https://gowharin.ir/gowhar/62078
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم وه این چه حیات است که من می گذرانم گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟» من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟ یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟ آن به که من این قصه به گوشت نرسانم نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟ تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت من خود ز دل سوخته خویش به جانم زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون مانی تو درین سینه و من بنده نمانم گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش » ناچار چو رفتن به درش می نتوانم امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۹۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62078