هرباری که عاشق شدم، احساس کردم از خودم جدا شدهام و بسوی چیز ناشناختهای راه افتادهام؛ ولی اینبار خیلی بخودم نزدیکم. بخودم نزدیکم!
به تقلید از فروغ فرخزاد که همیشه در شعرهایش، حرفهای جدی را دو بار تکرار میکند:
دوستش دارم
دوستش دارم!
به تقلید از فروغ فرخزاد که همیشه در شعرهایش، حرفهای جدی را دو بار تکرار میکند:
دوستش دارم
دوستش دارم!
شهرزاد.pdf
78.2 KB
یادداشتی پیرامون قصههای هزار و یک شب
جبههی خودکُشها
شهرزاد.pdf
در «قصههای هزارویک شب»، شهرزاد، دختری است که برای نجات دیگر دختران، به کنیزی شهریاری در میآید که پس از دیدن خیانت همسرش، عهد کرده بود، هر شب دختری را به کنیزی بگیرد و سیپدهدمان اعدام کند.
شهرزاد، پس از گپی کوتاه با خواهر(دنیازاد) و گفتوگویی با پدرش( وزیر شهریار و در واقع، اجراکننده اعدامهای دختران بکارت گرفته شدهی شهریار)، به قطعیت تصمیم خود میرسد. او به خواهر میگوید؛ پس از اینکه به حرمسرای شهریار رفتم، از او درخواست میکنم تا برای خداحافظی- زیرا که شهریار همه کنیزان یکشبه اش را هر سپیده دمان اعدام میکند- تو را به آمدن نزد من فرا بخواند. و زمانیکه آمدی از من بخواه برای تو قصهای بگویم. و خواهر میپذیرد.
در شب نخست، وقتی شهریار بر بستر شهرزاد وارد میشود، او این درخواست را به میان میگذارد و شهریار نیز دستور میدهد که چنین شود. همینکه همخوابگی به پایان میرسد، دنیازاد نیز میرسد. دو خواهر با همدیگر روبهرو میگردند و پس از مدتی، دنیازاد به خواهر میگوید، خوابم نمیبرد، لطفاً برایم قصه بگو...
شهرزاد از شهریار اجازه میطلبد و او نیز به دلیل اینکه خوابش نمیآید، اجازه میدهد تا به قصهگویی بپردازد.
و چنین میشود که قصههای شهرزاد قصهگو، هزارویک شب، فقط برای اینکه باقی قصه از هر سپیدهدم- همان ساعات اعدام- به شب دیگر موکول میشود، ادامه مییابد. و نیز جان او و همه دخترانی که در صورت مرگ شهرزاد، طبق عهد شهریار با خودش، ستانده میشدند، نجات یابند.
شهرزاد نخستین قصهاش را به خواهرش میگوید و از این طریق به شهریار میشنواند و این کار را درست پای تختخواب (لااقل در نخستین قصهها) انجام میدهد. تختخوابی که در حقیقت، بستر مرگ بسیاری از دختران شهر- و او را در صورت نپرداختن به قصهگویی- در خود هموار کرده بود.
همه دخترانی که توسط خانواده از گزند شهریار به شهرهای دیگر برده نشده بودند و هنوز شهرزاد نیز وارد این ماجرا نشده بود، در حقیقت در همان تختخواب، پس از ارضا شدن شهریار- پس از این که بکارت میدادند- حکم ریختهشدن خون شان را گرفته بودند و در سپیدهدمان از آن برخاسته به سوی محل اعدام رفته بودند.
رفتن در این تختخواب با به قبر سپرده شدن، برابر بود.
و اما، چرا قصهگویی توانست، نیروی نجاتبخشی باشد که در صورت نبودش، هم شهرزاد کشته میشد و هم دیگر دختران؛ و یا چرا نمیتوانیم، بدون قصهگویی در روندی حاکمانه و حکومتی، وقفه بیافکنیم؟
زیرا آنچه که شهرزاد در هزار و یک شب انجام داد، هزارویک وقفه در یک حکم ِمرگ بود. و آن هزارویک وقفه در بار هزارویکم خود، توانست فقط همان یک حکم را کنار بزند. و در قصههایش نیز، همواره با حکم مرگ کسانی روبهرو هستیم که همهی روند قصه، سعی دارد با گفتهشدن و شرح و توضیح و حتی وارد آوردن ریزقصههایی درون یک قصه و درگیر با حکم مرگ، آن را لغو کند.
با این همه، نمیتوانیم، کلیت قصهی خود شهرزاد را به این دلیل که در نهایت، از دختر وزیر بودن به همسر پادشاه شدن و در واقع به ملکه شدن میرسد، بعنوان یک روایت آزادیطلبانه از حکم، پی بگیریم. و آن هم به این دلیل است که شهرزاد در شب هزارویکم، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. هرچند، همینکه قصه به پایان میرسد، شب نیز به پایان رسیده و در سپیدهدمان هزارویکم، شهریار دیگرگون گشته، دیگر خبری از حکم مرگ بر فراز شهر و دخترانش نیست.
