🤍《وَاللهُ مَعَکُم》🤍
3.86K subscribers
734 photos
541 videos
🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻاست
لطفاً همراهیمون کنید🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.

◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود
Download Telegram
#قصه امشب ما

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چایی میشود.....!

در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير...

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود

هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت.

عبدالجبار با خود گفت: «بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.»

در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم!

مادر گفت: «عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.»

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: «سیده اى است، زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.»

عبدالجبار با خود گفت: «اگر حج مى خواهى، این جاست.» بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد.

عبد الجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد.

هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر آورد و گفت: «اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!»

عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد. 
عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید:

«اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد.


💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :

پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!

من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!

نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...

هردو آمدند و نادر شاه گفت :

در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!

هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...

ابتدا باغبان گفت :

پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....

سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :

پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ، او سه

بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه

ماده خاکستری رنگ است . حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم

آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .

همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!

نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر ....

................

هیچوقت حسرت داشته های دیگران را نخورید و به فکر رفع ایرادهای خود باشید و بدانید فقط و فقط اشتباهات ورفتار و تفکرتان شما را در این جایگاه قرار داده است .

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد . برحسب اتفاق ، گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند . اما مرد شیاد نپذیرفت . بعد از اتمام حجت ٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او هشدار داد .
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند . در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار ، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت : مار

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.

و به مردم گفت : شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است ؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

با مردم به زبان و اعتقاد خودشان صحبت کنید!!!
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما


یك روز در بازار آهنگران بغداد مى گذشتم كه ناگهان چشمم افتاد به آهنگرى كه دستش را داخل كوره حدادى مى كند و آهن گداخته شده قرمز را مى گرفت بدون آنكه ابدا احساس سوزشى كند روى سن دان مى گذاشت و با پُتك روى آن مى زد و به هر نوع كه مى خواست در مى آورد ومى ساخت. چون مشاهده این كار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او كرد رفتم جلو سلام كردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته بشما آسیبى نمى رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت: یك ایّامى در حاینجا خشك سالى و قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم. یكروز یك زن وجیه و خوش سیمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من كودكانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا كمكى بكن و بچه هاى یتیم مرا از گرسنگى و هلاكت نجات بده منهم چون بهمان یك نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده كنم آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش كرده و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیكه اشك میریخت، سخن روز قبل را تكرار نمود، من هم حرفهاى روز گذشته را براى او تكرار كردم، دوباره بادست خالى برگشت، دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلى التماس مى كند كه بچه هایم دارند مى میرند بیا و آنها را از گرسنگى و مرگ نجات بده من حرفم را تكرار كردم و دیدم آن زن بطرف من مى آید و پیداست كه از گرسنگى بى طاقت شده.
خلاصه وقتى كه نزدیك مى شد به من گفت: اى مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمى كن و گندمى در اختیار ما بگذار؟ من گفتم:اى زن بیخودى وقت من و خودت را نگیر همان كه بهت گفتم بیا با من باش تا بتو گندم دهم.
در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشك ریخت و گفت: من هرگز از این كارهاى حرام نكردم و چون دیگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچه هایم غذائى نخورده ام بآنچه كه میگوئى ناچارا حاضرم ولى بیك شرط گفتم به چه شرطى ؟ گفت: بشرط اینكه مرا بجایى ببرى كه هیچ كس ما را نبیند.
مرد آهنگر گفت: قبول كردم و خانه را خلوت كردم آنگاه زن را بنزد خود طلبیدم. همینكه خواستم از او بهره اى بردارم. دیدم آن زن دارد مى لرزد و خطاب بمن گفت: اى مرد! چرا دروغ گفتى و خلاف شرطت عمل كردى ؟ گفتم كدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا بجاى خلوت ببرى تا كسى ما را نبیند؟
گفتم: آرى مگر اینجا خلوت نیست ؟
گفت: چطورى اینجا خلوت است بآنكه پنج نفر مواظب ما هستند و مارا دارند مى بینند اول خداوند عالم و غیر از او دو ملكى كه بر تو موكلند و دو ملكى كه بر من موكلند همه شان حاضراندو ما را مشاهده مى كنند با این حال تو خیال میكنى اینجا كسى نیست كه ما را ببیند؟ بعدا گفت: اى مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا منهم از خداى خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگى و شدت گرسنگى اینطور از خدا مى ترسید ولى تو كه این همه مورد نعمتهاى الهى قرار گرفته اى از او (خدا) نمى ترسى ؟ فورا توبه كردم و از آن زن دست كشیدم و گندمى را كه میخواست باو دادم و مرخصش كردم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت اى خدا همینطور كه این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد كن از همان لحظه كه آن زن این دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بى اثر شد.


💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

اورده اند که، حاتم طایی مرد مسافری را به خانه برد، و سه روز با عزت و احترام از او پذیرایی کرد، در روز چهارم که مرد خواست برود، حاتم گفت :"اکنون که می خواهی بروی با توجه به هم صحبتی این چند روز هر خواسته ای که داری اجابت می کنم "

مسافر گفت :"برادر من از سرزمین روم هستم و پادشاه روم در محفلی پرسیده بود، آیا کسی در عالم از من بخشنده تر است؟! همگان گفتند :"نه"، اما کسی در آن میانه گفت: چرا یکی هست:" حاتم طایی"، این سخن باعث ناراحتی پادشاه شد و فرمان داد، هر کسی سر حاتم طایی را برایم بیاورد، ملک پادشاهی خویش را با او تقسیم می کنم، حال من به دنبال او و کشتنش به اینجا آمده ام. "

حاتم گفت :"تو او را دیده ای؟"، او مرد شجاعی است، چگونه می خواهی او را بکشی؟" مرد گفت :"به حیله و نیرنگ." حاتم گفت :"با دو دسته بسته هم او بر تو پیروز خواهد شد. او به قدرت من است، اگر توانسته ی دستان من را ببندی و مرا به بند بکشی بر او نیز پیروز خواهی شد."

مرد دستان حاتم را بست و حاتم گفت:" برادر آن کس که به دنبالش آمدی منم اکنون مراد خود را از من گرفته ای، مرا بکش تا مراد خویش را از پادشاه روم نیز بگیری. "

مسافرکه سخت آشفته گشته بود گفت :"چگونه است!!! این همه بخشندگی تو بر من جان خویش را می بخشی و پادشاه روم ملک خویش را. نفرین بر کسی که به جان تو گزندی وارد آورد. "



💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما
زنی به عالمی که زنان را به پوشیدن حجاب و ترک بدحجابی دعوت می‌کرد اعتراض نمود و گفت:

چرا مردان، چشمان خود را فرونمی‌بندند؟

عالم به او گفت: اگر ظرفی از عسل داشته باشی و مگس‌ها بر آن جمع شوند چگونه آنها را دور می‌کنی؟

زن پاسخ داد: روی ظرف را می پوشانم.

عالم گفت: زن نیز اینگونه است زیرا اگر زیبایی‌هایش را بپوشاند افراد مگس‌صفت از او روی می‌گردانند.

شب بخیر دوستان التماس دعا♥️

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے می‌گذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد مخالفم.

یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.

دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.

سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.

مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

@Allaho_Mahakum
#قصه #آموزنده

زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید  که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.

.💘🫶🏻.
@Allaho_Mahakum
#قصه امشب

*شخصی هر شب در گوشه ای می نشست و ساعتها به آسمان خیره می شد ونگاه می کرد.بهلول هر شب از ان مسیر می گذشت .شبی کنارش رفت واز او پرسید.چرا هر شب دراین ساعات اینجا نشسته ای و به آسمان خیره ونگاه می کنید
آن شخص گفت دنبال کسی میگردم ولی پیداش نمی کنم.
بهلول پرسید.دنبال چه کسی میگردی پیداش نمی کنی؟
شخص گفت..دنبال خدا می گردم.
بهلول پوزخندی زد وگفت بیا ببرمت پیش خدا.
شخص گفت مگر خدا در خانه شماست؟ بهلول گفت خواهی دید خدا کجاست؟
شخص همراه بهلول شد.پس از گذر کوچه ها بهلول و شخص مذکور وارد خانه ای تاریک و نسبتا ویران شدن .سقف خانه انچنان ضعیف بود گویی که هر لحظه فرو ریزد و ویران شود.
شخص پرسید مرا درتاریکی آوردی که خدا را نشان بدهی.
بهلول گفت صبور باش چند قدمی دیگر نمانده تا خدا را نشانت دهم.
چند قدمی که جلوتر رفتن.نوری کوچک .دیگی روی آتش که اب خالی درونش بود که جوش می کرد.پیرزنی را دید در کنار دو نوه هایش نشسته است.گفت این دو طفل کوچک هم از مادرمحرومند هم از پدر.
سالهاست که این پیرزن از این دو طفل نگهداری می کند. شبی نیم سیر آسمان را نگاه می کنن.شبی با ابجوش آسمان را نگاه می کنن..و شبی هم بدون ابجوش و غذا آسمان را نگاه می کنن..
این همه مدت شبها به آسمان نگاه می کردی تا خدارا دریابی.
خدا در این خانه تاریک است.
حالا اگر کاری با خدا دارید اینجا می تونی خدا را پیدا کنی وکارت را بهش بگید.
شخص شدیدا متاثر حرفای بهلول و زندگی پیرزن شد.شب را در همان جا به همراه بهلول روز کرد. سپیدی روز خانه را ترک کرد و ساعاتی بعد با کیسه های آرد و گوسفند شیر و خرما به آن خانه برگشت.*

