This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎙 #اکبر_صفابخش
✍ #اسماعیل_فتوحی
آواز دشتی گوشه دیلمان
دو روز زندگی مرگ جوونون
چقد سخته خدایا دور بگردوون
نخواه...تازه گولوون زود پرپراا بوون
بهاره مین ببون عین زموستون
🆔️ @Bahar_Narenj_99
✍ #اسماعیل_فتوحی
آواز دشتی گوشه دیلمان
دو روز زندگی مرگ جوونون
چقد سخته خدایا دور بگردوون
نخواه...تازه گولوون زود پرپراا بوون
بهاره مین ببون عین زموستون
🆔️ @Bahar_Narenj_99
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چگونه وارد دانشسرا شدم
تابستان ۱۳۵۴ خاطرات خاص خودش را داشت.
تیم ملی فوتبال ایران برای اولین بار قهرمان دو قاره آسیا و اقیانوسیه شد و تنها سهمیه نمایندگی فوتبال این دو قاره را بدست آورد.
اما حلاوت این پیروزی برای من پایان خاطرات این فصل گرم نبود. اواسط مرداد ماه به پیشنهاد آقای مقبل (معلم ابتدایی من) و پافشاری پدرم ، بنده قانع شدم ، که در امتحان ورودی دانشسرای مقدماتی لاهیجان شرکت کنم.
من که از کودکی با «فرهاد جهانگیری» عجین بودم ، تلاش بسیار نمودم ، که او را نیز با خود همراه سازم ، که موفق به راضی کردن مادر دوستداشتنی ایشان نشدم....
✍ #اکبر_صفابخش_لاهیجانی
🆔️ @Bahar_Narenj_99
تابستان ۱۳۵۴ خاطرات خاص خودش را داشت.
تیم ملی فوتبال ایران برای اولین بار قهرمان دو قاره آسیا و اقیانوسیه شد و تنها سهمیه نمایندگی فوتبال این دو قاره را بدست آورد.
اما حلاوت این پیروزی برای من پایان خاطرات این فصل گرم نبود. اواسط مرداد ماه به پیشنهاد آقای مقبل (معلم ابتدایی من) و پافشاری پدرم ، بنده قانع شدم ، که در امتحان ورودی دانشسرای مقدماتی لاهیجان شرکت کنم.
من که از کودکی با «فرهاد جهانگیری» عجین بودم ، تلاش بسیار نمودم ، که او را نیز با خود همراه سازم ، که موفق به راضی کردن مادر دوستداشتنی ایشان نشدم....
✍ #اکبر_صفابخش_لاهیجانی
🆔️ @Bahar_Narenj_99
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎙 #اکبر_صفابخش
این آهنگ را در هفته معلم برای همکاران بازنشسته که خودم هم از جمع آنان بودم ، اجرا نمودم.
بماند به یادگار...
🆔️ @Bahar_Narenj_99
این آهنگ را در هفته معلم برای همکاران بازنشسته که خودم هم از جمع آنان بودم ، اجرا نمودم.
بماند به یادگار...
🆔️ @Bahar_Narenj_99
📺 ورود تلویزیون به لاهیجان
▫️ ویرایش جدید
تابستان سال ۴۷ ، ولی هوا گرفته و ابری بود.
من و حمید نوارچی کنار کوچه نوارچی روبروی مسجد کوشالی و کنار مغازه آقای جواد پیروز (امروزه مغازه رنگ فروشی آقای سودمند) ایستاده و از دور به تماشای لودری بودیم که در حال زیر و رو کردن زمین برای احداث خیابان کاشف شرقی بود. البته لودر آنچنان زمین را کنده و پایین رفته بود که ما فقط لوله اگزوز آن را میدیدیم که دودی
رقص کنان از دهانه آن خارج میشد.
جایی که ما ایستاده بودیم ، از طرف چپ ما مغازه آقای «موتمن صالحی»بود. «اکبرزاده» که استاد ساختن ساک دستی بودند و در کنار آن بساط یخ فروشی آقا رحمت صفارحمیدی برپا و عدهای روی نیمکتی بیرنگ و رو نشسته و مشغول خوردن یخ کوبیده «تقریبا شبیه یخ در بهشت» بودند.
حمید که تازه از مهمانی تهران برگشته بود ، رو به من کرد و گفت: «اکبر خونه فامیلمون در تهران تلویزیون بود... نمیدونی چه اندازه خوبه... تمام پیش پرده فیلمهای سینمای تهران رو میده..»
من هم عشق فیلم... تمام فکر و ذکرم شده بود که بفهمم تلویزیون چیه و رمز و راز این جعبه جادویی را پیدا کنم. منی که تا داستان شب رادیو تموم میشد در جا میخوابیدم... همینطور در افکارم غوطهور بودم : «مگه میشه سینمای به این بزرگی رو آورد درون یک جعبه؟ نکنه جای سینما رو بگیره و ما از سینما رفتن بیفتیم.»
چند هفتهای گذشت ، پسرخاله حجت که در واقع بیشتر اوقات را با هم سپری میکردیم ، درب خانه را به صدا در آورد... مادر که کنار حوض بساط آب گرم رو راه انداخته و مشغول شستن لباس بود ، منو صدا کرد و گفت:
اکبر «حجی» اومده کارت داره... تا چشمم به او افتاد، گفت: «اکبر تلویزیون به لاهیجان اومده»
تند لباس پوشیده به راه افتادیم. گفتم کجا؟
جواب داد سر: « چهارچراغ» (امروزه میدان شهدا). چند مغازه بالاتر از داروخانه آقای روحانی در مغازه آقای «یوسفدهی» در پشت ویترین عدهای مشغول تماشا بودند.