منتها پایان قصه، برابر است با امکان هر حکم نامعلوم دیگر و مثل این است که پس از قصه، دیگر هیچ راه نجاتی از حکم نداشته باشیم؛ زیرا حاکم و حکومتش همچنان پابرجاست. و اتفاقاً این دیگرگونی شهریار در پایان قصه، بخشیدن زنان را همچون حکم- زیراکه از یک حاکمیت صادر شده- بر سر زنان هموار میکند.
شهریار همچون «قصهی وزیر و حکیم دوبان*»، زنان را در مقام دوبان قرار داده است که چون توانایی خیانت دارند، باید پیش از عمل خیانت، تحت حکمی به سزا برسند ولی با قصههای شهرزاد، این نظرش را کنار میگذارد. با وجود این، هرگز نباید چنین پنداشت که این اصلاحگری در شهریار می تواند، جای قصه گویی را بگیرد که مقاومتی در لحظهی اجرای حکم بود.
در پایان قصه، حکم لغو میشود ولی زمانی که قصهگو، میگوید، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. و این یعنی، پایان قصه، مبارز را از ما گرفته و حاکم را همچنان بعنوان خطری همواره، نگه داشته است. پایان قصه، پایان مقاومت است؛ اما نه چون شیوهی مقاومت ناکارآمد بوده است، بل به این دلیل که مبارز، آن را پس از رسیدن به هدف، کنار میگذارد.
و این میشود که حاکمیت دوباره به یگانگی و تمامیت خودش باز میگردد.
شهرزاد، پس از گپی کوتاه با خواهر(دنیازاد) و گفتوگویی با پدرش( وزیر شهریار و در واقع، اجراکننده اعدامهای دختران بکارت گرفته شدهی شهریار)، به قطعیت تصمیم خود میرسد. او به خواهر میگوید؛ پس از اینکه به حرمسرای شهریار رفتم، از او درخواست میکنم تا برای خداحافظی- زیرا که شهریار همه کنیزان یکشبه اش را هر سپیده دمان اعدام میکند- تو را به آمدن نزد من فرا بخواند. و زمانیکه آمدی از من بخواه برای تو قصهای بگویم. و خواهر میپذیرد.
در شب نخست، وقتی شهریار بر بستر شهرزاد وارد میشود، او این درخواست را به میان میگذارد و شهریار نیز دستور میدهد که چنین شود. همینکه همخوابگی به پایان میرسد، دنیازاد نیز میرسد. دو خواهر با همدیگر روبهرو میگردند و پس از مدتی، دنیازاد به خواهر میگوید، خوابم نمیبرد، لطفاً برایم قصه بگو...
شهرزاد از شهریار اجازه میطلبد و او نیز به دلیل اینکه خوابش نمیآید، اجازه میدهد تا به قصهگویی بپردازد.
و چنین میشود که قصههای شهرزاد قصهگو، هزارویک شب، فقط برای اینکه باقی قصه از هر سپیدهدم- همان ساعات اعدام- به شب دیگر موکول میشود، ادامه مییابد. و نیز جان او و همه دخترانی که در صورت مرگ شهرزاد، طبق عهد شهریار با خودش، ستانده میشدند، نجات یابند.
شهرزاد نخستین قصهاش را به خواهرش میگوید و از این طریق به شهریار میشنواند و این کار را درست پای تختخواب (لااقل در نخستین قصهها) انجام میدهد. تختخوابی که در حقیقت، بستر مرگ بسیاری از دختران شهر- و او را در صورت نپرداختن به قصهگویی- در خود هموار کرده بود.
همه دخترانی که توسط خانواده از گزند شهریار به شهرهای دیگر برده نشده بودند و هنوز شهرزاد نیز وارد این ماجرا نشده بود، در حقیقت در همان تختخواب، پس از ارضا شدن شهریار- پس از این که بکارت میدادند- حکم ریختهشدن خون شان را گرفته بودند و در سپیدهدمان از آن برخاسته به سوی محل اعدام رفته بودند.
رفتن در این تختخواب با به قبر سپرده شدن، برابر بود.
