Forwarded from Deleted Account
🔴🔴🔴 گزارش عینی از اعضای
#کمپین_بازگشت_شاهزاده
از #پاسداران :
🔺 سپاە می کوشد با جعل اخبار و کتمان حقیقت #دراویش را خشن و نیروهای امنیتی را مظلوم نشان دهد
☑️در طول خیابان پاسداران کاملا مسالمت امیز رفتار کردیم ؛ در حالی که #دروایش به سمت #گلستان_هفتم حرکت کردند، نیروهای امنیتی بدون دلیل به ما حملەور شدند و مردم را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند و متعاقبا #دراویش برای محفوظ ماندن از شلیک گلولە ی #پاسداران_ولایت_وقیح ناگزیر از هر روشی برای دفاع استفادە کردند.
☑️ #ولایت_معاشان ؛ در قالب لباس شخصی و یا نیروهای امنیتی با لباس نظامی ؛ شیشەهای مغازە ها و خوردروهای محل را شکستند.
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
#کمپین_بازگشت_شاهزاده
از #پاسداران :
🔺 سپاە می کوشد با جعل اخبار و کتمان حقیقت #دراویش را خشن و نیروهای امنیتی را مظلوم نشان دهد
☑️در طول خیابان پاسداران کاملا مسالمت امیز رفتار کردیم ؛ در حالی که #دروایش به سمت #گلستان_هفتم حرکت کردند، نیروهای امنیتی بدون دلیل به ما حملەور شدند و مردم را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند و متعاقبا #دراویش برای محفوظ ماندن از شلیک گلولە ی #پاسداران_ولایت_وقیح ناگزیر از هر روشی برای دفاع استفادە کردند.
☑️ #ولایت_معاشان ؛ در قالب لباس شخصی و یا نیروهای امنیتی با لباس نظامی ؛ شیشەهای مغازە ها و خوردروهای محل را شکستند.
https://t.me/joinchat/AAAAAEFfTeEwBlEKjszgVQ
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
گزارش #نوستالژیک شاهدی عینی از #گلستان_هفتم
از روزی که نام کوچهی ما در #پاسداران به رسانهها راه یافت، دل ما سه تا خواهر مثل برگ بید میلرزد: #گلستان_هفتم برای شنوندگان #اخبار این روزها تنها نام یک کوچه است، اما برای ما ساکنان قدیمی آن، راستی که #گلستان یادهای #نوجوانی و خاطرههای #جوانی است.
ما در این کوچه بزرگ شدیم، آنوقتها که دو طرفش #خانههای_ویلایی قشنگ ردیف شده بود و ظهرها که از #مدرسه برمیگشتیم از پنجرهی خانهها عطر #برنج_ایرانی و سبزی تازه بیرون میآمد. #چهارشنبهسوریها در این کوچه #آتش برپا میکردیم، سرتا تهش را با #دوچرخه دور میزدیم و عاشقانمان را سر همین کوچه ملاقات میکردیم. یکی از قشنگترین خانههای این #کوچه درست روبهروی خانهی ما بود، و وقتی صاحبانش خانه را فروختند و رفتند، قصهی جدیدی در گلستان هفتم شروع شد. خانوادهی محترمی به نام «#تابنده» ساکن این خانه شدند و پنجره به پنجرهی ما نشستند.
با آمدن خانوادهی تابنده به #گلستان_هفتم، فضای کوچهی ما تغییر کرد. صبحهای زود که میرفتیم مدرسه یا دانشگاه، میدیدیم #مردهای_سیبیلو جلو خانه ایستادهاند و خانمهایی با چادرنمازهای گلگلی به این خانه رفتوآمد میکنند. چهارشنبهها مراسمی داشتند مثل #دعا یا #روضه، که جمعیتی را به آنجا میکشاند. کوچه پر میشد از آدمهایی که معلوم بود از #شهرستانها آمدهاند، و گاه از شب پیش در کوچه اتراق میکردند تا صبح زود به خانهی همسایهی نوآمدهی ما بروند. ما نمیدانستیم چه خبر است. تا آن موقع، که حوالی سالهای ۷۷-۷۸ شمسی بود، نه اسم خانوادهی تابنده را شنیده بودیم و نه میدانستیم #درویش چیست! از ناآگاهی ما بود. اطلاعاتِ خانوادهی ما از #دروایش منحصر میشد به دو سه مورد: یکی آهنگ #گلپا که بابا عاشقش بود و وقت سرمستی میخواندش: «#درویش_روهرگلیم پاره،شب_روسرمیاره،قطره_بایه_دریا،براش_فرقی_نداره...» دوم، آنچه در درس #عرفان و #تصوف رشتهی #ادبیات خوانده بودیم، که طبعاً اطلاعاتی #تاریخی بود و ما خیال نمیکردیم در زمانهی ما هم مصداق دارد، و سوم هم #مستند «لحظاتی چند با #دراویش_قادریه» ساختهی «#منوچهرطبری»، از تولیدات سازمان #رادیووتلویزیون_ملی_ایران. همین و همین. ما چیز دیگری از #درویش و درویشگری نمیدانستیم. طبعاً با این اندازه اطلاعات، نمیدانستیم با همسایههای تازه چه کنیم. صدای دعای آنها قاطی صدای MTV ما شده بود، و وقتی غروب میشد و آنها #وضو میگرفتند، تازه ما بساط را در بالکن میچیدیم و تا آخرهای شب تو نمیرفتیم.
بابا که حوصلۀ صدای #دعاوروضه نداشت بنا کرد #اعتراض: «آقا چه خبر است اینجا؟ کوچه را به هم ریختهاید! صدای دعایتان را پایین بیاورید. مگر #مسجد است اینجا؟! #حسینیه است؟ حوصله نداریم....»
فردا صبح زنگ زدند. بابا با اوقات تلخ رفت دم در، و وقتی برگشت یک دسته گل دستش بود و یک سینی گوشت قربانی، گردنش هم بگویینگویی کج. گفت: #آقای_تابنده بود، آمده بودند معذرتخواهی.
ما ده پانزده سال با خانوادهی #تابنده همسایه بودیم. در این سالها جز مردمی، همراهی، مرافقت و مهربانی چیزی از ایشان ندیدیم. در خانهمان را که باز میکردیم برویم بیرون، بزرگ و کوچک تا کمر جلو ما خم میشدند و ما همیشه از اینهمه تواضع خجالتزده میشدیم. آشنایانی که اطلاعاتشان بیشتر از ما بود، وقتی کمکم از سکونت آقای تابنده در همسایگی ما مطلع شدند، میگفتند: «خوش به سعادتتان که با این #مردخدا مجاور شدید.» طبعاً سبک زندگی ما با آنها متفاوت بود و شاید برو بیایِ خانهی ما، صدای #موزیک و مهمانی و... هم سبب ناراحتیشان میشد، اما آنها جز با لبخند و ادب و احترام با ما رفتار نمیکردند. آزارشان به مورچه هم نمیرسید. پس میتوان فهمید که چقدر برای ما دشوار است انتساب رفتارهای #خشونتآمیز به #درویشها را باور کنیم. دشوار، در حد ناممکن.
روزی که در #گلستان_هفتم آتشافروزی به اوج رسیده بود، ماشینم را چند کوچه بالاتر پارک کردم تا بتوانم پیاده خودم را به مدرسهی دخترم برسانم. از میان #جمعیت_معترض که میگذشتم با یک نگاه تشخیص میدادم کدامها درویشند و کدامها #عابر یا #تماشاچی. ناگهان چشمم خورد به چند نفر با سبیلهای کلفت که #قمههای خیلی بزرگ و #چاقو به دست داشتند. از ترس قالب تهی کردم. به جوانی که از شمایل آرام و محجوبش فهمیدم #درویش است گفتم: «آقا! اینجا #مدرسهی_دخترانه است! جان بچههای مردم در خطر افتاده، دخترها ترسیدهاند. چاقو و قمه چیست؟!» گفت: «خانم، ما نیستیم. قاطی ما شدهاند. بیایید من شما را رد کنم.» همراه من شد و تا جلو مدرسه با من آمد. گفتم: «ممنون». گفت: «مثل تخم چشممان مراقب دخترهایتان هستیم. خیالتان راحت باشد...
#فرقه_تبهکار
#ایران_رو_پس_میگیریم
#براندازم
#اعتراضات_سراسری
🔵 @c_b_shahzadeh
از روزی که نام کوچهی ما در #پاسداران به رسانهها راه یافت، دل ما سه تا خواهر مثل برگ بید میلرزد: #گلستان_هفتم برای شنوندگان #اخبار این روزها تنها نام یک کوچه است، اما برای ما ساکنان قدیمی آن، راستی که #گلستان یادهای #نوجوانی و خاطرههای #جوانی است.
ما در این کوچه بزرگ شدیم، آنوقتها که دو طرفش #خانههای_ویلایی قشنگ ردیف شده بود و ظهرها که از #مدرسه برمیگشتیم از پنجرهی خانهها عطر #برنج_ایرانی و سبزی تازه بیرون میآمد. #چهارشنبهسوریها در این کوچه #آتش برپا میکردیم، سرتا تهش را با #دوچرخه دور میزدیم و عاشقانمان را سر همین کوچه ملاقات میکردیم. یکی از قشنگترین خانههای این #کوچه درست روبهروی خانهی ما بود، و وقتی صاحبانش خانه را فروختند و رفتند، قصهی جدیدی در گلستان هفتم شروع شد. خانوادهی محترمی به نام «#تابنده» ساکن این خانه شدند و پنجره به پنجرهی ما نشستند.
با آمدن خانوادهی تابنده به #گلستان_هفتم، فضای کوچهی ما تغییر کرد. صبحهای زود که میرفتیم مدرسه یا دانشگاه، میدیدیم #مردهای_سیبیلو جلو خانه ایستادهاند و خانمهایی با چادرنمازهای گلگلی به این خانه رفتوآمد میکنند. چهارشنبهها مراسمی داشتند مثل #دعا یا #روضه، که جمعیتی را به آنجا میکشاند. کوچه پر میشد از آدمهایی که معلوم بود از #شهرستانها آمدهاند، و گاه از شب پیش در کوچه اتراق میکردند تا صبح زود به خانهی همسایهی نوآمدهی ما بروند. ما نمیدانستیم چه خبر است. تا آن موقع، که حوالی سالهای ۷۷-۷۸ شمسی بود، نه اسم خانوادهی تابنده را شنیده بودیم و نه میدانستیم #درویش چیست! از ناآگاهی ما بود. اطلاعاتِ خانوادهی ما از #دروایش منحصر میشد به دو سه مورد: یکی آهنگ #گلپا که بابا عاشقش بود و وقت سرمستی میخواندش: «#درویش_روهرگلیم پاره،شب_روسرمیاره،قطره_بایه_دریا،براش_فرقی_نداره...» دوم، آنچه در درس #عرفان و #تصوف رشتهی #ادبیات خوانده بودیم، که طبعاً اطلاعاتی #تاریخی بود و ما خیال نمیکردیم در زمانهی ما هم مصداق دارد، و سوم هم #مستند «لحظاتی چند با #دراویش_قادریه» ساختهی «#منوچهرطبری»، از تولیدات سازمان #رادیووتلویزیون_ملی_ایران. همین و همین. ما چیز دیگری از #درویش و درویشگری نمیدانستیم. طبعاً با این اندازه اطلاعات، نمیدانستیم با همسایههای تازه چه کنیم. صدای دعای آنها قاطی صدای MTV ما شده بود، و وقتی غروب میشد و آنها #وضو میگرفتند، تازه ما بساط را در بالکن میچیدیم و تا آخرهای شب تو نمیرفتیم.
بابا که حوصلۀ صدای #دعاوروضه نداشت بنا کرد #اعتراض: «آقا چه خبر است اینجا؟ کوچه را به هم ریختهاید! صدای دعایتان را پایین بیاورید. مگر #مسجد است اینجا؟! #حسینیه است؟ حوصله نداریم....»
فردا صبح زنگ زدند. بابا با اوقات تلخ رفت دم در، و وقتی برگشت یک دسته گل دستش بود و یک سینی گوشت قربانی، گردنش هم بگویینگویی کج. گفت: #آقای_تابنده بود، آمده بودند معذرتخواهی.
ما ده پانزده سال با خانوادهی #تابنده همسایه بودیم. در این سالها جز مردمی، همراهی، مرافقت و مهربانی چیزی از ایشان ندیدیم. در خانهمان را که باز میکردیم برویم بیرون، بزرگ و کوچک تا کمر جلو ما خم میشدند و ما همیشه از اینهمه تواضع خجالتزده میشدیم. آشنایانی که اطلاعاتشان بیشتر از ما بود، وقتی کمکم از سکونت آقای تابنده در همسایگی ما مطلع شدند، میگفتند: «خوش به سعادتتان که با این #مردخدا مجاور شدید.» طبعاً سبک زندگی ما با آنها متفاوت بود و شاید برو بیایِ خانهی ما، صدای #موزیک و مهمانی و... هم سبب ناراحتیشان میشد، اما آنها جز با لبخند و ادب و احترام با ما رفتار نمیکردند. آزارشان به مورچه هم نمیرسید. پس میتوان فهمید که چقدر برای ما دشوار است انتساب رفتارهای #خشونتآمیز به #درویشها را باور کنیم. دشوار، در حد ناممکن.
