Forwarded from .
_منو برگردون! میخوام برم خونه
بخاری که از دهانش بیرون آمد روی صورتم پخش شد:
_موقعش که شد، برمیگردی!
جیغ کشیدم:
_همین حالا برم گردون!
مرا به دیوار پشت سرمان کوباند:
_مگه نمی گی همه این اتفاقا تو خوابته! پس اینقدر وراجی نکن. صبر کن تا بیدار شی!
نکند واقعا خواب نبودم؟ از وقتی با هم کنار دروازهـی مرموز بودیم، ترجیح دادم به این حدس پا ندهم. اما فرضیه خواب نبودن تمام اینها مثل خوره به جانم افتاده بود.
رویش را از من برگرداند و به خدمتکارش دستور داد:
_فی لانگ! ببرش تو اتاقش. دو نفر دم اتاق نگهبانی بدن. نذار نزدیک من بیاد!
پس حقیقت داشت! او مردی که بی هوا به اتاقم آمده بود را می شناخت. از اول هم با قصد قبلی مرا از دم دروازه دزدیده بود! اضطراب مثل چنگک تیز سینه ام را سوراخ کرد. زمین زیر پایم خالی شد. انگار از جایی بلند افتادم توی گودالی عمیق… ادامه داستان
https://t.me/ancientroman1391
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM