https://gowharin.ir/gowhar/64677
زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز به جان رسید دل از عشوه های آن طناز تطاول سر زلفس نمی توانم گفت که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی بدان رسید که بر رو فکند مارا راز چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام «زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز» ابن حسام خوسفی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/64677