تشنه ی حقیقت
1.05K subscribers
23.6K photos
3.85K videos
177 files
4.82K links
تاسیس نهم آذر ۱۳۹
گفته بودند عشق آسمانیست خود بدیدم عشق با پا می آید... ل_مجنون
Download Telegram
@bahag 🌷🦋🌷
#قسمت_شصت_چهارم
#خاطرات_اسارت
عصر پنجم فروردین سال 67، «حاج علی فضلی»، فرمانده لشگر ده سیدالشهدا، آمده بود مقر گردان.

بچه‌ها با هیجان دورش جمع شده بودند. بعد از دیدن حاج علی فضلی آماده عملیات شدیم.

شب کنار رودخانه جمع شدیم، سربندها را بسته بودیم، پشت لباس‌های‌مان شعار نوشته بودیم.

فرماندهان گروهان و دسته، نقشه‌های کالک عملیات را آورده بودند و برای‌مان توضیح می‌دادند.

از مسیر عملیات گفتند، از این که کدام لشگر یا گردان در سمت راست و چپ‌مان خواهد بود.

بعد از آن خداحافظی‌ها شروع شد، با شور و شوق خاصی دوستان‌مان را در آغوش گرفتیم.

به بعضی از دوستان‌مان می‌گفتیم «چهره‌ات نورانی شده، امشب شهید می‌شوی». گفتیم و خندیدیم، روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم.

شب دیر وقت بود که سوار قایق‌ها شدیم و براه افتادیم. راننده قایق‌ها از گردان فرات بودند.

موتور قایق‌ها را با پتو پوشانده بودند تا صدای موتور خفه شود.

پیش از ما چند نفر از دوستان‌مان با لباس غواصی رفته بودند برای خط‌شکنی.

نزدیکِ یک ساعت آرام و خیلی کم‌صدا پیش رفتیم. رودخانه پرآب «دربندی‌خان» در دره بین دو کوه جریان داشت، شبیه رودخانه کرج.

عراقی‌ها در بلندی‌های کوه «شاخ شمیران» بودند. نزدیک نیمه‌شب بود که شلیک عراقی‌ها شروع شد.

انگار عملیات لو رفته بود و عراقی‌ها منتظرمان بودند. از بالا شلیک می‌کردند به سمت رودخانه.

قایق‌ها خیلی نزدیک به خشکی حرکت می‌کردند. گلوله‌های رسّام اما، از بالای سرمان می‌گذشتند و خیلی نزدیک، کم‌تر از یک متر، به آب می‌خوردند، یا به کوه‌های روبرو.

رد گلوله‌ها را که از آن بالا به سمت‌مان می‌آمدند می‌دیدیم. صدای شلیک گلوله‌ها پیچیده بود بین دو کوه. هوا هم سرد بود.

هیجانِ شب عملیات، سرمای بعد از نیمه شب، و صدای رگبار گلوله‌هایی که با سرعت به سمتم می‌آمدند، بدنم را مورمور کرده بود.

شلیک گلوله‌های خمپاره هم به آتش‌بارِ دشمن اضافه شده بود.

خمپاره‌ها با فاصله کمی، در اطراف‌مان در آب، یا روی زمین منفجر می‌شدند.

بعضی‌ها ترسیده بودند و نشسته بودند کف قایق.

راننده قایق هم ترسیده بود، جرات نداشت جلوتر برود.

جلوی دیدش را خالی کردیم، مجبورش کردیم که بنشیند کف و قایق را براند. از جلو یک نفر مسیر را راهنمایی می‌کرد.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
@bahag 🌷🦋🌷
#قسمت_شصت_پنجم
#خاطرات_اسارت
شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم به معبری که خط‌شکن‌ها آماده کرده بودند.

«سید مصطفی»، معاون گروهان، در خشکی ایستاده بود و راهنمایی‌مان می‌کرد. با یک لباس غواصی حلقه‌ای و یک زیرپوش، همان تیپ همیشگی‌اش موقع آموزش غواصی.

آن‌جا با صدای پرجذبه‌اش داد می‌زد: «نترس جوون» و مسیر را نشان‌مان می‌داد. خیلی انرژی داد به ما.

از قایق پیاده شدیم و در معبر به پیش رفتیم. خط‌شکن‌ها سنگرهای پایینی را تصرف کرده بودند.

سید مصطفی از جلو می‌رفت، در مسیر تاریک جنگلی و پرسنگلاخ، و بقیه گروهان دنبالش.

حجم شلیک گلوله‌ها زیاد بود. حتی قاطرها که وسایل‌مان را بالا می‌بردند ترسیده بودند و تکان نمی‌خوردند.

یکی از دوستان‌مان «کُپ» کرده بود، ترسیده بود و در مسیر نشسته بود.

«فرزاد» کوله گلوله‌های آرپی‌جی‌اش را گرفت و با خود برد بالا.

بعضی‌های دیگر هم ترسیده بودند و گوشه‌ای نشسته بودند به دست‌شویی.

گلوله‌های تیربار و دوشکای عراقی‌ها به سمت ما شلیک می‌شد.

در میانه‌های مسیر رسیدیم به سنگر تیربار عراقی‌ها.

سید رفت جلو تا نارنجک بیاندازد داخل سنگر. انگار همان موقع، تیربارچی عراقی هم سید را دیده بود.

سید مصطفی نارنجک را پرتاب کرده بود و تیربارچی هم رگبار گلوله را به سمتش آتش کرده بود.

صدای انفحار نارنجک که آمد، صدای تیربار خاموش شد. سید، تیربارچی عراقی را کشته بود.

مدتی گذشت تا بفهمیم که تیربارچی هم خطا نکرده بود. شهادت سید مصطفی خیلی غمگین‌مان کرد. سید مصطفی قاتلش را کشت و مسیر ما را باز کرد.

سید مثل یک کوه استوار بود و حالا ما مانده بودیم بدون فرمانده شجاع‌مان. سید رفت و فرصت نکرد تا از نتیجه آن امتحان درسی بهره‌ای ببرد.

تعدادی از بچه‌های دسته گم شده بودند. «صفری»، مسول دسته‌مان، رفت دنبال‌شان.

مدتی بعد همه را یک‌جا جمع کرد. هوا هنوز روشن نشده بود که در جاده پر پیچ و خم به سمت قله حرکت کردیم.

نماز صبح را بدون وضو و در حال حرکت خواندم.

نه جهت قبله را می‌دانستم و نه می‌توانستم رکوع و سجده را بجا بیاورم.

از گوشه جاده، حرکت می‌کردیم. پیچ جاده را که پیچیدیم شلیک عراقی‌ها شروع شد.

فاصله‌مان با سنگرهای‌شان کم بود، شاید چند صد متر. آن‌ها بالای کوه بودند و مسلط بر ما.

یک نوار گلوله تیربار دور کمر و شانه‌هایم بسته بودم، دو جعبه نوار گلوله تیربار هم در دست داشتم.

با تیربارچی‌ام «محمد»، دویدیم آن طرف جاده و پشت صخره‌ها پناه گرفتیم. یک صخره کوچک بود، با ارتفاعی تا نزدیک کمر.

محمد پشت صخره پناه گرفت. من هم دویدم کنارش، پشتِ همان صخره. نوارهای گلوله را از دور شانه‌ها‌ و کمرم باز کردم و برایش آماده کردم.

بعد از آن شروع به شلیک کردیم. او با گرینف و من با کلاشینکف.

جعبه‌های فشنگ اضافی‌ام را آن طرف جاده، کنار کوه، جا گذاشته بودم. دویدم تا بیاورم‌شان. تیربارچی عراقی از آن بالا به سمتم رگبار بست.

گلوله‌های تیربار کنار پایم به زمین می‌خورد و من می‌دویدم. چندبار رفتم و برگشتم.

محمد متوجه شد و مکث کرد، ماتش برده بود. فریاد زد: «نمی‌ترسی زیر رگبار گلوله؟ بمان همین‌جا».

بقیه دوستان‌مان هم از همه طرف شلیک می‌کردند، با آرپی‌جی، تک‌تیراندازها با سیمینوف.

چند نفر هم از اطراف رفتند بالا و تیربارچی عراقی‌ها را خاموش کردند. آخرین سنگر عراقی‌ها را هم فتح کردیم. شاخ شمیران را تصرف کردیم.

(این قسمت ادامه دارد)
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🍃
#قسمت_شصت_ششم
#خاطرات_اسارت

(ادامه قسمت قبلی)
سربالایی تند «شاخ شمیران» را بالا رفتم تا داخل آخرین سنگر عراقی‌ها را ببینیم، همان که تا ساعتی پیش با تیربارش مقاومت می‌کرد.

یک سنگر بتن‌آرمه، که بجز درِ ورودی، دور تا دورش دیوارِ کاملا پوشیده بتنی بود، با یک شیار باریک و دراز که لوله تیربار درونش جای گرفته بود.

داخل سنگر پر بود از نوارِ گلوله آماده برای تیربار.

ارزش آن همه نوار گلوله آماده را من می‌دانستم که شب گذشته، در آن شیبِ تند، جعبه گلوله‌ها را با خودم کشیده بودم بالا.

گلوله‌های تیربار و آرپی‌جی، که ما از دور شلیک می‌کردیم، حریف آن سنگر محکم نمی‌شد.

تنها راه خاموش کردن تیربار آن بود که تیربارچی را از پشت غافل‌گیر کنی، همان که دوستانم کرده بودند.

دو جنازه عراقی داخل سنگر افتاده بودند، چند جنازه هم بیرون از سنگر.

بعضی از عراقی‌ها هم خودشان را تسلیم کرده بودند، «دخیل خمینی» می‌گفتند، می‌خواستند که آسیبی نبینند.

اسیرها را جمع کردیم یک‌جا. حالا یادم می‌آید که چهار ماه بعد از آن‌روز، آن‌ها ما را جمع کردند کنار هم.

به سنگرهای دیگر هم سر زدیم که کسی مخفی نشده باشد.

داخل سنگرهاشان پر بود از سیگار «سومر» پایه بلند، در بسته‌های سرمه‌ای.

یکی از دوستانم رفت سراغ یکی از جنازه‌ها. یک ساعت طلایی‌رنگ به دستش بسته بود. رفت تا آن ساعت را از دست جنازۀ عراقی باز کند. از بدن آن جنازه عراقی روغن زده بود بیرون و ساعت چسبیده بود به مچ دستش.

دوستم سرنیزه‌اش را درآورد و بند ساعت را باز کرد. بندِ ساعت اما یک‌تکه بود. مجبور شد بنشیند و با دستش ساعت را بکشد بیرون.

قرار شد من و یکی از دوستانم اسیرها را ببریم عقب، هفت-هشت اسیرِ درشت هیکل.

من با آن جثه کوچک و چهره نوجوان، دوستم هم کمی درشت‌تر از من. دست‌های اسیرها را از پشت بسته بودند. از جاده کوهستانی که پایین می‌آمدیم، کسی در جاده نبود.

یک لحظه ترسیدم، اگر اسیرها هماهنگی می‌کردند راحت می‌توانستند سر به نیست‌مان کنند.

با کمی فاصله از پشت سرشان حرکت کردیم و بیش‌تر مراقب‌شان شدیم. چند دقیقه بعد تعدادی از دوستان‌مان را دیدیم و خیال‌مان راحت شد.

