گذارند کار ایجاد بشود و ملک سامان یابد.

خطیبی دیگر گفت: نظامیه‌ها از کیفیت افتاده دریغ از خروج یک طبیب حاذق و منجم برجسته یا فقیه و متکلم فرهیخته بلکه مکتب خانه‌ها هم رو به زوال است و حدیث طلب‌العلم فریضه رو به فراموشی. پادشاه گفت: این همه دانم اما چه کنم که دشمن عمده طبیبان و منجمان و دانشمندان این مرز و بوم، جذب کرده و از اینجا کوچانده است.

دیگری گفت :سرزمین‌ها در معرض خشکی‌اند آب‌ها هدر می‌روند و به سوی کشتزار هدایت نمی‌شوند. ملک گفت: این دیگر از مکر و مکاید دشمن است که نگذاشت چنین شود وگرنه ما را بدین مهم، پروا بود. واعظی از میانه مجلس گفت: تاجران شاکی‌اند که رهزنان امان ما بریده‌اند و تاراج می‌کنند و لشکریان نیز تا رشوتی نستانند از اموال ما حراست نکنند. پادشاه گفت: این را هم استثنائاً!! به دشمن نسبت دهید! که در ارکان لشکر نفوذ کرده ناراضی می‌تراشد.

جوحی که خود را در زی عالمان در آورده بود و در آخر مجلس نشسته بود گفت: پادشاه‌ها! اگر رخصت هست و به جان در امانم سخنی بگویم؟ پادشاه گفت: آنچه در دل و در سر داری بگو ای غریبه. مگر جز شرح صدر از ما شنیده‌ای یا دیده‌ای؟!

جوحی گفت: جسارتا دشمنی که در تار و پود این مملکت به این حد رسوخ و نفوذ کرده باشد، دیگر دشمن نیست همان است که حکم کند و دست بالای همه دستهاست و همان است که بر این ملک فرمانرواست!!
چندان که مهمانی که در سال ۳۶۵ روز در منزل تو جای گرفت و ارکان منزل به مشیت او چرخید دیگر میهمان نیست او خود میزبان است.

آنکه چنین حکم براند به ملک
شاه بخوان و تو مخوان دشمنش

یا به توان و خرد آباد کن
یا به دگر کس تو همی بفکنش

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

شیخ مُهمَل‌گو

واعظی بر سر منبر مهمل می‌بافت و خود نیز ندانستی چه می‌گوید!

مستمعی گفت: ای شیخ ما ندانیم که چه میگویی!

واعظ گفت: مرا قوه آن نیست که بلند بگویم بیا تا در گوشت‌ات بگویم.

چون نزدیک رفت واعظ در گوشش گفت: ای ...... برو و بر جای خود آرام گیر و ...... مخور!

مرد چون این بشنید رفت و بر سر جای خود آرام گرفت.

مردم پرسیدند: جواب شیخ چه بود؟

بیچاره گفت: ایها الناس من جواب خود گرفتم هر که خواهد خود نزد شیخ برود و سوال خود بپرسد.


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

ضرب‌المثل «تو بِدَم، بمیر و بِدَم»

پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند. استاد گفت: «دم آهنگری را بدم». شاگرد مدتی ایستاده، دم را دمید. خسته شد؛ گفت: «استاد اجازه میدهی بنشینم و بدمم؟» استاد گفت: «بنشین».

باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: «استاد! اجازه میدهی دراز بکشم و بدمم؟» گفت: «دراز بکش و بدم». بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: «استاد اجازه میدهی بخوابم و بدمم؟»

استاد گفت: «تو بدم، بمیر و بدم».


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

رنجش

روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی‌اش را پرسید . شخص پاسخ داد: در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می‌پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی‌شود. بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می‌کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

* بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت

روزگاری یکی از ملوک خوارزمشاهی، خطبا و وعاظ مملکت را احضار نمود. از باب گله و شکایت ایشان را گفت: آن اجرت و مستمری و وظیفه که شما را میدهم حرامتان باد! که کار خویش انجام نمی‌دهید. حاضران انگشت به دهان که؛ چه کرده‌ایم؟ و خدارا زین معما پرده بردار!

گفت: عیون و جواسیس و خفیه‌نویسان خبر آورده‌اند که رعایا اغلب در آشکار و نهان  و در پیدا و پنهان عیب بر پادشاهی و مملکت داری ما می‌نهند و علیه ما سخن گویند و این روز به روز در تزاید است‌.

اخطب خطبای خوارزم گفت:
پادشاها به جان خدمت داریم، اما خود رهنمود ده که فی‌المثل چگونه به بیوه‌زنی که شویش کشته شده و پنج عایله بر دست او مانده پاسخ گوییم؟ تا نفرین ملک و مملکت نکند. پادشاه گفت: واضح است نفرین او را حواله به دشمن کنید که شویش را کشته و او را بی سرپرست گذاشته.

واعظی دیگر گفت : پاسخ پیرمردی که از صبح تا شامگاهان به کار مشغول است و اجرتش کفاف خود و چند سرعایله را نمی‌دهد چه گوییم؟ گفت: توضیح دهید که دشمن اسعار و نرخ‌ها گران کرده و نمی‌گذارد صناعت و قناعت در این مملکت رواج یابد.

دیگری گفت: شباب، بیکار و بی‌عارند و به قمار و کعب بازی اندرند و چون معترض و متعرض ایشان شویم گویند: کاری نیست تا بدان مشغول شویم. گفت: بگویید این نیز حاصل عداوت اعداست؛ چه ارکان دولت همه همت بر این نهاده‌اند و دشمنان این ملک نمی‌گذارند کار ایجاد بشود و ملک سامان یابد.

خطیبی دیگر گفت: نظامیه‌ها از کیفیت افتاده دریغ از خروج یک طبیب حاذق و منجم برجسته یا فقیه و متکلم فرهیخته بلکه مکتب خانه‌ها هم رو به زوال است و حدیث طلب‌العلم فریضه رو به فراموشی. پادشاه گفت: این همه دانم اما چه کنم که دشمن عمده طبیبان و منجمان و دانشمندان این مرز و بوم، جذب کرده و از اینجا کوچانده است.

دیگری گفت :سرزمین‌ها در معرض خشکی‌اند آب‌ها هدر می‌روند و به سوی کشتزار هدایت نمی‌شوند. ملک گفت: این دیگر از مکر و مکاید دشمن است که نگذاشت چنین شود وگرنه ما را بدین مهم، پروا بود. واعظی از میانه مجلس گفت: تاجران شاکی‌اند که رهزنان امان ما بریده‌اند و تاراج می‌کنند و لشکریان نیز تا رشوتی نستانند از اموال ما حراست نکنند. پادشاه گفت: این را هم استثنائاً!! به دشمن نسبت دهید! که در ارکان لشکر نفوذ کرده ناراضی می‌تراشد.

جوحی که خود را در زی عالمان در آورده بود و در آخر مجلس نشسته بود گفت: پادشاه‌ها! اگر رخصت هست و به جان در امانم سخنی بگویم؟ پادشاه گفت: آنچه در دل و در سر داری بگو ای غریبه. مگر جز شرح صدر از ما شنیده‌ای یا دیده‌ای؟!

جوحی گفت: جسارتا دشمنی که در تار و پود این مملکت به این حد رسوخ و نفوذ کرده باشد، دیگر دشمن نیست همان است که حکم کند و دست بالای همه دستهاست و همان است که بر این ملک فرمانرواست!!
چندان که مهمانی که در سال ۳۶۵ روز در منزل تو جای گرفت و ارکان منزل به مشیت او چرخید دیگر میهمان نیست او خود میزبان است.

آنکه چنین حکم براند به ملک
شاه بخوان و تو مخوان دشمنش

یا به توان و خرد آباد کن
یا به دگر کس تو همی بفکنش



@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


شخصی دعوی خدایی می کرد . او را پیش خلیفه بردند . او را گفت : پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد او را بکشتند.
گفت : نیک کرده اند که من او را نفرستاده بودم .

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت



شخصی خانه‌ای کرایه گرفته بود .چوب‌های سقفش صدا می‌کرد. به صاحب‌خانه برای تعمیر آن، سخن به میان آورد.
پاسخ داد: که چوب‌های سقف ذکر خداوند می‌کنند.
گفت: نیک است اما می‌ترسم این ذکر منجر به سجود شود.


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


درویشی به خانه‌ای رسید، پاره نانی خواست. دخترکی در خانه بود.
گفت : نیست.
گفت : چوبی، هیمه‌ای؟
گفت : نیست.
گفت : کوزه‌ای آب.
گفت نیست.
گفت :پاره ای نمک؟
گفت : نیست.
گفت : مادرت کجاست؟
گفت : به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت : «چنین که من حال خانه‌ی شما می‌بینم، ده خویشاوند دیگر می‌باید که به تعزیت خانه‌ی شما آیند.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


سلطان محمود را در حالت گرسنگی، بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمده گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی بپرداخت. سلطان چون سیر شد گفت: بادنجان مضر چیزی است.
ندیم باز در مضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک! نه این زمان مدحش می‌گفتی؟
ندیم گفت: من ندیم توام، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی می‌باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.


@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی‌ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره‌ ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر می‌دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه‌ روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتی‌ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی‌ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی‌ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ، افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می‌گفت. در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می‌گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده‌ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت! 

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


مردی زنی بگرفت، به روز پنجم فرزندی بزاد. مرد به بازار شد و لوح و دواتی بخرید. او را گفتند: این از بهر چه خریدی؟ گفت: طفلی که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود.

@CaffeTakRoman📘☕️
#حکایت


روزی ملا الاغش را به خاطر خطای مرتکب شده می زد.
شخصی درحال عبور از آن جا بود که اعتراض کرد و گفت:ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت:ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم

@CaffeTakRoman📘☕️
#کتاب_بخوانیم_تا_حال_دنیا_خوب_شود

بیشتر آدم‌ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند. آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگی‌شان را دگرگون کند. حادثه ای، برخوردهای اتفاقی، بلیط برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت. آنها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...

#حکایت_آنکه_دلسرد_نشد
#مارک_فیشر


@CaffeTakRoman📘☕️