کمپین بازگشت شاهزاده
28.8K subscribers
58.4K photos
55.3K videos
415 files
25.9K links
https://telegram.me/C_B_SHAHZADEH
کانال کمپین👆
https://t.me/joinchat/QGibi-Oc3jFYRx5E
ابرگروه کمپین👆

https://twitter.com/payandeiranam
توییتر

@azadi5555
ارتباط با ما
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔵 کی باور میکنه اين #ايران50سال پيش بوده ؟

ایران تنها کشوریست که #گذشته آن آرزوی #فردایشان است!!
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
🔵 اقرار به پایان عمر جمهوری اسلامی

هشدار جهانگیری : آنچه باید نگران‌مان کند# کینه، #خشم و #نفرت مردم نسبت به #نظام است

معاون اول رييس جمهور با اشاره به "خسارات و منافع" اعتراضات #دی‌ماه #گذشته گفت: «آنچه باید #ما را #نگران کند نفرت، خشم و کینه مردم نسبت به مسئولان و نظام است». جهانگیری همچنین نسبت به خطر تبدیل "اعتراض" مردم "به نفرت و خشم" هشدار داد.

#اعتصابات_سراسری
#اعتراضات_سراسری

@c_b_shahzadeh
🔴 عجب دیسلایک کردن کار کی بوده!!😳

چقدر باید بگذرد تا #زن ،
سوراخِ دِرِیل شده ی روی دیوار فرض نشود ؟

چند قرن طول میکشد
که به اسمِ دوست ، #دستمالی نشود ؟
چقدر باید بگذرد که در مدرسه بدانند ،
خوب بودن دختر نوجوان ،
به بَرنداشتن #ابرو نیست ؟

چقدر طول میکشد که دختری ،
به #مادر هم جنسش دردش را بگوید ؟
چه زمانی #پریود
یک اتفاق طبیعی در بدن تلقّی می شود ،
نه یک‌کلمه خنده دار ؟

در چه سال نوری ای
#گذشته ی یک زن نادیده گرفته میشود
و با او آینده ساخته میشود ؟

چقدر طول می کشد‌ که
دَرِبِ دکترهای #بکارت دوزی گِل گرفته شود ؟
چقدر باید خفه خون گرفت
تا بابت #سیگار و مشروب
به یک دختر نگویند #هرزه ؟
چقدر زمان می برَد که به جای لِنگ و #چاک_سینه ، افکارِ زن به چشم بیاید ؟

چقدر باید پیش رود تا دختری ،
بهانه ی از اسب افتادن و
هزار کوفت و زهرمار دیگر نیاورد
برای از دست دادن #بکارتش ؟

آقای #زرین_کوب عزیز ،
زمان آن رسیده که کتابِ جدیدت را بنویسی
و به جای" #دو_قرن_سکوت " ،

نامش را " #ده_قرن_خفه_خون "بگذاری .



@C_B_SHAHZADEH
در اعتراض به بهداشت روزنامه ای
در اعتراض به حقوق های کاغذی
تقدیم به بانوان در بند چون منیره برادران.

بعضی وقتها به خودم میگویم چرا انچه از گذشته ها در خاطرم مانده پاک نمیشود؟!
نکند من هم به قول پدربزرگ بی نمازم که به مادربزرگ همیشه دست به وضو ام میگفت دلتو سفید کن، سجاده و قبله برات کاری نمیکنه، داره قلبم سیاه میشه! اما امروز میفهمم،
میفهمم که دلم سیاه نیست، بلکه این سیاهی های دوپا و لب و دهنهای متعفن هستند که بر ما چنپره زدند و نمیگذارند خودمان باشیم.
گویی موجودی که جوجه مرغ ها را شکار میکند، اما نمیخورد بلکه خونشان را میمکد و میرود، میرود که دیگری را چنین کند، خشک و عاری از زندگی و لذت و ازادی و حیات میخواهمان تا چون خودش به نجوا کنندگان، انسانیت، خودمان را بزک کنیم تا به شکارچی دیگری تبدیل شویم و شکر جنایت به جا اوریم!

بچه بودم هشت نه ساله، عمه بزرگتر ازدواج کرده بود با پسر همسایه، حسین اقا بچه مذهبی و هیئتی و رزمنده همیشه ی پشت خط.. درس میخواند وسط جنگ! حالا چطوری زیر توپ و خمپاره! بگذریم.
یک روز مادربزرگ بعد از ملاقات عمه تازه عروس، به خانه بازگشت. چشمانش خون بود، به قول پدربزرگم جهنمی شده بود و خودش هم نباید نزدیک خودش میشد.
چند دقیقه بعد پدربزرگ جدی و عبوس، اما همیشه ارامم هم همان شد که مادربزرگ شده بود! گوله ی اتش!
بهترین کار این زمانها خریدن سوراخ موش بود.
هر دو از خانه باهم خارج شدند و بعد از ساعتی بازگشتند سه نفری، عمه تازه عروس هم امده بود.