روزی که در #گلستان_هفتم آتشافروزی به اوج رسیده بود، ماشینم را چند کوچه بالاتر پارک کردم تا بتوانم پیاده خودم را به مدرسهی دخترم برسانم. از میان #جمعیت_معترض که میگذشتم با یک نگاه تشخیص میدادم کدامها درویشند و کدامها #عابر یا #تماشاچی. ناگهان چشمم خورد به چند نفر با سبیلهای کلفت که #قمههای خیلی بزرگ و #چاقو به دست داشتند. از ترس قالب تهی کردم. به جوانی که از شمایل آرام و محجوبش فهمیدم #درویش است گفتم: «آقا! اینجا #مدرسهی_دخترانه است! جان بچههای مردم در خطر افتاده، دخترها ترسیدهاند. چاقو و قمه چیست؟!» گفت: «خانم، ما نیستیم. قاطی ما شدهاند. بیایید من شما را رد کنم.» همراه من شد و تا جلو مدرسه با من آمد. گفتم: «ممنون». گفت: «مثل تخم چشممان مراقب دخترهایتان هستیم. خیالتان راحت باشد...
#فرقه_تبهکار
#ایران_رو_پس_میگیریم
#براندازم
#اعتراضات_سراسری
🔵 @c_b_shahzadeh
🔺مدتی است عده ای نگران حال میرحسین موسوی و خواستار #رفع_حصر وی هستند. در نظام آزاد نباید حصری وجود داشته باشد اما سوالی داریم از این افراد.
آیا نامه ی #سهیل_عربی رو از زندان خوانده اید؟
از عدم اعزام #آرش_صادقی به بیمارستان اطلاع دارید؟
میدونید از اعزام #آتنا_دائمی به بیمارستان به قدری جلوگیری شد تا پزشکان مجبور به برداشتن کیسه صفرای وی شدند؟
از کتک خوردن های #ندا در زندان اطلاع دارید؟
میدانستید #نگین_قدمیان کارش به عفونت لثه کشید تا همسرش اجازه ی اعزامش به بیمارستان را گرفت؟
از #دروایش_گنابادی اسیر در زندان اطلاع دارید و از وضع زندان #فشافویه اطلاع دارید؟
از #فعالان_محیط_زیستی که بدون حتی ابلاغ جرم در زندان های سپاه گرفتارند خبر دارید؟
و نگران حال موسوی هستید که به محض بیماری ای کوچک وزیر بهداشت بر بالینش بود؟؟؟
چرا این میزان فرق است بین موسوی و آنها. چرا به موسوی که خود از عاملان شکل گیری این اوضاع بود باید بیشتر بها داد؟؟
@c_b_shahzadeh
آیا نامه ی #سهیل_عربی رو از زندان خوانده اید؟
از عدم اعزام #آرش_صادقی به بیمارستان اطلاع دارید؟
میدونید از اعزام #آتنا_دائمی به بیمارستان به قدری جلوگیری شد تا پزشکان مجبور به برداشتن کیسه صفرای وی شدند؟
از کتک خوردن های #ندا در زندان اطلاع دارید؟
میدانستید #نگین_قدمیان کارش به عفونت لثه کشید تا همسرش اجازه ی اعزامش به بیمارستان را گرفت؟
از #دروایش_گنابادی اسیر در زندان اطلاع دارید و از وضع زندان #فشافویه اطلاع دارید؟
از #فعالان_محیط_زیستی که بدون حتی ابلاغ جرم در زندان های سپاه گرفتارند خبر دارید؟
و نگران حال موسوی هستید که به محض بیماری ای کوچک وزیر بهداشت بر بالینش بود؟؟؟
چرا این میزان فرق است بین موسوی و آنها. چرا به موسوی که خود از عاملان شکل گیری این اوضاع بود باید بیشتر بها داد؟؟
@c_b_shahzadeh