👑 بانو ،ملکه باش 👑
16.2K subscribers
22.7K photos
2.73K videos
80 files
7.38K links
💜مَاشَاَاللهُ لَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَإِلَّابِالله💜

@Adelizahek




تعرفه تبلیغات در کانال بانو ملکه باش
👇
@tabadolasan
Download Telegram
🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_ششم

بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت بیا ببینمممم کلی کار داریم.ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت روبهما گفت:چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت:ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت:خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تاثرنجوا کردم:کاش الهام بود.
اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.
اعظم پرسید:فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟
لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!
گفتم قدمتون روچشمم.
ریحانه گفت:راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.!
حرف رو عوض کردم.
بیخیال...دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد.خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد.من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
وقت رفتن شد.فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!
گفتم: معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت: پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم.
میخواستم به آن سمت خیابون برم که  یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:ببخشید...
سرم رو برگردوندم.رضا بود.
به طرفش رفتم وچادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته مانده ی آرایشم چیزی باقی مونده باشه.
سرش رو پایین انداخت.
سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد.
به شیشه ش زدم.
شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم.
ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره.

مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟

گفتم:نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست.

دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه!

بعد از کمی مکث گفت: چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم.
آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاهها و دره های عمیق و وحشتناکی رد میشدم که اگر آغوش او رو باور نمیکردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم.

ادامه دارد..



🌿💦🌿💦🌿💦🌿💦🌿