من و حجت هم مشغول تماشای تلویزیونی شدیم که با تصویری برفکی برنامههای شوروی را نشان میداد.
بعدا فهمیدم که تلویزیون آمده اما گیلان هنوز در حال ساخت ایستگاه هست.
بدین طریق بود که تلویزیون به شهرمان راه یافت. نوجوانی و جوانی ما عجین شد با سریالهای خانه بدوش (مراد برقی) سرکار استوار و چاپارل و......
دیدن تلویزیون برای ما که هنوز تلویزیون نداشتیم داستانی داشت...
از دزدکی رفتن به قهوهخانه برای دیدن سریال و یا فیلم سینمایی بگیرید...تا جمع شدن همه اهالی در خانه همسایه... و یا رفتن به خانه فامیل که در هر دو مورد آخری غالبا با «پز» الکی خود را برتر دانسته و بعضاً در حالی که مشغول تماشا بودی یکی از افراد خانه می آمد و تلویزیون را خاموش میکرد (البته بیشتر برای بچه ها رخ میداد) و افرادی که تلویزیون نداشتند با دلی شکسته و پر درد به طرف منزل حرکت میکردند.
این بود قصه راه یافتن «جعبه جادویی» به شهرما لاهیجان.
✍ #اکبر_صفابخش
🆔️ @Bahar_Narenj_99
▫️ ویرایش جدید
تابستان سال ۴۷ ، ولی هوا گرفته و ابری بود.
من و حمید نوارچی کنار کوچه نوارچی روبروی مسجد کوشالی و کنار مغازه آقای جواد پیروز (امروزه مغازه رنگ فروشی آقای سودمند) ایستاده و از دور به تماشای لودری بودیم که در حال زیر و رو کردن زمین برای احداث خیابان کاشف شرقی بود. البته لودر آنچنان زمین را کنده و پایین رفته بود که ما فقط لوله اگزوز آن را میدیدیم که دودی
رقص کنان از دهانه آن خارج میشد.
جایی که ما ایستاده بودیم ، از طرف چپ ما مغازه آقای «موتمن صالحی»بود. «اکبرزاده» که استاد ساختن ساک دستی بودند و در کنار آن بساط یخ فروشی آقا رحمت صفارحمیدی برپا و عدهای روی نیمکتی بیرنگ و رو نشسته و مشغول خوردن یخ کوبیده «تقریبا شبیه یخ در بهشت» بودند.
حمید که تازه از مهمانی تهران برگشته بود ، رو به من کرد و گفت: «اکبر خونه فامیلمون در تهران تلویزیون بود... نمیدونی چه اندازه خوبه... تمام پیش پرده فیلمهای سینمای تهران رو میده..»
من هم عشق فیلم... تمام فکر و ذکرم شده بود که بفهمم تلویزیون چیه و رمز و راز این جعبه جادویی را پیدا کنم. منی که تا داستان شب رادیو تموم میشد در جا میخوابیدم... همینطور در افکارم غوطهور بودم : «مگه میشه سینمای به این بزرگی رو آورد درون یک جعبه؟ نکنه جای سینما رو بگیره و ما از سینما رفتن بیفتیم.»
چند هفتهای گذشت ، پسرخاله حجت که در واقع بیشتر اوقات را با هم سپری میکردیم ، درب خانه را به صدا در آورد... مادر که کنار حوض بساط آب گرم رو راه انداخته و مشغول شستن لباس بود ، منو صدا کرد و گفت:
اکبر «حجی» اومده کارت داره... تا چشمم به او افتاد، گفت: «اکبر تلویزیون به لاهیجان اومده»
تند لباس پوشیده به راه افتادیم. گفتم کجا؟
جواب داد سر: « چهارچراغ» (امروزه میدان شهدا). چند مغازه بالاتر از داروخانه آقای روحانی در مغازه آقای «یوسفدهی» در پشت ویترین عدهای مشغول تماشا بودند.
من و حجت هم مشغول تماشای تلویزیونی شدیم که با تصویری برفکی برنامههای شوروی را نشان میداد.
بعدا فهمیدم که تلویزیون آمده اما گیلان هنوز در حال ساخت ایستگاه هست.
بدین طریق بود که تلویزیون به شهرمان راه یافت. نوجوانی و جوانی ما عجین شد با سریالهای خانه بدوش (مراد برقی) سرکار استوار و چاپارل و......
دیدن تلویزیون برای ما که هنوز تلویزیون نداشتیم داستانی داشت...
از دزدکی رفتن به قهوهخانه برای دیدن سریال و یا فیلم سینمایی بگیرید...تا جمع شدن همه اهالی در خانه همسایه... و یا رفتن به خانه فامیل که در هر دو مورد آخری غالبا با «پز» الکی خود را برتر دانسته و بعضاً در حالی که مشغول تماشا بودی یکی از افراد خانه می آمد و تلویزیون را خاموش میکرد (البته بیشتر برای بچه ها رخ میداد) و افرادی که تلویزیون نداشتند با دلی شکسته و پر درد به طرف منزل حرکت میکردند.
این بود قصه راه یافتن «جعبه جادویی» به شهرما لاهیجان.
✍ #اکبر_صفابخش
🆔️ @Bahar_Narenj_99