👑 بانو ،ملکه باش 👑
16.2K subscribers
22.7K photos
2.73K videos
80 files
7.37K links
💜مَاشَاَاللهُ لَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَإِلَّابِالله💜

@Adelizahek




تعرفه تبلیغات در کانال بانو ملکه باش
👇
@tabadolasan
Download Telegram
#همسرانه

مردها تمایل دارند که دوستت دارم را در کارهایشان ثابت کنند بنابراین برای ابراز احساساتشان کمتر از این جمله استفاده میکنند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه
یک همسر عاشق، همیشه باید پشتیبان شما باشد و در شادی و غم، بیماری و سلامت و ... برخوردی یکسان با شما داشته باشد.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
راز زنانگی☝️

#فایل_اموزشی_مهم

#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون


🔰🔰  پکیج رایگان👇

@Admiin_moj

میخوااااای ازت حمایت کنه
میخوای فرمول رابطه یاد بگیری
میخوای رها بشی از بی ارزشی

🛑فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO

.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸تقدیم به شما
🌺چهارشنبه تون عالی
🌼امروزتون پراز موفقیت
🌸و پراز اتفاقات زیبا
🌺 براتون روزی پراز لطف خداوند
🌼دلی آرام
🌸زندگی گرم و
🌺یک دنیا سلامتی آرزومندم
🌼روز خوبی پیش رو داشته باشید
#تربیت_فرزند #مادرپدرنمونه
#کودکان_راتشویق_کنید.

💞💞💞💞💞💞

تشویق در حضور جمع اثر بیشتری دارد: از آنجا که نظرات دیگران و نگاه آن ها برای کودک بسیار ارزشمند و قابل توجه است، وقتی در حضور دیگران (مثلاً همسالان) مورد تشویق قرار می گیرند اعتماد به نفس آنها را دو چندان نموده و اثر بخشی آنها بیشتر می شود.

💞 به قولتان عمل کنید: هر چند بهتر است رفتار کودک خود جوش باشد نه در اثر قولی که شما به او داده اید رفتار خاصی را انجام دهد، لکن اگر به او قول دادید ، لازم است به وعده خود عمل نموده و به تعهد خود پایبند باشید.

از امام کاظم (علیه السلام) نقل شده که «وقتی به بچه ها وعده دادید به آن وفا کنید زیرا آنها شما را رازق خود می دانند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#زناشویی

زنانی که به زیبایی اندام و ظاهر خود توجه میکنند، همسران آنها از میل جنسـی بالاتری برخوردار بوده، و شانس خیانت همسرشان به آنها بسیار کمتر است.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

زن جمال زندگی است و مرد جلال آن
بانو مهمترین کارتو این است که غرور شوهرت نشکند

آقا کار اصلی تو هم اینست که گلِ لطافت و عاطفه همسرت پژمرده نشود و محبت کنی...


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#سلامت_وبهداشت_بانوان

خانم ها آیا میدانید #عفونت_رحم موجب افزایش ریزش مو می شود؟
مصرف دارچین همراه با عسل از عفونت های رحمی را از بین ببرد.
‍ ‍

‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

از خانم خود تعریف کنید!!!
هیچ چیز قلب زن را سرشار از محبت
و مهر شما و روح او را سرشار از رضایت
نسبت به شما نمی سازد ؛
مگر اینکه از او پیش دیگران تعریف کنید ...


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
💓💓💓💓💓💓💓💓

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم

دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن'
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
ادامه دارد
#همسرانه_شوهرنمونه

خونه آرام برای همسرت آماده کنید
تلاش کنید خانه را تا آنجا که امکان دارد آرام و طبیعی کنید. درباره چیزهای عادی و روزمره صحبت کنید، غذاهای همیشگی‌تان را بخورید و روال طبیعی نگهداری از فرزندان را داشته باشید. نگذارید مادر فکر کند برای اینکه هنوز نتوانسته کودکش را به دنیا بیاورد دیگران عصبی و بی‌قرار هستند.
به شکمش خیره نشوید
برخی جمله‌ها می‌تواند مادر را بسیار حساس کند از جمله این که مدام به شکمش خیره شوید و بگویید « پس کی میای بیرون..



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺 اون‌قدر آدم ها قبل من و شما
🌺 غصه خوردند
🌺 گریه کردند
🌺 عاشق شدند
🌺 فارغ شدند
🌺 فحش دادند...
🌼 اون‌قدر آدم ها قبل من و شما
🌼 بردند، باختند...
🌼 گذاشتن رفتند...
🌼 از دیگران بریدند...
🌸 اون‌قدر آدم ها قبل من و شما
🌸 به گذشته‌شون فکر کردند
🌸 حسرت خوردند
🌸 بغض کردند...
💐 اما حالا کجا هستند؟
💐 پس رفیق رها کن 
💐 رها کن و شـاد باش...
💐 از امروزت ، از زندگیت لذت ببر
#زناشویی

مردان در مقایسه با زنان، زندگی زناشویی را با عشق شدیدتری شروع می‌کنند، اما زنان این عشق را در طول زندگی بیشتر حفظ می‌کنند. زنان زندگی زناشویی را با صمیمیت بیشتری شروع می‌کنند و در مرحله ازدواج که هنوز فرزندی ندارند، در مقایسه با مردان صمیمیت کمتری ابراز می‌دارند و در دوره فرزندپروری آن را بیشتر افزایش می‌دهند. درحالی‌که میزان صمیمیت مردان تقریباً سیر نزولی دارد.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #پدرانه

قطعا یكی از مهم‌ترین نقش‌های مردان در زندگی، نقش پدر بودن است. پدر در زندگی پسر نقش بسیار مهمی را ایفا می‌كند، یعنی پسرها به گفتار و رفتار پدرشان نگاه و از آن تقلید می‌كنند. آنها به پدرشان به دیده احترام نگاه می‌كنند و اعمال و رفتار او را معیار خوبی و بدی قرار می‌دهند و از آنها الگو برمی‌دارند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#زناشویی

رابطه جنسی و زناشویی یکی از ارکان های مهم هر زندگی مشترک است. بهتر است بدانید که بغل کردن فواید بسیاری برای زندگی زناشویی و رابطه جنسی تان دارد.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

وقتی همسرتون عصبانیه
با جملات زیبا...
ازهمسرخوددلجویی کنید
یک جمله ی شورانگیز،
میتواندطوفانی ازخشم وغضب
ونفرت راخاموش کند
وبنای زندگی را،
ازخطرات گوناگون دورسازد...




‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

وقتی زنی احساس
دلتنگی میکند
برایش ازمنطق واصول نگو
بغلش کن وبگذاربا
اشک خودش راخالی کند
تو فقط سعی کن
تکیه گاه امین وقابل اعتمادباشی.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
Forwarded from ایده
رفت کات کرد چرا ؟ ☝️

#فایل_اموزشی_مهم

#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون


🔰🔰  پکیج رایگان👇

@Admiin_moj


🛑فقط ۵ دقیقه وقت  بزار فایل های متخصص گوش کن‌👇
@Ezdevaj_asheghi

حرف دل زنان ☝️

#مینا_جهانبخش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پوستتو سفید کن با ماسک خانگی گوجه 🍅

@Goodideas 💡💓
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم

او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد:
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی.

سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!
_میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم.
او با غیض ایستاد و نگاهم کرد.
_نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی..
حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:اینا رو همیشه گفتی. .تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن.اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات.
او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:خفه شوووو!خفه شو عسل..توی لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی.خودتو گم کردی.
با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..
چون ده سال از خدا دورم کردی..
با کلافگی پوزخند زد و گفت:هه!! خداااا...رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه.
پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم.حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟!
او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت.
در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم تری گفت:نه ..معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من..
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: حرف دهنتو بفهم نسیم..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه.
دوباره پوزخند زد.
نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.
گفت:آره..میدونم..میدونم. .بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت..
ضربان قلبم شدت گرفت.
با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم:بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم..
باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟ ! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..
یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.
گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.
دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت'
به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.
دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد.
_کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.
باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد.میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟
منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای.
از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود!
یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..
گفتیم کدوم بازی؟
گفت همون تورکردن بچه مایه دارها..
مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.
همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که..
'بدنم یخ کرد..با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم..
ادامه دارد ...