دوستان فعالیت مجدد کانال از دوشنبه انشالله شروع میشود
این چند روز درگیر امتحانات هستم 🌹🙏
این چند روز درگیر امتحانات هستم 🌹🙏
❤2
ا🌿🌹🌱
من خودم بودم
دستی که صداقت میکاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید...
من خودم بودم
هر پنجرهای که
به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند
بیکسی از ته دلبستگیام پیدا بود...
#جبران_خلیل_جبران
🏡 قفسه 📚 🏘
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
من خودم بودم
دستی که صداقت میکاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید...
من خودم بودم
هر پنجرهای که
به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند
بیکسی از ته دلبستگیام پیدا بود...
#جبران_خلیل_جبران
🏡 قفسه 📚 🏘
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
❤1
قفسه کتاب
👇ادامه (آسمان مهتابی) نویسنده: سراج قسمت: یازدهم شبها یکی از یکی دیگر بدتر بود. و طفل معصومی چون من که همیشه تنها بود، و این غربت و تنهایی در آن شلوغی های خانه، بسیار آزارش میداد. شاید قسمت ای طفل همین بود. از کودکی تا بزرگسالی همانطور قسمت اش رقم خورده…
👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
شب شد اما فرق در این بود. آسمان خشمگین و بارانی بود.
تنها مانده بودم، عمه گفته بود مزاحمش نشوم و بمانم بخوابد، پدرم گفته بود بس کنم مسخره بازی هایم را، و من دوباره تنها بودم و ترسان، ساکت نشسته بودم، با هر صدای رعد و برق و خشم آسمان به خودم میلرزیدم، واما با ترس سرم را پایین انداخته بودم تا سرخی سقف و دود هارا نبینم، امشب اوضاع بدتر شده بود، از ترس و گریه ای زیاد سکسکه میکردم. و صدایم بلند نمیشد مبادا کس بیدار شود و مرا خشم کند.
#سراج
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
شب شد اما فرق در این بود. آسمان خشمگین و بارانی بود.
تنها مانده بودم، عمه گفته بود مزاحمش نشوم و بمانم بخوابد، پدرم گفته بود بس کنم مسخره بازی هایم را، و من دوباره تنها بودم و ترسان، ساکت نشسته بودم، با هر صدای رعد و برق و خشم آسمان به خودم میلرزیدم، واما با ترس سرم را پایین انداخته بودم تا سرخی سقف و دود هارا نبینم، امشب اوضاع بدتر شده بود، از ترس و گریه ای زیاد سکسکه میکردم. و صدایم بلند نمیشد مبادا کس بیدار شود و مرا خشم کند.
#سراج
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🤔1
قفسه کتاب
👇ادامه (آسمان مهتابی) نویسنده: سراج قسمت: دوازدهم شب شد اما فرق در این بود. آسمان خشمگین و بارانی بود. تنها مانده بودم، عمه گفته بود مزاحمش نشوم و بمانم بخوابد، پدرم گفته بود بس کنم مسخره بازی هایم را، و من دوباره تنها بودم و ترسان، ساکت نشسته بودم، با هر…
👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: سیزدهم
آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود.
اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره های کوچک باغچه نشستم و خیره شدم به آسمانی که امشب مرا نمی ترساند، در سکوت نگاه کردم و دنبال مهتاب گمگشته بودم. ولی متاسفانه مهتابم دیده نمیشد. با خودم فکر کردم مگر می شود؟ همه جای مهتاب دیده میشه چرا اینجا اوضاع اینطور است؟
خیره شدم به اطراف، کمی که نگاه کردم خسته شدم. و با چشمان خواب آلود رفتم داخل اتاق ما، و سقف را نادیده گرفته سرم را روی بالشت گذاشتم و خواب شدم. صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: من می روم امروز مکتب دینی و کسی خانه نیست، توهم همرا من بیا تا که تنها نباشی، منهم کنجکاو شدم اینجا که هر روز مادر جانم می رود، و تلاوت قرآن میاموزد. چطور جایی است؟ باش که منهم همراهی اش کنم امروز..
