|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
3.35K subscribers
16.8K photos
9.29K videos
8 files
26.7K links
Download Telegram
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part:28 از اینکه قراره منو با این ریخت وقیافه ببینه خجالت نمیکشیدم ، چون همین دیشب منو حتی بدون مانتو دیده بود چه برسه با شال . فرقش با الان اینکه دیشب خیلی اراسته تر بودم و تنها یک لباس مجلس ای بلند به…
#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part:29






با اخمی که از طرز حرف زدنش روی پیشونیم نشست گفتم که :



* باید قول بدی بعداز اینکه فهمیدی عشقی که بهت دارم ، واقعی و به دور از هر گونه منفعتی هست ، توهم.....


با چیزی که دیدم ، نتونستم ادامه حرفمو بزنم و با ناراحتی به صحنه ی روبه رو نگاه کردم ...



با دستمالی که انگار همیشه همراه خودش داشت ، سعی میکرد جلوی ریختن خون روی لباسشو بگیره و بعدش با اخم ازم خواست که از اتاق برم بیرون .




اما من عین یخ مجمد شده بودم و توان هیچ کاریو نداشتم ،


دیدن این صحنه ها برای من خیلی عذاب اور بود .

دیدن این صحنه ها باعث میشد که من پاهام برای ادامه دادن این نقشه سست بشه .


اینبار با صدای بلند تری داد زد که از اتاق برم بیرون و من توان اینکارو نداشتم ،

یعنی باید بگم توی اون لحطه توان هیچ کاریو نداشتم ،


ولی با ته مانده ی جونی که برام مونده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم :* برم ؟
کجا برم ، هااان ؟ کجا باید برم ، نمیبینی حال و روزتو ، کارن ، من عاشقتم و دیدن این صحنه ها برای من سخته و خیلی دردناکه ، من نمیتونم بی تفاوت با این حال و روز ولت کنم و برم ...



بعداز زدن این حرفا به سمتش رفتم و اون سعی داشت که از من دوری کنه ، حالش رفته رفته داشت بدتر میشد و من اینو از رنگ صورتش که رو به سفیدی بود متوجه میشدم .


با تته پته گفتم:* وای کارن ، خون دماغت بند نمیاد ، حالت داره بدتر میشه ، توروخدا بیا بریم دکتر ،


باورش برای خودمم سخت بود اما با پایان این حرفم با صدای بلند زدم زیر گریه ،خیلی ترسیدم ، خیلی .

اگه چیزیش بشه ، واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم .


انگار از رفتار من تعجب کرده بود که دستای سردمو بین دستاش گرفت و گفت :
_نترس تابش ، من حالم خوبه ، چیزی نیست . نگران نباش .. یه خون دماغ ساده هس....


با پاهایی که بشدت میلرزید عقب عقب رفتم و با تته پته گفتم :*وایسا.... وایسا . الان ...میرم. برات ...یخ میارم .

جون کندم تا تونستم این حرف بزنم .

بعدم هرچی توان داشتم دوییدم و از اتاق خارج شدم .

از شدت استرس دور خودم میچرخیدم ، اصلا نمیدونستم چطوری باید آشپزخونه رو پیدا کنم ،

پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم و به سمت نگهبان جلوی در رفتم .

نگهبان با دیدن چهره ی اشفته ی من با اخم نگاهم کرد و منتظر شد که حرف بزنم .


با نفس هایی که به شمارش افتاده بود گفتم :* آشپزخونه کجاست .....


هنوز با دستش به سمت راست اشاره نکرده بود که من متوجه نگاهش به اون سمت شدم و با سرعت به سمت راست حرکت کردم .


توی اون لحظه توصیف کردن آشپز خونه برام سخت بود ، فقط تونستم با خودم بگم که از همچین قصری ،چنین آشپزخونه ای بعید نبود .


دو خانم نسبتا سالخورده ای که هر کدام درگیر کارای خودش توی آشپز خونه بودن ، با دیدن چهره ی داغون من با استرس به سمتم اومدن و ازم پرسیدن : اتفاقی افتاده خانم ؟؟؟

_یخ ... میشه.. بهم یه کیسه.... پراز یخ بدید .


اصلا حوصله ی دیدن قیافه ی متعجبشونو نداشتم ، برای همین با سرعت به سمت یخچال فریزر رفتم ، و چند قطعه یخ برداشتم ، بعدم به سمت اون تا خانم برگشتم و با صدایی که پراز عجز بود گفتم :* حداقل یه کیسه فریزر بهم بدید ،


یکی از خانم ها زودتر به خودش اومد و به سمت کابینت های سفید رنگ رفت و یه کیسه فریزر از داخلش کشید بیرون .


بعداز ریختن یخ ها داخل کیسه فریزر ، با سرعت به سمت پله ها حرکت کردم ، تا از پله ها بالا رفتم چن باری سکندری خوردم ، در اتاق باز کردم.........


کارن اونجا نبود ،
واقعا دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار ، با این حال روزش کجا رفته بود آخه .


با دیدن مستخدمی که منو راهنمایی کرده بود به اتاق کار کارن ، به سمتش رفتم و گفتم :*عزیزم شما کارن ندیدید ، تا ده دقیقه پیش توی این اتاق بود ، اما الان نیست ،


_خانم .....اقا تشریف برن به اتاق خودشون .
بعدم به اتاق اخری انتهای سالن اشاره کرد . با تشکر کوتاهی به سمت اتاق کارن حرکت کردم .


میتونستم سنگینی نگاهش تا لحظه ی اخر روی کیسه یخ توی دستم حس کنم .


بدون در زدن ، در اتاق باز کردم و وارد شدم ، اولین چیزی که باعث تعجبم شد تاریکی اتاق بود .



درسته که روز بود ، اما پرده های زخیم این اتاق باعث شده بود که هیچ نوری وارد این اتاق نشه ، میشه گفت تقریبا ،اتاق تاریک تاریک بود ،


کارن رو تخت بزرگ مشکی رنگی ، دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود و سعی داشت با .. بالا گرفتن سرش و نگه داشتن محکم دستمال روی بینیش ،



جلوی ادامه ی خون دماغشو بگیره ، که انگار اصلا موفق نشده بود .

اینو میشد به راحتی از دستمال کاملا قرمزی که روی بینیش بود متوجه شد.


حتی با وجود دستمال بازم کناره های بینیش کاملا خونی بودن . با دیدن این صحنه ها ، حس انزجار بهم دست میداد .


روی تخت نشستم ، کیسه فریزر روی
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
#از روی عشق ❤️❤️❤️ Part:29 با اخمی که از طرز حرف زدنش روی پیشونیم نشست گفتم که : * باید قول بدی بعداز اینکه فهمیدی عشقی که بهت دارم ، واقعی و به دور از هر گونه منفعتی هست ، توهم..... با چیزی که دیدم ، نتونستم ادامه حرفمو بزنم و با ناراحتی به…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸

#از روی عشق❤️❤️❤️


Part:30




پیشونیش قرار دادم ،
_برو بیرون .
*بزار خون دماغت قطع بشه ، بعدش میرم ،
_گفتم برو بیرون .


*این حرفا یعنی چی کارن ، کاملا مشخصه که حالت خیلی بده ، رنگ به رو نداری . بجای اینکه بری دکتر .. حتی نمیزاری بهت کمک کن ... نکنه میخوای بمیری ؟؟


_تو نمیتونی با این کارات جلوی مردن منو بگیری بچه جون . پس سعی بیخودی نکن .


*اره من نمیتونم جلوی مردن تورو بگیریم ، اما نمیتونم با بی تفاوتیم باعث مردنتم بشم .

پس جایی نمیرم ، سعی بیخودی نکن ...

_تو انگار حرف حالیت نمیشه نه ؟؟ چرا نمیفهمی وقتی اینجایی حالم بدتر میشه ، دوست ندارم بیای تو اتاقم .
دوست ندارم بهم کمک کنی ، دوست ندارم زیاد دور و برم باشی .....


اگه میگفتم اون لحظه به معنای واقعی قلبم درد نیومد ، دروغ گفته بودم ،مگه نه ؟؟؟


قلبم که اینو میگفت اما مغزم میگفت :
*اصلا نباید حرفای اون برام مهم باشه ..... حقش بود منم مثل خودش داد میزدم ، همه ی این حسی که بهم داری من چند برابرشو بهت دارم ، با این تفاوت ، که تو منتظر مردن من نیستی ، اما من با این امید ، اومدم توی زندگیت ...



اما قلبم همه ی این حرفارو نقض میکرد ، خودمم نمیدونستم باید در برابر حرفاش بی تفاوت باشم ، یا ناراحت بشم .


ولی من باید به نقش بازی کردنم اماده میدادم ، نباید با همین حرف های اولیه پا پس بکشم .



با صدایی که هرکسی به راحتی متوجه ناراحتی من میشد ، گفتم :* حیف .... حیف که عاشقتم .. وگرنه


_وگرنه چیییییییی هاااااااا...؟؟

وگرنهههههه چییییییی ؟؟ میذاشتی من بمیرم هاااااااااان .....


*من دوست دارم کارن ، تو چرا قلبت از سنگه اخه ... من میخوام کمکت کنم ....


_از ادعای عاشقیتون داره حالم بهم میخوره ... یه کیسه یخ اوردی و فک میکنییی دیگه منو از مرگ نجاااااااات دادی ؟ ارهههههههه .

فک میکنی شدی فرشته ی نجااااات من ......

تو از درد درون قلب من چی میدونی که ادعای عاشقی میکنی هاااا.


ابراز علاقه به من ، مثل ابراز علاقه به یه جسد میمونه.... که نباید ازش توقع هیچ عکس العملی داشت .


قلب من سنگیهههههه ... اره از سنگه .. از سنگه چون دارم میمیرم ... چون توی سن 33سالگی باید قید تمام ارزوهامو بزم....

از سنگه چون ، کسی منو بخاطر خودم نمیخواست ...


اگه باهام بودن بخاطر پولم بود ، اونایی هم که میخواستن بمونن باهام و ابراز علاقه میکردن...

وقتی فهمیدن که یه مریضی دارم که نمیدونم امروز میمیرم یا فردا ، یا ولم میکردن و یا ازم میخواستن که چیزای زیادی به نامشون بزنم ...


دِ اخه لعنتییییی ..... منُ دارید زنده زنده میکشید ... با این ابراز علاقه های بیخودتون ......



🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق❤️❤️❤️ Part:30 پیشونیش قرار دادم ، _برو بیرون . *بزار خون دماغت قطع بشه ، بعدش میرم ، _گفتم برو بیرون . *این حرفا یعنی چی کارن ، کاملا مشخصه که حالت خیلی بده ، رنگ به رو نداری . بجای اینکه بری دکتر .. حتی نمیزاری…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸

#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part: 31



شونه هامو با دستاش محکم گرفت و من توی اون لحظه از این خوش حال بودم که خون دماغش بند اومده ...



شونه هامو فشار داد و‌محکم تکونم داد و گفت :
_میگی عاشقمی ؟؟؟


با چکیدن اولین قطره ی اشکم ، اره ی کوتاهی گفتم .....



_ تابش ........من مریضم ، سرطان خون دارم ‌.....

امیدی بهم نیست ، مشکلم با این مراقبت ها حل نمیشه ....

نمیترسی وسط ثابت کردنت بمیرم و این همه تلاش کردنت بی فایده بمونه ؟؟؟



شنیدن اسمم از زبون کارن باعث شد که حس خوبی درون قلبم ایجاد بشه ....



باید اعتراف کنم تا حالا کسی اسممو با این اوای دلنشین تلفظ نکرده بود......

اما با ادامه دادن صحبت هاش باعث شد این همه خوشی به یک باره فروکش کنه ...


باید در جواب سوالش چی میگفتم ؟؟؟ باید امیدوارش میکردم ؟؟ یا باید حقیقتو بهش میگفتم .....


شاید اگه اصل ماجرارو بهش بگم ، اون مقدار پولی که نیاز دارم بهم میده ،

و بعدش بزاره برم پی زندگیم .....

اما اگه نزاشت چی ؟ .....


باید با چه رویی برگردم شیراز و به آرش چی بگم ؟ اینکه راستش تو رو دروایسی قرار گرفتم ، حقیقتو به کارن گفتم ، اونم لطف کرد ..... منو از خونش انداخت بیرون ...



