آرشیو همخوانی Archivebook1
262 subscribers
469 photos
5 videos
17 files
23 links
آرشیو کنفرانسهای گروه نقد کتاب
@Archiveconferences
آرشیو همخوانی
https://t.me/joinchat/AAAAAD6g1r4CFjGWH0HRKg
Download Telegram
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
درجا احوال پولینا را پرسیدم.
آقاي استلی، که همچنان دیده به من دوخته بود و ویرش گرفته بود چـشم از
من برنگیرد، جواب داد: «ناخوش است.»
- پس راستی راستی پیش شماست؟
- پس چه؟ پیش من است؟
- ولی آخر چطور... یعنی می خواهی بگذاري پیش شما بماند؟
- معلوم است.
- آقاي استلی این کار صلاح نیست، بدنامی بـار مـی آورد. وانگهـی حـالش
اصلا خوش نیست. شاید به آن توجه نکرده اي.
- اتفاقا چرا. تازه خودم به شما گفتم ناخوش است. اگر ناخوش نبـود، شـب
را که پیش تو نمی ماند.
- پس از این خبر داري؟
- معلوم است. میس پولینا دیروز سر راه آمدن به اینجا بود و اگر می آمـد او
را می بردم نزد بانویی که از خویشان است. منتها چون ناخوش بـود، اشـتباه
کرد و آمد پیش شما.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۸
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
پاي کوچک دلربایش را پیچ آورد، پاي نازنازي گندمگون، که ذره اي تغییر در
آن نیامده بود. خندیدم و بناي پا کردن جوراب حریرش کردم. در همین گیـر
و دار، مادموازل بلانش سر جایش توي تختخواب نشسته بود و یکریز حرف
می زد.
- خوب دیگر، اگر با خودم ببرمت چه کار می کنی؟ اولش کـه پنجـاه هـزار
فرانک لازم دارم. این پول را به من می دهی، آن هم در فرانکفورت. بعـدش
می رویم پاریس و با هم زندگی می کنیم و کـاري مـی کـنم در روز روشـن
ستاره ها را ببینی.

زن هایی را می بینی که نظیرشان را به عمرت ندیـده اي.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۰
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
به نظـرم در دنیـا موجـودي حـسابگر و
چس خور و ناخن خشک تر از جنم مادموازل بلانش نمـی تـوان در تـصور
آورد. یعنی در خرج کردن پول خودش این جوري بود. صد هزار فرانک مرا
نگو، که بعدا بی پرده به من گفت کـه ایـن پـول را لازم داشـته تـا جـا پـاي
خودش را در پاریس محکم کند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۴
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
در این مهمانی ها ناچار شدم نقـش مـسخره ي میزبـان را
بازي کنم و پذیرایی کنم از کاسبکارهاي بسیار کودن تازه به دوران رسـیده و
فوج افسران دون پایه ي جاهل و بی تربیـت و مـشتی نویـسنده هـاي ادبـار
دست دوم و روزنامه نگـاران زالـو صـفت، کـه بـا پوشـیدن لبـاس هـاي دم
پرستوکی و دستکش هاي زرد کم رنگ باب روز جلوه می فروختند و چنـان
ادا و اصولی درمی آوردند که نظیرش در وطن خود آدم، یعنی پترزبورگ هم
یافت نمی شود- و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. راستی را هم
قصد کرده بودند سر به سر من بگذارند، منتها با شامپانی مست مـی کـردم و
مثل مرده توي اتاق پشتی می افتادم. حالم از همه چیـز بـه هـم مـی خـورد.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۶
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
پس از نظر تو اشکالی ندارد که پولمان اینقدر سریع می رود؟
- به جهنم که می رود، هرچه سریع تر بهتر!

- [ولی] .[آخر بگو ببینم] این همـه بیـزاري از پـول! دیگـر
داري شورش را درمی آوري. بگو ببینم، بعدش چه خواهی کرد؟
- [بعدش] می روم هامبورگ و صد هزار فرانک دیگر می برم.
-معرکـه] ، ، [هـا شـد این] [آره ،آره]
است!] می دانم هم که همین قدر که گفتی می بـري و مـی آري اینجـا. [ببینم] آخرش یک روز کاري می کنی که راستی راستی مهرت را به دل
بگیرم! [خیلی خوب] در عوض من هم تا اینجا هستی، یک بار هـم
به ات خیانت نمی کنم. تمام این مدت، با اینکه دوستت نمی داشتم
[چون خیال می کردم اوچیتیلی (یا چیزي نظیـر آن، بگـو پیـشخدمت) بـیش
نیستی] ، از راه وفا عدول نکرده ام [چون دختر
خوبی ام].
- ببین، داري دروغ می گویی! مگر همین بار آخر نبود که بـا آلبـرت، همـان
افسرك سیه چرده، دیدمت؟
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۸
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
، ابتدا خیال می کرد احمقی بیش نیستم و بعـد
به این نتیجه رسید که آدم بسیار نازنین و فهیمی هستم. خلاصـه اینکـه آخـر
سر بخت با من یار بود که الطاف بی پایان این خانم نازنین شامل حالم شـده
بود.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۲
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
چند بار هم روانه ام کرد که ژنرال را ببرم بگردانم، درست به همان شیوه اي
که مثلا به نوکرش بگوید که سگش را ببرد بگرداند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۳
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
عاقبت از هم جدا شدیم و بلانش، همان بلانـش خنگولـه، بـه وقـت بـدرود
اشک در دیدگانش حلقه زده بود و با حالت گریان گفـت: «تـو پـسر خـوبی
بودي. خیال می کردم خنگی و در حالت چهره ات هم پیدا بـود
25
، منتهـا بـه
ات می آید.» و درست پیش از خداحافظی، که داشت دست مرا مـی فـشرد،
ناگهان گفت: «Attends [وایستا!]» و بدو به اتاقش رفت و یک دقیقه ي بعد با
دو اسکناس هزار فرانکی در دست برگشت. با اینکه به چشم می دیدم، دلـم
باور نمی کرد! «به دردت می خورد. شاید اوچیتیـل دانـشمندي باشـی، ولـی
خنگولی بیش نیستی. خودت را هم بکشی، بیشتر از دو هزار فرانـک بـه ات
نمی دهم، چون بر سر قمار آن را می بازي.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۷
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
من، به نظـر خـودم، از گـدا هـم
گداترم! پس اگر گدا باشم چه! گدا بودن معنایی ندارد. همین قـدر خـودم را
خانه خراب کرده ام! اصلا قیاس کردن محال است و چه فایـده دارد کـه آدم
به خودش درس اخلاق بدهد. در مواقعی نظیر این، چیزي بیهوده تر از سخن
گفتن از اخلاقیات نیست! امان از دسـت ایـن آدم هـاي از خـود راضـی: تـا
بگویی چه، این پرچانه ها با غرور و خرسندي خاطر بالاي منبـر مـی رونـد!
اگر می داستند از کراهت کامل وضع فعلی ام تا چه اندازه خبر دارم، دیگر به
خودشان زحمت نمی دادند و دست از انذارگویی برمی داشتند
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۸
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
⭐️

شب رفتم قمارخانه. امان از این دلم که چه می تپید! نه، خواسته ي من پـول
نبود! آن شب جز این نمی خواستم که فرداي آن شب هر چه هینتسه و مدیر
هتل هست و هرچه بانوي آراسته ي بادنی هست، نقل مرا بگویند و از کـارم
حیرت کنند و تحسینم کنند و از کامیابی مجدد من تجلیل کنند. اینها همه جز
خیالبافی و شور و شوق کودکانه نیست....
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۱۰