بلاخره آماده شدیم و رفتیم، وقتی آنجا رفتیم، مشغول نگاه کردن به تدریس استاد و دیگر شاگردان شدم، درس تمام شد و استاد گفت: می خواهد صحبت کند. شروع کرد از خداوند از صفات اش و از مهربانی هایش، آنقدر دلنشین بود که مرا خوشم میامد بیشتر بدانم، بعد چند دقیقه گفت: دختران اگر مشکلی دارید. یا چیزی آزار تان میدهد. همان لحظه شروع کنید با صحبت کردن همراه الله متعال، اینطوری هم خودتان آرام می شوید. هم آن مشکل تان حل می شود.
با خودم فکر کردم، جدی مگر می شود؟ نمیدانم باش امشب امتحان کنم.
رفتیم به طرف خانه و آن روز تمام شد.
بلاخره روز به پایان رسید و دوباره شب شد. و امشب می ترسیدم از اتفاقات دوباره، ولی گفتم خداوند هست پس حتماً کمکم میکند.
خوابیدم، و باز مثل هر شب همان سر ساعت بیدار شدم.
اینبار صدای همیشگی مرا میلرزاند.
تن و بدنم میلرزید از ترس، رویم را به طرف دیوار کردم. و شروع کردم در دلم الله الله گفتن را، نام الله را زمزمه می کردم، لیک آشنایی زیادی نداشتم، ولی در آن حالت فقط تنها راه نجاتم الله سبحانه و تعالی بود.
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم ناگهان...
#ادامه_دارد
فردا شب 🌙
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: سیزدهم
آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود.
اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره های کوچک باغچه نشستم و خیره شدم به آسمانی که امشب مرا نمی ترساند، در سکوت نگاه کردم و دنبال مهتاب گمگشته بودم. ولی متاسفانه مهتابم دیده نمیشد. با خودم فکر کردم مگر می شود؟ همه جای مهتاب دیده میشه چرا اینجا اوضاع اینطور است؟
خیره شدم به اطراف، کمی که نگاه کردم خسته شدم. و با چشمان خواب آلود رفتم داخل اتاق ما، و سقف را نادیده گرفته سرم را روی بالشت گذاشتم و خواب شدم. صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: من می روم امروز مکتب دینی و کسی خانه نیست، توهم همرا من بیا تا که تنها نباشی، منهم کنجکاو شدم اینجا که هر روز مادر جانم می رود، و تلاوت قرآن میاموزد. چطور جایی است؟ باش که منهم همراهی اش کنم امروز..
بلاخره آماده شدیم و رفتیم، وقتی آنجا رفتیم، مشغول نگاه کردن به تدریس استاد و دیگر شاگردان شدم، درس تمام شد و استاد گفت: می خواهد صحبت کند. شروع کرد از خداوند از صفات اش و از مهربانی هایش، آنقدر دلنشین بود که مرا خوشم میامد بیشتر بدانم، بعد چند دقیقه گفت: دختران اگر مشکلی دارید. یا چیزی آزار تان میدهد. همان لحظه شروع کنید با صحبت کردن همراه الله متعال، اینطوری هم خودتان آرام می شوید. هم آن مشکل تان حل می شود.
با خودم فکر کردم، جدی مگر می شود؟ نمیدانم باش امشب امتحان کنم.
رفتیم به طرف خانه و آن روز تمام شد.
بلاخره روز به پایان رسید و دوباره شب شد. و امشب می ترسیدم از اتفاقات دوباره، ولی گفتم خداوند هست پس حتماً کمکم میکند.
خوابیدم، و باز مثل هر شب همان سر ساعت بیدار شدم.
اینبار صدای همیشگی مرا میلرزاند.
تن و بدنم میلرزید از ترس، رویم را به طرف دیوار کردم. و شروع کردم در دلم الله الله گفتن را، نام الله را زمزمه می کردم، لیک آشنایی زیادی نداشتم، ولی در آن حالت فقط تنها راه نجاتم الله سبحانه و تعالی بود.
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم ناگهان...
#ادامه_دارد
فردا شب 🌙
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇ادامه (آسمان مهتابی) نویسنده: الناز سراج قسمت: سیزدهم آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود. اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره…
👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: چهاردهم
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه به سراغم میاید.
باش چشم هایم را ببندم و با خدا صحبت کنم، چشمهایم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم با خودم.
_خدا جان، خدای مهربانم، خیلی شنیدم که می گویند تو مارا زیاد دوست داری، و هر دعاءیی که داشته باشیم قبول میکنی، خدا جان تو صدایم را می شنوی؟
خب البته که می شنوی و میدانی چی میگذرد در اینجا، اما خدا جان من میترسم، لطفاً کمکم کن تا که امشب به آرامی بخوابم، و این دود هارا بیشتر تماشا نکنم، خدای مهربانم میگویند: تو طفل هارا زیاد دوست داری، خدایا لطفاً کمکم کن، من خیلی میترسم خدا جان کمکم کن..
همانطور درحال زمزمه ای جملات بودم که آرام آرام چشمهایم بسته شد و خواب رفتم..
صبح وقتی بیدار شدم و صدای آذان به گوشم رسید، از یک سو خوشحالی شبی که با آرامی خوابیدم و از یک سو آرامشی که صدای زیبای آذان نصیبم ساخته بود. باعث شد که شاد و سر خوش شوم. بلند شدم از جایم و رفتم به طرف حویلی، درختان زیبای باغچه سر سبز و میوه ها گل کرده بودند. و گل های کناره های دیوار باز شده بودند.
صدای چیک چیک پرندگان و سپیدی صبح، روز زیبایی را به ارمغان آورده بود.
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: چهاردهم
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه به سراغم میاید.
باش چشم هایم را ببندم و با خدا صحبت کنم، چشمهایم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم و زمزمه کردم با خودم.
_خدا جان، خدای مهربانم، خیلی شنیدم که می گویند تو مارا زیاد دوست داری، و هر دعاءیی که داشته باشیم قبول میکنی، خدا جان تو صدایم را می شنوی؟
خب البته که می شنوی و میدانی چی میگذرد در اینجا، اما خدا جان من میترسم، لطفاً کمکم کن تا که امشب به آرامی بخوابم، و این دود هارا بیشتر تماشا نکنم، خدای مهربانم میگویند: تو طفل هارا زیاد دوست داری، خدایا لطفاً کمکم کن، من خیلی میترسم خدا جان کمکم کن..
همانطور درحال زمزمه ای جملات بودم که آرام آرام چشمهایم بسته شد و خواب رفتم..
صبح وقتی بیدار شدم و صدای آذان به گوشم رسید، از یک سو خوشحالی شبی که با آرامی خوابیدم و از یک سو آرامشی که صدای زیبای آذان نصیبم ساخته بود. باعث شد که شاد و سر خوش شوم. بلند شدم از جایم و رفتم به طرف حویلی، درختان زیبای باغچه سر سبز و میوه ها گل کرده بودند. و گل های کناره های دیوار باز شده بودند.
صدای چیک چیک پرندگان و سپیدی صبح، روز زیبایی را به ارمغان آورده بود.
#ادامه_دارد
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇ادامه (آسمان مهتابی) نویسنده: الناز سراج قسمت: چهاردهم همانطور که نام الله را زمزمه می کردم. ناگهان چشمهایم به دود ها خورد، وجودم را وحشت گرفت و دوباره میخواستم از خانه بیرون شوم، اما با خود گفتم: حال اگر بیرون بروم باز دوباره همان وحشت باغچه و ندیدن ماه…
👇ادامه
(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: پانزدهم
صبح دل انگیزی بود. با آرامش وضو گرفته و نماز خواندم، و شاد و سرحال بودم که دیشب مجبور نشدم دوباره به طرف حویلی و باغچه بیایم و باز وحشت زده شوم، وقتیکه نماز تمام شد. زیاد از خداوند(ج) شکرگزاری کردم، واقعاً بهترین راه حل بود برای مشکل من، و اما شبهای بعدی رسید.
دوباره و دوباره شبها بیدار می شدم. دود هارا می دیدم و اما ترس و وحشت سراغم نمیامد و به طرف باغچه نمی رفتم، ولی دیدن آن آب و هوای عجیب مرا خسته ساخته بود.
حتی شبها با الله جان که صحبت میکردم. گاهی گله میکردم که اینها آزارم میدهند. یک چیزهای عجیبی را میدیدم که مرا می ترساند.
مهتاب هم شبها پنهان بود. هیچوقت نمی دیدم، کم کم همه میدانستند. من عجیب شده ام و کمی رفتارم متفاوت شده، جایی که مهمان بودیم اگر شب می خوابیدیم دوباره من آسمان و سقف را متفاوت می دیدم.
اگر در ذهن تا سوال ایجاد می شود.
که چطور بوده؟ آن اوضاع نیمه شب، که مرا وحشت زده میساخته، باید بگویم، همه ای سقف و آسمان مثل یک فنجان معلوم میشد. و دود ها و حباب ها از سطح آن فنجان به پایین میامد.
و از بالا به مثل این بود که کسی مرا تماشا میکند. هیچ کدام شان دروغ نبوده اند.
اما میدانید؟ این سرگذشت حقیقی بوده. آری حقیقی و کاملا مثل دیروز به یاد دارم و امان از حقیقت هاییکه برای یک نفر آشکار می شود. و دیگران آن را حقیقت نمی پندارند.
#ادامه_دارد..
فرداشب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: پانزدهم
صبح دل انگیزی بود. با آرامش وضو گرفته و نماز خواندم، و شاد و سرحال بودم که دیشب مجبور نشدم دوباره به طرف حویلی و باغچه بیایم و باز وحشت زده شوم، وقتیکه نماز تمام شد. زیاد از خداوند(ج) شکرگزاری کردم، واقعاً بهترین راه حل بود برای مشکل من، و اما شبهای بعدی رسید.
دوباره و دوباره شبها بیدار می شدم. دود هارا می دیدم و اما ترس و وحشت سراغم نمیامد و به طرف باغچه نمی رفتم، ولی دیدن آن آب و هوای عجیب مرا خسته ساخته بود.
حتی شبها با الله جان که صحبت میکردم. گاهی گله میکردم که اینها آزارم میدهند. یک چیزهای عجیبی را میدیدم که مرا می ترساند.
مهتاب هم شبها پنهان بود. هیچوقت نمی دیدم، کم کم همه میدانستند. من عجیب شده ام و کمی رفتارم متفاوت شده، جایی که مهمان بودیم اگر شب می خوابیدیم دوباره من آسمان و سقف را متفاوت می دیدم.
اگر در ذهن تا سوال ایجاد می شود.
که چطور بوده؟ آن اوضاع نیمه شب، که مرا وحشت زده میساخته، باید بگویم، همه ای سقف و آسمان مثل یک فنجان معلوم میشد. و دود ها و حباب ها از سطح آن فنجان به پایین میامد.
و از بالا به مثل این بود که کسی مرا تماشا میکند. هیچ کدام شان دروغ نبوده اند.
اما میدانید؟ این سرگذشت حقیقی بوده. آری حقیقی و کاملا مثل دیروز به یاد دارم و امان از حقیقت هاییکه برای یک نفر آشکار می شود. و دیگران آن را حقیقت نمی پندارند.
#ادامه_دارد..
فرداشب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👍1
قفسه کتاب
👇ادامه (داستان: آسمان مهتابی) نویسنده: الناز سراج قسمت: پانزدهم صبح دل انگیزی بود. با آرامش وضو گرفته و نماز خواندم، و شاد و سرحال بودم که دیشب مجبور نشدم دوباره به طرف حویلی و باغچه بیایم و باز وحشت زده شوم، وقتیکه نماز تمام شد. زیاد از خداوند(ج) شکرگزاری…
👇ادامه
(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: شانزدهم
مهم این نبود که دیگران حقیقت مرا باور نمی کردند. مهم این بود که من تنها بودم و فقط الله متعال بود که مرا کمک می کرد. بعد از او هر شب را همانطور می گذراندم.
پیش خانواده نشسته بودم تا که پدرم گفت: فلانی چنین ویژگی ذاتی داشت و چیزهایی را می دید. که آدمهای دیگر قادر به تماشای آنها نبوده. بعد از مدتی خسته شده و گفته خدایا این حکمت را از من بگیر تا رنج نکشم، زیرا دانستن چنین حقایقی انسان را به تباهی مغزی و فکری می رساند.
با خود فکر کردم، یعنی او هم به مانند من بوده؟ اتفاقات جالبی برایش رخ می داده، و اینچنین رنج می کشیده.
آیا خوب شده بعد از دعاء کردن؟!
تمام شب ذهنم مشغول بود. شب به خواب رفتم. پس سر همان ساعت بیدار شدم. تا چشمهایم به آن حباب و دودها خورد ناگهان از تح دل جیغ کشیدم به صدای بلند..
همه بیدار شدند. پدرم و مادرم و برادر کوچکم بیدار شده بودند، برادرم خیلی ترسیده بود و گریه میکرد. پدر و مادرم با خشم به طرفم نگاه می کردند.
و پدرم دستم را گرفت و گفت برو از اتاق بیرون و امشب حق نداری اینجا بخوابی، تو هر شب همین کارهای مسخره را انجام میدهی، و مارا اذیت میکنی.
برو بیرون و تا صبح حق آمدن را نداری، دختر دیوانه!
خودش رفت داخل اتاق و دروازه را محکم بست، بدنم میلرزید. آخر منهم کوچک بودم. گناه من چی بوده؟!
رفتم به طرف بالکن و از ترس به طرف سقف نمی دیدم. چهار ستون بدنم میلرزید.
#ادامه_دارد
فرداشب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(داستان: آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: شانزدهم
مهم این نبود که دیگران حقیقت مرا باور نمی کردند. مهم این بود که من تنها بودم و فقط الله متعال بود که مرا کمک می کرد. بعد از او هر شب را همانطور می گذراندم.
پیش خانواده نشسته بودم تا که پدرم گفت: فلانی چنین ویژگی ذاتی داشت و چیزهایی را می دید. که آدمهای دیگر قادر به تماشای آنها نبوده. بعد از مدتی خسته شده و گفته خدایا این حکمت را از من بگیر تا رنج نکشم، زیرا دانستن چنین حقایقی انسان را به تباهی مغزی و فکری می رساند.
با خود فکر کردم، یعنی او هم به مانند من بوده؟ اتفاقات جالبی برایش رخ می داده، و اینچنین رنج می کشیده.
آیا خوب شده بعد از دعاء کردن؟!
تمام شب ذهنم مشغول بود. شب به خواب رفتم. پس سر همان ساعت بیدار شدم. تا چشمهایم به آن حباب و دودها خورد ناگهان از تح دل جیغ کشیدم به صدای بلند..
همه بیدار شدند. پدرم و مادرم و برادر کوچکم بیدار شده بودند، برادرم خیلی ترسیده بود و گریه میکرد. پدر و مادرم با خشم به طرفم نگاه می کردند.
و پدرم دستم را گرفت و گفت برو از اتاق بیرون و امشب حق نداری اینجا بخوابی، تو هر شب همین کارهای مسخره را انجام میدهی، و مارا اذیت میکنی.
برو بیرون و تا صبح حق آمدن را نداری، دختر دیوانه!
خودش رفت داخل اتاق و دروازه را محکم بست، بدنم میلرزید. آخر منهم کوچک بودم. گناه من چی بوده؟!
رفتم به طرف بالکن و از ترس به طرف سقف نمی دیدم. چهار ستون بدنم میلرزید.
#ادامه_دارد
فرداشب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
👍1
•
مرگ بزرگترین باخت زندگی نیست ...
بزرگترین باخت زندگی،
چیزهایی است که درون شما میمیرند
وقتی هنوز زندهاید!
@Bookscase 📕
مرگ بزرگترین باخت زندگی نیست ...
بزرگترین باخت زندگی،
چیزهایی است که درون شما میمیرند
وقتی هنوز زندهاید!
@Bookscase 📕
❤6😢1
ا🌿🌹🌱
ای کاش بیایی که #غزل خوانِ تو باشم
سرمست ترین واژه ی #دیوانِ توباشم
تنها #غزلم را تو مخاطب بشوی چند
من هم که فقط #شاعر چشمان توباشم
تعبیر بکن خواب مرا #یوسفِ قلبم
تاهمچو #زلیخا عاشق وحیران توباشم
در #شهردلم جز تو کسی خانه ندارد
فرمان بده ای گل که به #فرمانِ تو باشم
یک عمر به جز وصل تو در سر نپراندم
هرلحظه دلم خواست که #قربانِ تو باشم
#دل درقدمت فرش نمودم توچه کردی؟
صد عهد #شکستی که پشیمان توباشم
یک عمر نشستم به تمنای #وفایت
یک #روز نشد شاهدِ پیمان تو باشم
#بهار_انجل
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ای کاش بیایی که #غزل خوانِ تو باشم
سرمست ترین واژه ی #دیوانِ توباشم
تنها #غزلم را تو مخاطب بشوی چند
من هم که فقط #شاعر چشمان توباشم
تعبیر بکن خواب مرا #یوسفِ قلبم
تاهمچو #زلیخا عاشق وحیران توباشم
در #شهردلم جز تو کسی خانه ندارد
فرمان بده ای گل که به #فرمانِ تو باشم
یک عمر به جز وصل تو در سر نپراندم
هرلحظه دلم خواست که #قربانِ تو باشم
#دل درقدمت فرش نمودم توچه کردی؟
صد عهد #شکستی که پشیمان توباشم
یک عمر نشستم به تمنای #وفایت
یک #روز نشد شاهدِ پیمان تو باشم
#بهار_انجل
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
❤3
ا🌿🌹🌱
عاشقی درد قشنگیست دوایش نکنید
