بیژن الهی
5.8K subscribers
163 photos
2 videos
42 files
94 links
(July 07, 1945 — November 30, 2010)

instagram.com/bijanelahi
Download Telegram
Ahooye Vahshi
Mohsen Namjoo
آهوی وحشی (به یاد فرامرز اصلانی)
—محسن نامجو
بیژن الهی
از دوربینِ ایمان بشری
به آن‌یکی

شراره‌ها، شراره‌ها:
این‌یکی خود آن‌یکی‌ست.
آن‌یکی نیست این‌یکی—
در شب، که چنان برق‌برق می‌زند هردم
که هردم انگار نمی‌زند.

جوانی‌ی تو
مال علفهایی بود
که خشّ‌وخشّ می‌کردند و خواب نمی‌دیدند...

اکنون رؤیا
پیرم می‌کند.

بیژن الهی، علف ایّام، دیدن
چیزی به انجام می‌رسد
کارل کرولو
ترجمه‌ی
بیژن الهی


یک کتاب قصه باز کن
روی زانوهات.

چه بود
جز سفری روی آبها؟
سفر کوتاه است
از گور به گور.

گذشته یک منظره می‌ماند
با زنها، که چه زود
از میان می‌روند.

پایان سر می‌رسد
در آن حال که داری
دفتری ورق می‌زنی پُر عکسهایی
که در هیچ کسی، دیگر،
میل تماشایش نیست.

درّه‌ی علف هزاررنگ
چه زود پیر شد این گربه
بیژن الهی


سال
بر دامنه می‌افتد و
در اتاق باید دانست
ازین چشمه‌های آفتابی‌ی سوزن
یکی آشیانه‌ی سال است.
دیگر حشرات رحیم
بوی آفتاب دارند و
سال، خود، سایه‌ست
که می‌آید و امّا که نمی‌پوشاند.
تنها
سردرِ خانه خیس شده‌ست
از شبنمی انگشت‌شمار،
و تو آن‌جایی و
انگار به گودی‌ی شبنم
که چاهِ آفتاب بود.

—چارگوش خودی، دیدن
به ظاهر در "توالی ابیات" غزل «در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی» باریک شده مرحوم بیژن الهی (۱۶ تیر ۱۳۲۴ ـــ ۹ آذر ۱۳۸۹)، اما در جوفِ آن خودش و هم‌نسلانش را خواسته شرح بدهد، صف‌بندیِ "خرابات و دیر مغان و میکده" در برابر "خانقاه و مدرسه و مسجد" را، رابطه‌ی شرح‌حال و شعر؛ و کاش کتاب "عقد زیبق" (اگر درست یادم مانده باشد) منتشر شود که همین تدقیق‌های خاص خودش است در شعر حافظ و ــ‌تا اینجا که سه‌تاش را خوانده‌ایم‌ــ همراه اشاراتی بوطیقاییو هم حسب‌الحالی مثل مؤانست حافظ با "رندان" زمانه و "دیگر"جویی‌های معاصر.

روایتِ روانبُد
دیگرروز در میدان کرسی‌های زرین بنهادند و یوسف را بیاراستند و بر کرسی نشاندند. هر که آن‌جا صاحب بضاعت بود و خداوند مال و ثروتی بود سرمایه برگرفتند تا او را بخرند. پیرزنی در میانه می‌آمد، کلافه‌ای ریسمان در دست‌ گرفته. گفتند او را «ای بیچاره، آن‌جا خروارها مشک و عود و کافور و عنبر به هم نهادند، تو با این بضاعت مختصر کجا می‌روی؟» گفت «اگر نگذارندم که بخرم، باری بگذارند که ببینم.»

—تفسیر سوره‌ی یوسف، احمد بن محمد بن زید طوسی، بازگفت از دیدن
Forwarded from تاریکجا
نازنین،

امروز هم دو نامه. یکی از رُم، از روز دومین تلفنت؛ یکی هم از آمریکا، سه‌شنبه، روز دریافت اولین نامه‌ی من. فوراً بگویم لطفاً «سروته چیزهای بی‌مورد» را نزنید. من عاشق چیزهای بی‌موردتانم. شما خانم خیلی خوبی هستید که همیشه در گردش‌های صبحانه و عصرانه‌تان باید چیزهای بی‌موردتان را همراه داشته باشید، مثل سگ‌های کوچک خاکستری چشم‌عسلی، که همپای خانم‌های تکیده‌ی متشخص در آفتاب‌های پریده‌ی حاشیه‌های bois de boulogne می‌گردند. کلمه‌های شما به دست‌وپای‌شان توی هم گیر می‌کند و می‌خورند زمین، به تشخص شما می‌افزایند، چشمتان همیشه به بالا به آسمان‌های آبی یکدست روبه‌روست.

