جبههی خودکُشها
Photo
بیدلیل نیست که در بسیاری اوقات، کار ادبی، نوعی خدمت به فرهنگ و زبان محسوب میشود و حتی نویسندگان و شاعران، درست مثل سربازان و سپاهیان یک پادشاهی، پاسداران زبان خوانده میشوند.
در چنین وضعی، ادبیات نقشی ندارد که بخواهد ذریعه آن، مورد بحث قرار بگیرد و زبان فارسی که معنیدهنده آن است و امکانی برای تحققش، چون نیروی شکستناپذیر در دل حکومت خود و درون قصر و کاخش، همچنان باقی است.
نجیب بارور در امتداد سنت فارسی
بارور، مثل بسیاری از شاعران کهن فارسی عمل کرده است و مدح کسی را میگوید که به زبان فارسی احترام قایل است. مجلس شعر برگزار میکند و از خواندن اشتباه شعر توسط مجری تلویزیون عصبانی میشود.
به بارور نمیتوان خرده گرفت که چرا دارد در بیت رهبری ولایت فقیه شعر میخواند؛ زیرا او در مقر پادشاهی فارسی است. جاییکه زبانش، همچنان قدرتش را حفظ کرده است و پاسداشت میشود. اینکه هندوکش و پنجشیر جای دور ایران نامیده میشود، به دلیل فاصله دور آن از تهران و بیت رهبری است.
درون زبان و هویتی چنین زیستن، همین منطق را دارد.
طرفداران ایرانشهر و این آرمان، نباید این گفته بارور را فراموش کنند؛ زیرا حرف او در مورد پنجشیر و هندوکش بعنوان یکی از مناطق دور افتاده ایران، بیانگر آن چیزی است که در صورت تحقق آرمان، اتفاق خواهد افتاد. فکر میکنید، سیستان و بلوچستان، کوردستان و لرستان و غیره در جغرافیای ایران کنونی، جز مناطق دور دست ایران چیز دیگری هستند؟!
هیچ پلی بین این مناطق با تهران، جز پل تبعیض وجود ندارد و از آنجایی که همه پلهای ایرانشهریان افغانستان بسوی تهران زده میشود، نتیجهای که خواهد آمد، نیز همین است.
از طرفی، کدام یک از فعالین این جریان، چه از طرف ایرانیها و چه افغانستانیها، علیه آنچه که با مردم در این دو جغرافیا صورت میگیرد، اعتراض کرده است؟
این جریان، چیزی جز فاشیسم نیست و فاشیسم نیز جز حکمرانی نمیخواهد. به همین دلیل همه فعالین این جریان، هوادار یکی از طرفهای قدرت هستند و رابطه شان با حکومتها شدت بیشتری دارد تا با مردم.
و اما علیه ادبیات
وقتی به سالهای پیش فکر میکنم که عدهای از شاعران بلخی به ایران رفتند و آنجا در بیت رهبری ولایت فقیه شعر خواندند؛ ادبیات را تهدیدی در نوشتن میبینم. میگویم؛ باید بگونهای نوشت که اثر، نتواند کاملاً ادبی باشد؛ باید همواره چیزی را بعوان یک شیء بیرونی با خود به ساحت ادبیات برد و در آن دخیل کرد.
بدون چنین چیزی، ادبیات بر نوشتار تسلط خواهد یافت.
آنانی که فکر میکنند زبان فارسی در روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر، میتواند زندگی را بهبود ببخشد و قلمرو معنوی شان را مبدل به واقعیت کند؛ این را نمیدانند که همین زبان، اکنون بعنوان بخشی از دیکتاتوری و یکی از الگوهای تمامیتخواهی مطرح شده است. و یا میدانند؛ اما خواهان چنین حاکمیتی هستنند.
ادبیات در گیرودار چنین مباحث، وقتیکه زبان مورد استفادهاش، بخش انکارناپذیر حکومت و اقتدار است؛ چیزی جز پاسداری از دیکتاتوری نیست. البته همواره همینطور بوده است و همه زبانهای رسمی دنیا، همین وضع را دارند؛ به همین دلیل است که نویسنده و شاعر، راهی جز گریز ندارد. و چون گریز ناممکن است، مجبور است آن را با توقف در گریز به انجام برساند:
فرار کن و چون به دنبالت آمدند، بایست.
اجازه ندادن به ادبی شدن یک اثر، وقتیکه ادبیات در خدمت زبان است، یعنی؛ سر باز زدن از وظیفه و زمانیکه آن زبان چون پادشاهان بدنبال پاسداران است، یعنی؛ سرپیچی از دستور...
اثر، اگر مثل یک چیز بیرونی بر عرصه ادبیات وارد نشود، هیچ انتقادی بر وضعیت ندارد و چون انتقادی ندارد از روی وظیفه و مطابق و درخور زبان نوشته شده است؛ اثر نباید مدح زبان را بکند.
شاعران جوان بلخی، شاید چنین میپنداشتهاند که با حضور در مجلس رهبر جمهوری اسلامی، همان سنت کهن شعرخوانی در دربار را اجرا میکنند. آنان، عملاً ادبیاند، حتی بیشتر از شعرشان، عمل شان ادبی بوده است.
کسانی هم که سعی میکنند با پرداختن به افتخارات زبان فارسی و پاسداری از آن، طرح ناسیونالیسم فرهنگی ایرانشهر را پی افنکنند، راهی جز مدح و پاسداشت یکی از بارزترین عنصر دیکتاتوری، یعنی؛ زبان فارسی ندارند. زبان فارسی باید با ادبیاتی که درون آن فضای بیگانهای را باز میکند، تخریب شود؛ و ادبیات فارسی با آثاری که از امر ادبی فاصله میگیرند.
حضور شاعر افغانستانی، نجیب بارور در مجلس شعر دیکتاتور( سلطان)، ادبیترین عملی است که صورت گرفته است. و به همین علت باید علیه ادبیات برخاست.
در چنین وضعی، ادبیات نقشی ندارد که بخواهد ذریعه آن، مورد بحث قرار بگیرد و زبان فارسی که معنیدهنده آن است و امکانی برای تحققش، چون نیروی شکستناپذیر در دل حکومت خود و درون قصر و کاخش، همچنان باقی است.
نجیب بارور در امتداد سنت فارسی
بارور، مثل بسیاری از شاعران کهن فارسی عمل کرده است و مدح کسی را میگوید که به زبان فارسی احترام قایل است. مجلس شعر برگزار میکند و از خواندن اشتباه شعر توسط مجری تلویزیون عصبانی میشود.
به بارور نمیتوان خرده گرفت که چرا دارد در بیت رهبری ولایت فقیه شعر میخواند؛ زیرا او در مقر پادشاهی فارسی است. جاییکه زبانش، همچنان قدرتش را حفظ کرده است و پاسداشت میشود. اینکه هندوکش و پنجشیر جای دور ایران نامیده میشود، به دلیل فاصله دور آن از تهران و بیت رهبری است.
درون زبان و هویتی چنین زیستن، همین منطق را دارد.
طرفداران ایرانشهر و این آرمان، نباید این گفته بارور را فراموش کنند؛ زیرا حرف او در مورد پنجشیر و هندوکش بعنوان یکی از مناطق دور افتاده ایران، بیانگر آن چیزی است که در صورت تحقق آرمان، اتفاق خواهد افتاد. فکر میکنید، سیستان و بلوچستان، کوردستان و لرستان و غیره در جغرافیای ایران کنونی، جز مناطق دور دست ایران چیز دیگری هستند؟!
هیچ پلی بین این مناطق با تهران، جز پل تبعیض وجود ندارد و از آنجایی که همه پلهای ایرانشهریان افغانستان بسوی تهران زده میشود، نتیجهای که خواهد آمد، نیز همین است.
از طرفی، کدام یک از فعالین این جریان، چه از طرف ایرانیها و چه افغانستانیها، علیه آنچه که با مردم در این دو جغرافیا صورت میگیرد، اعتراض کرده است؟
این جریان، چیزی جز فاشیسم نیست و فاشیسم نیز جز حکمرانی نمیخواهد. به همین دلیل همه فعالین این جریان، هوادار یکی از طرفهای قدرت هستند و رابطه شان با حکومتها شدت بیشتری دارد تا با مردم.
و اما علیه ادبیات
وقتی به سالهای پیش فکر میکنم که عدهای از شاعران بلخی به ایران رفتند و آنجا در بیت رهبری ولایت فقیه شعر خواندند؛ ادبیات را تهدیدی در نوشتن میبینم. میگویم؛ باید بگونهای نوشت که اثر، نتواند کاملاً ادبی باشد؛ باید همواره چیزی را بعوان یک شیء بیرونی با خود به ساحت ادبیات برد و در آن دخیل کرد.