آن‌ها هم چند اسیر همراه خودشان داشتند. اسیرها را سپردیم به دوستان‌مان و برگشتیم پیش گروهان خودمان.

دیدن اسیرها با آن چهره‌های ترحم‌خواه‌شان، نگاه‌های پرالتماس‌شان، که آسیب نبینند، سخت بود .

بعضی‌هاشان عکس فرزندان‌شان را نشان‌مان می‌دادند که زنده بمانند.

حس غریبی داشت برایم، دلم برای‌شان سوخت، برای خانواده‌هاشان، برای سرنوشت مبهم‌شان.

چه می‌دانستم که چند ماه دیگر خودم اسیر عراقی‌ها خواهم شد. چه می‌دانستم که در طول مسیر، به فرار فکر خواهم کرد. چه می‌دانستم که چه روزهایی در انتظارم خواهد بود.

ساعاتی از ظهر گذشته بود که خبر دادند گردان‌هایی از لشگر 57 لرستان می‌آیند تا خط را از ما تحویل بگیرند.

قرار شد ما برگردیم به «بیاره». از بالای کوه راه افتادیم پایین.

در طول راه خبر مجروح شدن فرمانده گروهان‌مان را شنیدم، تیر خورده بود به پهلویش.

«وحید» آن‌قدر درد داشت که فکر می‌کردند نخاعش قطع شده، یا آسیبِ جدی دیده.

از شدت درد نمی‌توانسته پاهایش را تکان دهد. با برانکارد برده بودندش عقب.

بعدها فهمیدیم که یک کلیه‌اش را از دست داده. «سید مصطفی»، معاون اولش هم شب قبلش شهید شده بود، همان که قاتلش را کشته بود.

عصر بود که رسیدیم کنار رودخانه. آن‌جا خبر شهادت «محمود باقری» و «رضا جعفری» را شنیدم.

دوستان نازنینم. محمود و رضا شب قبل با لباس غواصیِ طرحِ چریکی رفته بودند برای خط‌شکنی، به همراه سید مصطفی.

حالا جنازه‌های هر سه‌شان را کنار هم، نزدیک رودخانه، گذاشته بودند.

رفتم بالای سر جنازه‌هاشان. دلم پر بود. نشستم و گریه کردم تا سبک شوم.

از دوستانم شنیده بودم که در عملیات کربلای پنج، محمود در یک سنگر نشسته بود و با آرپی‌جی‌اش تانک شکار می‌کرد.

فاصله‌اش از تانک‌ها کم بود. با هر گلوله آرپی‌جی، یک تانک زده بود. هر قدر فرمانده‌اش گفته بود «بس است، مراقب خودت باش»، اصرار کرده بود «بگذار یکی دیگر هم بزنم».

آن‌قدر گلوله آرپی‌جی زده بود که پرده گوش‌اش پاره شده بود و از گوش‌هایش خون آمده بود. برادرِ محمود هم در گردان ما بود که قبل‌تر در کربلای پنج شهید شده بود.

«منصور»، برادر رضا هم در گردان ما بود. نماز عصر را هم کنار رودخانه خواندم. این‌بار فرصت آن را داشتم که وضو بگیرم و جهت قبله را هم پیدا کنم.

قایق‌ها آمدند و سوار شدیم که برگردیم عقب. جنازه‌ها را هم با قایق برگرداندند.

از قایق‌ها که پیاده شدیم، راه افتادیم به سمت جایی که لندکروزها منتظرمان بودند.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_شصت_هفتم
#خاطرات_اسارت
. در مسیرمان از داخل یک شیار کم‌عمق می‌گذشتیم.

اطراف‌مان شبیه گندم‌زار بود. از دور صدای سوت گلوله‌های خمپاره را می‌شنیدیم، با یک صدای خفه و ضعیف انفجار.

اول آن‌قدر خسته بودیم که نمی‌فهمیدیم چه شده، فکر می‌کردیم خمپاره‌ها عمل نکرده‌اند.

تعداد خمپاره‌های این‌چنینی بیش‌تر شد. آن موقع بود که مشکوک شدیم.

یکی گفت شیمیایی می‌زنند. بوی خفیف بادام تلخ هم شنیدیم.

مسول تسلیحات گردان، که پیش‌ترها در یک عملیات پایش را از دست داده بود، آمد تا ما را به سمت لندکروزها ببرد.

آن موقع بود که صدای هواپیماهای نظامی عراقی را شنیدیم.

ارتفاع هواپیماها زیاد نبود. نزدیک‌تر شدند، صداشان بیش‌تر و بیش‌تر شد. ناگهان شیرجه زدند به سمت ما، با صدای خیلی بلند.

ما هم شیرجه زدیم روی زمین، هر کس به یک طرف.

صدای انفجارها بلند شد. تمام اطراف‌مان صدای انفجار بمب‌ها را می‌شنیدیم.

انفجارهای پی‌درپی. بمب خوشه‌ای زده بودند، یک بمب بزرگ که داخلش بمب‌های کوچکِ زیادی دارد.

وقتی به زمین می‌خورَد و منفجر می‌شَود، از دل آن بمب‌های کوچک پرتاب می‌شوند و در فاصله دورتری منفجر می‌شوند.

در آن‌زمان استفاده از بمب خوشه‌ای هم مثل سلاح شیمیایی ممنوع بود. عراق اما، از هر دو آن‌ها استفاده می‌کرد.

صدای انفجارها که تمام شد، سرم را بلند کردم.

دود و غبار و گرد و خاک اطراف‌مان را گرفته بود.

در خودم دردی حس نکردم. اما صدای فریاد و کمک خواستن دوستانم را شنیدم.

بلند شدم ببینم چه کسی آسیب دیده. «فرزاد»، دوست و بچه‌محل‌مان را دیدم که روی زمین افتاده.

یکی از بمب‌ها خورده بود جلوی پایش. تمام بدنش از سر تا پا خون بود.

ترکش‌های کوچک به تمام بدنش خورده بودند. چشمانش را هم خون گرفته بود، جایی را نمی‌دید.

از درد ناله می‌کرد و کمک می‌خواست. دویدم سمتش. امدادگر همراه‌مان نبود.

کاری هم از من بر نمی‌آمد. فقط سعی کردم آرام کنم. آن‌طرف‌تر «مرتضی صفری» از زمین بلند شد، یک قدم برداشت و افتاد زمین.

تمام صورتش خونی شده بود. خِرخِر می‌کرد و نمی‌توانست نفس بکشد. برادر مرتضی هم در گروهان ما بود، اما آن‌جا نبود.

یک لندکروز آمد تا آن دو را ببرد درمان‌گاه صحرایی.

من هم پریدم بالا تا کنار فرزاد باشم. لندکروز با سرعت می‌رفت و بالا و پایین می‌پرید، فرزاد درد می‌کشید.

مرتضی اما ساکت بود. چشمانش بسته بود، صدایی از مرتضی در نمی‌آمد. به سختی نفس می‌کشید فقط.

رسیدیم به درمان‌گاه صحرایی. با کمک راننده هر دو را آوردیم پایین و گذاشتیم داخل یک چادر.

دویدم سراغ درمان‌گرها (پزشک یا پرستار، نمی‌دانم) تا بیاورم‌شان بالای سر دوستانم. فرزاد نمی‌توانست جایی را ببینید.

مرا صدا می‌کرد که کنارش باشم. گفتم که دنبال کسی می‌گردم، که بیاورم بالای سرشان.

مرتضی اما آرام بود. صدایی از مرتضی نمی‌شنیدم. فقط گاهی صدای خِرخِر نفس کشیدنش می‌آمد. درمان‌گرها مشغول مراقبت از بقیه مجروح‌ها بودند. با التماس یکی را آوردم بالای سر این دو.

دوباره صدای سوت خمپاره آمد، باز هم با صدای خفه و ضعیف انفجار. این بار خیلی نزدیک‌تر از قبل.

چند نفر فریاد زدند «شیمیایی، شیمیایی». درمان‌گر هم دوید و رفت از آن‌جا.

من ماندم و دو دوستم، بدون ماسک شیمیایی.

نفس که می‌کشیدم بوی تند بادام سوخته را حس می‌کردم. نمی‌توانستم منتظر بمانم اما.

دویدم و چفیه‌ام را با آب خیس کردم و برگشتم. فرزاد می‌پرسید «چه شده؟ درمان‌گر کجا رفت؟».

درد داشت، چشمانش پر از خون بود و جایی را نمی‌دید، بدنش پر از ترکش بود.

چفیه خیس را گذاشتم روی دهانش و گفتم «این را نگهدار، شیمیایی زده‌اند».

شاید از شدت درد بود که بوی بادام سوخته را متوجه نمی‌شد.

دوباره رفتم، تا گازِ پانسمان پیدا کنم. گازها را خیس کردم و دویدم بالای سر مرتضی.

باز هم آرام بود، باز هم صدایی جز خِرخِر کند نفس کشیدن نمی‌شنیدم. گازهای خیس را آرام گذاشتم روی دهانش.

نفس کشیدنش سخت بود. برگشتم و چند گاز هم خیس کردم برای خودم.

نفس کشیدنم سخت شده بود. آمدم بالای سر مرتضی.

با یک دست گازهای خیس را روی دهانش نگه داشتم، با کمی فاصله از دهانش، تا راحت‌تر نفس بکشد.

با دست دیگرم گاز را روی دهان خودم نگه داشتم. گاهی هم با فرزاد حرف می‌زدم که خیالش راحت باشد.

هوا رو به تاریکی می‌رفت. شاید یک‌ربع گذشته بود که یک درمان‌گر آمد بالای سرشان، با ماسک شیمیایی به صورت.

این بار مرتضی کاملا آرام شده بود، دیگر حتی صدای کند و آرام خِرخِر نفس کشیدنش هم نمی‌آمد.

حالا مرتضی آرام خوابیده بود، برای همیشه. آن لحظه‌های آخرِ مرتضی را از یاد نمی‌برم، آن آرامش بعد از بمباران خوشه‌ای، آن چهره آرام که در چادر درمان‌گاه صحرایی دراز کشیده بود، بی سر و صدا.

(این قسمت ادامه دارد)

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم

@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_شصت_هشتم
#خاطرات_اسارت

(ادامه قسمت قبلی)
مرتضی آرام آن‌جا خوابیده بود. باید رهایش می‌کردم همان‌جا، تا ببرندش عقب.

باید می‌رفتم سراغ فرزاد. درمان‌گر، با ماسک شیمیایی به صورتش، آمد بالای سر فرزاد.

پرسید «کجایش را پانسمان کنم؟» گفتم «چه می‌دانم؟» همه جایش خون بود. لباس‌هایش را پاره می‌کردیم و آرام از تنش می‌کشیدیم به کناری.

درد می‌کشید، تمام بدنش پر از ترکش‌های ریز بود، جایی را هم نمی‌دید، این‌طوری بیش‌تر نگران بود انگار. درمان‌گر چشم‌هایش را تمیز کرد و شست.

خوشحال شدم که چشم‌هایش سالم‌اند و می‌بیند. روی بعضی زخم‌ها را تمیز کرد. از شدت درد نمی‌شد فهمید شکستگی دارد یا نه. بعضی زخم‌ها را پانسمان کرد. من هم جلوی دهان و بینی هر جفت‌مان را گرفته بودم که کمتر گاز شیمیایی تنفس کنیم.