عشق در دل اگر افتاد رهایش نکنید
گریه ی مستی و شبگریه تفاوت دارد
هر که مجنون شده دیوانه صدایش نکنید
دل به هر رهگذر قدر ندانی ندهید
سینه را خانه ی هر بی سر و پایش نکنید
از ازل بوده و تا روز ابد خواهد بود
حیف از آن خانه که با عشق بنایش نکنید
حضرت عشق عزیز است و از اینرو سخت است
حاکم دل شود و جان به فدایش نکنید
یک جهان دین جهان، مانده بدهکار به عشق
گله ای نیست، شما نیز ادایش نکنید
تازگیها به گمان حال و هوایش خوش نیست
می رود عشق، اگر چاره برایش نکنید
عشق برجسته ترین معجزه ی تاریخ است
بهتر آنست که از سینه جدایش نکنید
#علی_دشتی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
عاشقی درد قشنگیست دوایش نکنید
عشق در دل اگر افتاد رهایش نکنید
گریه ی مستی و شبگریه تفاوت دارد
هر که مجنون شده دیوانه صدایش نکنید
دل به هر رهگذر قدر ندانی ندهید
سینه را خانه ی هر بی سر و پایش نکنید
از ازل بوده و تا روز ابد خواهد بود
حیف از آن خانه که با عشق بنایش نکنید
حضرت عشق عزیز است و از اینرو سخت است
حاکم دل شود و جان به فدایش نکنید
یک جهان دین جهان، مانده بدهکار به عشق
گله ای نیست، شما نیز ادایش نکنید
تازگیها به گمان حال و هوایش خوش نیست
می رود عشق، اگر چاره برایش نکنید
عشق برجسته ترین معجزه ی تاریخ است
بهتر آنست که از سینه جدایش نکنید
#علی_دشتی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
❤4
ا🌿🌹🌱
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به اشعار و غزلها شده ایم و
غافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیست
در پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیا
افسوس که از یاری یاران خبری نیست
ما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبت
از رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیست
دل عاشق و دیوانه ی اللّه که باشد
از وسوسه و حقّه ی شیطان خبری نیست
ای کاش ببینیم که جز چهره ی خندان
از مردم غم دیده ی ایران خبری نیست.!
#بهزاد_غدیری
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به اشعار و غزلها شده ایم و
غافل که ز چشمان غزلخوان خبری نیست
در پیچ و خم کوچه ی تنهایی دنیا
افسوس که از یاری یاران خبری نیست
ما را چه شده ؟باز چرا مُرده محبت
از رأفت و اندیشه و ایمان خبری نیست
دل عاشق و دیوانه ی اللّه که باشد
از وسوسه و حقّه ی شیطان خبری نیست
ای کاش ببینیم که جز چهره ی خندان
از مردم غم دیده ی ایران خبری نیست.!
#بهزاد_غدیری
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
در نمازم فکر میکردم چه کاری داشتم؟
یادم آمد با دل سنگت قراری داشتم
بر همین سجاده در مستی دلم را باختم
در همین میخانه با هستی قماری داشتم
شیشهی مِی را اگر نشکسته بودم دستِکم
با خود از لبهای سرخت یادگاری داشتم
آنچه ما آموختیم از عمر، درسِ رنج بود
ای فلک من سنگدل آموزگاری داشتم
چون صدف بر خاک ساحل ماندم اما مثل موج
باز میگشتم اگر چشمانتظاری داشتم
در دلت یادی هم از من نیست میدانم ولی
من زمانی در دلِ سنگت مزاری داشتم
#فاضل_نظری
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
در نمازم فکر میکردم چه کاری داشتم؟
یادم آمد با دل سنگت قراری داشتم
بر همین سجاده در مستی دلم را باختم
در همین میخانه با هستی قماری داشتم
شیشهی مِی را اگر نشکسته بودم دستِکم
با خود از لبهای سرخت یادگاری داشتم
آنچه ما آموختیم از عمر، درسِ رنج بود
ای فلک من سنگدل آموزگاری داشتم
چون صدف بر خاک ساحل ماندم اما مثل موج
باز میگشتم اگر چشمانتظاری داشتم
در دلت یادی هم از من نیست میدانم ولی
من زمانی در دلِ سنگت مزاری داشتم
#فاضل_نظری
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم ...
یارای گفتن گلهها نیست، بگذریم ...
دردی ست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم ...
گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟؟؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم ..
ابری که میگذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکانِ ماندن ما نیست، بگذریم ...
هرچند دشمنم شدهای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست ... بگذریم ...
#سجاد_سامانی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم ...
یارای گفتن گلهها نیست، بگذریم ...
دردی ست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم ...
گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟؟؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم ..
ابری که میگذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکانِ ماندن ما نیست، بگذریم ...
هرچند دشمنم شدهای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست ... بگذریم ...
#سجاد_سامانی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
تو هم با من نمی مانی ، برو بگذار بر گردم
دلم می خواست می شد: با نگاهت قهر می کردم
برایت می نویسم آسمان ابری ست ، دلتنگم
و من چندی ست دارم با خودم ، با عشق می جنگم
اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را
و سهم چشم هایم را ، سکوتم را ، صدایم را
اگر می شد برای دیدنت ، دل دل نمی کردم
اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم !
دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده
همیشه بت پرستم ، بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده ، به چشمان تو دل بسته
تو هم حرفی بزن ، چیزی بگو ، هر چند تکراری
بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری ؟!
خودم می دانم از چشمانت افتادم ، ولی این بار
بیا و خورده هایم را ز زیر دست و پا بردار
؟
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
تو هم با من نمی مانی ، برو بگذار بر گردم
دلم می خواست می شد: با نگاهت قهر می کردم
برایت می نویسم آسمان ابری ست ، دلتنگم
و من چندی ست دارم با خودم ، با عشق می جنگم
اگر می شد برایت می نوشتم روزهایم را
و سهم چشم هایم را ، سکوتم را ، صدایم را
اگر می شد برای دیدنت ، دل دل نمی کردم
اگر می شد که افسار دلم را ول نمی کردم !
دلم را می نشانم جای یک دلتنگی ساده
کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده
همیشه بت پرستم ، بت پرستی سخت وابسته
خدایش را رها کرده ، به چشمان تو دل بسته
تو هم حرفی بزن ، چیزی بگو ، هر چند تکراری
بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری ؟!
خودم می دانم از چشمانت افتادم ، ولی این بار
بیا و خورده هایم را ز زیر دست و پا بردار
؟
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
❤1
ا🌿🌹🌱
آخرش درد دلت، در به درت خواهد کرد
مهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد ...
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام؛خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذاره
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب دِه است
مادر! این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد ....
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
#امیر_سهرابی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
آخرش درد دلت، در به درت خواهد کرد
مهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد ...
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام؛خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذاره
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب دِه است
مادر! این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد ....
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
#امیر_سهرابی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱
از غزلهایش کمی، از بوسههایش اندکی
ای لب خوشبخت من! قند مکرّر میمکی
این درختِ گُل که من در خانه دارم ناقص است
کاملش باید کنند این بازوان پیچکی
آنچنان شعری بگویم در هوای عشق تو
تا که یار مهربان آید به یاد رودکی
میروم هر روز با این شیطنتهای ملیح
دست در دست تو تا رنگینکمان کودکی
در کنار من نشین در ساحل زایندهرود
تا تماشایی شوند این ماهیان پولکی
در کنارم باش، بعد از چند روزی میرسد
روزهای خستگیها، خوابهای بختكی
#آرش_شفاعی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
از غزلهایش کمی، از بوسههایش اندکی
ای لب خوشبخت من! قند مکرّر میمکی
این درختِ گُل که من در خانه دارم ناقص است
کاملش باید کنند این بازوان پیچکی
آنچنان شعری بگویم در هوای عشق تو
تا که یار مهربان آید به یاد رودکی
میروم هر روز با این شیطنتهای ملیح
دست در دست تو تا رنگینکمان کودکی
در کنار من نشین در ساحل زایندهرود
تا تماشایی شوند این ماهیان پولکی
در کنارم باش، بعد از چند روزی میرسد
روزهای خستگیها، خوابهای بختكی
#آرش_شفاعی
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
❤5