@bahag 🌿🌸
سلام
شروع هفته تان
بي نظير .....
امروز شنبه
٢٣دي ١٣٩٦ه.ش
٢٥ربيع الثاني١٤٣٩ه.ق
١٣ ژانویه ٢۰۱۸
🍃🌸
سلام
شروع هفته تان
بي نظير .....
امروز شنبه
٢٣دي ١٣٩٦ه.ش
٢٥ربيع الثاني١٤٣٩ه.ق
١٣ ژانویه ٢۰۱۸
🍃🌸
Forwarded from تشنه ی حقیقت
Telegram.me/bahag 🍃🌺
چه زیباست
هر صبح
قبل از خورشید
به خدا سلام کنیم،
نام خدا را نجوا کنیم و
آرام بگیریم...
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠
سلام
صبح بخير
🍃🌺
چه زیباست
هر صبح
قبل از خورشید
به خدا سلام کنیم،
نام خدا را نجوا کنیم و
آرام بگیریم...
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠
سلام
صبح بخير
🍃🌺
#حکایتی_واقعی_و_زیبا
@bahag 🌹🌹
وقتی "سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند , در ابتدا می ترسد , اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد , با او هم کلام می شود.
برده , از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید , از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر .
برده , از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود , جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم رانوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید : سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم, همسر زیبا و دختر جوانی داشتم , مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون , زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مر برای کار اجباری به معدن فرستاد , سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم , اکنون از از معدن رها شده ام , شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند:
((او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود , او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...))
در این هنگام , برده شروع به گریه می کند و می گوید (( آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...))
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده , باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : (( وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند , من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟))
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند , می نویسد : (( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها نداردودر هر دوره می توان از نادانی وخرافه پرستی مردم استفاده کرد.
#سینوهه_پزشک_فرعون
#میکا_والتاری
Telegram.me/bahag 🌹🌹
@bahag 🌹🌹
وقتی "سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند , در ابتدا می ترسد , اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد , با او هم کلام می شود.
برده , از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید , از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر .
برده , از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود , جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم رانوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید : سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم, همسر زیبا و دختر جوانی داشتم , مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون , زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مر برای کار اجباری به معدن فرستاد , سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم , اکنون از از معدن رها شده ام , شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند:
((او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود , او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...))
در این هنگام , برده شروع به گریه می کند و می گوید (( آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...))
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده , باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : (( وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند , من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟))
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند , می نویسد : (( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها نداردودر هر دوره می توان از نادانی وخرافه پرستی مردم استفاده کرد.
#سینوهه_پزشک_فرعون
#میکا_والتاری
Telegram.me/bahag 🌹🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@bahag 🌹🌹
#شروع_جنگ
سلطان محمود از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟
طلحک گفت:
ای پدر سوخته...
سلطان گفت:
به من توهین میکنی ،
سر از بدنت جدا خواهم کرد...
طلحک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود،
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...
#عبید_زاکانی
Telegram.me/bahag 🌹🌹
#شروع_جنگ
سلطان محمود از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟
طلحک گفت:
ای پدر سوخته...
سلطان گفت:
به من توهین میکنی ،
سر از بدنت جدا خواهم کرد...
طلحک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود،
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...
#عبید_زاکانی
Telegram.me/bahag 🌹🌹
@BAHAG 🌹🌹
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
#صائب_تبریزی
🍃🌺
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
#صائب_تبریزی
🍃🌺
@bahag 🌹🌹
یکی گفت اینجا چیزی فراموش کرده ام خداوندگار فرمود که در عالم یک چیزست که آن را فراموش کردنی نیست
اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آنرا فراموش نکنی باک نیست
و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی
آدمی در این عالم برای کاری آمده است
و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد
#فیه_ما_فیه
Telegram.me/bahag 🌹🌹
یکی گفت اینجا چیزی فراموش کرده ام خداوندگار فرمود که در عالم یک چیزست که آن را فراموش کردنی نیست
اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آنرا فراموش نکنی باک نیست
و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و آنرا فراموش کنی هیچ نکرده باشی
آدمی در این عالم برای کاری آمده است
و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد
#فیه_ما_فیه
Telegram.me/bahag 🌹🌹
@bahag 🌿🌸
#خاطرات_اسارت
#قسمت_بيست_ونهم
اواسط پاییز بود، سه چهار ماه از اسارت مان گذشته بود که آشپزخانه اردوگاه را راهاندازی کردند.
چند دیگ و شعله گاز آوردند، چند نفر از اسیران که آشپزی میدانستند را هم انتخاب کردند.
مواد اولیه را میآوردند و اسیران ایرانی برایمان آشپزی میکردند. محتوای غذا همان بود، کمی برنج و خورشتی که فقط از یک ماده غذایی تهیه شده بود، وعدههای غذایی اما مرتبتر شده بود، دیگر کسی منتظر صدای دسته دیگ غذا نمیایستاد.
سهمیه غذا هم تغییری نکرده بود، همان دیس و همان اندازه. تعدادمان اما کمتر شده بود، دیسهای غذا را به گروههای ده نفره میدادند. این طور بود که سهم هر کس بیشتر میشد.
برای صبحانه هم «شُربه» یا همان عدسی میدادند، در همان دیسهای غذا. سهم عدسی هر کس را داخل لیوانش میریختیم و با «صمّون» میخوردیم.
بعدها چای هم دادند. در همان دیگهای غذا. به هر ده نفر یک لیوان چای میدادند، به هر نفر فقط چند جرعه چای میرسید.
آن چند جرعه چای خیلی غلیظ و شیرین، خیلی خوش طعم بود اما. هر صبح منتظر آن چند جرعه چای بودیم.
ماههای زمستان آن سال بود که وعده شام هم اضافه شد. وعده شام چیزی بود شبیه آبگوشت، قطعات درشت گوشت و آب گوجهای رنگ.
هیچ چیز اضافهای اما نداشت، فقط آب و گوشت. غذای شب خیلی شور و چرب هم بود.
آشپزها میگفتند که گوشتهای مانده و ناسالم میآوردند. هر قدر هم اعتراض میکردند کسی توجهی نمیکرد.
بعضیها چربی روی غذا را در ظرف نگه میداشتند، صبح که میشد آن روغن سفت شده بود، مثل کره به «صمّون» میمالیدند و نان و کره میخوردند.
کمکم میوه هم به برنامه غذاییمان اضافه شد، هر هفته یک بار میوه میدادند. یک پرتقال برای هر نفر.
گاهی بجای پرتقال، خوشههای انگور میدادند. گاهی هم خرما. یک مدل خرمای زرد و گس (شبیه خرمای زاهدی) که خوشه خوشه در جعبههای بزرگ چیده شده بودند.
یک مدل هم خرما در بستههای کوچک و فشرده. خرماها، برگشتیهای صادراتی بودند، این را بچههای آشپزخانه میگفتند.
روزهای پاییز و زمستان روزه مستحبی و روزه قضا میگرفتیم. بیدار شدن برای سحری ممنوع بود.
نان و خرما و میوه را نگه میداشتیم و نیمه شب مخفیانه میخوردیم. شربه صبحانه و برنج نهار را هم در لیوان نگه میداشتیم و وقت افطار میخوردیم.
حکیم، حسن و حسین آقا و یک حاجی عرب، که سوزن بان بود، در همه چیز سهم خیلی بیشتری از ما داشتند، در غذا، میوه، خرما.
یک بار چند پرتقال خونی نصیب حکیم و حسن شده بود. آنها برای اولین بار پرتقال خونی دیده بودند و با تعجب نگاه میکردند.
فکر کردند که پرتقالها خراب شده و میخواستند بیاندازند دور. یکی از بچههای کرمان که کنار آنها مینشست، آن پرتقالها را گرفت و خورد.
آز آن به بعد آنها با اشتیاق پرتقالهای خونی را میخوردند.
🎀تشنه حقيقت 🎀
@bahag 👈
#خاطرات_اسارت
#قسمت_بيست_ونهم
اواسط پاییز بود، سه چهار ماه از اسارت مان گذشته بود که آشپزخانه اردوگاه را راهاندازی کردند.
چند دیگ و شعله گاز آوردند، چند نفر از اسیران که آشپزی میدانستند را هم انتخاب کردند.