غروب بود و هوا کم‌کم تاریک می‌شد که فرزاد را سوار یک لندکروز کردیم. راننده‌اش گفت که فقط تا «شیخ صالح» می‌تواند ببرد.

نمی‌دانستم کجاست. پرسیدم «کجا می‌توانم بروم از آن‌جا؟». گفت «آن‌جا قایق هست که شما را ببرد عقب». نمی‌دانستم چکار کنم.

جایی را نمی‌شناختم، کسی را نمی‌شناختم، نزدیک‌ترین دوستم خونین و زخمی آن‌جا بود، درد می‌کشید، نمی‌توانستم رهایش کنم. بهتر بود کنارش باشم تا به یک درمان‌گاه بزرگ‌تر برسیم. اگر رهایش می‌کردم هم نمی‌دانستم چطور برگردم به مقر گردان خودمان.

سوار لندکروز شدم. کنار فرزاد نشستم و سرش را روی پایم گذاشتم. ماشین با سرعت می‌رفت و بالا و پایین می‌پرید، فرزاد بیش‌تر درد می‌کشید.

گاهی با فرزاد حرف می‌زدم و می‌گفتم کجا هستیم و به کجا می‌رویم، چیزی که خودم هم نمی‌دانستم.

حرف می‌زدم که دردش را فراموش کند. هر از گاهی صدای انفجار می‌آمد، صدای انفجار خمپاره یا باز هم صدای خفه‌ی انفجار شیمیایی. فاصله انفجارها دورتر می‌شد و دیگر بوی گاز شیمیایی را نمی‌فهمیدم.

مدتی با لندکروز رفتیم تا رسیدیم به یک رودخانه و سوار یک قایق شدیم. هوا کاملا تاریک بود. ساعتی هم با قایق رفتیم.

در بین راه سرم درد می‌کرد، چشم‌هایم پر از خون بود و سوزش داشت. گاهی سرگیجه می‌گرفتم و حالت تهوع، گاهی هم سرفه می‌کردم. انگار گازهای شیمیایی اثر کرده بودند.

آن موقع هیچ نمی‌دانستم کجا هستیم، یا با عراقی‌ها چقدر فاصله داریم. می‌رفتیم به امان خدا. همین که صدای انفجار نمی‌آمد، خیالم راحت بود که از خط دور شده‌ایم.

از قایق پیاده شدیم و سوار یک لندکروز دیگر شدیم، این‌بار اما مسافت کوتاهی رفتیم. رسیدیم به یک درمان‌گاه صحرایی بزرگ.

آن‌جا برانکارد آوردند، فرزاد را گذاشتیم روی برانکارد و بردیم به سمت هِلی‌پَد. یک هلی‌کوپتر دو ملخه «شینوک» در هلی‌پد منتظر بود.

زخمی‌های دیگر را هم از درمان‌گاه به سمت هلی‌کوپتر می‌بردند. فرزاد را با همان برانکارد از درِ پشت سوار کردیم.

هلی‌کوپتر پر بود از مجروح، همه‌شان خونین و زخمی بودند، باندپیچی شده، یا دست و پاهای قطع شده. به بعضی‌هاشان سرم وصل بود. من هم با فرزاد سوار شدم و بین زخمی‌ها نشستم.

در طول پرواز صدای هلی‌کوپتر خیلی بلند بود و نمی‌توانستیم با هم حرف بزنیم.

دست آخر در یک بیمارستان در کرمانشاه (باختران آن‌زمان)، هلی‌کوپتر فرود آمد و پیاده شدیم. فرزاد را با برانکارد بردیم داخل بیمارستان. پرستارها آمدند بالای سرش، من هم خداحافظی کردم و رفتم بیرون.

درجیب‌هایم یک قرآن کوچک داشتم با جلد قهوه‌ای. در هر صفحه، در یک مستطیل کوچک متن قرآن بود،و دورتادور آن ترجمه‌اش. یک جانماز جیبی داشتم، مربع شکل و به رنگ قهوه‌ای با حاشیه‌دوزی طلایی. در پایین جانماز، یک پارچه مشکی دوخته بودم که با خط ثلث و به رنگ سبز نوشته بود «السلام علیک یا فاطمه الزهرا».

یک کارت پرس شده زیارت عاشورا، و چند شکلات جنگی. بیش‌تر وقت‌ها با خودم بند پوتینِ اضافی داشتم، در سنگر به کارمان می‌آمد. یک کارت شناسایی هم داشتم، یک کارت دست‌نویس که شاید بیرون از قرارگاه هیچ اعتباری نداشت.

دیگر چیزی با خودم نداشتم، پول نداشتم، مسیر را هم نمی‌شناختم. فقط اسم بیاره را می‌دانستم.

از نگهبان بیمارستان پرسیدم که چطور برگردم به بیاره. نمی‌شناخت. یادم بود که موقع رفتن به آن‌جا، پیش از عید، از پاوه رد شده بودیم. راهنمایی‌ام کرد از کدام طرف بروم.
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_شصت_نهم
#خاطرات_اسارت
خودم را رساندم کنار جاده و منتظر ماندم.

کامیون‌ها و تویوتاها و ماشین‌های زیادی به سمت غرب می‌رفتند. دست بلند می‌کردم تا با یکی از آن‌ها هم‌راه شوم.

یک کامیون قدیمی و کوچک برایم نگه داشت، و از مسیرم پرسید. بخشی از مسیرمان مشترک بود. سوار کامیون شدم.

دو شب بود که نخوابیده بودم. خسته بودم و بین راه چرت می‌زدم.

در طول راه بازهم سردرد داشتم و سرفه‌های گاه و بی‌گاه، سرگیجه و حالت تهوع.

در «روانسر» پیاده شدم. کنار جاده منتظر ماندم تا با ماشین‌هایی که به پاوه می‌روند بروم.

از کامیون به لندکروز و دوباره به کامیون تا پاوه و بعد از آن تا «نوسود» رفتم. به نوسود که رسیدم خوش‌حال شدم که نزدیک شده‌ام. از نوسود با یک لندکروز تا نزدیکی‌های بیاره رفتم. تکه آخر را هم تَرکِ یک موتور رفتم تا پلِ روستای بیاره.

شب بود و همه جا تاریک. مقر گردان به پل نزدیک بود.

پیاده رفتم به سمت آن‌جا. وقتی رسیدم به چادر فرماندهی گردان، «سیفی» را دیدم و بعد «علی‌رضا» را.

با تعجب و خوش‌حالی داد زد «کجا بودی تا حالا؟».

خیلی نگران بودند، هیچ‌کس خبری از من نداشت، نمی‌دانستند زنده‌ام یا نه، نمی‌دانستند کجا مانده‌ام.

آمار شهدا و مجروحان را داشتند اما چیزی از من نمی‌دانستند.

رفتم به سمت چادر خودمان. داخل چادر چشم‌های همه پر از خون بود، همه شیمیایی شده بودند.

آن‌جا دوستانم، از داروهایی که از بهداری گرفته بودند، به من هم دادند تا حالم بهتر شود.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد
#خاطرات_اسارت
دو سه روز در بیاره بودیم، هوای بیاره بهاری و بسیار خوب بود، گردان ما در محوطه کوهستانی و جنگلیِ زیبایی مستقر بود.

یک رودخانه کم عرض و خروشان از وسط بیاره می‌گذشت. بر روی رودخانه، یک پل کوچک زده بودند، به عرض حدود ده متر.

در ساختمان‌های روستاییِ کنار پل، در آن‌طرف خیابان، آشپزخانه تیپ مستقر بود.

از کنار چادرهای گروهان یک جوی آب باریک می‌گذشت. روزهای اول بهار بود، همه چیز زیبا و دل‌چسب.

کوه و زیبایی‌هایش اما، جذابیتی نداشت برای‌مان، وقتی جای خالی دوستان‌مان را می‌دیدیم.

«وحید»، فرمانده گروهان‌مان یک کلیه‌اش را از دست داده بود. «سید مصطفی» معاونش، همان که همیشه به ما روحیه می‌داد، شهید شده بود.

حالا «آقا جلال» مسول گروهان بود. جای «محمود باقری» در چادرمان خالی بود. برادرِ «مرتضی صفری» که مسول دسته بود، و برادرِ «رضا جعفری» که معاون گردان بود، برگشته بودند تهران تا در مراسم تشییع و تدفین برادرشان باشند.

بهترین دوستانم شهید شده بودند، تعدادی زخمی شده و به عقب منتقل شده بودند. بقیه دوستان‌مان هم که آن‌جا بودند، شیمیایی شده بودند.

روزها را بیش‌تر به استراحت می‌گذراندیم و منتظر بودیم برای تعیین تکلیف.

گردان و گروهان‌مان خیلی از نیروهایش را از دست داده بود. آن‌جا منتظر بودیم برای مرحله بعدی عملیات. اگر نیاز به نیرو بود، شاید گردان‌ها را ترکیب می‌کردند و می‌فرستادندمان به خط مقدم.

دوشنبه، دهم فروردین ماه 67، یک روز آفتابی و دل‌چسب بود.

صبح رفته بودم روی پل بیاره. تکیه داده بودیم به نرده کنار پل. با دوستانم ایستاده بودیم و خاطره می‌گفتیم، از روز عملیات و اتفاقات بعد از آن.

روی پل تقریبا شلوغ بود. خیلی‌ها آن‌جا جمع شده بودند. ساعت نزدیک 11 ظهر بود که صدای هواپیماهای نظامی عراقی را شنیدیم.

سرم را بالا گرفتم و دیدم که هواپیماها از بالای سرمان رد شدند، ارتفاع‌شان زیاد بود. فکر کردم رفتند و از ما دور شدند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که برگشتند.

این بار در ارتفاع پایین‌تر و نزدیک‌تر. هواپیماها شیرجه زدند به سمت‌مان.

صدا برایم آشنا بود، صدای بلند هواپیماها، که درست می‌آمدند به سمت ما. همان صدای شیرجه رفتنِ چهار روز پیش.

همان شیرجه‌ای که پس از آن مرتضی شهید شد و فرزاد سخت مجروح.

باز هم خیز رفتم روی زمین. این‌بار اما بالای پل شلوغ بود، جا برای همه نبود که شیرجه بروند روی زمین.

روی هم افتاده بودیم. بعد از صدای شیرجه هواپیماها، صدای انفجار بود که می‌آمد.

دوباره بمب خوشه‌ای بود که روی سرمان می‌ریخت. صدای انفجارهایی که تمام نمی‌شدند، و من صدای دیگری نمی‌شنیدم انگار.

در پای راستم، بالای مچ پا، پشت سرم و دست چپم، سوزش حس کردم.

کمی که گذشت صدای ناله و فریاد دیگران را هم شنیدم.

صدای انفجارها که خوابید درد را حس کردم. دست کشیدم پشت سرم، خیس شد، لزج شد.

چند ترکش خورده بود به پا و سر و دستم. امدادگرها را دیدم که می‌دویدند به سمت ما، بعضی‌ها هم برای کمک آمده بودند روی پل.