اوووووووف ...
_خوبه که داری فک میکنی .... توقع داشتم که همون لحظه جوابمو بدی ....


اما این مکث کردنت یعنی اینکه داری فکر همه جاشو میکنی.....


*کارن ... عشق من به تو خیلی بیشتر از چیزیه که فکرشو میکنی ...


من دارم از عشق میگم ..... تو داری از مشکلاتش میگی ....
من دارم از دوست داشتن میگم ..... تو داری از ترسش میگی .....

کارن .... هیچ کس از فردای خودش خبر نداره .... میفهمیییی.

من حتی نمیدونم که ایا زودتر تو میمیرم یا دیرتر ...

من فقط اینو میدونم که میخوام از این به بعد تمام لحظات زندگیمو در کنار تو باشم ... به دور از هیچ ترسی ....


_خیلی قشنگ صحبت میکنی بچه جووووون ... میدونی ک.



نتونست ادامه ی حرفشو بزنه ...

بدنش شروع کرد به لرزیدن ....


صورتش رفته رفته کبود می شد و با دستاش خودشو بغل کرده بود...

چشماش کم‌کم داشت قرمز ؛ قرمز تر میشد


من هاج و واج نگاهش میکردم ...

نمیدونستم باید چیکار کنم ..... وای خدااااااا .......

نگاهم به پشت دستاش افتاد که پراز خون مردگی شده بود.....

با دستای لرزون خودمو به سمتش کشیدم و گفتم :

کارن ... کارن.. دستمو روی گردنش گذاشتم تا بتونم نگاهشو به سمت خودم بکشونم....


اماا... وای خدااا ؛ جای انگشتام سیاه شده بود روی گردن کارن...

با هین بلند دستمو برداشتم...

دهنم عین ماهی باز و بسته میشد ؛ اما صدایی ازش بیرون نمیومد....

دوباره خون از بینی کارن جاری شد...

و کارن بیچاره حتی نای اینکه دستمالی روی بینیش بزاره نداشت.....

سعی کردم به خودم مصلت بشم ؛ اما بغض توی گلوم داشت خفم میکرد....

آب دهنم قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم :

قرصی چیزی نداری برم برات بیارم ؟؟؟

سرشو به نشونه ی منفی تکون داد ....
با دستای لرزونم شونه هاشو گرفتم و گفتم :



*من الان باید چه غلطی بکنم کارن ؟؟

توروخدا خوب شو کارن ... من دارم میترسم .....

با تموم شدن حرفم ، دستمو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه ....


دیدن این صحنه ها برام حکم مرگ داشت ... دست کارن روی یکی از دستام نشست و اونو از روی صورتم برداشت ...
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت :
_دختر جون قرار نیست هربار ، بادیدن این حال و روزم گریه کنی .....


و بعد شروع کرد به سرفه کردن و ادامه ی حرفشو زد :


_ من شاید در روز چن بار این حالت ها بهم دست بده .....

و بازم شروع کرد به سرفه کردن ....

_نباید انقدر بترسی و نگران بشی ....

البته اولاش برات سخته ، ولی بعدا این صحنه ها برات عادی میشه ....

فک نمیکردم که روزی این صحنه ها برام عادی بشه ...

کارن سرفه هاش شدت پیدا کرد ، به طوری که یه نفس سرفه میکرد ،
میخواستم از روی تخت پایین برم ، و برم براش یه لیوان اب بیارم که با دیدن چیزی که دیدم ... سرجام خشکم زد ....


دستایی که جلوی دهن کارن بود ، پراز خون شده بود .....


خشکم زده بود ... با تته پتهه گفتم :* کا... رن ....
اما هیچ جوابی نداد ، لب هاش کبود شده بودن ، رگ های پیشونیش برجسته شده بودن .....


نمیتونستم تصور کنم که الان داره چه دردی تحمل میکنه .....

به خودم اومدم ... باید یه کاری میکردم .... اومدم از روی تخت برم پایین که دستمو محکم گرفت....

با تعجب نگاهش کردم که با نفس هایی که به شمارش افتاده بود ؛

اما سعی میکرد بدون لکنت صحبت کنه گفت : هنوز شرطتو نگفتی بچه جون......



🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part: 31 شونه هامو با دستاش محکم گرفت و من توی اون لحظه از این خوش حال بودم که خون دماغش بند اومده ... شونه هامو فشار داد و‌محکم تکونم داد و گفت : _میگی عاشقمی ؟؟؟ با چکیدن اولین قطره ی اشکم ، اره…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸
#از روی عشق


Part:32


احساس میکردم قلبم داره از سینم کنده میشه..... بغض توی گلوم داشت خفم میکرد...‌

حالم مثل دانش اموزی بود که فک میکرد میتونه از پس امتحانش بر بیاد ؛ اما وقتی برگه ی سوال جلوش گذاشتن فهمید...

اصلا به اون آسونی که فکرشو میکرد نیست...

توی اون لحظه اگه فکرای توی سرم اجازه میدادن .. حتما به اینکه چرا دستای کارن انقدر سرد هم فکر میکردم ...‌


کارن چشماشو بسه بود و دراز کشیده بود و اصلا به خون های جاری شده ی بینیش که راهشونو به سمت گونه هاش کشیده بودن اهمیت نمیداد.....


نمیدونم شاید دیگه نایی نداشت که بخواد اهمیت بده



اما هنوز دستاشو از دستای من جدا نکرده بود...

احساس میکردم دوتا قطعه یخ دستامو گرفته... سردی دستاش اصلا عادی نبود و این بیشتر منو میترسوند....

دستمو بلند کردم و‌روی پیشونیش گذاشتم....

ثانیه ای نگذشت که فورا عکس العمل نشون داد و سرشو عقب کشید.....

نگاهم به پشت دستاش افتاد که پراز خون مردگی بود...‌ یکی از دستاشو بند کردم و بوسه ی ارومی روی اون کاشتم


_ازم پول میخوای؟

از این سوال یهویش جا خوردم.‌..
اصلا توقع شنیدن این سوال ازش نداشتم....
اما واقعا شرط اصلی من این نبود....
یعنی بودااا ولی نبود‌..‌..

کارن شرط من اینکه تو باید.......

فشار دستاش بهم فهموند که حالش داره بدتر میشه... اینو میشد از نفس های عمیقی که مانند ماهی بیرون افتاده از اب میکشید؛ فهمید..

سعی داشت از سر جاش بلند شه که من کمکش کردم ؛ دستمو پشت کمرش گذاشتم تا توی بلند کردن کمکش کنم و اونم دستشو دور گردنم انداخت تا راحت تر بلند بشه... در هین بلند کردن محکم گردنمو گرفت و شروع کرد به بالا اوردن.....

کلمه ترس برای توصیف اون لحظه خیلی ناچیزبود..... تمام لباسم پراز خون های بالا اورده ی کارن بود....

دیدن این صحنه ها از هزار بار مرده و زنده شدن برام سخت تر بود ....

کارن در حالی که کاملا توی بغل من بود ؛ با خس خس و خون هایی که کنار لبش جاری شده بود گفت :

_برو دست چک منو توی اون کشو میز بیار ؛ هر مبلغی بگی توی اون برگه چک مینویسم

فقط باید همین الان بری ...‌ من نباید تورو قاطی زندگی رو به پایانم میکردم......

برو تابش... برو که فقط امشب بهت فرصت رفتن از این خونه میدم...

باورش برای هیچ کس راحت نیست...
اما من اون لحظه قید تمام نقشه هارو زدم و از شخصیتی که برای خودم ساخته بودم بیرون اومدم.... و شدم تابش چن ماه پیش.....

همون تابشی که انقدر قلبش مهربون بود که توی نماز هاش باید برای بیماران دعا میکرد...

همون تابشی که از دروغ گفتن بیزار بود
همون تابشی که طاقت دیدن این صحنه هارو نداشت

با صدای بلندی زدم زیر گریه و با صدای بلندی داد زدم :
من تورو عاشق خودم میکنم کارن ‌... من تورو شیفته ی خودم میکنم....


و شرطم اینکه....
در حالی که چهار زانو نشسته بودم و کارن توی بغلم بود... سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم:

تو باید خوب بشی کارن ؛ اونم فقط از روی عشق❤️❤️❤️❤️




🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق Part:32 احساس میکردم قلبم داره از سینم کنده میشه..... بغض توی گلوم داشت خفم میکرد...‌ حالم مثل دانش اموزی بود که فک میکرد میتونه از پس امتحانش بر بیاد ؛ اما وقتی برگه ی سوال جلوش گذاشتن فهمید... اصلا به اون آسونی که…
#از روی عشق❤️❤️❤️

Part : 33



روبه روی پنجره ی اتاقی که چن ساعت پیش یکی از خدمه ها گفته بود که این اتاق...

کارن برای من در نظر گرفته بوده و به اون خدمه گفته بوده که این اتاق به من نشون بدن ... ایستاده بودم ،


نمیدونستم ساعت چنده ، فقط این میدونستم که احتمالا از 12 شب گذشته ...


اولین شبی بود که توی این عمارت بودم .... هنوز از کارن خبری نشده بود .....

وقتی اوضاع وخیم شده ی کارن دیدم فورا از اتاق خارج شدم و به سمت نگهبان جلوی در رفتم....

زبانم قفل شده و فقط تونستم به اتاق کارن اشاره کنم و بگم : کا.... رن


نگهبان از چهره ی آشوب من پی به حال وخیم کارن برد که فورا منو کنار زد و به سمت اتاق کارن رفت....

از یکی از خدمه ها شنیده بودم که کارن توی بیمارستانی که یکی از سهامدارهای اصلیش خودشه ، بستری شده بود .....


بعداز اینکه اون نگهبان..... کارن با خودش برد ، به ارش زنگ زدم و انقدر گریه کردم که ، آرش با صدای بلندی سرم داد زد و گفت:

که مثل ادم بگم چی شده .... چرا داری گریه میکنی.....


اما مشکل اینجا بود که من واقعا نمیدونستم دلیل گریه کردنم چیه ........

من واقعا برای کارن نگران شده بودم ؟؟؟؟؟ یا بخاطر عذاب وجدان حرفایی بود که به کارن زده بودم ....


نمیدونستم باید بهش چی بگم برای همین با گفتن هیچی دلم گرفته بود، گوشی قطع کردم و بعدم خاموشش کردم ...


اووووف گیج بودم ....
واقعا کارن برای من حکم چیو داشت ؟؟؟؟


یه بانک که بتونم ازش پول برداشت کنم ؟؟ یا یه بیمار که بتونم بهش امیدواری الکی بودم تا حداقل بتونه به امید اینکه یک نفر اونو بخاطر خودش میخواد ، این آخرای عمرشو ، خوشحال زندگی کنه .....


امشب انگاری اسمونم دلش مثل من گرفته بود .... ته قلبم هنوز نگران حال کارن بودم ....


دلم میخواست برم پیشش و از نزدیک حال و روزشو مشاهده کنم تا حداقل کمی دلم اروم بگیره .....


خودمم از شنیدم این حرفا از زبون خودم تعجب کردم ....


به سمت تخت حرکت کردم و روش دراز کشیده بودم ..

یکی از خوبی این اتاق این بود که یه کمد پراز لباس های به قول زهرا ، لاکچری داشت ....


انواع کفش و کیف ... شال و مانتوووو ... و کلی لباس و شلوار های راحتی مخصوص داخل خونه و خیلی چیز های دیگه که میتونستم با داشتن اینا با خیال راحت هر روز یه مدل تیپ بزنم ...



از حق نگذریم این اتاق فوق العاده زیبا و بزرگ بود . همه چیز این اتاق به رنگ ابی و کرمی بود که عجیب زیبایی این اتاق چند برابر کرده بود.. سرویس خوابم که مدل سلطنتی بود .


به سقف هم یه لوستر بسیار زیبا وصل شده بود ..... خلاصه اینکه این اتاق به هرچیزی میخورد غیراز اتاق خدمتکار .....



از اون روزی که کارن به بیمارستان بردن سه روز میگذره ...


توی این سه روز من دست رو دست نزاشتمو ، تمام جاهای خونه رو یاد گرفتم و البته از تمام خدمه ها که هرکدوم وضیفه ی جداگونه ای داشت ، همه چیز یاد گرفتم ،


از کارای آشپزخونه بگیر تا تمیزکاری و کارای تو حیاط ، خلاصه که .... دیگه خودم تنهایی میدونستم چطوری باید این خونه رو مدیریت کنم ،


توی این سه روز ته قلبم ، هنوز نگران کارن بودم و یجورایی منتظر برگشتنش بودم .....


دیشب خیلی فک کردم و اخرش به این نتیجه رسیدم که من میتونم با امید دادم به کارن باعث بشم که به بیماریش غلبه کنه ....


یه جایی خوندم که برای بیماران بهترین راه درمان.... امیدواری و انگیزه دادنه ...


من میتونم کمکش کنم ، با محبت کردن ، با مهربانی .... میتونم بهش انگیزه زندگی کردن بدم ...


یادمه وقتی که از کارن پرسیدم دارویی برای این وضعیتش داره ... سرشو به نشونه ی منفی تکون داد ...


درسته که برای این بیماری هنوز درمان قطعی پیدا نشده ، اما این دلیل نمیشه که هیچ قرصی واسه مصرف کردن وجود نداشته باشه ....


امروز تازه گوشیمو روشن کردم .. با دیدن این همه زنگ و پیامک از ارش متوجه شدم که خیلی نگرانم شده مخصوصا تو پیامک اخری که نوشته بود اگه تا فردا خبری ازم نشه میاد تهران ، و میره پیش کارن ....



منم تنها به نوشتم لازم به اینکار نیس . من حالم خوبه اکتفا کردم .....


من دیگه مطمعن بودم بعداز اینکه پول به ارش دادم ، واسه همیشه اونو فراموش میکنم .... آرش اون مردی نیست که من میخواستم ...


یجورایی نمیتونم ببخشمش ... ترجیح میدم بعداز تموم شدن کار باهاش کات کنم و به خاطره ها بسپارمش ....


روی مبل نشسته بودم و به صفحه ی خاموش تلوزیون نگاه میکردم ...
صدایی از بیرون حیاط میومد که توجهمو به خودش جلب کرد... به سمت پنجره ی روبه حیاط رفتم و اولین چیزی که دیدم ، ماشین فوق العاده لاکچری بود که ویژه کارن بود ....


از خوش حالی دلم میخواست جیغ بزنم ... یعنی کارن برگشته بود ...


صدای اکو شده توی مغزم نزاشت این خوشی ادامه پیدا کنه ...
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
#از روی عشق❤️❤️❤️ Part : 33 روبه روی پنجره ی اتاقی که چن ساعت پیش یکی از خدمه ها گفته بود که این اتاق... کارن برای من در نظر گرفته بوده و به اون خدمه گفته بوده که این اتاق به من نشون بدن ... ایستاده بودم ، نمیدونستم ساعت چنده ، فقط این میدونستم…
#از روی عشق❤️❤️❤️

Part:34


این صدا بهم میگفت که من نباید از بودن یا نبودن کارن هیچ حسی داشته باشم ...


من فقط قصدم رسیدن به اون چیزیه که میخوام ...
کارن فقط یه وسیله هس برای نجات دادن ارش و خانواده ام ....

تمام ذوق کردنام برای کارن فقط باید ظاهری باشه ...

دیگه نزاشتم این صدا به حرفاش ادامه بده ... و فورا به سمت اتاقم رفتم ...

یه بلیز دامن انتخاب کردم ...... بلیز به رنگ ابی پررنگی بود که پر بوداز شکلکای رنگی که به برگ نزدیک بودن .. و یه دامن به رنگ سرمه ای که با پوشیدن ساپورت جورابی و یه روسری سورمه ای طرح دار تیپمو کامل میکرد ...

نمیدونم برای چی دوست داشتم در نظر کارن یه دختر خوشکل و خوش تیپ بنظر بیام .... فقط میدونم هرچی که بود بخاطر نقشم نبود ...

به سمت لوازم ارایشی که از بهترین مارک ها ساخته شده بود رفتم ، یه خط چشم و یه رژگونه... خوشکلی منو چندبرابر کرده بود ، کارمو با یه ریمل و یه رژلب صورتی خاتمه دادم ....

با ذوق از پله ها پایین رفتم و با دیدن کارن که توی سالن داشت با یکی از خدمه ها که دیروز متوجه شدم اسمش ناهیدِ صحبت میکرد ، لبخند از ته قلبی روی لب هام نشست ......

هنوز متوجه حضور من نشده بود.... الان دیگه صداش واضح میومد که داشت از ناهید درباره من سوال میکرد که اونم داشت تمام کارای این سه روزمو براش توضیح میداد ..

با تک سرفه که کردم ، برگشت و به من نگاه کرد .... توی قیافش هیچ حسی وجود نداشت ....

با لبخند ملیحی گفتم : سلام ... خیلی منتظرت بودم که برگردی خونه .... اگه بگم دلم واست تنگ شده بود ، باور میکنی ....

با پوزخندی بهم فهموند که به چرت و پرتام ادامه ندم .... اما من کوتاه نیومدم وگفتم :
به جای اینکه ناهید جونو سین جین کنی بهتره هرچی سوال داری ازم من بپرسی عزیزم ...

بدون اینکه جواب منو بده به ناهید گفت که تا 10 دقیقه ی دیگه به تمام مستخدما دستور بده که بیان اینجا ....


بعدم به سمت مبل حرکت کرد و روی یکی از مبلای راحتی نشست ، منم رفتم و کنارش نشستم .... اما اون اصلا توجهی بهم نمیکرد ...

*کارن؟؟......
_بگو.....
*دارویی ، چیزی برات تجویز نکردن ؟؟
_کیا؟
*برادر استکان و نعلبکینیا ،... برگشت و با یه اخمی نگام کرد ، اوووووف


*خب عزیزم ، منظورم دکترت هست دیگه ،

_خیلی داری حرف میزنی ...
اومدم جوابشو بدم که با دیدن خدمتکارا که به ردیف به کارن سلام و خوش امد گویی می گفتن ، حرفمو خوردم .....

معلوم بود خیلی از کارن حساب میبرن ...

کارن با اخم همیشگیش و با جذبه ای که توی صداش بود ، گفت : از امروز شماها دیگه مرخص هستید ،

میشد ترس به راحتی توی چهره ی تک تک شون دید .
فک نمیکردم که کارن انقدر ظالم باشه که بخواد چندین نفر از نون خوردن بندازه ، اما کارن انگار ذهمنو خوند که ادامه داد ....

_این مرخصی اجباری همراه با حقوق هست. ....
به مدت 6 ماه مرخص میشد و هرماه حقوقتون به حسابتون مطابق قبل واریز میشه ، پس نگران چیزی نباشید ،

توی نگاه همه ی خدمتکارا قدردانی میشد دید....
یکی از خدمتکارا که توی این چند روز متوجه شدم ، یجورایی رئیس خدمتکارای دیگه هست ، گفت : آقا بعداز 6 ماه میتونیم برگردیم سرکارمون ....

کاملا متوجه شدم که بعد از شنیدن این سوال یه غم بزرگی توی چشمای کارن نشست ....


نزاشتم کارن حرفی بزنه و با صدایی پراز اطمینان گفتم : اره عزیزم ، من به شما قول میدم ،... که بعداز 6 ماه میتونید بیاین سرکارتون و همه چیز مثل قبل میشه ...

صدای پوزخند کارن به راحتی شنیدم ....
_تا یک ساعت وقت دارید وسایلاتونو جمع کنید و برید ، بعدش نمیخوام حتی یک نفرتونو ، توی این خونه ببینم .....

با چشم کوتاهی ، همه اون محل ترک کردن ....

_خوب تابش خانم از یک ساعت دیگه کارای شما توی این خونه شروع میشه ....
فقط اینو بدون که من با شستن چن تا ظرف و تمیز کردن خونه ، عشق تورو باور نمیکنم ....

منم همچین توقعی ازت ندارم عزیزم ...
کارن ، ببین عزیزم .......
_هیسسسسسس.... اصلا حوصله شنیدن صداتو ندارم .... میتونی منو با رفتنت خوشحالم کنی ...


واقعا بهم برخورده بود .... بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ......



توی آشپز خونه بودم ، باید فکری برای شام امشب میکردم .....
چن ساعتی میشد مستخدما رفته بودن و الان من بودمو کارن‌. توی این خونه ی به بزرگی و یه چیز جالب تر اینکه کارن نگهبان جلوی درم مرخص کرد و بهش گفت میتونه توی نگهبانی شرکت کار کنه .....


طبق منویی که ناهید خانم بهم داده بود ..... امشب ، که شب سه شنبه هست ، باید برای کارن قبل از شام یه قهوه ترک بدون شکر اماده میکردم ، برای شام هم ......
منو رو توی سطل زباله انداختم ..... من کاری به برنامه ی غذایی کارن ندارم ...
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
#از روی عشق❤️❤️❤️ Part:34 این صدا بهم میگفت که من نباید از بودن یا نبودن کارن هیچ حسی داشته باشم ... من فقط قصدم رسیدن به اون چیزیه که میخوام ... کارن فقط یه وسیله هس برای نجات دادن ارش و خانواده ام .... تمام ذوق کردنام برای کارن فقط باید ظاهری باشه…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸

#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part: 35




از همون اول که دیدم هر شب قبل از غذا باید قهوه های مختلفی بخوره ،

فهمیدم این برنامه غذایی اصلا مناسب برای بیماری سرطان نیست ....

این مرد ، جدی جدی قصد داشت خودشو بکشه هااااا .... ای بابا .....

رفتم سراغ گوشیم ، توی اینترنت غذایی هایی که برای بیماری سرطان ، مفید است سرچ کردم ....

یه کاغذ و قلم برداشتم و تمامشو یادداشت کردم ، و طبق اون .... شروع کردم به نوشتن برنامه ی غذایی ....



برای امشب شروع کردم به درست کردم یک معجون که طبق نظریه ی رودولف بروجز ، این معجون بسیار برای بیماری سرطان مفید است .....

این معجون درست شده از 55% آب چغندر .... هویج 20%.... کرفس 20% سیب زمینی 3% ..... تربچه 2% است

سعی کردم با سریع ترین سرعت این معجون درست کنم ، و بعداز مخلوط کردن .... توی یه لیوان ریختم و گذاشتم توی یخچال ....


خداروشکر توی این آشپزخونه همه چیز پیدا میشد ...... و نگران نبودن مواد غذایی نبودم ....


از توی فریزر گوشت بوقلمون دراوردم .... و گذاشتم که آپ پز بشه .....
و بعد شروع کردن به درست کردن بوقلمون سرخ شده با سس پرتقال ... که از اونجایی که سس گوجه فرنگی بسیار برای این بیماری مفید بود ، بجای سس پرتقال از سس گوجه فرنگی استفاده کردم .


طبق دستوراتی که توی اینترنت بود ... این غذارو درست کردم ....

بعداز زدن ادویه ، غذارو توی ماکروفر گذاشتم ، البته توی اینترنت که اسم از گذاشتن این غذا توی ماکروفر نبود .... اما طبق مطالعات خودم .... بهتره غذای کاملا پخته شده برای افراد مبتلا به این بیماری درست بشه .....


لیوان معجون از توی یخچال دراوردم و به سمت اتاق کار ، کارن حرکت کردم ... بدون در زدن ، در اتاق باز کردم ،

پشت میز کارش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار میکرد .... بدون اینکه بهم نگاه کنه با اخم های درهمش گفت :
_ ببین بچه جووون فک کنم توی اون مهمونی نتونستم بهت بفهمونم که هروقت که میخوای وارد جایی بشی قبلش در بزنی ...

اما دفعه بعد جوری حالیت میکنم که قشنگ یادبگیری ...

*ببخشید .. ببخشید.... از اونجایی که قبلا یک بار تونستم مچتو بگیرم ، ترجیح میدم بدون در زدن وارد بشم تا خدایی نکرده فک نکنی ، میتونی هرکاری دوست که داری انجام بدی ... بعدم لیوان روی میزش گذاشتم ....

با صدای برخورد لیوان با میز ، سرشو بلند کرد و با اخم وحشتناکی توی چشمام گفت :
_ داری زیاد حرف میزنی ....
بعدم نگاهی به محتوای داخل لیوان کرد و گفت :
_ این دیگه چه زهرماریه ...... مگه از ناهید برنامه غذایی نگرفتی هااااان ؟؟؟؟


سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ......

