دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
837 subscribers
10.2K photos
3.45K videos
12 files
537 links
بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹
به بهترین کانال خوش آمدین☺️
لف نده دوست عزیز🥰
بی صدا کن❤️
پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰

@AltafEhsan 👈مالک کانال
Download Telegram
گرچه در ظاهر از تو بی خبرم
هيچكس جز تو نيست در نظرم...🖤

@ALTAF_EHSAN
.
"من زمستانۍ را ڪه از تُ دیدم
با بهارِ هیچڪس عوض نمۍڪنم!
❄️🤍"

#Set
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ALTAF_EHSAN
عزیز قلبم
تو نه تنها عشق منی
بلکه بهترین و صمیمی ترین
دوست منی..
و بودنت در کنار من 
هر روزم رو روشن می‌کنه..
تو دلیلِ ذوق چشمامی..
تو انگیزه ی فردامی..
تو نیازِ هر روزِ منی..♥️

@ALTAF_EHSAN
آرامش‌یَعنی‌تماشای‌لبخندت،
آرامش‌یَعنی‌صدات،چشمات،بغلت
گره‌خوردن‌ِدستامون‌به‌هم،
دلبر‌اصلا‌آرامش‌یعنی
وجودت‌یَعنی‌داشتنت‌بَرای‌همیشه
🕊♥️

@ALTAF_EHSAN
بخاطر بودن ادمها اسرار نکنید:

بگذارین برن دنبال لیاقت ها خو..!

موندنی خودیو بونه به موندن داره!


@ALTAF_EHSAN
_

در آغوش هم در این دایره بی پایان
من امتداد توام یا تو امتداد منی...؟🩵🥹


@ALTAF_EHSAN
.
همی مقبولی هم هیچی به درد نمیخوره 😔🖐

تنها ماه ۵ هزار پول سپنج مه میشه
که به دود میکنم بری خو😕☹️😐😂

#اینه_والا_اگه_دروغ_بگم 😒🤞



@ALTAF_EHSAN
که از چشمِ بداندیشان، خدایت در اَمان دارد...
🫂❤️‍🔥

#حافظ

@ALTAF_EHSAN
﮼کم‌نشو‌دور‌نشو‌،‌بی‌تو‌جهانم‌نشوبی‌ندارد..❤️‍🩹🖇


@ALTAF_EHSAN
به قدری از درون سرد و قندیل زده شدم، که باید برای تدوام حرکت قلبم؛ بهش زنجیر چرخ ببندم😪

@ALTAF_EHSAN
رمان بگذارم به کانال؟🤔
Anonymous Poll
73%
ها بگذار 😍
28%
نی نگذار🙂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همونطور که می‌دونید ژاپنی‌ها به فعال بودن معروفن❤️

🌷 اینجا براتون ۸ تا تکنیک ژاپنی رو نوشتیم که به اعتقاد اون‌ها روی کاهش تنبلی خیلی تاثیرگذاره!

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر یک داستان کاملا واقعی و جذاب نشر امشب ساعت ۹ ♥️ @ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  1

آوا :
چشمای خود را باز کردم هوای سرد زمستان به صورتم میزد کلکین اطاقم باز بود به بسیار مشکل از جا بلند شوده نزدیک کلکین شدم میخواستم کلیکن ببندم و به رخت خوابم برگردم وقتی نزدیک شدم یک پسر قد بلند با موهای سیاه با یک مرد دعوا داره سر و صدایش تمام بلاک پیچیده بود و چیغ میزد که چرا شکست و مواظب نبودی
مرد به بسیار عاجزی جواب میداد ببخشین اشتباه شد
هی پسر با اعصبانیت دستش را به موتر کوبید و داخل بلاک شد
ما ده طبقه دوم زندگی میکردیم
از گپای کاریگرا معلوم میشد که ای پسر به طبقه چهارم کوچ امده
متوجه شدم کسی پشت سرم ایستاده است روی مه دور دادم آرش بود برادرم
گفت چی گپ است
گفتم تو ره چی چرا ایقسم آمدی ترسیدم
آرش: زیاد گپ نزن شلیته بیا چای دم کو
+اوسو شو نمیکنم میخوابم
_پدرم گفت بیا آوا
+اوف برو میایم
آرش از اطاقم بیرون شود
مام به تختم دراز کشیدم
ما ده خانه چهار نفر هستیم
پدرم کارمند بانگ دولتی است و مادرم خانم خانه برادرم هم محصل است ده رشته اقتصاد سال دوم مه هم متعلم صنف دوازده هستم
خواهر ندارم همیشه آرزویم هی بود که یک خواهر داشته باشم اما به آرزویم نرسیدم
لباس مه تبدیل کردم آشپزخانه رفتم دیدم که آرش چای دم میکنه گفتم زنکه ده آشپزخانه چی میکنه

آرش : آوا مزخرف نگو بی ادب
_ههههههههه وی چی گفتیم
+آدم شو آوا جان که لت نخوری
_چی چی تو مره میزنی؟
+نی خوده میزنم تو ره چرا بزنم
با آرش گرم دعو بودم که پدرم داخل آشپزخانه شد
سلام کردم وقتی پدرم پیش ما میبود مه با آرش گپ نمیزدم چون اگه گپ میزدم حتما دعوا میکدیم که باعث اعصبانیت پدرم میشد
آرش گفت آوا شکر بتی دیدم سر میز شکر نیست از جایم بلند شده از الماری آشپزخانه نمک دادم فامیدم که نمک است اما گفتم باش یک جزایش بتم وقتی نمک سر قیماق انداخت و لقمه زد اووووووو دو دقیقه به احترام کارم سکوت اختیار کرد و طرفم عجیب میدید...

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  2


مه که خندی مه به بسیار مشکل کنترول میکردم و با همو لبخندی که روی لب هایم داشتم گفتم آرش چیزی شدید
بیدون جواب دادن قیماق از دهنش به زمین انداخت گفت بخدا بد است برت چرا ایقسم کارا میکنی کلان شودی آدم شو کمی
پدرم که حیران مانده بود گفت چی شده
آرش: بیبینین پدر مه برش گفتم شکر بتی برم نمک داده

پدر: خو فکرش نشوده
آرش: پدر از قصد میکنه چرا پشتی ایره میکنین بر تان گفته باشم یک روز با ایقسم کارای طفلانیش ازم لت خاد خورد

آوا:
مه مثل بی گناه ها نشسته بودم و طرف آرش میدیدم
که پدرم گفت آرش بچیم فکرش نبوده آرام باش آوا

وقتی پدرم نام مه گرفت
گفتم ها پدر فکرم نبود
آرش از جایش بلند شد رفت و مه واقعاً پشیمان شدم از کارم

پدرم گفت آوا میفهمم از قصد کردی دخترم او برادرت است مرد است روی اعصابش راه نرو متوجه هستم ده مقابل کارایت خیلی خون سرد رفتار میکنه چون تو یگانه خواهرش هستی نمیخایه برنجی تو هم متوجه باش نفس پدر....

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  3


آوا :

فقط طرف پدرم میدیدم و چیزی نمیگفتم بعد از صبحانه خوردن پدرم رفت وظیفه
مادر مام ده اطاقش بود رفتم پیش مادرم گفتم مادر میز جمع کنم یا بانم گفت جمع اش کو معلوم دار بود باز با پدرم دعوا کرده بعضاً با پدرم دعوا میکرد و مادرم از غذا  قهر میکرد  همیشه شاهد جنگ پدر مادرم میبودم با خود میگفتم اگه عروسی کردم هیچ وقت با شوهرم دعوا نمیکنم و او ره خفه نمیسازم از غذا قهر نمیکنم چون مه شکمم زیاد دوست دارم
متوجه شدم که ساعت 7 بجه میشه عاجل ده اطاقم رفتم لباس مکتب مه پوشیدم و با مادرم خدا حافظی کرده از خانه بیرون شدم از پله های زینه پایان میرفتم که همو پسر با یک قاب عکس شکسته به طرف بالا میامد از پهلویم گذشت و با خشم طرفم میدید گفتم بسم الله نکته ای روانی است چشمایش سرخ بود ابروهایش پیوست با ریش سیاه خیلی جذاب معلوم میشد اما فکر کنم دیوانه است از پله دوان دوان پایان شدم چون مکتب ناوقت شوده بود نزدیک مکتب شدم دیدم در به رویم بسته است گفتم هی آوا خاک به سرت شود به ناامیدی دروازه ره تک تک کردم بابه عثمان باز کرد گفت باز ناوقت آمدی گفتم بابه قربانت شوم اجازه بتی بیایم داخل چی میشه
گفت نمیشه برو هر روز ناوقت میایی استاد ده صنف است.


گفتم استاد چی میکنین شما مره اجازه بتین بروم داخل دگیش خودم حل میکنم
گفت بار آخرت باشه بیا

گفتم خو بار اولم باشه دگه تکرار نمیکنم
بابه عثمان خندید گفت یعنی باز تکرار میکنی چون بار آخرت قبول نمیکنی
گفتم باز گپ میزنیم فعلا رفتم .

ادامه دارد...

@ALTAF_EHSAN