#حکایت...
💞دختر بچه ای دو سیب در دست داشت
مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی ؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید !
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان!
این یکی شیرین تره!
مادر خشکش زد ...
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ...!
هر قدر هم که با تجربه باشید ، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد ....
🤚يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا ۚ ....
الحجرات (12) Al-Hujuraat
ای کسانی که ایمان آورده اید! از بسیاری از گمان (های بد) بپرهیزید, بی شک بعضی از گمان (ها) گناه است, و(در امور دیگران) تجسس (وکنجکاوی) نکنید, ...
💞دختر بچه ای دو سیب در دست داشت
مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی ؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید !
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان!
این یکی شیرین تره!
مادر خشکش زد ...
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ...!
هر قدر هم که با تجربه باشید ، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد ....
🤚يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا ۚ ....
الحجرات (12) Al-Hujuraat
ای کسانی که ایمان آورده اید! از بسیاری از گمان (های بد) بپرهیزید, بی شک بعضی از گمان (ها) گناه است, و(در امور دیگران) تجسس (وکنجکاوی) نکنید, ...
#حکایت....
🌹بسیار زیبا
💞مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این است معنی برکت در روزی حلال
مارابه دوستانتان معرفی کنید.
@Bohloollhakim
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹بسیار زیبا
💞مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این است معنی برکت در روزی حلال
مارابه دوستانتان معرفی کنید.
@Bohloollhakim
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#حکایت
🍃شخصی مسجدی ساخت؛
بهلول ازاو پرسید :
مسجد را برای رضای خدا ساختی یااینکه بین مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیازماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است.
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیّری است بهلول....
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد:
ایّهاالناس بهلول دروغ میگوید!
این مسجد را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد:
"معامله تو باخلق بوده نه با خالق"
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم
🍃شخصی مسجدی ساخت؛
بهلول ازاو پرسید :
مسجد را برای رضای خدا ساختی یااینکه بین مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیازماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است.
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیّری است بهلول....
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد:
ایّهاالناس بهلول دروغ میگوید!
این مسجد را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد:
"معامله تو باخلق بوده نه با خالق"
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم
#حکایت
از بهلول پرسیدند :
در قبرستان چه میکنی؟
او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که ...
👈🏻به من آزار نمیرسانند
👈🏻حسادت نمی کنند
👈🏻دروغ نمی گویند
👈🏻طعنه نمیزنند
👈🏻خیانت نمی کنند
👈🏻قضاوت نمی کنند
👈🏻مرا به یاد سرای آخرت می اندازند
و
بالاتر از همه ی اینها
اگر از پیششان بروم...
پشت سرم بدگویی نمیکنند👌🏻
از بهلول پرسیدند :
در قبرستان چه میکنی؟
او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که ...
👈🏻به من آزار نمیرسانند
👈🏻حسادت نمی کنند
👈🏻دروغ نمی گویند
👈🏻طعنه نمیزنند
👈🏻خیانت نمی کنند
👈🏻قضاوت نمی کنند
👈🏻مرا به یاد سرای آخرت می اندازند
و
بالاتر از همه ی اینها
اگر از پیششان بروم...
پشت سرم بدگویی نمیکنند👌🏻
#حکایت_بهلول_دانا
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است
📔 #حکایت_بهلول_دانا
جوانی نزد بهلول آمد و پرسید: من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید: زن بگیر، درست میشود!
بهلول گفت: حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید!!!
جوانی نزد بهلول آمد و پرسید: من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید: زن بگیر، درست میشود!
بهلول گفت: حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید!!!
#حکایت_ملانصرالدین
✍#دزد_را_پیدا_کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
✍#دزد_را_پیدا_کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
#حکایت
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
⚡️
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
⚡️
#حکایت_آموزنده
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
🔴 #حکایت_اندکی_تفکر
مردی بار سنگینی از نمک
بر پشت الاغش گذاشته بود
هنگام عبور از رودخانه
الاغ درون آب افتاد
وقتی بیرون آمد،
بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود
روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد
فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد
الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت،
اما مجبور شد
باری چند برابر قبل را حمل کند
روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که
امروز هم عامل موفقیت باشد...
مردی بار سنگینی از نمک
بر پشت الاغش گذاشته بود
هنگام عبور از رودخانه
الاغ درون آب افتاد
وقتی بیرون آمد،
بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود
روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد
فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد
الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت،
اما مجبور شد
باری چند برابر قبل را حمل کند
روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که
امروز هم عامل موفقیت باشد...
#حکایت
روزی هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمانهای جدید خود رفت، در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد. بهلول تکهای زغال برداشت و نوشت: گِل روی هم انباشته شده ولی دین، خوار و پست گردیده. گچها برهم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خودساختهای، اسراف و زیادهروی کردهای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنانچه مال مردم باشد به آنها ستم کردهای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
روزی هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمانهای جدید خود رفت، در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد. بهلول تکهای زغال برداشت و نوشت: گِل روی هم انباشته شده ولی دین، خوار و پست گردیده. گچها برهم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خودساختهای، اسراف و زیادهروی کردهای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنانچه مال مردم باشد به آنها ستم کردهای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
#حکایت
ازحکیمی پرسیدند که چرا شنیدن تو از گفتن تو بیشتر است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که بگویی بشنوی...
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسندزتو، از پیش مگوی
ز آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
ازحکیمی پرسیدند که چرا شنیدن تو از گفتن تو بیشتر است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که بگویی بشنوی...
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسندزتو، از پیش مگوی
ز آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
#حکایت_آموزنده. لطفا تا آخر بخوانید
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!..
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!..
#حکایت_بسیار_زیبا_حتما_تااخر_بخوانید
مردی يك گوسفند را از بازار خرید تا آنرا برای روز عید قربانی کند اما گوسفند از دست مرد رها شد و فرار کرد. مرد به دنبال گوسفند بود تا اینکه گوسفند وارد يك خانه از یتیمان بسیار فقیری شد.
در خانه مذكور عادت مادرشان این بود که همه روزه کنار دروازه ایستاد ميشد و منتظر میماند تا کسی غذا و يا صدقه يي را برایشان بگذارد و او هم بردارد، همسایه ها نيز به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد خانه شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد، ناگهان همسايه هايشان يك شخص را دیدند که خسته و کوفته کنار دروازه ایستاده است.
مادر گفت: ای مرد مهربان خداوند ج صدقه ات را قبول کند چون مادر خیال کرده بود که آن مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده است، شخص مذكور نتوانست چیزی بگوید:
جز اینکه گفت : خداوند قبول کند و اضافه كرد خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدها شخص رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند، بازار را پر از گوسفند دید و گوسفندی چاق و بهتر از گوسفند قبلی انتخاب کرد، فروشنده گفت بگیر و قبول کن، مرد گوسفند را گرفت و سوار موترش گرديد اما دوباره برگشت تا پول گوسفند را بدهد.
فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیل اش هم اینست که امسال خداوند مهربان چوچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد، پس این نصیب توست..
صدقه را بنگر که چه چیزی است...
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است....
خداوند ﷻ رحمت کند والدين کسی را که از قصه خوشش آمد و با دیگران به #اشتراک گذاشت...
#آمین
مردی يك گوسفند را از بازار خرید تا آنرا برای روز عید قربانی کند اما گوسفند از دست مرد رها شد و فرار کرد. مرد به دنبال گوسفند بود تا اینکه گوسفند وارد يك خانه از یتیمان بسیار فقیری شد.
در خانه مذكور عادت مادرشان این بود که همه روزه کنار دروازه ایستاد ميشد و منتظر میماند تا کسی غذا و يا صدقه يي را برایشان بگذارد و او هم بردارد، همسایه ها نيز به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد خانه شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد، ناگهان همسايه هايشان يك شخص را دیدند که خسته و کوفته کنار دروازه ایستاده است.
مادر گفت: ای مرد مهربان خداوند ج صدقه ات را قبول کند چون مادر خیال کرده بود که آن مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده است، شخص مذكور نتوانست چیزی بگوید:
جز اینکه گفت : خداوند قبول کند و اضافه كرد خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدها شخص رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند، بازار را پر از گوسفند دید و گوسفندی چاق و بهتر از گوسفند قبلی انتخاب کرد، فروشنده گفت بگیر و قبول کن، مرد گوسفند را گرفت و سوار موترش گرديد اما دوباره برگشت تا پول گوسفند را بدهد.
فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیل اش هم اینست که امسال خداوند مهربان چوچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد، پس این نصیب توست..
صدقه را بنگر که چه چیزی است...
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است....
خداوند ﷻ رحمت کند والدين کسی را که از قصه خوشش آمد و با دیگران به #اشتراک گذاشت...
#آمین
#حکایت
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون الآن صبح ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ،
به سمت موفقیت است!
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون الآن صبح ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ،
به سمت موفقیت است!
#حکایت_بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون فامیل تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون فامیل تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد