This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
© The Dictator. The Donkey Mass. by Olivier de Sagazan
▫️Portrait of Izabela Lubomirska, 1757. by Marcello Bacciarelli
▫️by Robin Isely
▫️by Robin Isely
«نیمهشب، خداوند تمام پسران نخستزادهی مصر را کشت، از پسر فرعون که جانشین او بود گرفته تا پسر غلامی که در سیاهچال زندانی بود. او حتی تمام نخستزادههای حیوانات ایشان را نیز از بین برد. در آن شب فرعون و درباریان و تمام اهالی مصر از خواب بیدار شدند و ناله سر دادند، بهطوری که صدای ناله و شیون آنها در سراسر مصر پیچید، زیرا خانهای نبود که در آن کسی نمرده باشد.» [خروج ۱۲: ۲۹-۳۰]
© The Firstborn of the Egyptians Are Slain, 1866. by Gustave Doré
© The Firstborn of the Egyptians Are Slain, 1866. by Gustave Doré
در عالم هنر وقتی آدم یا حیوانی در یک نقاشی در برابر عظمت منظره، عنصری فرعی و کوچک محسوب میشه، بهش میگن «استافج».
© Man in the Woods, 1890. by László Mednyánszky
© Man in the Woods, 1890. by László Mednyánszky
چشمانداز هاجر و فرشته
بعد از گریهکردنِ هاجر، فرشتهای مقابلش ظاهر میشه و میگه برو پسرت رو از زیر بوتهها بیرون بیار: «من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.» [پیدایش ۲۱: ۱۸] پس از این، هاجر چشمش به یک چاه آب میخوره...
نکتهی قابل توجه در این اثر از کلود لورین، اینه که داستان این صحنه در کتاب مقدس توی بیابان اتفاق میفته اما در اینجا منظرهای سرسبز دیده میشه و بهجای چاه، یک رودخانه به تصویر کشیده شده.
فرشته با اشاره دست راستش به سمت شهری در دوردست، از هاجر میخواد تا پیش سارا و ابراهیم برگرده. و با دست سمت چپش هاجر رو خطاب قرار میده و در مورد قوم بزرگی که وعدهش رو میده حرف میزنه.
در این نقاشی «منظره» مهمترین نقش رو ایفا میکنه.
© Landscape with Hagar and the Angel, 1646. by Claude Lorrain (Claude Gellée)
بعد از گریهکردنِ هاجر، فرشتهای مقابلش ظاهر میشه و میگه برو پسرت رو از زیر بوتهها بیرون بیار: «من از او قومی بزرگ به وجود خواهم آورد.» [پیدایش ۲۱: ۱۸] پس از این، هاجر چشمش به یک چاه آب میخوره...
نکتهی قابل توجه در این اثر از کلود لورین، اینه که داستان این صحنه در کتاب مقدس توی بیابان اتفاق میفته اما در اینجا منظرهای سرسبز دیده میشه و بهجای چاه، یک رودخانه به تصویر کشیده شده.
فرشته با اشاره دست راستش به سمت شهری در دوردست، از هاجر میخواد تا پیش سارا و ابراهیم برگرده. و با دست سمت چپش هاجر رو خطاب قرار میده و در مورد قوم بزرگی که وعدهش رو میده حرف میزنه.
در این نقاشی «منظره» مهمترین نقش رو ایفا میکنه.
© Landscape with Hagar and the Angel, 1646. by Claude Lorrain (Claude Gellée)
رطوبت هوای پاییز و سرمای زمستانی زودرس، بیماری کافکا را تشدید کرد.
میزش در اداره، خالی و متروک بود.
دکتر ترمل که پشت میز دیگر نشسته بود، گفت: «تب دارد. شاید دیگر او را نبینیم.»
افسرده به خانه رفتم.
میز فرانتس کافکا، هفتهها خالی ماند.
ولی روزی دوباره به اداره آمد. رنگپریده، خمیده، متبسم. با صدایی خسته و آهسته به من گفت که فقط آمده است یکی دوتا پرونده را تحویل دهد و اوراقی شخصی را با خود بردارد.
میگفت حالش هیچ خوب نیست و چند روز دیگر به ارتفاعات تاترا خواهد رفت، به یک آسایشگاه.
گفتم: «خوب است. حتی بهتر است زودتر بروید -اگر امکانش را دارید.»
فرانتس کافکا غمگین لبخند زد: «مشکل همینجاست. در زندگی، امکان زیاد است. ولی در هر امکانی، تنها یک چیز میبینی و از آن گریزی هم نداری: عدم امکان وجود خودت را.»
میزش در اداره، خالی و متروک بود.
دکتر ترمل که پشت میز دیگر نشسته بود، گفت: «تب دارد. شاید دیگر او را نبینیم.»
افسرده به خانه رفتم.
میز فرانتس کافکا، هفتهها خالی ماند.
ولی روزی دوباره به اداره آمد. رنگپریده، خمیده، متبسم. با صدایی خسته و آهسته به من گفت که فقط آمده است یکی دوتا پرونده را تحویل دهد و اوراقی شخصی را با خود بردارد.
میگفت حالش هیچ خوب نیست و چند روز دیگر به ارتفاعات تاترا خواهد رفت، به یک آسایشگاه.
گفتم: «خوب است. حتی بهتر است زودتر بروید -اگر امکانش را دارید.»
فرانتس کافکا غمگین لبخند زد: «مشکل همینجاست. در زندگی، امکان زیاد است. ولی در هر امکانی، تنها یک چیز میبینی و از آن گریزی هم نداری: عدم امکان وجود خودت را.»
The Catcher in the Rye
رطوبت هوای پاییز و سرمای زمستانی زودرس، بیماری کافکا را تشدید کرد. میزش در اداره، خالی و متروک بود. دکتر ترمل که پشت میز دیگر نشسته بود، گفت: «تب دارد. شاید دیگر او را نبینیم.» افسرده به خانه رفتم. میز فرانتس کافکا، هفتهها خالی ماند. ولی روزی دوباره به اداره…
در دفتر فرانتس کافکا بودم.
خسته پشت میز تحریرش نشسته بود. دستهایش را به زیر انداخته بود و لبهایش را بههم فشرده بود.
تبسمکنان با من دست داد.
«شب بسیار بدی را پشتسر گذاشتهام.»
«به پزشک مراجعه کردید؟»
لبهایش را جمع کرد.
«پزشک...»
دستش را بالا برد و بعد رهایش کرد: «از خود نمیتوان گریخت. این، تقدیر است. تنها امکانی که برایت میماند، نگریستن است، و فراموشکردنِ اینکه بازیچه شدهای.»
خسته پشت میز تحریرش نشسته بود. دستهایش را به زیر انداخته بود و لبهایش را بههم فشرده بود.
تبسمکنان با من دست داد.
«شب بسیار بدی را پشتسر گذاشتهام.»
«به پزشک مراجعه کردید؟»
لبهایش را جمع کرد.
«پزشک...»
دستش را بالا برد و بعد رهایش کرد: «از خود نمیتوان گریخت. این، تقدیر است. تنها امکانی که برایت میماند، نگریستن است، و فراموشکردنِ اینکه بازیچه شدهای.»
امروز گالری «درختها»ی داود امدادیان رفتم.
تا ۲۵ اردیبهشت هست.
توی پروژههای ۰۰۹۸۲۱
خوبه برای رفتن و دیدن.
فقط فضای کوچیک و شلوغی بود.
تا ۲۵ اردیبهشت هست.
توی پروژههای ۰۰۹۸۲۱
خوبه برای رفتن و دیدن.
فقط فضای کوچیک و شلوغی بود.