.
..در دلم بود
که بی دوست
نباشم هرگز ......
..چه توان کرد
که سعی من
و دل باطل بود .....
#حافظ_شیرازی 👌✨
@ALTAF_EHSAN
..در دلم بود
که بی دوست
نباشم هرگز ......
..چه توان کرد
که سعی من
و دل باطل بود .....
#حافظ_شیرازی 👌✨
@ALTAF_EHSAN
جدا شد یارِ شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حُکمِ آسمان است این اگر سازی وگرسوزی...
#حافظ
@ALTAF_EHSAN
که حُکمِ آسمان است این اگر سازی وگرسوزی...
#حافظ
@ALTAF_EHSAN
رُمان♥️
پیام عشق
نویسنده مریم قادری
قسمت 128
با بیرون شدن نازنین از اتاق، ریحان با شوق و هیجانِ خاصی از جایش پریده دفترچه را برداشت.
دفترچهای با پوشِ چوبی که نگارهای از شمس و مولانا در حالِ سماع روی آن تراش داده شده بود. زیبایی آن نگارهها نگاهِ هوشِ ریحان را به سمتِ رمز و رازِ حرکاتِ رقصِ عاشقانهی سماع جلب کرد، با اکراه چشم از پوشه برگرفت و لای دفترچه را باز کرد، در نخستین برگه از دفترچه آیتی از قرآن را دید که به زیبایی بیانگر بیپناهیِ آدمهاست؛
وَ لَن تَجِدَ مِن دُونِه مُلتَحَداً
وهرگز غیر او را پنـاهی نخواهی یافت ...
" ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم "
#کهف۲۷
#حافظ
با خواندنِ این آیت و بیت، لبخندی نقش لبانش گردید و چشمانش را بسته اینگونه با خدا در خیالش راز و نیاز کرد؛
خداوندا!
میدانم که پناهگاهی جُز پناهِ تو وجود ندارد، همانطور که آرامشی جز حضورِ آرامِ تو نمیتواند موجود شود؛ پس به مهربانیِ بیانتهایت، مرا پناهندهی غیرِ خود نساز و در جستجوی آرامشی که جز تو در جای دیگری یافت نمیشود؛ خستهام نساز...!
ریحان با حسِ خوبی که از گفتگو با خدا بهدست آورده بود، برگهی دیگری از دفترچه را برگرداند؛
یارای بیتو زیستنم نیست، بیش از این
تاب غم تو بیشتر است از توان من!
#حسین_منزوی
آنقدر دلتنگش هستم که هیچچیزی حالم را خوب نمیکند. گربهی پشمالوی ملوسی که با آمدنش مرا به دنیای ناشناختهها بُرد، و حالا رهایم کرده تنهایم گذاشت.
آدمها تا چه اندازه میتوانند بد باشند، به زندگیات وارد میشوند، جهانی نو نشانت میدهند و وقتی تو را با دنیای خودت بیگانه ساختند؛ بلاتکلیف رهایت میکنند!
ریحان به اینجا که رسید، با خودش گفت پس خالهام هم طعم عشق را چشیده، حالا ببینم معشوقش که بوده؟
تا هنوز نتوانستهام برایش جایگاه مناسبی پیدا کنم، دوست؟ رفیق؟ خواهر؟ یار؟
وقتی به "خواهر" رسید، دهانش از تعجب وا رفت، یعنی خالهام درمورد یک دختر نوشته؟ از حسادت چشمانش قرمز شد و اینبار با خشم، خواندن را ادامه داد،
"نه نه، هرچه فکر میکنم تعریف او درین واژهها نمیگنجد. اصلا قید و بندی برایش نمیخواهم. او را بیقید و بند دوست دارم."
کاش میشد برایش بگویم؛
دخترِ خوب!
"دوست داشتنت
بارانی است بر روی گل سرخ؛
عطر بوتههای یاس است
در مشام رهگذران!
دوستداشتنت سپید است
ترکیبی از
انتظار
دلواپسی
بی قراری...
و طعمش تلخ ترین شیرینی است
که چشیدهام!"
دلتنگتم...
ریحان که داشت از حسادت میترکید، بغضِ گلویش در حدِ انفجار رسیده بود، از خشم و حسادت میخواست برگهی دفترچه را پاره کند، که چشمش به تاریخِ ثبتِ آن نوشته افتاد...
با خودش گفت؛ سالهای زیادی از آن مهر گذشته شاید حالا یادش هم از آن دختر نیاید، تازه آن وقت من نبودم وگرنه امکان ندارد کسی را بیشتر از من دوست داشته باشد، و با این خیال خودش را آرام کرد.
شاید ریحان نمیدانست گذر زمان همیشه دلیلی بر کمشدن حجمِ دوستداشتنها نمیتواند باشد....
@ALTAF_EHSAN
پیام عشق
نویسنده مریم قادری
قسمت 128
با بیرون شدن نازنین از اتاق، ریحان با شوق و هیجانِ خاصی از جایش پریده دفترچه را برداشت.
دفترچهای با پوشِ چوبی که نگارهای از شمس و مولانا در حالِ سماع روی آن تراش داده شده بود. زیبایی آن نگارهها نگاهِ هوشِ ریحان را به سمتِ رمز و رازِ حرکاتِ رقصِ عاشقانهی سماع جلب کرد، با اکراه چشم از پوشه برگرفت و لای دفترچه را باز کرد، در نخستین برگه از دفترچه آیتی از قرآن را دید که به زیبایی بیانگر بیپناهیِ آدمهاست؛
وَ لَن تَجِدَ مِن دُونِه مُلتَحَداً
وهرگز غیر او را پنـاهی نخواهی یافت ...
" ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم "
#کهف۲۷
#حافظ
با خواندنِ این آیت و بیت، لبخندی نقش لبانش گردید و چشمانش را بسته اینگونه با خدا در خیالش راز و نیاز کرد؛
خداوندا!
میدانم که پناهگاهی جُز پناهِ تو وجود ندارد، همانطور که آرامشی جز حضورِ آرامِ تو نمیتواند موجود شود؛ پس به مهربانیِ بیانتهایت، مرا پناهندهی غیرِ خود نساز و در جستجوی آرامشی که جز تو در جای دیگری یافت نمیشود؛ خستهام نساز...!
ریحان با حسِ خوبی که از گفتگو با خدا بهدست آورده بود، برگهی دیگری از دفترچه را برگرداند؛
یارای بیتو زیستنم نیست، بیش از این
تاب غم تو بیشتر است از توان من!
#حسین_منزوی
آنقدر دلتنگش هستم که هیچچیزی حالم را خوب نمیکند. گربهی پشمالوی ملوسی که با آمدنش مرا به دنیای ناشناختهها بُرد، و حالا رهایم کرده تنهایم گذاشت.
آدمها تا چه اندازه میتوانند بد باشند، به زندگیات وارد میشوند، جهانی نو نشانت میدهند و وقتی تو را با دنیای خودت بیگانه ساختند؛ بلاتکلیف رهایت میکنند!
ریحان به اینجا که رسید، با خودش گفت پس خالهام هم طعم عشق را چشیده، حالا ببینم معشوقش که بوده؟
تا هنوز نتوانستهام برایش جایگاه مناسبی پیدا کنم، دوست؟ رفیق؟ خواهر؟ یار؟
وقتی به "خواهر" رسید، دهانش از تعجب وا رفت، یعنی خالهام درمورد یک دختر نوشته؟ از حسادت چشمانش قرمز شد و اینبار با خشم، خواندن را ادامه داد،
"نه نه، هرچه فکر میکنم تعریف او درین واژهها نمیگنجد. اصلا قید و بندی برایش نمیخواهم. او را بیقید و بند دوست دارم."
کاش میشد برایش بگویم؛
دخترِ خوب!
"دوست داشتنت
بارانی است بر روی گل سرخ؛
عطر بوتههای یاس است
در مشام رهگذران!
دوستداشتنت سپید است
ترکیبی از
انتظار
دلواپسی
بی قراری...
و طعمش تلخ ترین شیرینی است
که چشیدهام!"
دلتنگتم...
ریحان که داشت از حسادت میترکید، بغضِ گلویش در حدِ انفجار رسیده بود، از خشم و حسادت میخواست برگهی دفترچه را پاره کند، که چشمش به تاریخِ ثبتِ آن نوشته افتاد...
با خودش گفت؛ سالهای زیادی از آن مهر گذشته شاید حالا یادش هم از آن دختر نیاید، تازه آن وقت من نبودم وگرنه امکان ندارد کسی را بیشتر از من دوست داشته باشد، و با این خیال خودش را آرام کرد.
شاید ریحان نمیدانست گذر زمان همیشه دلیلی بر کمشدن حجمِ دوستداشتنها نمیتواند باشد....
@ALTAF_EHSAN
تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز
هزار بازی از این طُرفهتر برانگیزد
بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
#حافظ 🥀
@ALTAF_EHSAN
هزار بازی از این طُرفهتر برانگیزد
بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
#حافظ 🥀
@ALTAF_EHSAN