بدون چنین چیزی، ادبیات بر نوشتار تسلط خواهد یافت.
آنانی که فکر میکنند زبان فارسی در روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر، میتواند زندگی را بهبود ببخشد و قلمرو معنوی شان را مبدل به واقعیت کند؛ این را نمیدانند که همین زبان، اکنون بعنوان بخشی از دیکتاتوری و یکی از الگوهای تمامیتخواهی مطرح شده است. و یا میدانند؛ اما خواهان چنین حاکمیتی هستنند.
ادبیات در گیرودار چنین مباحث، وقتیکه زبان مورد استفادهاش، بخش انکارناپذیر حکومت و اقتدار است؛ چیزی جز پاسداری از دیکتاتوری نیست. البته همواره همینطور بوده است و همه زبانهای رسمی دنیا، همین وضع را دارند؛ به همین دلیل است که نویسنده و شاعر، راهی جز گریز ندارد. و چون گریز ناممکن است، مجبور است آن را با توقف در گریز به انجام برساند:
فرار کن و چون به دنبالت آمدند، بایست.
اجازه ندادن به ادبی شدن یک اثر، وقتیکه ادبیات در خدمت زبان است، یعنی؛ سر باز زدن از وظیفه و زمانیکه آن زبان چون پادشاهان بدنبال پاسداران است، یعنی؛ سرپیچی از دستور...
اثر، اگر مثل یک چیز بیرونی بر عرصه ادبیات وارد نشود، هیچ انتقادی بر وضعیت ندارد و چون انتقادی ندارد از روی وظیفه و مطابق و درخور زبان نوشته شده است؛ اثر نباید مدح زبان را بکند.
شاعران جوان بلخی، شاید چنین میپنداشتهاند که با حضور در مجلس رهبر جمهوری اسلامی، همان سنت کهن شعرخوانی در دربار را اجرا میکنند. آنان، عملاً ادبیاند، حتی بیشتر از شعرشان، عمل شان ادبی بوده است.
کسانی هم که سعی میکنند با پرداختن به افتخارات زبان فارسی و پاسداری از آن، طرح ناسیونالیسم فرهنگی ایرانشهر را پی افنکنند، راهی جز مدح و پاسداشت یکی از بارزترین عنصر دیکتاتوری، یعنی؛ زبان فارسی ندارند. زبان فارسی باید با ادبیاتی که درون آن فضای بیگانهای را باز میکند، تخریب شود؛ و ادبیات فارسی با آثاری که از امر ادبی فاصله میگیرند.
حضور شاعر افغانستانی، نجیب بارور در مجلس شعر دیکتاتور( سلطان)، ادبیترین عملی است که صورت گرفته است. و به همین علت باید علیه ادبیات برخاست.
جبههی خودکُشها pinned «چرا جبههی خودکُشها؟! چند روز قبل، دوستی پرسیده بود چرا اسم کانال تلگرامیات را جبهه خودکشها گذاشتهای؟ و من نوشتم: زمانی به خودکشیهایی که در افغانستان انجام میشود، فکر میکردم و روزی به سؤالی برخوردم، اینکه چرا پدری جلوی چشم فرزندش و بقیه مردم در…»
Forwarded from Shadow in Wind (Mahdi Sarbaz)
پرندهیی_که_نوشته_میشود،_نمیپرد.pdf
562.7 KB
«پرندهیی که نوشته میشود، نمیپرد» اولین بار در سال 1396 بدون هماهنگی نهایی من در کابل به چاپ رسید. دو سال پس از آن این کتاب با حذف چند شعر و اضافه کردن شعرهایی جدید با عنوان «محو در روشنی» توسط انتشارات تاک در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، رونمایی شد. اکنون پس از پنج سال از اولین انتشار این کتاب و تحولات اخیر که بسیاری از کتابها را از دسترس خارج کرده است، دوست دارم نسخهی الکترونیکی آن را نیز منتشر کنم.
و حالا که سایهی ناشر بر سر این کتاب نیست، نام و طرح اصلی آن را که جدا از هرچیزی برای من یادآور آن سالهاست به این کتاب باز میگردانم.