با اخم غلیظی گفت _ پس این چیه اوردی هااااا ؟؟ نکنه بلد نیستی قهوه درست کنی ؟؟

*ببین کارن جونم ، اون برنامه غذایی ناهید بود . اما از امشب که من آشپز شما هستم .... برنامه غذایی جدیدی برای شما تهیه کردم و شماهم از امشب باید طبق برنامه ریزی من غذا بخورید .....


سرشو به سمت شونه ی راستش کج کرد و با تک ابرویی که بالا انداخته بود گفت :_ چرا اونوقت ؟؟


*چون از نظر من اون برنامه غذایی اصلا برای شرایط شما مناسب نبود ... حالاهم بجای این حرفا ، معجونتو بخور عشق من


با پوزخندی که انگار جزیی از صورتش شده بود گفت :_ عه ... نه بابا .... اونوقت کی به شما اجازه داده که طبق نظریه ی خودتون واسه من برنامه ریزی کنی ؟؟؟

*معلومه ... خودتون

_من اصلا یادم نمیاد که همچین اجازه ای به تو داده باشم ....

*کارن خان ، من واقعا این حرفای تورو متوجه نمیشم .... بهم میگی که باید بهت ثابت کنم ..... اما خودت داری سین جینم میکنی که دلیل اینکارم چیه ....

ای بابا .... با خودت چند چندی کارن ... ببین دارم بهت میگم ، از امشب تمام کارای خونه با منه و ازت میخوام ، که هی ازم ایراد نگیری و اینو بدون که هرکاری انجام میدن فقط و فقط به نفع خودته ...

حالاهم بجای این حرفا معجونتو بخور دیگه ..

_ برو بیرون ....
*بله ...
_گفتم برووووو بیرووووون .....
*محض اطلاع آقا کارن ، من با اجازه ی شما به این اتاق نیومدم که با دستور شما برم....

لیوان معجون گرفت و به سمت دیوار پرت کرد ، به دستم یورش اورد ، و دستشو روی گردنم گذاشت و به دیوار چسبوندم ....
از حرکت ناگهانیش وحشت کردم .... این چرا اخه رم کرد....
با لحنی که بیشتر به غرش شباهت داشت گفت :
_ ببین دختر جون ... تو انگار واقعا خیال برت داشته .... من اصلا حوصله ی این مسخره بازیای تورو ندارم ....

پس مثل ادم میری و قهوه ی امشب منو اماده میکنی ، فهمیدی ؟؟؟

دیگه داشتم خفه میشدم ... چشمام پراز اشک شده بود ..

فشار دستاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ....

انگار فهمید که دیگه دارم میمیرم که دستاشو از رو گلوم بر



🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part: 35 از همون اول که دیدم هر شب قبل از غذا باید قهوه های مختلفی بخوره ، فهمیدم این برنامه غذایی اصلا مناسب برای بیماری سرطان نیست .... این مرد ، جدی جدی قصد داشت خودشو بکشه هااااا .... ای بابا .....…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️

Part: 36


وقت میدم ، از این اتاق گورتو گم کنی .....
واقعا ازش ترسیده بودم .... با اینکه دیگه جونی واسم نمونده بود ... اما خودمو جمع و جور کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .

رفتم توی آشپزخونه ، گیج گیج بودم ... نمیدونستم باید چیکار کنم ... ولی من ادم کوتاه اومدن نیستم ...

اگه امشب براش قهوه ببرم یعنی باختُ قبول کردم .....

حیف اون معجون که سهم دیوار شد ..... اووووف

نیم ساعتی روی صندلی آشپزخونه نشسته بودم . فک کنم الان نزدیکای ساعت 10 باشه و وقت شام خوردن کارن ...

شام امشب درون دوتا بشقاب گذاشتم و شروع کردم به دیزاین کردن و بقیشو توی یخچال گذاشتم ....
دوتا بشقاب به سمت میز غذا خوری درون سالن بردم.....

کارن هنوز نیومده بود ، غذارو روی میز گذاشتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و شروع کردم به گرفتن آب چغندر ..... و اونم روی میز غذا خوری گذاشتم ...

هنوز خبری از کارن نشده بود .
وارد اتاقم شدم و لباسمو عوض کردم و تنها یه ریمل و رژ کالباسی هم زدم..

به سمت اتاقش رفتم و این دفعه در زدم و بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم .. گفتم شام امادست ... و بعدم از پله پایین اومدم ....

خیلی طول نکشید که اونم به سمت میز اومد و روی بالاترین یا میشه گفت صندلی اول نشست ...


از استرس کف دستام عرق کرده بود ... خودمو اماده کرده بودم که بشقاب غذا رو روی دیوار خالی کنه ...


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part: 36 وقت میدم ، از این اتاق گورتو گم کنی ..... واقعا ازش ترسیده بودم .... با اینکه دیگه جونی واسم نمونده بود ... اما خودمو جمع و جور کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم . رفتم توی آشپزخونه ، گیج گیج بودم ...…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸

#از روی عشق ❤️❤️❤️

Part :37



بعداز دیدن غذا
سرشو به سمت شونه ی راستش کج کرد و گفت :
_اینکه این غذا برای من مفید هستُ ، کاری ندارم .....

اما اینکه چرا باید انقدر کم غذا بخورم برام جای سواله ...

محض اطلاع باید بگم که بیماری من تا الان که باعث کم اشتها شدنم نشده .....

بعدم نگاهی به بشقاب غذای من کرد و گفت : فک میکنی اشتهام از تو کمتره یا نکنه فک میکنی سهم بیشتری توی این خونه داری ؟؟؟

تک سرفه ای کردم و گفتم : نه اتفاقا ، کارنم باید روزانه 6 وعده غذا بخوری ، اما نکته ی مهم اینجاست که در هر وعده باید میزان کمی غذا بخوری .....

نگران نباش اینو که خوردی آخر شبم بازم واست غذا میارم تو اتاقت .....

نگاهی به غذاش کرد و با غمی که دلمو لرزوند گفت : من وقتی فهمیدم دچار این بیماری شدم ، خیلی توی اینترنت و اینور اونور تحقیق کردم در موردش ....

اما توی هیچ کدوم از اینا نفهمیدم باید روزانه 6 وعده غذا بخورم ....

*میدونی کارن ، شاید از دور هرکی تورو ببینه فک میکنه که چقدر ادم قوی یا شجاعی هستی ....

بازم سرشو به سمت شونه ی راستش خم کرد و با چهره ی مشکوکانه ای گفت : _خب
*ولی من الان دارم مقابلم یه ادم ضعیف و فوق العاده ترسو میبینم که حتی جرعت نداره فقط کمی امیدوار باشه .....

یه ادم ضعیف که با فهمیدم اینکه یه بیماری داره خودشو کاملا باخته و منتظر نشسته که کی ... دور از جون... زمان مرگش فرا میرسه ....

یه ادم کاملا ترسو که حتی میترسه بره دکتر و دنبال ....
_بسه. دیگه خیلی داری حرف میزنی ...
*چیه آقا کارن ، حقیقت تلخه مگه نه ؟؟؟ انقدر تلخ که تویی که ادم ضعیفی هستی طاقت نشیدنشو نداریی ...

_خفشوووو ... خفشووو ... خفشووووو


انقدر بلند این کلمه رو تکرار کرد که من دستامو روی گوشام گذاشتم ....

_تو یه الف بچه کی هستی که به خودت جرعت میدی که این حرفارو به من بزنی هاااااا.....

*اره من بچم ..... اما همین بچه ، اگه بفهمه یه بیماری داره به جای اینکه بره توی اینترنت سرچ کنه که چند درصد احتمال زنده موندن داره ، چند درصد امکان داره با شیمی درمانی ، جواب نگیره ، و در آخر قراره چقدر دیگه زنده بمونم ....

میرم و توی اینترنت راه های درمانی سرچ میکنه ... غذا هایی که مفید هست سرچ میکنه ... دنبال اینکه به هر طریقی شده واسه زنده موندن بجنگه ... دنبال اینکه به خودش ثابت کنه که چقدر ادم قدرتمندیه و هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه منو از پا در بیاره ....
اره من بچم .... اما جرعت و شجاعتم خیلی بیشتراز توعه ....

انقدر اینارو بلند گفتم که گلوم درد گرفت ....

اما کارن در جواب حرفام هیچی نگفت .... فقط مثل یه شیر زخمی با چشمای قرمز شده نگاهم میکرد ...
از روی صندلی طوری بلند شد که صندلی واژگون شد .. و به سمت اتاقش حرکت کرد ...

*هه آقا به من میگه بچه .... توکه خودت از همه بچه تری .... فورا قهر میکنی ...
انگار حرفامو کاملا شنید که برگشت و روی یه صندلی دیگه نشست و بشقاب غذارو به سمت خودش کشید و شروع کرد با حرص غذا خوردن ...

10 دقیقه گذشت و کارن حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت ... باید هر طوری شده سر حرف باهاش باز میکردم ....

سس گوجه فرنگی برداشتم و کنار بقابش گذاشتم و با صدایی که کمی ترس داخلش بود گفتم :* این سس اینجا نزاشتم که این میز شلوغ کنم .... از این به بعد هرچی که روی میز قرار گرفت یعنی باید همراه غذا خورده بشه ....

اهمیتی به حرفام نداد و گفت : _ من عادت دارم بعداز هر وعده غذایی حتی صبحانه ، یک لیوان نوشابه بخورم و تاکید میکنم که از این به بعد نوشابه فراموش نشه ....

*من غذاهامو به سلیقه تو درست نمیکنم که بخوام به سلیقه ی تو نوشیدنی بیارم سر میز ....
عشقم ... بهت پیشنهاد میدم بعداز خوردن شامت ، اب چغندر میل کنی ...

_ دیگه داری شورشو در میاری ....
*قیافمو مظلوم کردم و مثل خودش سرمو به سمت شونم کج کردم و گفتم :* کارنم ... من واسه این غذا خیلی زحمت کشیدماااا ..

میشه ازت خواهش کنم بجای تعریف کردن از دست پختم این نوشیدنی رو بخوری ، تا من خستگیم از تنم بره بیرون ...

با چشمایی که پراز شیطنت شده بود گفت : _ من راه های بهتری بلدم که خستگی از تنت میره بیرون ....
مثل منگلا نگاش کردم و گفتم مثلا چه راه هایی ؟؟؟

_میخوای فیزیکی برات انجام بدم که متوجه بشی ... قول میدم پشیمون نمیشی ....

تازه متوجه منظورش شدم ، اخمی کردم و بی ادبی زیر لب نصارش کردم ..

و اون شروع کرد به بلند خندیدن و بازم اون چال گونه های لعنتیش دلمو زیرورو کرد ....

خواستم چندتا چیز کلفت بارش کنم که دیدم دستش به سمت لیوان نوشیدنی رفت ، اولش تعجب کردم ... اما بعدش به خودم مسلط شدم و شروع کردم به غذا خوردن ..

لیوان تا آخر یه نفس سرکشید ...



🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part :37 بعداز دیدن غذا سرشو به سمت شونه ی راستش کج کرد و گفت : _اینکه این غذا برای من مفید هستُ ، کاری ندارم ..... اما اینکه چرا باید انقدر کم غذا بخورم برام جای سواله ... محض اطلاع باید بگم که بیماری…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️

Part: 38



_تابش
ای لعنت به صدا کردنت کارن که اواش تا ساعت ها توی گوشمه ....

*جون دلم زندگی من

_رشته ی تحصیلیت چیه ؟؟
*عمران
_خب چرا ادامش نمیدی
دستامو توی هم قاب کردم و خودمو از روی میز به سمت کارن کشیدم ....
توی چشماش نگاه کردم و گفتم : به دلیل خیلی چیزا که از همه مهم ترش نداشتن انگیزه هست
نگاهشو ازم گرفت و گفت :مگه برای ادامه تحصیل هم نیاز به انگیزه هست؟
*وا حرفا میزنی کارن ؛ خب معلومه که نیاز به انگیزه هست.. توی دنیا اگه انگیزه و امیدواری تویه کاری نباشه.. اون کار هیچ وقت انجام نمیشه...

همینطور که با چنگال با غذاش ور میرفت ازم پرسید:

_چرا انگیزه ای نداری برای ادامه تحصیل...

فک کنم حالا وقتش بود با این بهونه بحث پول بکشم وسط تا شاید بتونم یه سودی از امشب ببرم....

با تک سرفه ای گفتم : خب دانشگاه نیاز...
با صدای زنگ موبایلش حرفموقطع کردم که کارن انگار از این موضوع کلافه شد که گوشیشو از روی میز برداشت و با صدای پراز جذبه ای با موبایل صحبت میکرد ...


چیزی از صحبتاش متوجه نمیشدم ، ولی در مجموع میشه گفت درباره یه سهمامی توی بورس صحبت میکرد ....


انگار پشت گوشی بهش خبرای خوشی ندادن که اخماشو شدید توی هم کرد و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت ...


منم اشتهام دیگه کور شده بود ، شروع کردم به جمع کردن میز ....


با صدای آلارم گوشیم ، چشمامو با بدختی باز کردن..... خیلی خوابم میومد
دیشب نزدیکای ساعت 12 شب واسه کارن شام بردم توی اتاقش .... تا غذارو جلوش گذاشتم ، شروع کرد به خوردن ... معلوم بود حسابی گرسنه بوده ....
بعداز تموم شدن غذاش ، بقشابو از جلوش برداشتم و گفتم :
*کارن ؟
_بگو
*خیلی دوست دارم .... خیلی .
منتظر جوابی ازش نموندمو ، به سمت در حرکت کردم ،
_تابش
آخ من من فدای این طرز صدا کردنت ....
برگشتم و با با لبخندی که روی لبام بود ، گفتم : *جان دلم
_ فک نمیکنی ، کنار این غذا یه نوشیدنی کم بود ؟؟
*آخ ببخشید کارنم ، اصلا فراموش کردم . وایسا الان برات میارم

_هه مارو باش ، وعده های غذاییمون باید چه کسی فراهم کنه ...
خنده ی ریزی کردم و از اتاق خارج شدم و فورا نوشیدنی براش بردم توی اتاق ...


نمیدونم چرا دیشب بهش گفتم که دوسش دارم ، فقط اینو میدونم که این حرف از روی واقعی نزدم ...

هنوز نمیدونم حسم به کارن چیه .... ولی هر چی هست ؛ عشق یا دوست داشتن نیست .....

بیشتر فک میکنم از روی ترحم و یا دلسوزی که بهش ابراز علاقه میکنم..... من نباید بزارم حسی نسبت به کارن توی وجودم شکل بگیره ...

باید دائم به خودم یاداوری کنم که برای چه کاری پا توی این خونه گذاشتم ...
من به پول کارن احتیاج دارم ..... کارن هم به انگیزه برای زندگی ....

من و کارن یه مکمل هستیم که باید کم بودای همدیگرو جبران کنیم ...

دیشب آرش ،آخر شب باهام تماس گرفت و من با جواب های سربالا ، مکالمه رو خاتمه دادم ...

روبه روی آیینه ایستادم ، لباسمو مرتب کردم و به سمت سرویس بهداشتی توی اتاق رفتم .....


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part: 38 _تابش ای لعنت به صدا کردنت کارن که اواش تا ساعت ها توی گوشمه .... *جون دلم زندگی من _رشته ی تحصیلیت چیه ؟؟ *عمران _خب چرا ادامش نمیدی دستامو توی هم قاب کردم و خودمو از روی میز به سمت کارن…
#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part: 39



بعداز انجام دادن کار های مربوط بیرون اومدم ، ساعت نزدیکای 8 صبح بود ....


یه آرایش ملایم کردم و از اتاق به مقصد اشپزخونه خارج شدم .....

توی سالن بودم که با دیدن کارن که با یه تیپ دخترکش داره از پله ها پایین میاد .... بند دلم پاره شد ....

باید اعتراف کنم خیلی خیلی خوش تیپ و خوش استایل .... واقعا قدرت چشم برداشتم ازش نداشتم ...

آخرین پله رو هم پایین بود و با صدایی که آثار غرور داخلش بود گفت : _فک نمیکنی دیگه تموم شدم ؟؟؟

با حالت گیجی چشم ازش برداشتم و گفتم : چی؟
با چشمایی که کمی خنده داخلش موج میزد گفت :

_خانم سحرخیز در اولین صبح بودنتون در این خونه من باید با شکم گرسنه به شرکت برم .....
فک نمیکردم انقدر بی نظم باشید .....

*ای بابا .. تازه ساعت 8 کارنم .... چرا انقدر زود میخوای بری شرکت ، 10 دقیقه وایسا الان برات صبحونه آماده میکنم .....

انگار از اینکه دارم این موضوع به مسخره میگیرم و به جای پشیمونی دارم جواب سربالا میدم ، خیلی عصبی شد که بازومو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و گفت : ببین دختر جون اینجا اون طویله ای نیست که داخلش زندگی میکردی ....


اینجا قوانین های خودشو داره ... این دفعه رو بخاطر اینکه بار اولت بود ندید میگرم......
ولی دفعه ی بعد حالتو جا میارم ...

واقعا از این طرز بر خوردش ناراحت شدم و با اخمای درهمم بازومو کشیدم وگفتم :
*ببین اقا پسر ، واقعا برای شما متاسفم که بخاطر یه صبحونه نخوردن داری با من اینطوری صحبت میکنی ....
فک میکردم آدم با شخصیتی هستی اما انگار اشتباه فک میکردم ...

چشمام ناخداگاه خیس شده بود و من سعی میکردم با نفس عمیق کشیدن جلوی ریزش اشکامو بگیرم ...
اما انگار فایده ای نداشت ....
توی نقشم فرو رفتم و با صدای پراز بغضی گفتم :
*درسته من عاشقتم ، درسته که اینجام تا بهت ثابت کنم که این حسم از روی منفعت نیست ،

اما تو حق نداری با حرفات به شخصیتم توهین کنی کارن ... حق نداری...
درسته وضع مالی من خوب نیست ... درسته که نمیتونم با دادن کادوهای گرون قیمت .. عشق و علاقمو به تو ثابت کنم ...

اما الان اینجام که با کلفتی کردن توی خونت بفهمی که در برابر عشقی که بهت دارم .... حاضرم از خیلی چیزا بگذرم ....

پس تو حق نداری شخصیت منو خورد کنی ... بعدم
دستمو روی دهنم گذشتم تا جلوی شکسته شدن بغضمو بگیرم‌و و درحالی که از شدن گریه تمام صورتم خیس شده بود به سمت آشپزخونه حرکت کردم ...


*کارن*

فک نمیکردم از این حرفم انقدر ناراحت بشه ..... من واقعا نمیخواستم با حرفام به گریه بندازمش ... فقط میخواستم یکم بترسونمش تا حساب کار دستش بیاد ....
ته قلبم با دیدن اشکاش یه حس عذاب به وجود اومد....
اووووووف ...
بیخیال این دختر نباید هیچ چیزش برام مهم باشه ..
بدرک که گریه کرد ... نیاوردمش اینجا که تا لنگ ظهر بخوابه ...
اصلا حرف من انقدر بد نبود که اون اینجوری عکس العمل نشون داد .... فک نمیکردم انقدر دلنازک باشه آخه .....

چن دقیقه ای بی هدف واسه خودم راه رفتم و بعدش...
به سمت بیرون حرکت کردم اما تا دستم به دستگیره ی در خورد ،
صدای دلنشینشو از پشت سر شنیدم .... برگشتم و با دیدن دستاش که یکیش یه لیوان آب پرتقال گرفته و دیگری یه لقمه نون ...
ناباور به چشمام نگاه کردم ...
وقتی دید بهش نگاه میکنم با اخم چشماشو ازم گرفت...... از این رفتارش خوشم نیومد ..

آب پرتقال و لقمه ای که بیشتر به لقمه ی بچه های دبستانی شباهت داشت به سمت من گرفت.....

واقعا نمیدونستم باید بخندم از رفتارش یا سرش داد بزنم ....
این دختر بچه فک میکنه میتونه با یه لقمه ی کوچیک منو تا ظهر سیر نگه داره .. ؟؟

در حالی که هنوز سرش پایین بود و گره ی اخماش باز نشده بود گفت :
* میدونم داری به چی فک میکنی اما ... اینارو فعلا بخورید ... چن ساعت دیگه یه صبحانه ی کمی براتون اماده میکنم و میدم به رانندتون که واستون بیاره ....
_ قطعا تو منو از گرسنگی میکشی تابش .....
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
#از روی عشق ❤️❤️❤️ Part: 39 بعداز انجام دادن کار های مربوط بیرون اومدم ، ساعت نزدیکای 8 صبح بود .... یه آرایش ملایم کردم و از اتاق به مقصد اشپزخونه خارج شدم ..... توی سالن بودم که با دیدن کارن که با یه تیپ دخترکش داره از پله ها پایین میاد ....…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️

Part : 40



سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد .....

با صدایی که میشد به راحتی آثار ناراحتی حس کرد گفت :

نه این بیماری میتونه تورو بکشه....... و نه وعده های غذایی کمی که من به تو میدم ...

با شنیدن اسم بیماری بازتمام بدنم بی حس شد ... دستامو مشت کردم ،

من با این بیماری و اینکه قراره تا چن ماه دیگه بمیرم .... کنار اومده بودم ...

اما تابش .... اگه واقعا عاشقم باشه ، با مردن من ضربه ی بدی بهش وارد میشه ...
وای برمن ... نباید این دختر وارد زندگی بی سروته خودم میکردم ....

تابش انگار از اینکه بلاتکلیف روبه روم ایستاده و من هیچ عکس العملی انجام نمیدم.... حسابی کفری شد که دستامو گرفت و لیوان آب پرتقال توی دستم گذاشت و توی یکی دیگه از دستامم لقمه ی کوچیک که الان متوجه شدم مربای البالو هست گذاشت...
و به سرعت میخواست ازم فاصله بگیره که گفتم :
_تابش
وایساد اما بر نگشت
_اگه اینجایی فقط بخاطر اینکه نخواستی با دادن کادوهای گرون قیمت بهم عشقتو ثابت کنی ..
تو با دیگران برای من خیلی فرق داری ....
اینو گفتم و منتظر جوابی نموندم .. و فورا از خونه خارج شدم ..

*تابش*
روی مبل نشسته بودم و به سرنوشت مبهمم فکر میکردم ... دائم این مدتُ برای خودم مرور میکردم ، اینکه چی شد که به اینجا رسیدم و قراره بعدش به کجا برسم ... از تنها چیزی که مطمعن بودم این بود که ... من ، کارنُ عاشق خودم میکنم ،
نه برای اینکه به اون مقدار پولی که لازم دارم برسم ،نه. فقط میخوام کارن به وسیله ی من بتونه با این بیماری بجنگه ،
درسته که هیچ حسی بهش ندارم ،اما نمیتونم نسبتا بهشم بی تفاوت باشم ...
وقتی بهم گفت که میخوام با گرسنگی دادن اونو بکشم ، احساس کردم قلبم مچاله شد ...

دلم خیلی براش سوخت ، درسته که چن دقیقه قبلش بدجور بهم توهین کرده بود ، اما من نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ...
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ... توی عرض نیم ساعت یه صبحونه مفصل براش آماده کردم ...
البته مفصل برای اینکه خودمم در کنارش صبحونه بخورم و فقط مقدار کمی از غذا رو بهش بدم ...

والا بخدا ، خودم هنوز صبحونه نخوردم که ... باید به فکر خودمم باشم یا نه ؟
صبحونه رو مرتب توی یه سبد چیدم و روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم ...

در کمد لباسارو باز کردم و یه مانتو جلو باز صورتی رنگ انتخاب کردم .
برای زیر مانتوهم از بلرسوت مشکی رنگ که پاچه ی ۸۰ داشت استفاده کردم...

یه آرایش خیلی زیبا هم روی صورتم کاشتم ... شالم پوشیدم و عینک افتابی و موبایلم توی کیفم گذاشتم و به سمت بیرون حرکت کردم ..


راننده ماشین جلوی شرکت متوقف کرد . از ماشین پیاده شدم و به ورودی شرکت نگاه کردم ،
نمای جلوی شرکت فوق العاده زیبا بود .. باز هم افسوس خوردم که اگه کارن نتونه این بیماری شکست بده ،
همه ی اینا حیف و میل میشه...


