داستان های بهلول دانا
5.62K subscribers
125 photos
16 videos
3 files
5 links
متاسفانه
تو روزگاری هستیم که
آدما، معرفتشون گیر منفعتشونه!
به این جماعت دل خوش نکن رفیق؛
اینجا دنیای منفعت است!
توقع زیادیست
کسی باشد که تو را،
"به خاطر خودت بخواهد"
پس خودت و فقط خودت
تکیه گاه زندگی خودت باش ...
Download Telegram
📔 #حکایت_بهلول_دانا

جوانی نزد بهلول آمد و پرسید: من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید: زن بگیر، درست میشود!

بهلول گفت: حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید!!!
#حکایت_ملانصرالدین
#دزد_را_پیدا_کنید

مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.

یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و و خورجین دیگری از او می ساختم!
#حکایت

گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند.

به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.

ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم.



⚡️
#حکایت_آموزنده

روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟

در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

🌹هیچ کار خدا بی حکمت نیست
🔴 #حکایت_اندکی_تفکر

مردی بار سنگینی از نمک
بر پشت الاغش گذاشته بود
هنگام عبور از رودخانه
الاغ درون آب افتاد
وقتی بیرون آمد،
بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود
روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد
فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد
الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت،
اما مجبور شد
باری چند برابر قبل را حمل کند

روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که
امروز هم عامل موفقیت باشد...
#حکایت

روزی هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان‌های جدید خود رفت، در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد. بهلول تکه‌ای زغال برداشت و نوشت: گِل روی هم انباشته شده ولی دین، خوار و پست گردیده. گچ‌ها برهم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خودساخته‌ای، اسراف و زیاده‌روی کرده‌ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنانچه مال مردم باشد به آنها ستم کرده‌ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
#حکایت

 ازحکیمی پرسیدند که چرا شنیدن تو از گفتن تو بیشتر است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که بگویی بشنوی...

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسندزتو، از پیش مگوی

 ز آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی.
#حکایت_آموزنده. لطفا تا آخر بخوانید

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»

آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»

آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»

آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!..
#حکایت_بسیار_زیبا_حتما_تااخر_بخوانید
مردی يك گوسفند را از بازار خرید تا آنرا برای روز عید قربانی کند اما گوسفند از دست مرد رها شد و فرار کرد. مرد به دنبال گوسفند بود تا اینکه گوسفند وارد يك خانه از یتیمان بسیار فقیری شد.
در خانه مذكور عادت مادرشان این بود که همه روزه کنار دروازه ایستاد ميشد و منتظر میماند تا کسی غذا و يا صدقه يي را برایشان بگذارد و او هم بردارد، همسایه ها نيز به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد خانه شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد، ناگهان همسايه هايشان يك شخص را دیدند که خسته و کوفته کنار دروازه ایستاده است.
مادر گفت: ای مرد مهربان خداوند ج صدقه ات را قبول کند چون مادر خیال کرده بود که آن مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده است، شخص مذكور نتوانست چیزی بگوید:
جز اینکه گفت : خداوند قبول کند و اضافه كرد خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدها شخص رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند، بازار را پر از گوسفند دید و گوسفندی چاق و بهتر از گوسفند قبلی انتخاب کرد، فروشنده گفت بگیر و قبول کن، مرد گوسفند را گرفت و سوار موترش گرديد اما دوباره برگشت تا پول گوسفند را بدهد.
فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیل اش هم اینست که امسال خداوند مهربان چوچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد، پس این نصیب توست..

صدقه را بنگر که چه چیزی است...
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است....
خداوند ﷻ رحمت کند والدين کسی را که از قصه خوشش آمد و با دیگران به #اشتراک گذاشت...
#آمین
#حکایت

روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.

ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.

استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.

به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ،  گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.

شیخ گفت:  سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون الآن صبح ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!

صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ،
به سمت موفقیت است!