شب نوشته هام
29 subscribers
48 photos
Download Telegram
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زیبا می شود درختی که ارزوی بهار را می کشد...

در کنار تیک و تاک ساعت
زمان ها می میرند!
گل نیلوفر ابی در انتهای مرداب سوسو میزند...

رقص مرغابی ها برای ماهی
شادترین سمفونی بهار بود!

نگاه تلخ من به در
آفریدن تو در حجم اندیشه ها بود...

در کدامین نقطه از زمین فرود آمدی؟؟؟

حال، تو را در بهار
در مبهم ترین فصل،
در بن بست غروبِ سرنوشت
صدا میزنم
صدا میزنم

گرچه امید ها به خواب رفته اند
نسیم ها بی خبر از تو می وزند!

خورشید که طلوع کند
تمام من را مرداب می بلعد...

گل نیلوفر آبی
گل نیلوفر آبی مرگ مرا خواهد دید...



#کاظم_ترزبان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
...
در جستجوی حقیقت
به دور ترین سیاره منظومه شمسی سفر کرده ایم...

زمان در این سیاره
هر چرا زیباست
زشت می کند!

تکرار پشت تکرار
آغاز نقطه ی پایان
و پایان نقطه آغاز!!

سر درگم از این سفر
میان نقاب هایی که صورت به چهره می زنند...!

هر چه بر هر که کنند
می چرخد و می چرخد
آنگاه دانند که هر چه را بر خود کردند!

مردمک چشم هایمان به مانند منظومه شمسی
و سرمان همانند سیاره زمین
هر چه را می پرورانی
می روید!

از منظومه برایمان نور می تابانند
شنیده ها حاکیست که خورشید است...

نور فاصله ی میان تاریکی و روشنیست
همان پلک زدن!
همان گذر زمان...

خواب ها سفر به درون خود ماست...

تمام موجوادت سیاره برای بقا می جنگند
اما گویی بقا
جای دیگریست...

#کاظم_ترزبان
....
من رهایم
من رها از زندان وجودم
رها همچون فرار ماهی از تور ماهیگیر!

رها همچون پرنده ای که لا به لای میله های قفس به آسمان پر زد...

آری
من نت های سمفونی پنجم بتهوونم که موسیقی آرامش را برای قلبم نواختم...

من آرمان های یک رهبرم
که ملت درونم را به صلیب افکار کشیدم!!

من آخرین تیر اسلحه سرباز نازی هستم که خانواده ای را در انتظار گذاشت...

من دیگر آینه ای نمی شکنم
می خواهم خودم را از فاصله ی یک بند انگشت در آینه شفاف وجودم ببینم...

یافتن خودم در خودم
سالهای سال طول کشید؛

اینک من دست های خودم را می گیرم
و دیگر خودم را تنها نمی گذارم...

افکارم را خاک می کنم
و با خودم به جایی دور می روم
که هیچگونه پرسش و پاسخی نباشد...


#کاظم_ترزبان
در ایوان دلم زیر اندازی انداختم
تا بنگرم غروب سرد رفتنت را...

بارانی گرفت تمام خیالم را
و فنجان چایی ات، یخ کرد میان سرمای تنم!

دیگر در این ایوان صدای گنجشکی که فریاد گرسنگی میزد
نمی آید
صدای کلاغیست که خبر مُردن ماهی حوض را به من میدهد...


#کاظم_ترزبان
تابستان همیشه برای من بوی مرگ می دهد...

اما او در تابستان،
برای زمستان من گرمکن و شال می بافت!

من هم از ترس تیر سربازان دشمن
شبها در سنگر پاهایم را به هم می بافتم!

او امیدوار به برف زمستان و صدای باران به پنجره،در کنار من بود...

و من امیدوار بودم فقط مجروح شوم؛
چون تابستان همیشه بوی مرگ می داد...

جفتمان بی خبر بودیم که سیاستمداران در زمستان کنار شومینه قهوه می نوشند و در فکرشان، انسان می کُشند...

#کاظم_ترزبان
در همان اقیانوس که بی منت باران است؛
ماهی ها در مسیر خانه اند که ناگه شکار می شوند...

مروارید ها،در تخت صدف به خواب زمستانی رفته اند!

جلبک ها بدون نگاه به فصل ها،همیشه سبزند!!

دلفین ها با رقص،به روی آب پرواز می کنند...

و من با قایق چوبی روی امواج این اقیانوس؛
به خواب عمیق بی خیالی می روم

که ماه ببوسد اقیانوس را در شب...


#کاظم_ترزبان
پاییز بود؛


دارکوب ها کتاب می خواندند...


پیرمرد پولدار دلار در جیب جنگلبان گذاشت...


صبح جنگل؛انعکاس نور خورشید
شبنم ها را بیدار کرد،
اما وجدان جنگلبان در خواب...


دارکوب از لانه اش در پیرترین درخت جنگل پرواز کرد تا دانه ای به کبوتر جنگلبان برساند..


جنگلبان با تبر پیرترین درخت جنگل را کشت!


تن بی جان درخت صفحه ای از کتاب شد!!!


کاخ ها ساخته شد در جنگل
و کتاب هایی که از تن درخت پیر در کتابخانه کاخ خاک می خورد!


دارکوب ها کوچ کردند...


یک پاییز گذشت...


سیل مسیر رود خانه در جنگل را پیمود...


کاخ ها ویران،
و کتاب ها رو آب شناور!


جنگلبان بی سواد و حریص زیر آب...


و کبوتر جنگلبان به شهر کوچ کرد
تا روی بام کارخانه قدیمی چوب بری با براده های چوب
آشیانه بسازد...


دارکوب ها دکتر جنگل هستند...



#کاظم_ترزبان
مسافرهای زیبای زمان؛
در کدامین ایستگاه از قطار زندگی پیاده خواهید شد؟

هر زمان که به این سیاره سفر کردید
شاخه ای گل بدست بگیرید...

پله های قطار را با ذوق بالا بروید...

کوپه هایی از قطار
مسافرهایی تنها در کنار پنجره نشسته اند...

ریل ها مسیر قطار را تغییر خواهند داد...

مسافر زیبای زمان
یک نفر در یک کوپه انتظار شاخه ی گل می کشد!!

اگر دیر شود
صدای سوت قطار خواهد آمد...

و آنگاه در ایستگاه خودت پیاده خواهی شد!

مسافر زیبای زمان؛
عاشق باش
حتی اگر پنجره ی کوپه،
تصویری از بیابان باشد...


#کاظم_ترزبان
🍁🍂
ای انسان
میان جنگل های انبوه دل یک انسان دیگر،
لا به لای شاخه های شکسته اش،
در جستجوی چه چیزی هستی!؟

ابرها چمدان هایشان را بسته و از آسمان این جنگل رفته اند...

صد سال از آخرین زمستان که آسمان چشمانش برق می زد و گریه می کرد،
گذشته است...

این جنگل سالها به انتظار زمستانی نشست که آبستن تابستان بود...

آخرین میوه های کال درختانش را،
کرم های شبتاب به تاراج برده اند..


سالهاست این جنگل
میان سیل طوفان های پاییز ،
برگ های زرد و سرخ درختانش را در آغوش گرفت،
تا از دست هایش رها نشوند...

ای انسان
این جنگل هنگام غروب
به دنبال ابر می گردد
تو در جستجوی چه هستی!؟


از همان راه خاک گرفته ای که آمده ای،
از همان راه برگرد...

رویای این جنگل فقط رقص در باران است،
نه مرگ در طوفان...



#کاظم_ترزبان
🍁🍂
دکلمه : #کاظم_ترزبان

(با هدفون لطفا)🎧
...
تمام میراث عشق او برای مادربزرگم
یک بُغچه پر از دلتنگی بود و سوی دو چشم...

هر سال زمستان
به هنگام باران
مادربزرگ بُغچه ی رنگارنگش را از دل صندوقچه ی چوبی بیرون می کشید
و بُغچه را باز میکرد
خالی بود!!!
اما برا من...

و در کنار شومینه می نشست؛

بُغچه ش را کنار گرمای شومینه می گرفت تا گرم شود...
و می گفت:
بغُضچه...

بچه بودم
و شاید نمی دانستم دلتنگی چیست؟!

بزرگتر که شدم
از اون پرسیدم عشق را برایم معنی کند؛

و او دوباره همان کار با بُغچه را برایم تکرار می کرد...


سالها از مرگ او می گذرد...

من تازه می دانم معشوقه او
تمام نامه های عاشقانه ش را در بُغچه ای می گذاشت و برای اون می فرستاد
پدرش که با خبر شد
تمام نامه هایش را آتش زد
و با همان بغُچه
چشمانش را بست
و دو سال او را در انباری خانه نگه داشت!!

مادربزرگ من کور بود...

آری
میراث مادربزرگم برای من
یک بُغچه عشق بود...



نوشته: #کاظم_ترزبان
...
از آن شب سیاه مه آلود
چیزی نمانده بود به جز
آواز جیرجیرک ها و نور چشم جغد پیر!!!


تمام روزمرگی هایمان در قالب های فکری
به روی دیسک مغز می چرخند...


گاهی شادی هایمان موسیقی آرامبخش برای روحمان می شوند
و گاه بغض های درونیمان آواز غم
که برای حسمان می نوازد...


در این شب خاموش
ناگه افکار مسموم نافرجام
شیپور استبداد می زنند...


مرز خواهی ها
از مرز خوشبختی به مرز خودخواهی می رسد!


هر یک وجب خاک،
کالبد جسمی هزارن گونه انسان را به روح می رساند...


ماه در کنج آسمان
ستاره ها را در آغوش میگیرد
و به تماشای آتش بازی اهن پاره های بُرنده می نشیند...


دیگر صدای سمفونی جیرجیرک ها نمی آید...


صدای گریه بچه هایست که بدون لالایی مادر خوابیدند
و انفجار آنها را بیدار می کند...


هاله ترس بر روی زمین می نشیند...


شمعی که بر روی میزی روشن ماند
تا مهره های روی نقشه را جابجا کند!!


و جغدی که هوشیار تا صبح به تماشا نشست بازی مهره ها...




نوشته: #کاظم_ترزبان
...
هیچوقت خودش را قاطی هیچ بازی نمی کرد
حتی قایم موشک..

نه سیاست بلد بود نه اقتصاد!

او فقط زود دلش می شکست...

نون که برشته می شد
دلش هوای کره می کرد با مربای مادر بزرگ...

همیشه آزادی طلب بود.

دلش می خواست در دانشگاه
کنفراس شرکت کند
و داد بزند من زنم
می خواهم موهایم رنگ زرد قناری کنم
می خواهم موهایم کیس کنم
و بلند بگذارم تا پشت زانوهایم..

اما همیشه...

شالش اتو کشیده بود...

دلش قنج میرفت برای گلدان های
رنگی پر از کل

اما خانه ی آنها
زیر زمین بود که آفتاب هم نمی دید...

دلش می خواست به لاک ناخنش توجه کنند اما

در دستش می زدند
چون ظریف بود
او بلد نبود آچار چرخ در دستش بگیرد..

او زن بود
قانون را بلد بود
اما قانون زن را بلد نبود...

نوشته:#کاظم_ترزبان
........
بذر در اعماق خاک می خوابد
و قطرات اب بیدار میکنند بذر را!

ریشه ها دل بذر را می شکافند
و دانه های خاک را در آغوش می گیرند...

بذر نفس زنان همانند ققنوس،از خاک سر برون می آورد...

بذر مسیر را می داند!

گر بیابان باشد یا جنگل
گر باغچه یا گلدانی در سایه دیوار گِلی...

او می داند حاصل هم آغوشی ریشه و خاک را!

نور منشأ شکوفه هاست در اوج بی بارانی تابستان...

غنچه های نشکفته به انتظار فصلی نیستند...

بذر گل می شود و بویش تا انتهای کوچه مشام ها را پر می کند...

بذر ها مسیر رشد را می دانند...


نوشته: #کاظم_ترزبان
....
کاش آن هنگام که انسان به زمین می آید

خداوند در گوشش نوایی سر دهد
اینچنین :
رسالت تو نشاندن شکوفه های لبخند بر لب و آب دادن به گلدان های قلب یک انسان دیگر است...

شاید اینچنین می شد که

از تفنگ هایمان به جای گلوله،
گل پرتاب میشد
زندان ها کتابخانه هایم بود
و دیگر به سمت گنجشکی، سنگ پرتاب نمی شد...



نوشته: #کاظم_ترزبان
Forwarded from KazemTarzaban
متن و خوانش : #کاظم_ترزبان

(با هدفون لطفا)🎧
انگار که پاییز امسال
خزانش سهم نفس های جوان شد؛
و برگ ها زرد خسته با چشمانی خیس
رو درخت ها زانوی غم را بغل گرفتند...

تو از پاییز چی می خواهی؟
تکه ای طناب،
مقداری خون،
و دلی مملو از سنگ؛

نمی دانم در کدامین جهان دیگر خواهی زیست،
اما چگونه در آن جهان پاسخ سرد شدن این پاییز را خواهی داد...؟

نفس اگر از درخت بیوفتد،
روزی یک درخت تناور خواهد شد...

اکنون دیگر فصل ماست
در زمستان سرد؛
بهار را در اغوش خواهیم کشید..

و از گونه هایش
گلهایی از رنگ های رنگین کمان
از جنس خدا با نور
و بویی از نم باران
خواهیم چید...

و برای آزادی از این زندان تاریک،
گلها را لا به لای گیسوان زیبای دخترانمان خواهیم زد...



نوشته: #کاظم_ترزبان
...
ما مبتلایان به درد مشترک،
دیگر
نه از غمی که عصرهای پاییز بر سرمان آوار میکرد، هراس داریم...

نه از صدای ساحل دریا که نوای سکوت میداد آرام می شویم...

نه از دیدن ماه کامل که تصویرش بر روی آب دریا نقش بسته، ذوق مرگ می شویم...

نه از آتش چوب های نم خورده ی جنگل، در شومینه کلبه چوبی گرم می شویم...

نه از تماشای رقص قطره های باران به روی درخت انجیر خانه قدیمی مادربزرگ، دلمان شاد می شود..‌.

دیگر هیچ حکیمی نمی تواند دردمان را تشخیص دهد...

هزار سال نوری آفتاب میان این سرزمین رخت پهن کند، تاریکی از میانمان نمی رود...

کاش باد بیاورد توتون های سیگارم را...


نوشته: #کاظم_ترزبان
اینک به خیال خود
به بیابان زده ام؛

درختی گوشه ی دنج قلب کویر
با برگ هایی از جنس بلور...

شاخه هایی افشان
همچو گیسوی ان دلبر ناز!

و طوفانی که آورد خاکی از عمق زمین
بر روی شانه آن درخت اسیر...

تشنه از آتش احساس کویر...!

و گاه بارانی از سر دلتنگی
بزند بر رخ زیبای درخت...


تا که بتوان میوه ای جست
در این خاک غریب...




نوشته: #کاظم_ترزبان
...
برای تسکین آن همه درد ها و رنج هایی که در این زیستگاه متحمل شده ام،
یک تو کافیست که بی وقفه اسم مرا به زبان بیاوری و نوری بتابانی بر این قلبی که هزار سال در اسارت تاریکیست...




نوشته: #کاظم_ترزبان