⭕ داستان های پدر و پسر 😂
👁🗨👁🗨
#fun
#part_3
👁🗨👁🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀بزرگترین کانال جامع اخبار ناروتو و بروتو در ایران
👁🗨👁🗨
#fun
#part_3
👁🗨👁🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀بزرگترین کانال جامع اخبار ناروتو و بروتو در ایران
⭕ فصل اول : نبرد با سیاهی
☯سایه ی اکاتسوکی #part_3
اکاتسوکی میخواست با مشغول کردن شینوبی های دهکده برگ بوسیله کانکاها ، کونوها را بی دفاع کند و در این فرصت دهکده را مضمحل کند . هیدان و دیدارا ماموریت یافته بودند که دهکده برگ را به خاک و خون بکشند. ان دو تقریبا به کونو ها رسیده بودنند . دیدارا گفت : باید به اون نینجا ها که اونجا ایستادن حمله کنیم...هممم !!!
هیدان با کج خلقی گفت : خودم میدونم ......خوبه که چندتا پیشکش برای خدای جاشین ببریم.
_برو بابا با اون خدای مسخرت...هممم
+چی گفتی جوجه زرد انتحاری ؟
_دهنتو ببند !!!....چند نفر رو دیدم
سپس دیدارا چندتا از گلوله های انفجاری اش را به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد.
+ چته احمق ؟؟؟؟؟؟؟ اگر اینجا رو بفرستی رو هوا ، میفهمن ما اینجاییم .
دیدارا زیر چشمی نگاهی به هیدان کرد و گفت : چیه ...ترسیدی کتکت بزنن؟
هیدان گفت : دهن گشادتو ببند .....بیا ماموریت رو سریعتر تموم کنیم تا زودتر از دستت خلاص شم
سپس هر دوی انها در برابر شینوبی های دهکده برگ ظاهر شدند. شینوبی ها به محض دیدن هیدان و دیدارا چند کونای انفجاری به سمت انها پرتاب کردند اما بی اثر بود. دیدارا چند حشره سفید رنگ به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد و گفت : کاتس ......میبینی ؟ هنر یعنی انفجار...همم !!!
هیدان با چشمانش به انطرف اشاره کرد و با پوزخند گفت : انگار هنرت رو یکیشون اثر نداره
فردی با ردای سیاه در برابر دیدارا و هیدان ایستاده بود . صورتش در زیر شنلش پنهان شده بود و هیچ علامتی روی ردایش نبود . هیدان گفت : حالا نوبت منه!!!!
او داس سه تیغه اش را به سمت ان شخص پرتاب کرد. اما به راحتی جا خالی داد و داس هیدان در زمین فرو رفت.اخم های هیدان در هم گره خورد وگفت : لعنتی....
دیدارا پوزخندی به هیدان زد وگفت : طبق معمول کم اوردی.....هممم
قبل از اینکه دیدارا بتواند تکنیک خود را انجام دهد ، ان فرد سیاه پوش گفت : (کاتون _گوکاگیو نوجوتسو)
اتشی سرد اطراف ان فرد فرا گرفت و تقریبا تمام گیاهان تا شعاع یکمتری ان ، یخ زد و از بین رفت.
[✍]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
✔ ( https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q )
👁🗨👁🗨
#story_writing
#part_3
👁🗨👁🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
☯سایه ی اکاتسوکی #part_3
اکاتسوکی میخواست با مشغول کردن شینوبی های دهکده برگ بوسیله کانکاها ، کونوها را بی دفاع کند و در این فرصت دهکده را مضمحل کند . هیدان و دیدارا ماموریت یافته بودند که دهکده برگ را به خاک و خون بکشند. ان دو تقریبا به کونو ها رسیده بودنند . دیدارا گفت : باید به اون نینجا ها که اونجا ایستادن حمله کنیم...هممم !!!
هیدان با کج خلقی گفت : خودم میدونم ......خوبه که چندتا پیشکش برای خدای جاشین ببریم.