فرزانه ی همیشه ساکت و ارام دخترکی پانزده شانزده ساله به زیر چادر و یک پلاستیک لباس.
عمه ایی که برعکس دیگر خواهر برادرش هیچوقت دست روی ما بلند نکرد هرگز.
ارام بود و صبور و دوست داشتنی.
چی شده عمه؟
هیچی عزیزم خوبی مهدی جان؟ خوبم عمه چیشده فقط بگو چیشده؟ خودم میزنمش!
دستی به سرم کشید و گفت عمه تشنه است ی لیوان اب یخ میخواد.
چشم عمه چشم.
رفتم اب یخ ریختم توی لیوان دودستی گرفتم که برسم به عمه. اما برگشتم، لیوان گذاشتم روی کابینت.
رفتم سمت چخچال پارچ و ابلیمو و شکر و قند، دو زانو کف اشپزخانه تند و تند ریختم و هم زدم، خلاصه ی پارچ مثلا شربت ابلیمو درست کردم، گرفتم و دویدم وسط پذیرایی کوبیدم بین سه چهار پنج.... اع چقدرسریع اومدن؟
عمو و زن عمو و بقیه...
اینا کجا بودند؟
شماها کی فهمیدید؟
خب یکی به منم بگه چیشده؟
عمو امیر که دوست حسین اقا هم میشد، هر دو کمیته ای و بسیجی و سپاهی بودند و همیشه پوتین به پا داشتند.
داد زد اخه توله سگ به تو چه اخه برو لیوان بیار انچوچک.

نگاه در نگاه در نگاه، چشم در چشم عمو امیر بودم که دمپایی خورد توی سرم.
مادر بزرگم بود، چیه چشم سفید
بدو برو زود باش برو اینجا وای نسا.

رفتم و رفتند.
یواش یواش و خونه خلوت شد تا شب.
شب اما شب جنگ بود..چه جنگی عزیز کوتاه نمی امد و خانواده داماد سعی داشتند قاعله را ختم به خیر کنند.( روحت شاد منیرخانم )

پدربزرگ، تازه داماد را، راه نداد.
وقتی همه رفتند، فرزانه هم با خانواده داماد رفت.

فقط فهمیدم صحبت دستمال کاغذی بود، بجای نوار بهشتی!

نمیدونستم نوار بهداشتی چه کاربردی داره؟
فقط داخل مغازه دیده بودم.
ما مغازه داشتیم،
اسمش سوپرفرزانه بود.

مشتری وقتی می امد فقط اشاره میکرد حتی اسمش هم نمیگفت.
من هم یاد گرفته بودم که باید بذارمش داخل ی پلاستیک سیاه یا لای روزنامه و داخل پلاستیک سفید، و به چشم مشتری حتی اگر مرد هم بود نگاه نکنم و فقط بگم بفرما.


جرات هم نمیکردیم از کسی بپرسیم. چون بی برو برگرد پاسخش تو دهنی محکم بود.

نوار چه بهداشتی چه موسیقی اش خط قرمز بود برای فهمیدن و دانستن.
من هم تا شانزده هفده سالگی نفهم ماندم که چرا وقتی عمه فرزانه از حسین اقا پول خواسته برای نوار بهداشتی، گفته خرج واجبتر دارم برو دستمال کاغذی استفاده کن! اون جنگ و قهر و لشگر کشی شده بود.

نفهمیدم و نپرسیدم و نگفتند.
چون این قانون گذاران و کارگزارانشان که امروزه بسیاری چون شوهر عمه من بودند که یا واقعا فرق بین نوار بهداشتی و دستمال کاغذی نمیدونستند یا خریدن نوارهای اهنگران و کویتی پور و خمینی براشون مهمتر بوده تا بهداشت و زن و خانواده.
یادنگرفتند و نمیخواهند یاد بدهند که اگر میخواستند از سند 2030 یونسکو کهیر نمیزدند و قبولش میکردند.
بنیادگرایان اینچنینند، ساختن بمب و موشک برایشان از تامین بهداشت و پوشک واجبتره.

واجبتره که دیروز میگفتند دستمال کاغذی و امروز، میگویند روزنامه استفاده کن.
واعظان اینگونه اند، جلوه در محراب و منبر میکنند.
جلد و کاغذ را صرف بهداشت میکنند.

واعظان بنیادگرا، که خون مردم میخورند و خلق را خر میکنند تا با پول اش موشک بسازند پس پوشک را حذف میکنند.

اری منیره بانو این برادران بنیادگرا نمیخواهند عادت کنی، عادت بشی.

مهدی مسکین نواز
https://t.me/C_B_SHAHZADEH/122707