آفتاب است و، بیابان چه فراخ! نیست در آن نه گیاه و نه درخت. غیر آوای غرابان، دیگر بسته هر بانگی از این وادی رخت. در پس پردهٔی از گرد و غبار نقطهٔی لرزد از دور سیاه: چشم اگر پیش رود، میبیند آدمی هست که میپوید راه. تنش از خستگی افتاده ز کار. بر سر و رویش بنشسته غبار. شده از تشنگیاش خشک گلو. پای عریانش مجروح ز خار. هر قدم پیش رود، پای افق چشم او بیند دریایی آب. اندکی راه چو میپیماید میکند فکر که میبیند خواب. سهراب سپهری : مرگ رنگ : سراب گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/502110