و حالا که سایهی ناشر بر سر این کتاب نیست، نام و طرح اصلی آن را که جدا از هرچیزی برای من یادآور آن سالهاست به این کتاب باز میگردانم.
هرباری که عاشق شدم، احساس کردم از خودم جدا شدهام و بسوی چیز ناشناختهای راه افتادهام؛ ولی اینبار خیلی بخودم نزدیکم. بخودم نزدیکم!
به تقلید از فروغ فرخزاد که همیشه در شعرهایش، حرفهای جدی را دو بار تکرار میکند:
دوستش دارم
دوستش دارم!
به تقلید از فروغ فرخزاد که همیشه در شعرهایش، حرفهای جدی را دو بار تکرار میکند:
دوستش دارم
دوستش دارم!
شهرزاد.pdf
78.2 KB
یادداشتی پیرامون قصههای هزار و یک شب
جبههی خودکُشها
شهرزاد.pdf
در «قصههای هزارویک شب»، شهرزاد، دختری است که برای نجات دیگر دختران، به کنیزی شهریاری در میآید که پس از دیدن خیانت همسرش، عهد کرده بود، هر شب دختری را به کنیزی بگیرد و سیپدهدمان اعدام کند.
شهرزاد، پس از گپی کوتاه با خواهر(دنیازاد) و گفتوگویی با پدرش( وزیر شهریار و در واقع، اجراکننده اعدامهای دختران بکارت گرفته شدهی شهریار)، به قطعیت تصمیم خود میرسد. او به خواهر میگوید؛ پس از اینکه به حرمسرای شهریار رفتم، از او درخواست میکنم تا برای خداحافظی- زیرا که شهریار همه کنیزان یکشبه اش را هر سپیده دمان اعدام میکند- تو را به آمدن نزد من فرا بخواند. و زمانیکه آمدی از من بخواه برای تو قصهای بگویم. و خواهر میپذیرد.
در شب نخست، وقتی شهریار بر بستر شهرزاد وارد میشود، او این درخواست را به میان میگذارد و شهریار نیز دستور میدهد که چنین شود. همینکه همخوابگی به پایان میرسد، دنیازاد نیز میرسد. دو خواهر با همدیگر روبهرو میگردند و پس از مدتی، دنیازاد به خواهر میگوید، خوابم نمیبرد، لطفاً برایم قصه بگو...
شهرزاد از شهریار اجازه میطلبد و او نیز به دلیل اینکه خوابش نمیآید، اجازه میدهد تا به قصهگویی بپردازد.
و چنین میشود که قصههای شهرزاد قصهگو، هزارویک شب، فقط برای اینکه باقی قصه از هر سپیدهدم- همان ساعات اعدام- به شب دیگر موکول میشود، ادامه مییابد. و نیز جان او و همه دخترانی که در صورت مرگ شهرزاد، طبق عهد شهریار با خودش، ستانده میشدند، نجات یابند.
شهرزاد نخستین قصهاش را به خواهرش میگوید و از این طریق به شهریار میشنواند و این کار را درست پای تختخواب (لااقل در نخستین قصهها) انجام میدهد. تختخوابی که در حقیقت، بستر مرگ بسیاری از دختران شهر- و او را در صورت نپرداختن به قصهگویی- در خود هموار کرده بود.
همه دخترانی که توسط خانواده از گزند شهریار به شهرهای دیگر برده نشده بودند و هنوز شهرزاد نیز وارد این ماجرا نشده بود، در حقیقت در همان تختخواب، پس از ارضا شدن شهریار- پس از این که بکارت میدادند- حکم ریختهشدن خون شان را گرفته بودند و در سپیدهدمان از آن برخاسته به سوی محل اعدام رفته بودند.
رفتن در این تختخواب با به قبر سپرده شدن، برابر بود.
و اما، چرا قصهگویی توانست، نیروی نجاتبخشی باشد که در صورت نبودش، هم شهرزاد کشته میشد و هم دیگر دختران؛ و یا چرا نمیتوانیم، بدون قصهگویی در روندی حاکمانه و حکومتی، وقفه بیافکنیم؟
زیرا آنچه که شهرزاد در هزار و یک شب انجام داد، هزارویک وقفه در یک حکم ِمرگ بود. و آن هزارویک وقفه در بار هزارویکم خود، توانست فقط همان یک حکم را کنار بزند. و در قصههایش نیز، همواره با حکم مرگ کسانی روبهرو هستیم که همهی روند قصه، سعی دارد با گفتهشدن و شرح و توضیح و حتی وارد آوردن ریزقصههایی درون یک قصه و درگیر با حکم مرگ، آن را لغو کند.
