جبههی خودکُشها
Photo
صورت ایرانی زن خاورمیانه و لکهی افغانیاش
جستاری پیرامون خطر فاشیسم و جنبش زن، زندگی، آزادی
با اشاره به یادداشت مهرنوش موسوی، علیه زنان افغانستان
یکی از نقاط بحرانی بسیار مهم در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که بهتر است بخاطر دفاع از هویت آزادیطلبانه آن، به «ژن، ژیان، ئازادی» برگردانیم، قابل مصادره بودنش به دست افکار فاشیستی و ناسیونالیستی ایرانی است.
فاشیسمی که بر فراز جامعه ایرانی در حال پرواز است با پرچم جنبش ژن، ژیان، ئازادی و ادعای حق زن خودش را سر و سامان میدهد. شاید این سرنوشت همه جنبشهای مردمی است، وقتیکه به هر نیروی مرتجعی، اجازه میدهد به رنگ آن در آمده و از جایش سخن بگوید.
البته وجود این نقطه بحرانی، همچنان بیانگر افول جنبش است. افول نیروهای رادیکالی که بر علیه هر نوع شکلدادن و برساختن قد علم میکردند.
این شاخصه خودخواهی در برابر هر آن چیزی که او را زیر سئوال ببرد، مرگبارانه سکوت میکند و یا هم سعی دارد، همهی نقاط اشتراک ممکن را از بین برده و دنبال همگونیهای مطلق بگردد.
فاشیسم ایرانی از قضا در همسایگی خود جغرافیایی را میشناسد که هر موقع هوس خودپسندی به سرش زد، میرود سراغ مردم آن و با تحقیر و توهین آنان، خودپسندیها و شوق خود به یگانگی را ارضا میکند.
من، این نکات را در جنبش اخیر که در ایران شکل گرفت، زمانی متوجه شدم که در برابر موجهای شدیداً فاشیستیِ (بیگانهستیز) افغانستانیستیز، قرار گرفتم.
هرگز نمیتوان فراموش کرد که با وجود تجربه جنبشی چون «ژن، ژیان، ئازادی»، جنبشی که توانسته بود آزادی را بعنوان یک مطالبه رادیکال بین همه مردم، طرح کند؛ چندینبار موج افغانستانیستیزی شکل گرفت که نتیجتاً جنایاتی چون «افغانیسوزان» را بدست همین مردم به اصطلاح معترض به نابرابری، رقم زد.
و این پرسش را که چگونه ممکن است با فاصلهی زمانی بسیار کم از یک جنبش رادیکال مردمی که مناسبات اجتماعی را از نو تعریف میکند و با ریشههای ستم در تقابل است؛ جنایتی مثل حمله با چاقو، بیل و کلنگ و چماق به خانههای مهاجران، صورت بگیرد را با خود به همراه آورد.
و براستی چگونه میتوانی، دم از زن، زندگی، آزادی بزنی ولی با نشر و پخش اخباری گواه بر زاد و ولد عدهای مهاجر، چنان دچار شوک و از هم گسیختگی شوی که بروی در خیابانها، هرچه مهاجر افغانستانی دیدی را چاقوکاری کنی؟!
مرد، میهن، آبادی
شروع آن با به میدان آمدن شعار «مرد، میهن، آبادی» بود. این شعار که یکی از افراطیترین و فاشیستیترین جریانهای سیاسی ایران، طرفدارش شد، نخستین کاری که کرد، حذف زن و شعاری بود که تماماً بیانگر حضور زنان و اهمیت مبارزه زنان بود.
بنظر من، وقتیکه که با وجود مقابلههای بسیار، این شعار توانست وارد جنبش شود و در بسیاری از تجمعات ایرانیها، سر داده شود، دیگر اضطراب پیش از فروپاشی، غیر قابل اجتناب شد و بسیاری از مبارزان را که طرفدار شعار ژن، ژیان، ئازادی، بودند، فرا گرفت.
وقتی درون جنبشی زنانه، فوراً آلترناتیو ساختند و علیه خودش ایستادند از آن برای مذاکرات و گفتوگوها با دولتها، استفاده کردند و در نهایت، چیزی جز یکسری نام و نشان شخصی برای عدهای باقی نماند.
اینجا بود که دیگر، زن اهمیت سیاسی اش را در این جنبش از دست داد و تبدیل شد به نماد آرمانی بازگشت به، به اصطلاح دوران طلائی شاهنشاهی... دیگر، مبارزه علیه حجاب، نه به تظاهرات زنان در روز هشتم مارس که در سال 57 انجام شد، بلکه به کشف حجاب رضا شاه گره خورد.
جنبش ژن، ژیان، ئازادی که در برابر همه تاریخ ستم بر پا شده بود، رفته رفته با حذف زنان و سر دادن شعار آلترناتیو مرد، میهن، آبادی، از شکل افتاد و گرهخورده به نیروی سیاسیای شد که نه تنها پی احیای حکومت پدری است؛ بلکه به واسطه همین پدرسالاری، به زنان بعنوان افراد آزاد و دارای اراده برای پوشش نیز نگاه نمیکند( اشاره به اجباری بودن کشف حجاب).
اگر حکومت اسلامی با پوشاندن نمادهای خودش بر زن(حجاب اجباری)، حاکمیتش را بر تن او بنیاد میگذارد؛ طرفداران سیاست اجباری کشف حجاب، حکومت شان را بر تن زن با نمادها و لباسهای مخصوص خودشان احیا میکنند.
زن، در این موقعیت، هیچ تغییری نمیکند؛ این حکومتها هستند که بر روی او خودشان را جابجا میسازند. حکومتها بر روی بدنها ایجاد میشوند.
فاصله کوتاهِ روسریسوزان تا افغانیسوزان
زندگی از جنبشی که معنا و اهمیت دادن به زندگی را تا آنجا پیش برد که یکی از بهترین نمادهایش، بچه یوزی بنام پیروز شد، زمانی رخت بربست که موجهای سهمگین بیگانهستیزی راه افتاد اما؛ هیچ خبری از حمایت نبود.
جستاری پیرامون خطر فاشیسم و جنبش زن، زندگی، آزادی
با اشاره به یادداشت مهرنوش موسوی، علیه زنان افغانستان
یکی از نقاط بحرانی بسیار مهم در جنبش «زن، زندگی، آزادی» که بهتر است بخاطر دفاع از هویت آزادیطلبانه آن، به «ژن، ژیان، ئازادی» برگردانیم، قابل مصادره بودنش به دست افکار فاشیستی و ناسیونالیستی ایرانی است.
فاشیسمی که بر فراز جامعه ایرانی در حال پرواز است با پرچم جنبش ژن، ژیان، ئازادی و ادعای حق زن خودش را سر و سامان میدهد. شاید این سرنوشت همه جنبشهای مردمی است، وقتیکه به هر نیروی مرتجعی، اجازه میدهد به رنگ آن در آمده و از جایش سخن بگوید.
البته وجود این نقطه بحرانی، همچنان بیانگر افول جنبش است. افول نیروهای رادیکالی که بر علیه هر نوع شکلدادن و برساختن قد علم میکردند.
این شاخصه خودخواهی در برابر هر آن چیزی که او را زیر سئوال ببرد، مرگبارانه سکوت میکند و یا هم سعی دارد، همهی نقاط اشتراک ممکن را از بین برده و دنبال همگونیهای مطلق بگردد.
فاشیسم ایرانی از قضا در همسایگی خود جغرافیایی را میشناسد که هر موقع هوس خودپسندی به سرش زد، میرود سراغ مردم آن و با تحقیر و توهین آنان، خودپسندیها و شوق خود به یگانگی را ارضا میکند.
من، این نکات را در جنبش اخیر که در ایران شکل گرفت، زمانی متوجه شدم که در برابر موجهای شدیداً فاشیستیِ (بیگانهستیز) افغانستانیستیز، قرار گرفتم.
هرگز نمیتوان فراموش کرد که با وجود تجربه جنبشی چون «ژن، ژیان، ئازادی»، جنبشی که توانسته بود آزادی را بعنوان یک مطالبه رادیکال بین همه مردم، طرح کند؛ چندینبار موج افغانستانیستیزی شکل گرفت که نتیجتاً جنایاتی چون «افغانیسوزان» را بدست همین مردم به اصطلاح معترض به نابرابری، رقم زد.
و این پرسش را که چگونه ممکن است با فاصلهی زمانی بسیار کم از یک جنبش رادیکال مردمی که مناسبات اجتماعی را از نو تعریف میکند و با ریشههای ستم در تقابل است؛ جنایتی مثل حمله با چاقو، بیل و کلنگ و چماق به خانههای مهاجران، صورت بگیرد را با خود به همراه آورد.
و براستی چگونه میتوانی، دم از زن، زندگی، آزادی بزنی ولی با نشر و پخش اخباری گواه بر زاد و ولد عدهای مهاجر، چنان دچار شوک و از هم گسیختگی شوی که بروی در خیابانها، هرچه مهاجر افغانستانی دیدی را چاقوکاری کنی؟!
مرد، میهن، آبادی
شروع آن با به میدان آمدن شعار «مرد، میهن، آبادی» بود. این شعار که یکی از افراطیترین و فاشیستیترین جریانهای سیاسی ایران، طرفدارش شد، نخستین کاری که کرد، حذف زن و شعاری بود که تماماً بیانگر حضور زنان و اهمیت مبارزه زنان بود.
بنظر من، وقتیکه که با وجود مقابلههای بسیار، این شعار توانست وارد جنبش شود و در بسیاری از تجمعات ایرانیها، سر داده شود، دیگر اضطراب پیش از فروپاشی، غیر قابل اجتناب شد و بسیاری از مبارزان را که طرفدار شعار ژن، ژیان، ئازادی، بودند، فرا گرفت.
وقتی درون جنبشی زنانه، فوراً آلترناتیو ساختند و علیه خودش ایستادند از آن برای مذاکرات و گفتوگوها با دولتها، استفاده کردند و در نهایت، چیزی جز یکسری نام و نشان شخصی برای عدهای باقی نماند.
اینجا بود که دیگر، زن اهمیت سیاسی اش را در این جنبش از دست داد و تبدیل شد به نماد آرمانی بازگشت به، به اصطلاح دوران طلائی شاهنشاهی... دیگر، مبارزه علیه حجاب، نه به تظاهرات زنان در روز هشتم مارس که در سال 57 انجام شد، بلکه به کشف حجاب رضا شاه گره خورد.
جنبش ژن، ژیان، ئازادی که در برابر همه تاریخ ستم بر پا شده بود، رفته رفته با حذف زنان و سر دادن شعار آلترناتیو مرد، میهن، آبادی، از شکل افتاد و گرهخورده به نیروی سیاسیای شد که نه تنها پی احیای حکومت پدری است؛ بلکه به واسطه همین پدرسالاری، به زنان بعنوان افراد آزاد و دارای اراده برای پوشش نیز نگاه نمیکند( اشاره به اجباری بودن کشف حجاب).
اگر حکومت اسلامی با پوشاندن نمادهای خودش بر زن(حجاب اجباری)، حاکمیتش را بر تن او بنیاد میگذارد؛ طرفداران سیاست اجباری کشف حجاب، حکومت شان را بر تن زن با نمادها و لباسهای مخصوص خودشان احیا میکنند.
زن، در این موقعیت، هیچ تغییری نمیکند؛ این حکومتها هستند که بر روی او خودشان را جابجا میسازند. حکومتها بر روی بدنها ایجاد میشوند.
فاصله کوتاهِ روسریسوزان تا افغانیسوزان
زندگی از جنبشی که معنا و اهمیت دادن به زندگی را تا آنجا پیش برد که یکی از بهترین نمادهایش، بچه یوزی بنام پیروز شد، زمانی رخت بربست که موجهای سهمگین بیگانهستیزی راه افتاد اما؛ هیچ خبری از حمایت نبود.
جبههی خودکُشها
Photo
و البته فقط این هم نماند، دیدیم عدهی بسیاری از مردم که امید میرفت علیه هر گونه نابرابری باشند، تصمیمات جمهوری اسلامی بر اخراج اجباری مهاجران را ستودند و به این هم بسنده نکردند؛ خودشان صد مرتبه ظالمانهتر، وارد معرکه شدند و خانههای مهاجران را آتش زدند.
این مرحلهای است که دیگر «زندگی»، اهمیتی برای این جنبش ندارد؛ زیرا، زندگی تا زندگی برایش فرق دارد. یک زندگی ایرانی، میتواند اهمیت بسیار داشته باشد ولی در مقابل، زندگی افغانی، هیچ نیست و باید آن را از بیخ و بن کند و سوزاند و یا لااقل باید در برابر این عمل سکوت کرد.
«افغانی» لکهای بر گونهی ایرانی
بنظر میرسد، افغانستانیها و ستمی که بر آنها میرود، هر گونه اکت و ادای انقلابی و اعتراضی را در ایران ناممکن ساخته است؛ زیرا یکی از مهمترین معیارهای برابری آن جامعه شدهاند؛ و باز زیرا آنان فرودستانی هستند که هرچقدر هنرمندانه به فیگور اعتراضیات پرداخته باشی؛ همین که میبینی شان، همینکه از ساختمانهای در حال ساخت بیرون میشوند و در صف نانوایی و غیره حضور مییابند:
محرومیتی که دامنگیر شان است، کل آن برابری ویژهی ات را به دلیل بیرونی بودن، به دلیل همواره بیگانه و دیگری بودن، حتی از دیموکراتیکترین مطالبات تو، زیر سئوال میبرند. محیط و شیوهی زیست شان، یک وجه انتقادی در برابر توست.
تو هرچقدر هم مدعی برابری و مبارزه باشی، باز هم در برابر یک افغانستانی، برتر و آدمتری. تو با اینکه فیگور اعتراضی بخود گرفتهای و مدعی چپی بودن هم هستی، مثل همه ناسیونالیستهای فاشیست ایرانی در قبال مهاجران، میگویی؛ این افغانستانیها باعث و بانی بدبختیهای ما هستند:
ما که « هزینه خونین دادیم تا یک تصویر سکولاریستی، مدرن عدالتخواه به جهان از مبارزه علیه اسلام سیاسی بدهیم»، شما افغانیهای عقبمانده «تصویری از مبارزه زن در خاورمیانه مید[هید] که به ضرر جنبش حق زن در ایران است».
همین نگرش است که حتی مرزهای جغرافیایی و سیاسیاش را درهم میشکند و به تو این حق را میدهد که بعنوان ترسیمگر این تصویر والا از زن مبارز، عدهای را که میگویی عقب مانده هستند، منزجر کننده و ننگآورند؛ مهاجری در بوم خود بدانی و دستور اخراج شان را بدهی.
تو همواره آنان را مهاجرانی غیرقانونی در سرزمین خودت میدانی و مثل یک شهروند قانونی از جایگاه بالا مینگری؛ مثل صورت کامل و برازندهای که لکهای در خود یافته باشد.
یا هم، ایران، بعنوان مرکز مبارزات خاورمیانه (با همان شکل خمینیوارش) و جنبش زن، زندگی، آزادی، بعنوان جنبش مسلط ( با همان شکل و شمایل انقلاب اسلامی) و دارای حق تعیین تکلیف، به یکباره از دهان تو فورم و استراتیژی «صدور انقلاب» را میگیرد.
تو دانسته یا نادانسته، تمام الگوهای تربیتی و ذهنیتی خودت را که زیر دههها، سلطه جمهوری اسلامی درونی کردهای، تمام آن خوی فاشیسم ایرانی را که از آریائیسم به ارث بردهای، یک به یک در شکل برساختهات، تکرار میکنی.
با همان چماق و گالن بنزین بدستان همراه میشوی، و میگویی:
«...شما که میلیونی دارید در خاک[مان] زندگی میکنید...» یا «خجالت بکشید»، بتمرگ[ید]، «توی چهاردیواری اختیاری خانه[تان]» بروید، گم شوید و یا از ما یاد بگیرید:
بله، تو میتوانی فعال چپ و کمونیست هم باشی ولی؛ وقتیکه خودپسندیهای ایرانیات گل میکند، سراغ زنان افغانستان -بقول خودت عقبماندهها- بروی، پسگردنی بزنی و مثل همه ناسیونالیستها و فاشیستها برای چاشنی و تحقیر بیشتر به آوارگی و بدبختی شان اشاره کنی و با پوز بگویی:
« خجالت بکشید بابا! در همسایگی شما که میلیونی دارید در خاکش زندگی میکنید...» ما علیه حجاب ایستادهایم.
و وقتی، همین بالامرتبگیهای ایرانی بودنت را بعنوان نمونه اعلی مبارزه با نابرابری در منطقه مطرح کردی، بگویی:
ما «هزینه خونین دادیم تا یک تصویر سکولاریستی، مدرن عدالتخواه به جهان از مبارزه علیه اسلام سیاسی بدهیم» ولی شما افغانستانیهای عقبمانده، این تصویر سکولاریستی و مدرن عدالتخواه را با بیشایستگی دارید تخریب میکنید. شما مایه ننگ ما هستید؛ شما به این درجه اعلی از انسانیت نرسیدهاید و این جنبش حق زن( البته بقول خودت) را از بین میبرید؛ این شکل برازنده از زن را که ما برای جهان ساختهایم.
و پس از این همه توهین و تحقیر، چقدر این جمله، شبیه به آن جملهی همیشگی « برو گمشو افغانی کثافت» میشود:
«میخواهی این ننگ را روی سرت بیندازی بتمرگ توی چهاردیواری اختیاری خانهات....».
این مرحلهای است که دیگر «زندگی»، اهمیتی برای این جنبش ندارد؛ زیرا، زندگی تا زندگی برایش فرق دارد. یک زندگی ایرانی، میتواند اهمیت بسیار داشته باشد ولی در مقابل، زندگی افغانی، هیچ نیست و باید آن را از بیخ و بن کند و سوزاند و یا لااقل باید در برابر این عمل سکوت کرد.
«افغانی» لکهای بر گونهی ایرانی
بنظر میرسد، افغانستانیها و ستمی که بر آنها میرود، هر گونه اکت و ادای انقلابی و اعتراضی را در ایران ناممکن ساخته است؛ زیرا یکی از مهمترین معیارهای برابری آن جامعه شدهاند؛ و باز زیرا آنان فرودستانی هستند که هرچقدر هنرمندانه به فیگور اعتراضیات پرداخته باشی؛ همین که میبینی شان، همینکه از ساختمانهای در حال ساخت بیرون میشوند و در صف نانوایی و غیره حضور مییابند:
محرومیتی که دامنگیر شان است، کل آن برابری ویژهی ات را به دلیل بیرونی بودن، به دلیل همواره بیگانه و دیگری بودن، حتی از دیموکراتیکترین مطالبات تو، زیر سئوال میبرند. محیط و شیوهی زیست شان، یک وجه انتقادی در برابر توست.
تو هرچقدر هم مدعی برابری و مبارزه باشی، باز هم در برابر یک افغانستانی، برتر و آدمتری. تو با اینکه فیگور اعتراضی بخود گرفتهای و مدعی چپی بودن هم هستی، مثل همه ناسیونالیستهای فاشیست ایرانی در قبال مهاجران، میگویی؛ این افغانستانیها باعث و بانی بدبختیهای ما هستند:
ما که « هزینه خونین دادیم تا یک تصویر سکولاریستی، مدرن عدالتخواه به جهان از مبارزه علیه اسلام سیاسی بدهیم»، شما افغانیهای عقبمانده «تصویری از مبارزه زن در خاورمیانه مید[هید] که به ضرر جنبش حق زن در ایران است».
همین نگرش است که حتی مرزهای جغرافیایی و سیاسیاش را درهم میشکند و به تو این حق را میدهد که بعنوان ترسیمگر این تصویر والا از زن مبارز، عدهای را که میگویی عقب مانده هستند، منزجر کننده و ننگآورند؛ مهاجری در بوم خود بدانی و دستور اخراج شان را بدهی.
تو همواره آنان را مهاجرانی غیرقانونی در سرزمین خودت میدانی و مثل یک شهروند قانونی از جایگاه بالا مینگری؛ مثل صورت کامل و برازندهای که لکهای در خود یافته باشد.
یا هم، ایران، بعنوان مرکز مبارزات خاورمیانه (با همان شکل خمینیوارش) و جنبش زن، زندگی، آزادی، بعنوان جنبش مسلط ( با همان شکل و شمایل انقلاب اسلامی) و دارای حق تعیین تکلیف، به یکباره از دهان تو فورم و استراتیژی «صدور انقلاب» را میگیرد.
تو دانسته یا نادانسته، تمام الگوهای تربیتی و ذهنیتی خودت را که زیر دههها، سلطه جمهوری اسلامی درونی کردهای، تمام آن خوی فاشیسم ایرانی را که از آریائیسم به ارث بردهای، یک به یک در شکل برساختهات، تکرار میکنی.
با همان چماق و گالن بنزین بدستان همراه میشوی، و میگویی:
«...شما که میلیونی دارید در خاک[مان] زندگی میکنید...» یا «خجالت بکشید»، بتمرگ[ید]، «توی چهاردیواری اختیاری خانه[تان]» بروید، گم شوید و یا از ما یاد بگیرید:
بله، تو میتوانی فعال چپ و کمونیست هم باشی ولی؛ وقتیکه خودپسندیهای ایرانیات گل میکند، سراغ زنان افغانستان -بقول خودت عقبماندهها- بروی، پسگردنی بزنی و مثل همه ناسیونالیستها و فاشیستها برای چاشنی و تحقیر بیشتر به آوارگی و بدبختی شان اشاره کنی و با پوز بگویی:
« خجالت بکشید بابا! در همسایگی شما که میلیونی دارید در خاکش زندگی میکنید...» ما علیه حجاب ایستادهایم.
و وقتی، همین بالامرتبگیهای ایرانی بودنت را بعنوان نمونه اعلی مبارزه با نابرابری در منطقه مطرح کردی، بگویی:
ما «هزینه خونین دادیم تا یک تصویر سکولاریستی، مدرن عدالتخواه به جهان از مبارزه علیه اسلام سیاسی بدهیم» ولی شما افغانستانیهای عقبمانده، این تصویر سکولاریستی و مدرن عدالتخواه را با بیشایستگی دارید تخریب میکنید. شما مایه ننگ ما هستید؛ شما به این درجه اعلی از انسانیت نرسیدهاید و این جنبش حق زن( البته بقول خودت) را از بین میبرید؛ این شکل برازنده از زن را که ما برای جهان ساختهایم.
و پس از این همه توهین و تحقیر، چقدر این جمله، شبیه به آن جملهی همیشگی « برو گمشو افغانی کثافت» میشود:
«میخواهی این ننگ را روی سرت بیندازی بتمرگ توی چهاردیواری اختیاری خانهات....».
جبههی خودکُشها
Photo
تو برای پاسداری از تصویر سکولاریستی و مدرن عدالتخواه خودت از زن خاورمیانهای، افغانی «عقب مانده» را بجای همان فحش همیشگی و الگوی واقعیات موقع خطاب به یک افغانستانی؛ «افغانی کثافت» میگذاری و میگویی، تو تصویر من را خراب میکنی. تو مثل یک آشغال داری فضا را کثیف میکنی.
و «بتمرگ توی چهاردیواری خانهات» بجای «برگمشو» قرار میگیرد تا جملهات را کامل کنی:
«افغانی کثاف
برو گمشو!».
جنبش مسلط بر ایران، فاشیسم خواهد بود؟!
و اما پرسشی که طرح شده بود، اینجا دوباره احیا میشود. آنجا در رابطه با سکوت «جشن افغانیسوزان»، به دلیل بیرونی بودن افغانستانیها، شاید چندان نمیتوانست خودش را بروز بدهد، ولی؛ اکنون که جنبش زن، زندگی، آزادی، سکوی بالایی و تخت جمشیدی ایرانیِ چپ و سلطنتطلب، باهم شده، تا با بالا شدن و تکیهزدن بر آن، دیگران را حقیر و کوچک بنگرند، این پرسش گریبانگیر همه آن فعالین واقعی و آزادیخواه خواهد شد:
آیا این جنبش، میرود تا به نمادهای ناسیونالیستی و خودبرتربینی ایرانیان بدل شود و خبر شکست ایران اعتراضی و انقلابی را در برابر جنبش فاشیسم، اعلام کند؟!
از آنجایی که نیروهای مرتجع و فاشیستی دست زیادی در این جنبش دارند، چنین چیزی بعید بنظر نمیرسد. ولی نکته مهم آن، نقش انتقادی افغانستانیهاست؛ چه وقتیکه بطور واقعی مهاجری در خاک ایران هستند و چه زمانیکه به دلیل نگاه خاص ایرانیهای ناسیونالیست، همیشه بعنوان لکهای بر کل فرهنگ به اصطلاح مشترک، جغرافیای مشترک و... پنداشته شده و تلاش میشود تا پاک، زدوده شده و دور انداخته شوند.
بنظرم، مبارزان این جنبش، نسبتهایی را که با جامعه افغانستان مییابند، همچون معیار سنجشی باید جدی بگیرند؛ بخصوص آن نسبتهایی را که خودشان در قبال افغانستانیها از سوی خود میسازند.
پندار و نگرشی که نسبت به افغانستانیها وجود دارد، سیاست و فرهنگ شان، زن و مرد شان و...ی شان را در وضع و رابطه بخصوصی با ایرانیها قرار داده است؛ رابطهای که در جاهایی شدیداً انتقادی است. اکنون، این اتقادی بودن-افغانی بودن است که چون لکهای، تمام به اصطلاح تصویر زن مبارز خاورمیانهایِ دستساخت ایران را زیر سئوال برده است.
و این انتقادیست ویرانگر!
و «بتمرگ توی چهاردیواری خانهات» بجای «برگمشو» قرار میگیرد تا جملهات را کامل کنی:
«افغانی کثاف
برو گمشو!».
جنبش مسلط بر ایران، فاشیسم خواهد بود؟!
و اما پرسشی که طرح شده بود، اینجا دوباره احیا میشود. آنجا در رابطه با سکوت «جشن افغانیسوزان»، به دلیل بیرونی بودن افغانستانیها، شاید چندان نمیتوانست خودش را بروز بدهد، ولی؛ اکنون که جنبش زن، زندگی، آزادی، سکوی بالایی و تخت جمشیدی ایرانیِ چپ و سلطنتطلب، باهم شده، تا با بالا شدن و تکیهزدن بر آن، دیگران را حقیر و کوچک بنگرند، این پرسش گریبانگیر همه آن فعالین واقعی و آزادیخواه خواهد شد:
آیا این جنبش، میرود تا به نمادهای ناسیونالیستی و خودبرتربینی ایرانیان بدل شود و خبر شکست ایران اعتراضی و انقلابی را در برابر جنبش فاشیسم، اعلام کند؟!
از آنجایی که نیروهای مرتجع و فاشیستی دست زیادی در این جنبش دارند، چنین چیزی بعید بنظر نمیرسد. ولی نکته مهم آن، نقش انتقادی افغانستانیهاست؛ چه وقتیکه بطور واقعی مهاجری در خاک ایران هستند و چه زمانیکه به دلیل نگاه خاص ایرانیهای ناسیونالیست، همیشه بعنوان لکهای بر کل فرهنگ به اصطلاح مشترک، جغرافیای مشترک و... پنداشته شده و تلاش میشود تا پاک، زدوده شده و دور انداخته شوند.
بنظرم، مبارزان این جنبش، نسبتهایی را که با جامعه افغانستان مییابند، همچون معیار سنجشی باید جدی بگیرند؛ بخصوص آن نسبتهایی را که خودشان در قبال افغانستانیها از سوی خود میسازند.
پندار و نگرشی که نسبت به افغانستانیها وجود دارد، سیاست و فرهنگ شان، زن و مرد شان و...ی شان را در وضع و رابطه بخصوصی با ایرانیها قرار داده است؛ رابطهای که در جاهایی شدیداً انتقادی است. اکنون، این اتقادی بودن-افغانی بودن است که چون لکهای، تمام به اصطلاح تصویر زن مبارز خاورمیانهایِ دستساخت ایران را زیر سئوال برده است.
و این انتقادیست ویرانگر!
جبههی خودکُشها
Photo
علیه ادبیات
سالهای پیش، چند تن از شاعران جوان (ابراهیم امینی، حکیم علیپور، نصیر احمد ندیم) که تازه در فضای ادبی بلخ صاحب نام و نشانی شده بودند به وساطت روابطی که با برخی از فرهنگیان افغانستانی و مهاجر در ایران یافته بودند به این کشور رفته و بعد، سر از بیت رهبری ولایت فقیه درآوردند. تعداد و دفعات حضور شاعران بلخی قطعاً زیاد بوده است؛ ولی، چون کسی در آن سالها بر این موارد خرده نمیگرفت و به اصطلاح جامعه ادبی و فرهنگی کشور، در آن زمان، کاملاً سیاستزدایی شده بود، این ماجراها بی هیچ واکنشی گذشت.
اگرچه بسیاری هنوز هم علاقه دارند ادبیات را صرفاً یک امر فرهنگی قلمداد کنند و بر اساس این خواسته، بیخیال نسبتهای آن با مقر دیکتاتوریها و دربار شوند. ولی در رابطه با آنچه چندین سال است شاهدش هستیم (حضور شاعران افغانستانی در محضر رهبر جمهوری اسلامی)، یکسری گفتوگوها در گرفته است که از جمله، همین ماجرای شعرخوانی نجیب بارور یکی از شاعران افغانستانی است.
واکنشهایی که بر حضور او انجام شده، بخاطر این نیست که خامنهای جلاد است و بارور در مجلس یک دیکتاتور نشسته است. اکثر کسانی که دارند واکنش میدهند، از این که او، خامنهای را رهبر فارسی زبانان جهان خوانده ناراحت هستند.
این واکنشها در نکتهای با نجیب بارور همراهی دارند و آن عبارت از نقش زبان و روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر است. مشکل فقط این است که نباید، خامنهای رهبر این جریان همدلی و همبستگی زبانی عنوان میشد.
اینکه چرا نباید چنین میشد، پاسخی ندارد؛ زیرا واکنشهایی که انجام شده است، بیشتر یک ریشخند است تا اعتراض؛ ساعتتیری است تا عصبانیت؛ و بیخیالی است تا جدیت در تبدیل کردن ماجرا به یک موضع قاطع در برابر ادبیات و اهل ادبیات.
چرا موضع در برابر ادبیات و اهل ادبیات؟!
ادبیات رو به ابتذال است. نه اینکه تازه چنین شده باشد؛ همواره چنین بوده. ابتذال، اثر ادبی را به تحقق میرساند. شاعر و نویسنده میکوشند وارد جریانهای مبتذل شوند تا با آن به تحقق کار ادبی خود برسند؛ به آن لحظاتی که اثر، ورد دهان همه میشود و هر کسی میتواند به ظن خود با آن ارتباط بگیرد.
ولی، یک جایی، کسانی چیزهایی مینویسند که نتواند به تحقق برسد. آثاری که از مبتذل شدن ناتوان باشند و راحت به دهان نیایند. حتی تا جایی که اگر به دهان بیایند، همراه با حکم مرگ باشند.
این موضعیست در برابر ادبیات و میل آن به ابتذال؛ اثری که نمیتواند به تحقق برسد، نمیتواند ادبی باشد؛ ولی در عرصه ادبیات مداخله میکند.
برای همین است که در ماجرای شعرخوانی در بیت رهبری ولایت فقیه، هیچ بحثی از ادبیات نیست. بحث زبان است. زبان فارسی که به قول قهار عاصی، جغرافیای معنوی گویندگان خود است.
اکنون این جغرافیا، بواسطه یکی از شاعرانش، رهبری یافته که خیلی دیگر از گوینده-باشندهاش، او را به این عنوان نمیپذیرد.
پس این موضوع را به تمسخر میگیرند و ریشخندش میکنند.
چرا حرف دیگر نمیزنند؟!
ورای این موضوع، ریشخندی و فکاهی، دو نکته دیگر وجود دارد. نخستین، ادبیات و میل آن به ابتذال و دومین، فارسی و میل آن به قدرت است. مشهور است که فارسی، زبان دربار بوده، بخصوص فارسی دری که برخی-درست یا نا درست- حتی ریشه واژه «دری» را در واژه «دربار» جستهاند.
از لحاظ نکته نخست، ادبیات امری مبتذل است و نمیتواند فارغ از آن باشد. اثر ادبی، تنها زمانیکه در حضور حاکم و دربار قرار دارد، میتواند شکوه خودش را در هیئت کاخ و بیت رهبری و قصر ببیند. تنها زمانیکه همه جا بر سر زبان باشد، میتواند توجه درخور خودش را تجربه کند.
و از لحاظ نکته دوم، فارسی در جایگاه همیشگی قرار دارد. حرف مشهور دیگری هم است که بسیاری آن را تکرار میکنند؛ فارسی در هر باری که افراد بیگانه بر قلمرو آن حکم راندهاند، بعنوان زبان رسمی همان بیگانگان، کاربردش را حفظ کرده است.
پس، یکی این که ادبیات، بخشی از سیاست حاکم است. دوم این که فارسی، آن وجه سیاسی ادبیات را تضمین میکند نه اینکه ادبیات، بتواند کلیت زبان فارسی و مناسبات آن را دستخوش پرسشها و بحران بکند. و از آنجایی که زبان فارسی، نه در خدمت حاکم بلکه همواره بخش شکستنخوردهی جامعه بوده است، پس امکانی است برای بازیافت همه آنچه که از دست رفته است.
در یک نگاه کلی، میتوان چنین دریافت که بنظر بسیاریها، زبان فارسی نه فقط یک زبان بلکه نقشه یک قلمرو آرمانی است و در صورتیکه از آن بشکل درستش پاسداری شود، میتواند هم راهگشای زیست مشترک گویندگانش باشد و هم تحقق ادبیات را ممکن کند.
سالهای پیش، چند تن از شاعران جوان (ابراهیم امینی، حکیم علیپور، نصیر احمد ندیم) که تازه در فضای ادبی بلخ صاحب نام و نشانی شده بودند به وساطت روابطی که با برخی از فرهنگیان افغانستانی و مهاجر در ایران یافته بودند به این کشور رفته و بعد، سر از بیت رهبری ولایت فقیه درآوردند. تعداد و دفعات حضور شاعران بلخی قطعاً زیاد بوده است؛ ولی، چون کسی در آن سالها بر این موارد خرده نمیگرفت و به اصطلاح جامعه ادبی و فرهنگی کشور، در آن زمان، کاملاً سیاستزدایی شده بود، این ماجراها بی هیچ واکنشی گذشت.
اگرچه بسیاری هنوز هم علاقه دارند ادبیات را صرفاً یک امر فرهنگی قلمداد کنند و بر اساس این خواسته، بیخیال نسبتهای آن با مقر دیکتاتوریها و دربار شوند. ولی در رابطه با آنچه چندین سال است شاهدش هستیم (حضور شاعران افغانستانی در محضر رهبر جمهوری اسلامی)، یکسری گفتوگوها در گرفته است که از جمله، همین ماجرای شعرخوانی نجیب بارور یکی از شاعران افغانستانی است.
واکنشهایی که بر حضور او انجام شده، بخاطر این نیست که خامنهای جلاد است و بارور در مجلس یک دیکتاتور نشسته است. اکثر کسانی که دارند واکنش میدهند، از این که او، خامنهای را رهبر فارسی زبانان جهان خوانده ناراحت هستند.
این واکنشها در نکتهای با نجیب بارور همراهی دارند و آن عبارت از نقش زبان و روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر است. مشکل فقط این است که نباید، خامنهای رهبر این جریان همدلی و همبستگی زبانی عنوان میشد.
اینکه چرا نباید چنین میشد، پاسخی ندارد؛ زیرا واکنشهایی که انجام شده است، بیشتر یک ریشخند است تا اعتراض؛ ساعتتیری است تا عصبانیت؛ و بیخیالی است تا جدیت در تبدیل کردن ماجرا به یک موضع قاطع در برابر ادبیات و اهل ادبیات.
چرا موضع در برابر ادبیات و اهل ادبیات؟!
ادبیات رو به ابتذال است. نه اینکه تازه چنین شده باشد؛ همواره چنین بوده. ابتذال، اثر ادبی را به تحقق میرساند. شاعر و نویسنده میکوشند وارد جریانهای مبتذل شوند تا با آن به تحقق کار ادبی خود برسند؛ به آن لحظاتی که اثر، ورد دهان همه میشود و هر کسی میتواند به ظن خود با آن ارتباط بگیرد.
ولی، یک جایی، کسانی چیزهایی مینویسند که نتواند به تحقق برسد. آثاری که از مبتذل شدن ناتوان باشند و راحت به دهان نیایند. حتی تا جایی که اگر به دهان بیایند، همراه با حکم مرگ باشند.
این موضعیست در برابر ادبیات و میل آن به ابتذال؛ اثری که نمیتواند به تحقق برسد، نمیتواند ادبی باشد؛ ولی در عرصه ادبیات مداخله میکند.
برای همین است که در ماجرای شعرخوانی در بیت رهبری ولایت فقیه، هیچ بحثی از ادبیات نیست. بحث زبان است. زبان فارسی که به قول قهار عاصی، جغرافیای معنوی گویندگان خود است.
اکنون این جغرافیا، بواسطه یکی از شاعرانش، رهبری یافته که خیلی دیگر از گوینده-باشندهاش، او را به این عنوان نمیپذیرد.
پس این موضوع را به تمسخر میگیرند و ریشخندش میکنند.
چرا حرف دیگر نمیزنند؟!
ورای این موضوع، ریشخندی و فکاهی، دو نکته دیگر وجود دارد. نخستین، ادبیات و میل آن به ابتذال و دومین، فارسی و میل آن به قدرت است. مشهور است که فارسی، زبان دربار بوده، بخصوص فارسی دری که برخی-درست یا نا درست- حتی ریشه واژه «دری» را در واژه «دربار» جستهاند.
از لحاظ نکته نخست، ادبیات امری مبتذل است و نمیتواند فارغ از آن باشد. اثر ادبی، تنها زمانیکه در حضور حاکم و دربار قرار دارد، میتواند شکوه خودش را در هیئت کاخ و بیت رهبری و قصر ببیند. تنها زمانیکه همه جا بر سر زبان باشد، میتواند توجه درخور خودش را تجربه کند.
و از لحاظ نکته دوم، فارسی در جایگاه همیشگی قرار دارد. حرف مشهور دیگری هم است که بسیاری آن را تکرار میکنند؛ فارسی در هر باری که افراد بیگانه بر قلمرو آن حکم راندهاند، بعنوان زبان رسمی همان بیگانگان، کاربردش را حفظ کرده است.
پس، یکی این که ادبیات، بخشی از سیاست حاکم است. دوم این که فارسی، آن وجه سیاسی ادبیات را تضمین میکند نه اینکه ادبیات، بتواند کلیت زبان فارسی و مناسبات آن را دستخوش پرسشها و بحران بکند. و از آنجایی که زبان فارسی، نه در خدمت حاکم بلکه همواره بخش شکستنخوردهی جامعه بوده است، پس امکانی است برای بازیافت همه آنچه که از دست رفته است.
در یک نگاه کلی، میتوان چنین دریافت که بنظر بسیاریها، زبان فارسی نه فقط یک زبان بلکه نقشه یک قلمرو آرمانی است و در صورتیکه از آن بشکل درستش پاسداری شود، میتواند هم راهگشای زیست مشترک گویندگانش باشد و هم تحقق ادبیات را ممکن کند.
جبههی خودکُشها
Photo
بیدلیل نیست که در بسیاری اوقات، کار ادبی، نوعی خدمت به فرهنگ و زبان محسوب میشود و حتی نویسندگان و شاعران، درست مثل سربازان و سپاهیان یک پادشاهی، پاسداران زبان خوانده میشوند.
در چنین وضعی، ادبیات نقشی ندارد که بخواهد ذریعه آن، مورد بحث قرار بگیرد و زبان فارسی که معنیدهنده آن است و امکانی برای تحققش، چون نیروی شکستناپذیر در دل حکومت خود و درون قصر و کاخش، همچنان باقی است.
نجیب بارور در امتداد سنت فارسی
بارور، مثل بسیاری از شاعران کهن فارسی عمل کرده است و مدح کسی را میگوید که به زبان فارسی احترام قایل است. مجلس شعر برگزار میکند و از خواندن اشتباه شعر توسط مجری تلویزیون عصبانی میشود.
به بارور نمیتوان خرده گرفت که چرا دارد در بیت رهبری ولایت فقیه شعر میخواند؛ زیرا او در مقر پادشاهی فارسی است. جاییکه زبانش، همچنان قدرتش را حفظ کرده است و پاسداشت میشود. اینکه هندوکش و پنجشیر جای دور ایران نامیده میشود، به دلیل فاصله دور آن از تهران و بیت رهبری است.
درون زبان و هویتی چنین زیستن، همین منطق را دارد.
طرفداران ایرانشهر و این آرمان، نباید این گفته بارور را فراموش کنند؛ زیرا حرف او در مورد پنجشیر و هندوکش بعنوان یکی از مناطق دور افتاده ایران، بیانگر آن چیزی است که در صورت تحقق آرمان، اتفاق خواهد افتاد. فکر میکنید، سیستان و بلوچستان، کوردستان و لرستان و غیره در جغرافیای ایران کنونی، جز مناطق دور دست ایران چیز دیگری هستند؟!
هیچ پلی بین این مناطق با تهران، جز پل تبعیض وجود ندارد و از آنجایی که همه پلهای ایرانشهریان افغانستان بسوی تهران زده میشود، نتیجهای که خواهد آمد، نیز همین است.
از طرفی، کدام یک از فعالین این جریان، چه از طرف ایرانیها و چه افغانستانیها، علیه آنچه که با مردم در این دو جغرافیا صورت میگیرد، اعتراض کرده است؟
این جریان، چیزی جز فاشیسم نیست و فاشیسم نیز جز حکمرانی نمیخواهد. به همین دلیل همه فعالین این جریان، هوادار یکی از طرفهای قدرت هستند و رابطه شان با حکومتها شدت بیشتری دارد تا با مردم.
و اما علیه ادبیات
وقتی به سالهای پیش فکر میکنم که عدهای از شاعران بلخی به ایران رفتند و آنجا در بیت رهبری ولایت فقیه شعر خواندند؛ ادبیات را تهدیدی در نوشتن میبینم. میگویم؛ باید بگونهای نوشت که اثر، نتواند کاملاً ادبی باشد؛ باید همواره چیزی را بعوان یک شیء بیرونی با خود به ساحت ادبیات برد و در آن دخیل کرد.
بدون چنین چیزی، ادبیات بر نوشتار تسلط خواهد یافت.
آنانی که فکر میکنند زبان فارسی در روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر، میتواند زندگی را بهبود ببخشد و قلمرو معنوی شان را مبدل به واقعیت کند؛ این را نمیدانند که همین زبان، اکنون بعنوان بخشی از دیکتاتوری و یکی از الگوهای تمامیتخواهی مطرح شده است. و یا میدانند؛ اما خواهان چنین حاکمیتی هستنند.
ادبیات در گیرودار چنین مباحث، وقتیکه زبان مورد استفادهاش، بخش انکارناپذیر حکومت و اقتدار است؛ چیزی جز پاسداری از دیکتاتوری نیست. البته همواره همینطور بوده است و همه زبانهای رسمی دنیا، همین وضع را دارند؛ به همین دلیل است که نویسنده و شاعر، راهی جز گریز ندارد. و چون گریز ناممکن است، مجبور است آن را با توقف در گریز به انجام برساند:
فرار کن و چون به دنبالت آمدند، بایست.
اجازه ندادن به ادبی شدن یک اثر، وقتیکه ادبیات در خدمت زبان است، یعنی؛ سر باز زدن از وظیفه و زمانیکه آن زبان چون پادشاهان بدنبال پاسداران است، یعنی؛ سرپیچی از دستور...
اثر، اگر مثل یک چیز بیرونی بر عرصه ادبیات وارد نشود، هیچ انتقادی بر وضعیت ندارد و چون انتقادی ندارد از روی وظیفه و مطابق و درخور زبان نوشته شده است؛ اثر نباید مدح زبان را بکند.
شاعران جوان بلخی، شاید چنین میپنداشتهاند که با حضور در مجلس رهبر جمهوری اسلامی، همان سنت کهن شعرخوانی در دربار را اجرا میکنند. آنان، عملاً ادبیاند، حتی بیشتر از شعرشان، عمل شان ادبی بوده است.
کسانی هم که سعی میکنند با پرداختن به افتخارات زبان فارسی و پاسداری از آن، طرح ناسیونالیسم فرهنگی ایرانشهر را پی افنکنند، راهی جز مدح و پاسداشت یکی از بارزترین عنصر دیکتاتوری، یعنی؛ زبان فارسی ندارند. زبان فارسی باید با ادبیاتی که درون آن فضای بیگانهای را باز میکند، تخریب شود؛ و ادبیات فارسی با آثاری که از امر ادبی فاصله میگیرند.
حضور شاعر افغانستانی، نجیب بارور در مجلس شعر دیکتاتور( سلطان)، ادبیترین عملی است که صورت گرفته است. و به همین علت باید علیه ادبیات برخاست.
در چنین وضعی، ادبیات نقشی ندارد که بخواهد ذریعه آن، مورد بحث قرار بگیرد و زبان فارسی که معنیدهنده آن است و امکانی برای تحققش، چون نیروی شکستناپذیر در دل حکومت خود و درون قصر و کاخش، همچنان باقی است.
نجیب بارور در امتداد سنت فارسی
بارور، مثل بسیاری از شاعران کهن فارسی عمل کرده است و مدح کسی را میگوید که به زبان فارسی احترام قایل است. مجلس شعر برگزار میکند و از خواندن اشتباه شعر توسط مجری تلویزیون عصبانی میشود.
به بارور نمیتوان خرده گرفت که چرا دارد در بیت رهبری ولایت فقیه شعر میخواند؛ زیرا او در مقر پادشاهی فارسی است. جاییکه زبانش، همچنان قدرتش را حفظ کرده است و پاسداشت میشود. اینکه هندوکش و پنجشیر جای دور ایران نامیده میشود، به دلیل فاصله دور آن از تهران و بیت رهبری است.
درون زبان و هویتی چنین زیستن، همین منطق را دارد.
طرفداران ایرانشهر و این آرمان، نباید این گفته بارور را فراموش کنند؛ زیرا حرف او در مورد پنجشیر و هندوکش بعنوان یکی از مناطق دور افتاده ایران، بیانگر آن چیزی است که در صورت تحقق آرمان، اتفاق خواهد افتاد. فکر میکنید، سیستان و بلوچستان، کوردستان و لرستان و غیره در جغرافیای ایران کنونی، جز مناطق دور دست ایران چیز دیگری هستند؟!
هیچ پلی بین این مناطق با تهران، جز پل تبعیض وجود ندارد و از آنجایی که همه پلهای ایرانشهریان افغانستان بسوی تهران زده میشود، نتیجهای که خواهد آمد، نیز همین است.
از طرفی، کدام یک از فعالین این جریان، چه از طرف ایرانیها و چه افغانستانیها، علیه آنچه که با مردم در این دو جغرافیا صورت میگیرد، اعتراض کرده است؟
این جریان، چیزی جز فاشیسم نیست و فاشیسم نیز جز حکمرانی نمیخواهد. به همین دلیل همه فعالین این جریان، هوادار یکی از طرفهای قدرت هستند و رابطه شان با حکومتها شدت بیشتری دارد تا با مردم.
و اما علیه ادبیات
وقتی به سالهای پیش فکر میکنم که عدهای از شاعران بلخی به ایران رفتند و آنجا در بیت رهبری ولایت فقیه شعر خواندند؛ ادبیات را تهدیدی در نوشتن میبینم. میگویم؛ باید بگونهای نوشت که اثر، نتواند کاملاً ادبی باشد؛ باید همواره چیزی را بعوان یک شیء بیرونی با خود به ساحت ادبیات برد و در آن دخیل کرد.
بدون چنین چیزی، ادبیات بر نوشتار تسلط خواهد یافت.
آنانی که فکر میکنند زبان فارسی در روابط فرهنگی جغرافیاهای فارسی زبان، جهت همدلی و همبستگی با همدیگر، میتواند زندگی را بهبود ببخشد و قلمرو معنوی شان را مبدل به واقعیت کند؛ این را نمیدانند که همین زبان، اکنون بعنوان بخشی از دیکتاتوری و یکی از الگوهای تمامیتخواهی مطرح شده است. و یا میدانند؛ اما خواهان چنین حاکمیتی هستنند.
ادبیات در گیرودار چنین مباحث، وقتیکه زبان مورد استفادهاش، بخش انکارناپذیر حکومت و اقتدار است؛ چیزی جز پاسداری از دیکتاتوری نیست. البته همواره همینطور بوده است و همه زبانهای رسمی دنیا، همین وضع را دارند؛ به همین دلیل است که نویسنده و شاعر، راهی جز گریز ندارد. و چون گریز ناممکن است، مجبور است آن را با توقف در گریز به انجام برساند:
فرار کن و چون به دنبالت آمدند، بایست.
اجازه ندادن به ادبی شدن یک اثر، وقتیکه ادبیات در خدمت زبان است، یعنی؛ سر باز زدن از وظیفه و زمانیکه آن زبان چون پادشاهان بدنبال پاسداران است، یعنی؛ سرپیچی از دستور...
اثر، اگر مثل یک چیز بیرونی بر عرصه ادبیات وارد نشود، هیچ انتقادی بر وضعیت ندارد و چون انتقادی ندارد از روی وظیفه و مطابق و درخور زبان نوشته شده است؛ اثر نباید مدح زبان را بکند.
شاعران جوان بلخی، شاید چنین میپنداشتهاند که با حضور در مجلس رهبر جمهوری اسلامی، همان سنت کهن شعرخوانی در دربار را اجرا میکنند. آنان، عملاً ادبیاند، حتی بیشتر از شعرشان، عمل شان ادبی بوده است.
کسانی هم که سعی میکنند با پرداختن به افتخارات زبان فارسی و پاسداری از آن، طرح ناسیونالیسم فرهنگی ایرانشهر را پی افنکنند، راهی جز مدح و پاسداشت یکی از بارزترین عنصر دیکتاتوری، یعنی؛ زبان فارسی ندارند. زبان فارسی باید با ادبیاتی که درون آن فضای بیگانهای را باز میکند، تخریب شود؛ و ادبیات فارسی با آثاری که از امر ادبی فاصله میگیرند.
حضور شاعر افغانستانی، نجیب بارور در مجلس شعر دیکتاتور( سلطان)، ادبیترین عملی است که صورت گرفته است. و به همین علت باید علیه ادبیات برخاست.
جبههی خودکُشها pinned «چرا جبههی خودکُشها؟! چند روز قبل، دوستی پرسیده بود چرا اسم کانال تلگرامیات را جبهه خودکشها گذاشتهای؟ و من نوشتم: زمانی به خودکشیهایی که در افغانستان انجام میشود، فکر میکردم و روزی به سؤالی برخوردم، اینکه چرا پدری جلوی چشم فرزندش و بقیه مردم در…»
Forwarded from Shadow in Wind (Mahdi Sarbaz)
پرندهیی_که_نوشته_میشود،_نمیپرد.pdf
562.7 KB
«پرندهیی که نوشته میشود، نمیپرد» اولین بار در سال 1396 بدون هماهنگی نهایی من در کابل به چاپ رسید. دو سال پس از آن این کتاب با حذف چند شعر و اضافه کردن شعرهایی جدید با عنوان «محو در روشنی» توسط انتشارات تاک در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، رونمایی شد. اکنون پس از پنج سال از اولین انتشار این کتاب و تحولات اخیر که بسیاری از کتابها را از دسترس خارج کرده است، دوست دارم نسخهی الکترونیکی آن را نیز منتشر کنم.
و حالا که سایهی ناشر بر سر این کتاب نیست، نام و طرح اصلی آن را که جدا از هرچیزی برای من یادآور آن سالهاست به این کتاب باز میگردانم.
و حالا که سایهی ناشر بر سر این کتاب نیست، نام و طرح اصلی آن را که جدا از هرچیزی برای من یادآور آن سالهاست به این کتاب باز میگردانم.