Осень
297 subscribers
26 photos
17 videos
12 links
Download Telegram
زمان کش می‌آید، دقیقه‌ها سنگین‌تر راه می‌روند و ذهن جایی برای فرار پیدا نمی‌کند. همه‌چیز آرام است، اما این آرامش شبیه استراحت نیست؛ بیشتر شبیه مکثی‌ست که آدم را وادار می‌کند بایستد و حساب کند چه چیزهایی مانده، چه چیزهایی رفته، و کدامشان تقصیر خودش بوده است. در این مکث، فکرها بی‌دعوت برمی‌گردند؛ حرف‌هایی که گفته نشدند، تصمیم‌هایی که به تعویق افتادند و انتخاب‌هایی که با سکوت انجام شدند. آدم می‌فهمد بعضی مسیرها بن‌بست نبودند، فقط شهامت ادامه‌دادن نداشت. سکوت عمیق‌تر از معمول می‌شود؛ نه برای آرام کردن، بلکه برای روبه‌رو شدن با آن‌چه همیشه زیر شلوغی روزها پنهان مانده بود. در این میان، یک دقیقه اضافه می‌آید؛ نه برای تغییر دادن چیزی، فقط برای دیدن واضح‌تر، برای فهمیدن این‌که بعضی نشدن‌ها قرار نبود حل شوند، قرار بود پذیرفته شوند. و درست در همین یک دقیقهٔ بیشتر، آدم حس می‌کند چیزی درونش هنوز بیدار است؛ نه امید، نه ترس، بلکه آگاهی؛ همان چیزی که رهایت نمی‌کند، حتی وقتی همه‌چیز ساکت است.
با صدای اون پرنده ها بیدار شدم، حنا پیشم خواب بود، زیر پتو بودم. این میتونست منو خوشحال‌ترین کنه اگه سنگینی این دل و زندگی نبود. شاید اگه برم زیر بارون و چندین ساعت زیرش بمونم بارون بتونه همه این حس های کذایی رو با خودش بشوره و ببره. کذایی چون هیچوقت قرار نبود به جایی برسن و الان هم وقت دور ریختنشون رسیده. کاش میشد خودمم دور بریزم.
ما هنوز یاد نگرفته‌ایم از حاصل کارمان زندگی کنیم و حالا آمده‌اند برای من صحبت از «افکار عمومی» می‌کنند که تازه «پیدا شده است». همین طور بی‌مقدمه از آسمان افتاده است میان ما! اینها نمی‌فهمند که آدم برای اینکه فکری و عقیده‌ای داشته باشد قبل از همه‌چیز باید کار کند. خودش کار کند، باید خودش در کار ابتکار داشته باشد، یعنی با کار خودش تجربه پیدا کند. هیچ‌کس به مفت چیزی به دست نمی‌آورد. اگر ما روزی توانستیم خودمان کار کنیم عقیده‌ای هم خواهیم داشت و آن‌وقت می‌شود انتظار داشت که «افکار عمومی» هم پیدا شود. اما چون ما هرگز تن به کار نخواهیم داد صاحب عقیده کسانی خواهند بود که تا امروز به جای ما کار کرده‌اند، یعنی همان اروپاییان و همان آلمانی‌هایی که دویست سال است معلم مایند.

-شیاطین| فئودور داستایفسکی
معمولا اشتباه می‌کنم. و معمولا می‌دانم که دارم اشتباه می‌کنم ولی به راه ادامه می‌دهم. به خوبی آگاهم که باید دست از سر خودم بردارم، ولی همچنان اسلحه را روی پیشونی‌ام می‌گذارم و می‌‌گویم باید ادامه بدهی. حس می‌کنم درحال شنا کردن در یک رودخانه هستم که قرار است بزودی، به دلیل سرما یخ بزند و من باید قبل از یخ بستن آب، از رودخانه خارج شوم.
معمولا می‌دانم که دست و پا زدن بدتر باعث غرق شدن من می‌شود، ولی این کار را انجام می‌دهم.
می‌دانم که باید هزاران برابر تلاش کنم، ولی در تاریکی می‌نشیم گوشه اتاق و درگیر این می‌شوم که چرا شمعِ صورتی اینقدر سریع آب شد یا چرا جوهر روان‌نویس گاهی قطع می‌شود یا چرا آن لحظه که باید می‌گفتم دوستش دارم، سکوت کردم.
سکوت می‌کنم. معمولا سکوت می‌کنم و در انزوا به حیات خود ادامه می‌دهم. دستانم پر از خراش هستند. رد خودکار و خراش.
معمولا در حال انتظار هستم. منتظر بمانید. منتظر بمانید. منتظر.... بمانید. بمان و انتظار را با تمامی وجودت حس کن.
معمولا سکوت می‌کنم و منتظر می مانم‌. کاش بلد نبودم منتظر بمانم. حتی زمانی که مطمئن بودم مادر به خانه نخواهد آمد، منتظرش بودم. وقتی می دانستم پدر به سفر رفته است و شب به خانه نخواهد آمد، باز هم منتظر بودم. با آنکه می‌دانستم پدر‌بزرگی ندارم که او را در آغوش بگیرم، ولی منتظر آغوش او بودم.
وقتی می‌دانستم کسی حرفی با من ندارد، باز هم در حال انتظار بودم.
می‌دانم که رودخانه یخ می‌زند، ولی منتظر می‌مانم‌.
معمولا زیر یخ‌ها حبس می‌شوم، اکسیژن به پایان می‌رسد، ریه‌هایم پر از آب می‌شوند و جنازه.
یک جنازه‌ی منتظر.
مگر فایده ای هم دارد!
به درختی که تبدیل به هیزم شده، بگویی باغبان پشیمان است.
شبِ آرزوهاست و من آرزو نکردم که برسم، آرزو کردم نگریزم؛ نگریزم از ترس‌هایی که دندان دارند، از آینه‌هایی که حقیقت را بی‌رحمانه پس می‌دهند، از تلاشی که خون می‌خواهد، از خواستنی که بهایش تنهایی‌ست.
من ماندم، در تاریکی، با قلبی که می‌تپد نه می‌دود.
آن‌چه باید رخ بدهد، رخ می‌دهد؛ اگر چیزی از آنِ تو باشد، راهش را از میان شب، از میان استخوان‌ها، تا تو پیدا می‌کند.
نه تعقیبش کن و نه از آن فرار کن؛ سهم تو بلد است خودش بیاید.
Осень pinned a photo
خداحافظی همیشه برام سخت بوده. از این کلمه بیزارم. حس می‌کنم بعد از گفتن این کلمه، دیگه قرار نیست اون لحظه برام تکرار بشه و حتی شاید دیگه اون شخص رو نبینم. ترسناکه. ترس از دست دادن. ولی باهاش کنار اومدم. لحظه‌ای که دیگه برای شخص خاصی ننوشتم، روزی که همه دفترها و نوشته‌هایی که زیادی لابه‌لای کلماتشون احساسات وجود داشت رو تیکه تیکه کردم. تموم شد.
حالا واقعا باید بگم: خداحافظ.
این مدت فقط آقای چاووشی حرف دلمو زده.