https://gowharin.ir/gowhar/90362
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن پی نظاره گل روی در دیوار می آرد دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد کلیم کاشانی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۸۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/90362