چاوْبَلْ
144 subscribers
13 photos
28 links
مهدی رودکی، چاوبل است.
Download Telegram
در ستایش دوستی


در سالهای اخیر یا بهتر بگویم در چهار سال گذشته، چند بار تا مرز فروپاشی رفتم و برگشتم. به تنهایی؟ خیر. اگر کمک دوستان و خانواده نبود، هرگز نمی‌توانستم.

آیا شما چنین دوستانی دارید؟
من به آنها تکیه‌گاه می‌گویم.

مسیر زندگی پر چالش است؛ بالا و پایین دارد. روزهای بد و خوب فراوانی را تجربه می‌کنیم و تکیه‌گاها در همین روزها ساخته می‌شوند.

«ترین» را بردارید و به هر صفت منفی که می‌شناسید، بچسبانید (مثل بدترین، خسیس‌ترین، بدجنس‌ترین و ...) و فرد مناسب آن صفت را شناسایی کنید. حتی همان فرد هم تکیه‌گاهی برای یک یا چند نفر دیگر است.

برای همین است که می‌گویم تکیه‌گاه ساخته می‌شود؛ یافته نمی‌شود. چطور؟

با چوب‌دستی «معمولی» نمی‌توان سنگی بزرگ را جابجا کرد اما اگر در فاصله مناسب از مانع، زیر همان چوب‌دستی، سنگی کوچک گذاشته شود، دیگر «معمولی» نیست؛ یک اهرم تواناست و جابجا می‌کند.

و من ساده‌تر از این نمی‌توانستم بگویم که برای ساختن تکیه‌گاه باید از خودمان شروع کنیم. اولویت «اول» ما در زندگی باید این باشد که بتوانیم آن سنگ کوچک را در حافظه دیگران به یادگار بگذاریم. روزی از روزها دوستان و آشنایان «معمولی» با همان سنگ کوچک، اهرم می‌شوند و مانع پیش روی ما را بر می‌دارند.

راهکار احتمالا این است که در روزهای معمولی یا خوب‌مان و در روزهایی که بی‌نیازیم؛ در کنار دوستان باشیم و در زندگی‌شان حاضر.

ما چه بخواهیم و چه نخواهیم موجوداتی اجتماعی هستیم و با هر سطحی از توانایی؛ برای پیش بردن زندگی به کمک دیگران نیاز داریم. بنابراین اولویت «دوم» ما در زندگی باید این باشد که یاد بگیریم از دیگران کمک بگیریم. و چه بسیار افراد توانایی می‌شناسم که «تک‌رو» بودند، دانش کمک خواستن را نداشتند و در نهایت فروپاشیدند. من یکی از آنها هستم :)

در همین لحظه همه برچسب‌هایی که مانع کمک گرفتن از دیگران می‌شود را از ذهن خود بیرون بیندازید. به شما قول می‌دهم با انرژی کمتر، با استرس کمتر و با ... کمتر به اهداف خود می‌رسید.

فرهنگ عامیانه تا دلتان بخواهد از این برچسب‌ها به افراد می‌زند: زن باید...، مرد باید...، پسر اول خانواده باید...، تو مثلا مدیرعاملی...، تو که...، و ... همه را دور بیاندازیم.

همه‌اش این بود؟ نه.

فاکتور امید را هرگز در زندگی دست‌کم نگیریم. درست است که گفتم اولویت اول و دوم و ... چه و چه اما زیربنای همه چیز، امید است. ما به دوستان و آشنایانی کمک می‌کنیم که می‌دانیم روزی برای ما اهرم می‌شوند یا آنقدر در آنها توانایی (یا به طور عامیانه، مرام) سراغ داریم که شانس اهرم شدنِ آنها را زنده نگه می‌داریم حتی اگر چنان روزی نیاید.

امید و زنده نگه داشتن شانس، قانعم می‌کند که مثال سنگ کوچک را آپگرید کنم. اولویت اول ما در زندگی باید این باشد که دانه‌ای از خود در ذهن دیگران بکاریم. دانه‌ای که جوانه خواهد زد.


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی

🌱
قمار زندگی

فرهنگ سرزمین ما، دوگانه‌ساز است یا همه یا هیچ؛ یا صفر یا یک. در نوشته بازی از صفر موضوع یا برد یا باخت رو توضیح دادم اما برای بیان فاجعه فرهنگی و ذهنیت خراب‌شده ما اینها کافی نیست.

دوگانه‌های بسیاری در ذهن تک تک ما کلیشه شده است: خیر و شر، شب و روز، ظالم و مظلوم، دارا و ندار، عاقل و دیوانه و ... به بیان ریاضی دو حد بی‌نهایت منفی و بی‌نهایت مثبت مورد توجه فرهنگ ماست. در آموزه‌هایی که دریافت کرده‌ایم یا تماما مقصر هستیم و یا کاملا بی‌تقصیر.

فردی (نامش را فرزاد بگذاریم) محصولی جدید و ناآشنا را به این امید سود کلان می‌خرد اما شرایط بر وفق مراد پیش نمی‌رود و متحمل ضرری سنگین می‌شود. او در این شرایط با دو دیالوگ روبرو است:

آنها که حمله می‌کنند احتمالا خواهند گفت: «به تو گفتیم این کار اشتباه است، گوش ندادی و تقصیر خودت است. اما مدافعان دیالوگی شبیه این دارند: «فرزاد زرنگ است اما این بار قمار کرد و باخت».

«قمار کردی»؛ دیالوگی برای سلب مسوولیت است. قمار دو حالت دارد یا به برد می‌رسد یا با باخت تمام می‌شود. اما آیا انجام معامله فقط دو حالت دارد؟ آیا تصمیمات فرد در تمام مراحل معامله، مهم نیستند؟ و معامله حالت سومی ندارد؟

البته که تصمیمات فردی و جمعی مهم‌اند و به باور من هر دو گانه‌ای را می توان به طیفی از گزینه‌ها و حالت‌ها گسترش داد. به عنوان مثال همان معامله را از دو حالت «سود کلان» و «باختن تمام سرمایه» می‌توان به فروش ارزان‌تر و تحمل ضرر کمتر، تغییر مسیر داد.

من صداقت آن سرزنشگران را بیشتر می‌پسندم اما تف به آن مدافعان. آنها اگر چشمان را بسته؛ فحش نثار دیگران کنند؛ ارزش بیشتری دارد تا این‌گونه هر نوع مسوولیتی را از دیگری سلب کنند. سلب مسوولیت فاجعه در پی دارد: مانع پیشرفت است، فرصت مرور و یادگیری را می‌گیرد، انگیزه و امید برای تلاش را می‌کشد و ...

زندگی، قمار نیست؛ زندگی چیزی جز تصمیمات ما نیست و به جای سلب مسوولیت از خود، تصمیم‌های بهتری بگیریم.


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی

🌱
در میان آن همه آشوب،
ناگهان به کوچکی می‌رود.
ذهن است دیگر، به هر سو می‌پرد.

روزگاری برای اسباب بازی اشک می‌ریخت
و اینک بی‌تاب آزادی است.
حسرت از چهره‌‌اش می‌بارد.

ما به اندازه نداشته‌هامان، بزرگ‌ایم.


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی

🌱
آرام و خندان دست بر روی شانه هر دو گذاشت. چشم در چشم هر یک شد اما نه آنقدر طولانی که شرمسارشان کند. سپس گفت:

بهتر است آدم بد و حتی خطرناکی باشید اما بتوانید خود را کنترل کنید،
تا اینکه آدم خوب و آرامی باشید اما نتوانید چطور و چقدر بد باشید.


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی


🌱
من دزدم

- من دزدم و یک قانون در کار دارم.

گیج و مات به هم خیره شدند. «من دزدم» به اندازه کافی شوکه‌کننده بود، آن قانون چه می‌توانست باشد؟

مکثی کرد و متوجه سکوت گروه شد.

- از افراد معلول نمی‌دزدم.

هر که آنجا بود، کاری کرد. یکی دست در جیبش گذاشت، دیگری کیفش را بغل کرد. یکی کوله را با پا نزدیک‌تر آورد و مرتبا صدای جابجایی چیزی می‌آمد.

- و این قانون، کارم رو سخت کرده است چون اغلب افرادی که می‌بینم نوعی معلولیت دارند.

دیگر کسی نگران وسایلش نبود. در ذهن آنها این دو پرسش، بی پاسخ مانده بود: چرا از من ندزدیده است؟ من چه معلولیتی دارم؟

به روش‌های مختلف تلاش کردند تا پاسخ او به این سوالات را بفهمند اما سکوت کرد و مدتی بعد از گروه جدا شد. وقتی که می‌رفت صدای پرندگان شنیده می‌شد و باد، گل‌های صورتی را تکان می‌داد.

چیزی که می‌خواست را دزدیده بود. آرامش را برد و روزمرگی را به‌هم زد. جامعه به چنین دزدانی نیاز دارد، اغلب لو نمی‌روند و دهه‌ها و شاید سده‌های بعد شناسایی شوند.

ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی

🌱
نام‌ها

آفتاب زد، روز شد؛ بیدار شو پسرجان. بچه‌های مردم همه سر کار رفته‌اند و تو هنوز کُسَ‌کُسِ خوابی! به پتوی سبزرنگ گوشه اتاق خیره شد. خبری نشد. حتی تکان نخورد. پسر در گوش گاو خوابیده بود و میلی به شنیدن نداشت. مادر چرخی در اتاق زد و بیرون رفت. چکمه پوشید و سطل آشغال را برد آن طرف رودخانه و پشت سنگ‌های صخره‌ای خالی کرد. وقتی که بر‌می‌گشت گله گوسفندان کوچه را پر کرده بود. به چوپان لبخند زد، حال مادرش را پرسید و به این سوال که «باجا زر» صبح به این زودی از کجا می‌آیی، پاسخ نداد.

- گوسفندان را امروز کجا می‌بری؟
- اگه خیلی بارون نیاد، کانیا مِلکِ.

اما آن فقط یک تعارف بود. کدام چوپان از باران ترسیده است؟ چسبیده به آتش در پناهگاهی که بارها آزموده‌اند، خوش می‌گذرانند.

با آن که می‌دانست باید بیدارش کند اما در را بی‌صدا باز کرد. پتو هنوز تکان نخورده بود. تا این جا همه‌چیز طبیعی و مثل روزهای قبل بود. رفت و با پیت قهوه‌ای برگشت. با اهرمِ فلزیِ آن ور رفت، چند بار فوتش کرد و به پِت‌پِت شعله خیره شد و وقتی کاملا آن را آبی دید، پشت دست را بر چشمانش کشید و رضایتمندانه گفت اُفِش؛ چراغ نفتی کوک شد و کتری آب جوش را دوباره روی آن گذاشت. همه چیز مرتب بود جز آن پتوی سبز درهم پیچیده گوشه اتاق. این بار بلندتر صدایش زد.

- پسرجان با تو هستم، پاشو. مه بر روستا پاشیده و چشم، چشم را نمی‌بیند.

پتو تکان خورد. سری با پیشانی بلند و ریشی نتراشیده و چشمانی تقریبا بسته از زیر پتو بیرون آمد. پسر کمی بدن را کش داد و ناله خفیفی کرد و گفت: خا! مادر پرده را کشید، پارچه‌ای برداشت و بخار روی شیشه را پاک و قطرات آب روی تاقچه را خشک کرد.

- ایناهاش. ببین. و به پنجره اشاره کرد.

پسر که گویی این بار واقعا شنیده باشد، سر را چرخاند، پنجره را نگاه کرد و از مه مطمئن شد. پتو را کنار زد، کمی روی تشک نشست و بالاخره برخاست. اگر یک روز عادی بود گفتگوی مادر با پتوی سبز چند ساعت دیگر ادامه می‌یافت اما باران و مه همیشه به آن گوشه اتاق جان می‌داد.

آفتابه را برداشت و بیرون رفت. مادر فریاد زد: با این وضع؟ یک چیز گرم بپوش لااقل. این طور که تو می‌روی کمرت می‌گیرد. پسر برگشت و کاپشن پوشید. کارش که تمام شد، دست و صورت را شست و صابونی که این بار قسمت کلاغ‌ها نشده بود را محکم سر جایش گذاشت. موها را مرتب کرد، بازو گشود و نفسی بلند کشید و بلافاصله خندید. چشم نگشوده نگاهش را به پرده‌یِ سفیدِ پشتِ آن پنجره‌یِ چوبیِ آبیِ خانه‌یِ روبرو دوخت. دختر همانجا بود و دزدانه نگاهش می‌کرد.

هر که نام دختر را می‌شنید، چشمانش گرد می‌شد. به‌راستی گذر کدام غریبه به میان آن کوهها خورده یا کدام مرد عاشق نام عشقش را بر او گذاشته بود؟ تنها یک نفر پاسخ را می‌دانست.

آخرین لقمه را محکم فرو داد، استکان چای را فورت کرد و رو به مادر گفت که امروز چوب‌های خشکیده ته باغ را جابجا می‌کند و به انبار می‌آورد. مادر ماتش برد. فقط در روزهای بارانی و پُر مه بود که او می‌توانست حرفی چنین انقلابی بزند. استکان چای را بر زمین گذاشت و پرسید: راست می‌گی؟ و پسر که اینک جوراب به پا می‌کرد، گفت: دروغم کجا بود!

- پس تاژی‌مشک‌ها چی؟
- برای آنها هم کاری می‌کنم.

عاشق سنجاب‌ها را همه می‌شناختند. در انتهای باغ و قبل از آن سنگ‌چین‌ بلند و زیر درختان تناور گردو به سنجاب‌ها غذا می‌داد و با آنها بازی می‌کرد. سنجاب‌هایی که لابه‌لای تلی از چوب‌های خشکیده، مدام در تکاپو بودند. پسر لِ‌لِ‌کُنان، با دود و چوب و سر و صدا همه را فراری داده بود به این امید که از دست بچه‌های شرور روستا در امان باشند. همین دیروز و مادر از آن اتفاق بی‌خبر بود.

چند بار روی ساق پاهایش بالا و پایین کرد و جوراب بالاخره همان نظمی را گرفت که می‌خواست. دیگر زمان رفتن بود. با صدای بلند پرسید: مَمیش، تبر را آورد؟ پاسخ نه بود.

- یکبار نشد این مرد، سر قولش بماند.

در خانه را که باز می‌کرد پیرمرد همسایه را دید؛ سوار بر خر و نُچ‌نُچ کنان می‌گذشت. چندسال است که از هم فراری‌اند و به‌اجبار نیز، هم‌کلام نشده‌اند. همین که پیرمرد در انتهای کوچه ناپیدا شد هر چه در دست داشت را بر زمین گذاشت و یک‌راست به سمت آن پنجره آبی رفت.

مه بود و چشم، چشم را نمی‌دید.
مه بود و چشم، چشم را نمی‌دید اما خنده‌ها را همه شنیدند.

ادامه »

.
باجا زر وقتی وسایل رها شده‌ی دم در را دید؛ دانست که چه خبر است. رد پاها را بر گِل گرفت و تا پشت دیوار رفت. دختر را در بر گرفته بود و می‌بوسیدش. پدرسگ با آن موهای پریشان چه کیفی هم کرده بود. درست همان شبی که مادرش مُرد به یکباره از زبان ایستاد و دیگر حرف نزد. فردایش به خانه پدربزرگ مادری رفت، همانجا ماند و تک‌تماشاچی مراسم صبح‌گاهی پدر شد.

- عزیزم اسمت رو به بابا بگو.
نام دختر، او را به دوران سربازی پرتاب می‌کرد، به روزهایی که راننده بود و بی‌تابانه سرهنگ را به خانه‌اش می‌رساند. التماس هر روزه او این بار سرشار از شوقی کودکانه بود. دیروز یکبار زبانش چرخیده و «ل» را گفته بود. همان تک‌حرف ولوله‌ای در روستا به پا کرد. دختر همچنان ساکت ماند. پدر گونه‌اش را بار دیگر بوسید. موهایش را کنار زد و آرام در گوشش چیزی گفت: «سنجاب‌ها را فراری دادم؛ هیچ‌کدام‌شان نمی‌میرد». دختر لبخندی زد و نگاهش را به پشت دیوار و باجا زر سپرد. مادربزرگ می‌خندید و مدام به بر سینه‌اش می‌کوبید و جان جان می‌گفت. سپس هر دو مشتش را باز کرد و رو به دختر گریست: اگه اسمت رو بگی، اینها رو بهت میدم؛ گوشواره‌های مامان و گوشواره‌های زیو را برایش تکان داد.

باران می‌بارید و کوچه‌ها را آب می‌برد. آوای بلور چوپان از دوردست‌ شنیده می‌شد و همه به یک‌سو می‌دویدند.

مه بود و چشم، چشم را نمی‌دید.
مه بود و چشم، چشم را نمی‌دید اما ضجه‌های بلند پسر را همه شنیدند. دختر زبان گشوده و نامش را گفته بود.

گویی که باران نمی‌بارید و همه چیز عادی بود. مردم پشت دیوار ایستاده بودند تا یکبار دیگر نام دختر را از زبانش بشنوند. دختر می‌گریست. مادربزرگ از هوش رفته بود و چند نفر در حال آرام کردن پسر بودند. پیرمرد هم خس‌خس‌کنان برگشته بود.

سالها قبل وقتی که همه‌چیز بر وفق مراد بود، سیل راهها را بست و معلم روستا به خانه‌شان پناه برد. شناسنامه دختر را به او دادند تا امکان ثبت‌نام در مدرسه را بررسی کند. معلم نه از نام دختر که از نام مادر تعجب کرد. او گفته بود هرگز چنین نامی نشنیده است و تنها یک شاعر می‌تواند چنین نامی را برای دختری در میان کوهها انتخاب کند.