و اما، چرا قصهگویی توانست، نیروی نجاتبخشی باشد که در صورت نبودش، هم شهرزاد کشته میشد و هم دیگر دختران؛ و یا چرا نمیتوانیم، بدون قصهگویی در روندی حاکمانه و حکومتی، وقفه بیافکنیم؟
زیرا آنچه که شهرزاد در هزار و یک شب انجام داد، هزارویک وقفه در یک حکم ِمرگ بود. و آن هزارویک وقفه در بار هزارویکم خود، توانست فقط همان یک حکم را کنار بزند. و در قصههایش نیز، همواره با حکم مرگ کسانی روبهرو هستیم که همهی روند قصه، سعی دارد با گفتهشدن و شرح و توضیح و حتی وارد آوردن ریزقصههایی درون یک قصه و درگیر با حکم مرگ، آن را لغو کند.
با این همه، نمیتوانیم، کلیت قصهی خود شهرزاد را به این دلیل که در نهایت، از دختر وزیر بودن به همسر پادشاه شدن و در واقع به ملکه شدن میرسد، بعنوان یک روایت آزادیطلبانه از حکم، پی بگیریم. و آن هم به این دلیل است که شهرزاد در شب هزارویکم، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. هرچند، همینکه قصه به پایان میرسد، شب نیز به پایان رسیده و در سپیدهدمان هزارویکم، شهریار دیگرگون گشته، دیگر خبری از حکم مرگ بر فراز شهر و دخترانش نیست.
منتها پایان قصه، برابر است با امکان هر حکم نامعلوم دیگر و مثل این است که پس از قصه، دیگر هیچ راه نجاتی از حکم نداشته باشیم؛ زیرا حاکم و حکومتش همچنان پابرجاست. و اتفاقاً این دیگرگونی شهریار در پایان قصه، بخشیدن زنان را همچون حکم- زیراکه از یک حاکمیت صادر شده- بر سر زنان هموار میکند.
شهریار همچون «قصهی وزیر و حکیم دوبان*»، زنان را در مقام دوبان قرار داده است که چون توانایی خیانت دارند، باید پیش از عمل خیانت، تحت حکمی به سزا برسند ولی با قصههای شهرزاد، این نظرش را کنار میگذارد. با وجود این، هرگز نباید چنین پنداشت که این اصلاحگری در شهریار می تواند، جای قصه گویی را بگیرد که مقاومتی در لحظهی اجرای حکم بود.
در پایان قصه، حکم لغو میشود ولی زمانی که قصهگو، میگوید، دیگر قصهای برای گفتن ندارد. و این یعنی، پایان قصه، مبارز را از ما گرفته و حاکم را همچنان بعنوان خطری همواره، نگه داشته است. پایان قصه، پایان مقاومت است؛ اما نه چون شیوهی مقاومت ناکارآمد بوده است، بل به این دلیل که مبارز، آن را پس از رسیدن به هدف، کنار میگذارد.
و این میشود که حاکمیت دوباره به یگانگی و تمامیت خودش باز میگردد.
جبههی خودکُشها
شهرزاد.pdf
زمانیکه شهرزاد، پای تختخواب بر آن تکیه داده و قصه میگفت، شکافی درون حاکمیت افتاده بود که تمامیت و قاطعیت حکم آن را هر شب تا سپیدهدمان- لحظهای که حاکم با اجرای اعدام میگوید، هر روز با حکم من بر زن و زندگی و آزادیاش آغاز میگردد- با وقفههای پی در پی در اجرای حکم، از هم میگسلانٌد.
در پایان قصه، حکومت، احیا میشود و مبارز، خود بعنوان مواد پرکنندهی بخش فروریخته یا فرسوده، جایگزین میگردد.
اگر این نگاه منتقدانه را به شهرزاد نداشته باشیم، نمیتوانیم قصههای هزارویک شب را از سلطهی قصهگویی برای شهریاران، بیرون بکشیم. ماجرای خود شهرزاد با مفهومی که به نام پایان قصه خلق میکند، دایرهای میسازد که نمیگذارد، قصهها از حیطهی متون آموزش قواعد شهریاری، خارج شوند.
این گفته شامل همه آن قصههایی است که راجع به پادشاه عادل و عدالت پادشاهان هستند.
در حقیقت، اکثر نقل پادشاهیها،* همان نیروهای خنثیشدهی ادبیِ مردمی هستند که در نسبت با حکومتها، نقش آموزشی را بخود گرفته تا بوجود آمدهاند.
نقل پادشاهی و نقالان آن، شهرزادگان پایان قصه هستند که دیگر در لحظهی اجرای حکم قرار ندارند و نمیتوانند آن را دچار وقفه کنند؛ اما با پرداختن به آموزههای اخلاقی درباریان، سعی دارند احکام آنان را هدایت کرده، شهریار نسبتاً دلخواهتری ببار آورند.
در نگرشی خوشبینانه، ممکن است بتوان این را از نخستین تلاشهای اهل معرفت، حکیمان- شاید در دوران ما روشنفکران- و ادبیات در راستای ایجاد نوعی اشتراک در حکومت دانست.
در هر حال، این انتقاد نیز پا برجا خواهد ماند که همهی این نقالیها از جایی که قصه پایان مییابد، جزئی از بدنه حکومت را میسازند و با گرفتن وظیفهی آموزش شهریار، حتی دست به نوع خاصی از حکومت کردن میزنند.
هرچند، نمیتوان نظر به زمانه، این انتقادگری را مستقیماً به خود نقل پادشاهیها و متون از این دست وارد کرد، زیرا اصلاً واقعبینانه به نظر نمیرسد. اما در مورد آنچه ادبیات میخوانیم به جهت وجود چنین رابطهای با حکومت کردن، این نقد، بسیار اهمیت مییابد.
در پایان قصه، حکومت، احیا میشود و مبارز، خود بعنوان مواد پرکنندهی بخش فروریخته یا فرسوده، جایگزین میگردد.
اگر این نگاه منتقدانه را به شهرزاد نداشته باشیم، نمیتوانیم قصههای هزارویک شب را از سلطهی قصهگویی برای شهریاران، بیرون بکشیم. ماجرای خود شهرزاد با مفهومی که به نام پایان قصه خلق میکند، دایرهای میسازد که نمیگذارد، قصهها از حیطهی متون آموزش قواعد شهریاری، خارج شوند.
این گفته شامل همه آن قصههایی است که راجع به پادشاه عادل و عدالت پادشاهان هستند.
در حقیقت، اکثر نقل پادشاهیها،* همان نیروهای خنثیشدهی ادبیِ مردمی هستند که در نسبت با حکومتها، نقش آموزشی را بخود گرفته تا بوجود آمدهاند.
نقل پادشاهی و نقالان آن، شهرزادگان پایان قصه هستند که دیگر در لحظهی اجرای حکم قرار ندارند و نمیتوانند آن را دچار وقفه کنند؛ اما با پرداختن به آموزههای اخلاقی درباریان، سعی دارند احکام آنان را هدایت کرده، شهریار نسبتاً دلخواهتری ببار آورند.
در نگرشی خوشبینانه، ممکن است بتوان این را از نخستین تلاشهای اهل معرفت، حکیمان- شاید در دوران ما روشنفکران- و ادبیات در راستای ایجاد نوعی اشتراک در حکومت دانست.
در هر حال، این انتقاد نیز پا برجا خواهد ماند که همهی این نقالیها از جایی که قصه پایان مییابد، جزئی از بدنه حکومت را میسازند و با گرفتن وظیفهی آموزش شهریار، حتی دست به نوع خاصی از حکومت کردن میزنند.
هرچند، نمیتوان نظر به زمانه، این انتقادگری را مستقیماً به خود نقل پادشاهیها و متون از این دست وارد کرد، زیرا اصلاً واقعبینانه به نظر نمیرسد. اما در مورد آنچه ادبیات میخوانیم به جهت وجود چنین رابطهای با حکومت کردن، این نقد، بسیار اهمیت مییابد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
جبههی خودکُشها
Photo
#توماج_صالحی، تنهاییِ آزادی و جمهوری سکوت
ژان پل سارتر، نهم سپتامبر 1944 پس از آزادی فرانسه از اشغال نازیها در جایی از مقاله جمهوری سکوت مینویسد:
«و کدام فرانسوی است که اینگاه و آنگاه در چنین موقعیتی نبوده باشد – که اطلاعی از نهضت مقاومت داشته و با دلنگرانی از خود نپرسیده باشد که ”اگر شکنجهام کنند، تاب میآورم؟”
بدینسان مسئلهی خود آزادی مطرح شد و ما به آستانهی ژرفترین شناختی که انسان میتواند از خود داشته باشد، رسیدیم. چرا که راز انسان نه عقدهی ادیپ یا عقدهی خودکمبینی او بلکه مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ است.»
و این است که بنظرم، موقع شکنجهشدن، همانطور که از گفته توماج بر میآید باید پرشدتترین لحظه تنهایی باشد؛ مفهومی از تنهایی که انسان را در حالت تکینی قرار میدهد و بقول سارتر «مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ» را قابل تجربه میکند.
ولی بخش دوم حرف توماج، تلخی «تنهایی آزاد شدن» بحثیست که بخیال من، مفهوم مقاومت را از آنجایی که است، بیجا میکند. این بخش حرف او بخصوص اگر آن را مثل من و به اشتباه «تنهاییِ آزاد شدن» بخوانید، نه فقط بیرونِ زندان را زیرسوال میبرد و ما را به ناگاه به آغازین جملهی جمهوری سکوت «ما هرگز آزادتر از دوران تحت اشغال آلمان نبودهایم» بر میگرداند بلکه آزادی ماهای بیرون زندان و مقاومت مان مبنا بر آن آزادی را نیز دچار مشکل میکند.
واقعاً آیا میتوان در دنیایی که آزادگانش در زنداناند و در برابر شکنجه مقاومت میکنند، بیرون از زندانها حرف از مقاومت زد؟!
فکر میکنم، فقط روزی میتوان پاسخ این سوال را داد که به زندانها حمله شود، همه بیرون بیایند و «تنهاییِ آزادی» به اجتماع آزاد بدل شود.
https://t.me/Abdullah_Salahi
ژان پل سارتر، نهم سپتامبر 1944 پس از آزادی فرانسه از اشغال نازیها در جایی از مقاله جمهوری سکوت مینویسد:
«و کدام فرانسوی است که اینگاه و آنگاه در چنین موقعیتی نبوده باشد – که اطلاعی از نهضت مقاومت داشته و با دلنگرانی از خود نپرسیده باشد که ”اگر شکنجهام کنند، تاب میآورم؟”
بدینسان مسئلهی خود آزادی مطرح شد و ما به آستانهی ژرفترین شناختی که انسان میتواند از خود داشته باشد، رسیدیم. چرا که راز انسان نه عقدهی ادیپ یا عقدهی خودکمبینی او بلکه مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ است.»
و این است که بنظرم، موقع شکنجهشدن، همانطور که از گفته توماج بر میآید باید پرشدتترین لحظه تنهایی باشد؛ مفهومی از تنهایی که انسان را در حالت تکینی قرار میدهد و بقول سارتر «مرزهای آزادی خود او و توانش در ایستادن در برابر شکنجه و مرگ» را قابل تجربه میکند.
ولی بخش دوم حرف توماج، تلخی «تنهایی آزاد شدن» بحثیست که بخیال من، مفهوم مقاومت را از آنجایی که است، بیجا میکند. این بخش حرف او بخصوص اگر آن را مثل من و به اشتباه «تنهاییِ آزاد شدن» بخوانید، نه فقط بیرونِ زندان را زیرسوال میبرد و ما را به ناگاه به آغازین جملهی جمهوری سکوت «ما هرگز آزادتر از دوران تحت اشغال آلمان نبودهایم» بر میگرداند بلکه آزادی ماهای بیرون زندان و مقاومت مان مبنا بر آن آزادی را نیز دچار مشکل میکند.
واقعاً آیا میتوان در دنیایی که آزادگانش در زنداناند و در برابر شکنجه مقاومت میکنند، بیرون از زندانها حرف از مقاومت زد؟!
فکر میکنم، فقط روزی میتوان پاسخ این سوال را داد که به زندانها حمله شود، همه بیرون بیایند و «تنهاییِ آزادی» به اجتماع آزاد بدل شود.
https://t.me/Abdullah_Salahi
اشرفغنى و سیاست پخت قورباغه
15 مارس 2021 |
«برتولت برشت»، شعری بهنام «به آیندگان» دارد. شاید بهتر این است که بگویم برتولت برشت، سخنی برای «ما» دارد. سخنی سخت هولناک که در بندی از آن چنین آمده است: «جبین صاف حکایت از بیخیالی دارد و آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است».
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان و ای ما!
زمانهای که در آن زندگی میکنیم چیزی غیر از «هولناک» است؟ یا چنین است یا هرگز خبر هولناک را نشنیدهایم. آنچه مهم است شنیدن است؛ شنیدن برای نسل ژورنالیسم، چه مفهومی دارد؟
من بهعنوان یک روزنامهنگار، چیزهایی را میگویم که خواهان شنیدن آن از سوی شما هستم. شما، چیزهایی را میگویید که خواهان شنیدن آن از سوی «من» هستید و در نهایت این ما هستیم که خواهان شنیدن حرفهای یکدیگر هستیم. در این میان، یک خواهش اشتباه وجود دارد و آن اینکه ما-روزنامهنگار و خوانندگان- در یک صف، یک صف محکم ولی ملتمس که خواهان شنیده شدن از سوی حاکمان است، ایستادهایم.
این خواهش اشتباه، همان هولناک است؛ خبری بس هولناک. التماس ما بهپیش کسانی که خونریزی میکنند، میکشند، دزدی میکنند برای اینکه به ما رحم کنند، هولناک است. نشنیدن اخبار عظیم؛ پژواک التماسی است که چنان در گوشمان طنین انداخته که همهی آن شکوه را فقط در خود و از خود تصور میکنیم؛ بیخبر از اشتراک صداها.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان و ای ما که این پژواک پرشکوه و سترگ را نمیشنویم و محکوم حاکمان خویشیم و به کم قانعیم؛ این قناعت، این بسندگی چنان در ما رخنه کرده است که فقط هنگام مرگ، هنگامیکه زندگیمان همانگونه که به دنیا آمدیم، همانگونه بهسر شد، میفهمیم که آن کم، آنچه نصیب شدیم، «کاملاً اتفاقی» بوده و ممکن نیست برای آیندگان این اتفاق بیافتد.
