Forwarded from دکتر سید پرویز جلیلی: دانشگاه بورس
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
#سعدی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
#سعدی
🔸حکایتی از گلستان
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت!
#سعدی
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت!
#سعدی
صبح امــروز خدایا چه مبارڪـ بدمیـد
ڪه همی از نفسـش بوے عبیـر آید و عود
رحمت بار خدایی ڪه لطیفست وڪریم
ڪرم بنــده نوازے ڪه رحیمست و ودود
#سعدی
ڪه همی از نفسـش بوے عبیـر آید و عود
رحمت بار خدایی ڪه لطیفست وڪریم
ڪرم بنــده نوازے ڪه رحیمست و ودود
#سعدی
منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود مُمِدّ حیات است و چون بر میآید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که بر آید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟
#سعدی
از دست و زبان که بر آید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟
#سعدی
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
#سعدی
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
#سعدی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "سعــــدی"
✨ روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده. پيرمردی ضعيف از پس كاروان همی آمد گفت چه نشينی كه نه جای خفتن است. گفتم چون روم كه نه پای رفتن است گفت اين نشنيدی كه صاحبدلان گفته اند رفتن و نشستن به كه دويدن و گسستن.
🔸ای كه مشتاق منزلى مشتاب
🔹پند من كار بند و صبر آموز
🔸اسب تازى دوتگ رود به شتاب
🔹اشتر آهسته مى رود شب و روز
#سعدی
حکایت به قلم "سعــــدی"
✨ روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده. پيرمردی ضعيف از پس كاروان همی آمد گفت چه نشينی كه نه جای خفتن است. گفتم چون روم كه نه پای رفتن است گفت اين نشنيدی كه صاحبدلان گفته اند رفتن و نشستن به كه دويدن و گسستن.
🔸ای كه مشتاق منزلى مشتاب
🔹پند من كار بند و صبر آموز
🔸اسب تازى دوتگ رود به شتاب
🔹اشتر آهسته مى رود شب و روز
#سعدی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
#سعدی
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
#سعدی
🟠حکایتی از گلستان
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت!
#سعدی
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت!
#سعدی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
#سعدی
@Bourseuniversity
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
#سعدی
@Bourseuniversity
شب عاشقان بي دل چه شبي دراز باشد
تو بيا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسير باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رويت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنايت نگهي به سوي ما کن
که دعاي دردمندان ز سر نياز باشد
سخني که نيست طاقت که ز خويشتن بپوشم
به کدام دوست گويم که محل راز باشد
نه چنين حساب کردم چو تو دوست مي گرفتم
که ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبيني غم دل مگوي سعدي
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمي که برگرفتي به وفا و عهد ياران
اگر از بلا بترسي قدم مجاز باشد
#سعدی
@Bourseuniversity
تو بيا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسير باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رويت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنايت نگهي به سوي ما کن
که دعاي دردمندان ز سر نياز باشد
سخني که نيست طاقت که ز خويشتن بپوشم
به کدام دوست گويم که محل راز باشد
نه چنين حساب کردم چو تو دوست مي گرفتم
که ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبيني غم دل مگوي سعدي
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمي که برگرفتي به وفا و عهد ياران
اگر از بلا بترسي قدم مجاز باشد
#سعدی
@Bourseuniversity
منّت خدای را عزّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود مُمِدّ حیات است و چون بر میآید مُفَرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که بر آید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟
#سعدی
از دست و زبان که بر آید
کز عهدهٔ شکرش به در آید؟
#سعدی
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی
تو را با من است ای فلان، آشتی
به جنگم چرا گردن افراشتی؟
دریغ است فرمودهٔ دیو زشت
که دست ملک بر تو خواهد نبشت
روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت
طریقی به دست آر و صلحی بجوی
شفیعی برانگیز و عذری بگوی
که یک لحظه صورت نبندد امان
چو پیمانه پر شد به دور زمان
#سعدی
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی
تو را با من است ای فلان، آشتی
به جنگم چرا گردن افراشتی؟
دریغ است فرمودهٔ دیو زشت
که دست ملک بر تو خواهد نبشت
روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت
طریقی به دست آر و صلحی بجوی
شفیعی برانگیز و عذری بگوی
که یک لحظه صورت نبندد امان
چو پیمانه پر شد به دور زمان
#سعدی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "سعــــدی"
✨ یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزیده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی.
🔸فراموشت نكرد ايزد در آن حال
🔹كه بودى نطفه مدفون مدهوش
🔸روانت داد و طبع و عقل و ادراک
🔹جمال و نطق و راى و فكرت و هوش
🔸ده انگشتت مرتب كرد بر كف
🔹دو بازويت مركب ساخت بر دوش
🔸كنون پندارى ای ناچيز همت
🔹كه خواهد كردنت روزى فراموش
#سعدی
حکایت به قلم "سعــــدی"
✨ یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزیده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی.
🔸فراموشت نكرد ايزد در آن حال
🔹كه بودى نطفه مدفون مدهوش
🔸روانت داد و طبع و عقل و ادراک
🔹جمال و نطق و راى و فكرت و هوش
🔸ده انگشتت مرتب كرد بر كف
🔹دو بازويت مركب ساخت بر دوش
🔸كنون پندارى ای ناچيز همت
🔹كه خواهد كردنت روزى فراموش
#سعدی
🔸 حکایتی از گلستان
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری، مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن، بِه که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا.
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
با آن که در وجود طعام است عیش نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود
رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
#سعدی
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری، مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن، بِه که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا.
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
با آن که در وجود طعام است عیش نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود
رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
#سعدی
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خواب بی هنگامت از ره میبرد
ور نه بانگ صبح بی هنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست
#سعدی
بامداد عاشقان را شام نیست
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشیست
هر که را در وی گرفت آرام نیست
خواب بی هنگامت از ره میبرد
ور نه بانگ صبح بی هنگام نیست
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خود پرستی کمتر از اصنام نیست
#سعدی
🔸 حکایت سعدی، گلستان، باب سوم، فضیلت قناعت
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری، مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن، بِه که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا.
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
با آن که در وجود طعام است عیش نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود
رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
#سعدی #بورس #فرابورس #سرمایه_گذاری
#شاخص_کل #شاخص_هم_وزن
#ارزدیجیتال #بیت_کوین
https://t.me/filterBourseUniversity/34492
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری، مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن، بِه که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا.
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
با آن که در وجود طعام است عیش نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود
رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
#سعدی #بورس #فرابورس #سرمایه_گذاری
#شاخص_کل #شاخص_هم_وزن
#ارزدیجیتال #بیت_کوین
https://t.me/filterBourseUniversity/34492
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
#سعدی
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
#سعدی
صبح امــروز خدایا چه مبارڪـ بدمیـد
ڪه همی از نفسـش بوے عبیـر آید و عود
رحمت بار خدایی ڪه لطیفست وڪریم
ڪرم بنــده نوازے ڪه رحیمست و ودود
#سعدی
ڪه همی از نفسـش بوے عبیـر آید و عود
رحمت بار خدایی ڪه لطیفست وڪریم
ڪرم بنــده نوازے ڪه رحیمست و ودود
#سعدی
مودّتِ اهلِ صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر، چو گوسپندِ سلیم
در قفا، همچو گرگِ مردمخوار
هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورد و شمرد
بیگمان، عیبِ تو پیشِ دگران خواهد برد
#سعدی
در برابر، چو گوسپندِ سلیم
در قفا، همچو گرگِ مردمخوار
هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورد و شمرد
بیگمان، عیبِ تو پیشِ دگران خواهد برد
#سعدی