در روزی که باران تمامی نداشت و مه همه جا را گرفته بود، دخترِ میثم و «مه‌آذین» به اصرار مردم یکبار دیگر نامش را، «لیدا» را گفت و نقش بر زمین شد. آسمان گُر گرفت و هفت روز بی‌وقفه بارید. در آن سوی روستا، نام‌ها حکمفرما بودند.


داستان کوتاه نام‌ها
نوشته مهدی رودکی
پنجم دسامبر ۲۰۲۳

به احترام
ژن
ژیان
آزادی

و تقدیم به
جامعه مسیحیان ایرانی ساکن در آنتالیا که یک روز مهمان‌شان بودم و ایده این داستان در همانجا شکل گرفت.

پیوست‌ها

- کُسَ‌کُس: صدای نفس کشیدن کسی که خوابیده است.
- باجا زر: عمه زهرا
- خا: خب، خیلی خب، باشه
- کانیا ملک: چشمه ملک.
- در گوش گاو خوابیدن: تعمدا نشنیدن
- تاژی‌مشک: موش تازی، موش دم‌دراز، سنجاب
- ممیش: لقبی بامزه برای هرکس که نامش محمد است.
- زیو: نقره
- بلور: نی

🌱🌧
رویداد زندگی

ریزنقش است و ترکه‌ای، تند راه می‌رود و لبخند بر لب دارد. رویی گشاده و شرمی موقرانه چون لباس حریر بر تن دارد. به وقت گفتگو چشم‌ها را می‌دزدد و بامزه صحبت می‌کند. در کنارش می‌توان ساعت‌ها خوش بود. با همسرش شوخی می‌کند و کم نیست دفعاتی که او را خجالت‌زده از جمع فراری می‌دهد. نام همسرش مَلَک است.

همه فعل‌های زمان حال پاراگراف بالا را باید به گذشته تغییر دهم؛ امام‌وردی سروری درگذشت. عزرائیل دور برداشته و فامیل مادری من را در جغرافیای غربی روستا هدف قرار داده است. خاله خدیجه، اسماعیل و حالا شوهر خاله. از آنها عکس‌های تکی و یا در کنار هم دارم. از لطف‌شان بهره‌مند بودم و چهره خندان آنها در ذهنم نشسته است.

در مواجه با رویداد مرگ، ناتوانم. کلمه‌ای برای تسلیت ندارم و از کلمات و جملات تکراری رایج نیز بیزارم. نمی‌دانم چه باید بکنم. وقتی که پدرم مرد، ساکت بودم. مادربزرگ کاری کرد که گریستم. همین که صدای هق‌هق من بلند شد، خواهرها از کنترل خارج شدند. بعدها پی به آن حرکتش بردم. مادر بزرگ رخت مصیبت از تن‌مان درآورد و روان گرفتار در مصیبتِ باختنِ پدر را رهانید و ما را به زندگی نرمال برگرداند. سوگواری ما را زنده می‌کند، امید را برمی‌گرداند و توان ادامه دادن می‌دهد.

برای امام‌وردی اشک ریختم. پرتلاش بود، کم نگذاشت و مسوولانه زندگی کرد. خالتی جان، ترسوتر از آنم که زنگ بزنم و پای تلفن گریه کنم. تو را دوست دارم، هم‌دردی من را ندیده، دورادور و بی‌کلام بپذیر.


پیوست
وردی: کلمه‌ای به تورکی‌ست به معنای دادن. خداوردی یعنی خدا داده یا خدا عنایت کرده است.
خالتی: خاله

😢
شادی

نیمه شب پیغام داد یلدا را چه میکنی؟
گفتم تنهایی را در خانه سپری می‌کنم.

گویی که نشنیده باشد گفت این کلاه قرمزت چقدر قشنگ است.
گفتم آری. سفارشی‌ست. بافته دختری در بوشهر است.

گفت تازه از مهمانی برگشته‌ام. خوردم و رقصیدم.
از سرحالی خوابم نمی‌برد.

گفتم به به. من هم به کمی شادی نیاز دارم.
گفت به جشن کریسمس برو.
گفتم اتفاقا دعوت شده‌ام
گفت
برو
حتما برو
مسیحیان مهربانند.

🎄
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آنچه میان من و توست ...

اغلب شما می‌دانید که کرونا با من چه کرد و جزییات اختلال و نواحی متاثر را می‌دانید. آن را نه به عنوان یک موضوع شخصی که به عنوان پیامدی پرتکرار در دنیا با شما در میان گذاشتم به این امید که عوارض مخرب و پنهان آن اپیدمی سیاه در سایه مرگ‌های پرشمار به باتلاق فراموشی نرود. هر چه می‌دانید را می‌توانید به دیگران بگویید؛ رازی‌ست بین من و شما و دیگران.

چیزی که همه می‌دانند راز است آیا؟ البته که هست. ما به وقت بیان یک راز، کلماتی سنجیده‌تر و وزین‌تر به‌کار می‌بریم، آرام‌ایم، از رنج دیگران و شادی آنان؛ لذت نمی‌بریم و حسرت نمی‌خوریم. راز، ابهت دارد، با حرف‌های خاله‌زنکی روزمره، فضولی‌های متداول، زخم زبان و تخریب و تحبیب کلامی؛ فرق دارد. داننده‌یِ راز؛ رازدار خطاب می‌شود و نه رازدان. این نوع دانندگی، مالکیت و تعهد و مسوولیت در پی دارد هر چند که نانوشته و ناگفته باشد.

سکون سنگین کرونا هر چند که رنج و تنهایی و هزینه در پی داشت اما آن مرد تک‌رویِ بی‌توقفِ بی‌فکر را به تماشای درون و دنیا واداشت. اندکی پوست انداختم، کمی عقل در جیب‌هایم یافتم :) و با کلمات آشتی کردم. چهار سال است که مرتبا می‌نویسم. کسی در حال تولد است و شما مشغول خواندن مشق‌های نویسنده‌ای هستید که با کمک شما؛ نامی خواهد شد. امسال یکی از رمان‌ها را چاپ خواهم کرد و اگر با کلمات من حسی در شما شکل گرفت، می‌توانید من را نویسنده خطاب کنید. این رازی‌ست بین من و شما که لطفا به کسی نگویید.


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۸ ژانویه ۲۰۲۴


🌱
زنگی

دوستم معلم است. ماهها در تلاش بود با دختری از آفریقا ارتباط بگیرد. انگلیسی یا فرانسه نمی‌دانست و توان شروع گفتگو هم نداشت. پس از بارها تلاش ناکام، بالاخره مرادش حاصل شد و این روزها در ساحل با یکی از آن خوش‌ترکیب‌ها قدم می‌زند.

فَقَ زنگی! تکه‌کلامش این بود. این تاکیدها من را درگیر مفاهیم دیگری کرد. در کوردی، رَش به معنای سیاه است و مثلا کتاب دینی ایزدیان مُصحفا رش نام دارد. همچنین در گفتگوهای خودمانی بسیار رایج است که فردی را با خصوصیات ظاهری‌اش شناسایی کنند مثلا قلاغ‌درژ (گوش دراز)، پوز‌گر (دماغ بزرگ)؛ فک‌فره (دهان گنده)، سرِ روت (کله طاس)، مِسْتَ رش (مصطفای سیاه ) و...

حال چرا برای توصیف مردمی که مهم‌ترین مشخصه ظاهری آنها، رنگ پوست است؛ نمی‌گویند رَش و زنگی می‌گویند؟ حتما می‌خواهید پاسخی برای آن داشته باشم؛ ندارم. برای من جذابیت این کندوکاو در جای دیگری‌ست. به‌تازگی ترانه‌ای قدیمی از جنوب ایران در هند ترند شد و یکی‌دو هفته مردم با آن رقصیدند:

آهای سیاه زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
...
جمالی جمالک جمالو جمالی قدو

درگیری ذهنی من دقیقا از شروع این آهنگ آغاز شد. چرا سیاه زنگی؟ آیا این ترکیب توهین‌آمیز و شاید نژادپرستانه نیست؟ به باور من ریتم و شور و اشتیاقی که پدید آورد و خواهد آورد؛ تحسین‌برانگیز است اما گمان می‌کنم فرهنگ فولکلور لازم دارد خود را از تنگ‌نظری و نژادپرستی برهاند.

از آنجا که من هم مانند مردم هند چندین روز درگیر ترانه بودم، برایش راه‌حلی یافتم و آن را این‌گونه زمزمه کردم:

آهای زیبای زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
و...

اینک هم زیباست و هم در شان دنیای مدرن. و حالا نوبت شماست:

آهای مرمر سینه‌، بلرزون بلرزون بلرزون
آهای قر تو کمر رو بچرخون بچرخون بچرخون


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۲۰ ژانویه ۲۰۲۴

🌱
رنج؛ بال پرواز است.



ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۲۲ ژانویه ۲۰۲۴
🕊
اسرار کودکی

همین که اسمش می‌آمد؛ بدو بدو می‌رفتم و چاقویی می‌آوردم. اگر مادرم در آشپزخانه بود و تماشایم می‌کرد که کِیْفْ چند برابر می‌شد. با انگشت هر کدام را لمس می‌کردم و بلندبلند می‌گفتم: این چاقوئه، این و این؛ بقیه نیستند. با نگاهش مراقبم بود. هر بار بعد از این مکاشفه بزرگ، می‌خندیدیم.

بعدها که دانشجو شدم و خانه‌داری بر دوشم افتاد به راز شناسایی دقیق چاقوها، پی بردم. بیست و چند سالم بود و کلی کیف کردم.

از ماجراهای کودکی سالها گذشته است و چهل و چند ساله شده‌ام. مادر هنوز هم مراقبم است و هر بار که صحبت می‌کنیم، می‌گوید «لاوُ جان سَرَسا بو». این تذکرها برای چیزهایی‌ست که کنترلی بر آنها ندارد و نمی‌تواند آنها را مثل چاقو سر و ته بچیند.


پ.ن
- لاوُ جان سَرَسا بو : پسرم مراقب باش.



ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴

🌱
اهل غار

درد دل می‌کرد. در دل کوه‌هاییم و از چند روستای اطراف دور اما مردم آنها گذرشان به اینجا می‌خورد. با هم یا تنها، با خرهاشان می‌آیند، گاهی هم با زن‌ها. لخت می‌شوند، سکس می‌کنند و ما را نمی‌بینند. آرامش غار ما را بر هم می‌زنند. هر یک نامی دارد اما آنها نیامده بر غارهای ما نام می‌گذارند. به روحیات و فرهنگ غاری ما توجهی ندارند. شکار بر ما سخت شده است از بس که می‌آیند و لانه خفاش‌ها را سیخ می‌کنند. دنبال چیزی به نام طلا هستند. نمی‌دانم به چه دردی می‌خورد.

یکی از آنها روزهایی که باران می‌بارد، اینجا می‌آید، آتش برپا می‌کند و نی می‌زند. ساعت‌ها یک سیم داغ را روی چیزی سیاه می‌چرخاند و با آن نفس می‌کشد. دنیای ما از آنها جداست اما گمان می‌کنم این مرد ما را جادو کرده باشد. نفسی عمیق کشید و گفت: ای کاش هر چه زودتر باران ببارد و مرد چوپان بیاید و آن دود را بسازد.



مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴

🌱
نام‌های بسیاری دارم.

مدتی قبل، مستوره بودم؛
شعر می‌گفتم و در لباس رنگارنگ می‌رقصیدم.

و دیروز، ندا؛
هر آنچه در گلویم بود، به چشم آوردم.

امروز شادی‌ام.

فردا می‌خواهم گندم باشم؛
بوی زندگی می‌دهم.

هر وقت که نبودم، ژینا صدایم کنید؛
نمی‌خواهم بمیرم.


زن
زندگی
آزادی


مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
صرفا نمی‌نویسم

تلاشم خلق جملاتی ساده و گیراست اما همه‌اش این نیست. دوست دارم نوشته‌ها حرفی برای گفتن داشته باشند و پیامی را ورای احساسات منتقل کنند. البته که هر احساسی در خود پیامی شگرف دارد و می‌تواند تحول بیافریند اما چه کنم که هم‌زمان دوست دارم ردپایی از عقل در نوشته‌ها باشد، بوی ماندگی ندهند و مروج افکاری منسوخ نباشند. راه حل چیست؟ خواندن و خواندن و باز خواندن.

این روزها که با خود مهربان شده‌ام و به کتابها لبخند می‌زنم؛ چیزهای جالبی یافتم که برخی را صرفا نقل می‌کنم. شاید برای شما هم جذاب باشند:

یک

اگر ابدیت را نه به معنای دوره زمانی نامحدود که به معنای بی‌زمانی در نظر بگیریم؛ آنگاه زندگی ابدی به کسانی تعلق دارد که زمان حال زندگی می‌کنند.

- لودویگ ویتگنشتاین، رساله منطقی

دو

۱- نگرانی بهایی‌ست که برای داشتن آینده می‌پردازیم.
۲- قرض گرفتن رفتار سخاوتمندانه خویشتنِ آینده‌ و ثروتمند شماست با خویشتنِ کنونی و فقیرِتان.
۳- پول جهانی به مردم امکان می‌دهد که ثبات و تداوم نهادی را از کشورهای دیگر وارد کنند.

۴- هر که اولین بار بازار را برپا کرد، اندیشه‌ای پدید آورد که بر جهان سلطه یافته است. سرمشقی فوق‌العاده؛ دینی فاقد احکام جزمی.

۵- پول چون ذاتا ارزشمند نیست و ارزش آن به اعتماد و مقبولیت اجتماعی وابسته است؛ به چیزی در آن سر طیف تجربه انسانی یعنی اخلاق نزدیک‌تر است هر چند که با شنیدن نام آن در ذهن مردم، فردگرایی، خودخواهی، مادی‌گرایی، خست و آزمندی تداعی می‌شود.

- اریک لونرگن، پول

سه

به آنها که همه‌چیز دارند؛ بیشتر داده خواهد شد و از آنها که چیزی ندارند؛ همه‌چیز گرفته خواهد شد.

Mathew 25:29: to those that have everything, more will be given; from those that have nothing, everything will be taken.

- حضرت عیسی خطاب به مردم


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴

🌱
چه بود و چه شد

یک نفر از آن سر دنیا اصرار کرد که به من نویسندگی یاد بدهید. یکی از نوشته‌های او را قبل و بعد از ویرایش می‌خوانید.


نوشته اصلی
کِنت بعد از ظهر یک روز کاری در محل کارش وسط یک جلسه ی کاری در سی و هشت سالگی در اثر سکته مغزی درگذشت. من اصلا او را ندیده بودم و فقط تعریفش را از مهدی شنیده بودم و در ذهنم تجسمش میکردم. شاید این چنین خبر مرگ هایی دیگر خیلی عجیب نباشد و برای خیلی ها اتفاق افتاده باشد.

کاری به این ندارم ک هر روز غذای فست فودی یا فریز شده و نوشابه می خورده. کاری به این ندارم که اضافه وزن داشته و  ورزش در زندگی اش نقشی نداشته. کاری به این ندارم که سخت کار می کرده. کاری به این ندارم که فشار خون داشته. کاری به این ندارم که یک ماه قبل از این اتفاق نطفه ای که قرار بوده بچه اش باشد سقط شد. به این کار دارم که کِنت سخت کار میکرده و قصد داشته در چهل  و پنج سالگی بازنشست شود. خانه ی دومش را خریده بوده و با ذوق تمام در حال انجام تزئینات داخلی خانه و خرید وسایل جدید برای آن بوده است.

از دید خیلی از آدم ها کنت در  سن خودش آدم موفقی به حساب می آمده ولی بعد از مرگ ناگهانیش  و چسباندن تکه های پازل زندگی او هر کسی به فکر فرو میرود. امان از مرگ که همه ی آرزو و آمال آدم را به زیر خاک میبرد.

همان نوشته بعد از ویرایش ✔️
آن بعد از ظهر آفتابی می‌توانست برای مهدی مثل همه روزهای قبل معمولی سپری شود اما نشد. همکارش کنت در حین جلسه سکته کرد و مرد. من هرگز او را ندیده بودم اما شنیدن خبر مرگ فردی سی و هشت ساله تلخ است.

در ذهنم چیزهای مختلفی که از او شنیده‌ام را کنار هم می‌چینم. به نوشابه، غذای فریزشده و فست‌فودی علاقه داشت، اهل ورزش نبود، از فشار خون رنج می‌برد و یک ماه قبل بچه‌اش سقط شد. به‌سختی کار می‌کرد، با ذوق و شوق از تزیین و خرید وسایل برای خانه دومش حرف می‌زد و بابت موفقیت دایما تحسین می‌شد.

ای کاش بیشتر زندگی می‌کرد و همان طور که دوست داشت در چهل و پنج سالگی بازنشسته می‌شد.


پ.ن.۱:
با کسب اجازه از نجمه یزدان پناه؛ این نوشته‌ها را در کانال گذاشتم.

پ.ن.۲:
داشتن دانشجوی نویسندگی هم ایده بدی نیست :)


ژن
ژیان
آزادی

مهدی رودکی
۲ فوریه ۲۰۲۴


🌱
از وظایف والدین

همه چیز در ظاهر عادلانه، پاک، آزادمنشانه و متمدن به نظر می‌رسد اما این دنیا جایی برای آدم‌های همیشه خوب نیست. به فرزندان خود بیاموزید دروغ بگویند، دیگران را فریب دهند و بد باشند اما در عین حال به آنها بیاموزید که از این مهارت‌ها در کمترین حد آن استفاده کنند.

تکرار این جملات نشان می‌دهد دور از واقعیت هستید: «پسرم دروغ نگو»، «دخترم دروغ بده» و ...

ماکیاولی: «آن کسی که همیشه تلاش می‌کند خوب باشد، به‌دست آدم‌هایی که خوب نیستند و تعدادشان نیز کم نیست؛ نابود خواهد شد.»

🌱
آ، آ. اینم یه دونه آبدارش. پاسخی بود به «پس بوس من کو؟» و سال بدین سان نو شد.