*خیلی دنبال خدا در مکه می گردن.غافل از آن که خدا در خانه همسایه شان است*

نیازمندان را دریابیم


╭  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╮
       @Allaho_Mahakum
╰  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╯
#قصه امشب ما

روزی جوانی نزد موسی علیـه السـلام آمد و گفت:
یا موسی علیـه السـلام ، اللّه متعال را از عبادت کردن  من چه سودی می رسد؟
که این چنین امر و اصرار بر عبادت کردنش را دارد؟
موسـی علیـه السلام گفت :
ای جوان ، یاد دارم که در زمان جوانی که  برای گوسفندان شعیب نبی علیه السلام چوپانی می کردم. روزی بُزی از گله جدا شد و من هم ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد و با هزار مصیبت و سختی او را پیدا کردم و بُز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم:
ای بُز، خدا می داند که این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو نصیب  من می شود.و
می دانی که موسی از سکه ای نقره که برای بهای نگهداری و فروش تو به دست می آورد، بی نیاز است. ولی دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو او را نمی بینی و نمی شناسی ولی آن گرگ، هر لحظه اگر تو از من دور باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان تو هم بدان که خداوند را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت کردن و پاک بودن ما می خواهد که ما  از او دور نشویم ، تا در دام نفس و شیطان و شیاطین گرفتار
نشویم.

    سُبْحَــانَ اللَّهِ وَ الْحَمْــدُاللَّهِ
    وَ لَا إله إلا اللَّهِ وَ اللَّهُ أَکْبَــر

شب بخیر دوستان التماس دعا

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.


💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟

گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .

گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!

بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى .

پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!



💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.

اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند!


#پی_نوشت همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ‌...!

شب بخیر دوستان التماس دعا

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است .

شب بخیر دوستان التماس دعا

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
@Allaho_Mahakum
🤍《وَاللهُ مَعَکُم》🤍
🔴 این حکایت را تا آخر بخوانید 🔴 شهوت پنهان 😔 (حکایتی واقعی ) یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم، پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری…
#قصه_و_داستان

ﺭﻭﺯﯼ حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﺰﺩ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺁﻣﺪ، ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﻢ ﺁﻣﺪﻩ‌ ﺍﯼ ﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﻢ؟
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ: ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﺖ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ!
حضرت ﻣﻮﺳﯽ: ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﻭﺩﺍﻉ ﮐﻨﻢ.
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ: ﻣﻬﻠﺘﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﻭﺩﺍﻉ ﮐﻨﺪ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﺑﻪ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﻩ!»
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺍﺩ. حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﺳﻔﺮﯼ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺩﺍﺭﻡ!»
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: «ﭼﻪ ﺳﻔﺮﯼ؟»
حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﺳﻔﺮ ﺁﺧﺮﺕ.» ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ.
حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻧﺰﺩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺁﻣﺪ،
ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭﺩﺍﻉ ﮐﺮﺩ، ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ، ﺩﻝ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩ:
«ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ! ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﻣﯽ‌ﺁﯾﯽ، ﺍﯾﻦ‌ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟»
حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: «ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻢ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺩ.»
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ! ﺩﻝ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮑﻦ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺤﺒﺘﻢ ﻣﯽ‌ﭘﺮﻭﺭﺍﻧﻢ.»
ﺩﻝ حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ. ﻭ ﺑﻪ حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﻋﻀﻮ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ؟
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ: ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺖ.
حضرت ﻣﻮﺳﯽ: ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ‌ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯼ؟
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ: ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ.
حضرت ﻣﻮﺳﯽ: ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﻮﺍﺡ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ؟
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ: ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺖ.
حضرت ﻣﻮﺳﯽ: ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ؟
حضرت ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺩﺍﺩ، حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ.
ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﯾﺎ ﺍﻫﻮﻥ ﺍﻻ‌ﻧﺒﯿﺎﺀ ﻣﻮﺗﺎ ﮐﯿﻒ ﻭﺟﺪﺕ ﺍﻟﻤﻮﺕ؟»
ﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺣﺖ‌ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ، ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﯾﺎﻓﺘﯽ؟
حضرت ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯿﻪ‌ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﮔﻔﺖ: «ﮐَﺸﺎﺓٍ ﺗﺴﻠﺦ ﻭ ﻫﯽ ﺣﯿﺔ»
ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﯾﺎﻓﺘﻢ."

الهی! سکرات موت را برای ما آسان بگردان
آمین يا رب‌العالمین

🤲🥺🥺
╭  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╮
       @Allaho_Mahakum
╰  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╯
🤍《وَاللهُ مَعَکُم》🤍
#داستان ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم چارلی چاپلین تعریف می کند : با پدرم رفتم سیرك .  توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند… وقتی به باجه بلیت…
#قصه کوتاه

زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید  که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی در بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن.

هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش
‌‎‌‌‌‎‌‌
🤗🌼

🌱یاااحق 🌱

╭  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╮
       @Allaho_Mahakum
╰  🤍     ─┅══┅─      🤍  ╯
#قصه_امشب_ما

روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے می‌گذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش می‌گوید: من در سه مورد مخالفم.

یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمی‌شود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.

دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.

سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.

مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

شب بخیر دوستان


@Allaho_Mahakum
#قصه امشب ما

به ساعت نگاه كردم.
شش و بيست دقيقه صبح بود.
دوباره خوابيدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه كردم شش و بيست دقيقه صبح بود.
فكر كردم: هوا كه هنوز تاريكه حتما دفعه اول اشتباه ديده ام.
خوابيدم.
وقتي پاشدم هوا روشن بود ولي ساعت همون شش و بيست دقيقه صبح بود.
سراسيمه پاشدم.
باورم نميشد ساعت مرده باشد.
به اين كارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضي ها كنارمان هستند مثل ساعت، مرتب،هميشگي.
آنقدر صبور دورت ميچرخند كه چرخيدنشان را حس نميكني.
بودنشان برايت بي اهميت ميشود. همينطور بي ادعا ميچرخند.
بي آنكه بگويد باتريشان دارد تمام ميشود.
بعد يهو روشني روز خبر ميدهد كه ديگر نيست.
" قدر اين آدم ها را بدانيم
قبل از شش و بيست دقيقه صبح! "

شب بخیر دوستان التماس دعا

💞••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ••✾•💞



@Allaho_Mahakum
#قصه_امشب_ما

#خورشید_نبوت (155)


در ارتباط با حضرت ابراهیم؏ مقصود از این ارائۀ آیات را در عبارت ﴿وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلْمُوقِنِينَ﴾ بیان فرموده است. به عبارت دیگر، وقتی دانسته‌های پیامبران با مشاهدۀ عینی آیات الهی مُستند می‌گردد، به مقام عین‌الیقین می‌‌رسند، چنانکه حدّ و اندازه آن بیان کردنی نیست. آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است، و شنیدن کی بود مانند دیدن؟! این چنین است که پیامبران در راه خدا چیزهایی را تحمل می‌‌کنند که دیگران تاب تحمل آن را ندارند، و تمامی نیروها و توانمندهای دنیوی در نظر آنان به مثابۀ بال پشه ای می‌گردد، و محنت‌‌ها و آزارهای این جهانی را به هیچ روی اهمیت نمی‌دهند.
رازها و حکمت هایی که در آن سوی این سفر شبانۀ زمینی- آسمانی نهفته است، جای بحث و گفتگو دربارۀ آن‌ها کتاب‌های مربوط به فلسفه و اسرار شریعت است. در عین حال، حقایق و مفاهیم آشکارتر و ساده تری نیز از سرچشمۀ این سفر پربرکت می‌‌جوشد، و برفراز بوستان و گلستان سیرۀ نبویﷺ فوّاره می‌‌زند و بر طراوت آن می‌افزاید، که به نظر می‌رسد جا داشته باشد که برخی از آن‌ها را با رعایت ایجاز در اینجا درج کنیم:

ادامه دارد۰۰

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞



@Allaho_Mahakum