حاکمان همواره گفتهاند که پیشرفت کند است؛ این برای ماست نه برای آنان. گفتهاند صلح به یکبارگی نمیآید و این در حالی است که جنگ بیاستثنا، یکباره آمده است و بسیاری از «ما» در خیابانهای پایتخت و ولایتهایمان، با بمبی که به یکبارگی شده است، دود شدهایم.
کندی، این آهستگی فقط برای کسانی است که در زیر قرار دارند و توان جنبیدن را از دست دادهاند. ما نمیتوانیم به چیزهایی که آنان میرسند، برسیم و قناعت میکنیم. کندی زندگی برای ما، تعلیق در دریافت تنخواه، دیر پرداختن کرایهخانه، دیر پرداختن قرض، رسیدن نانآور- معمولاً پدر- به خانه در دیروقتی از شب و همهی چیزهایی است که شاید هرگز به آنها نرسیم. حاکمان ما بهزودی رو در روی هم در هوتلهای زیبا با ماشینهای بالابر و پایینبر پرسرعت که آنان را زودتر در کنار هم مینشاند، روی سرنوشت ما گفتوگو خواهند کرد؛ آنان برای شنیدن صدای یکدیگر جمع میشوند.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان، قانعان و ای ما قورباغههای پختهشده که نمیتوانیم از سستی بسیار تکان خورده بجهیم و بجنبیم؛ بهزودی خورده خواهیم شد! در منوی غذایی مهمانسراهایی که حاکمان مسلمان ما روی سرنوشت ما گفتوگو میکنند شاید قورباغه نباشد. حرفی هم در مورد خوراک آنان در هوتلها و مهمانسراهای مشهور دنیا نخواهم زد. آنچه میخواهم بگویم فقط یک دستور ساده برای پخت قورباغهها است؛ قورباغههایی که بسیار شبیه ما است، یا واضحتر؛ قورباغههایی که ما خیلی شبیه آنهاییم:
عدهای از دوستان نامسلمان حاکمان ما، در الگوی غذایی خود، برای پخت قورباغه، دستور خاصی دارند؛ قورباغه را در روغن جزغاله نمیکنند، در دیگی از آب سرد قرار میدهند و سپس دیگ را روی آتش میگذارند. قورباغه، موجودی خونسرد است و بدن آن روشی متفاوت برای گرم کردن خود ندارد. وقتی قورباغه را داخل ظرفی از آب جوش بگذارند، قورباغه بیدرنگ تلاش خواهد کرد تا از آن به بیرون بپرد. پس این نامسلمانان، قورباغه را داخل آبی با حرارت معتدل میگذارند. سپس دیگ آب را بر روی شعله گذاشته و کمکم دمای آن را زیاد میکنند.
زمانی که آب داغ شد، قورباغه هیچ عملی انجام نمیدهد؛ زیرا که او از وضعیت خود قانع شده است. هرچه آب داغتر شود، قورباغه سستتر و سستتر میشود تا آنجا که دیگر قادر به جهش نیست. این دستور پخت قورباغه است؛ البته دستوری که بیشتر سیاستمداران از آن استفاده میکنند.
زمانی که محمد اشرفغنی، این سرآشپز اعلای کشور، در مورد دسترخوان ملی، دهلیزهای هوایی، بازگشایی راه ابریشم و چندین بند آب برای ما سخنرانی میکند، کمکم شعله را نیز بالا میبرد. کوچ دادن جنگ به همهی مناطق کشور، هر روز انتحاری، رشد دزدی، رشد فساد مالی و اخلاقی… شعلههای زیر دیگ است.
15 مارس 2021 |
«برتولت برشت»، شعری بهنام «به آیندگان» دارد. شاید بهتر این است که بگویم برتولت برشت، سخنی برای «ما» دارد. سخنی سخت هولناک که در بندی از آن چنین آمده است: «جبین صاف حکایت از بیخیالی دارد و آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است».
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان و ای ما!
زمانهای که در آن زندگی میکنیم چیزی غیر از «هولناک» است؟ یا چنین است یا هرگز خبر هولناک را نشنیدهایم. آنچه مهم است شنیدن است؛ شنیدن برای نسل ژورنالیسم، چه مفهومی دارد؟
من بهعنوان یک روزنامهنگار، چیزهایی را میگویم که خواهان شنیدن آن از سوی شما هستم. شما، چیزهایی را میگویید که خواهان شنیدن آن از سوی «من» هستید و در نهایت این ما هستیم که خواهان شنیدن حرفهای یکدیگر هستیم. در این میان، یک خواهش اشتباه وجود دارد و آن اینکه ما-روزنامهنگار و خوانندگان- در یک صف، یک صف محکم ولی ملتمس که خواهان شنیده شدن از سوی حاکمان است، ایستادهایم.
این خواهش اشتباه، همان هولناک است؛ خبری بس هولناک. التماس ما بهپیش کسانی که خونریزی میکنند، میکشند، دزدی میکنند برای اینکه به ما رحم کنند، هولناک است. نشنیدن اخبار عظیم؛ پژواک التماسی است که چنان در گوشمان طنین انداخته که همهی آن شکوه را فقط در خود و از خود تصور میکنیم؛ بیخبر از اشتراک صداها.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان و ای ما که این پژواک پرشکوه و سترگ را نمیشنویم و محکوم حاکمان خویشیم و به کم قانعیم؛ این قناعت، این بسندگی چنان در ما رخنه کرده است که فقط هنگام مرگ، هنگامیکه زندگیمان همانگونه که به دنیا آمدیم، همانگونه بهسر شد، میفهمیم که آن کم، آنچه نصیب شدیم، «کاملاً اتفاقی» بوده و ممکن نیست برای آیندگان این اتفاق بیافتد.
حاکمان همواره گفتهاند که پیشرفت کند است؛ این برای ماست نه برای آنان. گفتهاند صلح به یکبارگی نمیآید و این در حالی است که جنگ بیاستثنا، یکباره آمده است و بسیاری از «ما» در خیابانهای پایتخت و ولایتهایمان، با بمبی که به یکبارگی شده است، دود شدهایم.
کندی، این آهستگی فقط برای کسانی است که در زیر قرار دارند و توان جنبیدن را از دست دادهاند. ما نمیتوانیم به چیزهایی که آنان میرسند، برسیم و قناعت میکنیم. کندی زندگی برای ما، تعلیق در دریافت تنخواه، دیر پرداختن کرایهخانه، دیر پرداختن قرض، رسیدن نانآور- معمولاً پدر- به خانه در دیروقتی از شب و همهی چیزهایی است که شاید هرگز به آنها نرسیم. حاکمان ما بهزودی رو در روی هم در هوتلهای زیبا با ماشینهای بالابر و پایینبر پرسرعت که آنان را زودتر در کنار هم مینشاند، روی سرنوشت ما گفتوگو خواهند کرد؛ آنان برای شنیدن صدای یکدیگر جمع میشوند.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان، قانعان و ای ما قورباغههای پختهشده که نمیتوانیم از سستی بسیار تکان خورده بجهیم و بجنبیم؛ بهزودی خورده خواهیم شد! در منوی غذایی مهمانسراهایی که حاکمان مسلمان ما روی سرنوشت ما گفتوگو میکنند شاید قورباغه نباشد. حرفی هم در مورد خوراک آنان در هوتلها و مهمانسراهای مشهور دنیا نخواهم زد. آنچه میخواهم بگویم فقط یک دستور ساده برای پخت قورباغهها است؛ قورباغههایی که بسیار شبیه ما است، یا واضحتر؛ قورباغههایی که ما خیلی شبیه آنهاییم:
عدهای از دوستان نامسلمان حاکمان ما، در الگوی غذایی خود، برای پخت قورباغه، دستور خاصی دارند؛ قورباغه را در روغن جزغاله نمیکنند، در دیگی از آب سرد قرار میدهند و سپس دیگ را روی آتش میگذارند. قورباغه، موجودی خونسرد است و بدن آن روشی متفاوت برای گرم کردن خود ندارد. وقتی قورباغه را داخل ظرفی از آب جوش بگذارند، قورباغه بیدرنگ تلاش خواهد کرد تا از آن به بیرون بپرد. پس این نامسلمانان، قورباغه را داخل آبی با حرارت معتدل میگذارند. سپس دیگ آب را بر روی شعله گذاشته و کمکم دمای آن را زیاد میکنند.
زمانی که آب داغ شد، قورباغه هیچ عملی انجام نمیدهد؛ زیرا که او از وضعیت خود قانع شده است. هرچه آب داغتر شود، قورباغه سستتر و سستتر میشود تا آنجا که دیگر قادر به جهش نیست. این دستور پخت قورباغه است؛ البته دستوری که بیشتر سیاستمداران از آن استفاده میکنند.
زمانی که محمد اشرفغنی، این سرآشپز اعلای کشور، در مورد دسترخوان ملی، دهلیزهای هوایی، بازگشایی راه ابریشم و چندین بند آب برای ما سخنرانی میکند، کمکم شعله را نیز بالا میبرد. کوچ دادن جنگ به همهی مناطق کشور، هر روز انتحاری، رشد دزدی، رشد فساد مالی و اخلاقی… شعلههای زیر دیگ است.
با خود فکر کنیم چرا دیگر نمیتوانیم مثل اعتراضات سالهای قبل، دوباره وارد خیابانها شویم؛ زیرا زنده ماندن اتفاقی در خانه، در سر کار و زندگی بیجنبش-هرچند کوتاه که هرلحظه ممکن است متوقف شود- قانعمان ساخته است. بیخبر از اینکه هر روز که زندگی میکنیم بیشتر آماده مرگی فجیع میشویم.
حاکمان ما، فقط اینها نیستند؛ ولی میدانم که مثال آوردن از آنان بیشتر میتواند وضاحت بدهد؛ از دید شما، زمانی که اشرفغنی بهارهای زندگیمان را با خبر شدت جنگ؛ خبری برای او هولناک که فقط او به ما میگوید، آغاز میکند، چه خواستهای پشت آن دارد؟ جز سکوت بیشتر، جز آرام گرفتن، چه دستوری را صادر کرده است؟
با خود بیاندیشیم که اشرفغنی چرا چنین به ترس ما وابسته است و خواهان وحشت ما از روزهایی است که فکر میکنیم باید بهتر از دیروز باشد و برای اینکه چنین فکری به سر نداشته باشیم، نوروزها را با خبر شدت جنگ، کهنه و معمولی میکند. چرا فصلهای رویش ما، همیشه با آتش و بمب، سیاه و خاکستری میشود و چرا میخواهد بیشتر از همیشه روز دگرگونی طبیعت را دور و دستنیافتنی ببینیم.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان، قانعان و ای ما قورباغههای در حال پختن! حاکمان ما در حال افروختن شعلههای بیشتری هستند؛ زیرا قورباغههایشان با گذر هر روز بیشتر میشود و آنان باید این شعله را در حدی گسترش بدهند که تمام پهنهی دیگ را گرم و در نهایت داغ نگهدارد.
شعلههایی که در جنوب بود به شمال رسید، به غرب و شرق و اطراف ولایتهای مرکزی که همیشه در حرارت جنگ سوختهاند و نمیتوانند از آن عبور کنند. ما بهآرامی پخته میشویم و چون قورباغههای آبپز شده، زمانی میفهمیم که چه سهم اندک و آنهم دروغینی از قناعت و رضایت داشتهایم که خندهها کمکم از لبانمان محو میشود و پی میبریم، چه قناعتی که از لحظههای داغ شدن اطرافیانمان حاصل نکردیم و نگفتیم:
حاکمان ما، فقط اینها نیستند؛ ولی میدانم که مثال آوردن از آنان بیشتر میتواند وضاحت بدهد؛ از دید شما، زمانی که اشرفغنی بهارهای زندگیمان را با خبر شدت جنگ؛ خبری برای او هولناک که فقط او به ما میگوید، آغاز میکند، چه خواستهای پشت آن دارد؟ جز سکوت بیشتر، جز آرام گرفتن، چه دستوری را صادر کرده است؟
با خود بیاندیشیم که اشرفغنی چرا چنین به ترس ما وابسته است و خواهان وحشت ما از روزهایی است که فکر میکنیم باید بهتر از دیروز باشد و برای اینکه چنین فکری به سر نداشته باشیم، نوروزها را با خبر شدت جنگ، کهنه و معمولی میکند. چرا فصلهای رویش ما، همیشه با آتش و بمب، سیاه و خاکستری میشود و چرا میخواهد بیشتر از همیشه روز دگرگونی طبیعت را دور و دستنیافتنی ببینیم.
جبینهای صاف عزیز، بیخیالان، قانعان و ای ما قورباغههای در حال پختن! حاکمان ما در حال افروختن شعلههای بیشتری هستند؛ زیرا قورباغههایشان با گذر هر روز بیشتر میشود و آنان باید این شعله را در حدی گسترش بدهند که تمام پهنهی دیگ را گرم و در نهایت داغ نگهدارد.
شعلههایی که در جنوب بود به شمال رسید، به غرب و شرق و اطراف ولایتهای مرکزی که همیشه در حرارت جنگ سوختهاند و نمیتوانند از آن عبور کنند. ما بهآرامی پخته میشویم و چون قورباغههای آبپز شده، زمانی میفهمیم که چه سهم اندک و آنهم دروغینی از قناعت و رضایت داشتهایم که خندهها کمکم از لبانمان محو میشود و پی میبریم، چه قناعتی که از لحظههای داغ شدن اطرافیانمان حاصل نکردیم و نگفتیم:
کمازکم من هنوز زندهام
!
مکانیشدن و تصرف شدن- در شعر ویجیترین حامد مقتدر
<unknown>
مکانیشدن و تصرف در «ویجیترین» شعری از اسرار حامد مقتدر