وَلَايَةُ عَلِيِّ‌ بْنِ‌ أَبِي‌ طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ
5.49K subscribers
3.06K photos
905 videos
132 files
1.98K links
بی بغض عمر حُب علی نیست قبول
این اسـت مـرام همه اولاد بـتول

قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله:
وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِب وَلَايَةُ اللَّه.
ولايت علي ‏بن ابي ‏طالب‏ (صلوات الله علیه)
ولايت خداست.
بحار الأنوار/ج۴۰/ص۴.

کامنت‌سیاسی‌ممنوع
Download Telegram
وَلَايَةُ عَلِيِّ‌ بْنِ‌ أَبِي‌ طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ
✔️مخالفت زنان و مردان با ازدواج موقت و ازدواج مجدد اشتباه است...😡 قَالَ سیدنا و مولانا الأَمِيرُ الْمُؤْمِنِين‏ صلوات الله علیه: غَيْرَةُ الْمَرْأَةِ كُفْرٌ وَ غَيْرَةُ الرَّجُلِ إِيمَانٌ. حضرت مولا امیرالمومنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه:غیرت زن…
زنان حق ندارند با ازدواج موقت و ازدواج مجدد مردان که حلال الهی است مخالفت کنند

#حکمتهای_علوی
و قال عليه السلام: غَيْرَةُ الْمَرْأَةِ كُفْرٌ وَ غَيْرَةُ الرَّجُلِ إِيمَانٌ.

🔸امیرالمومنین صلوات الله علیه: غيرت زن كفر است و #غيرت مرد ايمان.

نهج البلاغه حکمت 124

اشاره به اين كه زن اگر حسادت به همسر ديگر شوهرش، چه دائم چه موقت، بورزد، مخالفت با فرمان خدا كرده است، و مخالفت و حسادت مرد نسبت به گام نهادن مرد بيگانه در زندگى خانوادگيش اطاعت و فرمان خداست.

#ازدواج_موقت_سنت_الهی_است
وَلَايَةُ عَلِيِّ‌ بْنِ‌ أَبِي‌ طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ
زنای اعضای مختلف بدن قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لِکُلِّ عُضْوٍ مِنِ ابْنِ آدَمَ حَظٌّ مِنَ الزِّنَی فَالْعَیْنُ زِنَاهُ النَّظَرُ وَ اللِّسَانُ زِنَاهُ الْکَلَامُ وَ الْأُذُنَانِ زِنَاهُمَا السَّمْعُ وَ الْیَدَانِ زِنَاهُمَا الْبَطْشُ وَ الرِّجْلَانِ…
مسئولیت تمام اعضای بدن

وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۚ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا ‎﴿اسراء ٣٦﴾
و از چیزی که به آن علم نداری [بلکه برگرفته از شنیده ها، ساده نگری ها، خیالات و اوهام است] پیروی مکن؛ زیرا گوش و چشم و دل [که ابزار علم و شناخت واقعی اند] موردِ بازخواست اند.

#المرء_مع_من_احب
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيْهِ السَّلاَمُ) فِي قَوْلِ اللَّهِ: إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤٰادَ كُلُّ أُولٰئِكَ كٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً.
قَالَ:«يُسْأَلُ السَّمْعُ عَمَّا يَسْمَعُ وَ الْبَصَرُ عَمَّا يَطْرِفُ،وَ الْفُؤَادُ عَمَّا يَعْقِدُ عَلَيْهِ».

🔸امام صادق صلوات الله علیه درباره کلام خداوند (زیرا گوش و چشم و دل، موردِ بازخواست اند.) فرمود: از گوش درباره آنچه شنيده است بازخواست مى شود و از چشم درباره آنچه بدان نگريسته است و از دل درباره باورها و دلبستگى هايش.

تفسیر البرهان جلد 3 صفحه 534
تفسير نور الثقلين جلد 3 صفحه 166
بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث جلد 7 صفحه 267
#کلامکم_نور
#آداب_بندگی

👌حفظ زبان👉

امام صادق عليه السلام :

هرگاه خداوند بخواهد بنده اى را رسوا كند، از طريق زبانش او را رسوا مى كند.

⇦إِذا أَرادَ اللّه بِعَبدٍ خِزيا أَجرى فَضيحَتَهُ عَلى لِسانِهِ؛⇨

📙بحارالأنوار، ج78، ص 228، ح101;

@nourany
وَلَايَةُ عَلِيِّ‌ بْنِ‌ أَبِي‌ طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ
غیبت کننده در حلال زاده بودنش شک کند قَالَ أَمِير الْمُؤْمِنِين علی بن ابی طالب صلوات الله علیه:‏ اجْتَنِبِ الْغِيبَةَ فَإِنَّهَا إِدَامُ كِلَابِ النَّارِ ثُمَّ قَالَ يَا نَوْفُ كَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ وُلِدَ مِنْ حَلَالٍ وَ هُوَ يَأْكُلُ لُحُومَ النَّاسِ…
شنونده غیبت مانند غیبت کننده می باشد😱

«السَّامِعُ شَرِیکُ الْقَائِلِ»؛[1] شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک است.
«السَّامِعُ‏ لِلْغِیبَةِ کَالْمُغْتَابِ»؛[2] شنونده غیبت مانند غیبت کننده است.
«السَّامِعُ لِلْغِیبَةِ أَحَدُ الْمُغْتَابَیْنِ»؛[3] فردی که به غیبت گوش می­سپارد یکی از غیبت کنندگان است.
«سَامِعُ الْغِیبَةِ أَحَدُ الْمُغْتَابَیْنِ»؛[4] شنونده غیبت یکی از غیبت کنندگان است.
«سَامِعُ الْغِیبَةِ شَرِیکُ الْمُغْتَابِ»؛[5] شنونده غیبت در گناه غیبت کننده شریک است.
«مُسْتَمِعُ الْغِیبَةِ کَقَائِلِهَا».[6] شنونده غیبت مانند گوینده غیبت است.

📚[1]. تمیمى آمدى، عبد الواحد بن محمد، غرر الحکم و درر الکلم، محقق، مصحح، رجائى، سید مهدى‏، ص 36، دار الکتاب الإسلامی، قم، چاپ دوم، 1410ق.‏
📚[2]. لیثى واسطى، على بن محمد، عیون الحکم و المواعظ، محقق، مصحح، حسنى بیرجندى، حسین، ص 29،‏ دار الحدیث، قم، چاپ اول، 1376ش.‏
📚[3]. همان، ص 27.‏
📚[4]. همان، ص 283.
📚[5]. همان، ص 286.
📚[6]. همان، 485.
وَلَايَةُ عَلِيِّ‌ بْنِ‌ أَبِي‌ طَالِبٍ وَلَايَةُ اللَّهِ
فرزند بیاورید تا باقیات الصالحات شما باشد #ازدواج #فرزند_بیشتر عنْ أَبِی جَعْفَرٍ (صلوات الله علیه) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ( صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ): مَا يَمْنَعُ الْمُؤْمِنَ أَنْ يَتَّخِذَ أَهْلًا لَعَلَّ الله يَرْزُقُهُ نَسَمَةً تُثْقِلُ…
دوست داشتن فرزندان=نزول رحمت الهی

#الحب_فی_الله
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ صلوات الله علیه قَالَ: إِنَّ اللَّهَ لَيَرْحَمُ الْعَبْدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ.

🔸امام صادق صلوات الله علیه: بدون ترديد ، خداوند بر بنده به خاطر شدّت محبّتش به فرزندش ، رحم مى ‏كند.

الكافي- ط الاسلامية جلد 6 صفحه 50
Forwarded from شجاعت هشتم
حضرت ابولولو کابوس خوابهای عمر

و في خبر ان عمر راى في نومه ليلا من الليالي ان طايرا ابيض نزل من السماء وضرب بطنه وفتقه وايقظ من نومه وتحير فقص قصة الرؤيا على اصحابه وارادوا ان يعبروا رؤياه وعبرها بعض اصحابه بانها من الاضغاث والاحلام واجابه عمر بانه ليس هذا الطاير الا هذا العلج الاسود لاني سمعت عن رسول الله ان ذاك العلج يعني ابا لؤلؤة يقتلك بيان العلج هو الذي اعرض عن الشرك واسلم

در خبری آمده است که شبی از شب ها عمر در خواب دید که پرنده ای سفید از آسمان پایین آمد و به شکم و زیر بیضتین او ضربه ای زد
عمر از خواب بیدار شد و متحیر شد
این خواب را برای اصحابش بیان کرد و بعضی از اصحاب خواستند که این خواب را تعبیر کنند و بعضی از این ها گفتند که این خواب از خواب های اضغاث و احلام است (خواب هایی که بر اثر پرخوری و شکم سیری برای انسان اتفاق می افتد و نباید به آن اعتنا کرد و تعبیر ندارد)
اما عمر در جواب گفت که این پرنده نبود مگر این علج سیاه برای اینکه من از پیامبر شنیدم که فرمود که این علج یعنی ابولؤلؤ تو را میکشد
بیان: علج به کسی گویند که از شرک اعراض کند و مسلمان شود

مجمع النورین (مرندی) ص224


#شجاعت_هشتم
#کمپین_بازگشایی_حرم_مطهر_حضرت_ابولولو_رحمة_الله_علیه

https://t.me/abololo
#حکمتهای_علوی
و قال عليه السلام: لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي. الْإِسْلَامُ هُوَ التَّسْلِيمُ، وَ التَّسْلِيمُ هُوَ الْيَقِينُ، وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ، وَ التَّصْدِيقُ هُوَ الْإِقْرَارُ، وَالْإِقْرَارُ هُوَ الْأَدَاءُ، وَ الْأَدَاءُ هُوَ الْعَمَلُ.

🔸امیرالمومنین صلوات الله علیه: اسلام را آنچنان معنی‌ کنم که احدی‌ پیش از من به این صورت معنا نکرده باشد: اسلام همان تسلیم بودن، و تسلیم همان یقین، و یقین همان قبول کردن، و قبول کردن همان اقرار، و اقرار همان ادا نمودن، و ادا نمودن همان عمل کردن است.

نهج البلاغه حکمت 125
وحدت و تفرقه در قرآن و احادیث

🔸معنای واقعی #وحدت و #تفرقه طبق کلام معصوم
🔸تهمت تفرقه اندازی به معصومین صلوات الله علیهم
🔸در هیچ شرایطی نباید از عقاید حقه خودمان پا پس بکشیم
🔸هیچ اشتراکی بین ما و عمری ها وجود ندارد جز قبله
🔸امیرالمومنین و اهل بیت صلوات الله علیهم سکوت نکردند
🔸اهانت انبیاء و ائمه صلوات الله علیهم به مقدس ترین مقدسات دشمنان
🔸برادری فقط با شیعیان است نه با عمری ها
🔸روایات عمری ها دروغین و جعلی است
🔸طبق احادیث موظفیم دقیقا برعکس روایات عمری ها عمل کنیم
🔸علت نجنگیدن اهل بیت صلوات الله علیهم یقینا وحدت با مخالفین نبوده
🔸دشمنی عمری ها با اهل بیت صلوات الله علیهم
🔸حتی در تقیه شدید حق نداریم به عمری ها باج بدهیم و عقب نشینی کنیم
🔸خدای جسمانی عمری ها با خدای ما یکی نیست؛ همینطور پیامبرمان
🔸چرا به جای وحدت با عمری ها با شیعیانی که اختلاف داریم وحدت برقرار نمی کنیم؟
🔸خداوند متعال وحدت زورکی بین پیروان باطل و پیروان حق نخواسته
🔸پررو شدن عمری ها لعنهم الله از وحدت افراطی
🔸حبل الله ولایت امیرالمومنین صلوات الله علیه است

بفرمایید کانال:
https://t.me/vahdat110vahdat
▪️ چه کسانی داخل سرداب حضرت معصومه (سلام الله علیها) مدفون اند؟
▪️ اولین پایه‌گذار حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) زینب دختر امام جواد (علیه السلام) است و خود ایشان هم داخل همین سرداب مطهر مدفون است. بعد از زینب ، دو خواهر دیگر ایشان و بعد دختر امام هادی در این حرم دفن شده‌اند. یعنی داخل ضریح 5 دختراز فرزندان امامان معصوم علیهم السلام مدفونند. و جمعا در سرداب زیر ضریح و سرداب قسمت بانوان ، حدود ۱۸ نفر مدفونند، واز جمله : میزبان و ناقه کش ناقهٔ حضرت معصومه علیها السلام جناب موسی بن خَزْرَج قمی...
جزیره خضراء

مؤلف می گوید: رساله ای مشهور به اسم «قصه جزیره خضراء در دریای سفید» یافتم که به خاطر اشتمال بر ذکر کسانی که آن حضرت را دیده اند، و به خاطر چیزهای عجیبش دوست دارم آن را نقل کنم و باب مستقلی را برای آن گشودم، چون آن را در اصول معتبره نیافتم و آن را بعینه همان گونه که آن را یافتم، ذکر می کنم:

«به نام خداوند بخشنده مهربان. حمد خدایی را سزد که ما را به شناختش رهنمون ساخت و شکر بر آنچه به ما بخشید، برای اوست و آن اقتدا به سنن آقای مردمان، محمد صلی الله علیه و آله است که از بین خلایقش او را برگزید و محبت علی و نسل او از امامان معصوم علیهم السلام را مختص ما کرد. درود و سلام فراوان خدا بر همه آنان که پاک و طاهرند.»

و بعد اینکه در گنجینه امیر مؤمنان و سید اوصیا و حجت پروردگار جهانیان، و پیشوای پرهیزکاران، علی بن ابی طالب علیه السلام ، به خط شیخ فاضل و عالم عامل، فضل بن یحیی بن علی طیبی کوفی قدس الله روحه این صورت مکتوب را یافتم:

«حمد خدایی را سزد که پروردگار جهانیان است. درود و سلام خدا بر محمد و آل او باد .

و بعد اینکه فقیر به بخشش خدای سبحان و متعال فضل بن یحیی بن علی طیبی امامی کوفی - که خدای از او در گذرد -می گوید: از دو شیخ فاضل و عالم شیخ شمس الدین ابن نجیح حلی و شیخ جلال الدین عبدالله بن حرام حلی که خدا روحشان را پاک و قبرشان را پر نور کند، در کربلای سید شهیدان و پنجمین از اصحاب کسا، مولی و امام ما ابی عبدالله الحسین علیه السلام در نیمه شعبان سال 699 هجرت نبوی که افضل درودها و اتم تحیات بر محمد و آل او که شرافت بخش تواریخ هجری هستند، حکایتی شنیدم که آن دو از شیخ صالح تقی و فاضل و با ورع و پاک، زین الدین علی بن فاضل مازندرانی که مجاور نجف - بر بلند کننده اشسلام و درود - شنیده بودند. زیرا این دو شیخ نامبرده در حرم امامین زکیین و پاک و معصوم و سعادتمند علیهما السلام در سامرّاء با این مرد صالح ملاقات داشتند و او حکایت مشاهدات خود و دیدنی هایخود را در دریای سفید و جزیره خضراء و عجایب آن، برای این دو نفر نقل کرد. من نیز انگیزه اشتیاق به دیدن او یافتم و از خدا آسانی دیدارش و شنیدن این خبر را مسألت کردم، زیرا به خاطر اسقاط بعضی از روات این حدیث اضطرابی داشت و من خواستم به سامرّاء رفته و با این فرد ناقل ملاقات کنم (و از خودش بشنوم).

اتفاقا در اوایل ماه شوال سال مذکور شیخ زین الدین علی بن فاضل مازندرانی از سامراء به حله آمد تا طبق عادت معمول خود در حرم امیر مؤمنان علیه السلام اقامت کند.

وقتی من شنیدم که وارد حله شده - و در آن ایام منتظر آمدنش بودم - به طور ناگهانی او را دیدم که در حال سواره می آمد و دنبال خانه سید با عظمت و بلند نسب منیع الحسب، فخرالدین حسن بن علی موسوی مازندرانی، ساکن حله - که خدا طول عمرش دهد - می گشت. در آن وقت من شیخ صالح مذکور را نمی شناختم، ولی به ذهنم خطور کرد که این همان مرد است .

وقتی از چشمانم پنهان شد، تا خانه سید مذکور او را تعقیب کردم. وقتی به خانه سید رسیدم، سید فخرالدین را دیدم که جلوی در خانه اش با خوشحالی ایستاده بود. وقتی مرا دید که می آیم، در رویم خندید و مرا به حضورش فرا خواند. در قلبم شادی و سور اوج گرفت و نتوانستم به خود بقبولانم که در وقت دیگری غیر از آن وقت داخل شوم.

همراه با سید فخرالدین داخل خانه شدمو به او سلام کردم و دستش را بوسیدم و سید از حالم پرسید. یکی به او گفت: «او دوست شما شیخ فضل بن شیخ یحیی طیبی است.» پس برخاست و مرا در جای خود نشاند و به من خوشامد گفت و از احوال پدر و برادرم، شیخ صلاح الدین سوال فراوان کرد؛ زیرا او آنان را از قبل می شناخت و من در آن اوقات آشنایی آنها نبودم، بلکه در شهر واسط بودم و مشغول تحصیل علم نزد شیخ عالم عامل ابو اسحاق ابراهیم بن محمد واسطی امامی - که خدا با رحمتش با او برخورد کند و او را در زمره امامانش محشور کند - بودم.

من با شیخ صالح مذکور - که خدا مؤمنین را با درازی عمرش متمتع سازد - سخن گفتم و در کلام او اماراتی دال بر فضل در اغلب علوم از قبیل فقه و حدیث و ادبیات عرب با تمام اقسامش یافتم و از او شرح حدیثی که از دو شیخ فاضل و عالم عامل، شیخ شمس الدین ابن نجیح حلی و شیخ جلال الدین عبدالله بن حرام حلی - خدای عفوشان کند - که قبلا ذکر نامشان شد، خواستم. پس در محضر سید جلیل فخرالدین ساکن حله و صاحب خانه و جمعی از علمای حله و اطراف که برای زیارت شیخ مذکور - که خدای توفیقش دهد - جریان را از اول تا آخر به من گفت و آن روز یازدهم شوال سال 699 بود و این لفظی است که از او - خدا عمرش را دراز کند - شنیدم و ممکن است در الفاظی که من از او نقل می کنم تغییر باشد، ولی معانی یکی است. پس او - خدای متعال حفظش کند - گفت:...

صفحه 1️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...«سالیان سال در دمشق شام سکونت داشتم و مشغول طلب علم در نزد شیخ عبدالرحیم حنفی که خدا او را موفق برای نور هدایت خودش کند، بودم و دو علم اصول و ادبیات عرب تحصیل می کردم. نزد شیخ زین الدین علی مغرب اندلسی مالکی، علم قرائت می آموختم، زیرا او مردی عالم و فاضل و عارف به قرائات هفتگانه بود و در اغلب علوم، مثل صرف و نحو و منطق و معانی بیان و اصول دین و اصول فقه معرفت داشت و طبع نرمی داشت و کسی به خاطر حسن ظن به او، در بحث و مذهب معانده ای نداشت.

وقتی ذکری از شیعه به میان می آمد، می گفت: «علمای امامیه چنین می گویند»، بر خلاف مدرسین که هنگام ذکر نام شیعه می گفتند: «علمای رافضی چنین می گویند». پس من به او نزدیک شدم و به نزد غیر او تردد نکردم و مدت زمانی علوم مذکوره را پیش او خواندم.

اتفاقا او عازم سفری به دمشق شام شد و به دنبال خانه هایمصری بود و به سبب کثرت محبتی که بین ما بود، جدایی از او برایم گران آمد. او نیز تاب دوری مرا نداشت، در نتیجه امر به این منجر شد که او تصمیم خود را گرفت که تا مصر همراه من باشد و همراه او جماعتی از ناآشنایان نیز بودند که پیش او درس می خواندند و اکثر آنان نیز با او همراه شدند.

همراه او حرکت کردیم تا اینکه به شهر «فاخره» از شهرهای سرزمین مصر رسیدیم و این شهر بزرگ ترین شهرهای مصر بود. پس در مسجد أزهر مدتی مشغول تدریس شد. فضلای مصر نیز خبر آمدنش را شنیدند، پس همگی جهت زیارت و انتفاع از علومش بر او وارد شدند و او در قاهره مصر مدت نه ماه ماند و ما با او روزگار خوشی داشتیم. ناگهان کاروانی از اندلس وارد شد و در میان آن مردی بود که نامه ای از پدر شیخ فاضل مذکور ما داشت که او را به مرض شدیدی که عارض بر پدرش شده بود، مطلع ساخته و از او خواسته بود قبل از مرگش به نزد وی برود و او را بر عدم تأخیر در آمدن تشویق کرده بود.

شیخ از نامه پدر رقّت کرد و گریست و تصمیم گرفت به جزیره اندلس برگردد. برخی از شاگردان نیز عزم بر همراهی با او کردند و یکی از آنان من بودم، زیرا استاد مرا خیلی دوست داشت و رفتن با او برای من نیز خوب بود. پس همراه با او به اندلس رفتم و وقتی به اولین روستا از جزیره مذکور رسیدیم، تبی بر من عارض شد که مرا از حرکت باز داشت.

وقتی شیخ مرا در آن حال دید، دلش به حالم سوخت و گریست و گفت: «بر من سخت است که از تو جدا شوم.» لذا به خطیب آن روستا که به آن رسیدیم ده درهم داد و او را امر کرد که مراقب من باشد تا یکی از دو امر( شفا یا وفات) اتفاق بیفتد. و سفارش کرد که اگر سلامتی ام را بازیابم، با او به شهرش برگردم و این چنین با من عهد کرد و سپس به اندلس رفت و مسافت راه از ساحل دریا تا شهرش پنج روز راه بود.

پس در آن روستا سه روز ماندم و به خاطر شدت مرض و تب، قدرت حرکت نداشتم. در اواخر روز سوم تب مرا رها کرد و من در راه های صاف آن روستا دور می زدم. پس کاروانی را دیدم که از کوه های نزدیک ساحل دریای غربی رسید و پشم و روغن حیوانی و کالا می آورد. پس از حالشان سوال کردم، گفتند: «اینها از سمت نزدیک سرزمین بربر که نزدیک جزایر رافضی هاست می آیند!»

وقتی این امر را شنیدم، به آنها مشتاق شدم و انگیزه شوق به سرزمینشان مرا جذب کرد. پس به من گفته شد که مسافت تا آنجا، بیست و پنج روز است و دو روز آن حرکت در جایی بدون آبادی و آب است و پس از آن روستاها متصل هستند. پس با مردی از آنان الاغی به مبلغ سه درهم کرایه کردم تا مسافتی را که آبادی نداشت را با آن بپیمایم. وقتی آن مسافت را پیمودیم و به زمین هایآباد رسیدیم، پیاده به راه افتادم و به اختیار خودم از روستایی به روستای دیگر نقل مکان می کردم تا به اول آن اماکن و روستا ها رسیدم. به من گفتند: «بین تو و جزیره روافض سه روز مانده.» پس بدون درنگ حرکت کردم.

پس به جزیره ای رسیدم که چهار دیوار بلند داشت و برج های بلند سر به فلک کشیده داشت و آن جزیره با دژ های خود، بر ساحل دریا اشراف داشت. پس از در بزرگی که باب بربر نام داشت وارد شدم و در راه ها به دنبال مسجد شهر می گشتم. پس آن را نشانم دادند و داخل شدم و آن را مسجدی بسیار بزرگ واقع در غرب شهر و کنار دریا یافتم و در گوشه مسجد برای استراحت نشستم که ناگهان مؤدن بانگ اذان ظهر داد و بانگ «حی علی خیر العمل» را ( که مخصوص اذان شیعه است) سر داد و وقتی اذانش تمام شد، برای تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام دعا کرد.

پس گریستم و جماعتی فراوان داخل مسجد شدند و شروع به وضو گرفتن از چشمه ای در زیر درختی واقع در شرق مسجدکردند و من با خوشحالی به آنان می نگریستم که به شیوه منقول از ائمه هدی علیهم السلام وضو می ساختند...

صفحه 2️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...وقتی از وضوی خود فارغ شدند، مردی خوش سیما با سکینه و وقار از بینشان آشکار شد و به سمت محراب رفت و برای نماز قامت بست. پس صفوف پشت سرش تشکیل شد و او به عنوان امام و بقیه به عنوان مأموم اقتدا کردند و نمازی کامل با ارکان منقوله از ائمه ما علیهم السلام به گونه پسندیده با واجبات و مستحبات خواندند و همچنین تعقیبات و تسبیحات نیز به گونه تشیع برگزار شد و از شدت رنج سفر و خستگی در راه، نتوانستم نماز ظهر را با آنان بخوانم.

وقتی از نماز فارغ شدند و مرا دیدند، عدم اقتدای من به خود را زشت دانسته و همگی به سمتم آمدند و از من حال و اصل و مذهبمرا پرسیدند.من احوال خود را برایشان شرح دادم که عراقی الاصل هستم، اما مذهبم؛ من مردی مسلمان هستم و قائل به وحدانیت خدای لاشریک له و عبودیت و رسالت محمد صلی الله علیه و آله هستم، همو که خدا او را با هدایت و دین حق فرستاد تا بر همه ادیان چیره اشسازد، اگرچه مشرکان اکراه داشته باشند.

پس به من گفتند: «این دو شهادت تنها خون و حیات تو را در دار دنیا حفظ می کند. چرا شهادت دیگری را نمی دهی تا بدون حساب وارد بهشت شوی؟»پرسیدم: «آن شهادت چیست؟ خدا رحمتتان کند! مرا به آن هدایت کنید.» امامشان به من گفت: «شهادت سوم این است که گواهی دهی امیر مؤمنان و پیشوای دین و رهبر پیشانی سفیدان، علی بن ابی طالب و امامان یازده گانه از فرزندانش، اوصیای رسول خدا و خلفای بلافصل او هستند. خدای عزوجل اطاعت آنان را واجب گردانده و آنان را اولیای امر و نهی اش و حجت بر خلایق در زمین و امان مردمان قرار داد؛ چون صادق امین، محمد صلی الله علیه و آله رسول رب العالمین، آنان را صریحا از ندای خدای عزوجل به او نسبت به مسأله ولایت در شب معراجش به آسمان های هفت گانه خبر داد؛ در شبی که فاصله اشنسبت به پروردگارش، مانند فاصله دو سر کمان یا کمتر شد.»آنگاه امامان را یکی پس از دیگری نام برد، صلوات و سلام خدا بر همه آنان باد!

وقتی سخنانشان را شنیدم، حمد خدای سبحان را به جا آوردم و بسیار مسرور شدم و خستگی راه از تنم بیرون رفت. به آنان گفتم که من نیز شیعه ام. پس همگی از روی مهربانی به من توجه کرده و جایی در زوایای مسجد برایم معین کردند و پیوسته با عزت و اکرام در مدت اقامتم در نزدشان، به من متعهد بودند و امام مسجدشان شب و روز از من جدا نمی شد.

من از طعام اهل شهر از امام جماعتشان پرسیدم که از کجا به دستشان می رسد،زیرا زمین زراعتی در آنجا نمی دیدم! او گفت: «طعام و ارزاقشان از جزیره خضراء واقع در دریای سفید که از جزایر اولاد امام عصر علیه السلام است، به دستشان می رسد.» پرسیدم: «در سال چه قدر ارزاق به شما می رسد؟» گفت: «دو بار که امسال یک بار آمده و بار دوم هنوز نیامده است.» گفتم: «چقدر زمان مانده تا بار دوم برسد؟» گفت: «چهار ماه.»

پس به خاطر طول مدت متأثر شدم و مقدار چهل روز در نزد ایشان ماندم و شب و روز برای زود آمدن کشتی های ذخیره دعا می کردم. در این مدت، کمال اعزاز را در حق من منظور می داشتند، تا اینکه در روز آخر آن چهل روز، به سبب طول مدت دلتنگ گردیدم. لهذا به کنار دریا رفتم و به یک سمت مغرب که اهل بلد گفته بودند که ذخیره ایشان از آن سمت می آید،نگاه می کردم .

ناگاه از دور شبحی به نظرم رسید. پس از اهل بلد پرسیدم که آیا مرغ سفیدی در این دریا می باشد؟ گفتند: «نه؛ مگر چیزی دیدی؟» گفتم آری. پس شاد گردیدند و گفتند: «این همان کشتی هاست که در هر سال از بلاد اولاد امام برای ما می آید.»

پس اندک زمانی بیش نگذشت که کشتی هارسیدند. بنا به گفته ایشان، آمدن آنها در آن وقت، در غیر وقت معمول بود. پیش تر از همه کشتی بزرگی دررسید. بعد از آن یکی دیگر و بعد از آن هم یکی دیگر تا اینکه هفت کشتی تمام شد و از کشتی بزرگ، شیخی مستوی القامه و خوبروی و خوش لباس بیرون آمد و داخل مسجد شد. آنگاه وضوی کامل به طریقی که از ائمه علیهم السلام منقول است گرفت و فریضه ظهر و عصر را به جای آورد. وقتی که از نماز فارغ شد، به سمت من متوجه گردید و سلام کرد. جواب سلام را رد کردم و بعد از من پرسید که نامت چیست و چنان گمان دارم که نامت علی باشد؟! گفتم راست گفتی. پس با زبان کسی که مرا می شناسد با من سخن سرّی گفت. در اثنای گفتگو پرسید: «نام پدرت چیست؟» بعد از آن باز خودش جواب داد: «گمان این است که فاضل باشد!» گفتم آری و شک نکردم که او در سفر ما از دمشق به مصر، با ما رفیق بوده است.

پس گفتم: «ای شیخ! چگونه من و پدرم را شناختی؟» آیا در سفر ما از دمشق به مصر با ما بودی؟» گفت نه. گفتم: «آیا در سفر ما از مصر به اندلس هم نبودی؟» گفت: « به مولای خود صاحب الامر علیه السلام سوگند یاد می کنم که هیچ وقت با شما نبودم.»پرسیدم: «پس از کجا نام من و پدرم را می شناسی؟» گفت: «بدان که نام و نسب و صورت و سیرتت پیش از این به من رسیده است. باید تو را به جزیره خضراء ببرم.»...

صفحه 3️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...پس از شنیدن این سخن شاد شدم، زیرا دانستم که مرا در نزد ایشان نامی هست. و از عادت آن شیخ این بود که هیچ گاه در نزد اهل آنجا مکث نمی کرد، مگر سه روز. لکن در این دفعه یک هفته در آنجا توقف کرد و آن ذخیره را به صاحبانش که همیشه برای ایشان مقرر شده بود رساند. وقتی که خط رسیدگی از ایشان گرفت، عزم سفر کرد و مرا هم با خود برداشت و در دریا به حرکت درآمدیم.

وقتی که روز شانزدهم از سفر ما گذشت، در روی دریا آب سفیدی دیدم. پس پشت سر هم به آن می نگریستم و در نگاه کردنم طول می دادم. ناگاه آن شیخ که نامش محمد بود، به من گفت: «چرا نگاه می کنی به این آب؟» گفتم: «آن را در غیر رنگ آب دریا مشاهده می کنم.»

گفت: «این جا دریای ابیض است و آنجا جزیره خضراء و این آب در اطراف این جزیره، مانند حباب مدور گردیده است. از هر سمت که به این جزیره بیایی، آن آب را می بینی و از حکمت حکیم علی الاطلاق و برکت مولا و امام ما صاحب العصر علیه السلام هر وقت که کشتی های دشمنان به این آب داخل می شوند، غرق می گردند، هر چند که استحکام داشته باشند.» در آن حال قدری از آب استعمال کردم و خوردم و ناگاه مانند آب فراتش یافتم.

بعد از آنکه این آب سفید را طی کردیم به جزیره خضرا رسیدیم. از کشتی بزرگ به جزیره فرود آمدیم و داخل شهر شدیم. ناگاه دیدیم که آن شهر در کنار دریا و در میان هفت قلعه و برج و دیوار واقع شده است. رودخانه هایی چند و درختان بسیار که همه انواع میوه هارا داشتند در آنجا بود و بازار های بسیار و حمام چندی نیز به چشمم آمد. اکثر عمارت هایآن از مرمر شفاف بنا شده بود و اهلش در بهترین زی و حسن منظر بودند. به سبب مشاهده اینها دلم از شدت شادی تپیدن گرفت.

بعد از آن رفیقم محمد، پس از استراحت در خانه اشمرا برداشت و به مسجد بزرگ برد. در آنجا جمع کثیری را دیدم که در وسط ایشان شخصی نشسته بود که هیبت و وقار و آرامش را به حدی داشت که قادر بر وصف آن نیستم و مردم به او با لقب سید شمس الدین محمد عالم خطاب می کردند و قرآن و علم فقه و علوم عربیه و اصول دین و علم فقهی که از صاحب الامر اخذ می کردند، مسأله به مسأله و قضیه به قضیه و حکم به حکم بر او می خواندند، برایاینکهاو ایشان را از خبط و خطای احتمالی مطلع گرداند.

وقتی که به پیش وی رسیدم، جای وسیعی به من داد و در نزدیکی خود نشاند و مشقت راه را از من مکرر پرسید و گفت: «همه احوال تو پیش از این به من رسیده بود. شیخ محمد به امر من تو را به این جا آورد.»

بعد از آن امر کرد تا یکی از زاویه های مسجد را خالی کردند وتنها برای من منزل قرار دادند آنگاه گفت: «در هر وقتی که دلت خلوت و استراحت بخواهد، این جا منزل توست.» پس برخاستم و به آنجا رفتم و تا وقت عصر استراحت کردم. ناگاه دیدم گماشته ای به نزد من آمد و گفت: «از مکان خود به جای دیگر مرو تااینکهسید و اصحابش بیایند با تو شام بخورند.» گفتم: «سمعا و طاعهً!»

پس اندکی نگذشت که ناگاه دیدم سید با اصحابش تشریف آوردند و نشستند. بعد از آن طعام حاضر کردند؛ پس خورردیم و برخاستیم و با سید برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد رفتیم. وقتی که از نماز فارغ گردیدیم، سید به منزل خویش رفت و من به مکان خود برگشتم و هجده روز بدین منوال در آنجا مکث کردم و همراه سید بودم.

در حالی که در جمعه اول با سید نماز می کردم، دیدم که سید نماز جمعه را دو رکعت به نیت وجوب به عمل آورد. بعد از نماز به سید گفتم: «شما را دیدم که نماز جمعه را دو رکعت به طریق وجوب به عمل آوردید؟» گفت: «آری، زیرا شرط آن موجود بود، از این جهت واجب شد.» من پیش خود گفتم: «شاید امام در آنجا حاضر بوده، از این جهت واجب گردید.»

بعد از آن در وقت دیگر در جای خلوت از او پرسیدم: «آیا امام در آنجا حاضر بود؟» گفت: «نه، ولی من از جانب آن حضرت به امر او نایب خاص هستم.» گفتم: «ای سید من! آیا امام را دیده ای؟» گفت: «نه؛ ولی پدرم به من خبر داد و گفت که صدای آن حضرت را در حالی که سخن می گفت شنیدم، ولی خود او را ندیدم و جدم، هم صدایش را شنیده و هم خودش را دیده بود.»

گفتم: «ای سید من! چرا یکی آن حضرت را می بیند و دیگری نمی بیند؟» گفت:«ای برادر! خدای تعالی از میان بندگان خود هر کس را که می خواهد مشمول فضل و احسان خود می کند. همان طور که از میان بندگان خود انبیا و اوصیا را مشمول گردانده و ایشان را نشانه های راه دین و حجت هایخود بر خلائق قرار داده؛ ایشان را میان خود و مخلوقات وسیله و واسطه گردانده تا اینکه هلاکت هالکان و نجات ناجیان بعد از اقامه حجت و برهان بر ایشان باشد. و خداوند عالم، روی زمین را برای اینکه لطفش را درباره بندگان ارزانی بدارد، از حجت خالی نگذاشته است، و برای هر حجت سفیر و واسطه ای لازم است، تا اینکه پاره ای از احکام را از جانب وی به خلائق برساند.»...

صفحه 4️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...بعد از آن سید دستم را گرفت و مرا به خارج شهر برده و با هم به سمت باغات رفتیم. پس در آنجا نهر های جاری و باغ های بسیار به نظر آوردیم که انواع میوه هایرنگین و شیرین، مانند انگور و انار و گلابی و غیر آن داشتند، به طوری که مانند آن را در بلاد عراق و شام ندیده بودم.

در حالی که ما از باغی به باغ دیگر می گذشتیم و تفرج می کردیم، ناگاه مرد خوش صورتی که دو طاقه پارچه از پشم سفید پوشیده بود،از مقابل ما آمد. وقتی که نزدیک ما رسید، به ما سلام کرد و برگشت. من از دیدن صورت و هیأت وی تعجب کردم و از سید پرسیدم که این مرد کیست؟ گفت: «این کوه بلند را می بینی؟» گفتم آری. گفت: «در وسط آن جایگاه خوبی است و در آنجا چشمه ای است، در زیر درختی که شاخه های بسیار دارد. در نزد آن چشمه قبه ای از آجر ساخته شده و این مرد با رفیقش در این قبه خدمتکارند. من در هر صبح جمعه به آنجا می روم و امام را از در آنجا زیارت می کنم، دو رکعت نماز می خوانم و از آنجا ورقه ای می یابیم که در ان احکامی که در مقام محاکمات بین مؤمنان محتاج می شوم، در آن نوشته می شود .

هر چه در آن ورقه باشد، به آن عمل می کنم و هر حکمی که در آنجا نوشته نشده، خود را از آن باز می دارم. و تو را سزد که به آنجا بروی و امام را از قبه زیارت کنی.»

پس به کوه رفتم و قبه را به همان اوصاف یافتم و دو نفر خادم را در آنجا دیدم. یکی از ایشان که او را در میان باغات دیدیم، به من مرحبا گفت و دیگری مرا نشناخت. و آنکه مرحبا گفت، به رفیقش گفت که او را ناخوش مدار، زیرا او را همراه سید شمس الدین دیدم. وقتی که این را شنید، به من مرحبا گفت و هر دو با من سخن گفتند و برایم نان و انگور آوردند. پس خوردم و از آب آن چشمه که در نزد قبه بود نوشیدم و وضو ساختم و دو رکعت نماز گزاردم.

از دو خادم پرسیدم: «آیا امام را می توان دید؟» گفتند: «دیدنش ممکن نیست و ما اذن اخبار به احدی در این خصوص نداریم.» پس از آنها التماس دعا کردم وآنها برایم دعا کردند. بعد از آن برگشتم و از کوه پایین آمدم تا این که به شهر رسیدم.

وقتی که داخل شهر شدم، به در خانه سید شمس الدین آمدم. پس به من گفته شد که او پی حاجتی از خانه بیرون رفته. پس از آنجا گذشتم و به خانه شیخ محمد که در کشتی با او رفیق بودم رفتم و با او نشستم. رفتنم به کوه و ملاقات با آن دو خادم و ناخوش داشتن یکی از ایشان نسبت به خویش را برایش نقل کردم. گفت: «هیچ کس اجازه ندارد که به آن مکان برود، مگر سید شمس الدین و امثال وی. از این جهت آن خادم تو را ناخوش داشته است.» از او اصل و نسب سید شمس الدین را پرسیدم. گفت: «از اولاد امام علیه السلام است و میان او و امام، پنج پشت است و او به امر آن حضرت نایب خاص است.»

روزی به سید گفتم: «مرا مأذون کن تا پاره ای مسائل را که به آنها احتیاج است از تو نقل کنم و قرآن را در پیش تو بخوانم تا صحت و فساد قرائت را به من نشان دهی و مواضع مشکل از علوم دینی و غیر آن را به تو عرض کنم تا آنها را برایم حل کنی.» پس خواهش مرا قبول کرد و گفت: «اگر به تحصیل این مطالب نیاز داری، پس ابتدا قرآن را قرائت کن.» پس شروع به خواندن کردم و در هر جا که در بین قرآن خلاف بود، می گفتم: «حمزه چنین خوانده و کسایی چنین و عاصم چنین و ابو عمرو بن کثیر چنین.» سید گفت: «ما این جماعت را نمی شناسیم، بلکه قرآن پیش از هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه نازل نشده، مگر با هفت حرف. و بعد از هجرت در وقتی که رسول خدا صلی الله علیه و آله از حجه الوداع فارغ شده بود، جبرئیل به او نازل شد و گفت: «یا رسول الله! قرآن را در نزد من قرائت کن تا این که اوایل و اواخر سوره ها و شأن نزول آنها را برایت بیان کنم.»

پس در آن وقت علی بن ابی طالب و حسنین علیهم السلام ، ابیّ بن کعب، عبدالله بن مسعود، حذیفه بن یمان، جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، حسان بن ثابت و جماعتی از صحابه رسول - خدا از نیکان ایشان راضی شود - نزد آن حضرت جمع شدند، پس او قرآن را از اول تا به آخر خواند و به هر جایی که در آن اختلاف بود می رسید، جبرئیل آن را برای وی بیان می کرد و امیرالمؤمنین علیه السلام آن را در ورقی از پوست می نوشت. بنابراین همه آیات، قرائت امیرالمؤمنین و وصی رسول رب العالمین است.»

گفتم: «ای سید من! بعضی آیات را چنین می بینم که نه ماقبلش ربطی دارد و نه مابعدش و فکر قاصرم به غور این معنی نمی رسد.»...

صفحه 5️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...گفت: «آری، امر چنان است که دیده ای و سرّ آن این است که سید بشر محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله از دار فنا به دار بقا رحلت فرمودند و آن دو بت قریش که خلیفه اول و ثانی باشند، غصب خلافت کردند. امیرالمؤمنین علیه السلام قرآن را جمع کرد و در بقچه ای گذاشت و در مسجد نزد ایشان برد و فرمود: «این کتاب خداست، جناب پیغمبر به من امر کرده که آن را به شما بنمایم تا این که روز قیامت در نزد خدای تعالی، حجت بر شما قائم شود.» در آن حال، فرعون و نمرود این امت(یعنی عمر و ابوبکر) به آن حضرت گفتند: «ما به قرآن تو احتیاج نداریم.» آن حضرت فرمود: «حبیب من رسول خدا این سخنت را به من خبر داده بود، ولی از راه اتمام حجت آن را به شما نشان دادم.»

پس این را فرمود و به منزلش برگشت، در حالی که می گفت: «معبودی جز تو نیست و بی نظیر و بی شریکی؛ رد کننده ای چیزی را که از علم تو گذشته نیست و مانعی از رد کردن چیزی که حکمتت آن را اقتضا کرده نیست. پس در روز قیامت کرده های

این قوم در خصوص مرا شاهد باش.»

در آن حال ابوبکر مسلمانان را صدا زد و گفت: «نزد هر کس آیه و سوره ای هست آن را بیاورد.» پس ابو عبیده جراح و عثمان و سعد بن ابی وقاص و معاویه بن ابی سفیان و عبدالرحمن بن عوف و طلحه بن عبیدالله و ابو سعید خدری و حسان بن ثابت و سایر مسلمانان، هر یک آیه و سوره ای آوردند و این قرآن را جمع کردند و آیاتی را که به افعال قبیحه ایشان که بعد از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله صادرگردیده بود دلالت داشت، از آن بیرون انداختند.

از این جهت این آیات را به همدیگر غیر مربوط می بینی و قرآنی را که امیرالمؤمنین علیه السلام به خط خود آن را جمع آوری کرده، در نزد صاحب الامر محفوظ است، حتی ارش خدش در آن قرآن هست. و اما این قرآن شک و شبهه ای در صحت آن نیست و کلام خدا، این چنین از صاحب الامر صادر شده است. »

راوی خبر علی بن فاضل می گوید: از سید نزدیک به نود مسأله نقل کرده اند و آنها الان در نزد من است و آنها را در یک مجلد نوشته و «فائد شمسیه» نامیدم، و بر ان مطلع نمی گردانم، مگر مؤمنان مخلص را که ان شاء الله آن را خواهی دید.

وقتی که جمعه دوم رسید و آن روز هم نیمه ماه بود و از نماز فارغ شدیم و سید هم در مجلس افاده قرار گرفت، ناگاه صدای هرج و مرج از بیرون مسجد به گوشم رسید. به سید گفتم: «این چه صدایی است که می شنوم؟» گفت: «در هر روز جمعه که به نیمه ماه می افتد، امرای لشکر ما سوار شده و منتظر فرج می باشند.» پس در آن حال درباره تماشا کردنشان از سید اجازه گرفتم. پس مأذون شده و بیرون رفتم. ناگاه جمع کثیری را دیدم که تسبیح و تهلیل و حمد می کنند و از خدای تعالی فرج امام قائم علیه السلام ، ناصح دین خدا، م ح م د بن الحسن مهدی خلف صالح و صاحب الزمان علیه السلام را مسألت می کنند.

بعد از آنکه به مسجد برگشتم، سید گفت: «آیا لشکر را دیدی؟» گفتم آری. گفت: «آیا امرای ایشان را شمردی؟» گفتم نه. گفت: «عدد آنان سیصد است. سیزده نفر باقی مانده تا خدای تعالی، فرج ولی خود را زود گرداند؛ به درستی که او جواد است و کریم.» گفتم: «ای سید من! فرج کی خواهد شد؟» گفت: «ای برادر! علم این امر نیست مگر در نزد خدا، و متعلق است به مشیت او. بسا هست که امام هم خودش هم آن وقت را نمی داند، بلکه برای آن امر، پاره ای از علامات است که به ظهورش دلالت می کند.

از جمله آنها «نطق ذوالفقار» است، به نوعی که از غلافش بیرون می آید و به زبان عربی فصیح می گوید: «ای ولی خدا! به اسم خدا برخیز و دشمنان او را بکش.»

و از جمله آنها سه صداست که همه خلایق آن را می شنوند: صدای اول این است: «ای جماعت مؤمنان! قیامت نزدیک شده!» صدای دوم این است که «آگاه باشید! لعنت خدا بر کسانی که در حق آل محمد صلی الله علیه و آله ستم کردند.» و صدای سوم این است که بدنی بر روی جرم آفتاب دیده می شود، درحالی که می گوید: «خدای تعالی مهدی صاحب الامر علیه السلام ،م ح م د بن الحسن را مبعوث کرد؛ امر و نهی او را بشنوید و اطاعت کنید.»

گفتم: «ای سید من! مشایخ ما از صاحب الامر احادیثی چند را روایت کرده اند که آن حضرت زمانی که به غیبت کبری خبر داد، فرمود: «هر که بعد از غیبت من ادعای دیدنم را کند، هرآینه دروغ گفته است.» بنابراین چگونه در میان شما کسانی پیدا می شوند که آن حضرت را می بینند؟» گفت: «راست گفتی! به درستی که این حدیث مربوط به زمان کثرت دشمنان اهل بیت علیهم السلام و غیر ایشان از فراعنه بنی عباس است که در اثر شدت تقیه، برخی از شیعه برخی دیگر را از ذکر حضرت منع می کردند. ولی در این زمان مدت غیبتش طول یافته و دشمنان از دست یافتن بر او نومید گردیده اند و بلاد ما از خود ایشان و ظلمشان دور است؛ و از برکت آن حضرت، احدی از دشمنان قدرت ندارند که به این سرزمین برسند.»...

صفحه 6️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...گفتم: «ای سید من! علمای شیعه از آن حضرت روایت کرده اند که او خمس را برای شیعیان خود مباح گردانده است. آیا این حدیث از آن حضرت به شما روایت شده است؟» گفت:«آری شیعیان را که از اولاد علی باشند، مرخص کرده که خمس را برای خودشان صرف کنند.» گفتم: «آیا شیعه را در خریدن کنیزان و غلامانی که عامه ایشان را اسیر کرده مرخص فرموده است؟» گفت: «آری، در خرید کنیزان و غلامانی که غیر اهل سنت اسیر کرده باشند نیز رخصت داده است، زیرا که آن حضرت فرموده است: «با ایشان به طریقی رفتار کنید که ایشان با خودشان، به آن طریق رفتار می کنند.»و این دو مسأله سوای آن مسأله است که آن را «فوائد شمسیه» نامیده ام.

بعد از آن سید سلمه الله گفت: «آن حضرت از مکه در مابین رکن و مقام، در سال وتر( یعنی سالی که زوج نیست) خروج می کند. پس مؤمنان باید منتظر آن باشند.»

گفتم: «ای سید من! چنان دوست دارم که در همسایگی شما باشم تا وقتی که خدای تعالی اذن فرج بدهد.» گفت: «ای برادر! بدان که در خصوص مراجعت تو به سوی وطن خویش حکمی پیش تر از این به من رسیده و برای من ممکن نیست که با این حکم مخالفت کنم. تو هم از مخالفت با آن حذر کن، زیرا که تو عیالواری و مدت مدیدی است که از ایشان دور افتاده ای و برای تو جایز نیست که بیشتر از این، از ایشان دور باشی.»

پس از شنیدن این سخنان متأثر شدم و گریستم. گفتم: «آیا جایز است در خصوص این امر به خدمت آن حضرت رجوع کنی، بلکه به من اجازه دهد که در این جا بمانم؟» گفت: «ممکن نیست.» گفتم: «آیا مرا مرخص و مأذون می کنی در اینکه هر چیزی را دیدم و شنیدم نقل کنم؟» گفت: «باکی نیست از اینکه آن را برای مؤمنان نقل کنی تا دل هایشان اطمینان یابد، مگر فلان و فلان چیز را» و آنها را تعیین کرد.

گفتم: «آیا ممکن است به جمال آن حضرت نگاه کرد؟» گفت: «نه، ولی ای برادر! بدان که برای هر مؤمن مخلص ممکن است که آن حضرت را ببیند، طوری که او را نشناسد.» گفتم:«ای سید من! من هم از جمله بندگان صاحب اخلاص اویم، ولی تا به حال او را ندیده ام.»

گفت: «نه، چنین نیست که می گویی، بلکه دو مرتبه او را دیده ای.یک بار وقتی که بار اول به سامرا آمدی و رفقای تو پیش افتادند و تو عقب ماندی، تا این که به کنار جویباری رسیدی که آب نداشت. در آن وقت سواره ای که بر اسب سفیدی سوار بود، نزد تو حاضر شد و در دستش نیزه درازی که سرنیزه آن دمشقی بود، داشت. وقتی که او را دیدی، ترسیدی از اینکه لباس هایت را از تو بگیرد و چون نزدیکت شد، گفت: «مترس و به سوی رفیقان خود برو! همانا آنهادر زیر آن درخت منتظرت هستند.»وقتی سید این را نقل کرد، همان ماجرا را به خاطر آوردم و گفتم: «ای سید من! ماجرا همین طور بود که فرمودی.»

گفت: «مرتبه دیگر وقتی بود که از دمشق با شیخ اندلسی که استادت بود، عازم مصر شدی و از قافله عقب ماندی، طوری که دستت از قافله کوتاه گردید و بسیار ترسیدی. در آن حال سواری که پیشانی و پاهای اسبش سفید بود و در دستش هم نیزه داشت، سر راهت آمد و گفت: «مترس و به دهی که در سمت راست توست برو و امشب را نزد اهل آنجا بخواب و مذهبت را به ایشان بیان نما و از ایشان تقیه مکن، زیرا که اهل آنجا با اهالی دهی که در جنوب دمشق واقع است، مؤمن و مخلصند و در دین و طریقه علی بن ابی طالب و سایر ائمه از ذریه او علیهم السلام هستند.»

ای پسر فاضل! آیا آن سواره تو را به اینکه من گفتم راهنمایی کرد؟» گفتم: «آری، مرا راهنمایی کرد و به نزد اهل آن ده رفتم و در نزدشان خوابیدم و مرا اعزاز و اکرام کردند. وقتی از مذهبشان پرسیدم، بدون تقیه در جوابم گفتند: «ما در طریق علی بن ابی طالب و سایر ائمه از ذریه او علیهم السلام هستیم.» گفتم: «این مذهب از کی برای شما حاصل شده و چه کسی آن را به شما رسانده است؟» گفتند: «ابوذر غفاری ما را به آن هدایت کرد، در زمانی که عثمان او را از مدینه به سمت شام اخراج و معاویه هم او را از شام به سمت این سرزمین اخراج کرد. پس برکت وجودش ما را نیز فرا گرفت.» بعد از آن وقتی شب را صبح کردم، از ایشان خواهش کردم که مرا به قافله برسانند و مذهب خود را هم برایشان بیان کردم.پس آنها مرا به دو مرد سپرده و آنان مرا به قافله رساندند.»

بعد از آن گفتم: «ای سید من! آیا امام هر سال حج می کند؟» گفت: «ای پسر فاضل! همه دنیا در زیر قدم مؤمن یک گام است، پس چگونه می شود که سیر دنیا نسبت به کسی که وجود و بقای دنیا به سبب وجود او و پدرانش علیهم السلام است، مشکل باشد؟ آری، در همه سال حج می کند و پدرانش را در مدینه و عراق و طوس زیارت می کند و به سرزمین ما برمی گردد.» ...

صفحه 7️⃣ از 8️⃣
جزیره خضراء

...آنگاه سید مرا به رجوع به عراق ترغیب کرد و گفت: «اقامت در بلاد مغرب را بیشتر از این موقوف کن.» و برای من چنین مذکور ساخت که مکتوب بر سکه دراهم ایشان چنان است: «معبودی جز خدا نیست و محمد صلی الله علیه و آله رسول اوست و علی علیه السلام ولی خداست و محمد بن الحسن قائم به امر خداست.» و سید پنج درهم از آنها به من عطا فرمود و من آنها را برای تبرک، پیش خود نگه داشتم.

بعد از آن مرا با کشتی هایی که آمده بودم روانه کرد، تا اینکه به شهری رسیدیم که اولین شهر از شهرهای بربر بود که در وقت سفر از دمشق به مصر،به آنجا داخل گردیدم. سید سلمه الله قدری گندم و جو به من داده بود. آن را در شهر به صد و چهل دینار طلای رایج بلاد مغرب فروختم و از آنجا به طرابلس که از جمله بلاد مغرب است رفتم و به جهت اطاعت امر سید، از اندلس عبور نکردم و از طرابلس با حجاج مغرب زمین به مکه معظمه مشرف گردیدم، حج کردم و به عراق آمدم و قصد دارم که تا زمان مرگم، در نجف اشرف بمانم.» راوی علی بن فاضل بعد از آن گفت: «نام احدی از علمای امامیه که در نزد اهل شهر صاحب الامر ذکر شود ندیدم، مگر نام های پنج نفر: سید مرتضی، شیخ طوسی، شیخ کلینی، ابن بابویه و شیخ جعفر بن سعید حلی.»

راوی می گوید: این آخرین چیزی بود که از شیخ صالح متقی، علی بن فاضل مازندرانی شنیدم، خداوند امثال او را در روزگار از عالمان و پارسایان زیاد کند. حمد خدایی را سزد که اول و آخر است و ظاهر و باطن است و درود و سلام فراوان خدا بر بهترین خلق و سید مردمان محمد وآل پاک و معصومش.

بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار جلد 52 صفحه 159 باب 24 نادر فی ذكر من رآه علیه السلام فی الغیبة الكبری قریبا من زماننا - الجزیرة الخضراء

صفحه 8️⃣ از 8️⃣