اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت چهارم
در همین موقع اتومبیلی رسید. کامبیز، پسر کوچک ناصر خان، بود با عدهای تفنگچی قشقایی. آن سرباز شکایت کرد که اموالم را بردهاند. طبعاً صندوق سلاحها را ندادیم ولی مقداری وسائل شخصی داشت که به او پس داده شد. تنها این یک بار کامبیز را دیدم. خیلی زود، شاید چند روز بعد، به آمریکا بازگشت.
صبح شد و به چادرهایمان بازگشتیم. معلوم شد که آن صندوق پر از پیشتو کُبری، سلاح کمری سازمانی ساواک، بوده. کاملاً نو و استفاده نشده. هر کس یکی برداشته بود و شاید بعضی دو سه تا. من هم یکی برداشتم. بعلاوه، در جریان بازرسی ماشینها تعدادی تفنگ ژ۳ به دستمان افتاده بود. یک قبضه ژ۳ برای خودم برداشتم. اینک صبح ۲۳ بهمن بود. آوازه سلاحهایی که به دست ما افتاده بود در اردو پیچیده بود. چنین غنیمت ارزشمندی نصیب کس دیگر نشده بود.
روز ۲۳ بهمن محبت ناصر خان به من ادامه یافت. میخواست در یکی از روستاهای پرجمعیت نزدیک سخنرانی کند. مرا صدا زد و خواست همراهش باشم. با ماشین ناصر خان به روستای فوق رفتم. چند ماشین نیز اسکورت میکردند. ناصر خان در میدانی خاکی روستا ایستاد. جمعیتی زیر صد نفر جمع شدند. من در کنار ناصر خان روی جای بلندتری بودم.
ناصر خان با بلندگوی دستی صحبت را شروع کرد. هنوز چند جمله بیشتر نگفته بود که عدهای جوان روستایی به سرکردگی جوانی که چهره عجیبی داشت، درهم بنحوی که آدم احساس میکرد نفرت وحشتناکی دارد از دیگران، حلقهای در وسط میدان، جلوی ناصر خان، تشکیل دادند و شروع کردند به چرخیدن و سینه زدن. تند تند و خیلی محکم به سینههایشان میکوبیدند و با هم میخواندند: «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، مرگ بر خان، مرگ بر خان، مرگ بر خان.» سه بار «مرگ بر خان». دو بار اول کوتاه و تند و بار سوم بلند و کشیده و با آهنگ.
ناصر خان مهربان و خوشقلب سخنران نبود و تسلطی بر زبان فارسی نداشت. لهجه ترکی داشت. با تته پته گفت: «من خان نیستم، مِلکی ندارم، برای خانی و پس گرفتن املاکم نیامدهام، بیست و پنج سال در تبعید بودم و حالا برگشتم که خدمت کنم به انقلاب.» گوش نمیدادند و نمایش فوق را با صدای بلندتر و سرعت سینهزنی بیشتر ادامه میدادند. وضع خیلی بدی بود. ناصر خان سخنرانی را ناتمام گذاشت و بهمراه اطرافیان برگشتیم به اردو.
اردوی آبسکو یک اجتماع مهم ایلی بود شامل نمایندگان بخش مهمی از عشایر فارس، ایلات قشقایی و طوایف کوهنشین جنوبی فارس، که از سال ۱۳۳۲ به بعد سابقه نداشت.
مردمی که در آبسکو گرد آمدند ناهمگون بودند. خوانین طوایف مختلف قشقایی و خویشان دور و نزدیک ناصر خان و خسرو خان بازگشت آنان را پس از حدود ۲۵ سال تبعید مناسبت مهمی دیدند برای دیدار با این دو و سایر خویشان و آشنایان قدیمی. برای آنان اردو بیش از هر چیز یک میهمانی بزرگ و منحصربفرد بود که در هر زمانی رخ نمیداد.
در این میان، کسانی که سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را ندیده، یا در آن زمان کودک یا نوجوان بودند، تصویری نوستالژیک از گذشته دور در ذهن داشتند بر اساس شنیدههایشان از نسل قبل. این گروه که در سنین ۲۰ تا ۴۰ سالگی بودند، بازگشت ناصر خان و خسرو خان را بازگشت «دوران طلایی» سالهای نهضت جنوب (۱۳۲۴- ۱۳۲۵) و دوران دولت مصدق میدیدند و تصور میکردند که با انقلاب اقتدار خوانین قشقایی در آن سالها اعاده خواهد شد. بسیاری از قشقاییهایی که خان نبودند، و تعدادشان در اردو کم نبود، نیز همین نوستالژی بازگشت به «دوران طلایی» گذشته را در ذهن داشتند.
@abdollahshahbazi
قسمت چهارم
در همین موقع اتومبیلی رسید. کامبیز، پسر کوچک ناصر خان، بود با عدهای تفنگچی قشقایی. آن سرباز شکایت کرد که اموالم را بردهاند. طبعاً صندوق سلاحها را ندادیم ولی مقداری وسائل شخصی داشت که به او پس داده شد. تنها این یک بار کامبیز را دیدم. خیلی زود، شاید چند روز بعد، به آمریکا بازگشت.
صبح شد و به چادرهایمان بازگشتیم. معلوم شد که آن صندوق پر از پیشتو کُبری، سلاح کمری سازمانی ساواک، بوده. کاملاً نو و استفاده نشده. هر کس یکی برداشته بود و شاید بعضی دو سه تا. من هم یکی برداشتم. بعلاوه، در جریان بازرسی ماشینها تعدادی تفنگ ژ۳ به دستمان افتاده بود. یک قبضه ژ۳ برای خودم برداشتم. اینک صبح ۲۳ بهمن بود. آوازه سلاحهایی که به دست ما افتاده بود در اردو پیچیده بود. چنین غنیمت ارزشمندی نصیب کس دیگر نشده بود.
روز ۲۳ بهمن محبت ناصر خان به من ادامه یافت. میخواست در یکی از روستاهای پرجمعیت نزدیک سخنرانی کند. مرا صدا زد و خواست همراهش باشم. با ماشین ناصر خان به روستای فوق رفتم. چند ماشین نیز اسکورت میکردند. ناصر خان در میدانی خاکی روستا ایستاد. جمعیتی زیر صد نفر جمع شدند. من در کنار ناصر خان روی جای بلندتری بودم.
ناصر خان با بلندگوی دستی صحبت را شروع کرد. هنوز چند جمله بیشتر نگفته بود که عدهای جوان روستایی به سرکردگی جوانی که چهره عجیبی داشت، درهم بنحوی که آدم احساس میکرد نفرت وحشتناکی دارد از دیگران، حلقهای در وسط میدان، جلوی ناصر خان، تشکیل دادند و شروع کردند به چرخیدن و سینه زدن. تند تند و خیلی محکم به سینههایشان میکوبیدند و با هم میخواندند: «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، مرگ بر خان، مرگ بر خان، مرگ بر خان.» سه بار «مرگ بر خان». دو بار اول کوتاه و تند و بار سوم بلند و کشیده و با آهنگ.
ناصر خان مهربان و خوشقلب سخنران نبود و تسلطی بر زبان فارسی نداشت. لهجه ترکی داشت. با تته پته گفت: «من خان نیستم، مِلکی ندارم، برای خانی و پس گرفتن املاکم نیامدهام، بیست و پنج سال در تبعید بودم و حالا برگشتم که خدمت کنم به انقلاب.» گوش نمیدادند و نمایش فوق را با صدای بلندتر و سرعت سینهزنی بیشتر ادامه میدادند. وضع خیلی بدی بود. ناصر خان سخنرانی را ناتمام گذاشت و بهمراه اطرافیان برگشتیم به اردو.
اردوی آبسکو یک اجتماع مهم ایلی بود شامل نمایندگان بخش مهمی از عشایر فارس، ایلات قشقایی و طوایف کوهنشین جنوبی فارس، که از سال ۱۳۳۲ به بعد سابقه نداشت.
مردمی که در آبسکو گرد آمدند ناهمگون بودند. خوانین طوایف مختلف قشقایی و خویشان دور و نزدیک ناصر خان و خسرو خان بازگشت آنان را پس از حدود ۲۵ سال تبعید مناسبت مهمی دیدند برای دیدار با این دو و سایر خویشان و آشنایان قدیمی. برای آنان اردو بیش از هر چیز یک میهمانی بزرگ و منحصربفرد بود که در هر زمانی رخ نمیداد.
در این میان، کسانی که سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را ندیده، یا در آن زمان کودک یا نوجوان بودند، تصویری نوستالژیک از گذشته دور در ذهن داشتند بر اساس شنیدههایشان از نسل قبل. این گروه که در سنین ۲۰ تا ۴۰ سالگی بودند، بازگشت ناصر خان و خسرو خان را بازگشت «دوران طلایی» سالهای نهضت جنوب (۱۳۲۴- ۱۳۲۵) و دوران دولت مصدق میدیدند و تصور میکردند که با انقلاب اقتدار خوانین قشقایی در آن سالها اعاده خواهد شد. بسیاری از قشقاییهایی که خان نبودند، و تعدادشان در اردو کم نبود، نیز همین نوستالژی بازگشت به «دوران طلایی» گذشته را در ذهن داشتند.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت پنجم
در این خاطرات گاه به جد یا به طنز از گذشته و نادانیهای دوران جوانی یاد میکنم. ولی این بدان معنا نیست که در آن زمان چنان خام بودم که تفاوتهای فاحش سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را با سال ١٣۵٧ نفهمم. تا آن زمان سابقه مفصل فعالیت سیاسی داشتم، چهار بار زندان رفته و جریانهای مختلف را تجربه کرده بودم. در تهران دانشجو بودم و مطالعاتی داشتم. برایم روشن بود که جامعه ایران و بویژه بافت عشایری فارس عمیقاً دگرگون شده و بعید است فضای سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ تکرار شود. فضای انقلاب به شدت چپ بود و این امر اختصاص به تفکرات مارکسیستی نداشت. بسیاری از جوانان قشقایی یا به گروههای چپ مارکسیستی تعلق داشتند یا اگر تعلقات مذهبی داشتند شعارهای پوپولیستی روز را تکرار میکردند. حضور ناصر خان و خسرو خان در فارس آنان را به آماج حملات جوانان تندرو روستایی و حتی قشقایی تبدیل میکرد که میخواستند انقلابیگری خود را به نمایش بگذارند. حادثهای که در مراسم سخنرانی ناصر خان در آن روستا، از سوی آن ده بیست جوان روستایی، رخ داد اولین مواجهه ناصر خان بود با واقعیت ایران جدید. ناصر خان البته عمق خطر را درنیافت ولی من فهمیدم. همان موقع به مادرم و برخی از دوستانم در اردوی آبسکو گفتم که ناصر خان و خسرو خان باید افراد معتبر قشقایی را جمع کنند و شورایی تشکیل دهند برای اداره ایلات قشقایی، تا اتهام بازگردانیدن دوران «خان خانی» از آنان مرتفع شود، و خود در فارس نمانند و به تهران بروند. قسم میخورم که عین این مطلب را به همین صراحت گفتم.
