کمپین بازگشت شاهزاده
28.1K subscribers
61.7K photos
57.9K videos
429 files
27.7K links
https://telegram.me/C_B_SHAHZADEH
کانال کمپین👆
https://t.me/joinchat/QGibi-Oc3jFYRx5E
ابرگروه کمپین👆

https://twitter.com/payandeiranam
توییتر

@azadi5555
ارتباط با ما
Download Telegram
#مردان_بزرگ_هرگز_فراموش_نخواهند_شد

👑

آنروز رضاشاه چه گفت؟

نفس ها در سینه حبس شده بود.

شاه با قدم های محکم بطرف دانشجویان حرکت میکرد.

در این لحظه، ناگهان مخبرالسلطنه هدایت رییس الوزرا "رییس مجلس"جلو آمدو تعظیم کرد و گفت:
اعلی حضرتا! امروز یکی از بزرگترین ایام پر افتخار ایرانیان است.

از توجهات عالیه ی اعلی حضرت، همایونی، صد نفر دانشجو به هزینه دولت حسب الامر عازم اروپا میشوند.

شاه لحظه ای به دانش جویان خیره شد و سپس خطاب به مخبرالسلطنه گفت:

اینکه کافی نیست.

باید ببینیم که فقط به تامین مخارج اینها اکتفا کرده اید یا مربیان خوب و حسابی هم برای آقایان در نظر گرفته اید؟

مخبر بار دیگر تعظیم کرد و بعرض رساند که:
قربان! سرهنگ ریاضی و اسماعیل مرآت که از کارمندان عالی رتبه وزارت جنگ و وزارت فرهنگ هستند، یکی سرپرست دانش جویان لشگری و دیگری سرپرست دانش جویان کشوری خواهند بود.

البته به سفرای مربوطه نیز دستور داده شد که نهایت مراقبت را بنمایند.

شاه حالت مخصوصی پیدا کرده بود.

هم شاد بود و هم بغض راه گلویش را گرفته بود.

لحظه ای سکوت کرد و سپس به آقای تقی زاده نزدیک شد و پرسید:
آقای وزیر مالیه! این بودجه ای را که برای هزینه دانش جویان در نظر گرفته ایدکافی خواهد بود یا نه؟

هنوز وزیر مالیه پاسخ نداده بود که شاه دوباره ادامه داد:
مبادا کاری بکنید که ما نزد اروپاییان سرشکسته و ورشکسته معرفی شویم.

هروقت دیدید دولت، کسر بودجه دارد و نمی‌تواند آنطور که باید و شاید هزینه تحصیلی و زندگی دانشجویان را تامین کند، فورا به من خبر دهید.

من حاضرم برای وزارت فرهنگ و معارف هرقدر که لازم باشد بدهم!
در این لحظه شاه به دانشجویان نزدیک شد و آنان به دور وی حلقه زدند.

رضاشاه با یک یک انها دست داد و سپس خطاب به انها گفت:
آیا می‌دانید که شماها را برای چه به خارج میفرستم؟

لحظه ای سکوت حکمفرما شد و سپس یکی از دانشجویان شهامت نموده و گفت:
برای تحصیل عالیه تا به مملکت خدمت کنیم.

شاه نگاهش را به او دوخت و سپس سرش را بالا گرفت و به اسمان خیره ماند.

لحظه ای گذشت و سپس خطاب به دانش جویان گفت:
ببینید آقایان! فرض می‌کنیم من و شما نسبت به یکدیگر وظیفه، ای داریم، درست، شد؟
وظیفه ی من مراقبت از شماست و وظیفه ی شما اندوختن علم و دانش.

این را بدانید که تا من هستم برای تامین سعادت شما می‌کوشم و دقیقه ای از فکر شما غافل نمی‌مانم در پاسخ شما هم باید به من قول بدهید که هرگز فراموش نکنید یک ایرانی هستید!

شماها باید بخاطر داشته باشید که نیاکان ما با افتخار زیسته اند.

شما نیز بایستی چنانکه شایسته است کشور خود ایران را به دنیا بشناسانید و آنقدر در خارج خوب رفتار کنید که بخاطر وجود شماها هم که باشد، مردم اروپا نام ایران را از یاد نبرند.

من منتظرم که شماها را پس از کسب موفقیت بار دیگر در همین جا ببینم.

در این لحظه اتفاقی افتاد که من شاید و دیگر آقایان که هنوز زنده هستند، هرگز از یاد نبرده و نخواهیم برد و آن اتفاق این بود که اشک از چشمان شاه ناگهان جاری شد اشکی که هرگز از چشم او جاری نشده بود و کسی به خاطر نداشت که آن مرد پر قدرت و جنگ دیده اشک بریزد!

بغض راه گلویش را بسته و اشکش سرازیر شده بود!

او با همان حالت تکان دهنده زمزمه کرد که:
آیا من شماها را بار دیگر خواهم دید ؟؟

https://t.me/C_B_SHAHZADEH/95714