دوستانم کمکم کردند تا برویم سمت چادرمان. زخم‌هایم سطحی بودند. امدادگر همان‌جا پانسمان کرد.

چند روزی آن‌جا بودیم، لنگ‌لنگان راه می‌رفتم. دست و سرم هم باندپیچی شده بود.

بعد از آن برگشتیم عقب و از آن‌جا به تهران آمدم برای مرخصی.

از راه‌آهن تهران تا خانه با اتوبوس دوطبقه شرکت واحد رفتم. خانواده‌ام هم‌چنان شمال بودند و برادرانم آن‌جا به مدرسه می‌رفتند.

فرزاد هنوز در بیمارستان بستری بود و به تهران منتقل نشده بود. با برادرِ فرزاد و یکی از دوستانم رفتیم بیمارستان بقیه‌الله، برای مداوا.

از جای ترکش‌ها عکس گرفتند و گفتند ترکش‌ها کوچک‌اند، لازم نیست جراحی کنیم. این طور شد که آن ترکش‌ها با من مانده‌اند تا به امروز.

پی‌نوشت: حالا که فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا در کرمانشاه نرفتم برای گازهای شیمیایی درمان کنم یا دارو بگیرم. یا چرا از همان‌جا برنگشتم تهران.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_يكم
#خاطرات_اسارت
قسمت بیست و هشتم
بهار و تابستان 67

نیمه دوم فروردین، دوره مرخصیِ بعد از عملیات که تمام شد، با بقیه دوستانم برگشتم به جبهه. بعد از عملیات‌ها، معمولا با بقیه افراد گردان به مرخصیِ دست‌جمعی می‌رفتیم، و موقع برگشت با هم بر می‌گشتیم.

محل قرارمان برای برگشت، مقابل پادگان ولی‌عصر در میدان سپاه (عشرت آباد) بود.

آن‌جا هم‌دیگر را می‌دیدیم و با اتوبوس راهی مقر گردان می‌شدیم. از مرخصی که برگشتیم، رفتیم به میاندوآب و از آن‌جا به ماووت.

مدتی در خط مقدم مستقر بودیم برای پدافند و حفظ موقعیت.

در موقعیت‌های پدافندی که من بودم، درگیری‌ها جدی نبود. ‌بیش‌تر وقت‌ها نگهبانی‌های دوره‌ای داشتیم، هم روزها و هم شب‌ها.

آن‌روزها در خیلی از جبهه‌ها خبر عقب‌نشینی نیروهای ایران را می‌شنیدیم.

خبر عقب‌نشینی از فاو و بعد از آن عقب‌نشینی‌های پی‌درپی در جبهه‌های دیگر.

قرار شد که ما هم از ماووت عقب‌نشینی کنیم. سنگرها را خالی کردیم و تجهیزات و تسلیحات نظامی را فرستادیم به عقب.

بعد از آن، خط را تحویلِ گردانِ تخریب دادیم تا تله‌گذاری کنند.

در سنگرها مین و نارنجک کار می‌گذاشتند، تا وقتی نیروهای عراقی برای تصرف آمدند، تلفات بیش‌تری بدهند، یا زمان ‌بیش‌تری را برای خنثی کردن تله‌ها صرف کنند.

این‌طوری سرعت پیش‌روی عراقی‌ها کم‌تر می‌شد. بعد از ماووت باز هم به ماموریت‌های پدافندی رفتیم، در جبهه‌های جنوبِ غرب.

آخرین قرارگاه‌مان، مقر ثابت گردان در دزفول بود، کنار رودخانه دز، بالاتر از سد تنظیمی.

در دزفول، مثل دفعات قبل، دوره‌ی آموزش آبی-خاکی شروع شد.

تمرین‌های سنگین و طولانی که حسابی خسته‌مان می‌کرد.

عملیات آب-خاکی نیاز به آمادگی جسمی زیادی داشت، مرتب باید تمرین می‌کردیم تا در صورت نیاز آماده باشیم.

در آن گرمای تابستان هر روز دو وعده تمرین‌های آمادگی جسمانی انجام می‌دادیم، صبح تا ظهر و بعد از ظهر تا عصر.

نرمش‌هایی برای تقویت ماهیچه‌های شکم و پاها.

منتظر بودیم که بعد از تمرین تنی به آب خنکِ رودخانه بزنیم و شنا کنیم.

آب رودخانه هرچند، در گرمای تابستان هم، خیلی سرد بود و نمی‌توانستیم مدت طولانی در آب بمانیم.

علاوه بر تمرین‌ها، هر روز بعد از مراسم صبح‌گاه، می‌دویدیم به سمت شهر.

بعضی از روزها هم عصرها می‌دویدیم، که هوا خنک‌تر شده باشد. ‌بیش‌تر وقت‌ها از مقر گردان تا «سبزِ قبا» (یک امام‌زاده در دزفول) می‌دویدیم و برمی‌گشتیم.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_دوم
#خاطرات_اسارت
.

روزهای آخر جنگ وضعیت تدارکات و امکانات خوب نبود.

سهمیه مواد غذایی‌مان خیلی کم بود، همان مقدار هم که سهمیه‌مان بود، مقوی نبود.

کم‌تر می‌شد که گوشت در برنامه غذایی‌مان باشد.

بیش‌تر وقت‌ها با خوردن غذای اردوگاه سیر نمی‌شدیم، مخصوصا بعد از تمرین‌های جسمانی و شنا کردن در رودخانه.

هر از گاهی که به مرخصی شهری می‌رفتیم، حسابی غذا می‌خوردیم تا گرسنگی‌مان برطرف شود.

به غیر از مواد غذایی، برای قند و چای هم سهمیه داشتیم.

من چای زیاد می‌خوردم و برای هر لیوان چای، تعداد زیادی حبه قند مصرف می‌کردم.

در هر وعده، سهمیه قندم فقط به اندازه یک لیوان چای بود.

بیش‌تر وقت‌ها می‌رفتم پیش دوستانم در تیم‌ها و دسته‌های دیگر و با سهمیه قندِ آن‌ها چای می‌خوردم.

«حاجی‌قاسمی» مسول تدارکات یکی از چادرها بود، هنوز با من خیلی صمیمی نشده بود.

هر وقت می‌رفتم چادرشان برای چای، نگاه سنگینی می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت. بعدها آن نگاه‌های سنگین‌اش شد سبب دوستی‌های بیش‌تر.

اوایل تیرماه 67 «وحید»، بهترین دوستم، برای مرخصی رفت تهران.

با خودش چند شکلات جنگی برده بود، از یک قنادیِ نزدیک خانه‌مان، کیک هم خریده بود.

روز تولدم، همه آن‌ها را، کیک و شکلات‌ها را، برده بود جلوی خانه‌مان و داده بود به برادرم، که در کوچه بازی می‌کرده.

برادرم از گرفتن کیک و شکلات‌ها ذوق‌زده شده بود انگار.

وحید همه آن‌ها را در نامه برایم نوشته بود. بعد از آن که از مرخصی برگشت، باز هم برایم تعریف کرد.

موقع برگشتن، یک ساعت مچی کاسیو، با بند مشکی، صفحه سفید، و عقربه‌های مشکی برایم خریده بود به یادگاری.

وحید، بعدها در روز یکم مرداد، جایی در جاده اهواز-خرمشهر، در آن کانال-خاکریز شهید شد، و من، در تمام مدت اسارتم، چیزی از شهادتش نمی‌دانستم.

آن ساعت مچی را هم عراقی‌ها در روز یکم مرداد از دستم باز کردند.

دوشنبه 27 تیرماه، بعد از نماز و نهار، در چادر نشسته بودیم.

هوا خیلی گرم بود، دو طرف چادر را بالا زده بودیم تا نسیمی بوزد.

واحد تبلیغاتِ گردان، اخبار ساعت 2 بعد از ظهر را از بلندگوهای محوطه پخش کرد.

بعد از پخش آهنگ «انجز وعده و نصر عبده»، گوینده اخبار، خبر پذیرش قطع‌نامه 598 را اعلام کرد.

اول نفهمیدم یعنی چه، چیزی درباره قطع‌نامه نمی‌دانستم.

بعد از بحث با دوستانم فهمیدم که پذیرش قطع‌نامه یعنی پایان جنگ.

دو روز بعد از آن، بیانیه امام خمینی را از رادیو شنیدیم، همان که از جام زهر گفت.

از شنیدن خبر پایان جنگ، و بعد از آن، از شنیدن بیانیه، با آن جملات و تعبیرهای تند و سنگین، خیلی ناراحت شدم.

در گوشه چادر ماتم گرفته بودم و گریه می‌کردم از ناراحتی، از احساس خیانت در مدیریت جنگ، از احساس پایان ناگهانی جنگ،

بدون آن‌که به اهداف‌مان برسیم. شاید هم ناراحتی‌ام از آن بود که باید از دوستانم جدا می‌شدم

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت🦋
#قسمت_هفتاد_سوم
#خاطرات_اسارت

جمعه 31 تیرماه، برای صبح‌گاه مشترک تیپ جمع شدیم، در نزدیکی مقر گردان.

جمعه‌ها معمولا از صبح‌گاه خبری نبود. آن‌روز در مراسم صبح‌گاه مشترک، «حاج خادم»، فرمانده تیپ، سخن‌رانی کرد،

و بعد از او یک نفر از حفاظت اطلاعات لشگر. آن کسی که از حفاظت اطلاعات آمده بود، در تمام مدت سخنرانی‌اش از شرایط بعد از اسارت گفت برای‌مان،

توصیه کرد که اگر اسیر شدید فرماندهان‌تان را لو ندهید، اطلاعات گردان و تیپ و لشگر را لو ندهید.

برای‌مان عجیب بود که چرا این‌قدر از اسارت، از مشکلات پس از اسارت، از اهمیت حفظ اسرار و اطلاعات نظامی، و از استقامت در اسارت صحبت کرد.

بعد از سخن‌رانی، گفته‌های فرمانده حفاظت اطلاعات دستاویزی شده بود برای شوخی و خنده، از اسارت گفتیم، از «موصل 4»، که شده بود واژه مشترک طنز آن‌روزمان. بی‌خبر از واقعیتی که انتظارمان را می‌کشید.

بعد از مراسم صبح‌گاه مشترک، به همه اجازه مرخصی یک‌روزه دادند.

صبحانه را خوردیم و راه افتادیم به سمت شهر. من و وحید با هم بودیم، شهر را گشتیم و بستنی خوردیم.

بعد از آن رفتیم سبز قبا برای نماز جمعه. هوا خیلی گرم بود، در سایه درخت نشستیم و خطبه‌ها را شنیدیم.

امام جمعه دزفول از مردم می‌خواست که ثبت‌نام کنند برای اعزام به جبهه‌ها.

روزهای آخر جنگ، انگار کم‌تر کسی مایل بود به جبهه برود.

بین خطبه‌ها چرتی زدم و دوباره وضو گرفتم. بعد از نماز جمعه، نهار را همان‌جا خوردیم. در آن‌روز گرم، باز هم در شهر گشتیم و عصر برگشتیم.

به مقر گردان که رسیدیم، صدای آهنگران را از بلندگوها شنیدیم.

سرودهای حماسی پخش می‌کردند و همه در جنب و جوش بودند.