روز ۲۴ بهمن اعلام شد که اردوی آبسکو تعطیل میشود. همه چادرها را جمع کردند و به راه افتادند. ما نیز چادرها را جمع کرده و به سوی فیروزآباد حرکت کردیم. پشت سر اتومبیل حامل من و مادرم و جهانشاه (برادرم) لندرور خسرو خان کشکولی بود که محمد، پسر بزرگش، میراند. در مسیر ایستاده و با ژ۳ چند تیر به کوه شلیک کردم. اولین بار بود که از ژ۳ استفاده میکردم.
در دوراهی کوهمره از سایر اتومبیلها جدا شدم و به خانه شیراز برگشتم. رهنمودی ندادم که کسانی که با من آمده بودند باید چه کنند. اردوی من متفرق شد و هر کسی به راه خود رفت. برنامهای برای پس از انقلاب نداشتم بجز بازگشت سریع به تهران و دیدن وضعیت آنجا و مشارکت در فعالیتهای سیاسی پس از پیروزی انقلاب.
اگر تعلق به تهران نبود، باید مجدداً در دارنگان مستقر میشدم و اموال پدرم را که به غارت رفته بود پس میگرفتم بویژه مزرعه حسینآباد را که پدرم احیاء و آباد کرده بود و در زمان اقامت پدرم در زندان برخلاف قانون از او گرفتند و به اتکا (اداره تدارکات ارتش) اجاره دادند و تا این زمان در اجاره اتکا بود.
شب شد. در خانه آبیاری قصرالدشت خوابیدم. حوالی نیمه شب بود که صدای در آمد. یکی محکم در میزد. تنها بودم. نمیدانم مادرم و جهانشاه (برادرم) پس از آبسکو به کجا رفتند. احتمالاً به نزد خویشانشان. به حیاط رفتم و در را باز کردم. خسرو خان کشکولی [پسر الیاس خان] بود و محمد خان پسر بزرگ او. خسرو خان خیلی عصبانی بود. گفت: از تنگ آب فیروزآباد میآمدیم که عدهای سُرخی جلوی اتومبیلمان را گرفتند و گفتند میخواهیم ماشینتان را بازرسی کنیم. گفتم شما که هستید؟ گفتند: تفنگچیان عبدالله خان شهبازی. گفتم: من دایی عبدالله هستم و چنین تفنگچیان مزخرفی ندارد. خسرو خان میخواست همین را به من اطلاع دهد. متحیر شدم. بعداً تحقیق کردم. معلوم شد دوست دوران کودکی، ناظمعلی غلامی، و چند تن از جوانان سُرخی شوراب بودند! ناظمعلی حدود ده سال پیش به بیماری سرطان فوت کرد.
۲۵ بهمن سری به خانه یکی از خویشان کشکولی زدم که ناصر خان و خسرو خان در آنجا میهمان بودند. خیلی شلوغ بود. یادم است که جیران بیبی، دخترعموی مادرم، کنار ناصر خان نشسته بود. در همین زمان خبر آوردند که منصور خان شاهپرست و دیگران، خوانین طایفه بیات که مالکین قنات دهداری در سیاخ بودند، پاسگاه دارنگان را محاصره کردهاند تا خلع سلاح کنند. خسرو خان ابتدا به من گفت که بروم و مانع غارت سلاحهای پاسگاه شوم. ولی بعد پشیمان شد و به اردوان کشکولی گفت.
از محل اقامت خسرو خان به محل ساختمان شهربانی، مجاور قلعه کریمخانی، رفتم که به دست مردم افتاده و غارت شده بود. در پشت آن، محلی که اداره پست واقع است، بازار سیاه اسلحه و فشنگ راه افتاده بود. خریدوفروش میشد. پرویز، پسر بزرگ محمد خان ضرغامی، در آنجا مرا دید. خواست که از سلاحهای کمری کبری که به دستم افتاده به او بدهم. قسم خوردم که ندارم و همه را سُرخیها بردند بجز یکی که خودم نیاز دارم. فکر میکنم باور نکرد. آوازه صندوق سلاحهای کمری ساواک فیروزآباد به گوش پرویز هم رسیده بود.
@abdollahshahbazi
قسمت پنجم
در این خاطرات گاه به جد یا به طنز از گذشته و نادانیهای دوران جوانی یاد میکنم. ولی این بدان معنا نیست که در آن زمان چنان خام بودم که تفاوتهای فاحش سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را با سال ١٣۵٧ نفهمم. تا آن زمان سابقه مفصل فعالیت سیاسی داشتم، چهار بار زندان رفته و جریانهای مختلف را تجربه کرده بودم. در تهران دانشجو بودم و مطالعاتی داشتم. برایم روشن بود که جامعه ایران و بویژه بافت عشایری فارس عمیقاً دگرگون شده و بعید است فضای سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ تکرار شود. فضای انقلاب به شدت چپ بود و این امر اختصاص به تفکرات مارکسیستی نداشت. بسیاری از جوانان قشقایی یا به گروههای چپ مارکسیستی تعلق داشتند یا اگر تعلقات مذهبی داشتند شعارهای پوپولیستی روز را تکرار میکردند. حضور ناصر خان و خسرو خان در فارس آنان را به آماج حملات جوانان تندرو روستایی و حتی قشقایی تبدیل میکرد که میخواستند انقلابیگری خود را به نمایش بگذارند. حادثهای که در مراسم سخنرانی ناصر خان در آن روستا، از سوی آن ده بیست جوان روستایی، رخ داد اولین مواجهه ناصر خان بود با واقعیت ایران جدید. ناصر خان البته عمق خطر را درنیافت ولی من فهمیدم. همان موقع به مادرم و برخی از دوستانم در اردوی آبسکو گفتم که ناصر خان و خسرو خان باید افراد معتبر قشقایی را جمع کنند و شورایی تشکیل دهند برای اداره ایلات قشقایی، تا اتهام بازگردانیدن دوران «خان خانی» از آنان مرتفع شود، و خود در فارس نمانند و به تهران بروند. قسم میخورم که عین این مطلب را به همین صراحت گفتم.
روز ۲۴ بهمن اعلام شد که اردوی آبسکو تعطیل میشود. همه چادرها را جمع کردند و به راه افتادند. ما نیز چادرها را جمع کرده و به سوی فیروزآباد حرکت کردیم. پشت سر اتومبیل حامل من و مادرم و جهانشاه (برادرم) لندرور خسرو خان کشکولی بود که محمد، پسر بزرگش، میراند. در مسیر ایستاده و با ژ۳ چند تیر به کوه شلیک کردم. اولین بار بود که از ژ۳ استفاده میکردم.
در دوراهی کوهمره از سایر اتومبیلها جدا شدم و به خانه شیراز برگشتم. رهنمودی ندادم که کسانی که با من آمده بودند باید چه کنند. اردوی من متفرق شد و هر کسی به راه خود رفت. برنامهای برای پس از انقلاب نداشتم بجز بازگشت سریع به تهران و دیدن وضعیت آنجا و مشارکت در فعالیتهای سیاسی پس از پیروزی انقلاب.
اگر تعلق به تهران نبود، باید مجدداً در دارنگان مستقر میشدم و اموال پدرم را که به غارت رفته بود پس میگرفتم بویژه مزرعه حسینآباد را که پدرم احیاء و آباد کرده بود و در زمان اقامت پدرم در زندان برخلاف قانون از او گرفتند و به اتکا (اداره تدارکات ارتش) اجاره دادند و تا این زمان در اجاره اتکا بود.
شب شد. در خانه آبیاری قصرالدشت خوابیدم. حوالی نیمه شب بود که صدای در آمد. یکی محکم در میزد. تنها بودم. نمیدانم مادرم و جهانشاه (برادرم) پس از آبسکو به کجا رفتند. احتمالاً به نزد خویشانشان. به حیاط رفتم و در را باز کردم. خسرو خان کشکولی [پسر الیاس خان] بود و محمد خان پسر بزرگ او. خسرو خان خیلی عصبانی بود. گفت: از تنگ آب فیروزآباد میآمدیم که عدهای سُرخی جلوی اتومبیلمان را گرفتند و گفتند میخواهیم ماشینتان را بازرسی کنیم. گفتم شما که هستید؟ گفتند: تفنگچیان عبدالله خان شهبازی. گفتم: من دایی عبدالله هستم و چنین تفنگچیان مزخرفی ندارد. خسرو خان میخواست همین را به من اطلاع دهد. متحیر شدم. بعداً تحقیق کردم. معلوم شد دوست دوران کودکی، ناظمعلی غلامی، و چند تن از جوانان سُرخی شوراب بودند! ناظمعلی حدود ده سال پیش به بیماری سرطان فوت کرد.
۲۵ بهمن سری به خانه یکی از خویشان کشکولی زدم که ناصر خان و خسرو خان در آنجا میهمان بودند. خیلی شلوغ بود. یادم است که جیران بیبی، دخترعموی مادرم، کنار ناصر خان نشسته بود. در همین زمان خبر آوردند که منصور خان شاهپرست و دیگران، خوانین طایفه بیات که مالکین قنات دهداری در سیاخ بودند، پاسگاه دارنگان را محاصره کردهاند تا خلع سلاح کنند. خسرو خان ابتدا به من گفت که بروم و مانع غارت سلاحهای پاسگاه شوم. ولی بعد پشیمان شد و به اردوان کشکولی گفت.
از محل اقامت خسرو خان به محل ساختمان شهربانی، مجاور قلعه کریمخانی، رفتم که به دست مردم افتاده و غارت شده بود. در پشت آن، محلی که اداره پست واقع است، بازار سیاه اسلحه و فشنگ راه افتاده بود. خریدوفروش میشد. پرویز، پسر بزرگ محمد خان ضرغامی، در آنجا مرا دید. خواست که از سلاحهای کمری کبری که به دستم افتاده به او بدهم. قسم خوردم که ندارم و همه را سُرخیها بردند بجز یکی که خودم نیاز دارم. فکر میکنم باور نکرد. آوازه صندوق سلاحهای کمری ساواک فیروزآباد به گوش پرویز هم رسیده بود.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت ششم
سپس به نزد حسن، پسر مهندس عبدالله خان و پوران بیبی کشکولی، رفتم. دوست صمیمی و قدیمیام. خانهشان در باغ ناری واقع در خیابان ستار خان کنونی بود که اکنون کوچه کشکولی نامیده میشود. هنوز اطراف آن باغ و زمین خالی بود. جلوی در خانه با اسلحه کمری که داشت، فکر کنم والتر، تیراندازی کردیم. حسن نیز خیلی اصرار کرد که به او یک قبضه کبری بدهم. گفتم ندارم و فقط یکی برایم مانده است. اکنون تأسف میخورم که چرا همان یکی را به حسن ندادم. حسن در ماجرای ناصر خان و خسرو خان اعدام شد.
عصر به آقا مجدالدین محلاتی تلفن کردم. گفتم: عبدالله هستم. شنیدم در تنگ آب فیروزآباد عدهای بنام تفنگچی من جلوی اتومبیلها را میگیرند. خواستم خدمتتان عرض کنم که من نه خانم نه تفنگچی دارم. دانشجویی ساده هستم و برای دیدن خانواده به شیراز آمدم و فردا عازم تهرانم.
به این ترتیب، یا همان شب یا صبح ۲۶ بهمن با اتومبیل ژیان راهی تهران شدم. رولور را در زیر قاب فرمان ژیان جاسازی کردم که دم دست باشد و ژ۳ را جای دیگر. عصر ۲۶ بهمن یا صبح ۲۷ بهمن به تهران رسیدم.
در زندگی برخی تصمیمهایم بدون تأمل و آیندهبینی بود. همانطور که نوشتم، شاید عقل حکم میکرد که در شیراز و کوهمره بمانم و در فضای پس از سقوط حکومت پهلوی، که آرزویش را داشتم، برای خود کشاورزی ثروتمند شوم. الان که فکر میکنم، اگر چنین کرده بودم سرنوشتی بهتر از خسرو خان قشقایی و محمد خان ضرغامی نداشتم که شرح خواهم داد. جایگاه ایلی رهایم نمیکرد و بناچار مرا به معرکههای سالهای پسین در شیراز میکشانید. در پی تیره شدن روابط ناصر خان و خسرو خان با جمهوری اسلامی و استقرار آنان در کوهمره ناچار به انتخاب میشدم. یا باید با سپاه عشایر همکاری میکردم علیه خویشان و دوستانم یا با ناصر خان و خسرو خان همراه میشدم و مانند جعفر خان کشکولی، پسرعمه مادرم، کارم به اعدام میکشید.
@abdollahshahbazi
قسمت ششم
سپس به نزد حسن، پسر مهندس عبدالله خان و پوران بیبی کشکولی، رفتم. دوست صمیمی و قدیمیام. خانهشان در باغ ناری واقع در خیابان ستار خان کنونی بود که اکنون کوچه کشکولی نامیده میشود. هنوز اطراف آن باغ و زمین خالی بود. جلوی در خانه با اسلحه کمری که داشت، فکر کنم والتر، تیراندازی کردیم. حسن نیز خیلی اصرار کرد که به او یک قبضه کبری بدهم. گفتم ندارم و فقط یکی برایم مانده است. اکنون تأسف میخورم که چرا همان یکی را به حسن ندادم. حسن در ماجرای ناصر خان و خسرو خان اعدام شد.
عصر به آقا مجدالدین محلاتی تلفن کردم. گفتم: عبدالله هستم. شنیدم در تنگ آب فیروزآباد عدهای بنام تفنگچی من جلوی اتومبیلها را میگیرند. خواستم خدمتتان عرض کنم که من نه خانم نه تفنگچی دارم. دانشجویی ساده هستم و برای دیدن خانواده به شیراز آمدم و فردا عازم تهرانم.
به این ترتیب، یا همان شب یا صبح ۲۶ بهمن با اتومبیل ژیان راهی تهران شدم. رولور را در زیر قاب فرمان ژیان جاسازی کردم که دم دست باشد و ژ۳ را جای دیگر. عصر ۲۶ بهمن یا صبح ۲۷ بهمن به تهران رسیدم.
در زندگی برخی تصمیمهایم بدون تأمل و آیندهبینی بود. همانطور که نوشتم، شاید عقل حکم میکرد که در شیراز و کوهمره بمانم و در فضای پس از سقوط حکومت پهلوی، که آرزویش را داشتم، برای خود کشاورزی ثروتمند شوم. الان که فکر میکنم، اگر چنین کرده بودم سرنوشتی بهتر از خسرو خان قشقایی و محمد خان ضرغامی نداشتم که شرح خواهم داد. جایگاه ایلی رهایم نمیکرد و بناچار مرا به معرکههای سالهای پسین در شیراز میکشانید. در پی تیره شدن روابط ناصر خان و خسرو خان با جمهوری اسلامی و استقرار آنان در کوهمره ناچار به انتخاب میشدم. یا باید با سپاه عشایر همکاری میکردم علیه خویشان و دوستانم یا با ناصر خان و خسرو خان همراه میشدم و مانند جعفر خان کشکولی، پسرعمه مادرم، کارم به اعدام میکشید.
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
قسمت اول
مقام مهم دیگری که در این زمان با من چند دیدار داشت مرحوم محمد بهمنبیگی رئیس سازمان امور عشایر ایران بود که مرکز آن در شیراز قرار داشت.
بهمنبیگی از دوستان پدرم بود. وی بنیانگذار نظام آموزش عشایری در چادرهای سیار عشایر بهمراه حرکت ایل از ییلاق به قشلاق و برعکس است که به ابتکار اصل چهار ترومن شروع شد و موفقیت فراوان به دست آورد. شنیدم که قبلاً آمریکاییها به دو نفر از خانزادگان تحصیلکرده قشقایی، مهندس عبدالله خان کشکولی پسر حمزه خان و مهندس شهباز خان کشکولی پسر الیاس خان، پیشنهاد کردند که مسئولیت آموزش عشایر را بپذیرند و آنان به دلیل عدم تمایل به همکاری با حکومت پهلوی نپذیرفتند و سرانجام این وظیفه را به بهمنبیگی محول کردند که از سالهای جنگ جهانی دوم رابطه نزدیک با آمریکائیان داشت.
پدرم نیز به آموزش عشایر علاقه داشت و در دهه ۱۳۳۰ در منطقه کوهمره به بهمنبیگی کمک فراوان کرد. در سال ۱۳۴۹، من به دلیل گرایش تند علیه حکومت پهلوی، به بهمنبیگی، و به همه مقامات بلندپایه وقت، نگاه منفی داشتم و آنان را «عامل رژیم» میدانستم. این نگاه منفی در میان مذهبیهای سیاسی تندرو و چپگرایان نسل من وجود داشت و سبب شد پس از انقلاب از سوی بعضی کمونیستهای قشقایی برای بهمنبیگی مشکلاتی ایجاد شود که منجر به متواری و مخفی شدن او شد. بهمنبیگی در یکی از کتابهای اواخر عمرش ماجرای این دوران را شرح داده است. اگر بهمنبیگی در اوائل انقلاب در شیراز دستگیر شده بود به احتمال خیلی زیاد کارش به اعدام میکشید. سرنوشت او این نبود و سالها پس از انقلاب ماند و در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ در اوج خوشنامی و محبوبیت درگذشت، که مرهون قلم و کتابهای او بود، و دهها هزار نفر از عشایر فارس در تشییع و سوگ او شرکت کردند.
اولین ملاقاتم با بهمنبیگی در خانه او بود؛ خانهای بزرگ و قدیمی در حوالی جنوب خیابان مشیرفاطمی به سمت فلکه فرودگاه قدیم که در حیاط آن چادر زده بودند. حیاط شلوغی بود پر از کارکنان و معلمان عشایری بیشتر از ایل قشقایی.
در سالن بزرگ خانه بهمنبیگی با او و همسرش، سکینه بیبی کیانی، ملاقات کردم. خیلی دوستانه. سکینه بیبی از همان زمان به من لطف داشت. او دختر یکی از خوانین بکش، عموزادگان ولی خان کیانی دوست پدرم و رئیس ایل بکش ممسنی، بنام ارغوان خان بود. ارغوان خان برادر محمد خان و محمود خان کیانی بود و محمود خان کیانی داماد ولی خان بکش. سکینه پیش از ازدواج با بهمنبیگی نامزد کریم کیانی، پسر ولی خان بکش، بود. خود او در سالهای ۱۳۸۰ به من گفت.
کریم کیانی را مانند پسرعمویش نصیر، برادر ستار کیانی، در جریان شورش عشایر فارس در شیراز تیرباران کردند. عکس او در روزنامههای کشور منتشر شد که به چوبه تیرباران بسته شده و با چهره متبسم و شاد سوت میزند و از مرگ استقبال میکند. به عکس مشابهی از پدرم اجازه انتشار ندادند.
سکینه بیبی زن کمنظیر و بزرگی است و یار و دستیاری بیمانند برای محمد بهمنبیگی بود و پس از مرگ بهمنبیگی تمام همّ خود را بر زنده نگه داشتن نام و یاد همسرش گذارد.
در آن دیدار بهمنبیگی با مهربانی و جاذبه فراوان به نصیحت من پرداخت به همان سیاق که سایر مقامات وقت نصیحت کرده بودند. او از من خواست که برای تحصیل در دبیرستان عشایری ثبت نام کنم که در آن زمان مدرسهای نمونه بود با درصد بسیار بالای موفقیت در کنکور سراسری. از جمله گفت: «شما در آینده میخواهی نماینده مجلس شوی، اگر من در رادیو اعلام کنم که به عبدالله شهبازی رأی دهید هزاران نفر از عشایر به شما رأی خواهند داد.» این گفته برایم خوشایند نبود. بوی تطمیع میداد. بهرروی، بهمنبیگی از من دعوت کرد که چند روز بعد در محل کارش با او ملاقات کنم.
در زمان مقرر به اداره بهمنبیگی رفتم. مرا در کنار خودش در عقب اتومبیل مرسدس بنز سازمانی نشانید و با هم به دانشسرای عشایری رفتیم که در خیابانی در مقابل باغ ارم قرار داشت. با هم به سالن سخنرانی رفتیم و ردیف اول نشستیم. سالن پر بود از مستمعین که بیشتر کارکنان سازمان امور عشایر بودند. بهمنبیگی سخنرانی کرد. او از جمله گفت: «من پسران ... [نام یکی دو یاغی معروف را برد] را به آمریکا فرستادم برای تحصیل و الان آدمهای موفقی هستند. الان پسر حبیب شهبازی با من است و میخواهم همین کار را با او بکنم.»
این سخنان سخت به من برخورد و تصویر منفی از بهمنبیگی در ذهنم ایجاد کرد. احساس کردم به آدمی فرهیخته چون پدرم اهانت کرده و، برغم رابطه دیرین و شناخت کامل از پدرم، او را در حد فلان یاغی و راهزن تنزل داده. بهمنبیگی در اوج موفقیت و غرور بود و احساس میکردم فرصتطلب و متفرعن است و میخواهد از من بهرهگیری سیاسی و شغلی کند. بدینسان، روابطم با بهمنبیگی را بکلی قطع کردم.
@abdollahshahbazi
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
قسمت اول
مقام مهم دیگری که در این زمان با من چند دیدار داشت مرحوم محمد بهمنبیگی رئیس سازمان امور عشایر ایران بود که مرکز آن در شیراز قرار داشت.
بهمنبیگی از دوستان پدرم بود. وی بنیانگذار نظام آموزش عشایری در چادرهای سیار عشایر بهمراه حرکت ایل از ییلاق به قشلاق و برعکس است که به ابتکار اصل چهار ترومن شروع شد و موفقیت فراوان به دست آورد. شنیدم که قبلاً آمریکاییها به دو نفر از خانزادگان تحصیلکرده قشقایی، مهندس عبدالله خان کشکولی پسر حمزه خان و مهندس شهباز خان کشکولی پسر الیاس خان، پیشنهاد کردند که مسئولیت آموزش عشایر را بپذیرند و آنان به دلیل عدم تمایل به همکاری با حکومت پهلوی نپذیرفتند و سرانجام این وظیفه را به بهمنبیگی محول کردند که از سالهای جنگ جهانی دوم رابطه نزدیک با آمریکائیان داشت.
پدرم نیز به آموزش عشایر علاقه داشت و در دهه ۱۳۳۰ در منطقه کوهمره به بهمنبیگی کمک فراوان کرد. در سال ۱۳۴۹، من به دلیل گرایش تند علیه حکومت پهلوی، به بهمنبیگی، و به همه مقامات بلندپایه وقت، نگاه منفی داشتم و آنان را «عامل رژیم» میدانستم. این نگاه منفی در میان مذهبیهای سیاسی تندرو و چپگرایان نسل من وجود داشت و سبب شد پس از انقلاب از سوی بعضی کمونیستهای قشقایی برای بهمنبیگی مشکلاتی ایجاد شود که منجر به متواری و مخفی شدن او شد. بهمنبیگی در یکی از کتابهای اواخر عمرش ماجرای این دوران را شرح داده است. اگر بهمنبیگی در اوائل انقلاب در شیراز دستگیر شده بود به احتمال خیلی زیاد کارش به اعدام میکشید. سرنوشت او این نبود و سالها پس از انقلاب ماند و در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ در اوج خوشنامی و محبوبیت درگذشت، که مرهون قلم و کتابهای او بود، و دهها هزار نفر از عشایر فارس در تشییع و سوگ او شرکت کردند.
اولین ملاقاتم با بهمنبیگی در خانه او بود؛ خانهای بزرگ و قدیمی در حوالی جنوب خیابان مشیرفاطمی به سمت فلکه فرودگاه قدیم که در حیاط آن چادر زده بودند. حیاط شلوغی بود پر از کارکنان و معلمان عشایری بیشتر از ایل قشقایی.
در سالن بزرگ خانه بهمنبیگی با او و همسرش، سکینه بیبی کیانی، ملاقات کردم. خیلی دوستانه. سکینه بیبی از همان زمان به من لطف داشت. او دختر یکی از خوانین بکش، عموزادگان ولی خان کیانی دوست پدرم و رئیس ایل بکش ممسنی، بنام ارغوان خان بود. ارغوان خان برادر محمد خان و محمود خان کیانی بود و محمود خان کیانی داماد ولی خان بکش. سکینه پیش از ازدواج با بهمنبیگی نامزد کریم کیانی، پسر ولی خان بکش، بود. خود او در سالهای ۱۳۸۰ به من گفت.
کریم کیانی را مانند پسرعمویش نصیر، برادر ستار کیانی، در جریان شورش عشایر فارس در شیراز تیرباران کردند. عکس او در روزنامههای کشور منتشر شد که به چوبه تیرباران بسته شده و با چهره متبسم و شاد سوت میزند و از مرگ استقبال میکند. به عکس مشابهی از پدرم اجازه انتشار ندادند.
سکینه بیبی زن کمنظیر و بزرگی است و یار و دستیاری بیمانند برای محمد بهمنبیگی بود و پس از مرگ بهمنبیگی تمام همّ خود را بر زنده نگه داشتن نام و یاد همسرش گذارد.
در آن دیدار بهمنبیگی با مهربانی و جاذبه فراوان به نصیحت من پرداخت به همان سیاق که سایر مقامات وقت نصیحت کرده بودند. او از من خواست که برای تحصیل در دبیرستان عشایری ثبت نام کنم که در آن زمان مدرسهای نمونه بود با درصد بسیار بالای موفقیت در کنکور سراسری. از جمله گفت: «شما در آینده میخواهی نماینده مجلس شوی، اگر من در رادیو اعلام کنم که به عبدالله شهبازی رأی دهید هزاران نفر از عشایر به شما رأی خواهند داد.» این گفته برایم خوشایند نبود. بوی تطمیع میداد. بهرروی، بهمنبیگی از من دعوت کرد که چند روز بعد در محل کارش با او ملاقات کنم.
در زمان مقرر به اداره بهمنبیگی رفتم. مرا در کنار خودش در عقب اتومبیل مرسدس بنز سازمانی نشانید و با هم به دانشسرای عشایری رفتیم که در خیابانی در مقابل باغ ارم قرار داشت. با هم به سالن سخنرانی رفتیم و ردیف اول نشستیم. سالن پر بود از مستمعین که بیشتر کارکنان سازمان امور عشایر بودند. بهمنبیگی سخنرانی کرد. او از جمله گفت: «من پسران ... [نام یکی دو یاغی معروف را برد] را به آمریکا فرستادم برای تحصیل و الان آدمهای موفقی هستند. الان پسر حبیب شهبازی با من است و میخواهم همین کار را با او بکنم.»
این سخنان سخت به من برخورد و تصویر منفی از بهمنبیگی در ذهنم ایجاد کرد. احساس کردم به آدمی فرهیخته چون پدرم اهانت کرده و، برغم رابطه دیرین و شناخت کامل از پدرم، او را در حد فلان یاغی و راهزن تنزل داده. بهمنبیگی در اوج موفقیت و غرور بود و احساس میکردم فرصتطلب و متفرعن است و میخواهد از من بهرهگیری سیاسی و شغلی کند. بدینسان، روابطم با بهمنبیگی را بکلی قطع کردم.
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت دوم
در خرداد ۱۳۷۱ بزرگ علوی، نویسنده سرشناس، به ایران آمد. من را بعنوان متولی سفر او تعیین کردند. برایش برنامه سفری به شیراز و کوهمره ترتیب دادم و با هم عازم شیراز شدیم. از وزارت اطلاعات دو نفر، قاسم [...]و محمد [...] (مدیرکل چپ در معاونت امنیت)، ما را همراهی میکردند. در شیراز در هتل هما (کورش سابق) اقامت کردند و من به خانه مادرم رفتم. خبر سفر بزرگ علوی به گوش چهرههای ادبی شهر رسیده بود. عدهای در هتل به دیدارش آمدند از جمله مرحوم صادق همایونی سروستانی که محقق و ادیبی برجسته بود و قاضی سرشناس و خوشنام دادگستری. با بزرگ علوی به کتابخانه دانشگاه شیراز رفتیم و از آن بازدید کرد. زمانی که در بازگشت از کتابخانه سوار اتومبیل شدیم، دانشجویان مطلع شده و کلاسها را تعطیل کرده و برای دیدن بزرگ علوی به سمت ما به بالای تپه میدویدند. رسیدند و ماشین را محاصره کردند. استقبال عجیبی بود. حیرت کردم که پس از گذشت این همه سال نام بزرگ علوی برای نسل جوان همچنان شناخته شده است.
آقای محمد [...]، یکی از دو مقام وزارت اطلاعات که با ما به شیراز آمده بودند، به من اطلاع داد که محمد بهمنبیگی خواستار ملاقات با بزرگ علوی شده و میخواهد در پذیرایی از او همراهی کند. علوی و بهمنبیگی در دوران جوانی دوست بودند. همان نگاه منفی به بهمنبیگی، به دلیل سخنرانی او در دانشسرای عشایری، سبب شد موافقت نکنم. بدینسان، دیدار بهمنبیگی و بزرگ علوی انجام نشد.
سالها گذشت. در دهه ۱۳۸۰ ساکن شیراز شدم. در این زمان دگرگونیهای فراوان در نگاهم به سیاست و زندگی رخ داده بود. در سنین پنجاه سالگی بودم. در این دوران رابطه دوستانه با بهمنبیگی و سکینه بیبی را آغاز کردم؛ دوستی که تا فوت بهمنبیگی ادامه یافت.
دو نامه از پدرم به بهمنبیگی یافتم؛ یکی زمانی که پدرم کلانتر و رئیس ایل بود و دیگری زمانی که در زندان بود. به بهمنبیگی دادم. در واکنش به این دو نامه متنی نوشت درباره پدرم. در ۲۵ بهمن ۱۳۸۸ نوشته بهمنبیگی را بهمراه دو نامه پدرم و یادداشتی از خودم در ستایش از بهمنبیگی در وبسایتم منتشر کردم. ابراهیم گلستان، که او نیز دوست دوران جوانی بهمنبیگی بود، قبل از همه خوانده و با اشتیاق از انگلیس به بهمنبیگی اطلاع داده بود که مطلب مرا بخواند. بهمنبیگی بسیار خرسند بود از نوشته من.
متن مقالهام درباره بهمنبیگی بهمراه دو نامه پدرم به او و یادداشت بهمنبیگی درباره پدرم:
یکشنبه، ۲۵ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۴ فوریه ۲۰۱۰، ساعت ۱۱:۳۰ صبح
در ستایش از محمد بهمنبیگی
پدر آموزش عشایری ایران
محمد بهمنبیگی اکنون نهمین دهه زندگی خود را تجربه میکند. با این سن و سال هنوز توانمند است در اندیشیدن، نوشتن و گفتن. به او غبطه میخورم.
نوجوان بودم که بهمنبیگی را شناختم. او در آن زمان مدیرکل آموزش عشایر ایران بود. برای جوانان انقلابی نسل من، که نه فقط سودای «تغییر رژیم» بلکه سودای «تغییر جهان» داشتند، و الگویشان ارنستو چه گوارا و کارلوس ماریگلا بود، مدیری دولتی چون بهمنبیگی دلچسب نمینمود. از منظر ما هر آن که در حکومت پهلوی پست و مقامی داشت «شریک جنایات رژیم» بود. سالها باید میگذشت تا تازیانه زندگی این تصویر را دگرگون کند.
در اوائل سالهای ۱۳۵۰ چند بار با بهمنبیگی دیدار کردم. او را نسبت به خود، بهرغم تفاوت فاحش سنی، مؤدب و مهربان دیدم. این خاطره خوب از بهمنبیگی در ذهنم ماندگار بود. انقلاب آغاز شد. چند ماهی پیش از پیروزی انقلاب، زمانی که راهپیماییها در اوج بود، به شیراز رفتم. نمیدانم کدام راهپیمایی بود ولی از چهارراه مشیر (دم کل) آغاز میشد. بهمنبیگی را در پیشاپیش گروه کثیر معلمانش در صفوف مردم دیدم. همراهی بهمنبیگی با انقلاب برایم غیرقابل تصوّر بود. از حوالی ١۵ تا ٢۵ بهمن ۱۳۵۷ نیز در میان ایل و عشیرهام بودم تا اگر نیازی بود کمکی کنم. انقلاب به سرعت پیروز شد و پس از تلفن به مرحوم آیتالله شیخ مجدالدین محلاتی به تهران بازگشتم. خوشحالم که در سالهای اوّلیه و پرتنش پس از انقلاب در فارس نماندم. آن سالها اوج افراطیگری در فارس بود. در یکسو گروههای تندرو، از فرقه رجوی تا انواع گروههای مارکسیستی، صف کشیده بودند و در سوی دیگر محافل افراطی یا مشکوک در میان انقلابیون مسلمان. هنگامهای پرآشوب بود. کشتن یا «مصادره» اموال این و آن به سادگی رخ میداد. تا به امروز خانوادههای فراوان زخمدار و دست به گریبان عواقب آن سالها هستند.
@abdollahshahbazi
قسمت دوم
در خرداد ۱۳۷۱ بزرگ علوی، نویسنده سرشناس، به ایران آمد. من را بعنوان متولی سفر او تعیین کردند. برایش برنامه سفری به شیراز و کوهمره ترتیب دادم و با هم عازم شیراز شدیم. از وزارت اطلاعات دو نفر، قاسم [...]و محمد [...] (مدیرکل چپ در معاونت امنیت)، ما را همراهی میکردند. در شیراز در هتل هما (کورش سابق) اقامت کردند و من به خانه مادرم رفتم. خبر سفر بزرگ علوی به گوش چهرههای ادبی شهر رسیده بود. عدهای در هتل به دیدارش آمدند از جمله مرحوم صادق همایونی سروستانی که محقق و ادیبی برجسته بود و قاضی سرشناس و خوشنام دادگستری. با بزرگ علوی به کتابخانه دانشگاه شیراز رفتیم و از آن بازدید کرد. زمانی که در بازگشت از کتابخانه سوار اتومبیل شدیم، دانشجویان مطلع شده و کلاسها را تعطیل کرده و برای دیدن بزرگ علوی به سمت ما به بالای تپه میدویدند. رسیدند و ماشین را محاصره کردند. استقبال عجیبی بود. حیرت کردم که پس از گذشت این همه سال نام بزرگ علوی برای نسل جوان همچنان شناخته شده است.
آقای محمد [...]، یکی از دو مقام وزارت اطلاعات که با ما به شیراز آمده بودند، به من اطلاع داد که محمد بهمنبیگی خواستار ملاقات با بزرگ علوی شده و میخواهد در پذیرایی از او همراهی کند. علوی و بهمنبیگی در دوران جوانی دوست بودند. همان نگاه منفی به بهمنبیگی، به دلیل سخنرانی او در دانشسرای عشایری، سبب شد موافقت نکنم. بدینسان، دیدار بهمنبیگی و بزرگ علوی انجام نشد.
سالها گذشت. در دهه ۱۳۸۰ ساکن شیراز شدم. در این زمان دگرگونیهای فراوان در نگاهم به سیاست و زندگی رخ داده بود. در سنین پنجاه سالگی بودم. در این دوران رابطه دوستانه با بهمنبیگی و سکینه بیبی را آغاز کردم؛ دوستی که تا فوت بهمنبیگی ادامه یافت.
دو نامه از پدرم به بهمنبیگی یافتم؛ یکی زمانی که پدرم کلانتر و رئیس ایل بود و دیگری زمانی که در زندان بود. به بهمنبیگی دادم. در واکنش به این دو نامه متنی نوشت درباره پدرم. در ۲۵ بهمن ۱۳۸۸ نوشته بهمنبیگی را بهمراه دو نامه پدرم و یادداشتی از خودم در ستایش از بهمنبیگی در وبسایتم منتشر کردم. ابراهیم گلستان، که او نیز دوست دوران جوانی بهمنبیگی بود، قبل از همه خوانده و با اشتیاق از انگلیس به بهمنبیگی اطلاع داده بود که مطلب مرا بخواند. بهمنبیگی بسیار خرسند بود از نوشته من.
متن مقالهام درباره بهمنبیگی بهمراه دو نامه پدرم به او و یادداشت بهمنبیگی درباره پدرم:
یکشنبه، ۲۵ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۴ فوریه ۲۰۱۰، ساعت ۱۱:۳۰ صبح
در ستایش از محمد بهمنبیگی
پدر آموزش عشایری ایران
محمد بهمنبیگی اکنون نهمین دهه زندگی خود را تجربه میکند. با این سن و سال هنوز توانمند است در اندیشیدن، نوشتن و گفتن. به او غبطه میخورم.
نوجوان بودم که بهمنبیگی را شناختم. او در آن زمان مدیرکل آموزش عشایر ایران بود. برای جوانان انقلابی نسل من، که نه فقط سودای «تغییر رژیم» بلکه سودای «تغییر جهان» داشتند، و الگویشان ارنستو چه گوارا و کارلوس ماریگلا بود، مدیری دولتی چون بهمنبیگی دلچسب نمینمود. از منظر ما هر آن که در حکومت پهلوی پست و مقامی داشت «شریک جنایات رژیم» بود. سالها باید میگذشت تا تازیانه زندگی این تصویر را دگرگون کند.
در اوائل سالهای ۱۳۵۰ چند بار با بهمنبیگی دیدار کردم. او را نسبت به خود، بهرغم تفاوت فاحش سنی، مؤدب و مهربان دیدم. این خاطره خوب از بهمنبیگی در ذهنم ماندگار بود. انقلاب آغاز شد. چند ماهی پیش از پیروزی انقلاب، زمانی که راهپیماییها در اوج بود، به شیراز رفتم. نمیدانم کدام راهپیمایی بود ولی از چهارراه مشیر (دم کل) آغاز میشد. بهمنبیگی را در پیشاپیش گروه کثیر معلمانش در صفوف مردم دیدم. همراهی بهمنبیگی با انقلاب برایم غیرقابل تصوّر بود. از حوالی ١۵ تا ٢۵ بهمن ۱۳۵۷ نیز در میان ایل و عشیرهام بودم تا اگر نیازی بود کمکی کنم. انقلاب به سرعت پیروز شد و پس از تلفن به مرحوم آیتالله شیخ مجدالدین محلاتی به تهران بازگشتم. خوشحالم که در سالهای اوّلیه و پرتنش پس از انقلاب در فارس نماندم. آن سالها اوج افراطیگری در فارس بود. در یکسو گروههای تندرو، از فرقه رجوی تا انواع گروههای مارکسیستی، صف کشیده بودند و در سوی دیگر محافل افراطی یا مشکوک در میان انقلابیون مسلمان. هنگامهای پرآشوب بود. کشتن یا «مصادره» اموال این و آن به سادگی رخ میداد. تا به امروز خانوادههای فراوان زخمدار و دست به گریبان عواقب آن سالها هستند.
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت سوم
نسل جوان انقلابی، از چپ مارکسیستی تا چپ اسلامی، هر کس را که در حکومت پهلوی مقام و منصبی داشت تارومار کرد. مدیران و کارشناسان عالیرتبه پیشین یکسره «فاسد» انگاشته شدند بهرغم اینکه بسیاریشان از انقلاب خشنود بودند، حتی در میان نظامیان بلندپایه، یا به پیروزی آن یاری رسانیدند. من در «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» از فساد حکومت پهلوی فراوان سخن گفته ام؛ اینک انصاف نیست که فرهیختگی و توانمندی و سلامت گروهی فراوان از مدیران و کارشناسان آن زمان را ارج ننهم.
جوانان انقلابی مدیران و کارشناسان دوران پهلوی را خانهنشین کردند و مناصب کلان و بهتدریج حتی کارهای خُرد را نیز خود به دست گرفتند. باید سه دهه میگذشت تا پیامدهای فاجعهآمیز و سهمگین این انقطاع در انباشت تجربه کارشناسی کشور لمس شود. این تجربهای پرهزینه برای ایران بود. گروهی از این «مدیران انقلابی» نه تنها در عرصه مدیریت ناکارآمد از آب در آمدند بلکه در عرصه سلامت چنان فسادی را بنیان نهادند که کمسابقه بود. در دوران پهلوی مدیران دولتی این همه جسارت و بسط ید در تاراج ثروت ملّی را حتی به خواب نمیدیدند!
اینک باز من ساکن شیرازم. چند بار به دیدار بهمنبیگی رفتهام. در خانهاش پیران و جوانان عشایر را دیدهام که گروه گروه به دیدنش میآیند. مدام پرسوجو میکنم و بهمنبیگی را بسیار محبوب مییابم. این محبوبیت به مردم قشقایی محدود نیست. بهمنبیگی در میان مردم کوهمره، کهگیلویه، ممسنی، خمسه و سایر طوایف همانقدر محبوب است که در میان قشقاییها.
انصاف را باید پاس داشت. از گذشته دور، کم نبودند سران عشایر که برای آموزش مردم خود میکوشیدند. امامقلی خان رستم، رئیس ایل رستم ممسنی و پدر حسینقلی خان رستم، در نامهای به مجله «ایرانشهر» (چاپ برلین، شماره ۱۱، اوّل بهمن ۱۳۰۵ ش.) تلاش خود را چنین شرح داده است:
«من رئیس یکی از ئیلات و عشایر فارس هستم که نام قبیله و طایفهام رستم میباشد و از استیفای جمیع حقوق مدنی و انسانی محروم و به طرز ساده طبیعی احشامی زندگی مینمایم و... یقین کردهام که ترقی و عمران یک مملکت و سیادت هر قوم بسته به بسط معارف آنهاست لاغیر. با درک این موضوع مقدس... اخیراً برای تربیت این قوم و قبیله به خیال تأسیس یک باب مدرسه مقدماتی افتادم که بلکه نوباوگان طایفه خود را به سرچشمه دانش و تعلیم سوق داده و طعم شیرین علم و ادب را به مذاق آنها آشنا نمایم لیکن مقدرات با من ستیزه نمود و موفق نگردیدم...»
در یادداشتهای ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م. علیاصغر حکمت میخوانیم که آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (راه آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اوّل ۱۳۸۴، بخش دوّم، صص ۶۲۴- ۶۲۵) این حاج محمدکریم خان، نماینده ایل قشقایی در مجلس دوّم، نیای مادری من است و پسرش، امرالله خان که انگلیسیدانی برجسته بود، از شاگردان سید فخرالدین.
در یادداشتهای روزانه علیاصغر حکمت آمده است: ۲ جمادی الاول ۱۳۳۰ «شاهزاده جلالالدین میرزا، که به سمت معلمی دو پسر حاجی محمدکریم خان کشکولی در احشام مشارالیه رفته بود، دو روز است بازگشته است. مشارالیه از همدرسی های قدیمی من است.» ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م.: آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (ره آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اول ۱۳۸۴، بخش دوم، صص ۱۱۶، ۶۲۴-۶۲۵)
در خاطرات محمدحسین قشقایی آمده است که اسماعیل خان سردار عشایر، رئیس ایل قشقایی، «سعی داشت که بچهها و جوانان قشقایی باسواد شوند. او همواره کلانتران و روسای بنکوها را به گرفتن معلم و باسواد کردن فرزندانشان تشویق میکرد.»
در منابع تاریخی و سفرنامهها، از جمله سفرنامه لایارد در میان ایل بختیاری، نمونههای مثالزدنی فراوان است که بر فرهیختگی «تمدن عشایری ایران»، تعبیر استادم جواد صفینژاد، دلالت دارد.
@abdollahshahbazi
قسمت سوم
نسل جوان انقلابی، از چپ مارکسیستی تا چپ اسلامی، هر کس را که در حکومت پهلوی مقام و منصبی داشت تارومار کرد. مدیران و کارشناسان عالیرتبه پیشین یکسره «فاسد» انگاشته شدند بهرغم اینکه بسیاریشان از انقلاب خشنود بودند، حتی در میان نظامیان بلندپایه، یا به پیروزی آن یاری رسانیدند. من در «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» از فساد حکومت پهلوی فراوان سخن گفته ام؛ اینک انصاف نیست که فرهیختگی و توانمندی و سلامت گروهی فراوان از مدیران و کارشناسان آن زمان را ارج ننهم.
جوانان انقلابی مدیران و کارشناسان دوران پهلوی را خانهنشین کردند و مناصب کلان و بهتدریج حتی کارهای خُرد را نیز خود به دست گرفتند. باید سه دهه میگذشت تا پیامدهای فاجعهآمیز و سهمگین این انقطاع در انباشت تجربه کارشناسی کشور لمس شود. این تجربهای پرهزینه برای ایران بود. گروهی از این «مدیران انقلابی» نه تنها در عرصه مدیریت ناکارآمد از آب در آمدند بلکه در عرصه سلامت چنان فسادی را بنیان نهادند که کمسابقه بود. در دوران پهلوی مدیران دولتی این همه جسارت و بسط ید در تاراج ثروت ملّی را حتی به خواب نمیدیدند!
اینک باز من ساکن شیرازم. چند بار به دیدار بهمنبیگی رفتهام. در خانهاش پیران و جوانان عشایر را دیدهام که گروه گروه به دیدنش میآیند. مدام پرسوجو میکنم و بهمنبیگی را بسیار محبوب مییابم. این محبوبیت به مردم قشقایی محدود نیست. بهمنبیگی در میان مردم کوهمره، کهگیلویه، ممسنی، خمسه و سایر طوایف همانقدر محبوب است که در میان قشقاییها.
انصاف را باید پاس داشت. از گذشته دور، کم نبودند سران عشایر که برای آموزش مردم خود میکوشیدند. امامقلی خان رستم، رئیس ایل رستم ممسنی و پدر حسینقلی خان رستم، در نامهای به مجله «ایرانشهر» (چاپ برلین، شماره ۱۱، اوّل بهمن ۱۳۰۵ ش.) تلاش خود را چنین شرح داده است:
«من رئیس یکی از ئیلات و عشایر فارس هستم که نام قبیله و طایفهام رستم میباشد و از استیفای جمیع حقوق مدنی و انسانی محروم و به طرز ساده طبیعی احشامی زندگی مینمایم و... یقین کردهام که ترقی و عمران یک مملکت و سیادت هر قوم بسته به بسط معارف آنهاست لاغیر. با درک این موضوع مقدس... اخیراً برای تربیت این قوم و قبیله به خیال تأسیس یک باب مدرسه مقدماتی افتادم که بلکه نوباوگان طایفه خود را به سرچشمه دانش و تعلیم سوق داده و طعم شیرین علم و ادب را به مذاق آنها آشنا نمایم لیکن مقدرات با من ستیزه نمود و موفق نگردیدم...»
در یادداشتهای ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م. علیاصغر حکمت میخوانیم که آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (راه آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اوّل ۱۳۸۴، بخش دوّم، صص ۶۲۴- ۶۲۵) این حاج محمدکریم خان، نماینده ایل قشقایی در مجلس دوّم، نیای مادری من است و پسرش، امرالله خان که انگلیسیدانی برجسته بود، از شاگردان سید فخرالدین.
در یادداشتهای روزانه علیاصغر حکمت آمده است: ۲ جمادی الاول ۱۳۳۰ «شاهزاده جلالالدین میرزا، که به سمت معلمی دو پسر حاجی محمدکریم خان کشکولی در احشام مشارالیه رفته بود، دو روز است بازگشته است. مشارالیه از همدرسی های قدیمی من است.» ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م.: آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (ره آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اول ۱۳۸۴، بخش دوم، صص ۱۱۶، ۶۲۴-۶۲۵)
در خاطرات محمدحسین قشقایی آمده است که اسماعیل خان سردار عشایر، رئیس ایل قشقایی، «سعی داشت که بچهها و جوانان قشقایی باسواد شوند. او همواره کلانتران و روسای بنکوها را به گرفتن معلم و باسواد کردن فرزندانشان تشویق میکرد.»
در منابع تاریخی و سفرنامهها، از جمله سفرنامه لایارد در میان ایل بختیاری، نمونههای مثالزدنی فراوان است که بر فرهیختگی «تمدن عشایری ایران»، تعبیر استادم جواد صفینژاد، دلالت دارد.
@abdollahshahbazi
بزرگ علوی و رئیس رضاقلی آذربهرام از طایفه بککی در کوهمره سرخی
@abdollahshahbazi
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت چهارم
معهذا، تعلیمات عشایری به شکل نوین و سازمانیافته و مبتنی بر حمایت و بودجه دولت مرکزی از سال ۱۳۳۰، از زمان دولت دکتر محمد مصدق، آغاز شد و بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ اولین سیاه چادر خود را، به عنوان مدرسه سیار عشایری، به پا کرد. او مدیری توانا بود که تا بهمن ۱۳۵۷ زندگی خود را وقف آموزش عشایر نمود و از کیاست و سیاست خویش برای جلب توجه مقامات بلندپایه به این امر بهره برد. بدینسان، نام محمد بهمنبیگی به عنوان «بنیانگذار آموزش عشایری سازمانیافته» و به عبارت بهتر «پدر آموزش عشایری ایران» در تاریخ به ثبت رسید.
در میان اسناد بازمانده از پدرم دو نامه یافتم. یکی به دوران اقتدار او تعلق دارد زمانی که کلانتر کوهمره سُرخی است. در این نامه، به تاریخ اوّل خرداد ۱۳۳۸، پدرم از بهمنبیگی، که در آن زمان هنوز مدیرکل تعلیمات عشایری فارس بود نه ایران، درخواست اعزام تعداد بیشتری معلم به میان عشایر سُرخی کرده و از برخی نارساییها در این زمینه گله نموده است.
۳۸/ ۳/ ۱
ریاست محترم تعلیمات عشایری فارس
محترماً به عرض میرساند:
عشایر سُرخی که دارای پانزده هزار نفر جمعیت دارد فقط دارای دو نفر آموزگار و مدیر دبستان عشایری خواهد بود، یک نفر آنان موقتاً در دهات سیاخ مشغول انجام وظیفه است. علیهذا به مدیر دبستان سیاخ گفته شد که به مأموریت اصلی خود آمده و در ایلات و عشایر سُرخی مشغول انجام وظیفه گردد. متأسفانه بهواسطه نداشتن چادر از حرکت به احشام عشایر خودداری و حضور خود را در طوایف سُرخی موکول به داشتن چادر میداند. بنابراین متمنی است مقرر فرمایند اولاً اقلاً دو نفر آموزگار دیگر به این عشایر اعزام، در ثانی برای هر دبستان اقلاً یک چادر مرحمت فرمایند.
رونوشت برای استحضار تیمسار فرماندهی معظم سپاه 5 تقدیم و استدعا دارد در مورد دو نفر آموزگار و دادن چادر به آموزگاران مربوطه اوامر مخصوص صادر فرمایند.
با تقدیم احترام [امضاء: حبیبالله شهبازی]
دوّمین نامه متعلق به زمانی است که پدرم در زندان است و در دادگاه ویژه زمان جنگ شیراز به مرگ محکوم شده. تیمسار اردوبادی، بازرس ویژه اعزامی شاه، در شیراز حضور دارد. پدرم خواستار کمک بهمنبیگی است به خانوادهاش.
۴۲/ ۹/ ۱۸
جناب آقای محمد خان بهمنبیگی
دوست بزرگوارم تصدقت جانم
از خداوند توانا سلامت و سعادت وجود عزیزت را مسئلت مینماید و آرزومندم همیشه اوقات قرین حداعلای موفقیت و کامیابی و ترقیات روزافزون باشید. در این گرفتاری غیرمنتظره از دوستان وفادار و صمیمی و آنهایی که در مواقع عادی دم از غیرت و مردانگی میزدند همه چیز دیدیم و فهمیدیم. خلاصه اگر مفهوم مردانگی و دوستی و رفاقت این باشد باید به فکر تغییر واژه [بود] و کلمات دیگری را انتخاب کرد. مثلاً باید در جلوی تمام این اسمها یک کلمه "نا" اضافه نمود مثل نادوست، نارفاقت، نامرد و الی آخر. بهرجهت، منظور از ذکر این عرایض معرفی دوستان امروزی میباشد.
از هر کس علاقه و محبت جنابعالی را میشنوم. البته از یک شخصیت ممتاز عشایری جز این نباید انتظار داشت با اینکه رشته دوستی و ارادت من با جنابعالی بهطور متوسط بوده و با یکدیگر مانند سایر رفقا دوستان بهقول امروزیها جون جونی نبوده، اینک در عمل مشاهده میشود بیش از انتظارم عنایت و بزرگواری فرمودهاید. امیدوار به خداوند هستم روزی برسد که فدوی موفق باشم متقابلاً جبران نمایم. اینک هم از حضور انورت استدعا مینمایم نظر عنایت و محبت تیمسار محبوب سرتیپ اردوبادی و جناب آقای سرهنگ جباری درباره خانواده و کسان فدوی جلب فرمائید که در مواقع مراجعات و کاری داشته باشند با نهایت لطف و بزرگواری ترتیب اثر بدهند. بهطور کلی از آن وجود عزیز امید و انتظار همه نوع محبت و مساعدت درباره خانواده و کودکان خردسال و کسانم خواهم داشت. سروران عشایری خود را عموماً سلام تقدیم میدارم.
با تقدیم احترام
حبیبالله شهبازی
@abdollahshahbazi
قسمت چهارم
معهذا، تعلیمات عشایری به شکل نوین و سازمانیافته و مبتنی بر حمایت و بودجه دولت مرکزی از سال ۱۳۳۰، از زمان دولت دکتر محمد مصدق، آغاز شد و بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ اولین سیاه چادر خود را، به عنوان مدرسه سیار عشایری، به پا کرد. او مدیری توانا بود که تا بهمن ۱۳۵۷ زندگی خود را وقف آموزش عشایر نمود و از کیاست و سیاست خویش برای جلب توجه مقامات بلندپایه به این امر بهره برد. بدینسان، نام محمد بهمنبیگی به عنوان «بنیانگذار آموزش عشایری سازمانیافته» و به عبارت بهتر «پدر آموزش عشایری ایران» در تاریخ به ثبت رسید.
در میان اسناد بازمانده از پدرم دو نامه یافتم. یکی به دوران اقتدار او تعلق دارد زمانی که کلانتر کوهمره سُرخی است. در این نامه، به تاریخ اوّل خرداد ۱۳۳۸، پدرم از بهمنبیگی، که در آن زمان هنوز مدیرکل تعلیمات عشایری فارس بود نه ایران، درخواست اعزام تعداد بیشتری معلم به میان عشایر سُرخی کرده و از برخی نارساییها در این زمینه گله نموده است.
۳۸/ ۳/ ۱
ریاست محترم تعلیمات عشایری فارس
محترماً به عرض میرساند:
عشایر سُرخی که دارای پانزده هزار نفر جمعیت دارد فقط دارای دو نفر آموزگار و مدیر دبستان عشایری خواهد بود، یک نفر آنان موقتاً در دهات سیاخ مشغول انجام وظیفه است. علیهذا به مدیر دبستان سیاخ گفته شد که به مأموریت اصلی خود آمده و در ایلات و عشایر سُرخی مشغول انجام وظیفه گردد. متأسفانه بهواسطه نداشتن چادر از حرکت به احشام عشایر خودداری و حضور خود را در طوایف سُرخی موکول به داشتن چادر میداند. بنابراین متمنی است مقرر فرمایند اولاً اقلاً دو نفر آموزگار دیگر به این عشایر اعزام، در ثانی برای هر دبستان اقلاً یک چادر مرحمت فرمایند.
رونوشت برای استحضار تیمسار فرماندهی معظم سپاه 5 تقدیم و استدعا دارد در مورد دو نفر آموزگار و دادن چادر به آموزگاران مربوطه اوامر مخصوص صادر فرمایند.
با تقدیم احترام [امضاء: حبیبالله شهبازی]
دوّمین نامه متعلق به زمانی است که پدرم در زندان است و در دادگاه ویژه زمان جنگ شیراز به مرگ محکوم شده. تیمسار اردوبادی، بازرس ویژه اعزامی شاه، در شیراز حضور دارد. پدرم خواستار کمک بهمنبیگی است به خانوادهاش.
۴۲/ ۹/ ۱۸
جناب آقای محمد خان بهمنبیگی
دوست بزرگوارم تصدقت جانم
از خداوند توانا سلامت و سعادت وجود عزیزت را مسئلت مینماید و آرزومندم همیشه اوقات قرین حداعلای موفقیت و کامیابی و ترقیات روزافزون باشید. در این گرفتاری غیرمنتظره از دوستان وفادار و صمیمی و آنهایی که در مواقع عادی دم از غیرت و مردانگی میزدند همه چیز دیدیم و فهمیدیم. خلاصه اگر مفهوم مردانگی و دوستی و رفاقت این باشد باید به فکر تغییر واژه [بود] و کلمات دیگری را انتخاب کرد. مثلاً باید در جلوی تمام این اسمها یک کلمه "نا" اضافه نمود مثل نادوست، نارفاقت، نامرد و الی آخر. بهرجهت، منظور از ذکر این عرایض معرفی دوستان امروزی میباشد.
از هر کس علاقه و محبت جنابعالی را میشنوم. البته از یک شخصیت ممتاز عشایری جز این نباید انتظار داشت با اینکه رشته دوستی و ارادت من با جنابعالی بهطور متوسط بوده و با یکدیگر مانند سایر رفقا دوستان بهقول امروزیها جون جونی نبوده، اینک در عمل مشاهده میشود بیش از انتظارم عنایت و بزرگواری فرمودهاید. امیدوار به خداوند هستم روزی برسد که فدوی موفق باشم متقابلاً جبران نمایم. اینک هم از حضور انورت استدعا مینمایم نظر عنایت و محبت تیمسار محبوب سرتیپ اردوبادی و جناب آقای سرهنگ جباری درباره خانواده و کسان فدوی جلب فرمائید که در مواقع مراجعات و کاری داشته باشند با نهایت لطف و بزرگواری ترتیب اثر بدهند. بهطور کلی از آن وجود عزیز امید و انتظار همه نوع محبت و مساعدت درباره خانواده و کودکان خردسال و کسانم خواهم داشت. سروران عشایری خود را عموماً سلام تقدیم میدارم.
با تقدیم احترام
حبیبالله شهبازی
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت پنجم
نسخه دوم این نامه را، که در میان اسناد پدرم بود، در فروردین ۱۳۸۸ برای آقای بهمنبیگی فرستادم. با بزرگواری یادداشت زیر را ارسال کرد:
جناب آقای عبدالله خان شهبازی
نامهای به خط ابوی بزرگوارت به دستم رسید. از خط زیبا و مطالب محبتآمیزش لذت بردم. نامه را فوری، با آنکه در بستر بیماری هستم، جواب دادم تا گمان نرود با کسی مشورتی کردهام.
بنده نزدیک به نیم قرن است که شاهد احوال فارس و عشایر فارس میباشم. شهبازیها را، پدر و پسر را، مردمان شجاعی میدانم و در همه جا ستودهام.
وضع جغرافیایی سُرخی کوهمره به آسانی اجازه میداد با قویترین خوانین و طوایف تا این حدود شجاعانه رفتار کند.
پدرم نسبت به پدرتان احترام خاص داشت. در سالهای شکست مرحوم دکتر مصدق وضع من طوری بود که نمیتوانستم مطیع خانهای مقتدر ایل باشم. وضعم اجازه مخالفت هم نمیداد. ناچار شدم که کسان خود و طایفه کوچک خود را به طایفه فارسیمدان برسانم. ضروری بود که حبیب خان شهبازی و طایفهاش کمکم کنند و از طریق کوهمره حمایت و اجازه عبور دهد. این حمایت به عمل آمد. ممنونم.
تماس بعدی من با حضرت ابوی کسب اجازه و جلب حمایت ایشان بود در ایجاد مدارس عشایری. شمار معلمان کوهمره به صدها رسید. عدهای از آنان مأمور باسواد کردن گروهی از بختیاریها شدند. معلمان کوهمره غیرتمند، تیزهوش و موفق بودند.
بیش از این نمینویسم. ارادت داشتهام و دارم.
