👑 بانو ،ملکه باش 👑
16.3K subscribers
22.6K photos
2.69K videos
80 files
7.32K links
💜مَاشَاَاللهُ لَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَإِلَّابِالله💜

@Adelizahek




تعرفه تبلیغات در کانال بانو ملکه باش
👇
@tabadolasan
Download Telegram
🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜

#رهایی_از_شب

#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم

این سفرنورانی هم باهمه ی زیباییهاش به پایان رسید.من دراین سفررقیه ساداتهایی رو دیدم که گوشه ای ازتل ناله میزدند وهمچون یتیم هااشک می ریختند ودعا میکردم که دعای شهیدان بدرقه ی راه اونها باشه.شاید بعضی ازاونها هدایت بشن وبعضی نه..
ولی من روی اون خاک برای همه ی اونها گریه کردم،نماز خوندم و ازخدا و شهداخواستار هدایتشون شدم.
تاچند وقت بعد ازسفر هنوزدر همان حال وهوا بودم.
ودلم به خدا نردیکتر شده بود.بیشترروزها به همراه مادرشوهرم وخواهرشوهرهام که انصافا ازمهربانی ومحبت چیزی کم نمیگذاشتند به جلسات تفسیر میرفتیم.مادرشوهرم مفسر خوبی بودند.از همانهایی که حرف وعملشون یکیست.من با دیدن ایشون تازه درک میکردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه ویک مومن حقیقی بودند.محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جابلند نشن درحالیکه این کارشون واقعا برای من باعث شرمندگی بود.توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش میکردند و میگفتند قدرعروست رو بدون.تنهاش نزار. مباداازت برنجه.من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد ازاینهمه سختی به من چنین پاداشی داده.
من بااین وصلت میمون صاحب پدرو مادر ودوخواهر ویک برادر شدم که یکی ازدیگری بهتر ومهربان تر بودند.وهمه ی اونهاصاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر میکردم مجرد هستند هم متاهل بودند و توراهی داشتند!
اواسط بهار بودکه متوجه شدم باردارم.
این اتفاق اونقدربرام زیبا وخوشایند بود که با
هیچ حسی دردنیانمیشد مقایسه اش کرد.
وقتی حاج کمیل و خونوادش ازاین خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر ازپیش هوام رو داشتند.
زندگی بروقف مرادم بود وگمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم.غافل از اینکه خداوند در همه حال از مومنین امتحان میگیره و  اونها رو با بلیات و سختیها امتحان میکنه.
ومن دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم.گاهی فکر میکردم اگر حاج کمیل توبه ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمیگزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بد حجاب رد میشدم یاد روزهای غفلت خودم می افتادم و همه ی کارهای گذشته م مثل پرده ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا میکردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره ی  این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت میکردم و او فقط میگفت:زمان میبره سادات خانوم تااثر وضعی گناهتون پاک شه.پس صبور باش.
امامن دراین روزهاکم صبر شده بودم.بارداری و اثرات اون منو شکننده تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد.
شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم.من گوشه ای نشسته بودم و با روضه ی مادرم گریه میکردم.نوحه خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمیدادم.خودم زیر لب با مادرم درد دل میکردم.دعا میکردم که کمکم کنه گذشته م رو فراموش کنم وعذاب وجدان آرومم بزاره.
میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که درتاریکی سرش روبه اطراف میچرخوند .
مسجد شلوغ بود.حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده.بلندشدم وسمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم.
گفتم:بفرمایید اونجا بشینید.صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود.ناگهان دیدم که اوخودش روبه آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه ی او آشنا بود.
قلبم به تپش افتاد.سرش رو ازشانه ام جدا کردم وبا دقت صورتش رو نگاه کردم.کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند.
کسی بود که خونه ام رو برام نا امن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.
تمام بدنم میلرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم.دیدن او منومیترسوند.نکنه اومده بود تادوباره شرجدیدی به پاکنه؟! زیرلب باحضرت زهراحرف زدم.
گریه کردم.گله کردم.که آخه چراهروقت از شما وخداکمک میخوام برای رهایی از گذشته م گذشته م سرراهم سبز میشه!!؟؟ گفتم یا فاطمه ی زهرامن تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی ها رو جلب کردم.اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم.نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم.میترسم این بی آبرویی روح او رو آزرده کنه..
ادامه دارد...