#داستانک
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
#داستانی_واقعی_از_جنس_معجزه
✍دانشمند محترم جناب آقای صدرالدین محلاتی مقاله ای در شماره 1847 روزنامه پارس شیراز مورخ پنج شنبه 24 خرداد ماه 1335 ش درباره اتفاقی... نوشته اند که قسمت هایی از آن مورد نظر است و اینجا نقل می شود:
🌾مردی ، موسوم به #کربلایی_محمدکاظم_کریمی و از اهل ساروی اراک است. سنش در حدود هفتاد سال و پدرش عبدالواحد، و شغلش رعیتی است. او مردی است بی سواد و عامی، و هیچ گونه توانایی بر نوشتن و خواندن ندارد؛
🌾ولی به طرز شگفت آوری که داستان آن را ذیلا نقل می نماییم حافظ تمام قرآن، با تمام اعراب و بناء آن صحیحا می باشد.این شخص عدد آیه های هر سوره از قرآن مجید را می داند. و عجیب این است که تا یکی از آیات یا جمله های مشابه را می خوانند، بدون فکر و تردیدی می گوید که در این سوره چند جای آن این آیات مشابه، و یا این جمله های مشابه است
🌾بنده او را با انواع و اقسام امتحانات آزمایش نمودم. آیه را غلط می خواندم؛ وی می گفت: نه، این درست نبود و این طور است. تعداد جمل مکرره در یک سوره را از او می پرسیدم؛ فورا می گفت چند است.
🌾چندین نوع قرآن به چاپ های مختلف را حاضر نمودم و از اواسط و اوایل قرآن آیه ای را در نظر می گرفتم و قرآنی را به او می دادم؛ بلافاصله آن را می گشود و آیه منظور را نشان می داد؛ بطوری که من دچار عبرت می شدم...
🌾از طرف چندین نفر اشخاص مختلف که فعلا در نظرم نیستند نیز مورد آزمایش قرار گرفت که همگی دچار حیرت گردیدند؛ زیرا اگرچه حافظ قرآن شاید بسیار باشند، ولی به این نحو که بدون فکر و تأمل بگوید آیه چندم فلان سوره و یا فلان جمله چند بار در فلان سوره تکرار شده، و پیدا کردن فوری هر آیه ای را که بخواهند آن هم از چنین مردی عامی و امی شاید منحصر به فرد باشد...
🌾بنده چون این وضع را (از) این مرد دیدم و به تازگی او را مشاهده کردم... از او درخواست کردم که داستان خود را برای من نقل کند. اینک آن چه از او شنیدم...:
🌾«در چندین سال پیش از در ده یعنی دهی که در آن رعیتی می کردم روزی واعظی در حین وعظ می گفت که: نماز در ملک شخصی که زکاة نمی دهد باطل است.
🌾این حرف در من اثر کرد. زیرا می دانستم که آن ملکِ مردی نیست که زکاة بدهد. از این جهت به پدرم گفتم که من در این ملک نمی توانم توقف کنم زیرا من نماز می خوانم و تمام نمازهای من باطل است، و من از این ده بیرون می روم.
🌾هرچه پدرم اصرار کرد که بمانم و می گفت: تو از کجا می دانی که او زکاة نمی دهد؟ من چون قطع داشتم و می دانستم که صاحب ملک اعتنایی به دادن زکاة ندارد، اصرار پدرم را نپذیرفتم. لذا با اکراه و بالاجبار از آن ده بیرون آمدم، و برای معیشت خود عملگی راه بین قم و اراک را قبول نمودم و روزی سی شاهی مزد به من داده می شد، و من با این مبلغ استعاشه می کردم.
🌾سه سال بدین منوال گذشت. روزی مالک من، کسی را نزد من فرستاد و گفت: من اکنون زکاة می دهم؛ بیا در همان ملک مشغول کار باش. اگر هم نخواهی که برای من رعیتی کنی، زمینی به تو می دهم، بذر هم می دهم؛ برای خود کشت کن. من تحقیق نمودم؛ معلوم شد که وی زکاة می دهد. از این جهت به ملک مزبور برگشتم مالک ملک بذر دَه مَن زمین به من داد و یک بار گندم، تا بدین وسیله کشت نموده امرار معاش نمایم.
🌾من ده مَن گندم را برای بذر برداشتم و نصف بقیه را برای معاش خود نگه داشته، نصفه دیگر را برای فقرای آن ده و ارحام خویش تقسیم نمودم. در نتیجه این کار خداوند به زراعت من برکت داد و ده بار گندم از زراعت عایدم شد. باز به همان نحو شروع به کار کردم. یعنی ده من گندم برای بذر نگه داشته نصف بقیه را خودم برداشتم و مابقی را به فقرای ده دادم....
ادامه دارد...
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانی_واقعی_از_جنس_معجزه
✍دانشمند محترم جناب آقای صدرالدین محلاتی مقاله ای در شماره 1847 روزنامه پارس شیراز مورخ پنج شنبه 24 خرداد ماه 1335 ش درباره اتفاقی... نوشته اند که قسمت هایی از آن مورد نظر است و اینجا نقل می شود:
🌾مردی ، موسوم به #کربلایی_محمدکاظم_کریمی و از اهل ساروی اراک است. سنش در حدود هفتاد سال و پدرش عبدالواحد، و شغلش رعیتی است. او مردی است بی سواد و عامی، و هیچ گونه توانایی بر نوشتن و خواندن ندارد؛
🌾ولی به طرز شگفت آوری که داستان آن را ذیلا نقل می نماییم حافظ تمام قرآن، با تمام اعراب و بناء آن صحیحا می باشد.این شخص عدد آیه های هر سوره از قرآن مجید را می داند. و عجیب این است که تا یکی از آیات یا جمله های مشابه را می خوانند، بدون فکر و تردیدی می گوید که در این سوره چند جای آن این آیات مشابه، و یا این جمله های مشابه است
🌾بنده او را با انواع و اقسام امتحانات آزمایش نمودم. آیه را غلط می خواندم؛ وی می گفت: نه، این درست نبود و این طور است. تعداد جمل مکرره در یک سوره را از او می پرسیدم؛ فورا می گفت چند است.
🌾چندین نوع قرآن به چاپ های مختلف را حاضر نمودم و از اواسط و اوایل قرآن آیه ای را در نظر می گرفتم و قرآنی را به او می دادم؛ بلافاصله آن را می گشود و آیه منظور را نشان می داد؛ بطوری که من دچار عبرت می شدم...
🌾از طرف چندین نفر اشخاص مختلف که فعلا در نظرم نیستند نیز مورد آزمایش قرار گرفت که همگی دچار حیرت گردیدند؛ زیرا اگرچه حافظ قرآن شاید بسیار باشند، ولی به این نحو که بدون فکر و تأمل بگوید آیه چندم فلان سوره و یا فلان جمله چند بار در فلان سوره تکرار شده، و پیدا کردن فوری هر آیه ای را که بخواهند آن هم از چنین مردی عامی و امی شاید منحصر به فرد باشد...
🌾بنده چون این وضع را (از) این مرد دیدم و به تازگی او را مشاهده کردم... از او درخواست کردم که داستان خود را برای من نقل کند. اینک آن چه از او شنیدم...:
🌾«در چندین سال پیش از در ده یعنی دهی که در آن رعیتی می کردم روزی واعظی در حین وعظ می گفت که: نماز در ملک شخصی که زکاة نمی دهد باطل است.
🌾این حرف در من اثر کرد. زیرا می دانستم که آن ملکِ مردی نیست که زکاة بدهد. از این جهت به پدرم گفتم که من در این ملک نمی توانم توقف کنم زیرا من نماز می خوانم و تمام نمازهای من باطل است، و من از این ده بیرون می روم.
🌾هرچه پدرم اصرار کرد که بمانم و می گفت: تو از کجا می دانی که او زکاة نمی دهد؟ من چون قطع داشتم و می دانستم که صاحب ملک اعتنایی به دادن زکاة ندارد، اصرار پدرم را نپذیرفتم. لذا با اکراه و بالاجبار از آن ده بیرون آمدم، و برای معیشت خود عملگی راه بین قم و اراک را قبول نمودم و روزی سی شاهی مزد به من داده می شد، و من با این مبلغ استعاشه می کردم.
🌾سه سال بدین منوال گذشت. روزی مالک من، کسی را نزد من فرستاد و گفت: من اکنون زکاة می دهم؛ بیا در همان ملک مشغول کار باش. اگر هم نخواهی که برای من رعیتی کنی، زمینی به تو می دهم، بذر هم می دهم؛ برای خود کشت کن. من تحقیق نمودم؛ معلوم شد که وی زکاة می دهد. از این جهت به ملک مزبور برگشتم مالک ملک بذر دَه مَن زمین به من داد و یک بار گندم، تا بدین وسیله کشت نموده امرار معاش نمایم.
🌾من ده مَن گندم را برای بذر برداشتم و نصف بقیه را برای معاش خود نگه داشته، نصفه دیگر را برای فقرای آن ده و ارحام خویش تقسیم نمودم. در نتیجه این کار خداوند به زراعت من برکت داد و ده بار گندم از زراعت عایدم شد. باز به همان نحو شروع به کار کردم. یعنی ده من گندم برای بذر نگه داشته نصف بقیه را خودم برداشتم و مابقی را به فقرای ده دادم....
ادامه دارد...
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 @akhlagh_elahi
#داستانک
#داستانی_واقعی_از_جنس_معجزه
ادامه داستان....
🌾روزی در موقعی که حاصل مرزعه را بریده و خرمن کرده بودم به قصد باد دادن گندم از منزل خارج شدم. اتفاقا در آن روز به هیچ وجه بادنمی ورزید. تا ظهر هرچه کوشش کرده به انتظار نشستم نتوانستم گندمی به دست آورم. ناگزیر دست خالی به قلعه مراجعت کردم.
🌾در بین راه یکی از فقرا که هر ساله در منافع زراعت من سهیم بود رسید و گفت: کربلایی محمد کاظم، من امشب هیچ گندم ندارم و زن و فرزندانم نان ندارند... خجل شدم که داستان آن روز خود را به او بگویم.
🌾گفتم: به چشم، و باز به سوی خرمن بازگشتم، ولی چه سود که بادی نمی وزید! برای این که نان شب خانواده این فقیر تأمین شود با زحمت زیاد به وسیله دست مقدار گندمی را از کاه جدا نمودم و به سختی به هوا کردم، تا مختصری گندم به دست آورده در منزل آن شخص بردم.
🌾و چون خسته بودم، در میدان گاهی که جلوی دو امامزاده نزدیک قلعه، به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر، واقع است روی سکویی نشستم. در این وقت دو نفر سید جوان پیدا شده به من رسیدند.
🌾یکی از آن دو به من گفت: کربلایی محمد کاظم، این جا چه می کنی؟
گفتم: خسته ام و رفع خستگی می کنم.
همان سید به من گفت: بیا برویم فاتحه بخوانیم. من هم قبول کردم. آنان در جلو، و من هم در عقب به سوی داخل امامزاه رهسپار شدیم. آنان شروع به خواندن چیزی کردند، که من نمی فهمیدم چه می خوانند. و من ساکت ایستاده بودم.
🌾یکی از آنان گفت: کربلایی محمد کاظم، چرا تو چیزی نمی خوانی؟
گفتم: آقا، من سواد ندارم؛ نمی توانم چیزی بخوانم؛ من گوش می دهم. آنان از فاتحه خوانی در این امامزاده فراغت یافته به سوی امامزاده دیگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم. آن ها باز شروع به خواندن چیزی کردن که من به علت بی سوادی نفهمیدم ولی در این هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود. ناگاه دیدم در اطراف بقعه نقش و نگاری پدیدار است که پیش از این اثری از آن ها نبود.
🌾در حیرت بودم که یکی از آن دو سید باز به سوی من آمد و گفت: چرا نمی خوانی؟گفتم: آقا، من که سواد ندارم.
دست پشت شانه ام گذاشت و به سختی مرا تکان داد و گفت: بخوان. چرا نمی خوانی؟ و این جمله را تکرار می نمود.
🌾من متوحش شدم. ناگاه آن سید دیگر به نزد من آمد و به ملایمت دست به پشت شانه ام زد و گفت: بخوان؛ می توانی بخوانی. بخوان؛ می توانی بخوانی.
من از وحشت به روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد؟ وقتی به هوش آمدم و دیدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چیزی نیست و همان وضع ساده سابق را دارد،
🌾 ولی آیات و سوره های قرن در قلب من مثل سیل جاری است. از بقعه بیرون آمدم و چون دیدم نزدیک غروب است، برای آن که نماز بخوانم (خود را آماده می کردم.) در این وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگریستند و گفتند: کربلایی محمد کاظم کجا بودی؟
🌾گفتم: در بقعه فاتحه خوانی می کردم.
گفتند: تو دو روز، یا یک روز (است) است (تردید از بنده است) پیدایت نیست و عقب تو می گردند. من فهمیدم که در این مدت در حال بیهوشی بوده ام. و از آن زمان این چنین که می بینید هستم.»
🌾این است چیزی که بنده خودم شخصا از این مرد مشاهده کردم و شنیدم و عده ای نیز که از حال این مرد اطلاع پیدا کرده اند زیادند؛ مِن جمله عده ای از نویسندگان و دانشمندان، و این مرد اکنون بدون هیچ گونه اظهار، و هرگونه داعیه ای مانند مردم عادی به رعیتی خود ادامه می دهد...
داستانهای شگفت، چاپ سوم، صص 114-107(حکایت 32).
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 https://t.me/akhlagh_elahi
💟 اخلاق الهی در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانی_واقعی_از_جنس_معجزه
ادامه داستان....
🌾روزی در موقعی که حاصل مرزعه را بریده و خرمن کرده بودم به قصد باد دادن گندم از منزل خارج شدم. اتفاقا در آن روز به هیچ وجه بادنمی ورزید. تا ظهر هرچه کوشش کرده به انتظار نشستم نتوانستم گندمی به دست آورم. ناگزیر دست خالی به قلعه مراجعت کردم.
🌾در بین راه یکی از فقرا که هر ساله در منافع زراعت من سهیم بود رسید و گفت: کربلایی محمد کاظم، من امشب هیچ گندم ندارم و زن و فرزندانم نان ندارند... خجل شدم که داستان آن روز خود را به او بگویم.
🌾گفتم: به چشم، و باز به سوی خرمن بازگشتم، ولی چه سود که بادی نمی وزید! برای این که نان شب خانواده این فقیر تأمین شود با زحمت زیاد به وسیله دست مقدار گندمی را از کاه جدا نمودم و به سختی به هوا کردم، تا مختصری گندم به دست آورده در منزل آن شخص بردم.
🌾و چون خسته بودم، در میدان گاهی که جلوی دو امامزاده نزدیک قلعه، به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر، واقع است روی سکویی نشستم. در این وقت دو نفر سید جوان پیدا شده به من رسیدند.
🌾یکی از آن دو به من گفت: کربلایی محمد کاظم، این جا چه می کنی؟
گفتم: خسته ام و رفع خستگی می کنم.
همان سید به من گفت: بیا برویم فاتحه بخوانیم. من هم قبول کردم. آنان در جلو، و من هم در عقب به سوی داخل امامزاه رهسپار شدیم. آنان شروع به خواندن چیزی کردند، که من نمی فهمیدم چه می خوانند. و من ساکت ایستاده بودم.
🌾یکی از آنان گفت: کربلایی محمد کاظم، چرا تو چیزی نمی خوانی؟
گفتم: آقا، من سواد ندارم؛ نمی توانم چیزی بخوانم؛ من گوش می دهم. آنان از فاتحه خوانی در این امامزاده فراغت یافته به سوی امامزاده دیگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم. آن ها باز شروع به خواندن چیزی کردن که من به علت بی سوادی نفهمیدم ولی در این هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود. ناگاه دیدم در اطراف بقعه نقش و نگاری پدیدار است که پیش از این اثری از آن ها نبود.
🌾در حیرت بودم که یکی از آن دو سید باز به سوی من آمد و گفت: چرا نمی خوانی؟گفتم: آقا، من که سواد ندارم.
دست پشت شانه ام گذاشت و به سختی مرا تکان داد و گفت: بخوان. چرا نمی خوانی؟ و این جمله را تکرار می نمود.
🌾من متوحش شدم. ناگاه آن سید دیگر به نزد من آمد و به ملایمت دست به پشت شانه ام زد و گفت: بخوان؛ می توانی بخوانی. بخوان؛ می توانی بخوانی.
من از وحشت به روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد؟ وقتی به هوش آمدم و دیدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چیزی نیست و همان وضع ساده سابق را دارد،
🌾 ولی آیات و سوره های قرن در قلب من مثل سیل جاری است. از بقعه بیرون آمدم و چون دیدم نزدیک غروب است، برای آن که نماز بخوانم (خود را آماده می کردم.) در این وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگریستند و گفتند: کربلایی محمد کاظم کجا بودی؟
🌾گفتم: در بقعه فاتحه خوانی می کردم.
گفتند: تو دو روز، یا یک روز (است) است (تردید از بنده است) پیدایت نیست و عقب تو می گردند. من فهمیدم که در این مدت در حال بیهوشی بوده ام. و از آن زمان این چنین که می بینید هستم.»
🌾این است چیزی که بنده خودم شخصا از این مرد مشاهده کردم و شنیدم و عده ای نیز که از حال این مرد اطلاع پیدا کرده اند زیادند؛ مِن جمله عده ای از نویسندگان و دانشمندان، و این مرد اکنون بدون هیچ گونه اظهار، و هرگونه داعیه ای مانند مردم عادی به رعیتی خود ادامه می دهد...
داستانهای شگفت، چاپ سوم، صص 114-107(حکایت 32).
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 https://t.me/akhlagh_elahi
💟 اخلاق الهی در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانک
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
📗 نیمه پنهان ماه، به روایت غاده جابر همسر شهید چمران
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 https://t.me/akhlagh_elahi
💟 اخلاق الهی در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294
#داستانی_واقعی
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر.از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی آید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...
شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...
یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید...
بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...
ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد...
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد(چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم .
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود.
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره...غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟
نمی دونستم ...وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید،غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...
شهید چمران نمونه ای از یک بنده عاشق واقعی به خداوند بود...
#شهید چریک قبیله علم و عرفان #شهید_چمران را یاد کنیم باذکر صلواتی نثار روح بلندش
📗 نیمه پنهان ماه، به روایت غاده جابر همسر شهید چمران
✨کانال اخلاق الهی ✨
💟 https://t.me/akhlagh_elahi
💟 اخلاق الهی در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1515388948Ce1ae743294