عهد‌های‌مان را نگاه دارید. در نیویورک، سه شبانه‌روز در اتاق بسته‌ای خواهیم ماند با پرده‌های کشیده؛ در لندن، اردک سفارش خواهیم داد لب دریاچه‌ی هاید‌پارک؛ در رم شما، پابرهنه روی سنگ‌فرش‌های شبانه راه خواهیم رفت تا ته یک کوچه در اتاق سقف‌کوتاهی با رومیزی‌های چارخانه‌ی صورتی و سفید؛ چیزی برای‌مان بیاورند که اسمش یک سطر طول بکشد و قیمتش هم بعد یک سطر طول بکشد؛ در اندلس، وای، نمی‌دانم چه‌کار خواهیم کرد؛ اما، در پاریس، می‌توانیم روی سیل برگ‌های خشکیده راه بیفتیم، چون مسیح روی آب.

این‌جا خبری نیست، شمیم فقط سلام رسانده‌ست.

بیژن الهی
پنجشنبه، ۲۳ آبان ۱۳۵۳
‌‌

‌❚❚❚
لکلکی که می‌شناسی
بیژن الهی


این شب، امّا، نیست
لکلکی که می‌شناسی، که نمی‌باید
بشناسی.
به تو زنجیر نقره می‌دهد
که دولا کنی، که سه‌لا کنی
و دوباره واکنی.
امّا، عاشقانه، لکلک نیست
این شب، این روزنِ تابستانی.

در خواب، تو را خوابی
دوباره درمی‌گیرد
به کشیدگی که این لکلک
یک پا برمی‌چیند.

—نیرنگها و دخمه‌ها، دیدن
Forwarded from تاریکجا
نامه
حسن عالیزاده


این‌جا
در این اتاقِ روشنِ مهمانسرا
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

دریایِ چشم‌انداز
از گوشواره‌هایت
آبی‌ترست
و جنگلش
موجِ زبرجدست
و پوستِ هوا
ترگونه است و تُرد
و پشتِ پنجره هر صبح
یک مرغِ دریایی.
تشویش نیست
و چشم‌هایت
از یاد می‌روند.

چون زورقی که دور می‌شود
هر لحظه از کناره‌ی تاریک
آرام
سرد
سبکبار ـــ
بی‌کشمکش
بی هیچ خون‌ریزی
هر چیزْ خوب و خرّم و خسته‌ست
و خواب می‌چسبد
تا صبح
که باز پشتِ پنجره پرهیبِ مرغ دریایی
چون سروِ بیدخورده‌ی آن پرده در «ایتاک» ـــ
شوخی‌ست!
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

روزنامه‌ی تبعید
‌‌
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چه کوتاه
این حصار
برای اسبِ کشیده‌قامتی که تویی

گاوها
که همه دو شاخ دارند
در چرا
با تعجب به او نگاه می‌کنند
که یعنی چه
چنین خوابِ خوشی
در حصارِ به‌ این‌ تنگی
که راحت هم از آن می‌توان پرید و
به خوشبختی‌ی گلها بود...

و هیچ نمی‌دانند
معنی یک شاخ داشتن
چه می‌تواند باشد.

بیژن الهی، جوانی‌ها
عصر که شد
بیژن الهی


و این‌که قند برنمی‌داری
مال من خواهد بود، این‌که می‌خندی
تا چمن سفیدِ آنورِ طارمی، و فوّاره‌ی چرخانی
که تا اینورِ طارمی
نم‌نم می‌آید.

عصر که شد،
زیر فوّاره‌ی محو،
روی ایوانِ جلو،
کور از شعاعِ یک شکوفه، کور
چون شکوفه‌یی که باز خواهد شد.

دیدن
خنده روی آب
بیژن الهی


و آب که با حرکت کشتی امکان می‌داد،
از حرکت کشتی به شتک
شیشه‌های کاژه را می‌پوشاند:
نمی‌شد از تو
بیرون را دید، تنها می‌شد
حسی از حرکت داشت، حسی از حرکت
به عقب یا به جلو
چه فرق داشت؟

مرگ!
خیلی از پیری مردند ولی می‌شد
از جوانی هم مرد.

