اگه برای حرف زدن خیلی خستهای، اشکالی نداره. کنارم بشین، من برات یه فنجون شیرکاکائوی گرم درست میکنم، دستت رو میگیرم و با هم غروب آفتاب رو تماشا میکنیم. من به زبانِ سکوت مسلطم.
White
Poobon – Ghermez (Ft RudeBeny)
نشد ببرمت تو رو من از یادم...
بیا بگو هر جا بری باز همراهتم
نشد چون که عاشقتم دور بشی بهم
حیف حس بینمونه زود بمیره
قلبم تو رو می خواد، بهم گوش نمی ده.
بیا بگو هر جا بری باز همراهتم
نشد چون که عاشقتم دور بشی بهم
حیف حس بینمونه زود بمیره
قلبم تو رو می خواد، بهم گوش نمی ده.
انگار مسیری که میری همش سرابه.انگار همه اون آدم بیاعصابایی که منتظر موندن پشت چراغ قرمز براشون جهنمه همشون منم.انگار اون استثنایی که مهمونی دعوت نشده منم.انگار هندزفریمو تو جیبِ ژاکت قدیمیم پیدا کردم،ولی کار نمیکنه.انگار با سرعتِ نت اینترنتم کانکت شده ولی کسی حواسش به نبودن من نیست.انگار دیگه لواشک تولید نمیشه.انگار رفیقم پایه ثابت بقیه شده.انگار هوا بارونی بوده من خواب موندم.انگار مامانم رفته بازار منو نبرده.انگار روزِ تعطیله من پنج صب از خواب پریدم.انگار خودتو دوباره ساختی برگشته.انگار هرروز تولدمه.انگار نوشتنُ ازم گفتن.انگار غم قرار نیست جاشو بده به لبخند.
White
"؛punt kick پانت کیک" اسم تلنگری که به یادتان می آورد زمان اصلاح و تغییر به نسخه بهتری از خودتان فرا رسیده است.🕊
"؛Anam cara آنام کارا"
در اصل یه لقبه! آنام کارا به دوستی میگن که میتونی عمیق ترین رازها و افکارتو بهش بگی و نگران قضاوت شدن نباشی! و توی یه کلمه، آنام کارا جفت روحي تو محسوب میشه؛ کسی که توی زندگی قبلیت هم بخشی از افسانه ی زندگیت بوده...
در اصل یه لقبه! آنام کارا به دوستی میگن که میتونی عمیق ترین رازها و افکارتو بهش بگی و نگران قضاوت شدن نباشی! و توی یه کلمه، آنام کارا جفت روحي تو محسوب میشه؛ کسی که توی زندگی قبلیت هم بخشی از افسانه ی زندگیت بوده...
نمیدونم چرا اما احساساتم ناشناخته ان... گاهی اوقات قلبم ناگهان از جاش کنده میشه و من وقتی به خودم میام، میبینم که داشتم به اون فکر میکردم... اما چی میشد اگه کسی در مورد احساساتم میفهمید؟من میترسم، از اینکه آسیب ببینم... از کسی که به آسیب دیدن عادت کرده. اما مگه میتونستم جلوی این احساسات رو بگیرم؟ اون مثل یک گل درون من رشد میکرد و تا به اوج نمیرسید منو رها نمیکرد....
جدیدا وقتی ازم میپرسن خوبی ؟ کلی صدا یهو ذهنم بلند میشه انگار آدم کوچیکای تو مغزم دارن میچرخن تندتند که دنبال جواب بگردن . هی تکرار میکنن : چی بهش بگیم ؟ چی بهش بگیم ؟
دلم میخواد بنویسم،اونقدر بنویسم که بدنم سِر شه.اونقدری که پیدا کنم این منه گمشده رو ما بینِ نوشتههام.گمشدم، ما بین افکاری که هیچ تعلقی به الان ندارن.یا غرقِ فرداییام که ممکنه نبینمش،یا درگیر گذشتهایم که هیچ کاری برای تغییرش نمیتونم انجام بدم.از آدما فاصله میگیرم، بیشتر و بیشتر و بیشترش میکنم ولی هنوزم مالِ خودم نیستم.این یعنی نمیتونم از بستی ای که میخورم،از فیلمی که میبینم و براش شوق داشتم،یا کتابی که میخونم لذت ببرم.نمیتونم حواسمو فقط به بستنی خوردنم بدم.به بارونی که کلی منتظرش بودم.به منی که ماعه.حتی به اونایی که منتظرن به من قبلی برگردم.همونی که پشت ویساش یه عالمه شوق و ذوق بود.کاش میتونستم برا یکمم که شده زمانو متوقفش کنم بفهمم کجایِ داستانم.