سبد از توی ماشین برداشتم و به سمت داخل شرکت حرکت کردم ... از داخل شرکت نگم که خودم همینطوری مات مونده بودم ..
جمع شدن این همه سلیقه توی دیزاین این شرکت ، باعث شده بود ادم دلش بخواد ساعت ها به در و دیوارو میز و صندلی ها نگاه کنه .

از جنس میز و صندلی ها مشخص بود که از بهترین چوب ها برای ساختش استفاده شده ....

با هزار بدبختی و پرس و جو اتاق مدیر عامل پیدا کردم....‌

میشه گفت اتاق مدیرعامل دقیقا وسط شرکت قرار داشت ...

با دیدن منشی که انگار منو با یکی از سهام داران شرکت های دیگه اشتباه گرفته که خیلی با احترام و خوش رفتاری باهام صحبت کرد و بدجور منو تحویل گرفت.. کلی توی دلم قند آب شد ،

میشه گفت سرجمع با این آرایش غلیظی که کرده بود و عمل بینی که انجام داده بود ، قیافه خوشکلی داشت ..

با صدایی که سعی میکرد کش دار و جذاب باشه گفت : ببخشید عزیزم ، میشه کارتون بفرمایید


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part : 40 سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد ..... با صدایی که میشد به راحتی آثار ناراحتی حس کرد گفت : نه این بیماری میتونه تورو بکشه....... و نه وعده های غذایی کمی که من به تو میدم ... با شنیدن اسم…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part : 41




منم سعی کردم مثل خودش با ادب رفتم کنم ، برای همین با صدای ملایمی گفتم : میشه کارنمُ ببینم ، براش صبحونه اوردم ..

منشی با شنیدن اسم کارن اونم از زبون من خیلی تعجب کرد و بعد نگاهی مشکوکی به سبد توی دستم کرد ...

انگاری تازه دوهزاریش افتاده بود که رابطه ی من فراتراز رابطه ی کاری با آقای کارن تهرانی هست ..

اخمی روی صوتش به وجود اومد و با صدای که پراز حرص بود گفت : آقای تهرانی الان با معاونشون جلسه دارن ، وقتی برای صبحونه خوردن ندارن .. درضمن شما میتونید تشریفتونو ببرید بعداز تموم شدن جلسه من خودم برای آقای تهرانی صبحونه حاضر میکنم ...

دختره بیشعور رسما منو بیرون کرد ، دلم میخواد با همین ناخن های بلندم صورتشو خط خطی کنم ،

باید حال این دختره ی فیس و افتاده ای رو بگیرم که از این به بعد بدونه با کی طرفه ..

با لبخند حرص دراری گفتم : عه وا عزیزم ، کارنم خودش امروز صبح بهم تاکید کرد که براش صبحونه بیارم توی شرکت ،
اخه میدونی ، کارنم امروز صبح منو زود بیدار نکرد که براش صبحونه آماده کنم قبل از رفتن بخوره ..

در حالی که صورت این دماغ عملی مثل گوجه قرمز شد بود با تک سرفه ای گفتم :
میدونی کارن خیلی روی من حساسه ، میدونه که اگه از خواب زود بیدار بشم سرم درد میگیره ، واسه همین دلش نیومد منو بیدار کنه .. دیشبم که هر دومون تا دیر وقت بیدار بودیم دیگه اینطوری شد که مجبور شدم به گفته ی خود کارن صبحونه رو بیارم شرکت براش ...

وای خدا .. خیلی جلوی خودمو گرفتن که با دیدن قیافش نزنم زیر خنده...
خودمو به سمت میز کشیدم و با صدای کشداری که دقیقا مثل خودش شده بود گفتم : نگفتی که کی جلسه کارنم تموم میشه ...


با صدای عصبی گفت : خانم محترم .. جلسه رئیس حالا حالاها تموم نمیشه ، شماهم لطف کنید برید ، زیاد وقت منو نگیرید ...


از یک طرف شک داشتم که راست گفته باشه که کارن جلسه داره ، از یک طرف دیگه هم من باید فورا صبحونه به کارن بدم و برم خونه ناهار درست کنم ، وقت وایسادن توی شرکت برای تموم شدم جلسه کارن ندارم ...
اگرم همین الان برم خونه که هم کارن گرسنه میمونه وهم اونوقت باید این دختره برای کارن صبحونه آماده کنه ..... و از همه بدتر خودم جلوی این دختره ایکبیری ضایع میشم ،


منشی همینطور زیر چشمی منتظر عکس العمل من بود.. پوزخندی
به روش زدم و به سمت اتاق مدیر عامل حرکت کردم و بدون در زدن ، در باز کردم ...


*کارن*
با رایبد ، دوست دوران دانشگاهم که بعداز تاسیس این شرکت ، اونو معاون خودم کردم تا در زمان نبودم خیالم بابت حساب و کتاب این شرکت راحت باشه ، داشتم در مورد ضرر و زیاد این شرکت صحبت میکردم ....
درسته که امیدی به آینده ندارم اما میخوام تا زمان بودنم همه چیز اکی باشه و بعدش همه چیز به رایبد بسپارم ...
توی یه فرصت مناسب باید در مورد اینکه قصد دارم اونو مدیر عامل این شرکت کنم و سود این شرکت به بهزیستی واگذار کنم ، باید باهاش مفصل صحبت کنم ....
رایبد پسر فوق العاده بود که میشد همه جوره روش حساب کرد ... مثل برادر دوستش دارم و انقدر بهش اعتماد دارم که این شرکت بهش بسپارم ...

_هی کارن حواست کجاست .. یک ساعت دارم صدات میکنمااا
بیخیال رایبد ، من دیگه خستمه ، بقیه ی صحبتارو بسپار به یک روز دیگه ،
_ای بابا کارن ، از صبح که اومدی شرکت کلافه هستیا ، فک نکن حواسم بهت نیست ..

خودمم دلیل کلافه بودنمو نمیدونستم ، از صبح که اومدم شرکت ، فکرم درگیر این دختره هس که الان داره تو خونه چیکار میکنه ...

نمیتونستم که به خودم دروغ بگم ، همش منتظرم که ببینم کی تابش از طریق راننده صبحونه برام میفرسته ،
بخاطر گرسنگیم نبود ، فقط میخواستم بدونم انقدر براش اهیت دارم که به حرفی که زده عمل کنه...

دستمو‌توی موهام کشیدم و پوفففففف کردم
اهمیت ، اصلا چرا من باید برام مهم باشه که تابش بهم اهمیت میده یا نه ...

توی همین فکرا بودم که دیدم در یهو باز شد ،
مات مونده بودم ،

این دختره چرا بلند شد اومده اینجا اخه ،
با اخم وحشتناکی نگاهش کردم ، لبخند حرص دراری زد و به سبد توی دستش اشاره کرد و گفت : الوعده وفا ، برات صبحونه اوردم عشق دلم ..
نمیدونستم باید بخاطر اینکه بدون اجازه اومده اینجا عصبانی باشم ، یا بخاطر اینکه انقدر خودشو خوشکل کرده ،

زیبایی خیره کننده ای داشت ، مخصوصا الان که با هنرخاصی آرایش کرده بود ، ‌و‌این مانتو داشت به خوبی اندام بی نقصشو به رخ میکشید .. و این موضوع داشت منو به شدت عصبانی میکرد ،


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part : 41 منم سعی کردم مثل خودش با ادب رفتم کنم ، برای همین با صدای ملایمی گفتم : میشه کارنمُ ببینم ، براش صبحونه اوردم .. منشی با شنیدن اسم کارن اونم از زبون من خیلی تعجب کرد و بعد نگاهی مشکوکی به سبد…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part :42


رایبد که از دیدن تابش تعجب کرده بود ،
با حالت پرسشگرانه نگاهم کرد ،

برگه های روی میز جمع کردم و به سمت رایبد گرفتم و گفتم : فردا صحبت میکنیم ..

_عه وا ، عشقم ... خب چرا الان به این دوستت نمیگی که ما چه نسبتی باهم داریم ...

با اخم وحشتناکی به تابش نگاه کردم که با این طرز راه رفتنش که کاملا توی اتاق اومد ... میشه گفت دل هر مردی میلرزوند ...

دلم میخواست بلند بشم و خفش کنم ...
دختره ی چش سفید . برای چی با این تیپ و قیافه بلند شده اومده اینجا ...

اصلا توی خیابون و شرکتم اینطوری راه میرفته یا الان برای دلبری اونم فقط برای من داره اینکارو میکنه ...

اوووووف ..

رایبد در حالی که نگاه مشکوکی به من میکرد رو به تابش کرد و گفت : اینکه حرفی نمیزنه .. ممنون میشم بگید که نسبتتون با کارن چیه ...

با اون رژلب آلبالوییش که هر کسی رو وسوسه میکرد لبخند پررنگی زد و گفت : من و کارن نامزد هستیم و به زودی قراره ازدواج کنیم ..


با شنیدن این حرفش کاملا هنگ کردم .... این دختره داره چه زری میزنه ...

تابش که بعداز دیدن قیافه ی عصبی من ، فهمید که اصلا از این حرفش خوشم نیومده ، به طرفم اومد و من گیج و عصبی نگاهش میکردم و قدرت هیچ عکس العملی نداشتم ..

اومد پشت میز و روی من خم شد و گونمو بوسید ...
بدنم قفل شده بود ، مغزم قدرت تحلیل هیچ کاریو نداشت ...

توی اون لحظه به تنها چیزی که فک میکردم ، اینکه این بوی آرامش بخشی که با نزدیک شدن تابش بهم رسید ، بوی ادکلن نبود ...

بوی تن خود تابش بود .. این بو آرامش خاصی در درون قلبم ایجاد کرد ...
آرامشی که انگار سال هاست که گمش کردم ،
شاید از اون وقتی که توی سن 8 سالگی مادرمو از دست دادم و دیگه نتونستم به آغوش امنی پناه ببرم ..

آره من این بوی آرامش بخش خیلی ساله که گم کردم ...
و الان این بو ، قلب پراز حس ویرانی ام را التیاب بخشیده ..

کاش میشد این بو رو ساعت ها در مشامم احساس میکردم ... تا شاید کمی حس زنده بودن بهم دست بده ...

تابش همینطور که روی بدنم خم شده بود ، چشمک ریزی زد و گفت : ببخشید عشقم ، درسته که بهم گفته بودی که فعلا. به کسی نگم که ما نامزدی کردیم ، اما خب ایشون که غریبه نیستند ، دیر یا زود متوجه میشدند ..

بعدم لبخندی که نشان دهنده ی بردش توی این بازی بود ، به رویم زد و ازم دور شد ..

دور شدن تابش از من با آغاز ویرانگی دوباره قلبم یکی شد ..

صدای موبایل رایبد منو به خودم اورد ... رایبد گوشی قطع کرد و به سمتم اومد و در گوشم گفت : کاملا مشخص که دختره میخواد خودشو بهت قالب کنه .. فک کرده من تورو نمیشناسم نمیدونم که که فقط زنارو برای یک شب میخوای .. بعدم خنده ی ریزی کرد و گفت : خلاصه که از این دختره خیلی خوشم اومده .. خدایی خیلی خوشکه .. هروقت ازش خسته شدی پاسش بده به خودم ، بیشتراز تو قدرشو میدونم ..
بعدم چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون ...

تمام بدنم شد گوله آتیش ،
رایبد به حقی از زیبایی تابش تعریف کرد . پسره بیشعور این دختر با دخترای هرزه اشتباه گرفته ..

اصلا تقصیر خود تابشه که همچین تیپ و قیافه ای زده تا همه از زیباییش تعریف کنن .
امروز حالشو جا میارم ؛ دختره ی بی فکر......

صبحانه رو با سلیقه ی خاصی روی میز چید .. با آرامش خاصی اینکارو انجام میداد


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part :42 رایبد که از دیدن تابش تعجب کرده بود ، با حالت پرسشگرانه نگاهم کرد ، برگه های روی میز جمع کردم و به سمت رایبد گرفتم و گفتم : فردا صحبت میکنیم .. _عه وا ، عشقم ... خب چرا الان به این دوستت نمیگی…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part:43




بعداز تموم شدن کارش لبخند ملایمی زد و منو به صبحانه دعوت کرد ....


*تابش*


زیر چشمی به کارن نگاه میکردم که چطوری با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود و چنگال بدست گرفته بود و آرام لقمه های غذارو میجوید ...

سعی کردم منم مثل کارن با غرور دستامو حرکت بدم ، اما اصلا موفق نشدم ..

آخه من کجا ،کارن تهرانی کجا ...

از این سکوت کسل کننده خسته شدم و میخواستم حرفی بزنم که خود کارن شروع کرد به صحبت کردن و گفت :


تابش تو واقعا نمیخوای یاد بگیری که برای وارد شدن به جایی باید اول در بزنی ...

از شنیدن این حرفش خجالت کشیدم ، اما کم نیاوردم و گفتم :
تقصیر من نیست کارن ... همش تقصیر اون منشی نفهمته که هرچی بهش میگم باید واسه تو صبحونه بیارم توی اتاق قبول نمیکنه ..

دختره ی ایکبیری به من میگه برم خونه خودش برات صبحونه آماده میکنه ،

حیف جاش بد بود کارن ... وگرنه با همین ناخن های خوشکلم صورتشو نقاشی میکردم ...

کارن هیچی نمیگفت و منم ادامه دادم به حرفام : اصلا این به چه حقی اجازه داره برات صبحونه آماده کنه هااا ؟

اومد حرف بزنه که فورا گفتم : به هرحال من به جای تو نشوندمش سرجاش .. بهش گفتم که تو بی کس و کار نیستی که بخواد برات کاری انجام بده ، تو الان یکی جیگری مثل منو داری ...

همینطوری که سرشو به سمت شونه ی راستش کج میکرد ، نگاه مشکوکانه ای به من انداخت و گفت :

بگو ببینم نکنه همین چرت و پرت هایی که به رایبد گفتی ، تحویل خانم پاکدل هم دادی؟؟

پس فامیلی این دختره ایکبیری ،پاکدل بوده ... اووووف
اگه کارن بدونه چه حرفایی به این خانم پاکدل زدم که همینجا با همین چنگالش گردنمو سوراخ میکنه ...

به خودم مسلط شدم و با لخند خجلی در حالی که هنوز گردنشو کج بود و مشکوک نگاهم میکرد گفتم : نه بابا ... اونجوری که فک میکنی نیست ..

_پس چجوریه ..

*کارن بگو ببینم ، تو چه اصراری داری کسی از رابطه ما خبر دار نشه ...

_چون رابطه ای بین من و تو نیست ..

*کارن من الان حکم نامزدتو دارم

_تو نه تنها نامزد من نیستی ،بلکه یه موجودات اضافه توی زندگی من هستی .. که هر لحظه امکان داره از زندگیم پرتت کنم بیرون .

*کارن تو خیلی ظالمی ، خیلی ..
_همینه که هس ، مشکلی داری هرییییییییی

از طرز حرف زدنش قلبم درد گرفته .... حس پوچ بودن بهم دست داد ... حس بی کسی ... حس تنهایی .. حس اضافی بودن ... همه ی این حس ها باعث شد که با اخرین توانم داد بزنم و بگم


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق ❤️❤️❤️ Part:43 بعداز تموم شدن کارش لبخند ملایمی زد و منو به صبحانه دعوت کرد .... *تابش* زیر چشمی به کارن نگاه میکردم که چطوری با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود و چنگال بدست گرفته بود و آرام لقمه های…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق❤️❤️❤️

Part: 44



اره حق با توعه کارن ... من یه موجود اضافی توی زندگی تو هستم ...

آره ، هر لحظه امکان داره منو از زندگیت پرت کنی بیرون ...
چون من هیچ ارزشی برات ندارم ...

اصلا چرا باید برات با ارزش باشم ،

وقتی من یه دختر گدا گشنه ای هستم که با زور خودمو بهت قالب کردم تا منو توی خونت راه بدی ...

دخترایی مثل من همیشه اضافین ، همیشه ....
حتی توی خانوادشون ، وقتی که پدرشون از نداشتن پول برای مدرسه رفتنشون صحبت میکنه ...

حتی توی خونشون ،وقتی که صاحب خونه از ندادن چن ماه پول اجاره خونه شکایت میکنه ...
حتی توی دانشگاهشون وقتی که بخاطر ندادن شهریه از اومدن به دانشگاه خجالت میکشه.....
صدامو آروم تر کردم و با صدایی که بخاطر داد زدن هام گرفته بود ادامه دادم : حتی پیش عشقشون ،وقتی که از نداشتن پول صحبت میکنه ...

با چشمای پراز اشکم نگاهی به چهره ی پراز ندامتش کردم گفتم : الان فهمیدی که امثال من فقط پیش تو اضافی نیستن ...

بعدم در حالی که کیفمو بر می داشتم از روی صندلی بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که یه لحظه حس کردم دستم به عقب کشیده شد و توی یه جای امنی فرو رفتم ...

اون لحظه به تنها چیزی که فک میکردم ، اینکه در حال حاضر ، تنها جای امنی که برای من وجود داشت ، همین اغوش بود ... با همین عطر و همین امنیت ..


دستاشو سفت دورم حلقه کرده بود ، انگار سعی داشت با فشردن من به خودش ، میزان ندامتشو بهم بفهمونه ...


شالم از سرم افتاده بود و قطرات اشکم باعث خیس شدن ، لباس کارن شده بود ...

توی اون لحظه به تنها چیزی که احتیاج داشتم اینکه کسی منو محکم بغل کنه و در گوشم بگه ، نگران نباش ، من هستم ...

اما شنیدن این حرف توی این شرایط اونم از زبون کارن ؛ غیر ممکن بود ...

اما میشه گفت، همین آغوش توی این لحظه حکم یه پشتیبانی برای من داشت ...

کارنی که خودش نیاز به یک ناجی برای زنده موندن داره ، الان شده بود درد و درمون من ...


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق❤️❤️❤️ Part: 44 اره حق با توعه کارن ... من یه موجود اضافی توی زندگی تو هستم ... آره ، هر لحظه امکان داره منو از زندگیت پرت کنی بیرون ... چون من هیچ ارزشی برات ندارم ... اصلا چرا باید برات با ارزش باشم ، وقتی…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق❤️❤️❤️


Part:45




خیلی دلم گرفته بود. دیگه از تحقیر شدن خسته شدم... من حتی توی زندگی آرشم اضافی بودم که اینجوری منو بخاطر پول فروخت...

اما باید به خودم مسلط باشم و محکم به راهم ادامه بدم.... نباید بزارم حرفای کارن باعث بشه کم بیارم...‌


دستمو آروم پشت شونش گذشتمو ، سعی کردم نوازشش کنم ...

انگاری از این کارم جری تر شد ، که محکم منو به خودش فشار داد و در گوشم گفت : هرجای دنیاکه اضافی باشی ، مطمعن باش توی آغوش من اضافی نیستی ...

یا خدا..... این الان چی گفت ؟ هنگ هنگ شدم...... نکنه دارم خواب میبینم ، دستمو پشت شونه ی کارن مشت کردم...
و سعی کردم محکم به خودم بچسبونمش تا بفهمم خواب نیستم

و واقعا الان توی بغل کارن هستم ؛ جایی که خود کارن اعتراف کرده اضافی نیستم...

شنیدن این حرف اونم از زبون کارن مثل این میمونه که توی چهله ی زمستون توی برفا راه بری و از سرما بدنم یخ شده باشه ...

یهو به اتاقی برسی که یه شومینه ی گرم داخلش روشنه و یه چای داغ که بتونه خون های یخ زده ی بدنتو به تکاپو در بیاره..‌

همون قدر غیر منتظره ... و همون قدر گرمابخش ...

یه حس عجیبی ته قلبم شکل گرفت .. حسی اضافی نبودن اونم توی آغوشی که توی زندگی صاحب اون آغوش اضافی هستم ...
کارن عزیز من..‌ ای کاش آشنایی من و تو هیچ وقت از روی منفعت نبود... ای کاش میتونستم از روی عشق به این آغوش پناه ببرم و از امنیت این اغوش نهایت استفاده رو بکنم...

اما حیف که تقدیر چیز دیگه ای برامون رقم زده....

این اغوش برای هردوی ما حکم زهری داره که زمانی که از هم دور میشیم تازه
اثر خودشو میکنه....

کارن من متاسفم اما این آغوش سهم من نباید باشه....

سعی کردم از آغوشش بیام بیرون ، که اونم ممانعت نکرد و این اجازه به من داد...

حس ناراحتی و یه جورایی خجالت باعث شده بود که نخوام توی چشماش نگاه کنم ...

_میخوای بری خونه ؟
*اره
_وایسا خودم میرسونمت ...
*نه ممنون خودم میرم ...
_دوست داری جاهای دیدنی تهران بهت نشون بدم؟ ..

از این سوال یهویش خیلی تعجب کردم ، واقعا نمیدونستم باید چه جوابی بهش بدم ..

ولی نمیخواستم ، حالا که اون یک قدم اومده جلو برای وقت گذروندن با من ... این فرصت از دست بدم ...

برای همین لبخند ملایمی زدم و گفتم : خب راستش کیه که دلش نخواد تهران گردی کنه ، اونم یه کسی مثل من که بار اولشه به تهران اومده ...

بدون کلمه ای حرف به سمت کتش رفت و اونو برداشت و از اتاق بیرون رفت ...

سرجام خشکم زده بود ... یعنی انقدر مغروره که حاضر نشد ازم درخواست کنه که همراهش برم ...
بابا این دیگه کیه آخه ...
اووووف .. از اتاق خارج شدم و با دیدن اون منشی به اصطلاح محترم ، پوزخندی زدم و به سمت بیرون شرکت حرکت کردم ..

اومایگاد ... انقدرام ، این آقا کارن بیخیال نیستن ... توی اسانسور منتظر وایسادن ..
پس میشه به این کوه غرور امیدوار باشم ... وارد اسانسور شدم و اون بدون هیچ گونه توجهی دکمه ی هم کف زد ..


صدای گوشیم باعث شد که دیگه به کبودی های زیر ناخن کارن توجهی نکنم ...

گوشیمو از توی کیفم دراوردم و با دیدن اسم آرش روی صفحه ، خشکم زد ...

به کارن نگاه کردم که دیدم زیر چشمی کاملا حواسش به من هست ..

گوشی قطع کردم و بعد گذاشتم روی بیصدا تا توی فرصت مناسب بهش پیامک بدم ...

کارن پوزخندی غلیظی بهم زد و همون لحظه آسانسور ایستاد و بدون حرفی فورا بیرون رفت ..

به سمت نگهبانی جلوی شرکت حرکت کرد ...
نفهمیدم چی بهش گفت ، اما چن دقیقه بعد ماشین خوشکله ی کارن جلوی پامون متوقف شد ...

کارن به راننده اشاره کرد که پیاده بشه و خودش پشت فرمون نشست ...
منم جلو نشستم و کارن بلافاصله بدون کلمه ای حرف با سرعت شروع به رانندگی کرد ..
باز نگاهم به ناخن های کارن افتاد ... که خون مردگی زیرش بیشتراز قبل شده بود ... دلم کباب شد ....
کارن بیچاره من ... باید یه کاری میکردم ...
رو به کارن گفتم : عشقم میشه یه جایی نگه داری یه نوشیدنی بگیرم ...
نگاهشو از جاده نگرفت و فقط دستش به سمت سیگار جلوی داشبورت رفت...


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق❤️❤️❤️ Part:45 خیلی دلم گرفته بود. دیگه از تحقیر شدن خسته شدم... من حتی توی زندگی آرشم اضافی بودم که اینجوری منو بخاطر پول فروخت... اما باید به خودم مسلط باشم و محکم به راهم ادامه بدم.... نباید بزارم حرفای کارن…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸

#از روی عشق❤️❤️❤️


Part:46




این داشت چیکار میکرد ؟ میخواست سیگار بکشه ... مگه از جون خودش سیر شده آخه ..

یدونه سیگار از توی پاکتش بیرون کشید .. و دستشو به سمت فندک دراز کرد ..

که بلافاصله دستمو روی دستش گذاشتم و با صدای براز بهتی گفتم : نگو که میخوای سیگار بکشی ...

پوزخند همیشگی زد و همینطوری که با دستش سیگار گوشه ی لبش میذاشت گفت :

خیلی داری سوال میپرسی ...
کارن یعنی چی این حرفت آخه ...
دستشو محکم از زیر دستم کشید بیرون و فندک برداشت که فورا سیگار از گوشه ی لبش برداشتم ...


با عصبانیت برگشت و نگاه به غضب نشستشو بهم دوخت ...

اگه بگم اون لحظه از دین نگاهش رم نکردم دروغ گفتم ...
اما به روی خودم نیاوردم و با صدای پراز حرصی گفتم :

ببین کارن ، قرار ما این نیست که هرکسی هرکاری دلش بخواد بکنه و به نظر دیگری توجهی نکنه ...

_ببین بچه جون لازم بهت یاداوری کنم که ، منو تو هیچ نسبتی باهم دیگه نداریم که بخوایم برای کارامون به همدیگه جواب پس بدیم

*عه اینجوریاست .. پس یعنی کارای منم به تو ربطی نداره دیگه

_هه بچه جون تو با خودت چی فکر کردی آخه ؟
قبلا هم میزان ارزشتو توی زندگیم بهت گفتم ،مگه نه ...

باز تحقیرم کرد ... بازم با حرفاش به قلبم خنجر زد ...

این کارشو بدجور تلافی میکنم ... آره . بهش نشون میدم که میزان ارزشم توی زندگیش چقدره ..


با صدایی که سعی میکردم میزان دلخوریم مشخص نباشه گفتم : جهت یاداوری ، من دلم آب زرشک کشیده ، هرجا که میدونی که پیدا میشه لطفا وایسا ..

بدون کلمه ای حرف به راهش ادامه داد .. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوبار دستش به سمت پاکت سیگار رفت که گفتم :


ببین کارن من حوصله بحث کردن ندارم .. اینکه میخوای سیگار بکشی و اینکه این موضوع چقدر برای تو خطرناکه هم دیگه برام اهمیت نداره ..


فقط اینکه ، من الان توی این ماشین هستم ، و دود سیگار برای سلامتی من ضرر داره . و سلامتی من برای خیلی مهمه ...

_برای مهم نیست .

*باید باشه ..

_نیست

باشه پس همین الان بزن کنار من پیاده میشم ..

سیگار با عصبانیت انداخت روی داشبورت و من توی دلم به خودم یه ایول گفتم ..

ماشین کنار یک کافی شاپ متوقف کرد و گفت : تا تو بری نوشیدنی تو بخوری ، منم سیگارم کشیدم ..

پوزخندی زدم و پیاده شدم .. وایسا کارن خان ، برات نقشه ها دارم ..

با ناز شروع کردم به راه رفتن ، داخل کافی شاپ خیلی خیلی لاکچری بود ..


البته بایدم باشه ، این کافی شاپ توی بالاشهر تهران بود.....

دخترای داخل کافی شاپ اصلا به حجابشون دقت نمیکردن و همشون شال و روسری هاشونو روی صندلی هاشون گذاشته بودن و درحال خوش و بش کردن بودن ...

این بهترین فرصت برای من بود .. مخصوصا توی این مکان که تماما از شیشه هایی درست شده بود که ادمای بیرون میتونستن به راحتی داخل تماشا کنن .

دقیقا روی میزی نشستم که کارن از داخل ماشین به راحتی میتونست منو ببینه ،

کارن خان ببینم الانم میتونی منو نادیده بگیری یا نه ؟

شالمو از سرم دراوردم و روی میز گذاشتم ..


باز شدن کیلیپس موهام همانا ، و ریختن
موهای مشکیم مثل آبشار به دور اصرافم همانا ..


به راحتی متوجه نگاه هیز ادمای توی کافه به خودم شدم ... و منم دقیقا همینو میخواستم ،


موهای بلندم کاملا اطرافمو فرا گرفته بودن و این اعتماد به نفسمو چند برابر کرده بود ...


عینک افتابیمو از توی کیفم دراوردم و روی موهام گذاشتم ..


رفتم سراغ نقشه بعدی ... رژلبی که برای دیدن کارن ازش استفاده کرده بودمو به همراه آینه از کیفم دراوردم .. و شروع کردم با ناز خیلی زیاد رژ روی لبم کشیدن ،



میشه گفت نگاه تمام مردای توی کافه به
من جلب شده بود .. آروم رژ روی لبم به حرکت در میاوردم و لبامو روی هم میمالیدم ..
دهنمو باز و بسته میکردم و بعد به صورت غنچه در میاوردم....

بعداز تموم شدم کارم سرمو بالا اوردم که دیدن یه پسره نسبتا جذاب داره با لبخند بهم نگاه میکنه و همینکه متوجه نگاه من شد چشمکی برام زد که من مجبور بودم بخاطر نقشمم که شده به روش بخندم ..



هنوز نگاهم به اون پسر بود که یه لحظه حس کردم دستی بازومو محکم گرفت و از روی صندلی بلند کرد . شالمو از روی میز برداشت و روی موهام انداخت و به سرعت منو به سمت سرویس بهداشتی کشید ..



همه این اتفاقات انقدر سریع افتاد که من قدرت هیچ عکس العملی نداشتم ..


در سرویس بهداشتی زنانه رو باز کرد و منو هل داد داخل ..

خوشبختانه هیچ کسی توی سرویس بهداشتی نبود ..

کارن منو به سمت روشویی سرویس بهداشتی کشوند و شیر آب باز کرد و گفت بشور ..
*چیو اونوقت ؟
_این رنگ هایی که به صورت زدی ..
*چرا اونوقت ؟
_تابش روی اعصاب من راه نرو .. همین الان صورت



🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸
|بانوی شیــ°•ـک پوش 👗💕|
🦋🌸🦋🌸🌸 🦋🌸🦋🌸 🌸🦋🌸 🦋🌸 🌸 #از روی عشق❤️❤️❤️ Part:46 این داشت چیکار میکرد ؟ میخواست سیگار بکشه ... مگه از جون خودش سیر شده آخه .. یدونه سیگار از توی پاکتش بیرون کشید .. و دستشو به سمت فندک دراز کرد .. که بلافاصله دستمو روی دستش گذاشتم و با صدای براز…
🦋🌸🦋🌸🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸
🌸


#از روی عشق ❤️❤️❤️


Part: 47




بازوهامو سفت فشار داد و گفت :من فک میکردم ، این کارات همه از روی عشقه ،

فک میکردم همین آرایش کردنت فقط فقط از روی عشقی هس که به من داری ، تا پیش من زیبا باشی .. تا اینطوری مثلا منو شیفته ی خودت کنی ...



اما اشتباه فکر میکردم ... تو فقط میخوای که مورد توجه قرار بگیری .. فقط میخوای از کلمه ی از روی عشق استفاده کنی تا به تمام عقده هایی که از بچگی داری برسی ...




اما کورخوندی ،تو تا زمانی که توی خونه ی من زندگی میکنی حق هرزگی کردن نداری فهمیدی یا نه ...


کلمه آخر انقدر بلندگفت ، که مطمعن بودم تمام افراد توی کافه کاملا واضح شنیدن ..



اما منم کم نیاوردم و با صدای بلندی که البته به بلندی صدای کارن نمیرسید گفتم :



هه ،نه بابا ... جناب عالی که تا دیروز اصلا اعتقاد به کلمه ی از روی عشق نداشتید ،


چطور شده که تا چند دقیقه پیش فکر میکردید همه ی کارای من از روی عشقه ؟؟؟



با حالت گیجی نگاهی بهم کرد و با صدای مبهمی گفت : اصلا نمیفهممت ...


*چیو نمیفهمی آقای تهرانی ...


_تو ادعا داری عاشقمی تابش ... ادعا داری که همه ی کارات فقط بخاطر عشقیه که من داری ...
اما پس این رفتار چند دقیقه پیشت چی بود ؟


*ببینم آقا کارن ، شما که توی ماشین میگفتید کارای ما به هم دیگه ربطی نداره ، میگفتی که نباید تورو بخاطر کاری که میخوای انجام بدید سین جین کنم ..

پس چیشده الان منو مورد محاکمه قرار میدی .. مگه کارای من برای شما مهمه ؟؟



_آهان .. پس تابش خانم ، میخواد اینطوری از من انتقام بگیره ..



*اسمشو هر چیزی که دوست داری بزار ..

فقط اینو بدون تو هر کاری که باب میل من نباشه انجام بدی ، منم کارایی میکنم که اصلا باب میل تو نیست ..


_صورتتو بشور تا زود تر از قبرستون بریم بیرون ..

*سیگارتو واسه همیشه میندازی دور دیگه

چونمو سفت گرفت وبا غرش نسبتا بلندی گفت : من واسه هیچ کدوم از کارام به کسی جواب پس نمیدم ..
پس فکر اینکه بخوای با اینکارات منو محدود کنی از سرت بکن بیرون ...
تو حق نداری تو کارای من دخالت کنی تابش ، حق نداری ..



در حالی که از ترس و درد چونم ، چشمامو بسته بودم گفتم : پس توهم لطفا کاری به کار من نداشته باش .. برو تو ماشین سیگارتو دود کن ... منم هنوز نوشیدنیمو نخوردم ...

یه لحظه حس کردم دستی پشت گردنم نشست و سرمو به سمت شیر اب برد ..

هرچی تقلا میکردم فایده ای نداشت .. سعی میکردم سرمو بلند کنم ، اما دست قوی کارن مانع این کارم میشد ..


کارن با بی رحمی آب یخ باز کرد ، و دستشو زیر شیر آب گرفت و با هر مشت آبی که روی صورتم میپاشید ، دستشو محکم روی لبم میکشد تا هیچ آثاری از اون رنگ روی لبام نمونه ...


دیگه میخواستم گریه کنم از سوزش لبام .. تا اینکه با دستی که پشت گردنم گرفته بود ، سرمو بلند کرد و گفت : این تازه اولشه تابش ..

بعدش فرصت هیچ عکس العملی بهم نداد و برم گردوند و شالم از سرم برداشت و موهای بلندمو توی دستاش گرفت و شروع کرد به بافتن موهام ...


از تعجب دهنم باز مونده بود ، درسته که کارن این کار بدون هیچ ملایم و احساسی انجام میداد ...



اما این برای منی که تا الان دستای هیچ مردی به موهام نخورده بود چه برسه به اینکه بخواد برام موهامو ببافه ، خیلی حس لذت بخشی بود ...


از این کار کارن لبخند کم رنگی روی لب هام نشست ..


هر بار که دستشو توی موهام میکشید ، ضربان قلبم افزایش پیدا میکرد ..


با مهارت خاصی این کارو انجام میداد ... اخه این پسر مغرور اینکارارو از کجا یاد گرفته بود ..


حتما کارن هم از اینکه بدون هیچ گونه مقاومتی ایستادم تا اون کارش تموم بشه ،تعجب کرده ..


در پایان... دست بند طلای روی دستشو باز کرد و پایین موهام طوری بسته که بافت موهام باز نشه ..

بعدم موهامو توی مانتوم قرار داد و منو برگردوند...


لبخند روی لب هام هنوز از بین نرفته بود ...

کارن با دیدن نگاه من ، خودشو مشغول گذاشتن شال روی سرم کرد و با صدای ارومی اما تهدید آمیز گفت : اگه یک بار دیگه ببینم بیرون از خونه آرایش کردی با اسید صورت میشورم فهمیدی ؟


*یعنی توی خونه آرایش کنم اشکالی نداره ..
_نه
*یعنی اگه توی خونه موهامو باز بزارم ، تو برای تنبیهم حاضرنیستی باز برام ببافیش ؟
_نه
*چرا اونوقت ؟
_چون توی خونه میتونی موهاتو باز رها کنی ..

به سمتش رفتم و خودمو بهش چسبوندم و همینطوری که دستمو روی قسمت برهنه ی سینش حرکت میدادم با صدای ناز و کشداری در حالی که سرمو مثل خودش کج میکردم گفتم :


یعنی توی اتاق خوابتم میتونم ، موهامو باز بزارم .... و همینطوری که دستم به سمت گردنش میرفت ادامه دادم : مثلا اگه توی خونه جلوی روت رژ لب قرمز قرمز بکشم روی لبم تو


🌸
🦋🌸
🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🌸🦋🌸🦋🌸