محمد بهمنبیگی
شیراز، ١۶/ ١/ ٨٨
@abdollahshahbazi
قسمت پنجم
نسخه دوم این نامه را، که در میان اسناد پدرم بود، در فروردین ۱۳۸۸ برای آقای بهمنبیگی فرستادم. با بزرگواری یادداشت زیر را ارسال کرد:
جناب آقای عبدالله خان شهبازی
نامهای به خط ابوی بزرگوارت به دستم رسید. از خط زیبا و مطالب محبتآمیزش لذت بردم. نامه را فوری، با آنکه در بستر بیماری هستم، جواب دادم تا گمان نرود با کسی مشورتی کردهام.
بنده نزدیک به نیم قرن است که شاهد احوال فارس و عشایر فارس میباشم. شهبازیها را، پدر و پسر را، مردمان شجاعی میدانم و در همه جا ستودهام.
وضع جغرافیایی سُرخی کوهمره به آسانی اجازه میداد با قویترین خوانین و طوایف تا این حدود شجاعانه رفتار کند.
پدرم نسبت به پدرتان احترام خاص داشت. در سالهای شکست مرحوم دکتر مصدق وضع من طوری بود که نمیتوانستم مطیع خانهای مقتدر ایل باشم. وضعم اجازه مخالفت هم نمیداد. ناچار شدم که کسان خود و طایفه کوچک خود را به طایفه فارسیمدان برسانم. ضروری بود که حبیب خان شهبازی و طایفهاش کمکم کنند و از طریق کوهمره حمایت و اجازه عبور دهد. این حمایت به عمل آمد. ممنونم.
تماس بعدی من با حضرت ابوی کسب اجازه و جلب حمایت ایشان بود در ایجاد مدارس عشایری. شمار معلمان کوهمره به صدها رسید. عدهای از آنان مأمور باسواد کردن گروهی از بختیاریها شدند. معلمان کوهمره غیرتمند، تیزهوش و موفق بودند.
بیش از این نمینویسم. ارادت داشتهام و دارم.
محمد بهمنبیگی
شیراز، ١۶/ ١/ ٨٨
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت ششم
دو یادداشت روزانه آن دوران شاید مفید باشد برای تکمیل این بحث:
«دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۵ فوریه ۲۰۱۰. دیشب به آقای بهمنبیگی تلفن کردم. از مقالهام راضی بود... فرخ بیبی مادرم به مجلس ختم مرحوم حاج زکی حسامی که امروز بعد از ظهر بود رفته. سکینه بیبی، همسر آقای بهمنبیگی، او را خیلی بوسیده و به خاطر مقاله من تشکر کرده.»
«پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸/ ۱۱ مارس ۲۰۱۰
دیدار با بهمنبیگی ساعت یازده صبح تا ۱۲:۳۰:
آقای بهمنبیگی و سکینه بیبی خیلی محبت و احترام کردند. بهمنبیگی کتاب "طلای شهامت" را به من هدیه داد. خاطرات کوتاهش است از دوره آوارگی بعد از انقلاب در تهران که در خانه عبدالعلی منتظمی و همسرش خانم رزا منتظمی پنهان بوده. گفت که صولتالدوله مدرسه سیاری در احشام خود داشت. شیخ حبیبالله، پدر دکتر حسین کاظمزاده، معلم فارسی بود و برادرش شیخ محمدحسن هم معلم احشام صولتالدوله بود. شیخ محمدحسن در دوره رضا شاه وکیل عدلیه معروف شیراز شد... عباس میلانی کتاب دو جلدیاش را فرستاده درباره چهرههای نامداری که منادی مدرنیزاسیون بودند در ایران. بهمنبیگی و پرویز ناتل خانلری هم هستند در قسمت آموزش و پرورش. به انگلیسی است.
بهمنبیگی گلهمند بود که زمانی که بزرگ علوی آمده بود شیراز و میخواست بهمنبیگی را ببیند من نگذاشتهام. سکینه گفت که حاتم قرهغانی چادر زده بود و مهیای پذیرایی بود از بزرگ علوی. من انکار کردم. گفتم که اختیار دست دو تن از مدیران وزارت اطلاعات بنام محمد [...] و قاسم [...]بود و حتی زمانی که بزرگ علوی را برای ناهار بردم رستوران صوفی معترض بودند که جای گران رفتهایم برای غذا و ربطی به من نداشت... بهرحال، آن زمان نگاه خیلی مثبتی به بهمنبیگی نداشتم. الان نگاه یکبعدی گذشته را ندارم.»
در اینجا به مرحوم بهمنبیگی و سکینه بیبی دروغ گفتم و منکر شدم که مانع ملاقات آنان با بزرگ علوی شدم.
نمیدانم این یادداشتها را روزی سکینه بیبی خواهد خواند، یا در زمان حیات من خواهد خواند، یا نه. برای اولین بار اعتراف کردم و از کردار خود شرمندهام. تلافی آن سخنرانی مرحوم بهمنبیگی بود که در زمان خودش برای من نوجوان ۱۵ ساله بسیار سنگین بود. از سرکار خانم سکینه بیبی طلب بخشش دارم.
خدا رحمت کند مرحوم بهمنبیگی را. خدماتش بسیار ارزنده بود و سرنوشتش این بود که در اوج احترام در میان عشایر فارس فوت کند.
@abdollahshahbazi
قسمت ششم
دو یادداشت روزانه آن دوران شاید مفید باشد برای تکمیل این بحث:
«دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۵ فوریه ۲۰۱۰. دیشب به آقای بهمنبیگی تلفن کردم. از مقالهام راضی بود... فرخ بیبی مادرم به مجلس ختم مرحوم حاج زکی حسامی که امروز بعد از ظهر بود رفته. سکینه بیبی، همسر آقای بهمنبیگی، او را خیلی بوسیده و به خاطر مقاله من تشکر کرده.»
«پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸/ ۱۱ مارس ۲۰۱۰
دیدار با بهمنبیگی ساعت یازده صبح تا ۱۲:۳۰:
آقای بهمنبیگی و سکینه بیبی خیلی محبت و احترام کردند. بهمنبیگی کتاب "طلای شهامت" را به من هدیه داد. خاطرات کوتاهش است از دوره آوارگی بعد از انقلاب در تهران که در خانه عبدالعلی منتظمی و همسرش خانم رزا منتظمی پنهان بوده. گفت که صولتالدوله مدرسه سیاری در احشام خود داشت. شیخ حبیبالله، پدر دکتر حسین کاظمزاده، معلم فارسی بود و برادرش شیخ محمدحسن هم معلم احشام صولتالدوله بود. شیخ محمدحسن در دوره رضا شاه وکیل عدلیه معروف شیراز شد... عباس میلانی کتاب دو جلدیاش را فرستاده درباره چهرههای نامداری که منادی مدرنیزاسیون بودند در ایران. بهمنبیگی و پرویز ناتل خانلری هم هستند در قسمت آموزش و پرورش. به انگلیسی است.
بهمنبیگی گلهمند بود که زمانی که بزرگ علوی آمده بود شیراز و میخواست بهمنبیگی را ببیند من نگذاشتهام. سکینه گفت که حاتم قرهغانی چادر زده بود و مهیای پذیرایی بود از بزرگ علوی. من انکار کردم. گفتم که اختیار دست دو تن از مدیران وزارت اطلاعات بنام محمد [...] و قاسم [...]بود و حتی زمانی که بزرگ علوی را برای ناهار بردم رستوران صوفی معترض بودند که جای گران رفتهایم برای غذا و ربطی به من نداشت... بهرحال، آن زمان نگاه خیلی مثبتی به بهمنبیگی نداشتم. الان نگاه یکبعدی گذشته را ندارم.»
در اینجا به مرحوم بهمنبیگی و سکینه بیبی دروغ گفتم و منکر شدم که مانع ملاقات آنان با بزرگ علوی شدم.
نمیدانم این یادداشتها را روزی سکینه بیبی خواهد خواند، یا در زمان حیات من خواهد خواند، یا نه. برای اولین بار اعتراف کردم و از کردار خود شرمندهام. تلافی آن سخنرانی مرحوم بهمنبیگی بود که در زمان خودش برای من نوجوان ۱۵ ساله بسیار سنگین بود. از سرکار خانم سکینه بیبی طلب بخشش دارم.
خدا رحمت کند مرحوم بهمنبیگی را. خدماتش بسیار ارزنده بود و سرنوشتش این بود که در اوج احترام در میان عشایر فارس فوت کند.
@abdollahshahbazi
دو یادداشت جدید در کانال عبدالله شهبازی:
✔️ اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
https://t.me/abdollahshahbazi/5348
✔️ خاطراتی از بهمنبیگی
https://t.me/abdollahshahbazi/5354
@abdollahshahbazi
✔️ اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
https://t.me/abdollahshahbazi/5348
✔️ خاطراتی از بهمنبیگی
https://t.me/abdollahshahbazi/5354
@abdollahshahbazi
Telegram
عبدالله شهبازی
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
پنجشنبه، ۹ فروردین ۱۴۰۳/ ۲۸ مارس ۲۰۲۴
قسمت اول
انقلابی مارکسی- لنینی کسی است که هیچ تعلقی ندارد. مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) گفتهاند: «پرولتاریا…
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
پنجشنبه، ۹ فروردین ۱۴۰۳/ ۲۸ مارس ۲۰۲۴
قسمت اول
انقلابی مارکسی- لنینی کسی است که هیچ تعلقی ندارد. مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) گفتهاند: «پرولتاریا…
خاطراتی از محمد خان ضرغامی.pdf
2 MB
خاطراتی از محمد خان ضرغامی
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
خاطراتی از محمد خان ضرغامی.docx
1.4 MB
خاطراتی از محمد خان ضرغامی
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
دوران_پرآشوب_سلطان_محمد_خان_ایلخانی.pdf
273.1 KB
دوران پرآشوب سلطان محمد خان ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
دوران_پرآشوب_سلطان_محمد_خان_ایلخانی.docx
58.4 KB
دوران پرآشوب سلطان محمد خان ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
صعود دشوار ضرغامالدوله ایلخانی.pdf
389.6 KB
صعود دشوار ضرغامالدوله ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
صعود_دشوار_ضرغامالدوله_ایلخانی.docx
79.6 KB
صعود دشوار ضرغامالدوله ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi