مثل شن
112 subscribers
170 photos
4 videos
6 files
78 links
میداف، پارو یا همان مجداف عربی است!

پست معرفی: https://t.me/meidaf/673

وبلاگ:
Shade.blog.ir

صندوق پست📮:
@Tsnm_bot

و

https://t.me/BChatBot?start=sc-303482-OXuEGxF

ممنون که برای معرفی پیام نمی‌دید:)
Download Telegram
دیروز که از مدرسه اومد و هیجان‌زده گفت خانم معلمشون سر کلاس تکیلف داده با کلماتی که تو این چندماه یاد گرفتن یه داستان ۵ خطی درباره‌ی آش رشته بنویسن، چشم‌هام گرد شد که یعنی چی؟ چی توی بچه‌های ۶-۷ ساله دیده که همچین چیزی ازشون خواسته، اونم وقتی هنوز درسشون به نصف حروف الفبا نرسیده و نمی‌تونن هرکلمه‌ای رو انتخاب کنن.
بعد که گفت آبجی، خانمم زنگ آخر یواشکی تو گوشم گفته من قشنگ‌ترین داستان کلاس رو‌ نوشتم، شاخک‌هام تیز شد.
و وقتی دفترش رو باز کرد و برامون خوند، برگ‌هام ریخت از این توانایی‌اش:))
Forwarded from Mobina Ashouri (Mobina Ashouri)
‏گفت «اوپانیشادها» را خوانده‌ای؟
گفتم آری.
گفت ديگر چی؟
گفتم چشم‌های زنی را خوانده‌ام که جسد پسرش را در سپیده‌دم تحویل می‌گرفت.

• ظل‌الله / رضا براهنی
Lellah
Sheenubb
سی بکن تو دِریا یه چی رو آبِن، گفته بیدن امشو دِریا خِرابِن...

[از دلنیای خوب و شیرینم]

@jananocean
من تو صرافی نشسته بودم.‌ جغله سر کلاس درسش نشسته بود. من دورم شلوغ بود و آدم‌های صرافی عجیب بودند. جغله دورش شلوغ‌تر بود و هم‌کلاسی‌هاش اصلا عجیب نبودند. من به یورو فکر می‌کردم و نمی‌دونستم امروز چنده. جغله به دلار فکر می‌کرد و از خودش می‌پرسید یعنی امروز چنده؟ من ساعت رو نگاه می‌کردم و منتظر بودم و پاهام می‌جنبید. جغله هم ساعت رو نگاه می‌کرد و منتظر بود و کله‌اش می‌جنبید. من خوشحال بودم از اینکه دیروز سبیلم رو بند انداختم و پشت لبم سبز نیست.‌ جغله خوشحال بود از اینکه سبیلش هر روز درمیاد و پشت لبش سبز هست. من به زن‌ومردهایی که جلوی چشم‌هام هزار، دوهزار، پنج‌هزار و‌ ده‌هزار دلار معامله می‌کردن نگاه می‌کردم و نمی‌فهمیدم اونجا چیکار می‌کنم،‌ من واسه توی صرافی بودن اونقدرها خودم رو آدم‌بزرگ نمی‌دیدم، من ساده و کوچک بودم گرچه دیگه نبودم. جغله یاد کلاس اول ابتدایی‌اش افتاد، دفتر ریاضی‌اش رو باز کرد، یه گوشه‌ی برگه نوشت ″دلار″، اونورترشم نوشت ″فلافل علی عراقی″ و وسط این دوتا یکی از علامت‌های > = < رو گذاشت و نمی‌فهمید اون وقت روز سر اون کلاس چیکار می‌کنه؛ اون واسه ور‌رفتن با دلار و یورو‌ و سکه خودش رو به قدر کافی بزرگ و هوشیار می‌دید، اون پیگیر و مطلع بود گرچه هنوز نبود. من‌ توی صرافی وسط بازار بودم و واقعا بودم.‌ جغله توی مدرسه وسط بازار بود و واقعا نبود. من کارم تقریبا داشت توی صرافی تموم می‌شد و جغله از اولشم سر اون کلاس کاری نداشت وقتی که هر دو صدای زنگ تفریح رو شنیدیم. یکی دور و یکی نزدیک‌. من به سمت در که راه افتادم، دیدم یه کپه‌ی فرفری سیاه داره از پشت دیواری که روبروی صرافیه بالا میاد؛ به در که رسیدم اونم تا چونه خودش رو کشیده بود بالا، از همونجا داد زد: «امروز دلار چندِن؟» یکی از وسط بازار جواب ‌داد: «پنجاه و هشصد.»
ظهر که از سرویس پیاده شد دم در بهم گفت دندونش افتاده، بعد ماسکش رو کشید پایین و دهنش رو باز کرد، دندونه داشت روی زبونش لیز می‌خورد. پرسیدم از کی تو دهنته؟ گفت زنگ اول!
کل چهار زنگ نه خیلی حرف زده بود نه چیزی خورده بود. کم مونده بود از تشنگی هلاک بشه، بعدش بهم گفت به فکرش نرسیده که دندونه‌ رو بذاره تو دستمال‌کاغذی و به‌جای دهن تو کیفش نگه داره. قبل از اینکه نصف آب قمقمه‌اش رو یه نفس و قلپ‌قلپ سر بکشه، دندونه رو آروم گذاشت تو اون قوطی فلزیه که گوشه‌ی طاقچه‌ ست و دندون‌های شیری‌اش رو می‌اندازه داخلش و هنوز بهمون نگفته وقتی زیاد شد قراره باهاشون چیکار کنه. گفت آبجی خوب شد دوتا شدن اون دندون قبلی‌ام دیگه تنها نیست. بعد تا لباس‌هاشو عوض کنه، جوراب‌هاش رو بندازه تو سبد، دست‌وپاهاش رو بشوره و کش موهاش رو باز کنه برام تعریف کرد که امروز کلاس‌تکونی داشتن، که دلش می‌خواسته با رایان و آرتا پنجره رو تمیز کنن اما چون کوچولوئه با یاشا و مهرسام و امیرسالار که خیلی هم دوستش نیستن طبقه‌های قفسه رو تمیز کردن، طبقه‌های پایینی رو یاشا شیشه‌پاک‌کن می‌زده و بهراد دستمال می‌کشیده، بعدشم وسایل کمک‌آموزشی رو چیدن توش.
اومد نشست پای تلویزیون. رفتم براش سالادالویه آوردم و نشستم کنارش، صدای نوتیف عکس‌‌هایی که معلمشون توی گروه می‌فرستاد از گوشی‌ام بلند می‌شد، اولین عکسی که باز شد دوتا از هم‌کلاسی‌هاش بودن که نمی‌شناختمشون و داشتن رومیزی معلمشون رو عوض می‌کردن، جفتشون با دندون‌های یکی‌درمیون رو به دوربین لبخند زده بودن. یکی یکی باز کردم تا رسیدم به عکس‌های بهراد، اومدم نشونش بدم که دیدم طبق معمول داره نخودفرنگی‌ها رو تو بشقاب جدا می‌کنه که یک‌جا بخوره، گفت آبجی من این لوبیاها رو خیلی دوست دارم؛ کاش فردا آبگوشت بخوریم، ولی مواد لازم رو داریم؟
با بهراد یه قابلمه‌ی گنده ماکارونی درست کردیم و چهارزانو و منتظر نشستیم کف آشپزخونه تا دم بکشه.
اون دم آخری که موادش رو کامل تفت داده بودیم و زیر ماهیتابه رو خاموش کرده بودیم، گفت خیارشور هم بریزیم؟ گفتم بریزیم! تندی رفت چندتا خیارشور از یخچال آورد، خردشون کردم روی مواد و مخلوط کردم، ترکیبش رو که همون لحظه چشیدیم خوب شده بود، حالا ان‌شاءالله که تو ماکارونی هم آبرومون رو حفظ کنه:)))
اون اولای کار هم که اومدم سیب‌زمینی‌‌ها رو سرخ کنم، به بهراد گفتم نمک بیار برام، رفت اون نمکدون پیمانه‌ایه که تو کابینته رو آورد، منم ریلکس اومدم یه ذره‌اش رو بپاشم که نصف لیوان نمک پخش شد کف ماهیتابه‌ی روغنی! چپ‌چپ برگشتم سمتش که چی شد الان؟ گفت وای آبجی ببخشید، خواستم بیشتر کمکت کنم درش رو یه کم باز کردم برات=) اینکه می‌گن آشپز که دوتا شد آش یا شور می‌شه یا بی‌نمک، اینجوریاست:)

+در ادامه نوشت: ماکارونی خوش‌طعمی بود، یحتمل زین‌پس به همه‌ی ماکارونی‌هامون خیارشور بزنیم؛ با سپاس فراوان از آشپزچه‌ی دوم.
Norooz
Sima Bina
صبح نوروزه- سیما بینا
@meidaf
آبی‌ها
خونه‌ی عامو شاپور- فروردین‌ماه ۱۴۰۲
مو بلدوم از نقش جهان تا دریای دیلم سیت کِل بکشوم. بلدوم سر جومه بلوچی ملیله دوزی کنُم. بلدوم تُرنه قشقایی بزنوم. مِینا بختیاری ببندوم. بِرنو بندازوم رو شونُم دستمال هفت رنگ ببروم بالا. بلدوم دامن چین چین تالش بپوشوم تا دم صبح سیت «بلامیسر» بگوم. بروم سر مزار شجریان حافظ بخونوم. مو بلدوم خون گریه کنم و بالا سر یه ایل جنازه کردی برقصوم. بلدوم بروم بندر دستوم حنا بذاروم. بلدوم بروم پای دنا وایسوم اینقدر گریه کنُم که اشکام قندیل ببندن. آخرش بلدوم برگردوم سر جا اولُم سی خودوم گور بکنُم بروم بخوابُم توش...
حالا که عرض سه‌روز، هم آخرین دیکته‌ی کلاس اولت رو‌ نوشتی، هم هفت‌ساله و گنده‌بک شدی، هم جشن الفبات رو به چشم دیدم و راستی‌راستی باورم شد که باسواد شدی و شوربختانه و نیک‌بختانه دیگه هیچ نیازی به من نداری تا شب‌ها برات چندین و چندتا قصه بخونم تا خوابت ببره؛ حالا که انقدر مستقل و صاحب‌نظر و برای من آدم شدی، دلم یه جوری شده پسر؛ هی تو دلم قربون‌صدقه‌ی قد و بالای بلوری‌ات می‌رم و کم مونده عین ماه‌سیرت روت ورد بخونم و سرم رو سیصدوشصت درجه بالا-پایین کنم تا فوت‌هام به چهارستون بدنت و موهای دم‌اسبی‌ِ طلایی‌ات بوزه، هم یهو به خودم میام می‌بینم دوشنبه‌ست و وقتی جعبه‌ی وسایلت رو که از مدرسه تحویل گرفتیم باز می‌کنم بغضم میاد، دفترت رو که سر پا باز می‌کنم و چشمم می‌افته به دیکته‌ی خداحافظی‌ات و می‌خونمش، همین‌جور اشک و غمه که تا زیر پوستم میاد بالا. هی به خودم می‌گم این اطوارا چیه دختر؟ و می‌رم پی کارم. بعد فرداش به خودم میام و می‌بینم سه‌شنبه ست، رفتم برای تولدت از این شطرنج خفنا بخرم تا عین آدم این تابستون رو بشینیم بازی کنیم، تا تو قلعه‌هام رو فتح کنی و من سربازها و اسب‌هات رو گروگان بگیرم و غرق همین افکار و اوهام، وقتی دارم تو خیابون می‌دوئم که زودتر برسم فروشگاهه، یهو پاهام خالی می‌شن، قدم‌هام کند می‌شن،  یاد شمعی می‌افتم که قراره فوت کنی و با غمبرک‌زده‌ترین قرنیه‌های دنیا که وسط اون همه آب دودو می‌زنن تا غرق نشن، زیر لب می‌گم: «بزرگ نشو لامصب، دِ آخه به کجا چنین شتابان لعنتی؟» حالا هی شما بهم بگید تهش یه خواهر هستی دیگه، مامانش که نیستی این همه احساساتی می‌شی، از طرفی این حوادث کاملا مترقبه هم مقارن شده با پریودی‌ و جنون و شره‌ی هورمون‌هات و واویلا و بیا خودتم، خودت رو جدی نگیر حضرت عباسی. باشه قبول! ولی شما که نمی‌دونید، من امروز یهو به خودم اومدم دیدم داریم از جشن الفبایی برمی‌گردیم که از چند روز قبل، دوتایی لباس‌هایی که می‌خواستیم بپوشیم رو هم انتخاب کرده بودیم و کلی حواسمون بود که خواهر و برادری ست و شیک‌وپیک باشیم، با اون صداهای گوش‌خراشمون کلی وسط خونه سرود الفبا تمرین کرده بودیم و هارهار خندیده‌ بودیم، با تصور جشن الفبا و قر و فرهامون کلی خوش گذرونده بودیم؛ ولی وقتی تموم شد و تو ماشین نشستیم که بیایم خونه، انگار غم گردش دوران رو شونه‌های جفتمون سنگینی می‌کرد، من که خودم یه چیزهایی دستگیرم شده بود از قبل، ولی انگار اونم فهمیده بود که خردسالی‌اش دیگه برنمی‌گرده و‌ کم‌کم باید تو یه لیگ دیگه بازی کنه. گفتم: «بهرادی امشب برای من قصه می‌خونه؟» گفت: «آبجی، بعد از چندتا روز دوباره باید برم مدرسه؟» گفتم: «صدتا روز، یا وقتی که تابستون تموم بشه.» پرسید: «تابستون کی شروع می‌شه؟» گفتم:« دو دقیقه صبر کن.» و تندی آهنگ تابستونه رو دانلود کردم، آهنگ که پخش شد، گفتم: «بیا، دکمه‌اش رو زدم، از همین الان تابستون شگفت‌انگیزمون شروع شد پسر!»
www.tvsong.ir
www.tvsong.ir
تابستونه، فصل شادی و خنده | بچه‌ها توی کوچه، گرم بازی، مثل چندتا پرنده | فصل شنا، میون حوض پر آب | فرار از لحظه‌های خسته خواب...
"امیدهای واهی، بعدا منجر به ناامیدی‌های عمیق‌تر می‌شه."
فرشته اسم کافه‌ را گذاشته: «خانه». اگر فرشته هم نمی‌گفت، این اولین تعبیری بود که بعد از کمی نشستن در آن خانه‌ی سفید با درهای سبز (به قول متولیان کافه) به ذهن هر مهمانی متبادر می‌شد. برای من شبیه خانه‌ی زندایی اشرف بود، همان‌ گلیم‌ها، همان مبل‌های قدیمیِ چوبی، با دیوارهای زرد و گربه‌ای که طلب محبت از مردمانِ اشتباه می‌کرد. زندایی اشرف «دوستت دارم.» بلد نبود. ساده بود. کم می‌خندید. عشق را به زبان و رسم خودش، آن‌گونه که از کودکی یاد گرفته بود، بذل و بخشش می‌کرد. و دیوارهای خانه‌اش، تابلوهای بزرگی را حمایل می‌کرد که اغلب کوبلن‌بافی‌های پرنقش‌ونگار خودش بودند. دیوارهای کافه اما خلوت‌تر بودند؛ کافه، زندایی اشرفی نداشت که برایش کوبلن ببافد، اما قربان‌صدقه‌های زندایی را می‌توانستی جا به جای دیوارهایش بخوانی. همان‌گونه که به من می‌گفت: «داغِت نِبینُم.» با همان لحن که به محمد می‌گفت: «دورِت گَشْتُم.» زندایی دلش می‌خواست درِ خانه‌‌اش همیشه باز باشد و بساط مهمان‌داری‌اش به راه باشد. نمی‌توانستی وقتی از کوچه‌اش رد می‌شوی به سلامی بسنده کنی و راهت را بکشی و بروی بی‌آنکه حداقل سه-چهار استکان از چاییِ زندایی را بخوری. خانه‌ی زندایی یک راحتیِ غیرقابل توصیفی هم داشت، از محدود مکان‌هایی بود که وقتی ترکش می‌کردی و به خانه برمی‌گشتی در دلت یا به زبان نمی‌گفتی هیچ‌جا، خانه‌ی خود آدم نمی‌شود!‌ بسکه خانه‌ی زندایی اشرف برای ما، خودِ خانه بود. برخلافِ زندایی که همیشه باید کول به کولش می‌نشستی و می‌گذاشتی هر چه‌قدر که دلش بخواهد حین حرف زدن، دستش را به نشانه‌‌ی تایید گرفتن از تو، هی روی پایت بزند، من از گرد نشستن خوشم می‌آمد. حالا که سنم بالاتر رفته بیشتر ضرورت گرد نشستن و تماشای جمع را حین اختلاط درک می‌کنم. لابه‌لای عکس‌های گردِ ما، ثریا عکس‌هایی فرستاده که سه‌نفری روی مبل تنهایی در گوشه‌ی کافه نشسته‌ایم، روی عکس‌ها که زوم می‌کنم می‌بینم زندایی اشرف آمده و بالای سر ما یک قاب چسبانده و رفته؛ روی قاب نوشته: «جَمُّمْ بیشین.»
فرشته اسم این کافه را گذاشته: «خانه». من تایید می‌کنم و زیر لب می‌گویم: «خانه». ثریا یک‌ خاطره‌ی روشن و دور که صرف حضور در این مکان کذایی برایش رقم زده را تعریف می‌کند و من با لبخند توی دلم می‌گویم: «خانه، خانه، خانه‌ی سبز.»
اسم این کافه اما «جار» است. در معرفی خودشان نوشته‌اند: «جار، برای جار زدنِ زندگی است.»
تو که تا اینجا را خوانده‌ای اما می‌دانی، جار را معانی دیگری هم تعریف می‌کنند؛ جار به معنی بانگ و فریاد است، چلچراغ است، همسایه است، نگهبان و در زبان کوردی به دفعه یا زمان می‌گویند؛ در آن پستو‌ها، جار یک تعبیر دیگری هم دارد که متروک مانده و دست برقضا من از دیگر معانی دوست‌تر دارمش و می‌خواهم جار را اینگونه به‌خاطر بسپارم: «کِشَنده». همچون خانه‌ی خودِ آدم که به هر رنگ و لعابی باشد، چه هموار و چه ناهموار، چه عاشقش باشی یا خیلی دوستش نداشته باشی، تو را در نهایت به سمت خودش جذب می‌کند.
-عکس را کامل باز کنید.

این عکس که فرشته گرفته اما حکایت دیگری برای من دارد. در یکی از شب‌های دردبارِ اردیبهشت امسال، حدیث، آن دانژه‌ی خوب و مهربان، فایلی فرستاده بود که مردی جنوبی با لحنی ملتمسانه به معشوقه‌اش می‌گفت: «بیو عزیزوم.» به حدیث گفتم نمی‌توانم به همچو کاری تعرض کنم اما عاقبت راضی شدم، یک جاهایی از متن را تغییر دادم تا متناسب شود، به‌هرحال، معشوق من اگر وجود خارجی داشت، یک‌ مرد بود و باید به او می‌گفتم: «بیو عزیزوم، بیو.» صدا را برای حدیث فرستادم با اینکه خودم دوستش نداشتم. صدا را ولی حالا می‌خواهم ضمیمه‌ی این عکس کنم، هر چه‌قدر تصنعی باشد، یا من بد ادایش کرده باشم، شاید عاشق نبوده‌ام آن لحظات، اما اینکه درد می‌کشیدم را نمی‌توان کتمان کرد، درد را می‌توان شنید. این عکس را هم می‌گذارم برای دانژه‌‌ی عزیزم، که گرچه برای دیگر دوستانِ عزیزکرده‌ام تعصب و اصراری نباشد که کجا ببینمشان، برای دیدن او اما تنها یک‌جا را سراغ دارم، بوشهر، شهری که بیشتر از هرکسی به او می‌آید.