جوانی‌ها
Forwarded from تاریکجا
J'appuyais tendrement mes joues contre les belles joues de l'oreiUer qui, pleines et fraîches, sont comme les joues de notre enfance.
Du côté de chez Swann, Marcel Proust


گونه‌هایم را به نرمی به گونه‌های زیبای بالش می‌فشردم که، پر و خنک، به گونه‌های کودکی ما می‌مانند.
—ترجمه‌ی مهدی سحابی

گونه‌هایم را به نرمی بر گونه‌های خوب بالش می‌فرشردم که مانند گونه‌های کودکی ما پر و شاداب‌اند.
—ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی

گونه بر گونه‌ی بالشت می‌فشردم نرم، که ـــ‌چه خوب!‌ـــ عین بچگیهای ما لُپّوست.
—ترجمه‌ی بیژن الهی
تنها
بیژن الهی


چیزی به دست نمی‌آری،
چیزی نمی‌دهی از دست؛
تنها خطّی خون،
تنها راهی برای اجتناب
از واقع،
سرخ، اما
از اشتباهِ عاشقان.
حتا به دست نمی‌آری،
حتا نمی‌دهی از دست،
بس که آهسته غرق می‌شود
پروانه‌ی سفید
در شرابِ سنِ تو.

دیدن
Forwarded from تاریکجا
تا به من گوش دهی
پابلو نرودا
ترجمه‌ی بیژن الهی


تا
به من گوش دهی،
کلماتم
گاه نازکی می‌گیرند
چون ردّ گاکیان روی کرانه‌ها.

طوق، زنگوله‌ی مست
برای دست‌های تو، به نرمیِ انگور.

و من نظاره می‌کنم از دور به کلماتم.
بیشتر ازآنِ تواند تا ازآنِ من.
از درد کهنه‌ی من بالا می‌روند چون پیچکها.

بالا می‌روند، هم‌چنان، از جدارهای نمور.
گناهِ این بازیِ بی‌رحم به گردن توست.
می‌گریزند از کنام تاریکم.
هرچه را میاکنی تو، هرچه را میاکنی.

پیش از تو انزوایی که تو انباشتی میاکندند،
و آشناترند از تو به اندوهم.

حال می‌خواهم بگویند
آنچه من می‌خواهم بگویمت
تا گوش دهی همان‌گونه که من می‌خواهم گوش به من دهی.

باد اضطراب بر آنها هنوز می‌خزد.
گردباد رؤیاها هنوز گاهی از پا درشان میفکند.
به صداهای دیگری گوش می‌دهی در صدای دردناک من.

زاریِ دهان‌های پیر، خون‌لابه‌های پیر.
دوستم بدار، ای یار. مرا وامگذار. از پیِ من بیا.
بیا از پیِ من، ای‌ یار، بر این موج اضطراب.

اما کلمات من از عشق تو لکه‌دار می‌شود.
هرچه را میانباری، هرچه را میانباری.

من آن‌ها را
می‌کشم به رشته‌ی طوقی بی‌پایان
برای دست‌های سفید تو، به نرمیِ انگور.

بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی
‌‌
Forwarded from |دیدن|
حلاج

قطعه

هوای تو کردم، نه در هوای ثوابی،
هوای تو کردم بل از برای عِقابی؛
رسیدم ازین رَه به هرچه خواستم، آری،
مگر به وجد: گو که لذتی ز عذابی!

-۱۳۵۴-

بیست و دوم

به دل هوای تو کردم، نه در هوای ثوابی؛
به دل هوای تو کردم بل از برای عِقابی.
هزار شُکر که آتش نه لاله شد، نه شقایق:
چو من چه کس رسد آیا به لذَّتی ز عذابی؟

-۱۳۹۰-


#بیژن_الهی
روزی طرف غروب، برف
سالواتوره کوآزیمودو
ترجمه‌ی
بیژن الهی


دورِ دور، پشت درهای بسته، باز
گریه‌ی حیوانی‌ی داغدارِ تو را می‌شنوم؛
پس، به دهکده‌های بلند، زیر یک باد برف
هوا میان آغل چوپانان می‌نالد.

بازی‌ی کوتاهِ یادستیز:
برف فروریخته اینجا و بامها را می‌خاید،
تاقهای کهنه‌ی لاتسارتتو را میاماساند،
و «خرس فلکی» غوطه می‌خورد سرخ در میانه‌ی مه‌ها.

کجاست آن ران، رنگِ رودخانه‌های من،
ابروی ماه در تابستان
با پشته‌ی زنبورهای کشته؟ زاری‌ی صدای افتاده‌ات
در ظلمتِ شانه‌های تو می‌ماند،
سوگوارِ غیبتِ من.

درّه‌ی علف هزاررنگ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM