در میان غریبهها رها شدم؛ چهرههای آشنا را میبینم که در حال عبورند. نه توجهی جلب میکنم و نه توجهی میبینم. در نور غرق میشوم؛ بوهای تازه و گرمای غیرطبیعی وسط پاییز را از درون حس میکنم و به گذران زندگی ادامه میدهم؛ چون چارهای نیست.
انسان سوگوار گاهی برای تابآوردنِ فقدان، دیگری را نه آنگونه که هست، بلکه آنگونه که لازم دارد، بازسازی میکند. این بازسازی اگر ادامه پیدا کند، تبدیل میشود به تابوتی عاطفی: جایی که سوگوار، نسخهی خیالیِ محبوب را زنده نگه میدارد و انسان واقعی را در آن زندانی میکند.
تابوت عاطفی:
بهار جوانیام
که از آن حرف میزدند؛ پاییز بود.
حتی آن هم، نه خزان داشت، نه باران.
تابستان مردهای بود، نه گرم و نه سرد؛
پر از ابرهاییکه نمیدانستند چطور ببارند.
که از آن حرف میزدند؛ پاییز بود.
حتی آن هم، نه خزان داشت، نه باران.
تابستان مردهای بود، نه گرم و نه سرد؛
پر از ابرهاییکه نمیدانستند چطور ببارند.