مواد اولیه را میآوردند و اسیران ایرانی برایمان آشپزی میکردند. محتوای غذا همان بود، کمی برنج و خورشتی که فقط از یک ماده غذایی تهیه شده بود، وعدههای غذایی اما مرتبتر شده بود، دیگر کسی منتظر صدای دسته دیگ غذا نمیایستاد.
سهمیه غذا هم تغییری نکرده بود، همان دیس و همان اندازه. تعدادمان اما کمتر شده بود، دیسهای غذا را به گروههای ده نفره میدادند. این طور بود که سهم هر کس بیشتر میشد.
برای صبحانه هم «شُربه» یا همان عدسی میدادند، در همان دیسهای غذا. سهم عدسی هر کس را داخل لیوانش میریختیم و با «صمّون» میخوردیم.
بعدها چای هم دادند. در همان دیگهای غذا. به هر ده نفر یک لیوان چای میدادند، به هر نفر فقط چند جرعه چای میرسید.
آن چند جرعه چای خیلی غلیظ و شیرین، خیلی خوش طعم بود اما. هر صبح منتظر آن چند جرعه چای بودیم.
ماههای زمستان آن سال بود که وعده شام هم اضافه شد. وعده شام چیزی بود شبیه آبگوشت، قطعات درشت گوشت و آب گوجهای رنگ.
هیچ چیز اضافهای اما نداشت، فقط آب و گوشت. غذای شب خیلی شور و چرب هم بود.
آشپزها میگفتند که گوشتهای مانده و ناسالم میآوردند. هر قدر هم اعتراض میکردند کسی توجهی نمیکرد.
بعضیها چربی روی غذا را در ظرف نگه میداشتند، صبح که میشد آن روغن سفت شده بود، مثل کره به «صمّون» میمالیدند و نان و کره میخوردند.
کمکم میوه هم به برنامه غذاییمان اضافه شد، هر هفته یک بار میوه میدادند. یک پرتقال برای هر نفر.
گاهی بجای پرتقال، خوشههای انگور میدادند. گاهی هم خرما. یک مدل خرمای زرد و گس (شبیه خرمای زاهدی) که خوشه خوشه در جعبههای بزرگ چیده شده بودند.
یک مدل هم خرما در بستههای کوچک و فشرده. خرماها، برگشتیهای صادراتی بودند، این را بچههای آشپزخانه میگفتند.
روزهای پاییز و زمستان روزه مستحبی و روزه قضا میگرفتیم. بیدار شدن برای سحری ممنوع بود.
نان و خرما و میوه را نگه میداشتیم و نیمه شب مخفیانه میخوردیم. شربه صبحانه و برنج نهار را هم در لیوان نگه میداشتیم و وقت افطار میخوردیم.
حکیم، حسن و حسین آقا و یک حاجی عرب، که سوزن بان بود، در همه چیز سهم خیلی بیشتری از ما داشتند، در غذا، میوه، خرما.
یک بار چند پرتقال خونی نصیب حکیم و حسن شده بود. آنها برای اولین بار پرتقال خونی دیده بودند و با تعجب نگاه میکردند.
فکر کردند که پرتقالها خراب شده و میخواستند بیاندازند دور. یکی از بچههای کرمان که کنار آنها مینشست، آن پرتقالها را گرفت و خورد.
آز آن به بعد آنها با اشتیاق پرتقالهای خونی را میخوردند.
🎀تشنه حقيقت 🎀
@bahag 👈
تشنه ی حقیقت
http://telegram.me/bahag 🌿🌸 قسمت بيست و هشتم
با زدن بر روي اين پيام به قسمت بيست و هشتم از خاطرات دكتر علي كاظمي مقدم مراجعه فرماييد ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@bahag 🌿🌸
مهربانا،
شبمان رابشایستگی
به بامداد برسان
تادربندگی
توبکوشیم،
وسحرگاه به امید
مناجات ونیایش
به درگاه تو
برخیزیم
شبتون
پرازآرامش الهی
مهربانا،
شبمان رابشایستگی
به بامداد برسان
تادربندگی
توبکوشیم،
وسحرگاه به امید
مناجات ونیایش
به درگاه تو
برخیزیم
شبتون
پرازآرامش الهی