آن‌هایی که زودتر از ما برگشته بودند در حال آماده شدن بودند.

از واحد تسلیحات مهمات گرفتیم. اسلحه‌هامان را مرتب کردیم.

کوله‌ها را بستیم، ساک و وسایل شخصی را تحویل دادیم و آماده حرکت شدیم.

برخلاف عملیات‌های قبلی، این‌بار بدون هیچ اطلاعاتی به خط مقدم می‌رفتیم.

از منطقه درگیری چیزی نمی‌دانستیم، از لشگرها و تیپ‌های دیگر که در اطراف ما خواهند بود،

از موانع پیش روی‌مان، از علت ناگهانی بودن درگیری احتمالی، هیچ نمی‌دانستیم.

انگار هیچ‌کس نمی‌دانست، کسی چیزی به ما نمی‌گفت. انگار یادمان رفته بود که چند روز پیش، حرف از پایان جنگ بود، حالا همه در تکاپوی رفتن به خط مقدم بودند.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_چهارم
#خاطرات_اسارت
هوا رو به تاریکی می‌رفت که سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. من و وحید کنار هم نشسته بودیم.

گردش در دزفول و گرمای طول روز حسابی خسته‌ام کرده بود.

هر از گاهی چرت می‌زدم و وحید حرص می‌خورد که «چقدر می‌خوابی».

بعد از چند ساعت در یک سالن بزرگ، در مقر سپاه، توقف کردیم برای نماز و شام و دوباره به راه افتادیم.

در تمام مسیر توقف‌های طولانی داشتیم، احتمالا برای هماهنگی با فرماندهان تیپ و بقیه گردان‌ها.

برای نماز صبح کنار جاده ایستادیم. دستور دادند که نماز را با تیمم بخوانیم و با پوتین. در کنار جاده، گنبد سبز مقبره سید یوسف پیدا بود.


شنبه یکم مرداد 67، پنج روز از پذیرش قطع‌نامه 598 گذشته بود.

هوا گرگ و میش بود که نان و پنیر و هندوانه شد چاشت صبح و ساعتی بعد در جاده اهواز-خرمشهر به راه افتادیم.

آن‌روز، آغازِ دوره طولانی اسارت‌مان بود. داستانش را در قسمت یکم نوشته‌ام.

====================
این دو قطعه را هم از تابستان سال 66 می‌نویسم:

در مرداد 66 که در دزفول بودیم، خبر اتفاقات تلخ مکه و کشته شدن حاجی‌ها را شنیدیم. یک نوجوان هم سن و سال خودم، به اسم «بابایی»، به تازگی آمده بود به گردان ما.

بعد از شنیدن آن خبر، با خانواده‌اش تماس گرفت و به مرخصی رفت، انگار پشت تلفن شنیده بود که برای بعضی از بستگانش اتفاقی افتاده.

وقتی از مرخصی برگشت، خبر شهادت پدر و مادرش در مکه را به همه گفت.

خبر خیلی تلخ بود. مدتی در خودش فرو رفته بود، ناراحت بود و کم‌تر حرف می‌زد.

بعد از آن خبر، بابایی شد سوگلی و نورچشمی فرماندهانِ گروهان و گردان. بقیه دوستان‌مان هم، مراقبش بودند که کم‌تر غصه بخورد.

بعد از مدت کوتاهی، زمزمه‌هایی شنیدیم که وسایل بعضی از دوستان‌مان در گردان گم می‌شود.

هر روز کسی بود که وسایل‌اش گم شود. پیش از آن هرگز در گردان ما دزدی نشده بود، حالا همه ناراحت بودیم.

چند روز بعد شنیدیم که دزد گردان را گرفته‌اند: بابایی. ‌

بیش‌تر که کنکاش کردند، فهمیدیم که خبر شهادت پدر و مادرش هم دروغ بوده.

آن‌ها را گفته بود که اعتماد همه را جلب کند و با خیال راحت دزدی کند. بابایی از گردان اخراج شد و برگشت به تهران.

--------------------
در تابستان 66، در مدتی که در دزفول بودیم، یادم هست که در یک مسابقه، من برنده شدم
و قرار شد فرمانده گروهان‌مان جایزه بدهد.

صدایم کرد و گفت: «صبحِ جمعه، بعد از دعای ندبه، بیا به زینبیه گردان (به حسینیه گردان می‌گفتیم زینبیه) تا جایزه‌ات را بگیری».

در آن سال‌های نوجوانی، از برنده شدن خوش‌حال بودم، ذوق داشتم که زودتر جایزه‌ام را بگیرم. صبح جمعه رفتم به زینبیه.

فرمانده گروهان‌مان، آن جلوی زینبیه، تنها نشسته بود رو به قبله و دعا می‌خواند.

جلو رفتم و منتظر ماندم. صدایم کرد. رفتم و نشستم کنارش. «جایزه‌ات این است که هر جمعه، بعد از نماز صبح، 10 دقیقه رو به قبله بنشینی بیاد امام زمان، و منتظر ظهور باشی».

چند هفته‌ای به سختی آن جایزه را رعایت کردم اما دست آخر، لذت خواب خوشِ صبح جمعه، بر انتظارِ بعد از نماز صبح غلبه کرد.
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 🎀تشنه حقيقت 🎀
#قسمت_هفتاد_پنجم
#خاطرات_اسارت
مرداد 69، اردوگاه 18، بعقوبه

آشپزهای ایرانی با مسولین اردوگاه صحبت کردند و از آن‌ها اجازه خواستند تا خورشت‌های ایرانی بپزند برای‌مان. تا آن‌موقع، نهار معمولا برنج بود و خورشت، خورشتی که فقط از یک محصول آب‌پز درست شده بود.

یک روز گوجه آب‌پز خورشت‌مان بود، یک روز کلم، یک روز بادمجان، یک روز پیازِ آب‌پز، یا لوبیای سفید.

غذای شب هم فقط آب بود و گوشت، بدون هیچ مخلفاتی. آشپزها به افسرهای عراقی توضیح دادند که می‌توانند این محصولات را ترکیب کنند و خورشت‌های بهتری درست کنند. مسولین اردوگاه قبول نکردند.

گفتند این جوری هزینه‌ی غذا خیلی زیاد می‌شود، این موادی که شما می‌خواهید، هر کدام غذای یک روز است، شما همه را برای یک وعده غذا می‌خواهید.

آشپزها توضیح داده بودند که مواد بیش‌تری نمی‌خواهند، فقط اجازه بدهند تا بخشی از همان مواد هر روز را نگه دارند و در طول هفته ترکیب کنند.

بالاخره اجازه گرفتند. بعد از آن وضعیت غذا بهتر شد، از یک‌نواختی درآمد.

از گوشتِ غذای شب، برمی‌داشتند و با لوبیا و گوجه و پیاز و بقیه مواد مخلوط می‌کردند و غذای خوشمزه‌ای برای‌مان می‌پختند.

-------------------
در گروه دوستان‌مان، سه نفر سید بودند، «سید جلال»، «سید شجاع» و «سید مجید». دو نفر از دوستانم فامیلی‌شان حاجی داشت «حاجی بابایی» و «حاجی قاسمی».

یکی از دوستان‌مان به سفر حج رفته بود، «همتی»، همان که در عملیات بیت‌المقدس هم‌رزم برادرم بوده، «حاج همت» صدایش می‌کردیم.

آقای «خادم» سنش از بقیه ما بیش‌تر بود، فامیلی اش هم شبیه فامیلی فرمانده تیپ‌مان بود، «حاج خادم» صدایش می‌کردیم، به احترام.

یکی از دوستان‌مان هم مجروحیت شدید داشت و مدت زیادی جبهه بود، نمی‌دانم چرا، به او هم حاجی می‌گفتیم، «حاج محمود».

این طوری هشت نفر از گروه‌مان یا سید بودند یا حاجی.

یک بار «حکیم»، همان عرب خوزستانی که مترجم بود، آمد و سراغ یک وسیله‌ای را از دوستانم گرفت.

گفتند پیش حاجی قاسمی است، او گفت من نمی‌دانم، پیش حاجی بابایی است، او حواله‌اش داد به سید مجید، و همین‌طور چرخید.

دست آخر حکیم عصبانی شد و داد زد: «بابا این‌ها که همه یا حاجی‌اند یا سید».
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈 🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_ششم
#خاطرات_اسارت
میانه تابستان، به اسارت عادت کرده بودم و دیگر انتظار خبری نبود مرا، نه از آزادی و نه از خانواده.

هر از گاهی خبری از ملاقات ولایتی و طارق عزیز می‌شنیدم، اما امیدوار نبودم به شنیدن هیچ خبرِ خوشی، دلم خوش نمی‌شد به شنیدن خبرهای تکراری از آن ملاقات‌های بی‌پایان.

چهارشنبه 24 مرداد هم، مثل روزهای دیگر، یک روز گرم تابستانی بود. داخل «قفص» داغ بود و دم کرده.

باد کولرِ آبی هم بوی بد می‌داد، از بس که آب و تایدِ ظرف و لباس‌های شسته را می‌ریختیم در مخزنش.

مثل بیش‌تر روزهای تابستان، بیرون از قفص دنبال سایه‌ی دیواری می‌گشتیم تا بنشینیم.

عصر آن‌روز، بعد از آمار، به دنبال شام بودیم و کارهای شخصی. تلویزیون عراق برنامه‌اش را متوقف کرد تا یک خبرِ فوری پخش کند.

آن‌ها که در انتهای سالن بودند، نزدیک به محل دست‌شویی‌ها، هم‌همه‌ای کردند و بقیه را هم کشاندند به سمت تلویزیون. گوینده تلویزیون نامه صدام به هاشمی رفسنجانی را می‌خواند.

آن‌جا بود که فهمیدیم پیش از آن، دو رییس جمهور مکاتبات رسمی داشته‌اند و ما، اسیران بی نام و نشان، هیچ نمی‌دانستیم.

گوینده، مقدماتِ نامه را می‌خواند و جمعیت جلوی تلویزیون بیش‌تر می‌شد. کنجکاو بودیم که بیش‌تر و زودتر بدانیم، از آن‌چه در نامه نوشته شده بود. تا آن‌که از تبادل اسرا گفت.

بخشی از خبر را دست و پا شکسته فهمیدم. اما باور نمی‌کردم که درست شنیده‌ام، شاید معنی‌اش را درست نفهمیده بودم، شاید به دانش عربی خودم شک کرده بودم.

برگشتم و به آن دوستم که عربی به ما یاد می‌داد، و دوستان دیگرم، که کنارم بودند، نگاه کردم، «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟»


(1) آن‌ها هم همان را شنیده بودند که من شنیده بودم: «از جمعه 26 مرداد تبادل اسرا شروع می‌شود».

این تنها خبری بود که سال‌ها در انتظارش بودم، حالا درست در زمانی این خبر را می‌شنیدم، که دیگر انتظارش را نداشتم.

مترجمِ قفص هم خبر را اعلام کرد. اما انگار پیش از این‌که او ترجمه کند، حس شادی و تردید در نگاه‌ها بود که خبر آزادی را بین همه پخش کرد.

از خوشحالی فریاد کشیدیم، هم‌دیگر را در آغوش کشیدیم، خیلی‌ها گریه کردند.

بعد از دو سال، بعد از 24 ماه و 24 روز، که هر روزش در بی‌خبری و انتظار گذشته بود، حالا خبر آزادی را می‌شنیدیم، حالا باید فقط دو روز صبر می‌کردیم، تا جمعه از راه برسد.

«ای شادی آزادی | روزی که تو بازآیی | با این دل غم‌پرورد | من با تو چه خواهم کرد»(2)

بعد از آن، همه درباره آزادی حرف می‌زدند. آن‌قدر غرق شادیِ آن خبر بودیم، آن‌قدر انتظار برای‌مان سخت‌تر شده بود، که فکر می‌کردیم همه اسیرها را همان جمعه آزاد می‌کنند، آرزو می‌کردیم که همه اسیرها را همان جمعه آزاد کنند

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
@bahag 🌷🦋🌷
#قسمت_هفتاد_هفتم
#خاطرات_اسارت
آرزوهامان را در تحلیل‌هامان می‌گفتیم. کمی که گذشت، بعضی‌ها گفتند: «مگر می‌شود آن‌همه اسیر را در یک روز تبادل کرد».

گفتیم و شنیدیم که حتما اسیرانی که در روزهای آغاز جنگ، ده سال پیش، اسیر شده‌اند، زودتر از بقیه آزاد می‌شوند.

ما که آخر جنگ اسیر شده بودیم، آخرین گروه‌های تبادل اسرا خواهیم بود.

حالا، دوباره باید انتظار می‌کشیدیم، دوباره نمی‌دانستیم تا کی. اما این‌بار امیدمان بیش‌تر بود.

انگار آزادی باورکردنی شده بود، انگار دست‌یافتنی شده بود. نمی‌دانستیم که چند روز طول می‌کشد، نمی‌دانستیم که هر روز چند نفر را تبادل می‌کنند، نمی‌دانستیم که کی نوبت به ما می‌رسد؟

درجه‌دارهای ارتشی، که در جبهه‌ها کارهای برنامه‌ریزی و انتقال نیرو کرده بودند، نظرهای منطقی‌تری می‌دادند، برآوردشان اما، طولانی بود.

حرف از یک ماه و دو ماه می‌زدند، شاید هم بیش‌تر، دل‌مان نمی‌خواست باور کنیم آن زمان‌های طولانی را. حالا امیدوار بودیم و منتظر، چطور می‌توانستیم تا جمعه صبر کنیم؟

عصر جمعه 26 مرداد، تلویزیون عراق تصویرهایی نشان داد، از گروه کوچکی از اسیران که تبادل می‌شدند، اسیرانی از عراق و اسیرانی از ایران، کسانی که ده سال پیش اسیر شده بودند.

تلویزیون عراق، بیش‌تر از اسیران عراقی می‌گفت، آن‌ها را نشان می‌داد، شادی مردم‌شان را، اسیرانی که برمی گشتند را.

تصاویر کوتاهی هم از اسیران ایرانی نشان داد. بعد از آن‌که از مرز رد می‌شدند، به زمین می‌افتادند و بر خاک ایران سجده می‌کردند.

تعداد اسیرانی که تبادل شدند خیلی کم بود. ما سعی می‌کردیم حدس بزنیم که چقدر طول می‌کشد تا نوبت به ما برسد، هیچ نمی‌دانستیم، نه از تعداد اسیران در هر کشور، و نه از تعدادی که قرار بود در هر روز تبادل بشوند.

غروب جمعه بود و ما خوشحال از این‌که تعدادی از اسیران به ایران برگشته‌اند، خوشحال از این‌که آزادی نزدیک است.

هنوز ساعاتی از تبادل اسرا، و از شادی ما نگذشته بود که ناگهان از دور صدای شلیک گلوله شنیدیم.

هم‌راه صدای گلوله‌ها، صدای فریاد و درگیری، صداهای گنگ و مبهم. انگار صداها از سمت قلعه و ملحق می‌آمدند (قلعه و ملحق، بخشی از اردوگاه 18 بعقوبه بودند، ساختمان‌هایی در نزدیکی قفص‌های ما).

ترسیدیم، نگران شدیم، انگار که به اسیرانی که در قلعه و ملحق بودند، حمله کرده بودند.

تعداد زیادی از اسیرانِ بخش اصلی اردوگاه، که در قفص‌های بزرگ بودیم، در محوطه جمع شدیم و اعتراض کردیم. به سربازان عراقی که در کیوسک‌های نگهبانی ایستاده بودند اعتراض می‌کردیم، صدای فریاد و اعتراض آن‌طرفی‌ها را می‌شنیدیم.

کمی بعد «ملازم حسن» آمد به سمت اردوگاه. از در اصلی وارد محوطه شد. پشت در اصلی تعداد زیادی اسیر ایستاده بودند و فریاد می‌کشیدند.

عراقی‌ها نمی‌توانستند آرام‌مان کنند، ما می‌خواستیم که از آن اسیرها خبر داشته باشیم. ملازم حسن که آمد، فریادمان بلندتر شد، هجوم بردیم به سمت در.

ملازم حسن ترسید و خیلی زود از در رفت بیرون، دوستم با پا به در کوبید، در از پشت خورد به ملازم حسن.

عصبانی شد و برگشت، می‌خواست ببیند که چه کسی در را به او زده. پشت سرش تعداد زیاد اسیرها را که دید ترسید.

نمی‌توانست از میان آن جمعیت کسی را پیدا کند. کمی گذشت و صدای اسیرها در آن‌طرف، در قلعه و ملحق، آرام شد.

اعتراضات‌شان فروکش کرد. ما، هم‌چنان معترض بودیم و بی‌خبر از آن‌ها، بی‌خبر از نتیجه تیراندازی. ساعتی بعد ما را هم آرام کردند، و بعد فرستادندمان داخل قفص‌ها.

فردای آن‌روز از اسیران آشپزخانه شنیدیم که بین ایرانی‌ها در قلعه درگیری شده بود، انگار تعدادی از اسیران می‌خواستند بعضی از اسیران دیگر را تنبیه کنند، اسیرانی را که در مدت اسارت آدم‌فروشی کرده بودند،

اسیرانی را که جاسوسی کرده بودند، با بعثی‌ها هم‌کاری کرده بودند، اسیرانی را که بقیه ایرانی‌ها را آزار داده بودند.

درگیری بین‌شان شدید شده بود، دست آخر عراقی‌ها آمده بودند داخل اردوگاه و تیراندازی کرده بودند.

در آن میان، «حسین پیراینده» به دست سربازان عراقی شهید شده بود. حسین را نمی‌شناختم، اما خیلی ناراحت بودیم که در روز شروع تبادل اسرا، بعد از چند سال اسارت و بی خبریِ خانواده‌اش، شهید شده بود.

(1) از شعر قاصدک، مهدی اخوان ثالث
(2) از شعر آزادی، ه‍ . الف. سایه
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_هشتم
#خاطرات_اسارت
اردوگاه بعقوبه، مرداد و شهریور ۶۹

در اولین روز آغاز تبادل اسرا، در ماجرای درگیری در «قلعه»، «حسین پیراینده» با شلیک گلوله سربازان عراقی شهید شد.

ما در اردوگاه، اعتراضات زیادی کردیم نسبت به اتفاقات آن‌روز. انگار حالا می‌توانستیم به سرکوب‌ها و آزارهای دو سال گذشته هم اعتراض کنیم.

برای حسین پیراینده مراسم ختم و بزرگ‌داشت گرفتیم.

ما از اردوگاه اصلی، برای شرکت در مراسم بزرگ‌داشت، به قلعه رفتیم. بعضی از اسیران هم از قلعه و «ملحق» به قفص‌های ما آمدند تا در آن برنامه‌ها شرکت کنند.

دیگر آن سخت‌گیری‌های قبلی وجود نداشت. پیش از آن، حتی اگر یک برگه کوچک، یا یک نامه، بین بخش‌های مختلف اردوگاه جابجا می‌کردیم، حسابی تنبیه می‌شدیم.

تا آن‌روز، همه راه‌های ارتباطی بین سه بخش اردوگاه بسته بود، بجز آش‌پزخانه، و آسایش‌گاه گالی‌ها، یا درمان‌گاه، که هر از گاهی بیماران به آن اعزام می‌شدند.

فقط در آن شرایط بود که می‌توانستیم با اسیران قلعه و ملحق ارتباط داشته باشیم. بعد از آن اما، خیلی راحت‌تر بین این سه بخش رفت و آمد می‌کردیم.

حتی، بعضی از اسیرها برای شب ماندن به بخش‌های مختلف می‌رفتند و در عوض یک نفر را می‌فرستادند به جای خودشان. کاری که پیش‌ترها محال بود برای‌مان.

بعد از اولین روز تبادل اسرا، هر شب منتظر بودیم، تا تصاویر اسیرانی را که به خانه‌هاشان برمی‌گردند، در تلویزیون ببینیم.

با حسرت نگاه‌شان می‌کردیم، انگار می‌شمردیم تعداد آن‌ها را که برگشته بودند و منتظر بودیم که نوبت خودمان برسد....
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم

@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هفتاد_نهم
#خاطرات_اسارت
بعد از آن‌روز، انگار حس انتقام‌گیری هم در اسرا زنده شده بود.

آن‌ها که در طول مدت اسارت با هم خرده حسابی داشتند، و از ترس عراقی‌ها نمی‌توانستند کاری بکنند، دنبال تسویه حساب بودند.

درگیری‌های قومیتی هم بالا گرفته بود. یکی از همان روزها، یک گروه از اسیران قوم «الف»، از تمام قفص‌های اردوگاه، با یک گروه دیگر از قوم «ب» دعوا کردند.

وسط روز بود که هم‌همه‌ها را شنیدیم و دیدیم که اسیران «الف» بین قفص‌ها می‌دویدند و هرکس را که از گروه «ب» بود می‌گرفتند و سخت کتک می‌زدند.

گروه «ب» هم بی‌کار ننشسته بودند و دست‌جمعی دنبال «الف»ها می‌کردند تا بزنندشان.

همین که یک نفر از گروه مقابل بود، سزاوار کتک بود، مهم نبود که در آن دعوا دخالت داشت یا نه، مهم نبود که طرف‌داری کرده بود یا نه.

در قفص ما یک دسته هفت-هشت نفره از «الف»ها ریخته بودند روی کسی و کتکش می‌زدند، آن یک نفر زیر مشت و لگدها نمی‌توانست کاری کند.

وسط آن کتک خوردن داد می‌زد که من خودم از «الف» هستم. آن‌قدر سرگرم کتک زدن بودند که نمی‌فهمیدند این یکی از خودشان است.

یک نفرشان شنید و داد زد صبر کنید، دست نگه داشتند، دیدند که آن یک نفر هم از خودشان بوده اما بدون سوال و جواب شروع کرده بودند به زدنش.

ما هم باید مراقب بودیم که راه‌شان را نبندیم، باید کناری می‌نشستیم و فقط نگاه می‌کردیم، تا سالم بمانیم.

از طرف دیگر دعوای اسرای عادی با بعضی از اسرای عرب‌زبان و مسولین قفص‌ها هم شروع شده بود.

در طول روزهای اسارت، سختی‌های زیادی کشیده بودیم از نامردی‌ها و آزارهای بعضی از اسرای عرب، از بیش‌ترشان، و از بعضی از مسولین آسایش‌گاه‌ها و قفص‌ها. گاه و بی‌گاه، با بهانه‌های مختلف، جاسوسی‌مان را می‌کردند، خبرچینی می‌کردند برای عراقی‌ها.

در آن‌روزهای پرتنش، که هر روزش با سختی و ناامیدی می‌گذشت، حتی اگر مشکل خاصی برای‌مان پیش نمی‌آمد، آزارهای کسانی که مثل خودمان اسیر بودند، هم‌میهن‌مان بودند، روزگارمان را سخت‌تر می‌کرد.

خیلی کارها در اردوگاه‌های اسارت ممنوع بود، خیلی وقت‌ها، ممنوع بود که بیش‌تر از سه اسیر باهم باشند و حرف بزنند.

خیلی از کارهای جانبی که امید و روحیه به زندگی روزمره‌مان می‌داد ممنوع بود. اگر برنامه مذهبی داشتیم، اگر نماز جماعت می‌خواندیم، اگر عزاداری می‌کردیم، یا اگر کلاس درس داشتیم، اگر دفتر و خودکار داشتیم در وسایل‌مان، یا اگر چیزی می‌نوشتیم، بعضی از عرب‌ها، به عراقی‌ها خبر می‌دادند و آن‌ها هم کتک‌مان می‌زدند.

گاهی خودشان از عراقی‌ها خودکار می‌گرفتند، چون با آن‌ها دوست شده بودند، و خودکارها را به ما می‌فروختند با قیمت بالا، و دینار، یا سیگار، از ما می‌گرفتند. بعد از مدتی به عراقی‌ها خبر می‌دادند، و می‌فرستادندشان برای تنبیه و کتک زدن ما.

انگار باید سهمیه تنبیه روزانه برای عراقی‌ها آماده می‌کردند. گاهی عراقی‌ها کاری به ما نداشتند، اما آن‌ها آزارمان می‌دادند، خودشان کتک‌مان می‌زدند با کابل.

یا آن‌که می‌افتادند به جان یک اسیر بی‌نوا و به باد کتک می‌گرفتندش. عراقی‌ها را می‌توانستیم درک کنیم، اگر کتک‌مان می‌زدند، اسیرشان بودیم، عرب‌های ایرانی را، مسولین قفص‌ها را، اما نه.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هشتادم
#خاطرات_اسارت

بیش‌تر آن‌ها از سطح پایین اجتماعی بودند، سواد نداشتند یا خیلی کم‌سواد بودند، بعضی‌شان نمی‌توانستند فارسی حرف بزنند، سربازهای صفر و دون‌پایه‌ای بودند که در زمان اسارت موقعیتی برای خودشان دست و پا کرده بودند.

یکی از آن‌ها «عبدالرضا» بود نامش. دوستان سربازش می‌گفتند که در جبهه، آن‌قدر بوی بد می‌داده و آداب اجتماعی نمی‌دانسته، که داخل سنگر راهش نمی‌دادند. حالا شده بود مترجم و فرمان‌روای یک آسایش‌گاه،

فارسی را خیلی سخت حرف می‌زد. عبدالرضا وقتی می‌خواست برود دست‌شویی، یا بیرون از آسایش‌گاه، به یک نفر دستور می‌داد که او را بر پشت‌اش سوار کند و ببردش.

یک‌نفر دیگرشان «حسن» بود، که سخت آزارمان داده بود. این یکی را دوست دوران اسارتم، «سید مجید»، در سفر کربلا و نجف دیده بود، بعد از اسارت.

از امتیازهای دوران اسارت بهره برده بود، چهره‌ای موجه از خودش ساخته بود، شده بود مسول یک کاروان.

عده‌ای نوجوان ساده‌دل و خوش‌باور، مریدش شده بودند، دورش حلقه زده بودند در نزدیکی مسجد «سَهله».

سید مجید شناخته بودش، از یکی از مریدانش سوال کرده بود: «این آقا کیست؟» گفته بودند: «حاج آقا آزاده بوده‌اند» و تعریف و تمجیدهایی که شبیه‌اش را جاهای دیگر شنیده‌اید و شنیده‌ایم.

ناراحت شده بود، سری از تاسف تکان داده بود که برود. خبر به حاج آقا رسیده بود و آمده بود سراغش.

از قضا حسن هم سید مجید را شناخته بود، انگار یادش آمده بود که با سید چه کرده بود. حسابی ترسیده بود، که سید مجید از سابقه‌اش، از رفتارهای دوران اسارتش، به مریدانش بگوید.

از او خواهش و التماس کرده بود که آبرویش را نبرد. سید مجید هم رهایش کرده بود و رفته بود به عبادتش برسد.

مسولین اصلی قفص‌ها، درجه‌داران ارتش بودند، استوارها و گروه‌بان‌ها.

این‌ها در رفتارشان با اسیرها خیلی بهتر بودند، بیش‌تر مراعات حال ما را می‌کردند. فهمیده‌تر بودند و گاهی سعی می‌کردند تلخیِ رفتار عراقی‌ها را بگیرند.

در میان آن‌ها هم خوب و بد بودند. بین‌شان کسانی بودند که سختی‌های اسارت را بر دیگران بیش‌تر می‌کردند. یکی از آن‌ها نامش «اسحاقی» بود.

حالا که تبادل اسرا شروع شده بود، گاه و بی‌گاه، این‌جا و آن‌جا، می‌شنیدیم که عده‌ای می‌خواهند انتقام بگیرند از بعضی از آن‌ها.

از آن‌ها که بیش‌تر آزارمان داده بودند، در روزهای تاریک اسارت.

آن‌ها هم انگار فهمیدند که پایان دوران حکومت‌شان نزدیک است، وقتی دیدند که هر روز عده‌ای برمی‌گردند به ایران.

یک روز در اردوگاه درگیری شدیدی شد. عده‌ای از اسیران از گوشه و کنار اردوگاه به دنبال بعضی از عرب‌ها و مسولین بودند.

اگر جایی پیداشان می‌کردند، کتک‌شان می‌زدند، به قصد مرگ. بعضی‌ها از گوشه و کنار اردوگاه، از کنار فنس‌های دور محوطه، نبشی فولادی پیدا کرده بودند، از این‌ها که یک انتهای‌شان سه‌گوش و تیز است. با آن نبشی‌ها دنبال‌شان می‌کردند که بزنندشان.

یکی از عرب‌ها را سخت زدند، یادم نیست کدام‌شان، و اسحاقی را. با نوک تیز نبشی زده بودند و شکمش را پاره کرده بودند.

کار از دست عراقی‌ها در رفته بود، دیگر نمی‌توانستند اسیران را کنترل کنند. اسحاقی را، و دیگرانی که کتک خورده بودند، جدا کردند و بردند بیمارستان.

اسحاقی حالش خیلی بد شده بود انگار. بعد از مدتی بستری شدن در بیمارستان، در روزهای آخر، برگردانده بودندش به اردوگاه، اما نیاوردندش داخل قفص‌ها. می‌ترسیدند که کشته شود.

بعد از آن بزرگ‌ترهای اردوگاه، آدم‌های موجه و منطقی، نشستند و پادرمیانی کردند.

تلاش کردند که سررشته کار را در دست بگیرند. با سردسته‌ها حرف زدند، آرام‌شان کردند، جلوی درگیری‌های این‌چنینی را گرفتند.

بقیه عرب‌ها و مسولین هم، بعد از شروع تبادل، رفتارشان خیلی بهتر شد.

دیگر آن زورگویی‌ها و نامردی‌ها روزهای قبل را نداشتند. می‌ترسیدند از جان‌شان، می‌ترسیدند که وقتی به ایران برسند، لو بدهیم‌شان و کارشان سخت‌تر بشود.
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هشتادويكم
#خاطرات_اسارت
اردوگاه بعقوبه، شهریور ۶۹

در روزهای بعد از آغاز تبادل اسرا، شور و شوق خاصی وجودمان را گرفته بود. هر روز عصر منتظر پخش اخبار می‌ماندیم، پای تلویزیون می‌نشستیم، تا آزادی گروهی از اسیران را ببینیم.

خیلی‌ها می‌خواستند یادگاری‌هایی از آن‌جا با خودشان ببرند، کارهای دستی‌شان را. یک‌عده مثل قبل کارهای هنری را از سر گرفتند. بعضی‌ها تسبیح درست می‌کردند، از هسته خرما، یا از سنگ. بعضی‌ها گیوه و کفش می‌بافتند، با نخ‌های پلاستیکی، که از کیسه‌های برنج و میوه می‌شکافتند.

بعضی‌ها گل‌دوزی می‌کردند، با سوزن‌های دست‌ساز و نخ‌های حاشیه پتوها.

من هم یک تکه پارچه از «بیلَرسوت» سورمه‌ای‌ام بریدم. با یک تکه صابون باریک، کلمه «الله» را روی آن پارچه نوشتم و گل‌دوزی کردم.

این نوشته‌ی کلمه الله را، در یک تابلوی خوشنویسی، در ایوان حسینیه جماران، پشت سر امام، دیده بودم.

خوش‌نویسی ثُلث آن را دوست داشتم. آن‌چه از آن تابلو یادم مانده بود را روی پارچه گل‌دوزی کردم و با خودم آوردم.

در کنار این‌کارها، تعدادی از اسیران به فکر هماهنگی بودند، تا یک‌جوری ماجرای شهادت حسین پیراینده را به دیگران خبر بدهند.

این‌که حسین، در روز آغاز تبادل اسرا، بدست سربازان عراقی کشته شده بود.

فکر کردیم که چطور این را به دیگران نشان دهیم. پارچه مشکی، برای هم‌دلی و نشانه‌ای از عزاداری، نداشتیم.

قرار شد هر کس با پارچه سورمه‌ای، از بیلرسوت، نشانه‌ای بدوزد و هم‌راه خود داشته باشد.

پارچه‌های سورمه‌ای را، در اندازه کوچک، یک‌دست و یک‌سان، بریدیم و دوختیم. برای‌شان جا دکمه هم درست کردیم، تا به دکمه پیراهن‌مان ببندیم.

از حاشیه پتوهای سبز راه‌راه، قطعاتی را بریدیم، تا برای سربند از آن‌ها استفاده کنیم.

با خودکار روی آن سربندها شعارهایی نوشتیم. امیدوار بودیم که این‌کار گروهی چند روز پشت سر هم انجام شده، و خبر را پخش کند.


یک‌شنبه هجدهم شهریور، نوبت به اردوگاه ما رسید.

در اولین روز، گروهی از اسرای اردوگاه‌مان، از «مُلحق» و «قلعه»، آزاد شدند، نزدیک به هزار نفر.

عصر آن‌روز، پای تلویزیون نشستیم، منتظر ماندیم تا لحظه آزادی‌شان را ببینیم، آزادی کسانی که می‌شناختیم‌شان.

منتظر بودیم که ببینیم آیا کار هماهنگ اسرای اردوگاه ما را نشان می‌دهند یا خیر، آیا اجازه داده‌اند که دوستان‌مان نشانه‌های هم‌دلی را با خودشان داشته باشند؟

آن‌روز، تلویزیون عراق هیچ تصویری از اسیران ایرانی نشان نداد. فقط آزادی اسیران عراقی را پخش کرد.

همین برای ما یک علامت بود، فهمیدیم که نشانه‌ها را هم‌راه خودشان داشته‌اند. عراقی‌ها دوست نداشتند که تصویر آن‌ها را، با سربند و نشانه‌های هم‌دلی، پخش کنند.

فردای آن‌روز نوبت «قفص» یک بود، هزار نفر دیگر آزاد شدند.

پس از آن، هر روز یکی از قفص‌های هزار نفره، قفص‌های دو و سه. هر روز که تعدادی از آن‌ها آزاد می‌شدند، خوش‌حال بودیم که بالاخره نوبت به ما هم می‌رسد، از آن‌سو، اردوگاه خلوت‌تر می‌شد و دل‌گیرتر...
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم

@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
#قسمت_هشتادودوم
#خاطرات_اسارت
پنج‌شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۶۹
آن روز، نوبت آزادی آخرین گروه اسیران از اردوگاه ما بود، اسیران قفص‌های چهار و پنج، هر قفص پانصد نفر.

صبح زود از خواب بیدار شدیم. مثل همیشه، در ردیف‌های پنج‌نفره نشستیم تا آمار بگیرند. پیش از آن، همه وسایل‌مان را جمع کرده بودیم.

خیلی از اسیران، تمام وسایل‌شان را آن‌جا گذاشتند و چیزی با خودشان نیاوردند.

من اما، ساکِ وسایل شخصی‌ام را، لباس‌ها و دفترچه‌ها را، همه را با خودم آورده‌ام. بعد از صبحانه دسته دسته می‌بردندمان به سمت قلعه، برای کارهای اداریِ پیش از آزادی.

قلعه، بخشی از اردوگاه بود، با یک حیاط کوچک و ساختمان دورتادورش.

در بخشِ ورودیِ قلعه، یک در بزرگ فلزی بود، و در دو طرف در ورودی، یک دیوار بلند. بر خلاف بخش اصلیِ اردوگاه، که با فنس و سیم خاردار احاطه شده بود، فضای حیاط قلعه از همه طرف کاملا پوشیده بود، نمی‌شد بیرون را دید.

دیوارهای محوطه، و ساختمان‌ها، آن چنان بلند بودند که امکان فرار هم اصلا وجود نداشت.

حیاط قلعه خیلی کوچک بود. هر چند تعداد اسیران در قلعه کم بود، اما آن محوطه برای قدم زدن خیلی کوچک بود، انگار اسیرانِ آن‌جا خیلی محدودتر از ما بودند.

فضای بخش اصلی، و محوطه قفص‌های ما، بزرگ‌تر و وسیع‌تر بود، می‌توانستیم بین قفص‌ها رفت و آمد کنیم، می‌توانستیم زمان‌های طولانی، و فاصله‌های طولانی، قدم بزنیم. افق دیدمان وسیع بود، می‌توانستیم از بین فنس و سیم خاردار بیرون را ببینیم.

ساعتی پیش از ظهر بود که وارد قلعه شدیم. چند سرباز عراقی در حیاط قلعه ایستاده بودند، چند نفر هم بالای دیوارها نگهبانی می‌دادند.

در حیاط نشستیم در صف‌های پنج‌نفره. در گوشه حیاط، یک میز گذاشته بودند و یک نفر از صلیب سرخ پشت میز نشسته بود.

ما را، یک به یک، می‌فرستادند پیش نماینده صلیب سرخ. آن آقا، که فارسی را خوب صحبت می‌کرد، مشخصات‌مان را می‌پر سید و روی یک فرم می‌نوشت.

فرم را به دست‌مان می‌داد تا وارد یک اتاق کوچک در ساختمان قلعه بشویم. در اتاق هم یک نماینده صلیب سرخ نشسته بود پشت یک میز.

ما به نوبت، و تک به تک، وارد اتاق می‌شدیم. هیچ سرباز عراقی حق نداشت هم‌راه ما بیاید داخل اتاق.

مامور صلیب سرخ می‌پرسید «آیا می‌خواهی به ایران برگردی؟» سوالش برای من مسخره به نظر می‌آمد.

گزینه دیگر، انگار این بود که بخواهی پناهنده کشورهای دیگر بشوی. بعضی‌ها می‌گفتند که می‌توانی پناهنده کشورهای اروپایی بشوی.

جواب بله را که دادم، کارتم را مهر کرد، دستم را فشرد و با لبخندی گفت «موفق باشی». بعد از ۲۵ ماه و ۲۲ روز که بی‌نام و نشان بودم، حالا اسمم را در لیست صلیب سرخ نوشتند.

بعد از آن از حیاط قلعه آمدیم بیرون و در خیابان اصلی به صف نشستیم.

هم‌چنان که در صف نشسته بودیم، یک سرباز عراقی، که پیش‌تر از آن ندیده بودمش، آمد و یک نفر از اسیران قفص ما را صدا زد.

«بابک»، یک آقایی بود با معلومات و تحصیل‌کرده. گاهی کلاس زبان انگلیسی می‌گذاشت برای علاقمندان.

عربی هم خوب می‌دانست. خیلی وقت‌ها روزنامه‌ها را برای‌مان ترجمه می‌کرد. انگار عراقی‌ها می‌خواستند چند نفر را جدا کنند، و هم‌چنان در اردوگاه نگه دارندشان.

بابک هم یکی از آن‌ها بود. می‌خواست بلند شود و خودش را معرفی کند. دوستم دستش را کشید و گفت بنشین. گفت «آخر اسم مرا صدا می‌زنند».

دوستم گفت: «انگار برنامه شومی دارند. بنشین» سرباز عراقی هم که بابک را نمی‌شناخت، گذاشت و رفت.

#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋
. #قسمت_هشتادوسوم
#خاطرات_اسارت
چند ساعتی طول کشید تا همه را ثبت‌نام کردند.

نماز ظهر و عصر را کنار خیابان خواندیم، نهار هم از غذای همیشگی خوردیم.

گروه‌های زیادی از اسیران پیش‌تر از ما سوار اتوبوس شده و رفته بودند.

ما هم منتظر بودیم که سوار شویم. یکی از اسیران، به گمانم از آشپزخانه، آمد طرف‌مان و گفت که در بخش ملحق تعدادی از اسیران را مخفیانه نگه‌داشته‌اند.

چند نفر از دوستانم رفتند سراغ مامور صلیب سرخ و او را با خودشان بردند به آن سمت.

در یکی از اتاق‌ها یک نفر را زندانی کرده بودند. او را پیدا کردند.

مامور صلیب سرخ اسم و مشخصاتش را نوشت و فرستادش کنار ما در صف اتوبوس.

آن یک نفر که از زندانِ مخفی آمد بیرون، جای زندانیان دیگری را نشان داد.

جمعی از دوستانم از این سو به آن سوی اردوگاه رفتند و تعداد زیادی را این‌طوری آوردند بیرون.

نفهمیدیم که چرا عراقی‌ها می‌خواستند تعدادی از اسیرها را نگه دارند.

مسولین عراقی عصبانی شده بودند از این‌که نقشه‌شان لو رفته. فرمانده‌شان هم آمده بود و داد می‌زد سرشان که دیر شده.

ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود که چند اتوبوس جدید وارد اردوگاه شدند.

این‌ها با اتوبوس‌هایی که اسیران را به سمت مرز می‌بردند فرق داشتند.

یک عده داخل اتوبوس‌ها نشسته بودند. چهره‌ها را که از بیرون می‌دیدیم شبیه ایرانی‌ها بودند.

اما ظاهرشان به اسیران ایرانی نمی‌ماند. لباس شخصی تن‌شان بود، با موهای بلند.

یکی از دوستان‌مان برای این‌که از تازه‌واردها سر در بیاورد، یک ظرف پولکی، از همان‌ها که با شکر درست می‌کردیم، دستش گرفت و رفت سمت یکی از اتوبوس‌ها.

داخل اتوبوس، از پاسخ‌شان به سوال‌های دوست‌مان، از حرف‌هاشان، و شاید هم از ترانه‌هایی که می‌خواندند، فهمیده بود که آن‌ها اعضای مجاهدین خلق بودند، آمده بودند تا در اردوگاه بمانند.

یک ساعت بعد نوبت‌مان شده بود که سوار اتوبوس بشویم.

کنارِ درِ اتوبوس «نقیب عباس» ایستاده بود. تعداد زیادی قرآن در کنارش چیده بودند.

به هر کس که سوار اتوبوس می‌شد یک جلد قرآن هدیه می‌داد.

از آن قرآن‌ها قبلا در اردوگاه داشتیم، یکی-دو جلد قرآن برای هر قفص.

در یک صفحه در ابتدای قرآن‌ها نوشته بود هدیه از صدام حسین.

در هماهنگی‌های قبلی‌مان قرار گذاشته بودیم که قرآن‌ها را نگیریم، به نشانه اعتراض.

هر کس که سوار اتوبوس می‌شد، قرآن را می‌بوسید اما آن را نمی‌گرفت.

نقیب عباس عصبانی شده بود. می‌زد روی قرآن و داد می‌زد «بابا قرآن».

«حاجی قاسمی» که نزدیکش بود با نگاهی تند بر سرش داد زد که «روی قرآن نزن، گناه داره».

نقیب عباس با عصبانیت نگاهش کرد و از آن‌جا رفت.

عراقی‌ها دیگر نمی‌توانستند چیزی به ما بگویند، کناری ایستادند و تماشامان کردند. بالاخره سوار اتوبوس شدیم و آرام آرام از اردوگاه خارج شدیم.

نزدیک به یک‌سال و نیم بود که فقط از میان فنس و سیم خاردار می‌توانستم بیرون از اردوگاه را ببینم.

اتوبوس به سمت مرز به راه افتاد. در جاده به سمت شرق در حرکت بودیم.

آفتابِ پشت سرمان، آرام آرام پایین می‌رفت، تا دو-سه ساعت بعد غروب کند.

انگار با جهت آفتاب می‌خواستم مطمئن شوم که به سمت ایران حرکت می‌کنیم.

بار اول، عصر یکم مرداد، موقع غروب آفتاب، روی نفربر به سمت غرب می‌رفتیم.

از پشت «آیفا»، نومیدانه در دوردست ایران را می‌دیدم، نمی‌دانستم که این سفر کی به سر خواهد آمد.

دو روز بعد از آن، شبانه، در جاده به سمت بغداد می‌رفتیم و بیش‌ترش را از خستگی و تشنگی و گرسنگی خواب بودم.

دفعه بعدی، از اردوگاه «نهروان» که به «بعقوبه» می‌رفتیم، جاده را هر از گاهی از کنار پرده‌ها می‌دیدم.

باز هم نومید، از بیش‌تر دوستانم جدا افتاده بودم و نمی‌دانستم که کی و کجا دوباره آن‌ها را خواهم دید.

حالا اما، شور و شوق رفتن داشتم. حالا بیش‌تر دوست داشتم دوردست‌ها را ببینم، دوست داشتم اتوبوس تندتر برود، تا زودتر به مرز «خسروی» برسیم.

«آزادی دامن بگشا | آهنگی دیگر بسرا»
#یکم_مرداد67
#دكتر_علي_كاظمي_مقدم
@bahag 👈🦋تشنه حقيقت 🦋