_برو بابا با اون خدای مسخرت...هممم
+چی گفتی جوجه زرد انتحاری ؟
_دهنتو ببند !!!....چند نفر رو دیدم
سپس دیدارا چندتا از گلوله های انفجاری اش را به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد.
+ چته احمق ؟؟؟؟؟؟؟ اگر اینجا رو بفرستی رو هوا ، میفهمن ما اینجاییم .
دیدارا زیر چشمی نگاهی به هیدان کرد و گفت : چیه ...ترسیدی کتکت بزنن؟
هیدان گفت : دهن گشادتو ببند .....بیا ماموریت رو سریعتر تموم کنیم تا زودتر از دستت خلاص شم
سپس هر دوی انها در برابر شینوبی های دهکده برگ ظاهر شدند. شینوبی ها به محض دیدن هیدان و دیدارا چند کونای انفجاری به سمت انها پرتاب کردند اما بی اثر بود. دیدارا چند حشره سفید رنگ به سمت شینوبی های دهکده برگ پرتاب کرد و گفت : کاتس ......میبینی ؟ هنر یعنی انفجار...همم !!!
هیدان با چشمانش به انطرف اشاره کرد و با پوزخند گفت : انگار هنرت رو یکیشون اثر نداره
فردی با ردای سیاه در برابر دیدارا و هیدان ایستاده بود . صورتش در زیر شنلش پنهان شده بود و هیچ علامتی روی ردایش نبود . هیدان گفت : حالا نوبت منه!!!!
او داس سه تیغه اش را به سمت ان شخص پرتاب کرد. اما به راحتی جا خالی داد و داس هیدان در زمین فرو رفت.اخم های هیدان در هم گره خورد وگفت : لعنتی....
دیدارا پوزخندی به هیدان زد وگفت : طبق معمول کم اوردی.....هممم
قبل از اینکه دیدارا بتواند تکنیک خود را انجام دهد ، ان فرد سیاه پوش گفت : (کاتون _گوکاگیو نوجوتسو)
اتشی سرد اطراف ان فرد فرا گرفت و تقریبا تمام گیاهان تا شعاع یکمتری ان ، یخ زد و از بین رفت.
[✍]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال 😊
✔ ( https://t.me/joinchat/HL0YbElFOAbQfW2d-jjp1Q )
👁🗨👁🗨
#story_writing
#part_3
👁🗨👁🗨
🌀 @naruto_to_boruto 🌀
⭕️ فصل دوم : نبرد با سیاهی
👁🗨اتحاد یا انتقام #part_3
تا پین ها رو جلوی خودم دیدم سریع مسیرمو تغییر دادم تا باحاشون روبرو نشم.
دشمنا زیاد بودن،دیدارا با مواد انفجاریش،ساسوری با عروسکاش و پین انگار قصد داشتن منو به سمتی بکشن لعنتی نمیشد از دستشون در رفت، توی مسیر چند بار سعی کردم از تکنیک نامرئی استفاده کنم،که بالاخره مسیری پیدا کردم انگار ازم دارن دور میشن ناگاهان پین فریاد زد:شینداتنسه،و من رو به سمته درّه ای پرت کرد انقدر حول کرده بودم که از تکنیک جابجایی استفاده نکردم.
ناگهان شخصی بهم برخورد و مرا روی هوا قاپید وبه سرعت از شیاره های دره فرار کرد من انقدر ترس ورم داشته بود که حتی چشمامو باز نکردم
ناگهان کسی که منو گرفته بود ایستاد
من چشمامو وا کردم یعنی ممکنه !!!این همون پسره هست اون که فرار کرد....
او مرا روی زمین کنار پناه گاهی گزاشت و خوش هم نشست
من خاستم بلد شم ولی فهمیدم که پای سمت راستم با سخره داخل دره سدمه دیده بود
ناگهان پسر گفت:من خیلی متاسفم که تو رو با اون ها تنها گذاشتم،چون مجبور بودم دوستانم رو نجات بدم،الان دوستام منتظر هستند تا ما خودمون رو بهشون برسونیم.
منکه چاکرام تموم شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم رو به پسرک کردم و با عجله گفتم:زود باش سریعاً باید فرار کنیم الان ما رو پیدا میکنن.
پسر گفت:نگران نباش اینجا یکی از پناهگاه های امنه هستش که هیچکس به جز من و دوستانم نمیتونه واردش بشه.
داشتم فکر میکردم که واقعاً راست میگه یا نه پسرک رو به من کرد و گفت: اوندفعه هم بهت گفتم که من میتونم ذهنت رو بخونم و پسرک گفت:نیازی نیست از من بترسی و میدونم که هیچ دلیلی نداره که به من اعتماد کنی ولی
🛑این داستان ادامه دارد...
[✍️]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
✏️ برای عضویت در این تیم و کمک در رول نویسی قسمت های بعدی با ادمین چنل تماس باشید
☁️☁️
#story_writing
#part_3
☁️☁️
🌀 @naruto_to_boruto 🌀| جامع ترین چنل ناروتو و بوروتو در ایران |
👁🗨اتحاد یا انتقام #part_3
تا پین ها رو جلوی خودم دیدم سریع مسیرمو تغییر دادم تا باحاشون روبرو نشم.
دشمنا زیاد بودن،دیدارا با مواد انفجاریش،ساسوری با عروسکاش و پین انگار قصد داشتن منو به سمتی بکشن لعنتی نمیشد از دستشون در رفت، توی مسیر چند بار سعی کردم از تکنیک نامرئی استفاده کنم،که بالاخره مسیری پیدا کردم انگار ازم دارن دور میشن ناگاهان پین فریاد زد:شینداتنسه،و من رو به سمته درّه ای پرت کرد انقدر حول کرده بودم که از تکنیک جابجایی استفاده نکردم.
ناگهان شخصی بهم برخورد و مرا روی هوا قاپید وبه سرعت از شیاره های دره فرار کرد من انقدر ترس ورم داشته بود که حتی چشمامو باز نکردم
ناگهان کسی که منو گرفته بود ایستاد
من چشمامو وا کردم یعنی ممکنه !!!این همون پسره هست اون که فرار کرد....
او مرا روی زمین کنار پناه گاهی گزاشت و خوش هم نشست
من خاستم بلد شم ولی فهمیدم که پای سمت راستم با سخره داخل دره سدمه دیده بود
ناگهان پسر گفت:من خیلی متاسفم که تو رو با اون ها تنها گذاشتم،چون مجبور بودم دوستانم رو نجات بدم،الان دوستام منتظر هستند تا ما خودمون رو بهشون برسونیم.
منکه چاکرام تموم شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم رو به پسرک کردم و با عجله گفتم:زود باش سریعاً باید فرار کنیم الان ما رو پیدا میکنن.
پسر گفت:نگران نباش اینجا یکی از پناهگاه های امنه هستش که هیچکس به جز من و دوستانم نمیتونه واردش بشه.
داشتم فکر میکردم که واقعاً راست میگه یا نه پسرک رو به من کرد و گفت: اوندفعه هم بهت گفتم که من میتونم ذهنت رو بخونم و پسرک گفت:نیازی نیست از من بترسی و میدونم که هیچ دلیلی نداره که به من اعتماد کنی ولی
🛑این داستان ادامه دارد...
[✍️]:با تشکر از گروه داستان نویسی کانال
✏️ برای عضویت در این تیم و کمک در رول نویسی قسمت های بعدی با ادمین چنل تماس باشید
☁️☁️
#story_writing
#part_3
☁️☁️
🌀 @naruto_to_boruto 🌀| جامع ترین چنل ناروتو و بوروتو در ایران |