Forwarded from عیارسنج رمانهای فروشی
#مجموعه_برادران_کین
#جلد_اول #داستانهرجلدمجزاست!
#یک_ملاقات_نهچندان_جذاب
#نویسنده_مگان_کوئین
ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال
#تعداد_صفحات:1003 قیمت: #40تومان
خلاصه:
شما دو تا چطوری همدیگه رو ملاقات کردید؟😀😀
این سوال اساسی که از هر زوجی پرسیده میشه. و جواب معمولاً داستانی رویایی، غلوآمیز و دوستداشتنی از اصابت تیر عشق به قلبه.
ملاقات من بامزه ( خوب نه چندان بامزه ) کمی متفاوت بود. خب راستیتش شما که غریبه نیستید من توی محله بچه مایهدارها در بورلی هیلز پرسه میزدم و دنبال کسی میگشتم که منو به عنوان #عروسش قبول کنه تا باعث حسادت دوست قدیمیام که منو اخراج کرده بود بشه.
سوژه مورد نظر من در اطراف بلوک مثل یک خدای پر زرق و برق قدم میزد و زیر لب غرولند میکرد که یک معامله تجاری اشتباه از آب دراومده و سعی میکرد از این هچل خلاص بشه.
و اون موقع بود که چشممون به جمال هم روشن شد.
هیچ جرقهای نبود.
حتی یک نشونه از عشق شکوفا هم نشد.
اما چیز بعدی که میدونستم این بود، خر مراد داشت به سمتم یورتمه میاومد و منم آماده بودم سوارش بشم. اون میخواست من "ویوین وارد" مشکلگشاش باشم خب من کی باشم که بگم نه، از اونجایی که آدم دلرحمی بودم گفتم باشه!!!
ما داریم در مورد زندگی توی یک عمارت، قرارهای دو نفره صمیمی و وانمود به اینکه یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم... و نامزد شدیم صحبت میکنیم. نه خدایی توی مخیلهتون میگنجه؟
این جسارت مطلق میطلبید.
اما آدما وقتی ناامید هستن کارهای دیوانهوار انجام میدن. و از جفای روزگار من بوی ناامیدی میدادم، پس من معامله رو انجام دادم.
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
#جلد_اول #داستانهرجلدمجزاست!
#یک_ملاقات_نهچندان_جذاب
#نویسنده_مگان_کوئین
ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال
#تعداد_صفحات:1003 قیمت: #40تومان
خلاصه:
شما دو تا چطوری همدیگه رو ملاقات کردید؟😀😀
این سوال اساسی که از هر زوجی پرسیده میشه. و جواب معمولاً داستانی رویایی، غلوآمیز و دوستداشتنی از اصابت تیر عشق به قلبه.
ملاقات من بامزه ( خوب نه چندان بامزه ) کمی متفاوت بود. خب راستیتش شما که غریبه نیستید من توی محله بچه مایهدارها در بورلی هیلز پرسه میزدم و دنبال کسی میگشتم که منو به عنوان #عروسش قبول کنه تا باعث حسادت دوست قدیمیام که منو اخراج کرده بود بشه.
سوژه مورد نظر من در اطراف بلوک مثل یک خدای پر زرق و برق قدم میزد و زیر لب غرولند میکرد که یک معامله تجاری اشتباه از آب دراومده و سعی میکرد از این هچل خلاص بشه.
و اون موقع بود که چشممون به جمال هم روشن شد.
هیچ جرقهای نبود.
حتی یک نشونه از عشق شکوفا هم نشد.
اما چیز بعدی که میدونستم این بود، خر مراد داشت به سمتم یورتمه میاومد و منم آماده بودم سوارش بشم. اون میخواست من "ویوین وارد" مشکلگشاش باشم خب من کی باشم که بگم نه، از اونجایی که آدم دلرحمی بودم گفتم باشه!!!
ما داریم در مورد زندگی توی یک عمارت، قرارهای دو نفره صمیمی و وانمود به اینکه یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم... و نامزد شدیم صحبت میکنیم. نه خدایی توی مخیلهتون میگنجه؟
این جسارت مطلق میطلبید.
اما آدما وقتی ناامید هستن کارهای دیوانهوار انجام میدن. و از جفای روزگار من بوی ناامیدی میدادم، پس من معامله رو انجام دادم.
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.