با این همه، نمیتوانیم، کلیت قصهی خود شهرزاد را به این دلیل که در نهایت، از دختر وزیر بودن به همسر پادشاه شدن و در واقع به ملکه شدن میرسد، بعنوان یک روایت آزادیطلبانه از حکم، پی بگیریم. و آن هم به این دلیل است که شهرزاد در شب هزارویکم، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. هرچند، همینکه قصه به پایان میرسد، شب نیز به پایان رسیده و در سپیدهدمان هزارویکم، شهریار دیگرگون گشته، دیگر خبری از حکم مرگ بر فراز شهر و دخترانش نیست.
منتها پایان قصه، برابر است با امکان هر حکم نامعلوم دیگر و مثل این است که پس از قصه، دیگر هیچ راه نجاتی از حکم نداشته باشیم؛ زیرا حاکم و حکومتش همچنان پابرجاست. و اتفاقاً این دیگرگونی شهریار در پایان قصه، بخشیدن زنان را همچون حکم- زیراکه از یک حاکمیت صادر شده- بر سر زنان هموار میکند.
شهریار همچون «قصهی وزیر و حکیم دوبان*»، زنان را در مقام دوبان قرار داده است که چون توانایی خیانت دارند، باید پیش از عمل خیانت، تحت حکمی به سزا برسند ولی با قصههای شهرزاد، این نظرش را کنار میگذارد. با وجود این، هرگز نباید چنین پنداشت که این اصلاحگری در شهریار می تواند، جای قصه گویی را بگیرد که مقاومتی در لحظهی اجرای حکم بود.
در پایان قصه، حکم لغو میشود ولی زمانی که قصهگو، میگوید، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. و این یعنی، پایان قصه، مبارز را از ما گرفته و حاکم را همچنان بعنوان خطری همواره، نگه داشته است. پایان قصه، پایان مقاومت است؛ اما نه چون شیوهی مقاومت ناکارآمد بوده است، بل به این دلیل که مبارز، آن را پس از رسیدن به هدف، کنار میگذارد.
و این میشود که حاکمیت دوباره به یگانگی و تمامیت خودش باز میگردد.
شهرزاد، پس از گپی کوتاه با خواهر(دنیازاد) و گفتوگویی با پدرش( وزیر شهریار و در واقع، اجراکننده اعدامهای دختران بکارت گرفته شدهی شهریار)، به قطعیت تصمیم خود میرسد. او به خواهر میگوید؛ پس از اینکه به حرمسرای شهریار رفتم، از او درخواست میکنم تا برای خداحافظی- زیرا که شهریار همه کنیزان یکشبه اش را هر سپیده دمان اعدام میکند- تو را به آمدن نزد من فرا بخواند. و زمانیکه آمدی از من بخواه برای تو قصهای بگویم. و خواهر میپذیرد.
در شب نخست، وقتی شهریار بر بستر شهرزاد وارد میشود، او این درخواست را به میان میگذارد و شهریار نیز دستور میدهد که چنین شود. همینکه همخوابگی به پایان میرسد، دنیازاد نیز میرسد. دو خواهر با همدیگر روبهرو میگردند و پس از مدتی، دنیازاد به خواهر میگوید، خوابم نمیبرد، لطفاً برایم قصه بگو...
شهرزاد از شهریار اجازه میطلبد و او نیز به دلیل اینکه خوابش نمیآید، اجازه میدهد تا به قصهگویی بپردازد.
و چنین میشود که قصههای شهرزاد قصهگو، هزارویک شب، فقط برای اینکه باقی قصه از هر سپیدهدم- همان ساعات اعدام- به شب دیگر موکول میشود، ادامه مییابد. و نیز جان او و همه دخترانی که در صورت مرگ شهرزاد، طبق عهد شهریار با خودش، ستانده میشدند، نجات یابند.
شهرزاد نخستین قصهاش را به خواهرش میگوید و از این طریق به شهریار میشنواند و این کار را درست پای تختخواب (لااقل در نخستین قصهها) انجام میدهد. تختخوابی که در حقیقت، بستر مرگ بسیاری از دختران شهر- و او را در صورت نپرداختن به قصهگویی- در خود هموار کرده بود.
همه دخترانی که توسط خانواده از گزند شهریار به شهرهای دیگر برده نشده بودند و هنوز شهرزاد نیز وارد این ماجرا نشده بود، در حقیقت در همان تختخواب، پس از ارضا شدن شهریار- پس از این که بکارت میدادند- حکم ریختهشدن خون شان را گرفته بودند و در سپیدهدمان از آن برخاسته به سوی محل اعدام رفته بودند.
رفتن در این تختخواب با به قبر سپرده شدن، برابر بود.
و اما، چرا قصهگویی توانست، نیروی نجاتبخشی باشد که در صورت نبودش، هم شهرزاد کشته میشد و هم دیگر دختران؛ و یا چرا نمیتوانیم، بدون قصهگویی در روندی حاکمانه و حکومتی، وقفه بیافکنیم؟
زیرا آنچه که شهرزاد در هزار و یک شب انجام داد، هزارویک وقفه در یک حکم ِمرگ بود. و آن هزارویک وقفه در بار هزارویکم خود، توانست فقط همان یک حکم را کنار بزند. و در قصههایش نیز، همواره با حکم مرگ کسانی روبهرو هستیم که همهی روند قصه، سعی دارد با گفتهشدن و شرح و توضیح و حتی وارد آوردن ریزقصههایی درون یک قصه و درگیر با حکم مرگ، آن را لغو کند.
با این همه، نمیتوانیم، کلیت قصهی خود شهرزاد را به این دلیل که در نهایت، از دختر وزیر بودن به همسر پادشاه شدن و در واقع به ملکه شدن میرسد، بعنوان یک روایت آزادیطلبانه از حکم، پی بگیریم. و آن هم به این دلیل است که شهرزاد در شب هزارویکم، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. هرچند، همینکه قصه به پایان میرسد، شب نیز به پایان رسیده و در سپیدهدمان هزارویکم، شهریار دیگرگون گشته، دیگر خبری از حکم مرگ بر فراز شهر و دخترانش نیست.
منتها پایان قصه، برابر است با امکان هر حکم نامعلوم دیگر و مثل این است که پس از قصه، دیگر هیچ راه نجاتی از حکم نداشته باشیم؛ زیرا حاکم و حکومتش همچنان پابرجاست. و اتفاقاً این دیگرگونی شهریار در پایان قصه، بخشیدن زنان را همچون حکم- زیراکه از یک حاکمیت صادر شده- بر سر زنان هموار میکند.
شهریار همچون «قصهی وزیر و حکیم دوبان*»، زنان را در مقام دوبان قرار داده است که چون توانایی خیانت دارند، باید پیش از عمل خیانت، تحت حکمی به سزا برسند ولی با قصههای شهرزاد، این نظرش را کنار میگذارد. با وجود این، هرگز نباید چنین پنداشت که این اصلاحگری در شهریار می تواند، جای قصه گویی را بگیرد که مقاومتی در لحظهی اجرای حکم بود.
در پایان قصه، حکم لغو میشود ولی زمانی که قصهگو، میگوید، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. و این یعنی، پایان قصه، مبارز را از ما گرفته و حاکم را همچنان بعنوان خطری همواره، نگه داشته است. پایان قصه، پایان مقاومت است؛ اما نه چون شیوهی مقاومت ناکارآمد بوده است، بل به این دلیل که مبارز، آن را پس از رسیدن به هدف، کنار میگذارد.
و این میشود که حاکمیت دوباره به یگانگی و تمامیت خودش باز میگردد.
جبههی خودکُشها
شهرزاد.pdf
زمانیکه شهرزاد، پای تختخواب بر آن تکیه داده و قصه میگفت، شکافی درون حاکمیت افتاده بود که تمامیت و قاطعیت حکم آن را هر شب تا سپیدهدمان- لحظهای که حاکم با اجرای اعدام میگوید، هر روز با حکم من بر زن و زندگی و آزادیاش آغاز میگردد- با وقفههای پی در پی در اجرای حکم، از هم میگسلانٌد.
در پایان قصه، حکومت، احیا میشود و مبارز، خود بعنوان مواد پرکنندهی بخش فروریخته یا فرسوده، جایگزین میگردد.
اگر این نگاه منتقدانه را به شهرزاد نداشته باشیم، نمیتوانیم قصههای هزارویک شب را از سلطهی قصهگویی برای شهریاران، بیرون بکشیم. ماجرای خود شهرزاد با مفهومی که به نام پایان قصه خلق میکند، دایرهای میسازد که نمیگذارد، قصهها از حیطهی متون آموزش قواعد شهریاری، خارج شوند.
این گفته شامل همه آن قصههایی است که راجع به پادشاه عادل و عدالت پادشاهان هستند.
در حقیقت، اکثر نقل پادشاهیها،* همان نیروهای خنثیشدهی ادبیِ مردمی هستند که در نسبت با حکومتها، نقش آموزشی را بخود گرفته تا بوجود آمدهاند.
نقل پادشاهی و نقالان آن، شهرزادگان پایان قصه هستند که دیگر در لحظهی اجرای حکم قرار ندارند و نمیتوانند آن را دچار وقفه کنند؛ اما با پرداختن به آموزههای اخلاقی درباریان، سعی دارند احکام آنان را هدایت کرده، شهریار نسبتاً دلخواهتری ببار آورند.
در نگرشی خوشبینانه، ممکن است بتوان این را از نخستین تلاشهای اهل معرفت، حکیمان- شاید در دوران ما روشنفکران- و ادبیات در راستای ایجاد نوعی اشتراک در حکومت دانست.
در هر حال، این انتقاد نیز پا برجا خواهد ماند که همهی این نقالیها از جایی که قصه پایان مییابد، جزئی از بدنه حکومت را میسازند و با گرفتن وظیفهی آموزش شهریار، حتی دست به نوع خاصی از حکومت کردن میزنند.
هرچند، نمیتوان نظر به زمانه، این انتقادگری را مستقیماً به خود نقل پادشاهیها و متون از این دست وارد کرد، زیرا اصلاً واقعبینانه به نظر نمیرسد. اما در مورد آنچه ادبیات میخوانیم به جهت وجود چنین رابطهای با حکومت کردن، این نقد، بسیار اهمیت مییابد.
در پایان قصه، حکومت، احیا میشود و مبارز، خود بعنوان مواد پرکنندهی بخش فروریخته یا فرسوده، جایگزین میگردد.
اگر این نگاه منتقدانه را به شهرزاد نداشته باشیم، نمیتوانیم قصههای هزارویک شب را از سلطهی قصهگویی برای شهریاران، بیرون بکشیم. ماجرای خود شهرزاد با مفهومی که به نام پایان قصه خلق میکند، دایرهای میسازد که نمیگذارد، قصهها از حیطهی متون آموزش قواعد شهریاری، خارج شوند.
این گفته شامل همه آن قصههایی است که راجع به پادشاه عادل و عدالت پادشاهان هستند.
در حقیقت، اکثر نقل پادشاهیها،* همان نیروهای خنثیشدهی ادبیِ مردمی هستند که در نسبت با حکومتها، نقش آموزشی را بخود گرفته تا بوجود آمدهاند.
نقل پادشاهی و نقالان آن، شهرزادگان پایان قصه هستند که دیگر در لحظهی اجرای حکم قرار ندارند و نمیتوانند آن را دچار وقفه کنند؛ اما با پرداختن به آموزههای اخلاقی درباریان، سعی دارند احکام آنان را هدایت کرده، شهریار نسبتاً دلخواهتری ببار آورند.
در نگرشی خوشبینانه، ممکن است بتوان این را از نخستین تلاشهای اهل معرفت، حکیمان- شاید در دوران ما روشنفکران- و ادبیات در راستای ایجاد نوعی اشتراک در حکومت دانست.
در هر حال، این انتقاد نیز پا برجا خواهد ماند که همهی این نقالیها از جایی که قصه پایان مییابد، جزئی از بدنه حکومت را میسازند و با گرفتن وظیفهی آموزش شهریار، حتی دست به نوع خاصی از حکومت کردن میزنند.
هرچند، نمیتوان نظر به زمانه، این انتقادگری را مستقیماً به خود نقل پادشاهیها و متون از این دست وارد کرد، زیرا اصلاً واقعبینانه به نظر نمیرسد. اما در مورد آنچه ادبیات میخوانیم به جهت وجود چنین رابطهای با حکومت کردن، این نقد، بسیار اهمیت مییابد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM